‏نمایش پست‌ها با برچسب عاشورا. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب عاشورا. نمایش همه پست‌ها

جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۹۱

از سلسله مباحث کودک درون ِ زیتون

از سلسله مباحث کودک درون
من برم کودک درونم رو بخوابونم برگردم.
پدرسوخته خیلی زر زر می‌کنه...
ماجراهای کودک درونم... کودک درون و همایش شیرخوارگان حسینی
پدر سوخته‌‌ی جُعَلَق، این کودک درونم، از صبح گیر داده که می‌خواد در همایش شیرخوارگان حسینی شرکت کنه، حالش رو گرفتم!

...

بالاترین

مراسم تشت‌گذاری یا ماشین لباسشویی‌گذاری؟

1- می‌گم نمی‌شد مراسم تشت‌گذاری رو آپ‌تو‌دیت کنن و مراسم ماشین‌لباسشویی‌گذاری برگزار کنن؟
(نه نه ماشین‌لباسشویی حرف بدیه)

2- امروز سوار آسانسور شدم،‌ تا برسم طبقه 12 برام نوحه‌ پخش کرد!
.
.
.
.
.
من تا وقتی برسم                  :|
آسانسور تا برسه                 D:
شمایی که دارید اینو می‌خونید  :O

پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۹۱

عاشوراییه، تاسوعاییه...

1- امشب داشتم با تاکسی میومدم خونه که یهو برخوردیم به راهبندون پشت سینه‌زن‌ها.
    یه نیم ساعتی گرفتار بودیم و مجبور به تحمل صدای نکره‌ی نوحه‌خون که با صدای بلند می‌خوند و دیگران سینه می‌زدن... حتی برف‌پاک‌کن که داشت بارون رو تندتند پاک می‌کرد با صدای نوحه این‌ور‌اون‌ور می‌رفت...
    بالاخره راه باز شد. اما هر چی تاکسی می‌رفت جلو باز اون صدای نکره همراه ما بود. بعد از دوسه خیابون بلند گفتم: "ای بابا، خفه هم نمی‌شه! اعصابمون خورد شد!" یهو راننده هیکل گنده‌ی تاکسی که توجه نکرده بودم لباس مشکی تنشه با اخم برگشت و گفت صدای ضبط اذیتتون می‌کنه؟ به دنبال هم‌دست نگاهی به بقیه مسافرا انداختم. هم آقا جلویی سیاه پوشیده بود و هم دو پسر بغل‌دستیم و هر سه با نفرت نگام می‌کردن...

2- دو دختر ژیگولو خوش‌تیپ با آرایش و چتر به دست جلوم راه می‌رفتن یهو جلوی سی‌دی‌فروشی وایسادن، موقع رد شدن دیدم دست گذاشته رو پوستری که زدن به ویترین مغازه. اینو شنیدم:
مریم بیا مراسم تشت‌گزاری اردبیل رو بخریم، خیلی با حاله، حسابی اشک آدمو درمیاره، آدم سبک می‌شه! و برگشتم دیدم هر دو رفتن تو...
.
.
.
.
(من چرا امشب اینقدر هی تعجب می‌کنم؟)

3- دیشب با سی‌با زیر بارون قدم می‌زدیم،  مغازها تک‌وتوک باز بودن، اما دکه‌های عاشورایی که تو این ده شب چای می‌دن و جوونای سیاه‌پوش شال به گردن دورش جمعن همه باز و نورانی بودن.  یه عده دختر هم به بهانه چایی گرفتن می‌رفتن جلو و مشغول لاس خشکه می‌شدن...
 از جلوی یک لبنیاتی که می‌گذشتیم دیدیم صاحب یه مغازه یهو یه نفرو پرت کرد تو مغازه‌ و کرکره‌ی سیمی‌شو بسته و قفل کرد. پسر مشکی پوش شال‌به‌گردن عین حیوونی که تو قفس بمونه کرکره رو تکون می‌داد شاید فرجی بشه. ملت سه سوت جمع شدن. می‌گفتن حاجی چیکارش داری بنده‌خدا رو بذار به عزاداریش برسه.  تو مسجد هر شب مداحی می‌کنه و سرچوپی سینه‌زناست... گفت چه عزاداری، چه کشکی؟ مرده‌شور ببره این پیرهن مشکی و شالشو، یه مدته هر روز مغازه‌م میاد جنس کش می‌ره چند هفته پیش هم دخلمو زد. هر چی پیرمردها گفتن حاجی تورو به این ماه عزیز ببخشش، قفلو باز نکرد که نکرد... زنگ زد 110 و منتظر پلیس شد...
دلم برای پسره خیلی سوخت...

بالاترین

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

نیروی انتظامی در تاسوعا و عاشورا

1- وقت کمه و مجبورم تلگرافی بنویسم. اما اینطور نباشه که شما عادت کنید ها.

2- شب تاسوعا اونقدر خیابونا شلوغ بود که منو یاد شبای انتخابات انداخت. کلی مردم شیک و پیک و خانمهای آرایش کرده ریخته بودن تو خیابون. تعداد نیروهای انتظامی هم خیلی بیشتر از همیشه بود. دور تا دور میدونا و دو طرف خیابونا پر از پلیس با همه تجهیزات به علاوه ماشین های آتیش نشانی بود بود. انگار همین الان مردم می خوان انقلاب کنن. ترس تو چهره شون معلوم بود. بیشتر خیابونهای فرعی رو به سمت خیابون های اصلی پرتردد یا میدونهای اصلی شهر بخصوص میادینی که زمان انتخابات شلوغ بود با گذاشتن ماشینهای بزرگ بسته بودن. یه جا من رفتم جلو به آقا پلیسه که داشت با باتوم و بی سیم دیگران رو ارشاد می کرد برن خونه هاشون, گفتم آقا شب تاسوعایی چرا مردم رو می فرستی خونه شون؟ چرا راه مردم رو می بندی؟
با عصبانیت تموم لااله الی الله گویان گفت: منظورم به تو نیست ها, بدت نیاد, تو بچه داری, اینا هیچکدوم برای عزاداری نیومدن که. با شیطنت گفتم پس برای چی اومدن؟خیلی بلند گفت برای دختر بازی! پسربازی! همه جوون های که نگران صحبت من و پلیس رو گوش می کردن غش کردن خنده. گفتم جوونهای الان که پرورده خود جمهوری اسلامی ین. برای تفریح کجا رو دارن برن؟ هر جا برن شما نمی ذارید. با خشم گفت به ما چه؟ برین به رهبراتون بگید!

3- کوچه پس کوچه های عشق
امکان نداره شب تاسوعا بری بیرون و تو کوچه پس کوچه ها تعداد زیادی دختر و پسر در حالیکه عاشقانه دست همو گرفتن نبینی.
تو این شبای عزیز, نویسنده های عشقی می تونن کلی سوژه به دست بیارن. فهیمه رحیمی, بدو!

4- امسال خیلی خیلی کمتر از هر سال نذری دادن, حالا نمی دونم دلیلش اینه که قیمت گوشت و برنج و حبوبات و شکر و روغن گرون شده یا مردم به آرزوهاشون رسیدن و دیگه احتیاجی به نذر ندارن. یا دیگه اعتقادی به نذر ندارن یا زیر سبیلی رد می کنن.

5- مردم از کیوسک های دولتی بسیج خیلی کمتر از هر سال چایی می گرفتن. دیگه علنی به مردم التماس می کردن بیان چایی بگیرن.
عاشورا هم مثل تاسوعا شهر پر از نیروهای امنیتی بود. اما مثل شب تاسوعا جلوی چشم واینمیستادن و علنی با مردم درگیر نمی شدن. برای خودشون سینه هم می زدن. یه جا خانومی اومد بهشون خوراکی بده یکیشون گرفت فرمانده چنان با ترس و لرز اومد از دستش گرفت و پرتش کرد انگار که سمی باشه.

6- هر سال که می گذره تعداد کسایی که دسته تماشا می کنن خیلی بیشتر میشه از کسایی که سینه میزنن. بخصوص تعداد آقایون مسن خیلی کمتر شده .یه مشت بچه قرتی سوسول شیک و پیک می کنن و موقع زنجیر زدن بیشتر چششون دنبال دختر میگرده تا دسته!

7- نامه محمد نوری زاد به همسرش
امیدوارم نوری زاد و نسرین ستوده و بقیه زندانیان سیاسی که اعتصاب غذا کردن به اعتصاب غذاشون پایان بدن.
اینا که رحم ندارن.
همسر نوری زاد رو جلوی اوین گرفتن و البته بعد از مدتی آزادش کردن.

8- به خواسته دختر نوری زاد این پتیشن رو امضا کنیم. تعداد امضاها به ده هزار و هشتصد و هجده رسیده.


9- نمی ذارن تو درد خودمون بسوزیم. احمدی نژاد 30 آذر داره میاد کرج, شب یلدامونو خراب کنه.


10- حسن ختام برنامه امشب ما معرفی یه وبلاگ طرفدار رهبره که در پست آخرش از کرامات ایشون گفته. جوری که از حیرت انگشت به دهن می مونی.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

نفس کش طلبیدن بسیجی ها, در روز رحلت حضرت زهرا

امروز روز خیلی بدی بود. هم یک هو شدیدا گرم شده بود و ما که لباس خنک تابستونی نپوشیده بودیم کمی تا قسمتی پختیم,
هم در عین تعطیلی همه جا اعلام کرده بودن بازن و اگه نریم غیبت می خوریم,
و از همه بدتر دیدن دسته های سیاه پوش و چفیه به گردن و گِل به سر و شربت به دست بود که عربده میکشیدن و به اسم عزاداری برای حضرت فاطمه از حالا برای 22 و 25 و...خرداد نفس کش می طلبیدند. و راه رو بند آورده بودن و تعداد زیادی هم فاطی کماندو -به فول مامان بزرگم به امید یافتن شوهر حزبل اصل - به دنبال دسته شون(!) می دویدن!
ما که از صبح چون با صدای آهنگ های لس آنجلسی پی ام سی از خواب پریده بودیم حواسمون نبود قتله(یا شهادته و یا ارتحاله) یه شال قرمز جیغ سرمون کرده بودیم. وقتی رفتیم خیابون دیدیم خوشبختانه خیلی ها مثل ما فکر نموده (!) بودند. و رنگ های شاد روسری ها و شالها و مانتوهای ما در تضاد عجیبی با لباس حزبلهای محترم به سر می برند.
خوب وقتی حتی کلاس درس و موسیقی و رقص و ورزشگاه و ... باز باشن آدم فکرش جاهای بد نمیره.
هر چند قدم هم یک پایگاه تقسیم شربت برپا کرده بودند که کنارش هم یک آخوند پشت یک میز مشغول پاسخگویی به مسائل مردم بود(این هم از اختراعات جدید این حکوت. در اثر ازدیاد نسل آخوند ) حتی به ایستگاه های مترو هم رحم نکرده بودن.
در کرج همین بساط بود و در تهران هم هکذا. لیوان های پلاستیکی بود که سطح خیابونا رو پوشونده بود. ملت می خوردن و لیوانشو پرت می کردن روی زمین(شما حساب کنید بعد از تغییر حکومت چند سال طول می کشه به مردم یاد بدیم که پدر من مادر من, برادرمن, خواهر ِمن, آدم آشغال هاشو تو خیابون نمی ندازه.)
یه عده هم مثل من غر می زدن و به خاطر شلوغی خیابونا فحش می دادن و عین شرلوک هولمز دلیل عاشورایی شدن روز فوت حضرت زهرا رو حدس می زدن و همه حدس ها به نزدیک شدن ماه خرداد ختم می شد.
خلاصه می شد یه مانوور کوبنده سیاسی-ساندیسی-بسیجی حسابش کرد.

پ.ن.
لینکهایی که از شدت غصه هیچکدونشونو نتونستم بار اول تا ته بخونم:
1- ماهی کوچک غمگین - تقدیم به خانواده دلاور فرزاد کمانگر/ زری اصفهانی

2- نامه مجید توکلی دانشجوی زندانی درباره شهیدان

3- /بگو چگونه بنويسم/ سيمين بهبهانی
در اعتراض به اعدام پنج زندانی سياسی

4- نامه ای از فرزاد کمانگر که بعلت عدم اجازه دسترسی به قلم و کاغذ بصورت مخفیانه و بر روی تکه ای از سفره غذا در سلول انفرادی نوشته شده است.

5- فیلم فرزاد در میان شاگردانش.... زیر فیلم کامنتی هست بااین عنوان:
فرزاد را کشتید با دانش آموزان او چه می‌کنید ؟

6- استمداد همسر جعفر کاظمی، زندانی محکوم به اعدام، از دبیرکل سازمان ملل/ بازجو به همسرم گفت که ما برای حفظ نظام احتیاج به چند قربانی داریم که یکی از قرعه‌ها به نام تو افتاده است

7- تیتر مطلب قبلی رو اصلاح می کنم:
در مرگ فرزاد جهان گریست...

ای جلاد ننگت باد!

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۸

عاشورای سبز در ساری

تاسوعا و عاشورا رو در ساری بودیم. خیلی خوب بود که سبزها در همه شهرها برای ساعت ده صبح روز عاشورا مسیر راهپیمایی اعلام کرده بودن. رو یه کاغذ مسیر رو(از میدان ساعت تا میدون شهدا) نوشتم و با خودم بردم.
شب تاسوعا برای پیدا کردن مسیر رفتیم میدون ساعت, خیابونای اطراف رو بسته بودن. همه جا پر از نیروی انتظامی و لباس شخصی بود. خواستیم ماشین رو پارک کنیم پلیس اومد گفت چیکار دارید؟ برای چی اومدید؟
گفتیم همه شب تاسوعا میان چیکار؟ با پررویی پرسید چرا تو شهر خودتون نرفتین مراسم؟ چشمام گرد شد, گفتم چه فرق داره؟ دوست داریم هر سال تو یه شهر باشیم و آداب و رسوم منطقه رو ببینیم. تازه شما باید از خداتون باشه توریست بیاد شهرتون. گفت توریست مال تابستونه, نه عزاداری عاشورا. جل الخالق اینم تازه شنفتیم!
اونقدر باهاش یکی به دو کردیم و بالاخره با اکراه اجازه پارک ماشین (در محلی که هیچ مشکلی برای پارک نداشت) رو داد و گفت زود برگردید. تو دلم گفتم"بهش می گم!"

وقتی به سمت ساعت می رفتیم به سی با گفتم اما خودمونیم می بینی تیپ من چقدر شاخصه که پلیس هم فهمید اینجایی نیستم. گفت باهوش جان, از شماره پلاک ماشین فهمید ساروی نیستیم. با شنیدن این حرف دقیقا تا یک دقیقه و ده ثانیه نطقم کور شد.
خلاصه, انگار تموم مردم شریف ساری ریخته بودن اونجا. توی راه به اون بلندی, فقط یک دسته عزاداری دیدیدم و بقیه مردمی بودن که حین قدم زدن با چشم به هم علامت می دن و لبخند می زدن و مشخص بود همه مون یک هدف داریم.
پایگاه های پذیرایی هم که طبیعته دولتی و اونوری بودن ازمون پذیرایی می کردن که پاهامون بیشتر قوت بگیره و بتونیم بیشتر این مسیر و بیاییم و بریم. گوشه گوشه جوانانی می دیدی که دور از چشم نیروهای انتظامی دارن برای فردا قرار می ذارن. اگر دقت می کردی دستبند سبز رو از زیر پلیورها و کاپشن ها می دیدی. بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنج که هنوز رو درختا بودن همه جا پیچیده بود. تمام مدتی که ساری بودیم همین بوی خوش به مشاممون می رسید. (باید یه پست جدا در مورد زیبایی شهر ساری و خوبی , تمیزی و روشنفکری مردمش بنویسم.)

ساعت ده عاشورا که دوباره رفتیم اونجا دیدیدم تعداد نیروی انتظامی چند برابر شده. خواستیم همون جای دیشبی پارک کنیم که همون پلیسه اومد گفت شما هنوز نرفتید شهرتون؟ و جوری نگاه می کرد که انگار من برای رهبری جنبش به اونجا رفتم.
البته سی با می گه از بس دیشبش باهاش کل کل کردی شناختتت(سه عدد "ت" پشت هم را عشق است).
مسیر خیابان بین میدون ساعت و میدون شهدا (بعضیا بهش می گفتن میدون شهرداری) خیلی خیلی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. همه به هم نگاه های معنی دار می کردن, اما هیچکس شعار نمی داد. جو کمی متشنج بود. مثل دیشب تعداد عزاداران خیلی خیلی کم بود و تعداد بینندگان و منتظران خیلی.



با چند نفر صبحت کردم, پسری گفت قبل از شروع راهپیمایی ریختن و چهار نفرو گرفتن و بقیه فرار کردن و حالا اینقدر نیروی انتظامی هست کسی جرات شعار دادن نداره. دختری گفت شهر ما دانشجوهای زیادی داره.(فقط تو خیابون میدون خزر تا دریا پنج یا شش دانشگاه هست) ولی متاسفانه همه برای تعطیلات رفتن شهر خودشون, بچه های ما هم اینجا همه شناخته شدن و اگه یه بار بگیرنشون می شن گاو پیشونی سفید. ولی دوستم از بابل بهم زنگ زد که اونجا شلوغه. اگه دانشجوها بودن الان اینجا غوغا می شد.
خودمون از تهران خبر داشتیم که شلوغ شده, یه دلمون تو ساری بود و یه دلمون پیش بچه های تهران و کرج. تلفن به استان تهران کلا خط نمی داد. آرزو می کردیم هیچ اتفاق خونینی نیفته(کاش همه چیز با آرزو کردن حل می شد)
آقای مسن تسبیح به دستی کنار وایساده بود و داشت پلیس ها رو می دید و گفت اینا حداکثر تا همین امسال دووم بیارن.
و بعد شروع کرد به تعریف از رفسنجانی که چقدر کار کرد و زمان اون چقدر در اونجا دانشگاه ساخته شده و باعث رونق اقتصادی بیشتر شهر ساری و بقیه شهرها شده. ولی زمان احمدی نياد فقط خرابی بوده و توهین به مردم و...
خانمی میگفت امروز اصلا حال و هوای عاشورا رو ندارم. نگران بچه هامم. می ترسم حکومت بلایی سرشون بیاره و عروس و داماد شدنشون رو نبینم. الان هم گمشون کردم.
دختری که قبلا باهاش صحبت کرده بودم نگران اومدم پیشم و گفت زود از این خیابون برید یه پلیس الان اومد ازم پرسید این خانومه با شماها چیکار داشته. چی می پرسه؟ چی می گه؟
سی با بازومو گرفت و کشید و رفتیم تو خیابون فرهنگ کمی گشتیم. هر چند دقیقه یکبار ماشین و موتورهایی با عجله و با سرعت زیادی می رفتند ماموریت. انگار تظاهرات به خیابان های اطراف کشیده شده بود.
بعد در میدون شهرداری صدای عربده ی مردی رو شنیدیم , با میکروفون مثلا سخن رانی می کرد و قوی ترین بلندگوها رو در سطح شهر( یا حداقل تو همون خیابون های اطراف) صداشو پخش می کردن. حدود صدو پنجاه نفر رو زمین نشسته بودن به حرفاش گوش می کردن.(اگه تاحالا گوشی براشون مونده باشه طفلکی ها, انقدر که صداش ستم بود) دقت کردیم بیشترشون مردم عادی بودن که فکر می کردن نماز ظهر عاشوراست.
مرتیکه هم شر و ور می بافت که همونطور که محمد, علی رو به ولایت برگزید و ما اطاعت کردیم و قبولش داریم باید ما هم ولایت جدید رو قبول کنیم. هر چی با صدای نکره ش می گفت "تکبیر" کسی جز یکی دو نفر تکبیر نمی گفت. اینم هی از ولایت گفت و گفت گفت هر کی ولایت رو قبول نداشته باشه کافر به حساب میاد. ما مثل گوسفندیم و باید چوپانی باشه مارو به سمت چشمه و علفزار ببره و...

. دید نخیر انگار مردم حرفشو حالیشون نمی شه . مجبور شد رک و پوست کنده بگه بابا, این اغتشاشگرا (مارو می گفت) هی تو خیابون میان می گن ما ولایت نمی خواهیم, ای مردم مسلمان, اینا کافرن. با گریه تمساحی گفت,آیت الله العظما خامنه ای رهبر شیعیان تموم جهانه و اینا طبق دستور خارجی ها به ساخت مقدسش توهین می کنن. باور کنید صدا از سنگ در میومد اما از مردم نشسته بر زمین در نمیومد. ما هم این پشت مشت ها می خندیدیم و به هم "وی" نشون می دادیم. نیروی انتظامی هم هی حرص می خورد.
از اون آقایی که حتما اونروز فتقش ترکیده کلی عکس گرفتم. منتها دور بود و خیلی خوب نیفتاده. از نیروی انتظامی هم چند عکس گرفتم و زحمتش می افته گردن غزل عزیز که برام بذاره تو وبلاگم.
پدرم می گه این روزها بوی همین روزها در سال 57 و می ده. اون زمان هم درست همین حال و هوا رو داشت. منتها یه فرق مهم داره. ما اون موقع نمی دونستم دقیقا چی می خواهیم و پشتش چه اتفاقی می افته اما جوون های امروزی خیلی خوب می دونن چی می خوان و نمی ذارن زالوها و میوه چین ها حکومتو بیان بگیرن دست خودشون.


گاری انقلاب


عکس محیط زیستی, بدون شرح!

نظرها