جمعه، دی ۰۹، ۱۳۸۴

ناصر تقوایی

بخشی از سخنان ناصرتقوایی، یکی از کارگردان‌های برجسته‌ و طراز‌اول‌ کشورمان در جشنواره‌ی فیلم صد امسال، تقوایی کارگران فیلم‌های خوبی همچون ناخدا خورشید، کاغذ بی‌خط، کشتی یونانی، آرامش در حضور دیگران، ای‌ایران و سریال محبوب دایی‌جان ناپلئون است.

من حافظه‌ی بلند مدت خوبی ندارم. اگر همان‌شب که از سینما ساویز، محل برگزاری فیلم‌های صدثانیه‌ای برمی‌گشتم دست به کی‌بورد می‌شدم مطمئنا حرف‌های بیشتری از ایشان برای نوشتن به یاد داشتم.
حال بهتر می‌بینم که مطالبی که به یادم مانده فهرست‌وار تقدیم علاقه‌مندانش کنم.
توضیح واضحات: آقای تقوایی این حرف‌ها را برای راهنمایی فیلمسازان جوان جشنواره‌ی فیلم‌های صدثانیه‌ای گفته‌اند.

1- هر موضوعی که به جامعه‌ی بشری مربوط باشد می‌تواند موضوع خوبی برای ساختن فیلم کوتاه باشد. ولی باید در نظر داشت که موضوعات در جهان محدودند. باید بیان نو و متفاوتی به‌کار بگیریم.
اگر یک دوربین عکاسی در کیف خود داشته باشید و دیدِ عکاسی داشته باشید در راه رفتن به منزل ممکن است 40 سوژه نظر شما را جلب کند و از آن عکاسی کنید. اما اگر فاقد این دید باشید ممکن‌است هیچ چیز نویی نبینید.

2- داستان‌های دروغ و داستان‌هایی که در هیچ‌جا امکان وقوع ندارند به درد نمی‌خورند. باید با نگاهی تازه و آزاد به جامعه سعی کنیم به حال آن مفید باشیم. تأثیر بگذاریم.

3- فیلمساز تجربی از "نفس سالن" یاد می‌گیرد. او ممکن است در تجربه‌اش موفق باشد یا ناموفق. فیلمساز بعد از دیدن مردم و نظرخواهی از آنهاست که می‌فهمد موفق شده یا ناموفق. در ضمن کافی‌ست یک نفر هوشمند نکته‌ا‌ی را در فیلم دریافت کند.
در تأتر این تآثیر بیشتر است. اگر دونفر دریافت کنند با عکس‌العملی که نشان می‌دهند باعث می‌شوند همه‌ی سالن آن نکته را دریافت کنند.

4- فیلمسازان جوان موقع فیلمنامه نوشتن زیاد به سختی اجرا و کمبود وسائل فنی فکر می‌کنند و این باعث می‌شود فیلمنامه را کامل ننویسند. در موقع فیلمنامه‌نوشتن خودتان را محدود نکنید. حتما که نباید این فیلم را خودتان بسازید. می‌توانید آن را بدهید کسی با امکانات بیشتری بسازد.

5- این ما نیستیم که حرفه‌مان را انتخاب می‌کنیم. بلکه این حرفه‌ها هستند که انسان را انتخاب می‌کنند. آدم‌های موفق ممکن است یک نجار خوب، شاعر خوب، مکانیک خوب باشند. وقتی استادکار شدند یعنی روح حرفه اورا انتخاب کرده. موقع نوشتن خودسانسوری نکنید.

6- برای نوشتن حتما "جای دنجی" داشته باشید.( اگر کسی جای دنجی نداره اصلا دنبال نوشتن نره!)
جایی که بتوانید خودتان باشید و ذهنیتتان. حتما نباید اتاق شخصی داشته باشید. در پارک، در کتابخانه یا در گوشه‌ی مسجد یا هرجای دیگری می توانید معجزه‌ای به نام "نوشته"‌ خلق کنید! آفتاب و باران و رعد و برق را خودتان خلق کنید.
انسان دارای چنین قدرتی است. روی کاغذ می‌نویسد گل، گل به‌وجود می‌آید. از این توان غافل نشوید. راجع به دنیا و هرچه دراوست بنویسید.

7- دو گروه نویسنده داریم. بعضی‌ها برای پیدا کردن موضوع دائم سفر می‌کنند، بین مردم می‌روند، از خطرات نمی‌ترسند. با همه تیپ مردم هم‌صحبت می‌شوند. مثل سعدی شاعر بزرگ که عاشق سفر بود.
گروه دوم سفر نمی‌کنند اما در ذهن خود به همه جا سر می‌کشند. مثل حافظ. حافظ به سفر نمی‌رفت. یکبار می خواست به هند برود، وقتی به خلیج فارس رسید دریا توفانی شد برگشت به شیراز. نیما‌ یوشیج هم فقط دوسه‌شهر مازندران وشهر تهران را دید. اما... کاری کرد کارستان.

8- نیما وارث بلافصل تمان روشنگران بود که از انقلاب مشروطیت توقع داشتیم. او تنها نبود، کسان دیگری هم بودند. اما او شاخص بود!
عوض کردن اشعار ما در آن‌زمان از عوض کردن دین و مذهب سخت‌تر و امری محال به نظر می‌رسید. اما نیما این کار را کرد. البته با کمک ضرورت‌های تاریخی.
سلیقه‌ی او بر مردم ما اثر گذاشت. حتی این لباس‌ها‌ی امروز ما و زندگیمان میراث اشخاصی مثل اوست.
اسامی که از فرهنگ نیما به وجود آمد: نیما و مانلی و...
نیما چیز مهم و بزرگی به ادبیات ما اضافه کرد: فرم، شیوه.
ادبیات کلاسیک (گذشته) ایران ادبیاتی ذهنی‌ست. وقتی یک شاعر زیبایی اندام یار را به سرو تشبیه می‌کند این از ذهن او نشأت می‌گیرد. به این می‌گویند " دید سوبژکتیو".
نیما دید " آبژکتیو" وارد فرهنگ ما کرد. حالا ما از سرو به معشوق خود نگاه می‌کنیم. کجای سرو به معشوق ما شبیه است؟
البته قدیم‌ها این‌قبیل تشبیهات طرفداران زیادی داشتند اما تا کی می‌بایست تکرار شوند؟
قدیم‌ها به ندرت مسائل جامعه‌ی ایران که شاعران درآن زندگی می‌کردند در شعرشان انعکاس پیدا می‌کرد.
شعرتجملی بود برای محافل، بخصوص محافل درباری..
کار خوبی که سعدی کرد این بود که شعر را ساده کرد و ‌از آن حالت تجملی درآورد. همه شعرهایش را می فهمیدند.
تمام این حرف‌ها را زدم تا برسم به بحث" سوبجکتیو" و آبجکتیو". مثل نقاشی که اگر ذهنی باشد دوام زیادی ندارد.
"هنر دوباره به اصل خودش، ذات خودش، برگشته" و نمایشگر شخصیت فرد،‌ هویت فرد شده است.
امیدوارم روزی ما به یک فرهنگ واحد برسیم. نه مثل درخت‌های یک نخلستان شبیه هم باشیم یا مثلا سربازان یک سربازخانه! نگاه فرد فرد ما رشد کند و بالا رود. حرف درست را از غلط تشخیص دهیم و جامعه را به زبان و هویت مشترک برسانیم.
هویت یک ملت= سلیقه‌ی یک ملت
این سلیقه یک چیز بیرونی نیست- مثل ساختمان‌ها در شهرسازی- در رانندگی، در آداب اجتماعی، در رفتار پدر و مادر با فرزندانش وجود دارد. طبعا آدم‌های باسلیقه‌تر آدم‌های آداب‌دان‌تری هم هستند.

9- یکی از بدبختی‌های ایران این است که از قدیم هر قدرتی که حکومت را در دست می‌گیرد اولین کاری که می‌‌کند آثار قدرت‌های قبلی را از بین می برد. بنابراین گاهی در تاریخ می‌بینیم رابطه‌ی هنر در یکی دو دوره کاملا با دوره‌ی قبلی و بعدی قطع است.

10- شعر فارسی با رودکی معرفی می‌شود. متاسفانه از رودکی فقط شصت هفتاد تا شعر مانده.
قدیمی‌ترین شعر مربوط است به شعری که بر سنگ‌قبری در خراسان کنده شده. حدود 60-50 سال قبل از رودکی.
قبل از آن هیچ چیز از زبان فارسی در دست نیست.

11- برای هر زبان پنج شش هزار سال طول می‌کشد تا به پختگی برسد. اما فارسی چطور از زمان رودکی تا به حال - هزار و اندی سال- به این قوام و زیبایی رسیده!

12- کار رودکی خیلی مهم بوده. اوبرای هرکدام از قالب‌های عروضی چند شعر درجه‌ی اول گفت: مثنوی، دوبیتی، رباعی و قصیده.

13-" صبا" هم در موسیقی کار شبیه به رودکی کرد. صبا با اینکه در موسیقی چیز جدیدی به وجود نیاورد ولی همت کرد و تمام دستگاه‌هایی که از قبل وجود داشتند جمع‌آوری و منظم و در آخر تدوین کرد. به صورتیکه که برای همه‌ی اهالی موسیقی قابل استفاده‌است. صبا زبان موسیقی یعنی "نت" را وارد هنر موسیقی کرد.
اینها گروهی هستند که به فرهنگ ما خدمت کردند.

14- "مشروطه" زلزله‌ای در فرهنگ ما به وجود آورد: مفاهیم تازه، آزادی‌خواهی، عدالت‌خواهی. ما قبل از آن هیچ فیلسوف سیاسی نداشتیم. اما افلاطون صدها سال قبل از آن دموکراسی را مطرح کرده بود.

15- دهخدا آمد یک‌تنه تمام واژه‌های فارسی تا قبل از خودش را گرد‌آوری کرد. شاید صدهزار نفر نتوانند کار او را انجام دهند.
وقتی فرهنگ دهخدا تدوین شد ما تازه فهمیدیم چقدر واژه کم داریم!
مثلا تلفن به فارسی نداریم. ولی در واژه‌های یونانی بوده. فهمیدیم زبان نارسا و ناقصی داریم. ما باید واژه‌های جدیدی وارد زبان خود کنیم.
ما باید" تاریخ" بنویسیم. تا کی باید برگردیم به "تاریخ بیهقی". البته منکر این نیستم که تاریخ بیهقی مهم است، نثر قوی‌ای دارد و برای نسل خودش خوب بوده. اما تمام مورخانی که تاریخ نوشتند وابسته به دربار بودند. البته برای آن زمان لازم بوده. آن‌موقع فقط باید توی دربار می‌بودی تا در در بطن وقایع باشی. و گرنه از آنها باخبر نمی‌شدی.
ولی همین وابستگی باعث این شده که القاب زیادی به سلاطین و پادشاهان بدهند.
تا اینکه شخصی به نام "کسروی" پیدا می‌شود. او تاریخ شسته رفته مدرنی می‌نویسد که نه موافق می‌شناسد و نه مخالف!
کسروی قضاوت را به خواننده وا می‌گذارد و دخالتی نمی‌کند.

16- نیما قواعد زائد را از شعر برداشت. شعر گذشته‌ی ما جوری بود که هر کس یک سری قواعد و اسلوب‌هایی می‌دانست می‌توانست شعر بگوید، حتی ممکن بود معروف و ملک‌الشعرا هم بشود.
اما نیما فهماند که " نه هر کس فوت و فن شعر را می‌‌داند بگوید شاعر است."
بلکه" باید موضوعی برای گفتن داشته باشد!"
نیما فهماند قافیه به شدت دست و پای شاعر را می‌بندد. تا کی می‌بایست مثل گذشتگان شعر بگوییم؟
خوشبختانه زمانه هم طالب این دگرگونی بود. بعد از نیما، ایران به سرعت به فرهنگ شاعرانه‌ی غریبی می‌رسد.
ده‌ها شاعر عالی مثل: شاملو، فروغ، اخوان، سهراب سپهری و... می‌آیند و مهم‌تر اینکه هیچ دو شاعر خوبی مثل هم شعر نمی‌گویند. اشعار هیچ‌کدام تکراری و تقلیدی نیست.
در سینما هم همین اتفاق افتاد. شعر عوض شد، سینما هم عوض شد. نقاشی هم همینطور.

17- از قدیم زندگی بیشتر مردم از فرش‌بافی می‌گذشته. طبق آمار حدود 16 میلیون نفر زندگیشان از راه صنعت فرش تأمین می‌شود(!).
اگر به ریشه‌ی آریایی خود برگردیم. ما ایرانی‌ها ملت چوپان و گله‌داری هستیم. قدیم‌ها زندگی ایرانی‌ها با گله‌داری می‌گذشته. پشم گوسفندها برای فرش به‌کار می‌رفته. فرش هنر ژنتیک ماست. هر ایرانی در برابر شنیدن ساز" نی" عکس‌العمل نشان می‌دهد. هنر در قالیچه‌های ایلیاتی ماست. نشان‌دهنده‌ی نوع زندگی ماست. نه مثل الان که فرش‌های ماشینی بازار را گرفته. نه مثل فرش‌های ریز‌بافت گران‌قیمتی که از یک‌چهارم نقشه بافته می‌شوند و فقط در منزل پولدارها پهن است. نه مثل فرش‌های قلابی از نقشه‌های قلابی. فرش ایرانی منحصر به‌فرد بوده.

18- بعضی فیلمسازها می‌آیند تمثیل می‌تراشند! موضوعاتی که تراشیده می‌شوند فقط با خود فیلمساز ارتباط برقرار می‌کنند.


19- بعضی‌ها موضوع سورئالی مثل بوف کور می سازند. با نگاهی علمی. برای همین خیلی زود فهمیده و درک می‌شوند.
صادق هدایت در زمان خودش موفق نبود. او سعی کرد زبانی برای گذشته روایت کند. مازیار دختر ساسان از این نمونه بود که از نظر زبانی نتوانست جای باز کند ولی در نمایش‌های امروزی نثر صادق هدایت را زیاد می‌بینیم . با اینکه این کتاب بدترین کتابش بود ولی تأثیر زیادی روی زبان بعضی نمایش‌ها به سبک قدیمی گذاشته.
زبان آرکائیک= زبان ورافتاده
زبان آرگو= زبان عامیانه و روزمره. هیچ کدام توان ندارد زبان رسمی ما بشود.

20- هنر یعنی توانمندی کادره کردن چیزی. مثل کادر قالی، کادر نقاشی، پرده‌ سینما.
در ادبیات یک جمله هم می‌تواند یک کادر باشد. دور مفهومی"کادر" می‌بندد...


.حاشیه‌ها:
- آقای تقوایی گفتند که درطی عمرشان( که امیدوارم دراز باد) به اکثر شهرهای ایران سفر کرده‌اند ولی تا به حال به کرج که در 40 کیلومتری تهران است نیامده‌اند.(خواستم بنویسم چیزی را از دست نداده‌اند. ترسیدم !:) )

- تا اونجایی که دیدم حرف‌های تقوایی روی فیلمسازان جوان تأثیر زیادی گذاشت. خیلی‌ها رو به فکر فرو برد. فکر کنم جمعی که بیرون رفت با جمعی که وارد سالن شده بود متفاوت شده بود.(غیب گفتم)

---------------

دوستان عزیز، سایت پیک‌نت یادش رفته منبع عکس رو ذکر کنه. آرامش خودتون رو حفظ کنید:) تقصیر خودم بود. اون‌قدر از عکسم تعریف کردم که تو روز روشن بردنش! آقا، بردنش. آی هوار... بردنش! شاعر می‌فرماید هوار هوار بردن. دار و ندار ما رو:)

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

پاپانوئل و کریسمس و سال نو و پاپانوئل و کادوی ما و اعتصاب رانندگان شرکت واحد!

1- این پاپانوئل چقدر بدجنسه! چرا برای ما کادو نذاشته( والله جورابامون بو نمی‌داد!) از کجا می‌فهمه که کی‌ مسیحیه و کی مسلمون وکی یهودی و کی‌ بی‌دین که بهش کادو بده یا نده؟ چه‌جوری خونه‌ها رو سورت می‌کنه؟ تو این برهه از زمان که گفتگوی تمدن‌ها بی‌داد می‌کنه چرا بین مردم فرق می‌ذاره؟
خلاصه ما هر چی گشتیم امسال کادو نداشتیم که نداشتیم!

2- فیلم ِ... یعنی انیمیشن ِ " قطار سریع‌السیر قطبی" زمه‌کیس رو نشستم تماشا کردم. یه انیمیشن هرچقدر هم پیشرفته باشه، اما برق نگاه یه آدم معمولی یه چیز دیگه‌ست. قشنگ بود ولی گاهی از نگاه‌های شیشه‌ای بچه‌ها می‌ترسیدم.
آخرش هم که به" باور" ماورا‌ءالطبیعه ختم شد. اوکی! ما هم بیلیو کردیم:)

3- امسال کریسمس تلویزیون ضرغامی بی‌داد کرد. اون‌قدر راجع به حضرت مسیح و مریم و کریسمس و اینا این چندروزه فیلم و کارتون نشون داد که در تلویزیون‌های کشورهای مسیحی نشون ندادن.
نمی‌دونم چرا تو عیدا از عمو نوروز خودمون هیچی نمی‌گه.
تو این دوسه‌روز ما هر چی تو کانال‌های ماهواره‌ای چرخیدیم باز برگشتیم سر کانالای خودمون. هر کدوم از 5 کانال مدام برنامه‌ی شاد و مفرح و کریسمسی‌داشت. اوکی! باز بهتر از اسکروچ و دختر کبریت فروشه:)
... راستش... کی ا سکروچ رو نشون می‌دن؟ دلم تنگ شده براش:( یه جورایی باهاش بزرگ شدم.

4- امسال دولت خودشیرین، 5000 تا درخت کاج رو قطع کرد و هدیه داد به کلیساهای ارامنه. تا پارسال بعضی‌ها یواشکی می‌‌کندن و تو خیابونا می‌فروختن. حالا نون درخت‌دزدا آجر شده و بیچاره‌ها باید برن سرچهارراه‌ها کبریت بفروشن!

5- تا یادم نرفته... کریسمس و سال نو میلادی به اونایی که این روزو جشن می‌گیرن یا نمی گیرن و به اونایی که بهش اعتقاد دارن و ندارن مبارک باشه!
بابا وقتی زمه‌کیس می‌گه بیلیو کن، بیلیو کن دیگه! مرض داری مقاومت می‌کنی؟

6- مردی با عبای شکلاتی!
نمی‌دونم عبا و شکلات چه‌ سنخیتی با هم دارن!؟ شنیده بودم عبای دودی، عبای استخونی چرک، عبای عربی قیری، عبای ململ کفنی، عبای پشمی نوک‌مدادی، قهوه‌ای سوخته، تریاکی رنگ...
بیچاره خاتمی این‌همه نقاط(شایدم نکات) مثبت داشت، یکیش هم یادتون نیومد بذارید رو وبلاگش؟ عدل رفتید سر نکات منفی‌ش؟
لطفا یه مدت بهم شکلات تعارف نکنید! اوکی؟
هر کی اسم وبلاگو انتخاب کرده خیلی خودشیرینه!

7- چرا هیچکی برای این احمدی‌نژاد بیچاره وبلاگ نمی زنه؟!
به جان خودم اگه کسی دست نجنبونه خودم یه وبلاگ براش درست می‌کنم مامان! اسمشم می‌ذارم مردی با هاله‌ای از نور!

8- تلویزیون لطف کرد ماجرای اعتصاب رانندگان اتوبوس شرکت واحد رو تو اخبار اعلام کرد. البته با یه عالمه نصیحت که این‌کارا بده و زشته و مردم تو خیابون می‌مونن و... البته به رانندگان زندانی اشاره‌ای نکرد. گفت اعتصاب به خاطر وضعیت معیشتی‌شون بوده.
کارکنان شرکت واحد خسته نباشید! شما یک گام مهم برداشتید! ثابت کردید که ما می‌توانیم!


9- سی‌دی پرفروش هفته:



جان من راست بگو،‌ آرش عاشوری‌نیا نباید بیاد جلوم لنگ بندازه؟(ازون لنگ قرمزا )

10- از هر چه بگذری،‌ سخن گذرگاه خوش‌تر است!
گذرگاه شماره 50 منتشر شد. با نوشته‌هایی از عباس صحرایی... محمود صفریان... امیرهوشنگ برزگر... علی میرعطایی... رویا صدر... الهه‌ی مشتاق... زیتون( این اینجا چیکار می‌کنه؟)... عباس مؤذن... کریم شفایی و...
50 شماره‌ی مجله یعنی 50 ماه تلاش... امیدوارم موفق باشن و ماهم زنده باشیم و شماره‌ی 100 و 500 و 1000 رو هم مجانی بخونیم:)

11- آه...
سهم من اینست!
(کوش؟)

12- همیشه موقع نوشتن خوابم میومد... امشب اصلا یادم نمیاد چیا می‌خواستم بگم. باید یه جایی یادداشت کنم. الزایمر جان حالا حالاها نیای ها... آرزوها داریم هنوز...

13- برای اطمینان یه شماره بذارم شاید یادم اومد:ـ)

۱۴- کادوی گم‌شده‌م پیدا شد:) همون بهتر که پاپا نوئل نیاوردش!

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

بالایی‌ها ،‌پایینی‌ها

1- ز روی پنجره‌ی من
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم...
(یدالله رویایی)

2- بالایی‌ها و پایینی‌های اجتماع ما
همه‌ی ما در طول زندگی‌مان بارها نقش" پایینی" را تجربه می‌کنیم و بارها نقش" بالایی" را.
این بالایی پایینی یعنی چه؟
هر کدام از ما وقتی دنیا می‌آییم محتاج بقیه و در نتیجه "پایینی"‌ هستیم.
در مقابل والدین. دکتر وعمه و خاله و دایی و عمو و همسایه و...
بعدها مربی مهد کودک و معلم و دبیر و ناظم و مدیر و... به آنها اضافه می‌شوند.
ما در نقش " پایینی" سعی می‌کنیم از بالایی‌ها بیاموزیم.
اگر رفتار بالایی‌ها سلطه‌گرانه نباشد ما هم در آینده بالایی‌ خوب و منصفی خواهیم شد.
شما نگاه کنید به رابطه‌ی بیمار و پزشک. پزشکی هست که با بیمارش با مهربانی و دلسوزی رفتار می‌کند و پزشک دیگری با تفرعن و تکبر و بداخلاقی. و تازه مریض حتما باید به آزمایشگاهی که ا و از آنجا پورسانت می‌گیرد برود.

به رابطه‌ی نانوا با خریدار نان توجه کنید. نانوا که خودش در مقابل مدیر مدرسه‌فرزندش و جلوی پزشکش رل "پایینی" را دارد در نانوایی برای خودش یک‌پا بالایی‌ست. او هر جور که دوست دارد می‌تواند با خریدار نان رفتار کند. می‌تواند نان بدون نوبت به آشنایش بدهد. نان سوخته به دست مشتری بدهد ومیتواند پشت دخل ده‌ها نان جمع‌آوری کند و به اعتراض‌ها محل نگذارد و یا... می‌تواند کاملا منصف باشد و باعث رضایت مشتری‌ها شود.

این رابطه در همه‌ی روابط اجتماعی ما مصداق دارد. رابطه‌ی راننده و مسافر. رابطه‌ی منشی شرکت با ارباب رجوع. رابطه‌ی رئیس با کارمند. کارفرما با کارگر. استاد با دانشجو. غریق‌نجات با شناگر. مادرشوهر با عروس. و هزاران هزار رابطه‌ی دیگر.
ما ممکن است در روز بارها در نقش "بالایی" ظاهر شویم و بارها در نقش" پایینی".
جامعه‌ای سالم است که بالایی‌ها نقش خود را به خوبی ایفا کنند. این بالابودن را نه در جهت سلطه‌گری و منافع شخصی خود که در جهت منافع مردم و به عنوان وظیفه تلقی کند.
همچنین کسی که در نقش "پایینی" قرار می‌گیرد نباید خودش را ضعیف و تحت سلطه "بالایی" بداند.

تصور کنید زنی استاد دانشگاه است. از صبح که بیدار می‌شود. در مقابل فرزندان نقش بالایی را دارد . و کارهای آنها را ردیف می‌کند. بعد در بیرون از خانه در مقابل پلیس راهنمایی رانندگی، مسئول پمپ ‌بنزین، رئیس‌دانشگاه نقش پایینی را دارد. در مقابل دانشجوها و شاید آبدارچی نقش بالایی( گرچه گاهی آبدارچی نقش بالایی را دارد) و باز موقع برگشتن، در مقابل کارمند بانک،‌ نانوا، خواروبارفروش، کارمند پست، آرایشگر و خیاط و فروشنده‌ی مانتو و.... نقش پایینی. و تازه شب مادرشوهر به خانه‌ش می‌آید که نقش" سوپربالایی" را دارد. و گاهی شوهرهم دوست دارد نقش "بالایی" به خود بگیرد(که آن موقع خر بیاور و باقالی بار کن.. چه ادبی شد!).
حالا اگر از صبح همه با این خانم بد تا کرده باشند،‌ به او زور بگویند، هر کدام در مقابل وظایفی که در قبال او دارند کوتاهی کنند. او را سربدوانند، به او توهین کنند، با نیش و کنایه با او حرف بزنند، تحقیرش کنند،
وقتی او در مقابل دانشجویانش در نقش بالایی قرار می‌گیرد، اگر عنصری به نام تفکر و جهان‌بینی در وجودش نباشد او هم می‌خواهد تمام دل و دلی‌اش از کودکی که تحت سلطه‌ی مادر بود و تا حال را روی دانشجویانش خالی کند. و برعکس اگر همه با او رفتار مناسبی داشته باشند او هم متقابلا الگو گرفته و همانطور رفتار می‌‌کند.

"بالایی"ها و" پایینی"ها چه بخواهیم و چه نخواهیم در جامعه وجود دارند. اما...

بیایید فکر کنیم در زندگی‌مان در چند نقش" پایینی" هستیم و چند نقش "بالایی".
نگاه کنیم وقتی در نقش" پایینی" هستیم تا چه حد به حقوق خودمان احترام می‌گذاریم و اجازه می دهیم دیگری به صرف بالا بودن تحقیرمان کند.
نگاه کنیم در نقش "بالایی" چقدر رعایت انصاف و حسن خلق را می‌کنیم. چقدر در مقابل "پایینی" ها صبوری به خرج می‌دهیم. چقدر همدردی می کنیم؟ آیا می توانیم از کبر و غرورو سلطه‌گری و سوءاستفاده از موقعیت‌مان دوری کنیم؟

جامعه‌ای سالم آرزوی همه‌ی ماست.(دینگ،‌ دینگ.. اینجا کرج است رادیو زیتون!)

3- آقا، من یخ کردم.
زمستون در سوم دی تازه یادش اومده باید بیاد. از صبح هوا خیلی سرد و یخیه. از درز در و پنجره‌ها سوزی میاد تو که نگو.
از سر شب شوفاژ‌خونه از شدت باد چهار بار شمعکش خاموش شده و بعد از ساعت 12 همه خوابیدن و دیگه نمیشه رفت روشنش کرد. رادیاتورها یخ کردن. منم به سلامتی نشستم اینجا و هی عطسه می‌کنم و حرفای گنده‌گنده و ادبیاتی، اجتماعی، مردم‌شناسانه، جامعه‌شناسانه از خودم در می کنم:) آره ارواح خیکت!
برم بخوابم تا شماره‌های دیگه نیومدن سراغم.
ا... اومد...

4- رفتیم بریم دوباره فیلم کافه ترانزیت رو ببینیم. رفتیم سینما هجرت دیدم نیم‌ساعته شروع شده. از وسطا هم که مزه نمی ده. رفتیم سینما ساویز، سه تا فیلم داشت. آکواریوم(ایرج قادری) عروس فراری و مکس. تنها فیلمی که یه ربع بعد شروع می‌شد مکس بود. من پارتی سامان مقدم رو دیده بودم و خوشم نیومده بود. نوع نگاهش رو دوست ندارم.
مکس رو با اکراه رفتم و سکانس اولش خوابم گرفت. ظاهرا خواسته بود کمدی باشد و نتونسته بود تو سکانس اول اینو خوب در بیاره.
اما یه کم که گذشت بازی فرهاد آییش به قدری بامزه بود واون‌قدرتو فیلم به حزب‌اللهی‌ها تیکه پرونده بود که تماشاگران نسبتا سوسول گوهر دشتی(شوخی کردم ها...خودم هم یه رگم گوهردشتیه) از خنده‌داشتن روده بر می‌شدن و ما هم از خنده‌‌ی اونا قهقه می خندیدیم. بخصوص تیتراژ پایانی که معمولا همه 5 دقیقه مونده به آخر فیلم همه پا می‌شن می‌رن. این‌دفعه خیلی‌ها رو از تو پاساژ ساویز(بیرون سالن) دوباره برگردوند تو سالن. همه دست می‌زن و سوت می‌کشیدن. چون هنرپیشه‌ها چه در نقش اطلاعات سپاه و فالانژو معاون وزیر و... یکی یکی با آهنگ "عزیز بشینه کنارم" می‌رقصیدن.

داستان فیلم "مکس" اینطوریه که می‌خوان موسیقیدان برجسته‌ی ایرانی مقیم خارج به اسم" مجید کسرایی" رو به ایران دعوت کنن و کلی برنامه و کنسرت تو خانه‌ی هنرمندان و تالار تأتر شهر و... براش ترتیب می‌دن. غافل از اینکه نامه اشتباهی می‌رسه به یکی دیگه با اسمی شبیه به اون. او خواننده‌ی درجه‌ی چندم کافه‌های لس‌آنجلسه. وقتی میاد ایران سوتی‌هایی می‌ده و موقعیت‌های بامزه درست می‌شه. موقع سخنرانی از کلمه‌هایی که اصلا معنی‌شو نمی‌فهمه استفاده می‌کنه که روزنامه‌نگاران به عنوان کلماتی انقلابی ازش برداشت می کنن. گروهی به رهبری حزب‌اللهی چماق‌به دست سابقی که رلشو امیر جعفری بازی می‌کرد جلو هتلش تجمع می‌کنن و شعار می‌دن...
بازیگران: فرهاد آییش، گوهر خیر اندیش، پگاه آهنگرانی، سیروس ابراهیم‌زاده، رامبد جوان، امیرجعفری و...
تو این فیلم به سبک سامان مقدم تموم حزب‌اللهی‌ها و وزیران و اطلاعاتی‌ها به نوعی ضایع می شن و همین باعث می‌شه تماشاگرا خیلی بخندن و ذوق کنن.

با این‌همه من ترجیج می‌دادم برای بار دوم کافه‌ترانزیتو ببینم.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

شب یلدا بر همه‌ی شب‌شکنان مبارک

1- من کور هستم
همچون کسی
که به خورشید بسیار
نگریسته است،
یا سفیدی حقیقت
چشمان اورا
خیره ساخته.
من خاموش هستم
همچون کسی
که از راه دوری دوان
آمده‌ است
و قبل از گفتن راز خود،
با جهان
و هر چه در اوست
ناآشناست...
(بیژن جلالی)

2- یخچال رو پر از غذا کردم و رفتم برای شرکت در همایشی چند روزه. وقتی برگشتم دیدم اوووووه - مسلمان نشنود کافر نبیند، گرچه زیتون دید- تموم خونه پره از وسائل و سیم و ابزار و... نمی‌دونستم چی رو کجا بذارم. وایسادم تا خود سی‌با اومد.
گفت تو این دوسه روزه داشته یه چیز مهم رو اختراع می‌کرده
گفت خیلی کار داره تا تموم شه ولی می‌ترسه وقتی خواست بره برای ثبتش، فکرشو ازش بدزدن. و آخر شب نشستیم فکر چاره کنیم برای معضل طرح دزدی حالا نه به داره نه به باره!

3- تصمیم گرفتم ماهی دوسه‌روز بذارم برم تا استعدادهای مخترعانه‌ی سی‌با شکوفا بشه:)

4- فکر کن! خونه همینطور شلوغ و درهم برهم باشه، تازه سی‌با در حال اتو کردن پیرهن خودش و مانتوی من باشه که مادرش میاد برای سر زدن.
خانم که دوسه‌روزه ول کرده رفته همایش، خونه که ریخت و پاشه،‌ آقا هم باید شخصا اتو کنه. وا مصیبتا:) خدا به دادم برسه.

5- به سی‌با گفتم وای به حالت اگه اختراعت مثل اکتشاف اون دختر شیرازیه باشه که مثلا مسئله‌ی مدال‌های انیشتن رو حل کرد و رادیو تلویزیون تو بوق و کرنا کرد و گفتن اگه انیشتن نابغه‌ست و ستاره. ایشون فوق نابغه‌ست و ستاره‌ی دنباله‌دار و... آخرش معلوم شد خالی‌بندیه!

6- تو این مدت گذارم به تهران هم افتاد. از وقتی در بخش وسیعی از شهر ماشین‌های با شماره‌ پلاک فرد روزهای فرد و ماشین‌های شماره‌پلاک زوج روزهای زوج می‌تونن تردد کنن، خیابونا خیلی خلوت شده.
از جلوی آژانسی رد شدم. رفتم تو گفتم جایی یه کار مهم دارم. بیست دقیقه دیگه باید اونجا باشم. پیرمرد مسئول پذیرش مسافر گفت امکان نداره. اما جوونی که داشت ساندویچ می‌خورد گفت من سعی می‌کنم برسونمت. دقیقا یک ربع بعد اونجا بودم. حالا فاصله‌اش خیلی بود ها.. اونم درست وسط شهر... خود راننده هم باورش نمی‌شد.
نمی‌دونم تا کی می‌تونن این وضع رو نگه‌دارن!
ولی آلودگی هوا همون‌طور بیشتر از حد مجازه... شاید اگه بازم بارون یا برف بباره بهتر شه. من که شدیدا سردرد گرفتم.

7- خانم و آقای نسبتا پولدار ساکن تهران شماره‌ی هر دو ماشینشون فرده. آقا فوری رفته یه ماشین با شماره‌ی زوج خریده.


8- دوسه‌تا دیگه از فیلم‌های صدثانیه‌ای بنویسم:

9- انیمیشن " ماهی‌ها در دریا می‌میرند." کار بهزاد رسول‌زاده از شهر تالش.
ماهی‌ها از دریای کثیف و پر از آشغال خسته شدن. یکی یکی می‌رن به ساحل. یواش یواش نفسشون داره بند میاد که بارون می‌گیره. هر ماهی شروع می‌کنه با دمش برای خودش چاله‌ای کندن و چاله‌ها پر می‌شه از آب زلال و تمیز بارون.
این فیلم هم همون‌طور که حدس می زدم جایزه گرفت. البته من ترجیج می‌دادم ماهی‌ها به جای چاله‌کندن برای خودشون یه چاله‌ی جمعی می‌کندن. چون اون‌جوری تنها شدن.


10- انیمیشن " وایت" کار امیر آذین ( پسر تپل مپل و موبلند شاهرودی)
کلاغی هر بار به جمع کبوتران می‌ره تا دونه بخوره، کبوترها ازش می‌ترسن و فرار می‌کنن. کلاغه از شدت تنهایی احساس افسردگی بهش دست می‌ده. می‌ره با یه قوطی رنگ خودشو سفید می‌کنه. اما وقتی میاد با کبوترا دونه بخوره بارون می‌گیره و رنگاش پاک می‌شه.
اما می‌بینه کبوترا نترسیدن. حالا چرا؟؟؟ چون کبوترهای حرم امام‌رضان!!!! این قسمت آخرش فیلمشو خیلی ضایع و نخ‌نما کرد. می دونستم به خاطر آخرش بهش جایزه می‌دن و دادن!

11-فیلم " آف" ساخته‌ی میلاد افساری از گیلان.
دختری داره با التماس به دوربین نگاه می‌کنه و اشک می ریزه. ما صدای مردی رو می‌شنویم که داره شدیدا دعواش می‌کنه. ازون مردای که هیچ حقی برای زنش قائل نیست. 99 ثانیه از صد ثانیه مرده دعوا می‌کنه و دختره اشک می ریزه.
که ناگهان دختره ریموت کنترل تلویزیون رو می‌گیره جلوش و صدا رو خاموش می‌کنه. اشکاشو پاک می‌کنه و از جلوی تلویزیون پا می شه.

12- "وسوسه" فیلمی از مهدیه‌ی خلیلی از کرج
دختری می‌ره با باغ خرمالو. اون‌قدر خرمالوها رسیده و قشنگن که دلش نمیاد کش نره. یکیشو می‌کنه می‌ذاره جیبش. اما بعد یه اسکناس صد تومنی در میاره و وصل می‌کنه به همون شاخه. و فرداش که بازم میاد خرمالو بکنه می‌بینه همه‌ی خرمالوها کنده شدن و جای هر کدوم با نخ یه صد‌تومنی بستن. ( از آخرش خوشم نیومد)

13- "خنده در نقاشی" کار علی‌رضا میرخانی از اصفهان
دختر پنج شش ساله‌ای داره یه نقاشی کودکانه می‌کشه. تلویزیون هم روشنه و داره صحنه‌ای از جنگ ایران و عراق رو نشون می‌ده. صدای تیر و تفنگ و خمپاره میاد.
بچه گاهی با نفرت به صحنه‌ی جنگ نگاه می‌کنه و بعد مشغول تموم کردن نقاشی‌ش می‌شه که درخت و گل و بلبل و روده.
بعد پا می شه می‌ره نقاشی‌شو به صفحه‌ی تلویزیون می چسبونه و میاد دراز می کشه و به تلویزیون خیره می‌شه. به جای صدای تیر حالا صدای رودخونه و چه‌چه بلبل و... میاد. دخترک از خوشحالی قه‌قه می خنده.

14- " بی‌خوابی" کار مشترک سالار حیدر‌نژاد و ندا علی پور از تبریز به نظرم بامزه بود.
یک شب مردی هر کار می‌کنه خوابش نمی‌بره. چشاشو می‌بنده و شروع می‌کنه به شمردن گوسفند در خیال. گوسفندانی که ما انیمیشنشونو می‌بینیم که یکی یکی از مانعی می‌پرن و بالای سر هر کدومشون شماره‌ای‌ست. نمی‌دونم نوبت کدوم شماره‌ می‌شه که هیچ گوسفندی در خیال آقا نمیاد. هر چی منتظر می شه می‌بینه نخیر! . میره دنبالش می گرده می‌بینه گوسفنده خوابیده و تو ذهنش داره آدمهایی رو می‌بینه که دارن از مانعی میپرن و هر کدوم شماره‌ای بالای سرشونه.

15- اونایی که انیمیشن " آدم" شراره‌سنجر بیگی از تهران رو دیده بودن می گفتن خیلی قشنگه. البته بعد از نشون دادنش بین تماشاگرا داد و بی‌داد می‌شه که بابا این که کار برونو بوزتوِ خودمونه، یعنی خودشونه، همون ایتالیاییه! داورا فیلمشو از بخش مسابقه میارن بیرون.
حالا شراره خانم شکایت کرده که اون مدتی که ایتالیا زندگی می کردم من اینو برای بوزتو کشیده بودم و اون به اسم خودش جا زده!
جل‌الخالق!


16- یکی از بی‌مزه‌ترین فیلم‌های صد که اصلا نمی‌دونم به چه علت اومده بود بخش مسابقه فیلم "صراط" ساخته‌ی محمدکاظم بدرالدین از قم بود( آهان... گفتم کار ملاهای قمه! دلیلش رو فهمیدم)
یه نهر نسبتا بزرگه و یه عده به نوبت از روی نهر می‌پرن. دوربین فقط پاها رو نشون می‌ده. با شلوارهای خشتک بلند و چندپیلی . نسبنت راحت ردمی‌شن که...
ناگهان دستی میاد یه سنگ بسیار کج و معوج و لق و نوک‌تیز(!)... اقلا یه صافشم پیدا نمی‌کنه.... می‌ندازه وسط آب که مثلا این آقاپسرا کمتر لنگشون باز شه موقع پریدن و کارشون راحت شه. یه موسیقی بسیار روحانی هم گذاشته بودن روش که یعنی اینا دارن از پل صراط رد می‌شن. شلوارها نشون می‌داد که سه نفر بیشتر نیستن و هی میان رد می شن که مثلا اینا نماینده‌ی مردمن. از دخترا هم که تو فیلم هیچ خبری نبود.


17- بازم هست. اما من دیگه خسته‌م. سخنرانی ناصر تقوایی رو هم بازم نرسیدم بنویسم...

18- یاد یه فیلم یک دقیقه‌ای(60 ثانیه‌ای) خارجی افتادم.
اولش برای یک ثانیه شعله‌ی شمعی رو نشون می‌ده و بلافاصله تیتراژ پایانی میاد که کارگردانش فلانی و
با تشکر از :
ژرژ ملیس
برادران لومیر
گریفیث
ادیسون
آیزنشتاین
.
.
.
همه‌ی دست اندر کاران سینما از آغاز تا امروز تو توش نوشته بود..
فیلمهای این دوره رو دیدم یاد تیتراژ این فیلم افتادم.
بعضی فیلما اصلا ارزشی نداشتن( صد رحمت به فیلم‌های عروسی و خانوادگی) ولی تو تیتراژ از صد نفر،‌ از رئیس کلانتری و بقال محل بگیر تا مادر بزرگ و همسایه و بچه‌محل و راننده اتوبوس و... تشکر کرده بودن.



19- نخواستم فیلم‌ها رو شماره گذاری کنم ولی گفتم اگه بخواهیم راجع بهشون حرف بزنیم اینجوری آسونتره.



۲۰- سايت مستقل دانشجويي آشوب

۲۱- دنتیست عزیز برام در نظرخواهی نوشته که :
بیماری پستان خانمها که در یکی از پست‌های قبلی نوشتم هست ولی نه این‌طوری.
اصل فیلم( که من هم دارمش) راجع به یک بیمار 70 ساله روستائی نیجریه ایه که به علت بهداشت بسیار ضعیف این لارو ها در سینه اش لانه کرده اند.
در کل تاریخ پزشکی تنها دو مورد از این بیماری و هردو در نیجریه گزارش شده اند. درمان اون هم بسیار ساده و سریع است بطوریکه ظرف یک هفته بعد از آغاز درمان علائم بیماری بهبود می یابند.
خوب الحمدلله. راحت بخوابیم.

۲۱- نبود؟!.... برو...

۲۲- فقط این یکی:
آزاده در مورد شهرک توحید نوشته...

شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴

هیچ‌جا خونه‌ی خود آدم نمی‌شه

هورا...
وبلاگ اصلیم درست شد...
البته فعلا!

جمعه، آذر ۲۵، ۱۳۸۴

رئیس‌جمهورک جک‌کوی ما + جشنواره‌ی فیلم‌های صدثانیه‌ای...

1- الهام، سخنگوی دولت: فیلم احمدی‌نژاد با آملی مونتاژ است!
زیتون: من شنیدم که خود احمدک‌نژاد هم مونتاژ است.
یه روز اسمشو‌مبر تخم‌مرغ شانسی می‌خره و قطعاتشو از توش پیدا می‌کنه. .

2- رئیس‌جمورک: کشتار یهودیان دروغ بوده!
زیتون: کشته شدن سرنشینان هلی‌کوپتر هم دروغ از آب دراومد. لابد فردا کشته‌شدن خبرنگارای سرنشین سی130 هم می‌گن مونتاژ(!) و دروغ بوده.

3- رئیس‌جمهورک: اسرائیل باید برود آلاسکا!
زیتون: :))

4- رئیس‌جمهورک:‌ ...
زیتون: مرسی:) از وقتی شما حرف می‌زنید، دیگه مردم تمایلی به ساخت جک جدید ندارن!

5- رفته بودم سری بزنم سازمان بورس. چند روزی بود قیمت‌ها کمی بالا رفته بود. اما اون روز هم مثل هر بار که شب قبلش رئیس‌جمهورک محبوبمون سخنرانی می‌کنه یهو قیمت‌ها کشیده بود پایین.
با کارگری صحبت می‌کردم( برعکس نظر بعضی‌ها الان سهام کارخانجات فقط مخصوص اقشار پولدار نیست. تقریبا تموم کارگرا و کارمندای کارخانجات رسمی کلی سهام دارن و زندگیشون تاحدی به سهام وابسته‌ست) کارگر حدود 60 سال داشت و تازه بازنشست شده بود. اومده بود حدود 10 هزار سهام ایران‌خودروشو بفروشه.
می‌گفت خدا پدر این ایران‌خودرو رو بیامرزه. بهم 27 هزار سهم پارسیان داد(البته بعد از افزایش سرمایه) و کلی سهام ایران خودرو. برای عروسی هر کدوم از بچه‌هام میام تعدادیشو می‌فروشم. هم عروسی‌شونو آبرومند گرفتم هم مقداری پول رهن خونه به هر کدومشون دادم.
ناراحت بود که احمدی‌نژاد هر بار می‌گه اسرائیل از بین بره قیمت سهام میاد پایین. می‌گفت حساب کرده بودم این مقدار سهام بیشتر از سه میلیون‌و نیم می‌شه. ولی با حرف دیشبش اومد زیر 3 میلیون تومن. با این حرف اطرافیان هم شروع کردن تو بحث شرکت کردن و به احمدی‌نژاد فحش دادن. گفتن هر کاندیدای دیگه اومده بود رو کار وضعمون بهتر از حالا بود.
در این موقع یکی از دوستان حزب‌الهی علی‌صالح‌آبادی( رئیس سابق بورس کرج و رئیس کل بورس ایران فعلی که قبل از خوندن اقتصاد، درس حوزوی می‌خونده) اومد ببینه چه خبره. مردم تا شناختنش بهش گفتن ترو خدا وقتی رفتین پیش احمدی‌نژاد بگین یه مدت زبون به کام بگیره .
گفت چرا؟ گفتن نمی‌بینی ماشالله با هر جمله‌ش اقتصاد ایران می‌خوابه! بعد از چند ثانیه دوزاریش افتاد وچنان خنده‌ای کرد که سالن لرزید.

6- سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه 22 تا 24 آذر، جشنواره‌ی فیلم‌های صد ثانیه‌ای در کرج برگزار شد.
سه شنبه و چهارشنبه روی هم صد فیلم در سینما ساویز گوهردشت نشون دادن.(پنجشنبه مراسم اختتامیه بود) برنامه‌ها از ساعت 2 شروع می‌شد و تا 8 شب ادامه داشت.
تعداد 730 فیلم از 25 شهر، برای جشنواره ارسال شده بود که با رآی هیئت داوران صد فیلم انتخاب شده بود.
هیئت داوران سه‌نفر بودن: خانم مینو فرشچی، آقای موسائیان و آقای بهادری.
پارسال این جشنواره در سالن اصلاح بذر برگزار شد که همون‌موقع جریانشو تو وبلاگ شهیدم نوشتم.
سالن اصلاح‌بذر تماشاگر بیشتری رو در خودش جای می‌داد ولی مناسب پخش فیلم نبود. پروژکتور رو روی یه صفح‌ی پلاستیک چروکی می‌نداختن. صدا هم بد بود.
سینما ساویز این چیزاش بهتر بود ولی فقط 300 تماشاگر توش جا می گیره.
کارها با همه‌ی کمبودها، امسال خیلی منسجم‌تر از سال قبل بود.
وارد سالن که می‌شدی یه ورقه‌ی نظرسنجی می‌دادن دستت که روش حدود 33 فیلم رو با نام کارگردان و شهرش نوشته بودن و هر بار باید به سه فیلم برتر رأی می‌دادی.
از بیشتر شهرها شرکت کرده بودن: شیراز، ملایر، خرم‌آباد، اصفهان، شاهرود، اردبیل، اهواز، کرمان، رشت، تبریز، سنندج ، تهران، کرج، همدان، مهاباد، بانه،‌ قم و یزد و برازجان و غیره...
شب اول بعد از نشون دادن 33 فیلم از همه‌ی کارگردان‌ها دعوت کردن یکی یکی بیان رو سن و به سوالات جواب بدن. که از این میون فقط چهار‌پنج نفر جرأت کردن بیان.
بیشتر انتقاد‌ها به کپی‌کاری و نخ‌نمایی موضوعات برمی‌گشت. یا اشتباهات خیلی بدیهی.
که بیشترشون با جمله‌هایی مثل "همینی‌که هست" یا "لابد من هنرمند نیستم" و یا "ببخشید حواسم نبود" جواب می‌دادن. مثلا فیلمساز اصفهانی(احسان فاضلی) در جواب اینکه رزمنده‌ی فیلم چرا در جبهه لباسش ترتمیز و فکل کراواتیه و موهاش ژل‌زده و رروغن‌زده! با لهجه‌ی شیرین اصفاهونی با خونسردی گفت: روزی اول یه کم خاکیش کردیم که دوربین خراب شد. روزی دوم که دوربین درست شد یادمون رفت خاکیش کنیم:)
جالبه‌س که همین فیلم هم جایزه گرفت دادا...
فیلم‌ها دو نوع بودن. بلکه هم بیشتر. بعضی‌هاشون با هر موضوعی، آخرش با هزار ضرب و زور خودشونو چسبونده بودن به خدا و ماورا‌طبیعه و ائمه‌ی اطهار و... و بعضی‌ها حرف نویی داشتن.
گروه اولی سعی کرده بودن از موضوعات نخ‌نمای جبهه و جنگ و شهید استفاده کنن( نمی‌گم هر موضوعی راجع به اینا باشه نخ‌نماست. شیوه‌ی نویی نداشتن. گفتن حرفای تکراری هم که جذاب نیست) یا شفای امامان و مرگ و...
بعضی فیلم‌ها سطحشون خیلی پایین بود. یعنی هیچی نداشتن. شاید هر کدوم از ما دوربینو بکاریم و صدثانیه الکی از هر جا فیلم بگیریم از اونا بهتر باشن. و بعضی‌ها جذاب.
شنیدم که خیلی از اون 630 فیلم رد شده بهتر از این صدتا بودن ولی ممیزی جشنواره ردشون کرده بود.

و اما شب دوم:
مهمترین رویداد شب دوم سخن‌رانی ناصر تقوایی بعد از نمایش فیلم‌ها بود.
و برام دردناک بود که خیلی‌ها از این 300 نفر که بیشترشون فیلمساز جوان بودن اصلا نمی‌شناختنش! البته وقتی اسم فیلم‌هایش رو گفتن بخصوص" فیلم کاغذ بی‌خط" یه عده‌گفتن: آهاااااان! اونه؟

سخنرانی ناصر تقوایی نسبتا طولانیه. و الان نمی‌تونم همه‌رو بنویسم. ولی خیلی جالب بود. خیلی آزادانه حرف زد و فکر کنم روی خیلی‌ها تأثیر گذاشت.( خیلی کلمه‌ی" خیلی" رو نوشتم انگار!)

الان حاشیه‌هاشو بنویسم:)
- وقتی تقوایی با یه دختر کمی‌تپل و جوان با کاپشن کوتاه و شلوار لی و شال‌گردن قرمزی که به دور گردنش گره خورده بود وارد شد، اکثر بچه‌ها فکر کردن که دخترشه یا یکی از شاگرداش. اما بعدا فهمیدیم این همون زن جدیدشه که برای شوهر کردن به یک آدم هنرمند چه‌ مرارت‌ها کشیده تا بالاخره نظر ناصر‌خان بهش جلب شده:) خدا شانس بده!
شاید هم این هنرمندای آقای ما اون‌قدر خوش اخلاقن که زناشون از دختر‌کوچیک شون جوون‌تر به نظر می‌رسن.
شهرت و معروفیت چه می‌کنه!:) اگه گذاشتم سی‌با ذره‌ای به شهرت و محبوبیت برسه!!!:)) این خط////اینم نشون ـــــ !


7- مراسم اختتامیه‌ی جشنواره‌ی فیلم صد، امشب بود. .
- این مراسم در سالن سرم‌سازی رازی حصارک برگزار شد و خیلی باشکوه‌تر از همیشه.
- مجری آقای فرزاد حسنی بود و تعدادی از دختران حاضر در سالن دچار غش و ضعف شدن.
- سرم‌سازی رازی محوطه‌ی خیلی زیبایی داره. در زمان رضا شاه کبیر(تکبیر) ساخته شده و پره از درختای چنار بسیار بلند...
- تقریبا حدس می‌زدم چه فیلمایی برنده می‌شن.و حدسم درست از آب دراومد.
بیشتر فیلمایی که به نوعی آخرش به نوعی به جبهه و خدا و ملائک ربط پیدا می‌کنه. فیلمی که اول شد من ندیده بودم. ولی بغل دستیم ‌گفت داستان زنیه که در قبرستان کنار قبر پسر شهیدش نشسته و منتظرشه! اسم فیلمش "قرار" بود.
می‌گفتن هر کدوم از این صدتا برنده می‌شد تعجب نمی‌کردن اما این...
کارگردان فیلم " قرار" ده سکه‌ی آزادی گرفت( مظنه‌ش در بازار از قرار هر سکه 140 هزار تومنه الان) و تقدیرنامه و... بقیه 5 سکه و 3 سکه و 2 و یا یک سکه گرفتن.

- برنده‌ی جایزه‌بهترین فیلم از نظر تماشاگران هم نصیب فیلم" نقاشی پسر بد" ساخته‌ی "هانیه‌ صادقی" از کرج شد.
منم بهش رأی داده بودم.
داستان زنیه که تو آشپزخونه داره کار می‌کنه. یکی از پسراش میاد دامنشو می‌کشه و می‌گه داداشش رو دیوار نقاشی کرده. زن با عصبانیت می‌ره پسرک رو پشت رختخواب‌ها پیدا می‌کنه و با خشونت کتک می زنه. بعد دستشو می‌کشه و به زور می ندازنش تو توالت و موقع قفل کردن در می‌گه" دیگه دوستت ندارم!" بعد که می‌ره دیوارو پاک کنه می‌بینه پسره با ماژیک قرمز قلبی کشیده و توش نوشته" مامان دوستت دارم!"

- فیلم "زاویه" کار نورلله کیانی از خمینی‌شهر هم جایزه گرفت.(به اینم رأی داده بودم)د.
داستان پسر جوونیه که یه دوربین عکاسی دستشه. اول میاد از یه گل عکس بگیره، موقع فشار ماشه... ببخشید فشار دکمه، یهو گل پرپر می‌شه. از چراغ گردسوز میاد عکس بگیره، لامپاش منفجر می‌شه. از یه تفنگ میاد عکس بگیره به محض فشار دکمه اسلحه شلیک می‌کنه و یکی از چشاش کور می‌شه. بعد با یک چشمی که بانداژ نیست از آسمون پر ابر آسمون که از پنجره پیداست میاد عکس بگیره. بعداز فشار دکمه‌ ابرا رعد و برق می زنن و صدای بارون...

- فیلم "لانگ شات" کار علی شهبازی از کرج با اینکه خوب اجرا نشده بود ولی مضمون جالبی داشت و خیلی‌ها را به خنده واداشت.
اومده بود از گرون‌قیمت‌ترین پنجره‌ خونه‌ها شروع کرده بود فیلم گرفتن... تا پنجره‌های خونه‌های مدرن و بعد متوسط و بعد فقیرانه( که مثلا خونه‌هه آجریه و هنوز نما نداره. و از هر کدوم صدای آهنگ بخصوصی میومد. از آهنگ‌های کلاسیک و اصطلاحا با کلاس بگیر و بعد به آهنگ‌های لس‌آنجلسی و جوادی و مشکی‌رنگ عشقه و... و بعد نمای کلی شهر که همه‌ش صدای موسیقی‌های درهم و مغشوش میومد..

- جالبه که دختری به نام لیلا صبور از تهران با فیلم"بودن" شرکت کرده بود. با اینکه در وبلاگ ساحل افتاده خونده بودم لیلا صبور اسم مستعارشه برای دیدن فیلم دل‌تو دلم نبود. آخه لیلای ما هم رشته‌ش کارگردانی سینماست. ولی با دیدن فیلم مطمئن شدم راست می‌گه، اسمش مستعاره:)
البته موضوع بد نبود. آپارتمان‌هایی رو در تاریکی شب نشون می‌داد که چراغ همه‌شون خاموشه. صدای اذان مسجد که میاد فقط چراغ یکی از خونه‌ها روشن می‌شه. و دوربین هی منتظر می‌مونه. بعد که می‌بینه نخیر! همه به جز این‌یکی لامذهبن. زوم می‌کنه رو اون پنجره‌ی خدایی و... کات.

- فیلم" اگه منو نبخشه" ساخته‌ی راضیه‌ خشنود از تهران هم برام جالب بود.
دختری شیک و پیک روی نیمکت پارک نشسته و پسری تپل‌مپل چهارده‌ پونزده ساله هم سمت چپش. یه ظرف سیب‌زمینی سرخ‌کرده بینشونه. هم دختره داره ازش می‌خوره و هم پسره. معلومه با هم آشنا نیستن. هر بار نوبت پسره می‌شه که برداره، دختره برمی‌گرده اخمی بهش می‌کنه. ولی پسره خون‌سرده. وقتی یه دونه می‌‌مونه هر دودست برای برداشتنش دراز می‌کنن. دختره با اکراه دستشو عقب می‌بره. پسره بر می‌داره ولی نصفشو می‌خوره و نصف دیگه‌شو می ذاره تو ظرف و پا می‌شه می‌ره. دختره اون نصف دست‌خورده رو نمی‌خوره و به خاطر شکمویی پسره اخم‌کرده. با ناراحتی از جاش پا می‌شه... و در کمال تعجب می‌بینه ظرف سیب‌زمین سرخ‌کرده‌ی خودش طرف راستش دست‌نخورده‌ست و اون در واقع تو تموم این مدت داشته از سیب‌زمینی پسره می‌خورده!

- بقیه‌ش برای بعدا... هر صد فیلمو که نمی شه امشب تعریف کنم...

آخوند شیطون‌بلا


دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

نامردی ‌های مجازی و کابوس و واقعیت زیبا....

1- بردی از یادم
از چشمت افتادم
با یادت شادم...
چه شد آن همه پیمان؟...

چقدر این آهنگ دلکشو ویگنو دوست دارم.

2- می‌خواستم در مورد بعضی آدمای تازه‌به‌دوران‌رسیده و جویای نام و نان بنویسم که چه‌طور این دوسه ساله به خودشون اجازه دادن و می‌دن هر چه توهین دلشون می‌خواد به بلاگرهای مستعارنویس -از جمله من- بکنن!
اما می‌بینم این‌کار جز هدر دادن نیرو و وقتم نتیجه‌ای نداره و شاید کمکی باشه برای غوغاسالاری و بدزبانی دوباره‌ی اونا... واقعا حوصله ندارم. قدیما می‌گفتن اونا رو به خدا می‌سپرم. من اونا رو به وجدانشون و همین‌طور به زمان می‌سپرم.
معتقدم که حقیقت همیشه یه روزی معلوم می‌شه. گرچه بعضی‌ها از درس قبلی خود عبرت نگرفتن و حتی حاضر نشدن اعتراف کنن که تموم قیل و قال‌هاشون الکی بوده. یه چیزی رو یادتون باشه. فواره‌ای که شدیدو پرسروصدا سربالا می‌ره ، بعد از یه مدت شدید و پرسروصدا هم سقوط می‌کنه!
دوسه روز اصلا حوصله‌‌ی اینترنت رو نداشتم. زندگیِ معمولی بسیار زیباتر، و آدم‌هاش بسیار انسان‌تر و مهربون‌تر هستن!

3- بیچاره شدم.
تو جلسه‌ی ساختمون داشتن هیئت‌مدیره‌ی جدید انتخاب می‌کردن. تقریبا دیگه داشتن به آقایون التماس می‌‌کردن که تورو خدا بیا تو داوطلب شو. و هیچکس نمی‌شد.
اول تعریف کنم که خانم‌های ساختمونمون خیلی خوبن! تموم این دوسه‌سال که باهاشون رابطه دارم ازشون هیچ‌بدجنسی ندیدم. شاید برای اینه که زیاد می‌رن تو اجتماع. برعکس آپارتمان‌های دیگه که می‌گن از هم دور باشید و دوست، ماها با هم نزدیکیم و دوست. من تو تموم دوره‌هاشون نمی‌تونم شرکت کنم. اما هر‌وقت هم رفتم پشیمون نشدم. بزرگترین خوبیشون اینه که اهل گوشه‌و کنایه و زخم‌زبون نیستن. پیاده‌روی دسته‌جمعی صبح‌ها و استخرو من براشون راه انداختم. اما.. بعد خودشون ادامه دادن و من تنبل نتونستم صبح‌ها ساعت 6 باهاشون برم. بسکه شبا دیر می‌خوابم:) ‌
خلاصه،‌ چی داشتم می‌گفتم؟ آهان، تو جلسه من گفتم چرا همیشه آقایون باید مدیر بشن و خانم‌ها نه؟! و دوسه‌تا خانم زبر و زرنگ رو هم خودم نامزد رهبری، ببخشید مدیری کردم. اما بعد از چند دقیقه نمی‌دونم چی شد که به اتفاق آرا منو از خانوما انتخاب کردن. و یه آقایی هم داوطلب شد و شدیم دوتا. سی‌با شب خونه‌ی پدرش بود و تو جلسه نبود. اما وقتی بعدا ماجرا رو فهمید، خیلی تشویقم کرد و گفت تا اونجایی که بتونه باهام همکاری می‌کنه. تاحالا چندتا طرح خوب پیاده کردم . همه هم الحق همکاری می‌کنن.
ولی کلا مدیریت ساختمون کار خیلی وقت‌گیریه و تقریبا می‌شه بهش گفت: خرحمالی:)
کار گرفتن شارژها رو قبول نکردم و دادم اون آقاهه. حوصله‌ی اینکه دیگران مدام بیان در خونه رو بزنن و مزاحم شن(چشمک) و یا من عین طلبکارها برم سراغشون رو ندارم. یعنی روم نمی‌شه.


3- یه روز(البته شب بود) دوستی مقاله و عکسی از یه بیماری سینه‌ی(پستان) خانم‌ها برام فرستاد.
از شانسم اون‌شب بعد از مدت‌ها به وبلاگ شیوا‌خالی‌بند:) هم رفته بودم و اون نوشته‌شو درباره‌ی دستورالعمل پوشیدن مقنعه‌ی بلند به طوری که سینه‌ها رو بپوشونه خونده بودم . اونی که شیوا به شوخی به منشی‌ش می‌گه می‌خوان سینه‌های خانم‌ها رو ببرن و ازین جور حرفای.... :)
اون مقاله رو هم که خوندم و بعدش دیدم یه عکس ضمیمه‌شه اونم باز کردم دیدم ... بعدش هم یه فیلم از این بیماری که دکتری داره از نوک سینه‌ی زنی با پنس کرم میاره بیرون و.....
وای... مگه شبش خوابم برد؟! تا صبح کابوس می‌دیدم. دکترا با روپوش سفید و پنس و قمه و چاقو به دست تو یه خیابون خلوت دنبالم کردن. منم لخت! سینه‌هامو با دست پوشوندم و دارم فرار می‌کنم. هی با اضطراب شدید از خواب می‌پریدم و تا چشمام بسته می‌شد دوباره این منظره میومد جلوی چشام...
شما هم اگر حساسید این عکسو نبینید. حداقل نصف‌شب نبینید.


4- سوتی‌یی که خوشبختانه هرگز داده نشد!
من و سی‌با شام خونه‌ی سیما و رضا دعوت داشتیم. سیما از دوستای قدیم منه. برای مدتی طولانی باهم رفت‌و‌آمد داشتیم و خیلی شبا پیش هم می‌موندیم و تا صبح به شیرینکاری‌های روز پیشمون می‌خندیدیم. سیما دوسه سال عاشق پسری بود و متاسفانه درست در ماهی که قرار بود ازدواج کنن، پسره زد زیرش. نگو یواشکی عاشق یه دختره شده که اتفاقا اسم اونم سیما بود!
سیما خیلی پسره‌رو دوست داشت. اون‌قدر از این کار پسره شوکه شده بود که به اولین خواستگاری که براش اومد جواب مثبت داد. نمی‌دونم،‌ شاید خواست بگه اونم کلی هواخواه داره و شاید خواست بگه پسره همچین آش دهن‌سوزی نبوده و... ولی من می‌دونستم در دل سیما چی می‌گذشت. همه‌ش گریه می‌کرد و همیشه چشماش قرمز و پف‌کرده بود.
رضا برعکس نامزد قبلی سیما پسری نسبتا مذهبی و غیرتی بود( وهست). خیلی به سیما گفتیم یه کم صبر کنه. برای ازدواج عجله نکنه. بیشتر فکر کنه... بیشتر باهم آشنا شن... اما مرغ سیما یه پا داشت.
خوشبختانه( از نظر سیما) رضا پسر خوب و مهربون و کاری از کار دراومد( عین هندونه‌ی تو سرخ:) ) ولی به عللی رابطه‌مون خیلی کم شد. تا اینکه دوباره همدیگرو پیدا کردیم و...
شب به همه‌مون خیلی خوش گذشت. سی‌با خیلی زود با رضا جور شد.
نصف‌شب که پا شدیم بیاییم خونه‌مون. رضا گفت الله و بالله شب باید بمونید. ما اولش فکر کردیم تعارفه و اصلا التفات نفرمودیم. حاضر شدیم و اومدیم خداحافظی کنیم که دیدیم مارو به ‌زور کشید تو و درو بست. حالا از ما انکار و از اونا (کم‌کم سیما هم با رضا هم‌رزم شد) اصرار. هر چی ما گفتیم خونه‌ی کس دیگه خوابمون نمی‌بره. لباس خواب نداریم. مسواک نیاوردیم. نخ‌دندون نداریم( اینو من برای کلاس‌گذاشتن گفتم!) و اینجور چیزا. رضا گفت حالا یه امشبو بد بگذرونین. یه لقمه‌خواب اینجا پیدا می‌شه و... بعد دندوناشو نشون داد که من تاحالا مسواک نزدم مگه چی شده؟ این سوسول‌بازی‌ها رو ول کنید. راست می‌گفت. دندوناش سالم سالم بود! حرف حق جواب نداره!
من و سی‌با بهم نگاهی از سر استیصال انداختیم. نه که از هم‌صحبتی با اونا خسته باشیم.نه! اما...
رضا هم همین‌طور مچ دست سی‌با رو گرفته و ول نمی‌کرد.


بالاخره موندیم. سیما منو برد اتاق خوابشون یه لباس راحتی داد بهم. اومدم بیرون دیدم دو تا رختخواب تو اتاق پذیرایی افتاده. فکر کردم حتما من و سی‌با باید اونجا بخوابیم. و داشتم فکر می‌‌کردم چرا رختخواب‌ها یه وجب با هم فاصله‌دارن. رضا درحالیکه گل قالی رو نگاه می‌کرد گفت شما و سیما همون‌‌جا می‌خوابید.
با اینکه من و سیما کلی حرف باهم داشتیم ولی... چیکار کنم؟... من شبا جز پیش سی‌با پیش هیچکی نمی‌ تونم بخوابم(مگه اینکه تنها باشم)... سیما اومد منو برد تو اتاقشون و گفت بذار اینا با هم بیشتر آشنا شن. راستشو بخوای ... رضا یه کم مشروب خریده و می‌خواد با سی‌با بخوره. گفتم خوب چرا شب نیاورد؟ گفت رضا دوست نداره جلوی خانوما مشروب بخوره. بعد گفت سی‌با مسئله‌ی نامزد قبلیمو می‌دونه؟ با خجالت گفتم آره، من بهش گفتم. صورتش قرمز شد و گفت یه‌وقت بعد از خوردن مشروب به رضا نگه!! که اصلا از ماجرا خبر نداره. گفتم نترس سی‌با خیلی رازداره و مطمئن باش اصلا اون‌قدر نمی‌خوره که مست کنه.(کلا سی‌با زیاد اهل مشروب و این‌حرفا نیست فقط جایی مشروب باشه یه کم برای هم‌پیاله‌شدن می‌خوره).
تا نزدیکیهای سه‌چهار صبح ما تو اتاق حرف قدیم‌ها رو می‌زدیم و می‌خندیدم و صدای حرفای اونا تو پذیرایی و صدای گیلاس‌ها و پیش‌دستی‌هایی که پر و خالی می‌شد..
وقتی که دیگه از شدت حرف‌زدن و خنده فکمون دیگه باز نمی‌شد خواستیم بخوابیم... تازه ترس اصلیم شروع شد.
من شبا عادت دارم رو بازوی سی‌با بخوابم و ناخودآگاه می‌رم طرفش. می‌ترسیدم تو خواب نفهمم کی پیشمه و برم رو بازوی سیما بخوابم:)
سیما زود خوابش برد و من رفتم لبه‌ی لبه‌ی تخت. جوری که نزدیک بود بیفتم. هی بخودم تلقین می‌کردم که خونه‌ی سیما هستیم و اون‌طرفم سیماست!!!(ا... تاحالا توجه نکرده بودم اسم سیما شبیه سی‌باست... ولی بدانید و آگاه باشید که هردو اسم مستعاره ...)... هی می‌گفتم مبادا غلت بزنم برم اون‌ور...
تا صبح جون کندم. شاید حدود سه‌بار در حال غلت‌زدن به سمت سیما، شاید در دوسانتیمتریش، از خواب پریدم و پشت دستمو گاز گرفتم که از درد خوابم نبره و آبروریزی نشه:))
بعد به سی‌با فکر کردم که اون داره چیکار می‌‌کنه؟ آخه بدبختی اونم عادت داره تا صبح چندین بار تو خواب بوسم کنه...

حالا بشنوید از سی‌با.
صبح که رفته بودم با نمک دندونامو بشورم سی‌با یواشکی اومد تو دستشویی و تعریف کرد که تا صبح جون کنده. هی بی‌هوا دستش می‌خواسته بره زیر سر رضا و چند بار به رضا نزدیک شده و خواسته بوسش کنه که صورت پشمالو و ریشوی رضارو دیده کپ کرده...
صدای خنده‌ی بلند من و سی‌با در دستشویی از تجسم قیافه‌ی رضا که سی‌با عاشقانه داره ماچش می‌کنه و اون هاج و واج مونده .
رضا غیرتانه اومد گفت شما دوتا چرا باهم رفتید دستشویی؟ گفتیم به‌خدا داریم دندونامو می‌شوریم.:)


نتیجه‌گیری:
هر کی شب زن و شوهرارو از هم دور کنه خیلی بده!


پ.ن.
5- نادر مذکای عزیز، همسر نازی که در حادثه‌ی تروریستی متروی لندن کشته شد برای او سایتی درست کرده...

پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴

فکر کردید چرا؟!!!

1- سقوط هواپیمای سی‌ 130 نیروی هوایی ارتش دلخراش بود. هر 94 سرنشین و خدمه‌ی پرواز کشته شدند، به علاوه‌ بیشتر از 20 نفر از ساکنین بلوک 52 شهرک توحید.
حدود 50 نفر زخمی و سوخته در بیمارستان‌ها بستری هستند که حال 11 نفر از آن‌ها وخیم است.
چیزی که رسانه‌ها کمتر به آن پرداخته‌اند و در واقع به روی خودشان نمی‌آورند، این‌است که اصولا این هواپیما برای چه کاری به بندرعباس می‌رفته که با وحود اینکه خلبان اصلی این هواپیما در ساعت 11 صبح اعلام کرده که با وجود نقص فنی آن امکان ندارد به مقصد برسد، و از پرواز خودداری کرده، چرا فوری دنبال خلبان رزرو فرستاده‌اند و گفته‌اند باید این پرواز به هر صورت انجام شود؟ مگر در چاه‌بهار چه خبر بود؟
مگر نه این‌که گاهی پرواز‌های معمولی مثلا به مشهد و شیراز گاهی تا 20 ساعت تأخیر دارند و مسافران در سالن فرودگاه گرسنه و تشنه منتطر درست شدن نقص فنی می‌شوند و جیکشان هم در نمی‌آید.
نه، این پرواز نباید عقب می‌افتاد حتی به قیمت جان مسافرینش!
در چاه‌بهار رزمایش "پیروان ولایت" در حال برگزاری ست! این خبرنگاران و عکاسان می‌رفتند که این رزمایش را پوشش رسانه‌ای بدهند. و تأخیر در رفتن لابد به مثابه‌ی توهین به مقام ولایت تلقی می‌شد.
در واقع این‌ها قربانی مقام ولایت شدند.

عکسهای دوربین دات نت از این حادثه
لینک دو فیلم کوتاه بعد از انفجار هواپیما در وبلاگ مازیار
آونگ: دیروز اینجا صحرای کربلا بود...


2- تموم ادارات و مدارس شهر تهران و حومه به علت آلودگی شدید هوا تعطیل اعلام شد. مصادف شدن این تعطیلی با روز 16 آذر(روز دانشجو) برای خیلی‌ها سوأل‌برانگیز است.
امروز از خیلی‌ها می‌شنیدم که آلودگی هوای تهران همین دوسه‌روزه نبوده! چطور یکهو در 16 آذر همه جا باید تعطیل شود؟!
جالب است که مإموران امنیتی زیادی جلوی دانشگاه تهران ایستاده بودند و دانشجویانی که برای بزرگداشت این روز جمع شده بودند متفرق می‌‌‌کردند و می‌گفتند روز دانشجو امسال افتاده به 23 آذر.
جل‌الخالق:)

------

3- ف.م.شیرین‌سخن
حسي را که از باز کردن بعضي از اين وب لاگ ها بهش دست مي ده رو به طور خلاصه تشريح کرده.حسی که با باز کردن وبلاگ این حقیر بهشون دست داده:
نيروي پايان ناپذير زندگي. زندگي با تمام خوب و بدش و زشت و زيبايش. اميد بخش. شادي بخش. تپه هاي کرج، پيتزا، چلوکباب، تحصن در مقابل اوين، کوه پيمايي و "سر اومد زمستون" و در يک کلمه زندگي. زندگي با تمام پيچيدگي ها و سادگي هايش. زندگي با تمام بالا و پايين هايش. لبخند، و البته شادي ِ ديرياب.
چی می‌تونم بگم جز اینکه تشکر کنم و بگم خیلی خوشحالم که اینطور بوده
:) مرسی‌!!!!

4- راستی من چندین ماهه نتونستم برم ارکات. نه با پسورد ارکات می‌تونم برم توش و نه با پسورد جی‌میلم! کسی راهشو بلده؟

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

سوتی‌های زیبای من

1- با سلامی گرم
با درودی پاک
می‌آغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد
خوش باد...
( فرهاد شیبانی)

2- سوتی‌های زیبای من
الف- سر صف صندوق فروشگاه، پسری که جلوم ایستاده بود بی‌هوا نگاهی به عقب انداخت و تا منو دید نیشش باز شد و گفت: چطوری خانم دکتر؟ ( یعنی چه؟ مگه من با کسی شوخی دارم؟‌ قیافه‌ش به مزاحم‌ها نمی‌خورد. نگاه استفهام‌آمیزی بهش انداختم( استفهام‌آمیز رو داشتی؟)گفت: یادت نمیاد؟‌ سر خیابون فلان؟ ماشینامون؟
یهو یادم اومد و زدم زیر خنده!
اون‌روز از بانک که بیرون اومدم با عجله رفتم سراغ ماشینم که برسم به بقیه‌ی کارام. اما هر کاری کردم سویچ در رو باز نمی‌کرد. هی داشتم زور می‌زدم و دیگه داشت عرق از سرو روم جاری می‌شد که دیدم پسری دوون دوون داره به طرفم میاد و داد می‌زنه. وایسادم ببینم چی می‌گه. وقتی رسید نفس‌نفس‌زنان گفت: با ماشین من چیکار داری؟ در حالیکه برگشتم ماشینو با اطمینان نگاه کنم و بگم ماشین خودمه، یهو چشمم به عروسک عنکبوت زشت گنده‌ای در پشت شیشه‌ی عقب ماشین افتاد. اِ... من که یه عروسک سگ خوشگل و ناز‌نازی‌رو گذاشته بودم اونجا ( سگ نیست‌ها... این ناشناس موندن هم بددردیه.) این از کجا اومده؟
بعد روکش‌های صندلی‌ها رو دیدم...اِ... اینا چرا عوض شده؟ قفل فرمونم کو؟ اِی وای... اینکه اصلا ماشین من نیست:)
چشمم دنبال ماشینم گشت. حدود بیست متر عقب‌تر پارک کرده بودم. کلید رو از جاکلیدی درآوردم و با خنده‌ی شرم‌آلودی گفتم: ببخشید. ماشینم اونه! کمی با من به طرف ماشینم اومد و با چشمای ریز کرده یه کم براندازش کرد و گفت: حق داشتی! خوب چیزی انتخاب کرده بودی!
خواستم کم نیارم گفتم: اما من جسد ماشینمو هم با ماشین شما عوض نمی‌کنم!(تو دلم یه زبون هم براش درآوردم!)... گفت: اهه! ماشین من مدلش دو سال از ماشین شما جدیدتره!
به شوخی گفتم: اما یه فرق مهم داره. گفت چی؟ گفتم: اون دست شما بوده اما ماشین من دست یه خانم دکتره که از خونه می‌ره مطب و از مطب بر می‌گرده.( الکی یه چیزی پروندم که پررو نشه. الحق ماشینش خیلی تمیزتر از مال من بود!)
ب- تا حالا دوباره‌ وقتی میام ماشینو خاموش کنم و قبلش داشتم آهنگی رو گوش می‌دادم اول قفل فرمونو زدم و یادم رفته سویچ رو در بیارم و پیاده شدم و درو با دکمه‌ش قفل کردم. موتور ماشین هم روشن.
یه بارش خوشبختانه دم خونه‌ی مامانم اینا بودم که کلید یدکی از قدیم اونجاست و پیاده رفتم آوردم. دومین بار مجبور شدم آژانس بگیرم و برم کلید یدکی رو که گذاشتم خونه‌ی خودمون بیارم.
خدا سومین بارو خیر کنه که ممکنه چندین کیلومتر دور باشم.

3- سوتی قرصی
الف- یه بار نزدیکیای خونه‌ی مامانم رفته بودم خرید. گفتم یه سری هم بهشون بزنم. تو آشپزخونه که با مامانم حرف می‌زدم چشمم افتاد به یه جعبه قرص که روش عکس سیر بود. اسمش فکر کنم گارلت یا یه همچین‌چیزایی بود. مامانم که داشت ظرف می‌شست نگاهی به قرص‌های دستم انداخت و گفت فرصای باباته. قرص سیره! شبی یه دونه می‌خوره.
وسطای صحبتمون همین‌طوری یکی‌شو بالا انداختم و یه لیوان آب هم روش . بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و رفتم به بقیه‌ی خریدام برسم. نزدیکای شب در طبقه‌ی دوم فروشگاهی داشتم دنبال تی‌شرتی برای سی‌با می‌گشتم. موقع انتخاب یهو دیدم سرم گیج می‌ره. چشام هم سیاهی می‌رفت. رو پیشونیم عرق سردی حس می‌کردم . نمی تونستم از جام تکون بخورم. فروشنده‌ی اون قسمت که پسری با بازوان ستبری بود اومد جلو و پرسید حالتون خوب نیست؟ نمی‌دونم چطوری نگاهش کردم که دیدم پرید یه صندلی از پشت پیشخوانشون آورد و آستینمو کشید و نشوندم روش و بدو رفت یه لیوان لکه‌داری رو پر از آب کرد و هفت‌هشت قند از قندون ریخت توش و نمی‌دونم با خودکاری یا چیز دیگه‌ای همش زد و بهم داد. منم که اصلا فکرم کار نمی‌کرد بدون اراده خوردمش و سوسول‌بازی یادم رفت که لیوانش کثیفه و قند و با چی بهم زده و... هر چی پرسید چی شده اصلا یادم نمیومد. سرمو انداخته بودم پایین و اون برای اینکه خجالت نکشم تندتند تعریف می‌کرد که باشگاه بدن‌سازی داره و این حالت‌ها رو می‌شناسه و می‌دونه فشارم پایین اومده . هر چی‌‌میخواستم پا شم اون نمی‌ذاشت و می‌گفت با این‌حالت زمین می‌خوری. راست هم می‌گفت.
خلاصه اون شب با حال زار و نزار رسیدم خونه و بعد از پرس و جوهای سی‌با تازه قرص سیره یادم اومد:) شکمویی هم بد دردیه!

ب- سوتی قرصی شماره 2
قبل از ازدواجم،‌ تلفن زدم به خواهرم که خارج از کشور زندگی می‌کنه که مثلا دعوتش کنم. او هم که سخت مخالف این ازدوج بود و دلیلش روهنوز هم نفهمیدم. آخرش گفت حالا که گوش نمی‌دی اقلا تا مدتی سعی کن زود بچه‌دار نشی! بعد از پرسیدن چندتا سوال‌های خصوصی گفت اِ... باید از فردا قرص‌ ضد حاملگی بخوری! گفتم اولا عروسیمون یه هفته‌دیگه‌ست. دوما با سی‌با قرار گذاشتیم تا یه ماه کاری با هم نداشته باشیم. فقط مثل دوتا دوست. تا من این ترس( لعنتیم) بریزه. گفت اون گفت قبوله و تو باور کردی؟! مردای ایرانی رو هنوز نشناختی.( خواهرم مخالف ازدواجم با مردی مسلمون و ایرانی بود). ثانیا خوردن این قرصا تایم بخصوصی داره. از چندم پریود باید شروع بشه و باید دوره خوردنش کامل باشه و از این حرفا. کلی باهم بحث کردیم.
شبش موقع خواب اون‌قدر حرفاش تو گوشم پیچید(عین حرفای شیطان رجیم) که صبحش اولین کاری که کردم خریدن اون قرصا از داروخانه بود که با خجالت و سرخ‌و سفید‌شدن‌های زیادی همراه بود.
تا اینجا مقدمه بود.
دو هفته از ازدواجمون گذشته بود. یه شب رفتم یواشکی قرصمو بخورم. دیدم قرص سی‌با هم اونجاست. دکتر برای تپش قلبش(که فکر کنم از عشق من باشه!) پروپانولول تجویز کرده. شبی یه قرص. تو تاریکی هر دو رو از ساشه‌شون در‌آوردم. چراغو خاموش کردم و بعد مال خودمو گذاشتم ته حلقم و با آب قورتش دادم و مال اونو با یه لیوان آب بردم تو اتاق خواب. بازیم گرفت . بهش گفتم دهنتو باز کن. مییام رو تخت و از اون بالا قرصتو می‌ندازم تو دهنت و بعد از اون بالا آب هم می‌ریزم. سی‌با خوشش اومد و دهنشو تا اونجایی که می‌تونست دهنشو باز کرد که تیرم خطا نره.
وقتی قرصو انداختم، توی راه سقوطش در کمال تعجب دیدم رنگش صورتی نیست! و درست همرنگ قرص منه. ناخودآگاه لیوان آب رو هم خالی کردم روش. و داد زدم که نخورش! تازه یادم افتاد قرصی هم که خودم تو آشپزخونه خورده بودم مدلش فرق داشت با قرص همیشگیم که مدورتر وریزتر و لیز‌تر بود موقع قورت دادن.
سی‌با از جا پرید چی شده؟ و من با گریه همه‌چیزو براش تعریف کردم. سی‌با اولش گفت به من اطمینان نداشتی؟ ولی وقتی ناراحتی منو دید کلی لوسم کرد و باهام شوخی کرد و گفت در عوض اگه تو نظری بهم داشته باشی حامله نمی‌شم.
چشمتون روز بد نبینه من تا صبح از شدت خشکی دهن و کاهش ضربان قلب از ترس تا صبح خوابم نبرد!

4- یه سوتی دیگه هم نزدیک بود به وقوع بپیونده که دیگه امشب روم نمی‌شه بنویسمش(سوتی‌دونم پر شده).. ایشالله دفعه‌ی بعد.. همچنین از بیماری جدید سینه‌ی خانمها یادم نرود بنویسم..اول تحقیق کنم ببینم درسته یا نه.

5- بیانیه‌ی پن‌لاگ برای محکوم کردن حکم سمیعی‌نژاد

6- مراسم به خاکسپاری منوچهر آتشی در بوشهر


7- حکومت دیر به فکر جلوگیری از گسترش بیماری ایدز گرفته. ولی باز بهتر از هیچیه! این روزها تمام رسانه‌ها از ایدز و راه‌های انتقالش می‌‌گن.
هفته‌ی پیش هم برای اولین بار خانمی به اسم خانم محمدی جلوی دوربین اومد( تا به‌حال بیماران ایدزی حاضر نبودن شناخته بشن و معمولا پشت به دوربین یا به صورت شطرنجی نشون داده می‌شدن) از بیماریش کلی حرف زد. این خانم همسر و دو فرزند 11 و 16 ساله داره. سرکار می‌ره و شجاعانه به همه می‌گه که ایدز داره.
این روزا شهر پر شده از پلاکارد‌هایی درباره‌ی ایدز. هزاران کنفرانس و سمینار و دومینار و یه‌مینار این‌روزا برپاست. حکومت ان‌جی‌او‌های دولتی( این اصطلاحیه که خودم روشون گذاشتم. آخه الان تقریبا هیچ ان‌جی‌اویی واقعا ان‌جی‌او نیست بلکه یک‌جی‌اوست!) رو مجانا به کار گرفته.
انگار می‌خوان بی‌خیالی گذشته رو با سروصدای زیاد جبران کنن. شاید به نظر اغراق بیاد که روزی نیست من به یکی از این تجمع‌ها- چه در تهران و چه در کرج- دعوت نشم.
- خودت بیا. هر چی‌دوست و رفیق هم داری همراهت بیار!
تلویزیون و رادیو رو هر وقت بگیری در مورد ایدز حرف می‌زنه. پزشکی در تلویزیون می‌گفت آمار رسمی، حکایت از 120 هزار ایدزی در ایران می‌کنه و چون ایرانی‌ها فطرتا خجالتی هستن(!) آمار واقعی احتمالا ده‌برابر این عدده. یعنی یک میلیون و دویست‌هزار ایدزی!
پ.ن. برام عجیب و تاحدی خنده‌دار بود که بعضی بلاگرها تظاهرات علیه ایدز رو به عنوان ابتکار گروه خودشون نشون داده بودن. خوب دیگه در دیزی وبلاگستان بازه و هر آشی می‌شه توش پخت یا ازش برداشت کرد:) و خارج‌کشوری‌ها هم زودباور و...

8- دو هفته پیش آرزو داشتم بلیت کنسرت شجریان گیرم بیاد. دوست سی‌با بهمون قول داده بود از تالار رودکی حتما برامون بلیت می‌گیره. که متاسفانه در اونجا توزیع نشد و ما موندیم بی‌بلیت. وقتی فهمیدم قیمت بازار سیاه بلیت‌های ده‌هزار تومنی شده دویست هزار تومن. مطمئن نیستم اگه بلیت داشتم می‌رفتم... دوتا دویست‌هزار تومن می‌تونه گره از کار خیلی‌ها بگشایه:) گر چه سی‌با می‌گه این کارا خیلی زشته!

9- این وبلاگ ما هم درست نشد. دیشب بلاگ‌اسپات و بلاگ‌فا قات زده بودن و هرکاری کردم مطلبم ثبت نشد. حالا بیام(آنلاین شم) ببینم می‌تونم کاری کنم یا نه!
پ.ن.
ا... یه نفر زحمتشو کشیده و برام فرستاده:)

10-
کاریکاتور:
آقا موشه به احمدی نژاد: اون هاله‌ی نور رو خاموش کن. می‌خوام بخوابم.

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

غذا خوردن زیر سنگینی نگاه گارسن‌ها

شعری بر تو خواندم
نوازشی از دستانت جاری شد
دستانت جاری شد
من نوید نوازشم
و سینه‌ی تو
از عطر شعری لبریز...
(فرخ تمیمی)

2- لقمه‌شمار
من و سی‌با تهرون بودیم. ساعت سه بعد‌ازظهر کارمون تموم شده بود و هر دو گرسنه.
دیدیم نزدیکای ظفریم. به یاد بچگی‌هامون که هر کدوم جداگانه با خانواده‌مون می‌رفتیم چلوکبابی حاتم،‌ رفتیم اونجا.
فضا نسبت به قدیما عوض شده بود. مبل‌های زرد لیمویی و میزهای کوتاه بعضی گرد و بعضی مربع.
به خاطر بی‌موقع بودن، رستوران نسبتا خلوت بود. فقط چند میز اشغال بود و بقیه خالی.
هنوز ننشسته بودیم که یهو سه چهار تا گارسن حمله آوردن برای منو دادن و بقیه‌شون هم بغل پیشخوان از دور زُل زدن به ما. خوب دیگه وقتی تعداد گارسن‌ها از تعداد مشتری‌ها بیشتر باشه لابد اینجوری می‌شه...
هر چهار تا بالا سرمون وایسادن که چی می‌خواهیم سفارش بدیم. لاالله الی الله! آخه با این همه چشم چطور با هم مشورت کنیم. بخصوص که تو منو نوشته بود همراه با هر پرس غذا مخلفات( سالاد و ماست) اجباریه! من اصلا دوست ندارم همراه غذا ماست بخورم و سی‌با سالاد بیرون رو نمی‌خورد.
هنوز چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که سرپرستشون که مرد سپیدمویی بود به جمعشون اضافه شد. اون هم کاغذ قلم دستش بود. انگار چندتا خبرنگار بالا سرمون وایساده بودن و می‌خواستن باهامون مصاحبه کنن!
مجبور بودیم جنتلمن( و جنتل‌وُمن)‌ باشیم و عین بچه‌ی آدم فوری سفارش بدیم. کباب 7 هزار تومنی داشت و 8 و 9 هزارتومنی. خوب حتما 9 هزار تومنیش از همه بهتر بود. گفتیم دوتا از این! با انگشت نشون دادیم که بهترینش:)
پیرمرده تند نوشت و با اخم گفت برنج!!
گفتیم یه دونه.(من مثلا رژیم دارم و تازه حتی نمی‌تونم نصف کباب‌های گنده رو بخورم.)
با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت: شما که دونفرین!
سی‌با گفت خوب دوتا بیارین. اشکالی نداره!... و به من چشمک زد که جور هر دو رو می‌کشه!
پیرمرد عین طلبکارها گفت: نوشابه چندتا؟
گفتم من نوشابه نمی‌خورم. آب بیارید لطفا!
با خشانت زیاد و چینی در ابرو گفت: آب نداریم.
سی‌با با بی‌حوصلگی گفت: خوب هر چی دوست دارین بیارین . ولی زودتر لطفا.
صدای خنده‌ی خانواده‌ی میز بغل دستیمون اومد. نفهمیدم چرا!
در تموم مدتی که وسائل و مخلفات رو می‌آوردن - سالاد اجباری مثلا دونفره که شکر خدا شامل دوسه‌برگ کاهو و دو سه پر گوجه فرنگی و نصف خیار حلقه شده و یک قاشق کوچک ذرت پخته بود و ماست که دو لیوانک پلاستیکی ماست بود و نوشابه‌ی گرم بدون یخ- تموم کارگرا همین‌طور زُل زده بودن به ما.
هر ظرف که به خودی خود سبک بود زیر بار نگاه ده دوازده نفر گارسن و کارگر برای ما سنگین به‌نظر می‌رسید!
موقع خوردن اصلا روم نمی‌شد قاشقو به طرف دهنم ببرم بس که هر طرف چشمی نگام می‌کرد.
هر از گاهی هم کارگری می‌دوید طرف میز بغل دستی ما (که من پشتم بهشون بود)و چیزهایی رو بر می‌داشت و می‌دوید سمت آشپزخونه.
یه جاش مرد سپیدموی بهشون نزدیک شد و گفت: اگه فکر می‌کنید سالاد نخورین باهاتون حساب نمی‌شه اشتباه می‌‌کنید ها! گفته باشم! هر چهار تاماست و سالاد چهار نفره رو حسابتونه!( پس فقط با ما این رفتارو نداشت. من دوسه‌بار تو آینه نگاه کرده بودم نکنه من قیافه‌م امروز یه جوریه که توجه اینا جلب شده)
زن به اعتراض گفت: آخه ما سالاد بیرونو هیچوقت نمی‌خوریم! ماست هم یکی برامون بسه. بچه‌ها با این‌همه غذا چیز دیگه‌ای از گلوشون پایین نمی‌ره.
مرد سپیدموی گفت: قانون قانونه!( عجب! مگه قانون خوردن هم تو قانون اساسی هست؟!)
صدای هیس‌هیس شوهر به زن اومد و به گارسن کبیر گفت. خیلی خوب آقا، حساب کنید.(فکر کنم منظورش این‌بود که از بالاسرمون برو تا راحت بقیه‌ی غذامون از گلومون بره پایین.)
حالا دیگه تقریبا معنای خنده‌ی زن و شوهر رو موقع رفتار گارسن‌ها با ما فهمیده بودم!
من داشتم چنگالمو تو آخرین پره‌ی نازک گوجه فرو می‌کردم که ناگهان یکی از گارسن‌های جوان مثل قرقی اومد ظرف سالاد رو از جلوم کشید و برد ... چنگالم تو هوا موند. هنوز ذرت‌ها و چند پر خیار مونده بود. حیف!
هم کنف شده بودم و هم خنده‌م گرفته بود.
سی‌با تا لیوانک ماستشو گذاشت زمین، یکی رو هوا قاپیدش! عجب گیری کردیم ها!
برنج و کباب نپخته رو یکی یکی با دست آوردن. اونم نه یه‌نفر. هر تیکه شو یه گارسن آورد! و دور نمی‌شدن . در همون منطقه‌ی سوق‌الجیشی می‌موندن و مشغول به عمل خطیر زُل زدن می‌شدن.
گاهی‌ یکیشون به عنوان تشویق ناخودآگاه دهن خودشو باز می‌کرد( عین مامانا که وقتی می‌خوان به بچه‌شون غذا بدن ناخودآگاه با هر قاشق دهن خودشون باز می‌شه).
من به شوخی موقع خوردن کباب ظرفشو محکم با دست دیگه‌م چسبیدم که مبادا بیان ببرنش و با سی‌با زدیم زیر خنده. یهو چشمم به گارسن کبیر افتاد که با دیدن این بی‌پرنسیبی چشاش تا آخر از هم دریده شده. درحالیکه وسط ابروهای خاکستری پرپشتش به شدت چین خورده!
خلاصه اصلا نفهمیدیم چی خوردیم. هنوز تموم نکرده بودیم که مرد سپیدموی صورت حساب رو گذاشت جلومون و همونجا وایساد!
گارسن‌ها و کارگرها هم همه انگار منتظرن فیلمی تموم شه و برن بیرون از سینما، مشتاقانه به جیب سی‌با چشم دوختن!
من بعد از اینکه با عجله دوسه‌تا تیکه کباب رو به‌زور تو دهنم چپوندم که پولمون هدر نرفته باشه،‌ صورت حسابو گرفتم. آخ،‌ ددم یاندی! 22 تومن شده بود. اگه رفته بودیم همبرگر هایدا یک دهم اینم نمی‌شد. تازه این‌قدر لقمه‌شمار هم دورمون جمع نمی‌شدن لقمه‌هامونو بشمرن.
خواستم ماستی که مونده بود و نوشابه‌ و کبابها و برنج اضافه رو بردارم و بذارم تو کیفم ولی روم نشد ازشون کیسه فریزر بگیرم:)
پ.ن1:
چیزی به‌نام مشتری‌مداری انگار در ایران وجود نداره!
پ.ن. 2:
در ایران مدیریت صحیح کمتر دیده می‌شه!
پ.ن.3:
گارسن‌ها و کارگرای رستوران حاتم باید بعد از تموم شدن مشتری‌های ناهار غذا بخورن. در نتیجه همه گرسنه بودن و بیزار از مشتری‌های بی‌موقع.
می‌شه با مدیریت صحیح بعد از خلوت شدن رستوران، مثلا از ساعت 2 کارگرها نوبتی غذا بخورن. لازم نبود 12 تا گارسن منتظر غذا خوردن سه‌چهار خانواده باشن! یا اصلا از سه به بعد مشتری قبول نکنن!
پ.ن.4
برای رفع کنجکاوی شماها،‌‌ غذای اونا گوشت‌کوبیده بود با نون.
پ.ن.5:
برای مشتری‌ها نون اصلا نمیارن. مبادا کباب رو با نون بخورن و سیر شن و برنج نخوان:) و آب نمیارن مبادا نوشابه‌هاشون فروش نره! حد مدیریتشون فقط همین بود!


3- گاهی فکر می‌کردم، چه فایده که من چیزی رو در وبلاگم افشا یا ازش انتقاد می‌‌کنم.
تو این هفته به دو مورد برخوردم که آتشش از گور وبلاگم بلند شده بود. پس نوشته‌هامون همچین بی‌تأثیر هم نیست:)
اولیش: رفتم کارت اینترنت بخرم. همین‌طوری پرسیدم کارت کرج‌آنلاین(پیام‌گستر سابق) هم دارید؟
(همون شبکه‌ای که اسم و شماره تلفنش رو اینجا نوشته بودم که زده هر چی سایت درست حسبیه فیلتر کرده، حتی از لیست اطلاعات هم بیشتر! و وقتی به عنوان اعتراض زنگ می‌زنیم می‌گه مردم برای من مهم نیستن. مهم دولته)
گفت: مگه خبر نداری که کرج آنلاین اینترنتش رو جمع کرد؟ صاحبش خودش شخصا به تموم کافی‌نت‌ها رفت و کارت‌هاشو پس گرفت. اینجا هم اومد. خیلی دمغ بود.
گفتم: چرا؟
- از بس از داخل و از خارج کشور تلفن زده بودن و بهش فحش داده بودن. یه سایتی تو اینترنت شماره تلفنش رو گذاشته بود . دمش گرم!
راستش وجدانم یه‌خورده ناراحت شد. گفتم شما چرا خوشحالید مگه به ضررتون نشده؟ فروش کارت‌هاتون کم نشده؟ گفت نه بابا. فیلتریا رو زیاد نمی‌خرن. تازه این بی‌ناموس‌ها باعث شدن کافی‌نت‌مو ببندم و بکنم گیم‌نت! از بس که مشتری‌هام از فیلتر ناراضی بودن!

دومیش: رفتم فروشگاه‌شهروند میدون آرژانتین. همون‌جایی که از توالت‌های عتیقه‌ش عکس گرفتم و گذاشتم تو وبلاگم. بعضی‌ها هم که ساکن خارج از کشور بودن از عکس پرینت گرفته بودن و زده بودن رو بورد دانشگاهشون! دست‌شویی‌هاش شکسته و عین چینی‌های بند زده بود. و شیر آبش هم شلنگ پلاستیکی بود که با کش بسته شده بود.
گفته بودم که یکی از دوستام اونجا رفته فروشنده شده. وسط صحبتامون گفتم دستشویی‌هاش همون ته پارکینگه؟ گفته آره. اونقدر شیک شده که نگو. گفتم چه عحب! گفتم تو یه سایتی عکس دست‌شویی‌هامونو انداخته بودن و آبرومونو برده بودن. رئیسش فوری دستور ساخت دستشویی‌های جدید رو داد. هر کی بوده دستش درد نکنه!
از این‌یکی هیچ وجدان‌درد نگرفتم!

4- بیشتر ای‌میلام از بین رفتن و خیلی‌هاشون هم پشت خط موندن.
دیشب حدود 4 ساعت زحمت کشیدم تا تونستم فقط چندتا ای‌میل بگیرم:(
اگه به ای‌میلاتون جواب دادم بدونید گرفتمش و اگه جواب ندادم بدونید اصلا به دستم نرسیده. یه جوری دوباره برام بفرستینش ممنون می‌شم!

5- از وبلاگم تو بلاگفا بیشتر از وبلاگم در بلاگ‌اسپات خوشم میاد. دوستان عزیزم هم تو نظرخواهی همینو گفتن. تو نظرخواهی بلاگ‌اسپات اصلا معلوم نمی‌شه چه نظری مال کیه. مثلا یه جا نظر سولوژن به نظر میومد نظر ویولته(راجع به رضازاده) و دوستان دیگه خطاب به اون جواب دادن. اما تو بلاگ‌فا این مشکل نیست. تازه لینک‌دونی هم داره:) فعلا هم که وبلاگ اصلیم خرابه... پس به بلاگفا سر بزنید ممنون می‌شم.

6- تو لینک‌دونی بلاگفا خبر تأسف‌بار درگذشت مرتضی ممیز هنرمند عزیز و پدر گرافیک ایران رو نوشته بودم. امروز هم روز به‌خاک‌سپاریش در ساوجبلاغ بود...
چندی بود به این فکر می‌‌کردم که چرا این‌قدر هنرمندا تند‌تند و پشت‌سرهم دارن می‌رن... اولین فکری که به نظرم رسید این بود که هنرمندا فشار بیشتری رو تحمل می‌کنن. زودتر مسائل رو می‌گیرن و می‌خوان به هزار زبان استعاره و تمثیل و... به مردم منتقلش کنن. خیلی خطرا براشون پیش میاد و بیشتر از مردم معمولی استرس تحمل می‌کنن. اما با حساب کردن سن هنرمندا و مقایسه‌ش با مردم عادی دیدم زیاد فرقی نمی‌‌کنه. خیلی از هنرمندای قدیمی به سن 65...70...75 و 80 سال رسیدن و متاسفانه سن معمولی در ایران در همین حدودهاست...


7- به جز مهین اسکویی، منوچهر نوذری که هر دو بدحال تو بیمارستانن. م. آزاد شاعر شعرهای زیبای:
" گل من پرنده‌ای باش و به باغ باد بگذر. مه من شکوفه‌ای باش و به دشت آب بنشین."
" صدای تیشه آمد، گفت شیرین،‌ صدای تیشه فرهاد آمد. صدای ناله آمد..."
" مثل پرنده‌ای که در او شور مردن است، مثل شکوفه‌ای که در او شور ریختن.."
" تنها انسان گریان نیست، من دیده‌ام پرندگان‌را. من برگ و باد و باران‌را گریان دیده‌ام.."
" من دیده‌ام شکوه تماشا را در آبهای دور/ در کوچه‌های سبز، گرم تماشا بودیم..."
"یاسها منتظرند/ باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی، همه از کوچه مرا می‌خوانند."
. هم متاسفانه بیماره... و در بیمارستان روزهای سختی را می‌گذرونه
پ.ن.
منم تو نوبتم ها...
البته دیروز جواب آزمایشم رو گرفتم. فعلا به عمل دوم احتیاجی ندارم.

8- جمعه 11 آذر ساعت دو بعد از ظهر مراسم بزرگداشت قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای در امامزاده طاهر، برمزار پوینده و مختاری.

9- لیلا صبور عزیز مطلبی سخت ناراحت‌کننده ولی واقعی از شرایط وارد شدن به دنیای هنر سینما نوشته.(البته همه اینطور نیستن ولی تو دنیای هنر سینما که مثل بعضی جاها که سرمایه یکی از ارکانشه بیشتر از جاهای دیگه فساد هست.
حتما شما هم شنیدید که این روزها خیلی از دخترا پسرای عشق سینما،‌ برای کارای اولشون نه تنها پولی نمی‌گیرن،‌ بلکه شده تا 6 میلیون به کارگردان دادن + اجابت خواسته‌های معقول و نامعقولشون تا نقشی در یه فیلمی بهشون داده بشه!

10- چاپ کتاب هم متاسفانه همین‌طور شده. اگر پول داشته باشی و گاهی پارتی به راحتی آب خوردن دهها کتاب با هر موضوع باارزش و بی‌ارزشی می‌تونی چاپ کنی. ولی نویسنده‌های بزرگ ما که خودشون نمی‌تونن ناشر خودشون باشن باید سالها در انتظار الطاف ناشری باشن که جرأت می‌کنه دست به چاپ کتاب بدون سانسورشون بزنه!

11- چند روز پیش که رفتم به بزرگترین کتاب‌فروشی شهر دیدم آرایش قفسه‌ها به هم خورده.
کتاب‌های پرفروش اومده جلوتر و کتاب‌های باارزش ولی کم‌فروش رفته اون عقب‌مقبا. خوب شاید رسمش هم همینه.
حالا پرفروش‌ها کدوما هستن.
صدها جلد کتاب‌های بسیار عامی با عنوان‌های دل‌غشه‌آور عشقی با نویسنده‌هایی که اغلبشون زنانی‌هستن که اسم اونا رو حتی یه بار نشنیدی با طرح‌های گل و بلبلی و شمعی که در حال اشک ریخته. مثلا ملیحه‌ مامان‌جونی کتاب بی‌تو دیگه هرگز عاشق نمی‌شم! و ساناز نازگلی با کتاب لعنت به من اگه دیگه سوار ماشینت بشم! کتاب‌ها رو که باز می‌کنی. می‌بینی بیست صفحه‌رو ورق زدی و همه‌ش نازی با اسی می‌گه دوستت دارم و اسی بهش می‌گه د لامصب اگه دوستم داری بیا زنم شو و همهش مشت می‌کوبه به دیوار!
اگه مثل من فضول باشی و بیست دقیقه وایسی ببینی مردم سراغ چه کتابایی بیشتر می‌رن( البته به جز کتاب‌های درسی و حل‌المسائل هلوهلو برو تو گلو) بیشتر دخترا و زنا یه راست میان سراغ همینا. جالب اینه که بیشترشون ناشرشون خودشونن یا شووراشون!
و اما پر ازدحام‌ترین قفسه که زن و مرد نمی‌شناسه قفسه‌ی کتاب‌هاییه که جدیدا خیلی مد شده. "از دولت عشق، ترجمه‌ی گیتی خوشدل" ... "شفا از راه دور" ... "دستان شفابخش"... " چگونه انرژی مثبت بپراکنیم"... " چگونه در برابر انرژی‌های منفی جاخالی بدهیم؟"... "خود هیپنوتیزمی"... و این چیزا... دختری که با شور و حال دنبال کتابی می‌گشت و هر کدوم رو که با هل دادن دیگران از اون قفسه بر می‌داشت می‌گفت آَه اینو که دارم و می‌رفت سراغ یکی دیگه. از لای جمعیت رد شدم و گفتم این کتاب‌های چی داره که این‌قدر مشتاق خوندنشین؟ با دلسوزی بهم نگاه کرد و گفت: وا.... تاحالا نخوندی هیچکدومو؟ گفتم چرا از دولت عشق رو یکی از دوستام داد خوندم و دستان شفابخشو داییم بهم داد و نمی‌گم اصلا روم تأثیر نگذاشت. اما شاید فقط یه هفته...

گفت: همینه دیگه. باید مثل قرآن دائم دستت باشه. مرتب بخونیش. زندگی منو از این رو به اون رو کرده. روحیه‌م یه زمانی خیلی افتضاح بود نامزدم ولم کرده بود. ا ونقدر براش انرژی عشقی فرستادم تا مثل سگ پشیمون برگشت. خانواده‌م همه‌شون عاشقمن. یه فامیلو از راه دور شفا دادم. گفتم ببخشید شما پزشک هستید؟ با خنده گفت نه بابا. شفا دادن رو از تو همین کتابا یاد گرفتم.
روی در یخچال خونمون پره از جمله‌هایی که از تو این‌جور کتابا یاد گرفتم( خیلی اسم کتاب آورد ولی یادم رفته.. نوشته‌ی انتونی رابینز و... ) همسایه‌م باهام چپ افتاده بود. رو یه کاغذ نوشتم: الهی، تو یاری دهنده‌ی من هستی. کاری کن که خانم فلانی با من خوب بشه. روزی صد بار این جمله رو تکرار کردم. تا اینکه یه روز خانم فلانی برام آش آورد. فهمیدم که اثر کرده!
عجب! جانِ‌ مش رجب!
قفسه‌ی پهلوییش کتاب‌های: چگونه در عرض 10 روز میلیونر شویم!
قورباغه‌ را قورت بده!
پنیر مرا کی جابه‌جا کرد؟
پنیر منو کی(کدوم الاغی) خورد؟
راه صحیح پولدار شدن و...
مشتری‌های این یکی قفسه بیشتر اعضای شرکت‌های هرمی مثل گلد‌کوئست و گلد‌ماین و... هستن.
تو این کتاب‌های یاد می‌گیرن که اگه جور کردن 600 هزارتومن برای خرید سکه از گلد‌کوئست سخته باید عین خوردن قورباغه چشماشونو ببندن و زودتر قورتش بدن( یه چیزایی عین روغن کرچک خوردن قبل از عکس‌برداری از روده)
یا اگه پنیر ذخیره‌شون تموم شده( مثلا جایی کار می‌کردن که اخراج شدن و حالا بیکارن و یا مثلا دوست دارن پولدار شن و هر کاری می‌کنن نمی‌شه) باید معطل نشن و برن سراغ ذخیره‌ی لایزال پنیر جدید که همانا شرکت گلد کوئسته:)
من دنبال کتاب "چگونه در مدت 21 روز فیلمنامه بنویسیم؟" ویکی کینگ بودم. تا یه فیلمنامه فوری بنویسم و بفروشمش و میلیونر شم. اما کتاب‌فروشیه هنوز عقلش نمی‌رسه اینو بیاره.:)
پ.ن.
البته بی‌انصافی نکنم که کتاب‌های شاملو و فروغ و ترانه‌های فرهاد و پینک و متالیکا و.... هم نسبتا پرفروشن. و هنوز خوشبختانه در جلوهای قفسه.


۱۲- در بلاگفا به چند مشکل برخوردم.
الف- نمی دونم به چه علت نوشته هام یه خط درمیون میاد و هر کار میکنم درست نمی شه! دفعه ی قبل این طور نبود.
ب- تعداد لینکایی که می خوام بدم محدوده و بیشتر از این تعدادی که تو قالبم هست جایی نداره.

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

من و شل‌سیلوراستاین

1- من و شل‌سیلوراستاین!
عمو شلبی:‌ دیشب وقتی اینجا دراز کشیدم و شروع کردم به فکر کردن
یک عالمه"چی می‌شد اگه" بنا کردن تو گوشم خزیدن.
هی جولون دادن و تموم شب رو واسه خودشون خوش گذروندن
همون آواز قدیمی"چی می‌شد اگه" رو باهم خوندن:

من: "چی می‌شد اگه" ما مردم ایران از اون 600 دانش‌آموز دختر مدرسه‌ی ابتدایی منطقه‌ی 3 آموزش و پرورش یاد می‌گرفتیم
اونا خانم مدیر قبلی‌شونو بیرون کردن
و با اینکه رفته با حکم دیوان عدالت اداری برگشته،
بچه‌ها دم در مدرسه سپر انسانی درست کردن
به‌ هیچ‌وجه حاضر نیستن مدیر بداخلاق و بی‌ادب و حزب‌اللهی رو دوباره تو مدرسه‌شون راه بدن.
والدین و بقیه‌ی معلمها، حتی بابای مدرسه هم با بچه‌ها متحد شدن
اونا خودشون یه مدیر انتخاب کردن و فریاد می‌زنن:
آناناس،‌ آناناس،‌ خانم.... مال ماست!
کاش می‌شد ماهم به اینا بگیم
آناناس، آناناس، کشور ما مال ماست!
نه مال شما! ولمون کنید :)

2- اوضاع رو ببین چه خیطه!
اوضاع بورس اون‌قدر قاراشمیشه که حدود 12-13 نفر که نوبتی رفتن سراغشون برای دبیرکلی بورس هیچکدوم قبول نکردن.(عبده که استعفا داد. نهاوندیان مشغله‌ی زیاد رو بهانه کرد. اون یکی گفت آخ مریضم، بعدی گفت من مامانمو می‌خوام و... بین خودمون بمونه سراغ منم اومدن، گفتم اهه! تا یه ذره آبروی داشته‌مم بره.)
آخرش دست‌به‌دامن(شایدم شلوار) علی صالح‌آبادی دبیر بورس کرج که یه پسر 27 ساله‌ی دانشجوئه شدن و... اونم که... معروفیت باد آورده و... کجا برم بـــِه از اونجا!

3- بابا بلاگرها همین‌طور دارن افتخار کسب می‌کنن و بعضی‌هاشونو ما خبردار می‌شیم و بعضی‌هاش رو نه.

حسین درخشان در اجلاس تونس شرکت کرد. او در مورد آزادی بیان و سانسور در اینترنت صحبت کرد...(آفرین)


4- وبلاگ پرستو دوهکی به عنوان بهترين وبلاگ ژورناليستی فارسی مسابقه وبلاگ های دويچه وله انتخاب شد...(مبارکه)
پ.ن.
نه بابا! انگار حسین درخشان اسم منو هم داده بوده:) خیلی ذوقیدم.


5- ویولت عزیز ،به سفارش کارگردان تلویزیون فیلم‌نامه‌ای بر اساس داستان زندگی‌اش نوشته که به زودی تبدیل به فیلم میشه ، بلکه هم سریال.( بی‌صبرانه منتظر دیدنشیم)

6- آقای شکراللهی و بازی‌های پنهان؟!!! چشمم روشن!
خوابگرد عزیزمان هم در حال نوشتن فیلم‌نامه‌ای 13 قسمتی درمورد بازی‌های پنهان در ورزش فوتباله! در مورد دوپینگ و مارادونا و دیوید بکام و پله و کلی( پس مشت‌زنی هم هست) و دهداری و داربی و المپیک و غیره( این دیگه چه ورزشیه؟)...

7- گذرگاه شماره 49 ویژه‌ی آذر رو از دست ندید!

8- مراسم خاک‌سپاری منوچهر آتشی از زبان جاوید. از زبان یوسف.
با اینکه آتشی وصیت کرده بود در امامزاده دفنش کنن و سیمین بهبهانی در مهرشهر کنار گور تازه کنده شده منتظر بود،‌ بوشهری‌ها موفق شدن بعد از کلی چونه زدن ببرنش به بوشهر.
عکس منیرو روانی‌پور در حال سنج زدن جلوی تالار وحدت.

9- علی جان از مراسم سالگرد فروهرها نوشته.

10- مطلبی دارم در مورد کتاب‌های پرفروش این روزها.. چون طولانیه می‌ذارم برای بعدا...(اینو نوشتم که یادم نره. ترسیدم نخ ببندم به انگشتم، یادم بره نخه برای چیه)

11- حامد تقدسی برام نوشته که نوید کوچولو 7 ساله از نارسایی کلیه به شدت رنج می‌بره... اگه کاری از دستتون بر میاد دریغ نکنید! حداقل یه دلداری...


12- وبلاگ امین گشمردی دوست عزیز بوشهری‌مون... فیش حقوقی سرباز معلمیشو هم ببینید. چقدر زیاده! آقا قرض می‌دی؟


13- دیشب تا صبح نشستم فیلم ساحل با شرکت لئونارد دی‌کاپریو و فیلمبرداری دایوش خنجی خودمون نگاه کردم و بعدش هم چشم شتر چنگیز آیتماتف رو خوندم.

14- متاسفانه هنوز نمی‌تونم توی وبلاگ اصلیم مطلب بذارم.
ولی اومدم یه‌جادیگه باز کردم:)

15- افتخار امید معماریان رو یادم رفت بنویسم!
ازامید به خاطر فعاليت​های مختلفش در زمينه​های سازمان​های غير دولتي، وبلاگ​نويسی و روزنامه​نگاری​ در مراسم سالانه ديده​بان حقوق بشر در کانادا تقدير شد.


16- مصاحبه‌ی "روزنامه" ارگان جمعی از دانشجویان دانشگاه تهران با امید حبیبی‌نیا.
راجع به سابقه‌ی آشنایی‌اش با احمد و باطبی و...
سخنرانی امید در سئول(به زبان انگلیسی)

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

آقایون مواظب تخم‌هاشون باشن!

1- از پس ابرهای سست و سیاه
می‌درخشد ستاره‌ای بیدار
شب نمناک ژاله می‌بندد
روی انگشت‌های سبز بهار...
(منوچهر آتشی)

2- منوچهر آتشی شاعر معاصر، شاعر شعر خنجرها، بوسه‌ها، پیمان‌ها ( اسب سفید وحشی، بر آخور ایستاده گران‌سر...) درگذشت.
آتشی از معدود شاعران مردمی بود که دولت از او به عنوان چهره‌ای ماندگار تقدیر کرد. و متاسفانه یکی از دلایل این انتخابشان حضور مداوم آتشی در انجمن شعرای مسلمان بود. ولی باز هم غنیمت است. البته این گرامیداشت باعث نشد تا او بتواند در بیمارستانی خصوصی بخوابد.

3- می‌گویند بیست و چند سال پیش همین موقع‌ها،‌ روزی ماهی ازون‌برونی از دریا به پیشگاه رهبر عظیم‌الشأن نازل شد که ای امام! چرا جنابعالی مرا به علت نداشتن پولک حرام اعلام کردی؟ مگر نمی‌دانستی من مزه‌ی بعد از عرقِ عرق‌خورها هستم؟ اگر من در سفره‌ی غذایی آنها نباشم ممکن است مستی از سرشان بپرد و از خودشان حرف سیاسی دربکنند! اسمشو نبر اول ناگهان فریادی زد و متحول گشت و ازون برون را از شیر مادر حلال‌تر اعلام نمود!

بعد از بیست‌و چند سال جناب سگ گفت چرا من به پیشگاه اسمشو مبردوم تضرع نکنم؟
او دید که فتوایی که او را پاک اعلام بکند کار اسمشومبردوم نیست. از یک آدم کله‌گنده بر می‌آید و بس! و چه کسی بهتر از ضامن آهو،‌ امام رضا؟
به پیشگاه حضرتش رسید و گفت: یا امام رضا؟ با جریمه‌ای که برای سگ‌دارها به علت نجس بودن من اختصاص داده‌اند، این دخترکانی که خوشگل می‌کردند و با قلاده‌ مارا ساعت‌ها به گردش در پارک‌ها می‌بردند، از ترس مأمورها خانه‌نشین شده‌اند. دور هم جمع می‌شوند و حرف‌های سیاسی از خودشان در می‌کنند. لطفا ما رو هم حلال اعلام بنما!
و سگ هنوز منتظر جواب است!

4- مردان بی‌تخم
(ببخشید، دوست نداشتم حرف بد بزنم ولی احساس وظیفه می‌کنم به آقایون هشدار بدم! فردا نگن زیتون می‌دونست نسلمون داره منقرض می‌شه و بهمون نگفت)
با دوستم به کلاس ورزش آیروبیکش رفتم. گفت می‌شه برای امتحان پول یه جلسه رو بدی و بیای ببینی چه‌جوریه. اگه خوشت اومد بیا ثبت نام.
رفتم. کلاس خیلی بزرگ و پرجمعیتی بود و خیلی هم باحال. با موسیقی فوق‌العاده هیجان‌انگیز.
وقتی حسابی گرم شدیم و عرق از سرورومون جاری بود. مربی شروع به یه‌سری حرکات شبیه بکس کرد و بعد حرکاتی برای مقابله با مردان مزاحم! با لگد باید به تخمشون - تخم فرضی- می‌زدیم. خیلی سریع و محکم!
یه‌لحظه فکری از سرم گذشت که باعث شد بخندم. فکری که بعد از خوندن چنین مقابله‌‌ای توسط یه ظاهرا فمینیست در وبلاگی به ذهنم رسیده بود اما جرأتش رو نداشتم اینجا بنویسم. اما اونجا گفتم. وقتی مربی پرسید چرا می‌خندم؟ این بهترین راه دفاع در مقابل به مرد مزاحمه. گفتم:
- پیشنهاد می‌کنم دخترا به خاطر خودتونم که شده از این روش صرف‌نظر کنید و به ساق‌پای طرف بزنید.
- چرا؟
- چون ممکنه در آینده یکی از همین مردای بی‌تخم نصیب خودتون بشه! و بعد از ازدواج ببینید ای دل غافل طرف همونیه که یه روز بهتون متلک گفته و زدین ناکارش کردید و حالا... دیگه کاری ازش برنمیاد:) بهوت افسرده!

5- اونایی که از کار سخیف رضازاده موقع رفتن رو سکوی قهرمانی ناراحت شدن!
منظورم بالا بردن تابلوی بزرگ رهبره.
مگه غیر از این از رضازاده انتظار داشتیم؟
رضازاده از نظر من بیشتر یه ماشین جرالثقیله تا یه انسان متفکر!


6- بعد از یه عالمه درخواست و خواهش و ناراحتی وقتی دیدم وبلاگم درست نشد. مسئول سرور رو به یکی از ضربه‌های ناکارکننده تهدید کردم که تا حدی مؤثر افتاد و بیشتر نوشته‌های وبلاگم جمع‌آوری شد و برگشت!(این پستو دیشب نوشتم و حالا می‌بینم دوباره خراب شده)ای‌میلای پشت خطم تقریبا همه از بین رفت و هنوز هم اشکال داره وگرنه خواهش می‌‌کردم دوباره برام بفرستیدش.

باید از تمام دوستان عزیزی که این مدت باهام همدردی کردن(که هنوز باید بکنن) و امید بهم دادن(و هنوز باید بدن) تشکر کنم
خیلی غصه‌می‌خوردم که دیگه چیزی ندارم بعدا نشون نوه‌نتیجه‌هام بدم.
بخصوص از خورشید خانوم عزیز که مقداری از نوشته‌هام رو تو سایت آرشیو بهم نشون داد. و همین‌طور از راهنمایی‌های حسن‌آقای گرامی.
فقط 22 روز از نوشته‌های وبلاگم مونده که امیدوارم این چند پست آخرو هم پیدا کنم و بذارم سر جاش.
بچه‌ها متشکرم!


--------------

7- به نظرم این موضوع بیشتر به یه شوخی تهوع‌آور شبیه تا واقعیت.

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

بیانیه کانون وبلاگ نویسان ایران (پن‌لاگ) به اجلاس جهانی اطلاع رسانی تونس

متن بیانیه کانون وبلاگ نویسان ایران (پن‌لاگ) به اجلاس جهانی اطلاع رسانی تونس
کانون وبلاگ نویسان ایران
خانم‌ها آقایان

همانگونه که مستحضرید وضعیت آزادی بیان و ابراز اندیشه و همچنین جریان و نشر آزاد اخبار و اطلاعات در فضای داخلی ایران آنچنان وخیم و نامساعد است که اینترنت و وبلاگنویسی برای ایرانیان به مهمترین ابزار نشر عقاید و اندیشه‌های خود و همچنین انتشار و مبادله اخبار و اطلاعات مبدل گشته است.

ما اعضای کانون وبلاگنویسان ایران (پن‌لاگ) در راستای کمک به نشرو آزادی بیان تلاش پیگیری را در اینترنت آغاز نموده‌ایم. هدف ما ایجاد آزادیِ اندیشه و بیان و نشر در همه‏یِ عرصه‏هایِ حیاتِ فردی و اجتماعی بی هیچ حصر و استثنا است و از این حق در عرصه‌ی فضاهای اینترنتی و به خصوص وب‌لاگ‌ها دفاع می‌کنیم.

شرایطی که موجب ارسال این بیانیه به نشست شما شده است ، استمرار و تداوم بزرگترین موج دستگیری و سرکوب و سانسور و فیلترینگ بر روی شبکه اینترنت در جهان می‌باشد که در ایران جریان دارد. دهها وبلاگ‌نویس که در حیطه حیات فردی خود اقدام به وبلاگ نویسی می‌نموده‌اند از طرف دستگاه قضایی ایران دستگیر و شکنجه شده و هم اکنون در زندان به سر می‌برند. تهدید جانی ؛ احضار به بازجویی و شلاق زدن وبلاگ نویسان و تحت فشار قراردادن آنها برای شرکت در مصاحبه‌های تلویزیونی برای ابراز ندامت و اقرار به جرم‌هایی از قبیل جاسوسی و فساد اخلاقی جزو روش های معمول دولت ایران برای مقابله با وبلاگ نویسان ایرانی است. در مواردی اتهاماتی مانند توهین به سران نظام جمهوری اسلامی و ارتداد به وبلاگ نویسان وارد می‌شود که مجازات‌های سنگین و اعدام را در پی دارد. بعنوان مثال مجتبی سمیعی نژاد دو سال است که به جرم وبلاگ نویسی در زندان به سر می‌برد و اتهامات مختلفی از جمله توهین به پیامبر- توهین به سران نظام به او وارد شده است. چهار وبلاگ نویس قمی پس از دستگیری مجبور شدند که زیر شکنجه در مصاحبه‌های تلویزیونی به جاسوسی برای دولت های بیگانه اعتراف کنند . احمد سراجی وبلاگ نویس ایرانی به جرم تبلیغ علیه نظام در زندان تبریز به سر می‌برد و ماه پیش سی ضربه شلاق را تحمل کرد. محمدرضا نسب عبداللهی هم خودش و هم همسر باردارش به جرم وبلاگ نویسی دستگیر شدند.

علاوه بر سرکوب وبلاگ نویسان سانسور وبلاگ‌ها و سایت‌های اینترنتی که قبلا به طور پراکنده انجام می‌شد اکنون به طور سیستماتیک به شرکت دلتا گلوبال سپرده شده است و بسیاری از سایت‌های خبری و شخصی در ایران مسدود شده‌اند.

ایران با اقدامات سرکوب گرایانه دولت جمهوری اسلامی تبدیل به بزرگترین زندان روزنامه نگاران و وبلاگ نویسان شده است. متاسفانه آزادی بیان و حقوق بشر در ایران تا بحال قربانی معاملات اقتصادی شده‌اند و ما مصرانه خواستان پایان بخشیدن به این چرخه شوم هستیم . ما از جامعه بین‌المللی می‌خواهیم که نقض شدید حقوق بشر و آزادی بیان در ایران را محکوم کنند و مفاد زیر را در راس خواسته‌های خود از دولت جمهوری اسلامی ایران قرار دهند:

- پایان بخشیدن به موج سانسور و فیلترینگ اینترنت و وبلاگ‌ها

- رعایت مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر که در آن آزادی بیان به عنوان حق اولیه هر انسان خاطرنشان شده است

- آزادی بی قید و شرط وبلاگ نویسان زندانی و پایان بخشیدن به زندانی و شکنجه کردن وبلاگ نویسان

کانون وبلاگ نویسان ایران (پن‌لاگ)
--------

تروخدا این‌همه وبلاگمو پینگ نکنید داغ دلم تازه می‌شه:(

به وبلاگت دل نبند که به شبی( یا هکی) بند است...
-------

نمی‌دونم بستن وبلاگم به تهدیدهایی که طی این سه‌سال مکررا می‌شدم و این‌روزها تعدادشون بیشتر شده بود ربط داره یا نه. صاحب هاست هم با ایمیل تهدید شده بود. کاش بیشتر رعایتش رو می‌کردم.

-------
به پن‌لاگ بپیوندید!
شاید بتونیم با اتحاد کاری از پیش ببریم. تاریخ ثابت کرده که یک‌دست صدا نداره!

-------
ای‌میل‌هام هم به دستم نمی‌رسه:(
-------
برام سخته از کسایی که لطف کردن و به
اون وبلاگم
لینک دادن خواهش کنم تا درست‌شدنش به اینجا هم لینک بدن. ممنون می‌شم.

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

چی به سر وبلاگم اومده؟

دیشب هر کاری کردم نتونستم تو وبلاگ اصلیم نوشته‌مو بذارم.
نیم‌ساعت پیش هم که وصل شدم دیدم همه‌ی کامنت‌هام پریده.
بعد تا اومدم نوشته‌ی جدیدمو بذارم دیدم کل وبلاگم با آرشیوش ناپدید شد:( همزمان با اون آی‌دی صاحب هاست هم آف‌لاین شد...

جمعه، آبان ۲۷، ۱۳۸۴

کشور گل و بلبلِ من

1- آه
این جماعت
حقیقت را
تنها در افسانه‌ها می‌جویند
یا آن‌که
حقیقت را
افسانه‌ای بیش نمی‌دانند...
(شاملو)



2- من در کشوری زندگی می‌کنم که:
ـ کتابهای دانشگاهش سوزانده می‌شود.
ـ متهم به قتل خبرنگارش(زهرا کاظمی) تبرئه می‌شود.
ـ روشنفکرها و آنانکه حرف حق می‌زنند زندانی‌اند.
ـ امام زمانش با خط بد نامه می‌نویسد به عنوان معجزه شکلات‌های گنده‌تر از دهان صندوق، با نامه‌اش به صندوق می‌اندازد.
ـ دستور ساخت هزاران نمازخانه صادر می‌شود آنهم در شهرهایی که مدرسه و درمانگاه به اندازه‌ی کافی ندارند.
ـ به هزار حیله و ترفند آثار باستانی قبل از اسلام‌اش را به امان خدا رها می‌کنند تا از بین برود.
ـ رئیس‌جمهورش هر چه از دهنش درآمد به ملت می‌گوید و به راحتی زیر تمام قول‌هایش می‌زند. از مزایایی کارگران و کارمندان کم می‌‌کند.
ـ صدا و سیمایش هر آشغالی را به عنوان برنامه‌ی فرهنگی به خورد مردم می‌دهد.
ـ پدران دختران خود را می‌کشند و چون خودشان صاحب خونند، از خودشان اظهار رضایت می‌کنند.
ـ فقط ده‌درصد زن‌هایش سرکار می‌روند و علی‌رغم درصد تحصیلکرده‌تر بودنشان نسبت به آقایان، تعداد کمی از ایشان به مقام ریاست می‌رسند.
ـ
ـ
ـ
ـ ولش کن! بروم با آقای صبوری‌ام سوسیس‌کالباس صدادارم را بخورم و برای دهمین بار رضازاده را موقع وزنه‌زدن و یاابوافضل گفتن ببینم!


3- شبح را با غم‌هایش تنها نگذاریم!

4- شاهد از غیب رسید:)
گفته بودم دنبال چندبلاگر می‌گردن که مسئول خراب‌کردن احمدی‌نژادن! و گرنه احمدی‌نژاد حیوونی خیلی کاردرسته!
سینا مطلبی چقدر در مورد کرامات پیام فضله‌نژاد(باعرض معذرت از مرغ‌های محترم) گفت و یک‌عده باور نکردند!

5- سبقت : به زودي اصلاح طلبان واقعي بر محافظه‌كاران سبقت مي‌گيرند.

6- کامنت خانم‌دکتر در مورد اوضاع حقوق‌های اساتید خوندنیه.

7- همین‌طور وبلاگ آقای‌مهندسی که با شغل دست‌فروشی روزگار می‌‌گذراند. قبلا هم وبلاگ داشته.
اما مرا بکشید محال است اورا لو بدهم. چون خودم هم نمی‌دانم.:)

8- وبلاگ محسن ‌مومنی استاد دانشگاه تربیت‌معلم...

9- آشیونه‌ی جدید میترا و پدرام معلمیان:)

10-
اسمشو مبر برخي اظهارات و انتقادها و مطالب برخي روزنامه‌ ها و وبلاگ‌ها از جمله وبلاگ زیتون را نسبت به دولت جديد غير منصفانه ارزيابي كرد....

سه‌شنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۴

اگر بار گران بودیم هنوزم هستیم متاسفانه!

1- اگر بارِ گران بودیم...
هنوزم هستیم!
اگر نامهربان بودیم...
هنوزم هستیم!

2- هستم ولی یه‌خورده خسته‌م:)

3- آخرین خبر از خرابکاری در گودبرداری‌ پارکینگ تأترشهر که داره به دستور مستقیم رهبر(الله‌واکبر!) مسجد ‌می‌شه.
قسمت شمالی زمین که خیابون شیرزاد رو صاحب شدن و یه قسمت از تأترشهرو خراب کردن... و حالا... قسمت غربیش... کوچه‌ی آراکلیان رو هم انداختن روش. این پرده‌های آبی تا کجاهارو می‌خوان ببلعن معلوم نیست! فکر کنم به‌زودی تموم ساختمون‌های دوروبرش بریزن:) بس‌که مسجد ابهت داره!

4- خداداد در نظرخواهی قبلی در مورد حقوق استادای دانشگاه پرسیده.
ماهی‌جون با مدرک فوق‌لیسانس داره ساعتی 2900 تومن می‌گیره(8 ساعت تدریس در هفته. ماهی صدهزار تومن). تا اینجایی که از استادای حق‌التدریسی خودم هم پرسیدم همین حدود می‌گیرن. و البته پرداخت همین مبلغ کم هم به این آسونی‌ها نیست. دق‌مرگشون می‌کنن. مثلا آخر ترم یه‌جا می‌دن. و یا با اینکه‌بیمه‌ نیستن ازشون مالیات کسر می‌کنن(!)
استادای "استخدام دائم" وضعشون یه‌کم بهتره. یکی از استادامون با مدرک دکترا و 25 سال سابقه‌ی تدریس 400‌ هزار تومن می‌گیره. که پول اجاره‌‌ی یک آپارتمان 100 متری در وسط شهر هم نمی‌شه! اگر کسی در این مورد اطلاعاتی داره لطفا بنویسه!
فری‌ناز آرین‌فر هم برای تحقیقش به این آمارها نیاز داره.

5- فیلم " کافه ترانزیت" به کارگردانی کامبوزیا پرتوی نسبت به بقیه‌ی فیلمای ایرانی فیلم خیلی خوبی به نظرم اومد!
تلاش‌های یک زن برای استقلال!
برای حالگیری از بعضیا که دوست‌ندارن قصه‌ی فیلما رو از قبل بدونن:
"ریحان" زنی‌ست که بعد از ازدواج با شوهرش اسماعیل به شهری مرزی در آذربایجان اومده. شوهرش که گرداننده‌ی یک کافه‌ی بین‌راهی‌ست می‌میره. و طبق رسوم ترک‌های اون ناحیه باید زن ِ برادرشوهرش، ناصر( با بازی پرویز پرستویی)بشه. بهش می‌گن" کی بهتر از عمو جای پدر بچه‌هات؟" و مقاومت و مبارزه‌ی ریحان با این سنت غلط شروع می‌شه.
بهش می‌گن "اگه به جای اسماعیل ناصر می‌مرد اسماعیل زنش رو می‌گرفت." ریحان با لجبازی می‌گه:" امکان نداره. اسماعیل فقط خرجشون رو می‌داد."

بیشتر زنان ایرانی دستشون توی جیب خودشون نیست و به همین‌خاطر همیشه باید به مردی متکی باشن! وقتی شوهر نیست،‌ برادرشوهر که هست...
ریحان( بابازی فرشته عرفایی همسر کامبوزیا) تصمیم می‌گیره قهوه‌خونه‌ی شوهرش رو راه‌ بندازه. هر چه ناصر در جلوی راه او سنگ می‌ندازه مصرتر می‌شه..
سلیقه‌ی زنانه‌ی ریحان در آشپزی و آرایش قهوه‌خونه محیط خونگی قشنگ و راحتی برای راننده‌های ترانزیت ایجاد می‌کنه. راننده‌هایی که هفته به هفته نمی‌رسن پیش خانواده‌شون باشن. کارش اون‌قدر می‌‌گیره که ناصر که او هم کافه‌ی بزرگ‌تری نسبت به کافه‌ی اسماعیل داشته دچار حسادت می‌شه. از طرفی هم کم‌کم به شخصیت ریحان علاقه منده و دوست‌داره به هر نحو شده اورو به خونه‌ی خودش ببره. او در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی‌‌کنه. حتی رفتن به پاسگاه و شکایت از ریحان به خاطر پناه دادن به زنان فراری و ایجاد لانه‌ی فساد و بردن آبروی فامیل!
مردی یونانی که به تازگی همسرش ترکش کرده، به محیط کافه‌ی ریحان انس می‌گیره. اول عاشق آشپزیش و بعدا خودش می‌شه. برای بچه‌هاش کادو میاره...
دختر روسی که برای رفتن به ایتالیا گرفتار جاده‌ها شده توسط راننده‌‌های تریلی گول می‌خوره. بی‌پول و با روحی زخمی به ریحان پناه ‌میاره.
ریحان و دو کودکش، دختر روس و مرد یونانی و کارگر باوفای کافه (اوجان) جمع باصفایی رو تشکیل می‌دن.

ناصر بالاخره موفق می‌شه با پرونده‌سازی کافه رو ببنده. مرد یونانی از ریحان خواستگاری می‌کنه و می‌خواد او رو با خودش ببره. اما ریحان سرسختانه به فکر اجاره‌ی کافه‌ی دیگری‌ست و...

این فیلم محصول مشترک ایران و فرانسه‌ست. از معدود فیلماییه که با اینکه دوساعت کامله(فیلمای دیگه یکساعت‌و نیمه) آدم هیچ خسته نمی‌شه...

6- دیگه یادم نیست...

7- آهان... ماجرای اون بچه‌ی فلسطینی که با موافقت پدرش بعد از کشته‌شدن توسط سربازان اسرائیلی 6 عضو بدنش به 6 اسرائیلی پیوند زده شد اشک به چشمام آورد. چقدر "گذشت"!

8- احمدی‌نژاد و هاله‌ای از نور دورو برش؟!! شوخی نکن بابا:))))

اوخ.. یادم نبود قراره تعدادی از روزنامه‌نویس‌ها و وبلاگ‌نویس‌ها رو بگیرن به جرم خراب‌کردن احمدی‌نژاد نازنین، فرشته روی زمین:)
آقا اجازه! به‌خدا ما خرابش نمی‌کنیم. خودش خراب هست!


!





10- با عرض معذرت به‌خاطر بی‌ادبی یه نفر مجبورم نظرخواهی اینجا رو ببندم...


اون یکی نظرخواهی

جمعه، آبان ۲۰، ۱۳۸۴

کوهنورد محکم باش....

1- ای کوهنورد،‌ ای کوهنورد
کوه سربلند و مغرور است
کوه با نشاط و پرزور است
کوه جایگاه شیران است
کوه تکیه‌گاه مردان است
ای کوهنورد،‌ ای کوهنورد
تو سربلند و مغروری
تو بانشاط و پرشوری
تو پرتوان و پرزوری
ای کوهنورد،‌ ای کوهنورد
هان،‌ همچو مردان
همچو شیران
پرتوان و پر نشاط و پرزور باش!...
( از سرودهای کتاب سرود کوهستان- سازمان کوهنوردی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران)

2- برای ولگرد عزیزم
یادش بخیر دوره‌ی نوجوانی چقدر کوه می‌رفتم. کوه‌های یه روزه، دوروزه، چندروزه. ماهیچه‌های پشت ساق پام این‌قدر سفت شده بود که چی! عین سنگ! چقدر سنگ‌نوردی کردم. عاشق فرود بودم... با طناب در حالیکه عمود به سنگ وای‌میسادم ویژ می‌اومدم پایین.
عاشق غار نوردی بودم و کشف جاهای ناشناخته. عین مارمولک از چاه‌های غار بالا پایین می‌رفتم. چون اون‌موقع لاغر بودم جزء معدود کسایی بودم که از شکاف‌های باریک می‌تونستم رد شم. بقیه می‌موندن تا ما لاغرا برگردیم. چقدر نفس داشتم. چقدر احساس قدرت می‌‌کردم. هنوز طنابی و کارابینی که اسم خودم روش هک شده به یادگار دارم. و کوله‌ای که یادمه بعد از بارگیری اگه از کوله‌ی پسرا سبک‌تر می‌شد اعتراض می‌کردم.
الان دیگه جرأت نمی‌‌کنم حتی با طناب‌حمایت از سنگ برم بالا. یکی دوسال بعد از اینکه همکوهی‌هام رفتن خارج از کشور، تنهایی می‌رفتم . چه حالی داشت.
الان اگر برم یا بریم،‌ فقط تپه‌های اطراف و بیشتر برای تفریح. و یا آب آوردن از چشمه. کوله رو پر می‌کنیم از شیشه‌های 1 لیتری نوشابه و پر از آب‌چشمه برمی‌گردونیم. خیلی تنبل شدم... از شکاف‌های غارها دیگه عمرا بتونم رد شم. حتی گنده‌هاش..

برای کوهنوردا احترام بخصوصی قائلم. تابه‌حال کوهنورد حرفه‌ای بدی تو زندگیم ندیدم. انگار طبیعت روح آدم رو صیقل می‌ده....

3- یکی از قدیمی‌ترین کوهنوردان معاصر "فریدون اسماعیل‌زاده" کاشف "غار علی‌صدر" سه‌شنبه در بیمارستان شریعتی تهران به علت بیماری سرطان درگذشت.
او طی 50 سال بیشتر قله‌های ایران رو درنوردیده بود و همیشه از صعودهایش یادداشت‌برداری می‌کرد. ارتفاع،‌ آب‌وهوا،‌ چگونگی صعود، اطلاعاتی از بومی‌های منطقه.
فریدون عزیز خیلی تلاش کرد این یادداشت‌های باارزش رو در سه‌جلد به نام" کوه‌های ایران" چاپ کنه و این اواخر نشرنی با چاپ اون موافقت کرده بود. کاش فدراسیون کوهنوردی در چاپ این کتاب کمک کنه.
فریدون اسماعیل‌زاده، با حقوق 110 هزار تومنی بازنشستگی از آموزش‌وپرورش روزگار رو به سختی می‌گذارند. 60 هزار تومن آن بابت اجاره‌ی اتاقی محقر خرج می‌شد. حالا ببینید یک معلم محترم و یک کوهنورد حرفه‌ای با 50 هزار تومن بقیه چکار باید بکنه؟؟ خورد و خوراک، آب‌وبرق و پوشاک و... بدتر از همه بیماری پرخرج سرطان.
اگه فریدون فوتبالیست و یا کشتی‌گیر بود، حال و روزش این‌طوری بود؟!
مراسم تشییع جنازه‌ی این کوهنورد عاشق فردا( یعنی در واقع امروز جمعه) ساعت 9 صبح از مقابل ورزشگاه شیرودی برگزار می‌شه.
یادش گرامی!

4- ولگرد عزیز، روزگاری دوست و هم‌پای کوهنوردی " فریدون اسماعیل‌زاده" بوده . در نظرخواهیم از خاطراتش با او چه زیبا نوشته...
5- دوستم کار مهمی داشت و ازم خواست دوساعت برم جاش سرکلاس دوم دبستان. منو به بچه‌ها معرفی کرد و خودش با عجله رفت. بچه‌ها رو خیلی دوست دارم. صاف و صادقن... تو این سن هم معمولا دوسه‌تا دندون غایب تو دهنشون هست و بامزه‌ترشون می‌کنه...
اینا دختر بودن و خوشبختانه چون مدرسه غیرانتفاعی بود هر کی دوست داشت می‌تونست مقنعه‌شو از رو کله‌ش برداره تا موهای لطیف عین ابریشمشون هوایی بخوره.
اولش معرفی و خوش‌و بش و خنده‌های ریز و نخودی اونا... یه کم اومدم باهاشون حرف بزنم. دیدم ای داد‌بیداد هر مسئله‌ای رو به حکومت و سیاست ربط می‌دن:)
گفتم نکنه کسی برای مدیر خبر ببره و برای دوستم بد بشه. با کلک حرفو کشوندم به جمله‌سازی و چند تا کلمه دادم باهاش جمله بسازن.
یکی از بچه‌ها همه‌ش از فعل‌های اشتباه استفاده می‌کرد. مثلا به‌جای من "می‌گویم" می‌گفت من "بگویم" یا من می‌گفت! بچه‌ها به اشتباهش غش‌غش می‌خندیدن.
سعی کردم بهش یاد بدم. من می‌گویم. تو می‌گویی. او می‌گوید و....
اما باز جمله‌ی بعدی رو هم خراب کرد.
به شوخی گفتم لابد به زبون برره‌ای می‌تونی بگی.(فوری از حرفم پشیمون شدم. آخه این چی بود من گفتم!)
که دیدم چشاش برقی زد و گفت: اجازه‌خانوم! و خیلی سریع گفت: من وَگویم. تو وگویی. او وگویه. ما وگوییم. شما وگویید. آنها وُی‌گولنسج!
کلاس از خنده منفجر شد!
بعدا به دوستم جریانو گفتم. گفت از دست این دختره‌ی شیطون سربه‌هوا ذله شدم. دیکته‌شو ندیدی! بشتر وقتا زیرِ ده می‌گیره.
گفتم لابد سیستم آموزش اونجا ایراد داره عزیزم. وگرنه چطور افعال برره‌ای رو که اصلا کاربردی هم تو زندگیش نداره با دوسه‌بار دیدم یاد گرفته!

6- مدیر همون مدرسه منو دعوت کرد به تدریس در دبیرستانی که خواهرش مدیرش بود. گفت پاره‌وقته. فقط شش‌ساعت در هفته. دبیر زبانشون وسط سالی گذاشته رفته. رفتم به اون دبیرستانه. تعجب می‌‌کردم سابقه‌ی کار نمی‌خوان. وقتی شنیدم حقوقش فقط ساعتی 500 تومنه علتشو فهمیدم. هفته‌ای سه‌هزار تومن. ماهی 12 هزار تومن. پول یه مانتو یا یه جفت‌کفش هم نمی‌شد. تازه حقوق‌ها رو اواخر سال تحصیلی یه جا می‌دن. شهریه‌ها رو پرسیدم. هر دانش‌آموز سالی 600 هزار تومن ‌می‌داد به اضافه‌ی مبلغی به عنوان فوق برنامه. چند دقیقه که مدیر رفت بیرون از بقیه‌معلم‌ها پرسیدم شما هم‌همین‌قدر می‌گیرید؟ گفتن آره! تازه بعضی‌هاشون از راه‌های خیلی دوری می‌اومدن. گفتن فقط برای گرفتن سابقه‌ی کار میان. همه‌شون حدود بیست‌و یکی دوسال سن داشتن.
سردر دبیرستان نوشته بود "با کادری مجرب"!
بعدا از دوستم پرسیدم تو چقدر می‌گیری؟
- ساعتی 400 !
وقتی تعداد فارغ‌التحیل‌ها زیاد و تقاضا زیاد باشه همین می‌شه. فقط تعجب می‌کنم چرا وزارت کار هیچ نظارتی رو این مدارس غیرانتفاعی نمی‌کنه.

7- نسبت به حقوق‌های نیمه‌وقت خیلی کنجکاو شدم. خودمم چندجا با حقوق کم پاره‌وقت کار می‌‌کنم. ولی نه دیگه این‌قدر کم! از چند تا منشی دکتر پرسیدم اونا چند می‌گیرن؟
بین بیست تا پنجاه هزار تومن! از 4 میان تا 8 شب. از اونی که بیست‌تومن می‌گرفت و فقط خرج آرایش یه روز صورت و های‌لایت موهاش خیلی بیشتر از ایناست پرسیدم چرا با این حقوق کار می‌کنی؟ گفت خونه بشینم چیکار کنم؟
از چند تا دختر فروشنده‌ی فروشگاه رفاه حقوقشون رو پرسیدم. از 8 صبح تا 3 بعد‌ازظهر 35 هزار تومن!
اصلا باورم نمی‌شد. جمعه‌هم اجباری اومده بود سرکار! پس قانون حداقل حقوق صدو خورده‌ای هزار تومن وبیمه اجباری کشکه؟ یا فقط برای آقایون اجرا می‌شه؟ استثمار تا چه حد! توجیه بیشتر کارفرماها اینه. شما دخترید. نون خانواده‌ که نمی‌دید!

8- یک مطلب واقعی خیلی خنده‌دار...
مرگ یک روزنامه‌نگار در ناآرامی های برره!

۹- اسکیزوفرنی از خدایان طنز و مهندس سعید از خدایان مخ‌زنی برام نوشتن:

((خبر نمايشگاه السيت ۲۰۰۵ رو دارين؟ برای بلاگر های خراسانی يک فضای ۳۰۰۰ متری گرفتيم و همزمان مسابقه و چاپ کتاب وبلاگ نويسان خراسانی رو هم داريم. لطفا اگه علاقمند بودين پوشش بدين تا افراد بيشتري با توجه به کمی وقت متوجه بشن (۹-۱۳ آذر)...)) چشم!
توضیح بیشتر در سایت مشهدی‌ها..



نظر شما رابا بیشترین قیمت خریدارم:)

چهارشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۴

بیچاره سرجیو

1- باران
به شیطنت گویی
دره را
ریز و تند
در نظرگاه ما
هاشور می‌زند...
(شاملو)

2- چه بارونی!
آدم کیف می‌کنه از این هوا. درسته یه خورده سرد شده و یه خورده هم تو چاله‌ها آب جمع می‌شه و یه خورده هم باعث زحمت عابران.
اما بازم کیف داره.
امروز موقع اومدن به خونه ترافیک نسبتا سنگین بود. برای اینکه به اونایی که از خیابون می‌خوان رد شن آب نپاشم تقریبا برای همه ماشینو نگه‌می‌داشتم. بخصوص برای خانومای بچه‌به‌بغل. به بوق زدن پشت‌سری‌هام هم اهمیت نمی‌دادم.
بعد از یه مدت پژوی پشت سریم خودشو رسوند به بغل دستم و شیشه رو پایین کشید و داد زد: آهای خانوم نیکوکار. شاید شما وقت داشته باشی، اما ما کار و زندگی داریم ها...
بقیه‌ حرفاش به کنار. از این نیکوکار گفتنش خیلی خوشم اومد:)

3- از پشت شیشه دیدم یه عالمه گنجشک ریختن رو بالکن و زمینو نوک می‌زنن. هیچ‌وقت تعدادشون این‌قدر زیاد نبود.
. دوسه‌روز بود یادم رفته بود دونه بریزم. پس به چی نوک می‌زدن؟ با عجله رفتم یه کیسه دونه آوردم و تا در بالکنو باز کردم، همه‌شون پرکشیدن و رفتن زیر بارون. یه عالمه دونه ریختم و اومدن تو. اما هر چی پشت شیشه منتظر شدم نیومدن. نباید وقتی اینجا پناه آوردن می‌ترسوندمشون.
فکری به خاطرم رسید. یک ساله طبقه‌ی پایینمون خالیه.(می‌خواد بفروشه‌تش ولی مشتری نیست به اون قیمت بالایی که گفته)
رفتم کیسه‌ی دونه‌ها رو خالی کردم تو بالکن پایینی. کمی که منتظر شدم اونجا پرشد از گنجشک. چرا تابه‌‌حال به عقلم نرسیده بود؟

4- یهو یه کیسه‌فریزر رفت تو دهن جارو برقی،‌ من بکش، جارو بکش. من بکش،‌ جارو بکش! نباید از جارو برقی شکست می‌خوردم. باهاش در حال کشتی گرفتن و دعوا و مرافعه بودم که دیدم سی‌با اومده تو هال و داره هرهر می‌خنده!
- خوب اول جارو رو خاموش کن. راحت بیرون میاد.
راست می‌گفت ها:)

5- زریبافان باجناق احمدک‌نژاد خیلی لوطیه! هر چی‌فک و فامیل داره تو دولت مشغول کرده... طوری که صدای طرفداران احمدک دراومده که چرا از این نمد کلاهی به اونا نرسیده!

6- اسمشو نبر هم از احمدک ناامید شده و تو نماز عید فطر رسما رفسنجانی رو بغل دستش نشوند که یعنی صد رحمت به این!

7- آقای فرید سراجی،‌ سرجیوی وبلاگستان
این‌را برای خوش‌آمد شما نمی‌نویسم که می‌دانم اهل وبلاگ‌خوانی نیستید.
شنیده‌‌ام که به شدت پریشان و افسرده‌اید. بچه‌هایتان را چند ماه است ندیده‌اید و برای به آغوش کشیدنشان پرپر می‌زنید. و ماتید و متحیر.
شنیده‌ام در تمام زمان جدایی، بیش از هفت‌هشت‌بار موفق به دیدن بچه‌ها نشده‌اید. آن‌هم برای زمان بسیار کوتاهی.
شنیده‌ام با اینکه در اثر شکایت همسرتان به زندان افتاده‌اید، این فکر را از ذهنتان بیرون کرده‌اید که از او به خاطر خیلی مسائلی که در قانون اسلامی حق را به شما می‌دهد ازشان شکایت کنید. مبادا که لکی ننگی بر دامان مادر کودکانتان بنشیند. از این نظر شما را تحسین می‌کنم .
شنیده‌ام آن هشت‌روزی که بچه‌ها را با اجازه‌ی همسرتان برده بودید روزی سه‌بار شماره می‌گرفتید که با مادرشان صحبت کنند. مبادا دلتنگ شوند.

آقای سراجی٬ اگر روزی روزگاری گذارتان به وبلاگستان افتاد از خواندن بعضی نوشته‌ها در مورد خودتان مبادا برنجید!
بلاگرها آدم‌های بدی نیستند. فقط کمی دهن بینند و دنباله‌رو. ممکن است وقتی با خود واقعیتان روبرو شوند بوسه‌ای هم بر گونه‌هایتان بزنند. اما در دنیای مجازی٬ از نظر آن‌ها شما شده‌بودید مظهر بی‌عدالتی‌های جمهوری اسلامی. می‌خواستند تمام حق و حقوق و ظلمی که در تمام این 26 سال بر زنان ما رفته یک‌جا از شما بگیرند.
چه کسی از شما مناسب‌تر؟
سرجیو جان شما به عنوان "پدرخوانده"‌ به ما شناسانده‌شدید نه پدر واقعی! شما در خیال آنها چهره‌ای پلید داشتید و لابد مانند مارلون براندو با تیله‌هایی در لُپتان. پدرخوانده‌ای که از شدت قساوت سر اسب که سهل است، حاضر است سر بچه‌های خود را ببُرد و در رختخواب همسرش بگذارد!
شنیده‌ام از روزی که فهمیده‌اید همسرتان دارد تلاش می‌کند بچه‌ها را به خارج از کشور ببرد آرام و قرار ندارید. آقای سراجی ببخشید که فضولی می‌کنم، اما بگذارید ببرد. شاید در مملکت دیگر آنها خوش‌بخت‌تر شوند.
چند روز پیش تلویزیون داشت دکتر محمودی را نشان می‌داد. خیلی پیر و شکسته شده بود. همیشه از او بدم می‌آمد. شاید به خاطر دیدن چندباره‌ی فیلم "بدون دخترم هرگز" . من باور می‌کنم که مردان ایرانی مردان ایده‌آلی نیستند! حتما شما هم نیستید. اما حالا می‌فهمم، شاید بتی‌محمودی هم درست همین شرایط باعث شد قهرمان شود. دکتر محمودی هم یک زمانی شده بود نماد جمهوری اسلامی و بتی که دیپلم هم نداشت دکترای افتخاری گرفت. نه به خاطر فرار از دست محمودی( که امثال بتی در این مملکت زیادند). بلکه به خاطر اعتراض جهان به حکومت جمهوری اسلامی. او شد نماد مبارزه با بنیادگرایی، اسلام و تعصب‌مذهبی! روزی محمودی قربانی شد و حالا شما!
حقیقت را بپذیرید و لطفا این‌قدر غصه‌نخورید!

8- یه نفر یه هزار تومنی می‌ندازه صندوق صدقات. میاد از خیابون رد بشه که یه ماشین می‌زنه بهش. می‌میره و میره اون دنیا. می‌‌گه: آخدا، من که همین یه دقیقه‌ پیشش صدقه داده بودم. چرا با من این‌طوری کردی؟
خدا میگه: آخه اسکناست گوشَه نداشتَه بید!


۹- خواهش می‌کنم کامنت وبلاگ‌های دیگه‌رو در نظرخواهی من نگذارید. اگر کسی آی‌پی شما رو بسته و یا کامنتاتونو پاک می‌کنه بهش ای‌میل بزنید. و اگه ای‌میلتون رو جواب نمی‌ده یعنی نمی‌خواد به نظر شما گوش بده. بی‌خیال شید:)

۱۰- مثلا افشین صفاریان روش نشده اینو تو نظرخواهیم بنویسه برام ای‌میل زده:
"به زودی فاحشه هائی مثل تو که حتی حرمت ماه رمضان را نگاه نمیدارن نتیجه این اراجیفها را خواهند دید."


۱۱- وبلاگ حبیب٬ دوست جدید هنرمند مجسمه‌ساز. دانشجوی دانشگاه باکو! مثلا ببینیداین یکی مجسمه‌ش چقدر قشنگه!

۱۲- اینم وبلاگ یه دختر کوچولوی ۱۸ ماهه بامزه به نام ملودی...

۱۳- وبلاگ گروهی راهیان سپیده...

۱۴- دوستان زیادی زحمت کشیدن و برام لوگو طراحی کردن. این‌دفعه باران عزیز خجالتم داده.




۱۵- آغاسی سالها بود در گوهر دشت کرج چلوکبابی زده بود. همه دوستش داشتن. پسراش خیلی خوش‌تیپن. یکیش تو تیم ملی والیبال بود با قد حدود ۲ متر. تو پاساژ گوهران بوتیک داشت شایدم هنوز داره. به خاطر اینکه به خاطر باباش اذیتش نکنن فامیلی‌شو تغییر داده و گذاشته آزموده.
این روزای آخر که آغاسی بعد از سه‌بار سکته خونه‌نشین شده بود و رو ویلچر می‌نشست خیلیا می‌اومدن ملاقاتش. از هر تیپی! روشنفکر و عامی.
مثلا هفته‌ی پیش از مرگش. نیکی‌کریمی و همراهش(شاید همسرش بود). شازده‌ی بی‌بی(هنرپیشه‌ی سریال متهم گریخت). ناصر عبداللهی(خواننده) و دوسه تا مردم عادی... نیکی‌کریمی پیشونی آغاسی رو ماچ کرد...
می‌دونم یه آدم خیلی باید مردمی باشه که از هر قشری دوستش داشته باشن.

۱۶- وقتی سایت‌های سیاسی رو بستن فمینیستی گفت من دخالت نمی‌کنم. من که سیاسی نیستم. با مذهب هم ااحمدلله مشکلی ندارم. حتی روزه هم می‌گیرم.
حالا سایت‌های فمینیستی رو بستن. به خاطر یه حرف احمدک! به همین راحتی!
من گفته بودم نوبت همه‌مان می‌شود. فمینیسم بدون انتقاد از سیاست کاری از پیش نمی‌بره.
فردا نوبت تویی است که اصلا جزء هیچ ایسمی نیستی و فقط خاطرات معمولیتو می‌نویسی!
همه باید با هم کاری کنیم.
پن‌لاگ جان بدو!


۱۷؟- شنیدم خاطرات کیانوری از زندان و شکنجه‌هاشو رو نت گذاشتن اما لینکشو نمی‌دونم کجا باید پیدا کنم.

؟۱۸- از سایت متا کافه یه فیلمی برام فرستادن که یه سنگ‌نورد در عرض حدود چهار دقیقه از یه دیواره‌ی سنگی٬ بدون طناب حمایت٬ بالا می‌ره. فیلم خیلی قشنگیه و من نمی‌دونم چه‌جوری می‌شه گذاشتش(یا آدرس بدم) همه بببنن.

۱۹- خیلی خوشحالم. امشب صدای چند نفر از دوستان عزیز بلاگرم رو شنیدم:)

۲۰- دارم یکی از زیباترین داستان‌های باغ‌آلبالو ی جهان رو می‌خونم...

۲۱- گاهی مطلبی تو یه وبلاگ می‌خونی که خودش خنده‌دار نیست اما یهو چشمت به یه کامنت می‌افته که از خنده غش می‌کنی.
پرستو در یه پستش نوشت((كمك كمك...وبلاگ يا سايت يا شخص معتبري را مي‌شناسيد كه درباره‌ي «موفقيت» مطلب خوب و معتبري داشته باشد؟ ))
و یه نفر جواب داده:
((بله، سايت جناب آقای احمدی نژاد رئيس جمهور منتخب حزب الله!))
چه بامزه!


۲۲- یک ملودرام نسبتا عاشقانه: خانواده‌ی کونزلمان...