پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۸۴

ما بلاگرها هم ملت روضه‌ایم

۱- نوشته‌ی زن‌آبی رو تقدیم می‌کنم به همه‌ی گوسفند‌صفتان و گداپروران و ظاهربینان و حزب‌بادی‌ها و نان‌به‌نرخ‌روز‌خوران.


خدانگهدار زن‌آبي عزيز، خيلي دوستت داشتم!
((نمي‌دانم چه مرگم شده. بغض دارد خفه‌ام مي‌كند. حس مي‌كنم توي لجنزاري عميق دست و پا مي‌زنم.
امروز روز خوبي بود. خيلي خوب. صبح آرش را بردم كلاس تيزهوشان، خوب دارد پيش مي‌رود
و هيچ دور نيست كه بتواند سال آينده در امتحانات تيزهوشان قبول شود.
بعد رفتم و پلوپز نفيسه را خريدم و خيالم از اين بابت هم راحت شد.
بعدتر! رفتم فوتبال. خيلي عالي بود. يك شوت جانانه زدم طرف دروازه كه مربي گفت شوت‌هاي پر قدرتي مي‌زني.
خيلي حال كردم. بعد برگشتم خانه. مادرم آمده. همه چيز رو به راه است. غروب رفتم منزل عمه آذر و تا جان داشتم رقصيدم
و به زناني نگاه كردم كه آفتابه و مگس‌كش جهيزيه‌ي نفيسه را گرفته بودند و مي‌رقصيدند.
زنان واقعي، زناني كه كتك مي‌خورند، هوو سرشان مي‌آيد، بچه‌هاي‌شان را مي‌برند. . .
اما جايي ندارند كه فرياد بكشند. زنان واقعي مهربان، و اين واقعي بودن‌شان چه قدر زيباي‌شان كرده.
چه قدر همه‌شان را دوست داشتم امروز. چه قدر حالم خوب بود. تا اين كه آمدم اين جا،
توي دنياي مجازي، كه همه چيزش متشنج است. آدم‌ها هم ديگر را فريب مي‌دهند.
كسي روضه مي‌خواند و عده‌ايي صورت‌شان را چنگ مي‌زنند. وافعيت رنگ باخته و دروغ چهارنعل مي‌تازد.
در محيطي كه حتا روشن‌فكرهاي‌اش بي لحظه‌اي ترديد، گول مي‌خورند جايي براي من نيست. اين آخرين پست من در وبلاگستان است. براي هميشه با اين‌جا خداحافظي مي‌كنم.
مي‌روم سراغ داستان و ادبيات و اگر چيزي در چنته‌ام باشد، جايي غير از اين‌جا خرجش مي‌كنم.
فقط يك پرسش دارم از اهالي اين‌جا، كاش با مرامي پيدا شود و پاسخ بگويد.
فقط كسي به من بگويد هيچ وقت شك مي‌كنيد به شخصيت‌هاي مجازي؟
و در اين جريان اخير نوشي و جوجه‌هاي‌اش آيا هيچ فكر كرديد شايد نوشي در دنياي واقعي آدمي باشد كه به لحاظ روحي مشكل داشته باشد؟
در اين صورت آيا باز هم بهتر است بچه‌ها پيش مادرشان باشند؟ من هم آرزو مي‌كنم بچه‌ها، همه‌ي بچه‌هاي دنيا، جايي باشند كه به آن‌ها خوش بگذرد. آرزوي ساده دلانه‌اي است اما انساني است.
اين‌جا را تعطيل مي‌كنم و مي‌روم پي زندگي حقيقي‌ام. خداحافظ و قربان شما.))

سپینود هم می‌خواد دیگه ننویسه؟!!!
وای بر ما...
کسی برای این دو عزیز وقت می‌‌کنه مرثیه بنویسه لوگو بسازه ؟‌ یا اینکه سرشون گرم مسابقه‌ی گداپروری و ضعیف‌نوازیه ؟

آهای ملت این دو هیچ‌وقت مشکلاتشون رو توی بوق نکردن و ...
چی بگم؟...
از ته دل آرزو می‌کنم زن آبی و سپینود برگردن...

شما هم مشغول گريه‌و زاری و لوگو و پتيشن باشيد. بی‌خيال...
روضه‌ی این هفته‌ی ما دو طفلان مسلم- ببخشید مسلم اینجا آدم‌بده‌ست- دو طفلان زینبه!


نکته‌ی مثبت ماجرا:‌هر روز شناختم نسبت به خلق قهرمانمون بيشتر می‌شه!
حالا می‌فهمم چرا احمدی‌نژاد ر‌‌‌ای آورد:) چرا داستان‌های فهیمه‌ی رحیمی مشتری زیاد داره!
ما هنوز ملت روضه‌ و صحرای کربلاییم!

۲- ديروز من نتونستم سرساعت برسم جلو دانشگاه پس نتونستم در اون بحبوجه‌ی( ديکته‌ش درسته؟) شلوغی اونجا باشم. به دوستی که چند‌ساعت قبل‌تر از من می‌رفت گفته بودم جای من هم بره.
امروز رفتم ديدنش. دو جای بدنش بدجور باتوم خورده. بقيه فقط يه‌جاشون. بازار باتوم‌خوری حسابی به راه بوده.
دوستم می‌گفت: يکی از باتوم‌ها رو جای تو خوردم:)
آدم وقتی نمی‌تونه بره تولدی٬ به ‌دوستش می‌گه:جای منم کيک بخور يا می‌گه:‌می‌ری مسافرت جای منم خوش بگذرون.
اینجا تکليف آدم معلومه.اما با همچین موردی برخورد نکرده بودم. حالا تکليف چيه؟
زعما و فقها براش راه‌حلی ندارن؟ قصاص؟:))


پ.ن.
۳- اوخ... گزارش شراگيم رو از جلوی دانشگاه بخونيد...

۴- گزارش معصومه شفيعی همسر گنچی از اين تجمع.
دختر گنجی هم باتوم خورده...
معصومه خانم باید بره یه کم روضه‌خوندن از اون زنک ‌یاد بگیره تا ملت بیشتر تحویلش بگیرن:)

۵- از برخورد سه‌قطار و کشته شدن صدها نفر و زخمی‌شدن هزاران نفر انسان در پاکستان واقعا متاسفم...
اول دو قطار به هم خوردن و وقتی مشغول بیرون‌آوردن زخمی‌ها و کشته‌ها بودن قطار سوم میاد و به این دو می‌خوره و فاجعه تکمیل می‌شه...


پ.ن.۲
۶- رسانه‌هايی که از ادامه وا می‌مانند...
امیرهوشنگ برزگر- ماهنامه‌ی اينترنتی گذرگاه

۷- بايد شعری بگويم
مثل سوپ جوجه
قاشق قاشق
به دهانش نهم
تا نگاهم کند....
شعر زیبای زيستن برای گنجی٬ مبارزی واقعی و بدون مدعا. نه مجازی و مظلوم‌نما... نگاهش کنید.
اگه وقت داشتید یه کم به گنجی فکر کنید!




۸- این یک زن است: ‌نه بابا راهش این نيست !
زندگی اصلا به آن گل منگولی که فکر مي کنيم نيست.
چه مجازی، چه حقيقی. ماها این شکلی هستيم.
يکی ميشود سنبل قربانی، يکی ميشود قربانی بی صدا.
این شکلی می‌شويم... حالت اول متاسفانه شبيه مي‌شود به يک لشگر گوسفند که انگار دنبال هم افتاده‌اند
و اما دومي، همان طور قربانی مي‌ماند بدون لشگر و مظلوم!
مي‌دانی شباهت همه‌مان چيست؟ درست بنگری همه قربانی‌اند. همه!! «ما گوسفندان قرباني»!!
تا روزی ديگر نمادی ديگر قربانی ديگر شايد لوگو و چيزی ديگر...


۹- فرشيد و کوروش آزاد شدن...

۱۰- تا اطلاع ثانوی جای يار دبستانی‌من بگيد محمود احمدی‌نژاد...

۱۱- آهای ملت٬ می‌خواهند وبلاگ‌ها را فيلتر کنند...

۱۲- پارسا نوشت: سوالى از اهالى محترم وبلاگ شهر:
((صورت مساله اين است: يکى دارد آب مى شود به هر دليلى کله خراب است و کوتاه هم نمى آيد.
گير چند حيوان کينه توز و کله خرابتر از خودش افتاده است که همه اين شرايط را آنها بوجود آورده اند. ( گيرم گنجى سى درصد و تو بگير هفتاد درصد آدم اهل نمايش و شو و شلوغ بازى،
براى چه آنجا افتاده است براى خاطر عمه خانمش؟)
شما موضع بشر دوستانه‌تان چيست آقايان و خانم هاى گريان و انساندوست و دستمال کاغذى بدست هوادار .... و جوجه ها؟))

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

موبایل

1- مسجد من کجاست؟
با دست‌های عاشقت
آن‌جا
مرا
مزاری بنا کن!...
(شاملو)

2- گفتم برای هم‌دردی با مستضعفان تهرانی یه اتوبوسی هم سوار شم ببینم چه‌جوریاست...
اولِ خط بود. اتوبوس وایساده بود تا پر بشه بعد حرکت کنه. هوا هم عین جهنم گرم بود.
دختر سانتی‌مانتال و ظاهرا مغروری حدودا بیست‌وپنج‌شش ساله‌ای سوار شد و بعد از برانداز صندلی‌ها صاف اومد پیشم نشست. خوب، تو این هوای داغ بهتر از زنای چاق بود که بعضیاشون آدمو با پشتی عوضی می‌گیرن و بهت تکیه می‌دن.

قسمت مردونه پر شده بود و تازه یه عده سرپا سوار بودن. راننده تو سایه‌ی درخت نشسته بود و آب یخ می‌خورد. اون‌قدر بهش غر زدن تا بلند شد اومد و فس‌فس ترمز دستی اتوبوس بلند شد.
قسمت زنونه اما هنوز دوسه‌تا جای خالی داشت. از همه تیپ سوار بودن. چادری و مانتویی و مقنعه‌ای و روسری‌یی و شالی‌ و(خوش‌تیپ مثل من و...) خلاصه از هر رقم.
راننده در رو بست و پا شد بلیت‌ها رو جمع کرد.

هنوز به ایستگاه اول نرسیده بودیم که صدای زر‌زر ِ موبایل دختر بغل‌دستیم بلند شد. با صدای تودماغی گفت: الو! بله؟ بعد از کمی حال و احوال سرد مزاجانه‌ای گفت:" مسعود دیگه زنگ نزن. با کار اون‌شبت دیگه از چشمم افتادی!" معلوم بود پسر داشت توضیح می‌داد که،‌خط خراب شد و دختر اَهی(شِت) گفت و موبایل‌به دست منتظر نشست.

بعد از چند دقیقه از ردیف بغلیمون صداهای عجیب‌غریبی اومد. انگار سفینه‌ی فضایی در حال فرود بود. با فضولی، ببخشید کنجکاوی، در پیش نگاه مغرور دختر بغل‌دستیم دولا شدم و دیدم از زیر چادر یه خانم تپل‌مپل ردیف اون‌وری اشعه‌های نورانی داره بیرون میاد. به قول یکی از بچه‌ها پیش خودم گفتم: "یا موسی‌مسیح" این دیگه چیه؟
خانم با خون‌سردی داشت بیرونو تماشا می‌کرد و اهمیت نمی‌داد. بعد از سروصدای زیادی دیگران بهش تذکر دادن موبایل همراهته؟ بعد از تفکر بسیار دوزاریش افتاد و گوشی رو از زیر چادرش در‌آورد وبا لهجه‌ی ترکی بلند‌بلند شروع به حرف زدن کرد:" بورا باخ(شایدم گورا باخ) آخه برای ترشی گُرمه‌سبزی سیرکه(سرکه) می‌ریزن کپی‌اوغلو! لیمو عمانی باید می‌ریختی بیلمز جان" چند نفر لبخند به لباشون اومد و اون خانم هم بی‌توجه به بقیه راجع به ترشی غذا و ته‌دیگ برنچ و این‌جور چیزا تذکر می‌داد.

هنوز داشت حرف می‌زد که صدای بلند رنگ باباکرم از پشت سر شنیده شد.
موبایل خانمی مقنعه‌ای و احتمالا کارمند بود که او هم با لهجه‌ی شمالی شروع به حرف زدن کرد:" تی‌قربان بشم! تی‌فدا! یادی از ما بکردی. تی‌حال خوسه؟ خوام بشُم بازار می‌مار کفش بخرم ...."

او هم هنوز داشت حرف می‌زد که زر‌زر موبایل بغل دستیم دوباره زنگ زد و دختر که با عصبانیت با انگشتش رو موبایلش رِنگ گرفته بود با اولین زنگ گوشی رو روشن کرد و باز شروع به دعوا با مسعود‌خانش کرد و می‌گفت دیگه بهم زنگ نزن که خوب شناختمت. اما باز قطع شد و دختر عصبانی این‌دفعه شروع به تکون‌دادن پاهاش کرد.

من یواشکی نگاهی به موبایل تو کیفم کردم و گفتم ای‌کاش سی‌با هم به من یه زنگ بزنه تا با زنگ خوشگلش و صحبت‌های با کلاسم یه ژسنی برای کل اتوبوس بیام. اما به قول شاملو " از سنگ و علف صدا در‌میومد" ولی از موبایل من در‌نمی‌اومد...
باز صدای زر‌زر موبایل دختره و هی ناز کردنش.
پیش خودم گفتم: اگه این‌قدر از تلفناش ناراحته چرا خاموشش نمی‌کنه و این‌طور بی‌صبرانه و با هول و ولا گوشی‌شو روشن می‌کنه:)

بین ایستگاه دوم و سوم سه‌تا دیگه موبایل با زنگ‌های اجق‌وجق زنگ زد. یکیشون دستشو گرفت جلو گوشی و همچین یواش شروع به حرف زدن کرد که انگار از اسرار بمب هسته‌ای حرف می‌زنه و مارو در کف فضولی‌مون گذاشت.

کیفم هنوز باز بود. نگاهی به موبایلم انداختم. نکنه زنگ زده و من نفهمیدم. اما دریغ از یه Missed Call خشک و خالی! آهی کشیدم و رفتم تو بحر زنگ موبایلا که هی زنگ می‌خورد.

یکی زنگش عین پلنگ‌صورتی بود. برگشتم به طرفش. یه دختر چهارده‌پونزده‌ساله به مامانش داشت توضیح می‌داد که با مینا سر کلاس نشسته و نمی‌تونه حرف بزنه!

یکی دیگه نامزدش بود و داشت با ناز باهاش حرف می‌زد.
موبایل بغل دستیم هم حدود بیست‌باز زر زر کرد(صداش عین زر‌زر بود واقعا) و دختره یه کم نرم‌تر شده بود و لبخند رو لباش اومده بود.

بی‌اختیار تو دلم فحش کوچولویی نثار سی‌با کردم که جلوی ملت سکه‌ی یه پولم کرد:))دریغ از یه زنگ با سمفونی بتهوون...


3- با دوستی مسئله‌ای پیدا کرده بودیم. هی از طرف من برای اون خبر می‌بردن و از اون به من. بهش گفتم این‌طوری نمی‌شه. بیا قراری بذاریم و رودررو حرفامونو به هم بزنیم تا مسائل روشن و احیانا حل بشه و دیگران هم این‌قدر موش ندوونن.
قبول کرد. قرار شد با هم بریم کوه. البته پاییناش. یه جا بشینیم، چایی‌یی بخوریم و حرف بزنیم.
از وقتی از ماشین پیاده شدیم. موبایلش دم‌و دقیقه زنگ می‌زد. جالب اینجا بود که به هر کس می‌گفت یه جام.
به اولی گفت سر کلاسم... به دومی گفت خونه‌ی عمه‌مم. به سومی گفت سرم درد می‌کنه تو تختم دراز کشیدم. به چهارمی گفت دارم با استاد بهرامی حرف می‌زنم(!). به پنجمی یه چیز دیگه. و همین‌جور می‌بافت.
و جالب‌تر اینکه مدام داشت منو مجاب می‌کرد که یکی از بهترین عادتاش راستگوییه و عادت نداره دروغ بگه. و هی جون مامان و بابا و داداششو قسم می‌خورد که داره به من راستشو می‌گه. منم با لبخندی تأییدش می‌کردم... کار دیگه‌ای می‌تونستم بکنم؟

4- داشتم تلویزیون نگاه می‌کردم که... بازم...
بهش گفتم فکر می‌کنی متوجه نیستم هر وقت احمدی‌نژاد تو تلویزیون داره حرف می‌زنه تو به یه بهانه‌ای میای وسط ماسکه‌ش می‌کنی حسود! :)
گفت: اوخ. چه بد شد فهمیدی؟:(

پ.ن.
۵- یه لینک بامزه. یک دختر ۱۲ ساله‌‌ی ایرانی به اسم آزیتا در مسابقات پاتیناژ انگلستان مدال آورده. او در این مسابقه لباس زنان قاجار پوشیده و کمی هم باباکرم رقصیده.

یکشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۴

گردهم‌آیی برای آزادی گنجی

۱- تاریخ:19تیر1384برابربا 10 ژوئیه2005
با حمایت از فراخوان گردهمائی برای نجات جان اکبر گنجی توطئه سکوت را در هم شکنیم.اعتصاب غذای یک ماهه اکبر گنجی و بی توجه ای حکومت اسلامی به خواسته های او جان این زندانی سیاسی را در معرض خطر مرگ قرار داده است.
جمهوری اسلامی با توطئه سکوت در برابر تمامی اعتراضات داخلی و بین المللی برای
آزادی گنجی عملا ً سودای مرگ او را در سر می پروراند .دراین میان نزدیک به 400 تن از کوشندگان سیاسی و فرهنگی همراه با تعدادی از نهادهای دمکراتیک و دانشجویی در داخل کشور ،طی فراخوانی از مردم دعوت کرده اند تا روز دوشنبه 20 تیر ماه84 در مقابل درب اصلی دانشگاه تهران برای نجات جان گنجی و آزادی او گرد هم آیند .
ما امضا کنندگان این بیانیه ضمن پشتیبانی از این فراخوان ،برای هرچه رساتر نمودن خواست آزادی و نجات جان اکبر گنجی و دیگر زندانیان سیاسی از تمامی هموطنان آزادیخواه دعوت می کنیم تابا شرکت دراین گردهمائی ویا به هر طریق دیگر به حمایت از انان بر خیزند.

siavashfaraji@bredband.net
mahshid.rasti@gmail.com

دوستان عزیز ، برای امضای این نامه تا یک شنبه 10 ژوئن ساعت سه بعد از ظهر به میل آدرس های فوق میل زده و اعلام کنید. در صورت امکان این نامه را برای دوستان خود بفرستید تا بتوانیم امضاهای بیشتری را در این نامه گرد آوریم.
با تشکر از همه شما

------------------------

۲- وحی شبانه: فراخوان گردهم‌آیی در مقابل دانشگاه تهران
ما امضاکنندگان این فراخوان با استفاده از همه شیوه‌های مسالمت‌آمیز ، برای اعطای مرخصی بابت مداوای اکبر گنجی ، نجات و آزادی همه زندانیان سیاسی که در راه بیان حقایق و طرح آزادانه اندیشه‌هایشان به زندان افتاده‌اند خواهیم کوشید.
● به همین سبب در ساعت پنج تا هفت بعد از ظهر روز سه شنبه بیست و یکم تیرماه ٨٤ مقابل در اصلی دانشگاه تهران ، گردهم خواهیم آمد. از همه نیروهای آگاه و مبارز میهنمان دعوت می‌کنیم در این گرد هم آیی حضور به هم رسانند.


-----------------------
۳- هر دم از این باغ بری می‌رسد:

الف-طی حكمی از سوی رهبر اسماعیل احمدی‌مقدم به فرماندهی نیروی انتظامی منصوب شد...
ب- احمدی مقدم یکی از فرماندهان ارشد بسیج تهرانه یعنی بود...
ج- احمدی‌نژاد اسباب‌کشی کرد رفت پاستور:)
لینک‌‌‌ها از طریق الپر