1- غریبی سخت مرا دلگیر داره
فلک بر گردنُم زنجیر داره
فلک از گردنم زنجیر بردار
که غربت خاک دامنگیر داره...
2- مو که مست از می انگور باشُم
چرا از نازنینم دور باشم
موکه از آتشت گرمی نوینِم
چرا از دود محنت کور باشم...
3- غم عشقت بیابون پرورم کرد
هوای بخت بیبال و پرم کرد
بهمو گفتی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد...
(بابا طاهر عریان)
4- استخریه:
استخر موج استخر قشنگیه. پر از درخت و گیاه و با سقف شیشهای. و عین ساحل دریا کمکم عمیق میشه.
نمیدونم چی شد یاد والهایی افتادم که در سواحل اقیانوس آرام(اگه اسمشو اشتباه نکنم) میان ساحل و نمیتونن برگردن و میمیرن. گفتم بیام خودمو با شنا برسونم به ساحل استخر، ببینم میتونم برگردم یا نه.
اولین بار به راحتی عقبعقب برگشتم. دستامو عین باله کردم و سرخوردم رو کاشیها و رفتم تو آب عمیقتر.
ولی نهنگها وزنشون زیاده و سطح ساحل اونا لیز نیست، اصطکاک داره. اینبار خودمو شل کردم و فکر کردم هزاران کیلو وزن دارم و به خودم تلقین کردم که زیرم زبره. و با سختی شروع کردم دستامو عین بالههای نهنگ تکون دادن رو سطح شنها. خیلی طول کشید ولی بالاخره باز نجات پیدا کردم.
دفعهی بعد فکر کردم چی ممکنه باعث شه اونا موقع مد آب بیان تو ساحل و با اینکه میدونن داره جزر میشه برنگردن. ایندفعه همون سنگینی و همون زبری رو با کمی ناامیدی از زندگی اضافه کردم. فکر کردم چه فایده که برگردم تو آب؟ با ناامیدی دست و پا (همون باله) زدم. اونقدر با غمگینی اینکار رو کردم که نشد. ترجیح دادم بمونم تو ساحل و بمیرم.
5- روزنامهها نوشته بودن که در ماه فروردین 119 نفر خودکشی کردن.
متاسفانه رقم خیلی بالاتر از اینهاست.
با توجه به اینکه خودکشی در دین اسلام مذمومه و در مسجدها نمیتونن براش ختم بگیرن و کمتر آخوندی براشون روضه میخونه، به علاوه حرفایی که فامیل و درو همسایه برای اون آدم در میارن معمولا از پزشکی که علت مرگ رو مینویسه خواهش میکنن که خودکشی ننویسه. اگه با قرص باشه معمولا سکته مینویسن و اگه از بلندی خودشو پرت کرده باشه، تصادف.
خانوادههای دو تا از دوستای منم که خودکشی کردن به هیچکس نگفتن خودکشی بوده.
دلایل خودکشی هم معمولا ناامیدی از آینده ، وضع مالی، شکست در عشق و رفتار بد خانوادشونه.
یکی از آشناهامون دختر 17 سالهی نسبتا زیبایی بود که چند تا دوستپسر داشت، مامانش که از زخمزبونای درو همسایه به تنگ اومده بود به زور برای پسری از فامیل عقدش کرد و دختره چون از پسره خوشش نمیومد یه روز بعد از اعتراض به مامانش خودشو از طبقهی نهم ساختمونشون پرت کرد پایین. به همین راحتی.
خیلی از دوستای دیگهم تصمیم به خودکشی گرفتن. از بس تو جامعهی ما ناامیدی زیاد شده.
6- قاصدک عزیز برام از گل موگه نوشته:
"گل موگه که فارسی آن می شود سوسنبر، نماد یا سمبل روز کارگر نیست. روز اول ماه مه در فرانسه روز موگه است. تمام شهر پر از گل موگه می شود و فرانسوی ها به کسانی که دوستشان دارند دسته های کوچک موگه هدیه میدهند. گاهی لابلای شاخههای ترد ونازک موگه یک شقایق سرخ هم دیده میشود. سنت هدیه کردن گل موگه یا سوسن بری از 1561 میلادی وجود دارد. در روز اول ماه مه این سال شارل نهم پادشاه وقت فرانسه به اطرافیان خود موگه هدیه داد و آن را نمادی برای خوش بختی و شانس و بخت بلند و اقبال خواند.. تنها از سال 1936 است که جشن موگه و جشن روز کارگر به نوعی با هم ترکیب شده اند و برخی هم از آن پس موگه را نمادی برای روز جهانی کار و کارگر می دانند."
7- آذر فخر عزیزم کمدی موقعیت جالبی از صحنهی تأتر نوشته:
در نمايشنامهای با خانم بازيگر معروفی همبازی بودم . (۳ سال قبل از انقلاب ) طی اين نمايش مجبور بوديم بخاطر گذشت زمان لباسمان را در عرض يک دقيقه عوض کنيم و به صحنه برگرديم . يکی از صحنهها مجادله سخت من و او بود . مکان باغ خانه مان. ميزانسن طوری بود که ما روبروی هم میايستاديم و يکیمان تقريبا پشت به جمعيت . تا نور دادند ديدم از دو طرف صحنه آرام بما ميگويند سيب ... سيب ..بمحض اينکه نقش مقابلم پشتش را کرد به تماشاچی صدای پچپچه و خندههای ريز از آنها بهگوشمان رسيد. ما در حال بحث و جدل بوديم هيچ جای خنده نبود و هر شب حتی صدای نفس تماشاگر هم در نميآمد. صدای سيب قطع نميشد . من و او با هر بهانهای کف صحنه را نگاه ميکرديم که سيب را پيدا کنيم و برش داريم . بار دوم که بازيگر پشتش به تماشاچی بود حسابی صدای خندهشان ميامد . او عصبانی شد و چرخيد بطرف آنها . و من ديدم زیپش را نه تنها فراموش کرده بالا بکشد بلکه انگار قزنقفلی کرستش پاره شده و يک سنجاق قفلی درشت بدترکيب را از رو زده که آنها را بهم وصل کند .خودم داشتم از خنده ميمردم . با هزار بدبختی جلوی خنديدنم را گرفتم. رفتم طرفش. جملهای ساختم فیالبداهه :
"آنقدر بیمنطق و عصبانی هستی که حتی زیپ لباست هم يادت رفته که بکشی."
و ضمن گفتن زیپش را بالا کشيدم. برگشت از شدت خنده و خجالت سرخ شده بود و از صحنه رفت بيرون . من برای انکه قاه قاه نخندم فرياد ميزدم که :
"هميشه فرار ميکنی . چون ميدانی حق با تو نيست" و رفتم بيرون .
معلوم شد وقت تعويض لباس قزن قفلی کرستش کنده شده . او سريع يک سنجاق قفلی زد بجايش و چون نزديک بود نور بيايد پريده روی صحنه و زیپ را فراموش کرده بود .خجالتش از مردم بخاطر سنجاق قفلی بود نه زیپ باز.
8- در وبلاگ Brooding Persian ترجمهی مطلب "گفتگوی من و وجدانم" رو دیدم:) مرسی!
9- من فکر میکنم اکبر گنجی رو تو زندان نگهداشتن تا خوشنویسی یاد بگیره. اینقدر به این حکومت بدبین نباشید!
با تشکر از آبچینوس عزیز.
10- محمد برنو با این عکس ثابت کرد که اگه دنیا رو آب ببره آخوندا رو خواب برده...
11- در مصاحبهای که اسد نویسندهی محترم وبلاگ بیلی و من با خوابگرد عزیز کردن( به این مصاحبه در تاریخ اول ماه می هم لینک داده بودم نمیدونم چرا لینکش ثبت نشده) سوالی در مورد محاورهای نوشتن بعضی بلاگرها پرسیدهاند. ایشون یه جا گفتن:
"محاورهای نوشتن هم بهخدا چارچوبی دارد و درست نيست که با آن سرسری برخورد کنيم. که البته اکنون بلاگرهايی مثل خورشيدخانوم و زيتون به همين شيوه مینويسند و خيلی هم شيرين و روان و قاعدهمند چنين میکنند."
خیالم راحت شد. همیشه وقتی میخوام مطلبمو شروع کنم، چند خط اول رو رسمی مینویسم. بعد میبینم به دلم نمیچسبه و محاورهایش میکنم. همیشه شک داشتم که آیا کارم درسته یا نه.
12- عمو گیلهمرد عزیز باز میخوان لطف کنن و فردا یکی از نوشتههامو در تلویزیون آپادانا بخونن. فردا( در واقع امروز چون الان 5/1 نصفشبه) ساعت 9 صبح.
13- ته دوری از برم، دل در برم نیست
هوای دیگری اندر سرُم نیست
بهجان دلبرم کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نیست...
(بابا طاهر)
جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴
چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴
شعار یا عمل
آقایی تو یه مهمونی تعریف میکرد:
روزی کارگر کارخونهای که قبل از انقلاب اونجا کار میکردم، اومد اتاقم و شروع کرد به گله و شکایت که: دستم بهدامنت مهندس جان! این آقای ... راست میرم، چپ میرم هی دنبالم میاد و از سوسیالیسم و کمونیسم حرف میزنه. میام آب بخورم میگه سوسیالیسم اینطور میگه. میام لباس کار درآرم میگه کمونیسم اونطور میگه. هی تبلیغ، هی به قول خودش پروپاگند.
دیگه حالم بههم خورده از این بیناموس بیخدای کمونیست. شیطونه میگه برم به مدیریت لوش بدم.
بعد بهم گفت: "مهندس جان کاش همه مثل شما بودن. چندساله همکاریم. مرام و معرفتتون زبانزد همهی کارگراست. همین که من راحت میام اینا رو بهتون میگم از بس دوستتون داریم. خیلی با کارگرا خاکی هستید. انگار از خودمونید !"
بعد از مدتی حرف زدن یهو کنجکاو شد که:" مهندس شما مرامتون چیه؟ نه اهل مشروبید و کاباره و نه اهل نماز روزه و نه تاحالا دیدم حق کسی رو بخورید و نه تولد ولیعهد(چهارم آبانها) میرید مراسم، و ندیدم کاسهلیسی احدی رو بکنید. باور کنید بعد از خدا شما رو قبول دارم. یعنی پیغمبرا مثل شما بودن؟"
" از اونجایی که بهش اعتماد داشتم و سالها میشناختمش و وقتی عملجراحی کرده بود بارها رفته بودم بهش سرزده بودم و به زور از مدیریت تمام مخارجش رو گرفته بودم. و همینطور اینکه میدونستم فطرتا آدم خیلی شجاع و پاکیه بهش گفتم: عباسآقا جان بگم به کسی نمیگی؟ گفت: نه به قرآن!
گفتم کمونیستم.
چشاش گرد شد و گفت: نه!!!! باور نمیکنم.
داشت سکته میکرد. کلی باهاش حرف زدم تا حواسش سر حاش اومد.
از اون به بعد نه تنها باهام رفیقتر شد، بلکه با سوالهایی که میکرد و کتابایی که بهش معرفی میکردم میخوند کمکم وارد فعالیتهای صنفی و یواشکی سیاسی سازمانمون شد(با اینکه خدا رو قبول داشت) و کمکم یکی از فعالترین عضو گروههای کارگری شد و...
وقتی از مهمونی اومدم خونه به این فکر کردم که اعمال ما خیلی مهمتر از شعارهاییه که میدیم.
مرد مبلغ اولی جز اینکه با بمباران شعارها اونم شعارهای بدون عملش ( اینطور که این آقا تعریف میکرد در بعضی لفتو لیسهای کارخونه هم شرکت داشته) دیگران رو از مکتبش متنفر کنه کاری نکرده.
در عوض این آقای مهندس آروم و متین با اعمالش چطور دیگران رو جذب کرده و عقایدشو به دیگران شناسونده، بدون اینکه دیگران رو از ایسمی که هنوز شناخته نشده بترسونه.
یاد بعضیها افتادم که مرتب داد و قال میکنن که ما فمینیستیم . هیچکس مارو تحویل نمیگیره. اصلا مردم دشمن فمینستان ...
و دیگران هم که اصلا نمیدونن فمینیسم چیه عکسالعمل منفی نشون میدن.
و باز جیغ و داد و هوار اینا باز بالاتر میره که همه مثل خر نفهمن... آهای ایهالناس ما فمینیستیم و از شما بالاتر...
تو فامیل و آشناها همه منو طرفدار حقوق زنا میدونن و تا منو میبینن به شوخی میگن "خانم طرفدار حقوق زنان اومد. ماستها رو کیسه کنیم." و همه میخندیم.
هیچ وقت نمیگم من فمینیستم. ترجیح میدم ایدهم گسترش پیدا کنه تا اینکه اسم از ایسمی بیارم که برای خیلیها ناشناختهست. بعدا وقتی عملم شناخته شد. کمکم با گفتن نقلقولهایی کوچک سعی میکنم فمینیسم رو هم معرفی کنم. تازه اونم نه به همه و مردم عامی. برای کسی که واقعا علاقهمنده.
شما هم امتحان کن ببین کدوم اثرش بیشتره. جیغ و داد و با میخ داغ کلمهی فمینیست رو تو کلهی دیگران فرو کردن یا به نرمی و لطافت روح فمینیسم رو یواشکی تو مخشون تزریق کردن، بدون اینکه دردشون بگن یا آخ بگن؟!!
2:53 | Zeitoon | نظر بدين(31)
روزی کارگر کارخونهای که قبل از انقلاب اونجا کار میکردم، اومد اتاقم و شروع کرد به گله و شکایت که: دستم بهدامنت مهندس جان! این آقای ... راست میرم، چپ میرم هی دنبالم میاد و از سوسیالیسم و کمونیسم حرف میزنه. میام آب بخورم میگه سوسیالیسم اینطور میگه. میام لباس کار درآرم میگه کمونیسم اونطور میگه. هی تبلیغ، هی به قول خودش پروپاگند.
دیگه حالم بههم خورده از این بیناموس بیخدای کمونیست. شیطونه میگه برم به مدیریت لوش بدم.
بعد بهم گفت: "مهندس جان کاش همه مثل شما بودن. چندساله همکاریم. مرام و معرفتتون زبانزد همهی کارگراست. همین که من راحت میام اینا رو بهتون میگم از بس دوستتون داریم. خیلی با کارگرا خاکی هستید. انگار از خودمونید !"
بعد از مدتی حرف زدن یهو کنجکاو شد که:" مهندس شما مرامتون چیه؟ نه اهل مشروبید و کاباره و نه اهل نماز روزه و نه تاحالا دیدم حق کسی رو بخورید و نه تولد ولیعهد(چهارم آبانها) میرید مراسم، و ندیدم کاسهلیسی احدی رو بکنید. باور کنید بعد از خدا شما رو قبول دارم. یعنی پیغمبرا مثل شما بودن؟"
" از اونجایی که بهش اعتماد داشتم و سالها میشناختمش و وقتی عملجراحی کرده بود بارها رفته بودم بهش سرزده بودم و به زور از مدیریت تمام مخارجش رو گرفته بودم. و همینطور اینکه میدونستم فطرتا آدم خیلی شجاع و پاکیه بهش گفتم: عباسآقا جان بگم به کسی نمیگی؟ گفت: نه به قرآن!
گفتم کمونیستم.
چشاش گرد شد و گفت: نه!!!! باور نمیکنم.
داشت سکته میکرد. کلی باهاش حرف زدم تا حواسش سر حاش اومد.
از اون به بعد نه تنها باهام رفیقتر شد، بلکه با سوالهایی که میکرد و کتابایی که بهش معرفی میکردم میخوند کمکم وارد فعالیتهای صنفی و یواشکی سیاسی سازمانمون شد(با اینکه خدا رو قبول داشت) و کمکم یکی از فعالترین عضو گروههای کارگری شد و...
وقتی از مهمونی اومدم خونه به این فکر کردم که اعمال ما خیلی مهمتر از شعارهاییه که میدیم.
مرد مبلغ اولی جز اینکه با بمباران شعارها اونم شعارهای بدون عملش ( اینطور که این آقا تعریف میکرد در بعضی لفتو لیسهای کارخونه هم شرکت داشته) دیگران رو از مکتبش متنفر کنه کاری نکرده.
در عوض این آقای مهندس آروم و متین با اعمالش چطور دیگران رو جذب کرده و عقایدشو به دیگران شناسونده، بدون اینکه دیگران رو از ایسمی که هنوز شناخته نشده بترسونه.
یاد بعضیها افتادم که مرتب داد و قال میکنن که ما فمینیستیم . هیچکس مارو تحویل نمیگیره. اصلا مردم دشمن فمینستان ...
و دیگران هم که اصلا نمیدونن فمینیسم چیه عکسالعمل منفی نشون میدن.
و باز جیغ و داد و هوار اینا باز بالاتر میره که همه مثل خر نفهمن... آهای ایهالناس ما فمینیستیم و از شما بالاتر...
تو فامیل و آشناها همه منو طرفدار حقوق زنا میدونن و تا منو میبینن به شوخی میگن "خانم طرفدار حقوق زنان اومد. ماستها رو کیسه کنیم." و همه میخندیم.
هیچ وقت نمیگم من فمینیستم. ترجیح میدم ایدهم گسترش پیدا کنه تا اینکه اسم از ایسمی بیارم که برای خیلیها ناشناختهست. بعدا وقتی عملم شناخته شد. کمکم با گفتن نقلقولهایی کوچک سعی میکنم فمینیسم رو هم معرفی کنم. تازه اونم نه به همه و مردم عامی. برای کسی که واقعا علاقهمنده.
شما هم امتحان کن ببین کدوم اثرش بیشتره. جیغ و داد و با میخ داغ کلمهی فمینیست رو تو کلهی دیگران فرو کردن یا به نرمی و لطافت روح فمینیسم رو یواشکی تو مخشون تزریق کردن، بدون اینکه دردشون بگن یا آخ بگن؟!!
2:53 | Zeitoon | نظر بدين(31)
دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴
گفتگو با وجدان و روز معلم و روز کارگر و...
این عکسو زیستن عزیز پارسال به مناسبت روز کارگر برام فرستاد...(شماره 10)
1- صدایت میزنم
گوش بده، قلبم صدایت میزند.
شب گرداگردم حصار کشیدهاست
و من به تو نگاه میکنم،
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست.
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
انسان سرچشمهی دریاهاست...
(احمد شاملو)
2-
"زیتون جون، تو که همه چیزتو عین گاگولا صاف و ساده بهش گفتی، خوب اینیکی هم میگفتی!"
(اینو وجدانم بهم گفت!)
- "آخه این که چیز مهمی نیست."
(اینو من به وجدانم گفتم!)
- " یعنی چی که چیز مهمی نیست، هر چی باشه به عنوان همسر قبولش کردی و میگی خیلی دوستش داری، اون باید این رازتو هم بدونه."
- " ای بابا، تو هم شدی کاسهی داغتر از آش. این چیزا برای اون حل شدهست! یکی از روشنفکرترین مرداییه که تاحالا تو عمرم دیدم."
- " هِی هِی، مرد ایرانی و روشنفکری؟! خیلی سادهای! پای عمل بیاد وسط، از هر شمری غیرتیترن."
(آخه بگو وجدان جان، شمر مظهر غیرت بود یا شقاوت!؟ چه وجدان بیسوادی!)
- " آقا جان، مگه خالهزنک بازیه که هر چیز کوچیکیو بهش بگم، بعد از ازدواج خودش میفهمه!
- " بگو همون شب اول ازدواج!"
- " شایدم نه، قراره حداقل یه ماه عین دو تا دوست زندگی کنیم و تو دو تا اتاق جدا!"
- " خیلی خری! اون گفت و تو هم باور کردی؟"
- " بابا اون با همه فرق داره. خییییلی خوبه، حتما درکم میکنه."
- " یی یی یی،(ادامو در میاره!) درکم میکنه، درکم میکنه! این چیزا برای مردا خیلی مهمه! اونم از نوع ایروونیش. حالا که نمیگی اقلا بهش کلک بزن، تظاهر کن اینجوری نیستی!"
- " من کلک ملک تو کارم نیست. دیگهم برو اونور. حوصلهتو ندارم."
- " خود دانی! وقتی شب اولی که کنارت خوابید ازت دلزده شد نگو بهت نگفتم!"
- " خوب چیکار کنم روزا هر چی گرماییام و لخت راه میرم.
شبا وقتی دراز میکشم یخ میکنم و فشارم میاد پایین . باید کلی لباس بپوشم و روم دوسهتا پتو بندازم! .
زمستون و تابستون باید جوراب پام باشه. تازه گاهیم با ژاکت میخوابم و گرنه از سرما خوابم نمیبره."
- " از ما گفتن بود. میترسم یه وقت با خرس قطبی عوضیت بگیره! :))) "
3- داشتم فیلم سفر اسمشونبر به کرمانو تو تلویزیتون میدیدم. چقدر بسیجی از اقصینقاط کشور برده بودن اونجا و چه فیلمایی بازی میکردن. هی ماچ به شیشهی ماشین میچسبوندن و قربون صدقهش میرفتن و اینم چه ذوقی میکرد. طفلکی دفعهی قبل، موقع زلزله بم با لباس مبدل کلاهقرمزی رفته بود و اجبارا بسیجیها رو برای عرض چاپلوسی نبرده بودن.
چندسال پیش موقعی که اسمشو مبر اومد کرج خودم تو خیابون بودم و دیدم هیچ ازین خبرا نیست. تازه مردم...(نگم بهتره)
4- با ماشین از خیابونی میگذشتم که دیدم یه عده جمع شدن و کارگری با ارهبرقی داره درخت سرسبز و بزرگی رو قطع میکنه. از شاخ و برگهایی که اون دور و بر بود معلوم بود چند درخت دیگه رو هم انداختن. دوربین همرام بود، ماشینو یه کم بالاتر پارک کردم و رفتم جلو. تا اومدم عکس بگیرم مردی با کتشلوار اومد با تشر پرسید برای چی عکس میگیری؟ الکی گفتم خبرنگارم. گفت کارتت. رنگ از روم پرید. اما خودمو نباختم و یادم اومد تو کیفم که عین آقای ووپی همه چی توش پیدا میشه اجازهنامهی دوستم برای عکاسی که مهلتشم یه سال بود تموم شده بود، هنوز اونجاست. خوشبختانه اونقدر خنگ بود نه اسم و و نه تاریخ و نه کهنگی کاغذ و نه دوربین غیرحرفهایو درپیتی توجهشو جلب نکرد. توضیح داد که خود شهردار منطقه اونجاست. و منو به عنوان خبرنگار بردش اونجا.
چند تا از مردم محل دور شهردار جمع شده بودن و اعتراض میکردن که چرا این درختا رو قطع میکنی.. آقای حدودا 50 ساله و خوش لباسی که از بس بحث کرده بود دهنش کف کرده بود یهو آروم شد و با صدای بلند گفت:
- "خانم خوب اینا باید هر چه زودتر تموم درختا رو قطع کنن. همه با تعجب نگاش کردیم.
پرسیدم چرا؟ گفت:" خوب آخه از تلویزیونهای ماهواره شنیدن وقتی حکومت عوض شه به هر درختی یکی از اینا رو دار میزنیم. اینا هم باعجله دارن درختا رو قطع میکنن." همه زدن زیر خنده. قیافهی شهردار دیدنی بود. در حالیکه شقیقههاش از شدت عصبانیت بالا پایین میرفت به معاونش دستوراتی داد و سوار ماشین شد و رفت...
5- من فکر میکنم ایران نهایتا باید بشه مثل ایتالیا.
یعنی یه کشور کوچیکی تو کشورمون به وجود بیاد و برای خودش مستقلا تصمیم بگیره. حالا اون کشورِ کوچیک میخواد قم باشه یا یه روستایی همون ورا. عین واتیکان. بندینَک دوم یا قزن قفلی سوم( خانمهای خیاطِ خوشسلیقه میدونن من چی میگم!) و... انتخاب کنن و هر چی دلشون میخواد دود سیاه و سفید از دودکش بدن بیرون.
البته مال ما میشه اسمشو مبر اول و دوم و سوم... و عمامهگذارون... و هر چی عشقشونه... مثلا ژانپل و بندیکت اینا دوست نداشتن زن بگیرن ولی اینا 4 تا عقدی و 40 تا صیغه دور و برشون باشه و...
(بیچاره زنهای حرمسراها...)
اینجوری دیگه مثل الان همه چیز باهم قاطی نمیشه. و هر کس جای خودشو اشغال میکنه. ما هم تو ایران خودمون آزاد و رها روزگار میگذرونیم.
اگه همه مسائل رو بدن به من، سر سه سوت، همینجوری حلشون میکنم!
6- امروز روز کارگر بود. کارگرا یکی از اصلیترین پایههای مملکتن. بدون کارِ کارگرا ما حتی نمی تونستیم کوچکترین مایحتاج زندگیمونو به دست بیاریم.
به هر چه دور و برمون هست نگاه کنیم. از یه خودکار گرفته تا اتوموبیل و تلویزیون و فرش و خونهای که دراون زندگی میکنیم.
فکر میکنید چندتا کارگر امشب گرسنه میخوابن چون بیش از 6 ماهه که حقوق نگرفتن؟
بیشتر کارگرا حتی از دسترنج خودشون هم هیچ بهرهای نمیبرن. حسرت یه مسافرت کوتاه در سال به دلشون میمونه. چقدر بچههاشون اجبارا دست از تحصیل میکشن تا کمک پدرشون باشن.
امسال اولین باری بود که میدیدم تو تلویزیون راهپیمایی کارگرا رو نشون میداد. نه برای دفاع از اینا که برای احقاق حقوق از دست رفته شون. فکر میکنم چقدر نیروی عظیمیان!
7- فردا هم روز معلمه! معلمهایی که حکومت هر چقدر سعی کرد بهطور گزینشیاستخدامشون کنه و مذهبیهای متعصب و بلهقربانگوها و متظاهرها رو دستچین کنه ولی دید که نخیر معلمهای خوب و باهوش اکثرا فاقد این صفاتن. حالا معلم دینی و قرآن هم جز حقیقت نمیتونه به شاگردش بگه! معلمی که حقوقش اینقدر کمه که بعد از کلاس باید بره مسافرکشی.
هر کس یه کارگر یا معلم راضی از حکومت پیدا کنه جایزه داره.
دو ساعت کارت اینترنت رایگان:)
8- بازسازی زرند کرمان با سرعت نور...
۹- مصاحبهی اسد و بیلی*با خوابگرد عزیزمان... تازه دیدمش، هنوز نخوندم٬ ولی خیلی شوق و ذوق دارم برای خوندنش.
* من اولش فکر میکردم بيلی پسرشه ولی بعدا فهميدم سگشه:)
۱۰- سه تا کتاب خريدم. سمفونی مردگان عباسمعروفي. اتوبوسی به نام هوس نوشتهی تنسی ويليامز و پردهخانهی بهرام بيضايی.
اين کتابايی که دستمه بايد زود زود تمومشون کنم و برم سر اينا...
۱۱- برای دومين بار تصادف کردم:) ايندفعه فکر میکنم يه کميش تقصير من بود٬ با اينکه يارو از عقب بهم زد و مثل دفعهی قبل چراغ اون شکست.
من از خيلی قبل راهنما زده بودم. تو آینه هم دیدم هیچکس پشتم نیست . ولی اون مثلا اومد زرنگی کنه و تا نپيچيدم از بغلم در ره. نمیدونست دستفرمونم خيلی خوبه:)
اومد پايين کلی هارت و پورت و سروصدا کرد. منم فکر کردم چراغشو الکی میگه و از قبل شکسته بود. آخه اونجا هیچ شیشهخورده نیفتاده بود. لهجهش آبادانی بود. بهش گفتم بگرد ببين کجاهای ماشينت از قبل داغونه و بذار تقصير من. هی دور ماشينش ميگشت و غر میزد. گفت پول چراغ رو بدی میذارم بری. گفتم يه تومن هم نمیدم.آقا٬ يهو پريد از ۵ متر جلوتر از ماشين من يه شيشه خورده پيدا کرد گفت اينه. با تمسخر گفتم يهو برو از خيابون پايينی هر چی شيشه ريخته بيار بگو من شکستم.
شيشه رو گذاشت رو چراغش در کمال تعجب من درست کیپ يه قسمتيش بود... گفت بايد وايسيم پليس بياد. ماشينو با خونسردی خاموش کردم گفتم باشه.تو هم خاموش کن هوا آلوده نشه( اين حرفو زدم تا تلافی کنفيم از شيشههه رو در بيارم) رفت خاموش کرد. نه من موبايل همرام بود و نه اون. معلوم نبود پلیس کی بیاد. ديگه دعوا نمیکرديم.
گفتم برای اينکه حوصلهم سر نره يه خورده باهاش حرف بزنم. گفتم خوزستانی هستی؟ اينو که گفتم چشاش برقی زدو گفت آره آبادانيم.
از مسافرت عيدمون به خوزستان گفتم و از زیباییاش و از کمبوداش. من گفتم٬ اون گفت. اون گفت٬ من گفتم. حالا نه تنها دعوا نمی کرديم. بلکه وسط چهارراه گل میگفتيم و گل می شنفتيم. هر کی رد میشد يه چيزی میگفت. يکی گفت چه بیبخارين. بزنين تو سروکله ی هم! اینا رو ببین وایسادن میخندن!
بیشتر از نیم ساعت گذشته بود که با نگرانی ساعتمو نگاه کردم. آقاهه با خنده گفت بریم که دیر شد؟
گفتم پس پلیس؟ چراغت؟ میخوای نصف نصف؟ گفت نمیخواد بابا. یه مرگ بر ...(اینا) بگو و برو:) وبعد رفت سوار شدوداد زد ایشالله اینا امسال میرن!
باخنده باهاش بایبای کردم و جلوش قیف اومدم و با سرعت ازش جلو زدم.
اشتراک در:
پستها (Atom)