1- سقوط هواپیمای سی 130 نیروی هوایی ارتش دلخراش بود. هر 94 سرنشین و خدمهی پرواز کشته شدند، به علاوه بیشتر از 20 نفر از ساکنین بلوک 52 شهرک توحید.
حدود 50 نفر زخمی و سوخته در بیمارستانها بستری هستند که حال 11 نفر از آنها وخیم است.
چیزی که رسانهها کمتر به آن پرداختهاند و در واقع به روی خودشان نمیآورند، ایناست که اصولا این هواپیما برای چه کاری به بندرعباس میرفته که با وحود اینکه خلبان اصلی این هواپیما در ساعت 11 صبح اعلام کرده که با وجود نقص فنی آن امکان ندارد به مقصد برسد، و از پرواز خودداری کرده، چرا فوری دنبال خلبان رزرو فرستادهاند و گفتهاند باید این پرواز به هر صورت انجام شود؟ مگر در چاهبهار چه خبر بود؟
مگر نه اینکه گاهی پروازهای معمولی مثلا به مشهد و شیراز گاهی تا 20 ساعت تأخیر دارند و مسافران در سالن فرودگاه گرسنه و تشنه منتطر درست شدن نقص فنی میشوند و جیکشان هم در نمیآید.
نه، این پرواز نباید عقب میافتاد حتی به قیمت جان مسافرینش!
در چاهبهار رزمایش "پیروان ولایت" در حال برگزاری ست! این خبرنگاران و عکاسان میرفتند که این رزمایش را پوشش رسانهای بدهند. و تأخیر در رفتن لابد به مثابهی توهین به مقام ولایت تلقی میشد.
در واقع اینها قربانی مقام ولایت شدند.
عکسهای دوربین دات نت از این حادثه
لینک دو فیلم کوتاه بعد از انفجار هواپیما در وبلاگ مازیار
آونگ: دیروز اینجا صحرای کربلا بود...
2- تموم ادارات و مدارس شهر تهران و حومه به علت آلودگی شدید هوا تعطیل اعلام شد. مصادف شدن این تعطیلی با روز 16 آذر(روز دانشجو) برای خیلیها سوألبرانگیز است.
امروز از خیلیها میشنیدم که آلودگی هوای تهران همین دوسهروزه نبوده! چطور یکهو در 16 آذر همه جا باید تعطیل شود؟!
جالب است که مإموران امنیتی زیادی جلوی دانشگاه تهران ایستاده بودند و دانشجویانی که برای بزرگداشت این روز جمع شده بودند متفرق میکردند و میگفتند روز دانشجو امسال افتاده به 23 آذر.
جلالخالق:)
------
3- ف.م.شیرینسخن
حسي را که از باز کردن بعضي از اين وب لاگ ها بهش دست مي ده رو به طور خلاصه تشريح کرده.حسی که با باز کردن وبلاگ این حقیر بهشون دست داده:
نيروي پايان ناپذير زندگي. زندگي با تمام خوب و بدش و زشت و زيبايش. اميد بخش. شادي بخش. تپه هاي کرج، پيتزا، چلوکباب، تحصن در مقابل اوين، کوه پيمايي و "سر اومد زمستون" و در يک کلمه زندگي. زندگي با تمام پيچيدگي ها و سادگي هايش. زندگي با تمام بالا و پايين هايش. لبخند، و البته شادي ِ ديرياب.
چی میتونم بگم جز اینکه تشکر کنم و بگم خیلی خوشحالم که اینطور بوده
:) مرسی!!!!
4- راستی من چندین ماهه نتونستم برم ارکات. نه با پسورد ارکات میتونم برم توش و نه با پسورد جیمیلم! کسی راهشو بلده؟
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴
سوتیهای زیبای من
1- با سلامی گرم
با درودی پاک
میآغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد
خوش باد...
( فرهاد شیبانی)
2- سوتیهای زیبای من
الف- سر صف صندوق فروشگاه، پسری که جلوم ایستاده بود بیهوا نگاهی به عقب انداخت و تا منو دید نیشش باز شد و گفت: چطوری خانم دکتر؟ ( یعنی چه؟ مگه من با کسی شوخی دارم؟ قیافهش به مزاحمها نمیخورد. نگاه استفهامآمیزی بهش انداختم( استفهامآمیز رو داشتی؟)گفت: یادت نمیاد؟ سر خیابون فلان؟ ماشینامون؟
یهو یادم اومد و زدم زیر خنده!
اونروز از بانک که بیرون اومدم با عجله رفتم سراغ ماشینم که برسم به بقیهی کارام. اما هر کاری کردم سویچ در رو باز نمیکرد. هی داشتم زور میزدم و دیگه داشت عرق از سرو روم جاری میشد که دیدم پسری دوون دوون داره به طرفم میاد و داد میزنه. وایسادم ببینم چی میگه. وقتی رسید نفسنفسزنان گفت: با ماشین من چیکار داری؟ در حالیکه برگشتم ماشینو با اطمینان نگاه کنم و بگم ماشین خودمه، یهو چشمم به عروسک عنکبوت زشت گندهای در پشت شیشهی عقب ماشین افتاد. اِ... من که یه عروسک سگ خوشگل و نازنازیرو گذاشته بودم اونجا ( سگ نیستها... این ناشناس موندن هم بددردیه.) این از کجا اومده؟
بعد روکشهای صندلیها رو دیدم...اِ... اینا چرا عوض شده؟ قفل فرمونم کو؟ اِی وای... اینکه اصلا ماشین من نیست:)
چشمم دنبال ماشینم گشت. حدود بیست متر عقبتر پارک کرده بودم. کلید رو از جاکلیدی درآوردم و با خندهی شرمآلودی گفتم: ببخشید. ماشینم اونه! کمی با من به طرف ماشینم اومد و با چشمای ریز کرده یه کم براندازش کرد و گفت: حق داشتی! خوب چیزی انتخاب کرده بودی!
خواستم کم نیارم گفتم: اما من جسد ماشینمو هم با ماشین شما عوض نمیکنم!(تو دلم یه زبون هم براش درآوردم!)... گفت: اهه! ماشین من مدلش دو سال از ماشین شما جدیدتره!
به شوخی گفتم: اما یه فرق مهم داره. گفت چی؟ گفتم: اون دست شما بوده اما ماشین من دست یه خانم دکتره که از خونه میره مطب و از مطب بر میگرده.( الکی یه چیزی پروندم که پررو نشه. الحق ماشینش خیلی تمیزتر از مال من بود!)
ب- تا حالا دوباره وقتی میام ماشینو خاموش کنم و قبلش داشتم آهنگی رو گوش میدادم اول قفل فرمونو زدم و یادم رفته سویچ رو در بیارم و پیاده شدم و درو با دکمهش قفل کردم. موتور ماشین هم روشن.
یه بارش خوشبختانه دم خونهی مامانم اینا بودم که کلید یدکی از قدیم اونجاست و پیاده رفتم آوردم. دومین بار مجبور شدم آژانس بگیرم و برم کلید یدکی رو که گذاشتم خونهی خودمون بیارم.
خدا سومین بارو خیر کنه که ممکنه چندین کیلومتر دور باشم.
3- سوتی قرصی
الف- یه بار نزدیکیای خونهی مامانم رفته بودم خرید. گفتم یه سری هم بهشون بزنم. تو آشپزخونه که با مامانم حرف میزدم چشمم افتاد به یه جعبه قرص که روش عکس سیر بود. اسمش فکر کنم گارلت یا یه همچینچیزایی بود. مامانم که داشت ظرف میشست نگاهی به قرصهای دستم انداخت و گفت فرصای باباته. قرص سیره! شبی یه دونه میخوره.
وسطای صحبتمون همینطوری یکیشو بالا انداختم و یه لیوان آب هم روش . بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و رفتم به بقیهی خریدام برسم. نزدیکای شب در طبقهی دوم فروشگاهی داشتم دنبال تیشرتی برای سیبا میگشتم. موقع انتخاب یهو دیدم سرم گیج میره. چشام هم سیاهی میرفت. رو پیشونیم عرق سردی حس میکردم . نمی تونستم از جام تکون بخورم. فروشندهی اون قسمت که پسری با بازوان ستبری بود اومد جلو و پرسید حالتون خوب نیست؟ نمیدونم چطوری نگاهش کردم که دیدم پرید یه صندلی از پشت پیشخوانشون آورد و آستینمو کشید و نشوندم روش و بدو رفت یه لیوان لکهداری رو پر از آب کرد و هفتهشت قند از قندون ریخت توش و نمیدونم با خودکاری یا چیز دیگهای همش زد و بهم داد. منم که اصلا فکرم کار نمیکرد بدون اراده خوردمش و سوسولبازی یادم رفت که لیوانش کثیفه و قند و با چی بهم زده و... هر چی پرسید چی شده اصلا یادم نمیومد. سرمو انداخته بودم پایین و اون برای اینکه خجالت نکشم تندتند تعریف میکرد که باشگاه بدنسازی داره و این حالتها رو میشناسه و میدونه فشارم پایین اومده . هر چیمیخواستم پا شم اون نمیذاشت و میگفت با اینحالت زمین میخوری. راست هم میگفت.
خلاصه اون شب با حال زار و نزار رسیدم خونه و بعد از پرس و جوهای سیبا تازه قرص سیره یادم اومد:) شکمویی هم بد دردیه!
ب- سوتی قرصی شماره 2
قبل از ازدواجم، تلفن زدم به خواهرم که خارج از کشور زندگی میکنه که مثلا دعوتش کنم. او هم که سخت مخالف این ازدوج بود و دلیلش روهنوز هم نفهمیدم. آخرش گفت حالا که گوش نمیدی اقلا تا مدتی سعی کن زود بچهدار نشی! بعد از پرسیدن چندتا سوالهای خصوصی گفت اِ... باید از فردا قرص ضد حاملگی بخوری! گفتم اولا عروسیمون یه هفتهدیگهست. دوما با سیبا قرار گذاشتیم تا یه ماه کاری با هم نداشته باشیم. فقط مثل دوتا دوست. تا من این ترس( لعنتیم) بریزه. گفت اون گفت قبوله و تو باور کردی؟! مردای ایرانی رو هنوز نشناختی.( خواهرم مخالف ازدواجم با مردی مسلمون و ایرانی بود). ثانیا خوردن این قرصا تایم بخصوصی داره. از چندم پریود باید شروع بشه و باید دوره خوردنش کامل باشه و از این حرفا. کلی باهم بحث کردیم.
شبش موقع خواب اونقدر حرفاش تو گوشم پیچید(عین حرفای شیطان رجیم) که صبحش اولین کاری که کردم خریدن اون قرصا از داروخانه بود که با خجالت و سرخو سفیدشدنهای زیادی همراه بود.
تا اینجا مقدمه بود.
دو هفته از ازدواجمون گذشته بود. یه شب رفتم یواشکی قرصمو بخورم. دیدم قرص سیبا هم اونجاست. دکتر برای تپش قلبش(که فکر کنم از عشق من باشه!) پروپانولول تجویز کرده. شبی یه قرص. تو تاریکی هر دو رو از ساشهشون درآوردم. چراغو خاموش کردم و بعد مال خودمو گذاشتم ته حلقم و با آب قورتش دادم و مال اونو با یه لیوان آب بردم تو اتاق خواب. بازیم گرفت . بهش گفتم دهنتو باز کن. مییام رو تخت و از اون بالا قرصتو میندازم تو دهنت و بعد از اون بالا آب هم میریزم. سیبا خوشش اومد و دهنشو تا اونجایی که میتونست دهنشو باز کرد که تیرم خطا نره.
وقتی قرصو انداختم، توی راه سقوطش در کمال تعجب دیدم رنگش صورتی نیست! و درست همرنگ قرص منه. ناخودآگاه لیوان آب رو هم خالی کردم روش. و داد زدم که نخورش! تازه یادم افتاد قرصی هم که خودم تو آشپزخونه خورده بودم مدلش فرق داشت با قرص همیشگیم که مدورتر وریزتر و لیزتر بود موقع قورت دادن.
سیبا از جا پرید چی شده؟ و من با گریه همهچیزو براش تعریف کردم. سیبا اولش گفت به من اطمینان نداشتی؟ ولی وقتی ناراحتی منو دید کلی لوسم کرد و باهام شوخی کرد و گفت در عوض اگه تو نظری بهم داشته باشی حامله نمیشم.
چشمتون روز بد نبینه من تا صبح از شدت خشکی دهن و کاهش ضربان قلب از ترس تا صبح خوابم نبرد!
4- یه سوتی دیگه هم نزدیک بود به وقوع بپیونده که دیگه امشب روم نمیشه بنویسمش(سوتیدونم پر شده).. ایشالله دفعهی بعد.. همچنین از بیماری جدید سینهی خانمها یادم نرود بنویسم..اول تحقیق کنم ببینم درسته یا نه.
5- بیانیهی پنلاگ برای محکوم کردن حکم سمیعینژاد
6- مراسم به خاکسپاری منوچهر آتشی در بوشهر
7- حکومت دیر به فکر جلوگیری از گسترش بیماری ایدز گرفته. ولی باز بهتر از هیچیه! این روزها تمام رسانهها از ایدز و راههای انتقالش میگن.
هفتهی پیش هم برای اولین بار خانمی به اسم خانم محمدی جلوی دوربین اومد( تا بهحال بیماران ایدزی حاضر نبودن شناخته بشن و معمولا پشت به دوربین یا به صورت شطرنجی نشون داده میشدن) از بیماریش کلی حرف زد. این خانم همسر و دو فرزند 11 و 16 ساله داره. سرکار میره و شجاعانه به همه میگه که ایدز داره.
این روزا شهر پر شده از پلاکاردهایی دربارهی ایدز. هزاران کنفرانس و سمینار و دومینار و یهمینار اینروزا برپاست. حکومت انجیاوهای دولتی( این اصطلاحیه که خودم روشون گذاشتم. آخه الان تقریبا هیچ انجیاویی واقعا انجیاو نیست بلکه یکجیاوست!) رو مجانا به کار گرفته.
انگار میخوان بیخیالی گذشته رو با سروصدای زیاد جبران کنن. شاید به نظر اغراق بیاد که روزی نیست من به یکی از این تجمعها- چه در تهران و چه در کرج- دعوت نشم.
- خودت بیا. هر چیدوست و رفیق هم داری همراهت بیار!
تلویزیون و رادیو رو هر وقت بگیری در مورد ایدز حرف میزنه. پزشکی در تلویزیون میگفت آمار رسمی، حکایت از 120 هزار ایدزی در ایران میکنه و چون ایرانیها فطرتا خجالتی هستن(!) آمار واقعی احتمالا دهبرابر این عدده. یعنی یک میلیون و دویستهزار ایدزی!
پ.ن. برام عجیب و تاحدی خندهدار بود که بعضی بلاگرها تظاهرات علیه ایدز رو به عنوان ابتکار گروه خودشون نشون داده بودن. خوب دیگه در دیزی وبلاگستان بازه و هر آشی میشه توش پخت یا ازش برداشت کرد:) و خارجکشوریها هم زودباور و...
8- دو هفته پیش آرزو داشتم بلیت کنسرت شجریان گیرم بیاد. دوست سیبا بهمون قول داده بود از تالار رودکی حتما برامون بلیت میگیره. که متاسفانه در اونجا توزیع نشد و ما موندیم بیبلیت. وقتی فهمیدم قیمت بازار سیاه بلیتهای دههزار تومنی شده دویست هزار تومن. مطمئن نیستم اگه بلیت داشتم میرفتم... دوتا دویستهزار تومن میتونه گره از کار خیلیها بگشایه:) گر چه سیبا میگه این کارا خیلی زشته!
9- این وبلاگ ما هم درست نشد. دیشب بلاگاسپات و بلاگفا قات زده بودن و هرکاری کردم مطلبم ثبت نشد. حالا بیام(آنلاین شم) ببینم میتونم کاری کنم یا نه!
پ.ن.
ا... یه نفر زحمتشو کشیده و برام فرستاده:)
10-
کاریکاتور:
آقا موشه به احمدی نژاد: اون هالهی نور رو خاموش کن. میخوام بخوابم.
با درودی پاک
میآغازم این پیغام
روزگارت بی که با من بگذرد
خوش باد...
( فرهاد شیبانی)
2- سوتیهای زیبای من
الف- سر صف صندوق فروشگاه، پسری که جلوم ایستاده بود بیهوا نگاهی به عقب انداخت و تا منو دید نیشش باز شد و گفت: چطوری خانم دکتر؟ ( یعنی چه؟ مگه من با کسی شوخی دارم؟ قیافهش به مزاحمها نمیخورد. نگاه استفهامآمیزی بهش انداختم( استفهامآمیز رو داشتی؟)گفت: یادت نمیاد؟ سر خیابون فلان؟ ماشینامون؟
یهو یادم اومد و زدم زیر خنده!
اونروز از بانک که بیرون اومدم با عجله رفتم سراغ ماشینم که برسم به بقیهی کارام. اما هر کاری کردم سویچ در رو باز نمیکرد. هی داشتم زور میزدم و دیگه داشت عرق از سرو روم جاری میشد که دیدم پسری دوون دوون داره به طرفم میاد و داد میزنه. وایسادم ببینم چی میگه. وقتی رسید نفسنفسزنان گفت: با ماشین من چیکار داری؟ در حالیکه برگشتم ماشینو با اطمینان نگاه کنم و بگم ماشین خودمه، یهو چشمم به عروسک عنکبوت زشت گندهای در پشت شیشهی عقب ماشین افتاد. اِ... من که یه عروسک سگ خوشگل و نازنازیرو گذاشته بودم اونجا ( سگ نیستها... این ناشناس موندن هم بددردیه.) این از کجا اومده؟
بعد روکشهای صندلیها رو دیدم...اِ... اینا چرا عوض شده؟ قفل فرمونم کو؟ اِی وای... اینکه اصلا ماشین من نیست:)
چشمم دنبال ماشینم گشت. حدود بیست متر عقبتر پارک کرده بودم. کلید رو از جاکلیدی درآوردم و با خندهی شرمآلودی گفتم: ببخشید. ماشینم اونه! کمی با من به طرف ماشینم اومد و با چشمای ریز کرده یه کم براندازش کرد و گفت: حق داشتی! خوب چیزی انتخاب کرده بودی!
خواستم کم نیارم گفتم: اما من جسد ماشینمو هم با ماشین شما عوض نمیکنم!(تو دلم یه زبون هم براش درآوردم!)... گفت: اهه! ماشین من مدلش دو سال از ماشین شما جدیدتره!
به شوخی گفتم: اما یه فرق مهم داره. گفت چی؟ گفتم: اون دست شما بوده اما ماشین من دست یه خانم دکتره که از خونه میره مطب و از مطب بر میگرده.( الکی یه چیزی پروندم که پررو نشه. الحق ماشینش خیلی تمیزتر از مال من بود!)
ب- تا حالا دوباره وقتی میام ماشینو خاموش کنم و قبلش داشتم آهنگی رو گوش میدادم اول قفل فرمونو زدم و یادم رفته سویچ رو در بیارم و پیاده شدم و درو با دکمهش قفل کردم. موتور ماشین هم روشن.
یه بارش خوشبختانه دم خونهی مامانم اینا بودم که کلید یدکی از قدیم اونجاست و پیاده رفتم آوردم. دومین بار مجبور شدم آژانس بگیرم و برم کلید یدکی رو که گذاشتم خونهی خودمون بیارم.
خدا سومین بارو خیر کنه که ممکنه چندین کیلومتر دور باشم.
3- سوتی قرصی
الف- یه بار نزدیکیای خونهی مامانم رفته بودم خرید. گفتم یه سری هم بهشون بزنم. تو آشپزخونه که با مامانم حرف میزدم چشمم افتاد به یه جعبه قرص که روش عکس سیر بود. اسمش فکر کنم گارلت یا یه همچینچیزایی بود. مامانم که داشت ظرف میشست نگاهی به قرصهای دستم انداخت و گفت فرصای باباته. قرص سیره! شبی یه دونه میخوره.
وسطای صحبتمون همینطوری یکیشو بالا انداختم و یه لیوان آب هم روش . بعد از چند دقیقه خداحافظی کردم و رفتم به بقیهی خریدام برسم. نزدیکای شب در طبقهی دوم فروشگاهی داشتم دنبال تیشرتی برای سیبا میگشتم. موقع انتخاب یهو دیدم سرم گیج میره. چشام هم سیاهی میرفت. رو پیشونیم عرق سردی حس میکردم . نمی تونستم از جام تکون بخورم. فروشندهی اون قسمت که پسری با بازوان ستبری بود اومد جلو و پرسید حالتون خوب نیست؟ نمیدونم چطوری نگاهش کردم که دیدم پرید یه صندلی از پشت پیشخوانشون آورد و آستینمو کشید و نشوندم روش و بدو رفت یه لیوان لکهداری رو پر از آب کرد و هفتهشت قند از قندون ریخت توش و نمیدونم با خودکاری یا چیز دیگهای همش زد و بهم داد. منم که اصلا فکرم کار نمیکرد بدون اراده خوردمش و سوسولبازی یادم رفت که لیوانش کثیفه و قند و با چی بهم زده و... هر چی پرسید چی شده اصلا یادم نمیومد. سرمو انداخته بودم پایین و اون برای اینکه خجالت نکشم تندتند تعریف میکرد که باشگاه بدنسازی داره و این حالتها رو میشناسه و میدونه فشارم پایین اومده . هر چیمیخواستم پا شم اون نمیذاشت و میگفت با اینحالت زمین میخوری. راست هم میگفت.
خلاصه اون شب با حال زار و نزار رسیدم خونه و بعد از پرس و جوهای سیبا تازه قرص سیره یادم اومد:) شکمویی هم بد دردیه!
ب- سوتی قرصی شماره 2
قبل از ازدواجم، تلفن زدم به خواهرم که خارج از کشور زندگی میکنه که مثلا دعوتش کنم. او هم که سخت مخالف این ازدوج بود و دلیلش روهنوز هم نفهمیدم. آخرش گفت حالا که گوش نمیدی اقلا تا مدتی سعی کن زود بچهدار نشی! بعد از پرسیدن چندتا سوالهای خصوصی گفت اِ... باید از فردا قرص ضد حاملگی بخوری! گفتم اولا عروسیمون یه هفتهدیگهست. دوما با سیبا قرار گذاشتیم تا یه ماه کاری با هم نداشته باشیم. فقط مثل دوتا دوست. تا من این ترس( لعنتیم) بریزه. گفت اون گفت قبوله و تو باور کردی؟! مردای ایرانی رو هنوز نشناختی.( خواهرم مخالف ازدواجم با مردی مسلمون و ایرانی بود). ثانیا خوردن این قرصا تایم بخصوصی داره. از چندم پریود باید شروع بشه و باید دوره خوردنش کامل باشه و از این حرفا. کلی باهم بحث کردیم.
شبش موقع خواب اونقدر حرفاش تو گوشم پیچید(عین حرفای شیطان رجیم) که صبحش اولین کاری که کردم خریدن اون قرصا از داروخانه بود که با خجالت و سرخو سفیدشدنهای زیادی همراه بود.
تا اینجا مقدمه بود.
دو هفته از ازدواجمون گذشته بود. یه شب رفتم یواشکی قرصمو بخورم. دیدم قرص سیبا هم اونجاست. دکتر برای تپش قلبش(که فکر کنم از عشق من باشه!) پروپانولول تجویز کرده. شبی یه قرص. تو تاریکی هر دو رو از ساشهشون درآوردم. چراغو خاموش کردم و بعد مال خودمو گذاشتم ته حلقم و با آب قورتش دادم و مال اونو با یه لیوان آب بردم تو اتاق خواب. بازیم گرفت . بهش گفتم دهنتو باز کن. مییام رو تخت و از اون بالا قرصتو میندازم تو دهنت و بعد از اون بالا آب هم میریزم. سیبا خوشش اومد و دهنشو تا اونجایی که میتونست دهنشو باز کرد که تیرم خطا نره.
وقتی قرصو انداختم، توی راه سقوطش در کمال تعجب دیدم رنگش صورتی نیست! و درست همرنگ قرص منه. ناخودآگاه لیوان آب رو هم خالی کردم روش. و داد زدم که نخورش! تازه یادم افتاد قرصی هم که خودم تو آشپزخونه خورده بودم مدلش فرق داشت با قرص همیشگیم که مدورتر وریزتر و لیزتر بود موقع قورت دادن.
سیبا از جا پرید چی شده؟ و من با گریه همهچیزو براش تعریف کردم. سیبا اولش گفت به من اطمینان نداشتی؟ ولی وقتی ناراحتی منو دید کلی لوسم کرد و باهام شوخی کرد و گفت در عوض اگه تو نظری بهم داشته باشی حامله نمیشم.
چشمتون روز بد نبینه من تا صبح از شدت خشکی دهن و کاهش ضربان قلب از ترس تا صبح خوابم نبرد!
4- یه سوتی دیگه هم نزدیک بود به وقوع بپیونده که دیگه امشب روم نمیشه بنویسمش(سوتیدونم پر شده).. ایشالله دفعهی بعد.. همچنین از بیماری جدید سینهی خانمها یادم نرود بنویسم..اول تحقیق کنم ببینم درسته یا نه.
5- بیانیهی پنلاگ برای محکوم کردن حکم سمیعینژاد
6- مراسم به خاکسپاری منوچهر آتشی در بوشهر
7- حکومت دیر به فکر جلوگیری از گسترش بیماری ایدز گرفته. ولی باز بهتر از هیچیه! این روزها تمام رسانهها از ایدز و راههای انتقالش میگن.
هفتهی پیش هم برای اولین بار خانمی به اسم خانم محمدی جلوی دوربین اومد( تا بهحال بیماران ایدزی حاضر نبودن شناخته بشن و معمولا پشت به دوربین یا به صورت شطرنجی نشون داده میشدن) از بیماریش کلی حرف زد. این خانم همسر و دو فرزند 11 و 16 ساله داره. سرکار میره و شجاعانه به همه میگه که ایدز داره.
این روزا شهر پر شده از پلاکاردهایی دربارهی ایدز. هزاران کنفرانس و سمینار و دومینار و یهمینار اینروزا برپاست. حکومت انجیاوهای دولتی( این اصطلاحیه که خودم روشون گذاشتم. آخه الان تقریبا هیچ انجیاویی واقعا انجیاو نیست بلکه یکجیاوست!) رو مجانا به کار گرفته.
انگار میخوان بیخیالی گذشته رو با سروصدای زیاد جبران کنن. شاید به نظر اغراق بیاد که روزی نیست من به یکی از این تجمعها- چه در تهران و چه در کرج- دعوت نشم.
- خودت بیا. هر چیدوست و رفیق هم داری همراهت بیار!
تلویزیون و رادیو رو هر وقت بگیری در مورد ایدز حرف میزنه. پزشکی در تلویزیون میگفت آمار رسمی، حکایت از 120 هزار ایدزی در ایران میکنه و چون ایرانیها فطرتا خجالتی هستن(!) آمار واقعی احتمالا دهبرابر این عدده. یعنی یک میلیون و دویستهزار ایدزی!
پ.ن. برام عجیب و تاحدی خندهدار بود که بعضی بلاگرها تظاهرات علیه ایدز رو به عنوان ابتکار گروه خودشون نشون داده بودن. خوب دیگه در دیزی وبلاگستان بازه و هر آشی میشه توش پخت یا ازش برداشت کرد:) و خارجکشوریها هم زودباور و...
8- دو هفته پیش آرزو داشتم بلیت کنسرت شجریان گیرم بیاد. دوست سیبا بهمون قول داده بود از تالار رودکی حتما برامون بلیت میگیره. که متاسفانه در اونجا توزیع نشد و ما موندیم بیبلیت. وقتی فهمیدم قیمت بازار سیاه بلیتهای دههزار تومنی شده دویست هزار تومن. مطمئن نیستم اگه بلیت داشتم میرفتم... دوتا دویستهزار تومن میتونه گره از کار خیلیها بگشایه:) گر چه سیبا میگه این کارا خیلی زشته!
9- این وبلاگ ما هم درست نشد. دیشب بلاگاسپات و بلاگفا قات زده بودن و هرکاری کردم مطلبم ثبت نشد. حالا بیام(آنلاین شم) ببینم میتونم کاری کنم یا نه!
پ.ن.
ا... یه نفر زحمتشو کشیده و برام فرستاده:)
10-
کاریکاتور:
آقا موشه به احمدی نژاد: اون هالهی نور رو خاموش کن. میخوام بخوابم.
اشتراک در:
پستها (Atom)