جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۹۱

زیتون خشمگین می‌شود...

از صبح که بیدار شدم احساس کردم به خونش تشنه‌م. جوشش هورمون‌های بدن بود، احساس کمبود محبت بود، هر چی بود دلم می‌خواست بیاد خونه کله‌شو بکنم!
هر ایرادی از اول ازدواج تا حالا ازش دیده بودم یا حرف ناراحت‌کننده‌ای اگر بهم زده بود همینجوری جلوی چشمم رژه می‌رفتن و گاهی هم ناخودآگاه چند تا فحش آبدار هم نثار مامان جونش اینا می‌‌کردم.
خدا به دادش برسه، من چم شده بود؟ هر جوری می‌خواستم این احساس رو سرکوب کنم نمی‌شد.
نزدیکای شب که اومد خیلی سرد باهاش سلام علیک کردم و وقتی پرسید شام چی داریم، با اخم گفتم حوصله نداشتم چیزی درست کنم،(درصورتیکه تو یخچال بود)
و عین آتشفشانی که عنقربه دود و آتیش از دهنه‌ش بزنه بیرون، منتظر یه بهانه موندم...
اما این شوهر جان ما خونسرد‌تر از این حرفاست. اول کتری رو گذاشت رو گاز و بعد رفت سر یخچال و با اینکه حتما قابلمه پر از ماکارونی رو دیده بود ظرف پنیر درآورد و نون داغ کرد که نون و پنیر بخوره. خواستم بگم سبزی هم داریم که آتشفشان درونم اجازه نداد ولی ته قلبم دوست داشتم ماکارونی و سبزی خوردن و ماست در بیاره...
تا اینجاش به خیر گذشت. از دور از پشت روزنامه می‌پاییدمش مبادا نونی چیزی از رو میز بندازه پایین. انداخت ولی هنوز نفسم رو برای جیغ زدن چاق نکرده بودم که دولاشد برش داشت...
بعد نشست جلوی تلویزیون. داشت فوتبال نگاه می‌کرد که رفتم با تغیّر کنترل رو از دستش گرفتم و گذاشتم رو کانالی که یه سریال مزخرف داشت... هیچی نگفت و رفت کتابی برداشت و شروع کرد به خوندن.
از دست خودم عصبانی بودم اما نمی‌دونستم باید چکار کنم. راهی بود که شروع کرده بودم. اما چرا نمیومد بگه زیتون جان چته؟ شاید روی شونه‌هاش گریه می‌کردم و داستان تموم می‌شد.
اینکارو نکرد و همینجوری داشت کتاب می‌خوند...
خواستم بگم چرا شوهر قهرمان این سریاله هر سه ماه یکبار یک‌هفته می‌برتش به یه مسافرت خارج کشور ولی تو نمی‌بری؟ گفتم گفتگوی مبتذلی می‌شه.
انگار فکرمو خوند، گفت زیتون جان می‌خوای فردا زودتر بیام با هم بریم سینما؟
خواستم بگم خنگ خدا فردا دوشنبه‌ست، باید سه‌شنبه بریم که نصف قیمته. اما دهنم جواب داد: نخیر! لازم نکرده!
آب جوش اومده بود، مجبور شدم برم دمش کنم. اما بعدش حتی برای چایی ریختن هم نرفت آشپزخونه.
دیگه هیچی نگفت... هیچ بهانه‌ای هم دستم نداد. گفتم ببین، عین مامانش موذیه...
شد ساعت 12 و من هنوز خودمو خالی نکرده بودم. بگی نگی قلبم تند می‌زد و دستام لرزش خفیفی داشت. که یهو زنگ موبایلش به صدا دراومد. همکارش آقای مهرابی‌بود.
غر زدم: اَه، حتما بازم پول قرض می‌خواد. این موقع شب کی به جز برای پول قرض کردن به تو زنگ می‌زنه... مبادا بهش بدی...
گوشی رو با دستش پوشوند و لب گزید و گفت: این حرفا چیه، زشته! می‌فهمه!
من به غر زدن ادامه دادم... گوشی رو که گذاشت گفت امروز چته؟ دیدی زود قضاوت کردی. از باغشون اومده . زنگ زده بود ببینه بیداریم برامون یه جعبه گیلاس بیاره...
کماکان غر می‌زدم: اَه اَه گیلاس، خیلی خوشم میاد!... اقلا آلبالو می‌آورد. بیشتر دوست داشتم!
رفت لباس عوض کنه، گفتم ببین هیچکی الکی برای کسی کادو نمیاره، نکنه مثل اوندفعه ضامن یا چک برای گرفتن وام می‌خواد. هیچی نگفت و از در آپارتمان رفت بیرون.
چند دقیقه بعد با یه جعبه چوبی که سرش با روزنامه پوشونده شده بود برگشت...
گذاشت روی اپن آشپزخونه و روزنامه رو برداشت.
غش کرد خنده... هه هه هه:))) عجب شانسی داری تو زیتون.
کنجکاو بودم چی شده، اما مگه می‌شد از لاک اخمو بودن بیام بیرون. محلش نذاشتم... خودمو زدم به اینکه هیچی برام مهم نیست،‌حتی نگاش هم نکردم...
- زیتون، باورت نمی‌شه، به جای گیلاس آلبالو برامون آورده... دیگه چی می‌خوای؟
و جعبه رو آورد گرفت جلوم... چه آلبالوهای درشت آبداری! دهنم پر از آب شده بود.
یهو هر چی ناراحتی داشتم انگار یهو دود شد رفت هوا... خندیدم و گفتم یه ذره‌شو بشور بیار با هم بخوریم... گفت ای به چشم!

سه‌شنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱

حقایقی درباره زیتون...

جدا خسته شدم از بعضی‌ها، انگار فقط منتظر یه فرصتن تا آدمی که از اسب (شایدم الاغ) افتاده رو لگد بزنن.
 دیدم  بلاگ‌رولینگ و نظرخواهی  اینجا خرابه،‌ هیچکس هم نتونست درستش کنه( خدا می‌دونه پسورد اینجا رو به چند نفر دادم).
پناه بردم به فیس‌بوک،‌ شاید  یکی دوساعت در روز بتونم ناراحتی‌ها و غم‌هامو فراموش کنم، اما دریغ و درد از نیش زبون بعضی‌ها...
شایدم بزرگترین اشتباه اینترنتیم همین ترک وبلاگ بود. به توصیه بعضی از دوستان عزیزم سعی می‌کنم از این به بعد بیشتر در وبلاگم بنویسم.
 دلا خو کن به تنهایی و ازین صحبتا...
برای  راحتی خیال یه عده که انگار جواب این سوال‌ها از نون شب براشون واجب‌تره چند حقیقت راجع به زیتون رو اینجا می‌نویسم:
سوال‌1- زیتون زنه  یا مرد؟
جواب: زیتون زنه. به پیر و به پیغمبر زنه!
سوال 2- آیا کسی هم در دنیای واقعی تورو دیده و میشناسه؟
جواب: بله، ده‌ها وبلاگ‌نویس‌ منو از نزدیک دیدن و با بیشترشون حرف زدم، اما نه به اسم زیتون. هر جایی برای کسی کامنت گذاشتم که دیدمش، دروغ نگفتم. ولی به همه نمی‌تونم بگم کجا.
سوال3- با اسم زیتون چی؟
جواب: بله، در طول دوره ده ساله وبلاگ‌نویسیم فقط به دو نفر اعتماد کردم، یکیش آذرفخر عزیزم و دیگری ولگرد. که خوشحالم هرگز اشتباه نکردم.
سوال4- چرا به بقیه نمی‌گی کی هستی؟
جواب: به خاطر تجربه‌های خیلی بد. اولیش وبلاگ‌نویسی لوده به نام آبی بود. گفت قراره بیاد کرج خونه‌‌ی نوشی از من هم خواست باهاش قرار بذارم. قبول نکردم. اصرار کرد اقلا اسممو بهش بگم.صدها بار قسم خورد به هیچکس نمی‌گه. گفتم برای امتحان یه اسم من‌درآوردی بگم ببینم چی می‌شه. گفتم آنیتا ادیب. چند روز بعد نامه‌ای از نوشی خطاب به چند نفر رفت(اسامی‌شونو نگم بهتره) که مثلا اسم کوچک من آنیتاست و همون روز این اسم سر از سایت مبتذل آبکش درآورد و دوسه هفته نگذشته بود که  از طرف اطلاعات کرج  به دنبال آنیتا ادیب به تموم ان‌جی‌اوهای کرج سرزدن. خودم روزی به عنوان عضو هیئت مدیره یکی از ان‌جی‌ها شاهد  پیگیری اطلاعات‌ بودم. اسامی اعضا رو دیدن که کسی به اسم آنیتا ادیب عضو نیست. تموم مدت عرق سردی  به تموم تنم نشسته بود. این بود نتیجه اعتمادم!
در مورد دوستان دیگر، می‌بینم امروز با مطلبی که می‌نویسن موافقن و به‌به‌چه‌چه می‌کنن و بعد با پستی که موافقش نیستن تقریبا هر چی از دهنشون در میاد می‌گن. یا می‌گن فلان پستتو بردار تا دوستیمون حفظ بشه. شاید ندونن، من حتی اگر اشتباه کنم حاضرم پای اشتباهم وایسم ولی مثل ترسوها پاکش نمی‌کنم.
سوال5- آیا نشده دوستی آشنایی به خاطر سوتی‌هایی که می‌دی شناخته باشدت.
جواب:‌بله. شما شاید خنده‌تون بگیره، اما برای من دردآوره که دوستی که چندده‌میلیون سرمایه من پیشش به امانت بود فهمید و تهدید کرد اگر پولمو بخوام می‌ره  خبر می‌ده من زیتونم!
چندنفر دیگه شک کردن اما فعلا که سعی می‌کنم به روم نیارم. دیگه چیزی برای رشوه دادن ندارم.

سوال 6- آیا زیتون شوهر و بچه داره؟
جواب: بله.
سوال 7- آیا اینایی که می‌نویسم واقعیته؟
جواب: تقریبا 80 درصدش کاملا درسته. یعنی بیشتر خاطره نویسی می‌کنم. بقیه‌ش یا شوخیه یا ادغام کردن دو ماجرا. یا مجبورم تاریخ‌ها رو عوض کنم. مثلا ماجرای  دوسال پیش رو الان تعریف کنم. یا مکان رو تغییر دادم...
سوال8- آیا در زندگی واقعی هم همین عقاید رو دارم؟
جواب بله.
سوال 9- تا حالا شده به خاطر عقایدت بگیرنت؟
جواب: بله.
سوال 10- سند گرو گذاشتن برات؟
جوابک بله.
سوال 11- فهمیدن زیتونی.
جواب: معلومه که نه.
سوال 12- خوب چرا نمی ری خارج از کشور بعد خودتو معرفی نمی‌کنی؟
جواب: شما ببخشید، من امکاناتشو ندارم.
سوال 13- با اسم اصلیت هم می‌نویسی؟
جواب: بله.
سوال 14- معروفی؟
جواب: معلومه که نه!
سوال 15- مثل تو وبلاگت می‌نویسی؟
جواب: موضوع همیناست،اما خط قرمزهارو بیشتر رعایت می‌کنم. تهدیدهایی که زیتون شده مسلمه که اسم اصلیم نشده. اما  عقایدم یکیه.
سوال16- آیا راست گفتی به خاطر عقایدت کارات رو از دست دادی؟
جواب: بله، چند بار، اولش یه کار دولتی بود که حقوق خوبی هم داشتم می‌تونستم عین همکارام با تظاهر به مسلمون بودن بمونم اما حرفمو زدم و اخراج رو پذیرفتم و دوکار خصوصی هم دقیقا به خاطر عقیده‌م و زیربارزور نرفتن از دست دادم و فعلا بی‌حقوقم! با اینکه از نظرمالی وضع خیلی خوبی نداریم.
سوال 17- خودت ناراحت نیستی با اسم مستعار می‌نویسی؟
جواب: چرا، خیلی غصه می‌ خورم! کیه که بدش بیاد این دوستی‌های مجازی واقعی بشه؟ بعضی وقتا خواب بعضی از دوستان اینترنتی‌ام رو می‌بینم. به این دوستی‌ها خیلی احتیاج دارم... .
سوال 18: چرا مثل فلانی که توی ایرانه و شجاعانه با اسم اصلیش می‌نویسه و می‌گه هرگز ایران رو ترک نمی‌کنه نیستی؟
جواب: تا بیام جواب سوالتو بدم با اجازه‌ت همون فلانی از کشور بیسار بورسیه‌شو گرفته ( یا از طرف فلان خبرگزاری خارجی استخدام شده)و الان فرودگاهه و داره می‌ره... ..
سوال 19- خوب فلانی رو چی میگی که زندانه و اصولا اگه بخواد بره هم نمی‌تونه؟ اون‌جوری محبوب‌تر هم می‌شی.
جواب: ببخشید من به خاطر بچه‌هام نمی‌خوام برم زندون. مریضم و اصلا نمی‌دونم طاقتم چقدره. فعلا درد مستعار نویسی و حرف  سنگین از شما شنیدن رو به جان می‌خرم تا ببینیم بعد چی می‌شه.

سوال20 و آخرین سوال- ببخشید زیتون  برای صبحونه چی می‌خوره؟(راستش برای سوال آخر نوشتم: زیتون با پای چپ وارد توالت می‌شه یا راست؟).
جواب:..Oh... Come On!