1- بالاترین یک ساله شد.
بالاترین به نظر من تا بهحال بهترین وبلاگ عمومی بوده.
تو وبلاگهای عمومی ِ دیگه خیلی پارتیبازی و باندبازی میشد. یه نفر با کمک دوسهنفر دیگه یه وبلاگ جمعی میساختن و بیشتر به خودشون و دوستای همفکرشون لینک میدادن. یهو میدیدی با یه وبلاگ چپ افتادن و خودشونو تا حد خصومت شخصی با اون وبلاگ بخصوص پایین میآوردن و یا یه وبلاگ رو بیجهت گنده میکردن و هر چرت و پرتی هم که مینوشت لینک میدادن. مثلا مینوشت:" هستم" . لینک میدادن. فرداش مینوشت: "هستم، ولی خستهم". لینک میدادن. اونم دوباره. پس فرداش مینوشت:" آه ای زندگی چرا هستم؟" ولی بالاترین اینطوری نیست.
همه میتونن عضو بشن و میتونن به هر نوشته دلشون خواست لینک بدن. همه میتونن به یه نوشته رأی مثبت یا منفی بدن. میتونن در مورد هر لینکی دلشون خواست نظر بدن.
هر کاربر میتونه به راحتی بفهمه تا به حال به چه سایتهایی لینک داده و چقدر مورد توجه قرار گرفته.
نکات مثبت بالاترین باعث شد که در طی یک سال بیشتر از هزار کاربر عضوش بشن. و این تعداد باعث شد که مسائل مهم به سرعت وارد سایت بشه و اگر مورد توجه قرار گرفت وارد قسمت لینکهای داغ!
من این سایتو به عنوان یک سایت معتبر تا به حال به خیلیها معرفی کردم. بخصوص به اونایی که وقت زیادی در گشت و گذار در اینترنت رو ندارن. به سیبا هم!
اینطور که فهمیدم باید در بالاترین تیتر لینک رو خیلی خوب انتخاب کنی. مثلا میخواهی به عکس یه پیرزن و یا یک گربهی ماده لینک بدهی حتما باید تیتر بنویسی: عکس یک دختر! اینجوری یهو بیشتر از هزار کلیک روی عکس کاسبی میکنی:) یا مثلا برای لینک به عکس بیلاخ بنویسی: +18
پ.ن.
بالاترین رو میشه بلاترین هم خوند:) balatarin
2-- برای داوری بهترین وبلاگها دعوت شدم. اما هر چه فکر کردم موقع برگشتن در فرودگاه باید جواب قوم یأجوج مأجوج رو چی بدم، دیدم نمیشه.
بنابراین،آلمان پر!..
باید تشکر کنم از دعوت کنندگان. برام باعث افتخار بود که برم. اما همونطور که گفتم بهتره یکی که ساکن ایران نیست بره.
3- گل صحرا(واریس)
اگر شب مجبور شم جایی بمونم. اگر صاحبخونه کتابخونه داشت ازش اجازه میگیرم یه کتاب بردارم قبل از خواب بخونم. اونشب "گلصحرا" نصیبم شد. نتونستم تا صبح کنارش بذارم و تمومش کردم.
گل صحرا داستان زندگی یه مدل لباسه به نام واریس دیری. واریس دیری در سومالی دنیا اومده. (واریس به زبان سومالیایی یعنی گل صحرا) در یه خانوادهی صحرا نشین که از راه پرورش دام زندگی میگذروندن. جایی که نه تونسته مدرسه بره، نه کفش و لباس داشته و نه غذای درستحسابی میخورده. پارچهای به عنوان لباس دور خودش میپیچیده. اونو در سن پنجشش سالگی ختنه میکنن.
مردم مسلمان سومالی دختر ختنهنشده رو کثیف، حشری و نامناسب برای ازدواج میدونن. برای همین واریس خودش خواهش میکنه هر چه زودتر ختنهش کنن. و متاسفانه او جزء 80٪ دخترانی که ختنهی عمقی میشن قرار میگیره. 20٪ بقیه ختنهی معمولی میشن یعنی بریدن کلیتوریس. در ختنهی عمقی با تیغ صورت تراشی، قیچی، شیشهی شکسته، سنگ تیز یا هر شیء تیز دیگری هر چه عضو جنسیست میبرن و با نخ سوزن جاشو میدوزن. فقط سوراخ کوچکی برای دفع ادرار و خون عادت ماهیانه باقی میگذارن که دفع ایندو تا آخر عمر با سختی و درد شدید همراهه. اونا تا آخر عمر معنی لذت جنسی رو نمیفهمن.
واریس در سن 13 سالگی بعد از اینکه متوجه میشه که پدرش میخواد اونو به یه پیرمرد 60 ساله، در ازای گرفتن 5 شتر شوهر بده بدون آب و غذا فرار میکنه. سه روز در صحرای داغ بدون آب و غذا میدوه تا میرسه به شهری که خواهر و خالهش اونجا زندگی میکنن. اونجا هم بیشتر به عنوان کلفت باهاش برخورد میکنن تا اینکه شوهر یکی از خالههاش که سفیر سومالی در انگلیس بوده میاد اونو به عنوان کلفت به لندن میبره. واریس اولین کفش زندگیاش رو در سن 14 سالگی میپوشه. اونجا هم سرنوشتی جز کلفتی در انتظارش نیست تا اینکه چهرهش مورد توجه مردی عکاس مد قرار میگیره و از اون به بعد زندگی واریس عوض میشه. به نیویورک میره و...
او حالا به غیر از شغل مدلی عکاسی برای معروفترین مجلات مُد، سفیر سازمان ملل برای مبارزه با ختنهی مسلمونا هم هست. او میدونه حتی در نیویورک آمریکا سالی 27000 دختر سومالیایی و میلیونها دختر در کشورهای مسلمان، بخصوص کشورهای آفریقایی، ختنه میشن.
به غیر از واقعیت تلخ درون کتاب، داستان با زبان زیبایی نقل میشه.
گل صحرا... نویسنده : واریس دیری و کاتلین میلر... مترجم : شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی... نشر چشمه... 286 صفحه... 2500 تومان.
4- "عطر سنبل، عطر کاج"
این هم یه کتاب دیگهست که در خونهی یکی از دوستان کشف کردم و یکشبه خوندمش.
قصهی واقعی مهاجرت یک دختر ایرانی به آمریکا.
فیروزه در سن هفت سالگی همراه خانوادهش از آبادان به ویتییر کالیفرنیا مهاجرت کرده.
داستان زندگیش ، چه در آبادان وچه در آمریکا، تا به حال که بیشتر از چهل سال سن داره و خودش خونه زندگی تشکیل داده.
کتاب پره از ماجراهای جذاب (گاهی تلخ و گاهی شیرین) اختلاف فرهنگی بین مردم کشورهای شرقی با غربی که گاه با زبان طنز بیان میشه. و ماجراهای جالبی که برای خود و خانوادهش پیش میاد.
اینکه چطور فیروزه تااون موقع فکر میکرده زبان انگلیسی پدرش که مهندس نفت و دورهای از درسش رو در آمریکا خونده فوله، و حالا از صحبت کردن پدر و مادرش خجالت زده میشه. اینکه چهطور یاد میگیره بینی بزرگی که در زنان ایرانی باعث عدم اعتماد بهنفسه میشه بهش اهمیت نداد و...
فقط به نظر من قسمت آخر کتابو خوب تموم نکرده(مثل 90٪ از کتابهای دیگه و بیشتر فیلمها)
عطر سنبل، عطر کاج... نوشتهی فیروزه جزایری دوما... مترجم محمد سلیمانینیا(کتاب به زبان انگلیسی نوشته شده)... 192 صفحه... نشر قصه... 2000 تومان
5- دو کتاب دیگه تو این هفته خوندم.
اینا رو برای دوستی خریده بودم که براش بفرستم اما گفت فعلا دست نگهدارم. و باعث شد خودم هم از خوندنشون مستفیض(مرسی آرمان جاوید جان برای تذکر غلط املایی) شم.
"یک زندگی کوچک" نما-داستانی از محمود دولت آبادی... 87 صفحه... نشر قطره
"بازیگر و زنش" که شامل دو نمایشنامهست... از علی نصیریان... 84 صفحه... نشر قطره
هر دو نمایشنامه گفتگوی دو زن و شوهر پابه سن گذاشتهست. با شوخیهای کلامی مختص این سنین... شدیدا احساس تنهایی میکنن. ناامیدن ولی سعی میکنن به روشون نیارن. در یکیشون بچهشون خارج کشوره و در یکی دیگه ایرانه ولی محلشون نمیگذاره.
این دو کتابو یه روز که با خودم قهر کرده بودم بردم پارک جنگلی که هیچکس جز من اونورا نبود با دو سیب و دو شکلات و یک شیشهی کوچک آب و یه زیر انداز و خوندم و خوندم...
6- ادیتور کامنتهای عزیز خیلی برای نظرخواهی پست قبلی زحمت کشیده. خیلی ممنونم ازش.
وقتی خوندم حتی شب درست نخوابیده که وسطاش بیاد کامنتهای توهینآمیز رو پاک کنه خیلی ازش خجالت کشیدم.
اینارو اونایی که بهم میگن مرتب بیام نظرخواهیمو سرکشی کنم و ادیت کنم بخونن، تا متوجه بشن چقدر اینکار نیرو و اعصاب و وقت میبره.
شاید آدم بتونه، یه روز، دو روز، یک هفته دو هفته انجام بده اما منی که پنجسال وبلاگ مینویسم چطور میتونم اینکارو بکنم؟.
تازه کلکل نظردهندگان باهم، تبدیل شده به کلکل نظردهندگان با ادیتور!:)
جلالخالق!
7- من نمیفهمم، اگر بنزین نیست این همه ماشین تو خیابونا و جادهها و شهرهای دیگه چیکار میکنن؟
امروز از صبح زود تا ظهر تموم جاده چالوس رو گشتیم برای پهن کردن یه زیرانداز کوچیک و خوردن یه ناهار ناقابل. ولی مگر جا بود؟
برای دو روز تعطیلی هم با دوستام رفتم به یه شهر کوچیک که هر وقت رفتم خلوت بوده، ولی نمیدونید چه خبــــــــــر بود!!!! سوزن مینداختی تو خیابونای شهر و پارکاش پایین نمیومد. خود اهالی میگفتن تا به حال سابقه نداشته این همه مسافر بیاد اونجا!
میپرسید ما از کجا بنزین تهیه کردیم؟!
دیگه قرار نبود وارد معقولات بشید ها :))
8- اینو حذف کردم. چون یکی از اونایی که راجع بهشون غرغر کرده بودم برام ایمیل داده:)
9- اینم فید زیتون بدون فیلتر:
http://z8un.blogfa.ir/rss.aspx
مرسی حمید رضای عزیز.
شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶
دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶
ما همه دیکتاتورهای کوچکی هستیم!
1- باز من دوسه روز نبودم و کامنتدونیام شد فحشدونی.
یکی میخواد ترتیب ننهی اونیکی رو بده، یکی به خواهر اونیکی نظر داره یکی اصلا با خود طرف کارناموسی داره یا حتی با پدر یا برادرش... جالب اینجاست که دلیل زدن این حرفهای مستهجن، بیادب دونستن طرف مقابله! و حتما لازم به ذکر نیست این وسط چه "چیز" مهمی حواله داده میشه! همیشه در تاریخ، این "چیز" از طرف مردان حواله داده شده. حالا یک زن پیدا شده که از "چیز" دیگری حرف زده، دنیا به آخر رسیده.
حرفهای ساقی قهرمان را بخوانید: باورهای من متفاوت با شرق است. اگر شرق می خواست در ارتباط با فرهنگ با من مصاحبه کند قبول نمی کردم. فرهنگ، خود را تبدیل به محل عمل کرده است به گفتگو پا نمیدهد. اما موضوع مصاحبه ادبیات بود...
نظر شخصیمو در آخر مینویسم.
از تموم کسانی که با صبر و حوصله بحث میکنن و عقاید دیگران رو حتی اگه باهاش مخالف باشن گوش میدن، به نوبهی خودم متشکرم.
2- آذر فخر عزیزم در اینباره ایمیلی نوشته که دلم نیومد حتی کوتاهش کنم:
"کامنتدانی زيتون عزيزم شده چاله ميدان آن زمانها. فحشهای رکيکی که تاکنون نشنيده بودم را دارم ميخوانم. دلآشوبه ميگيرم از اينهمه بیفرهنگی مشتی مثلا درسخوانده. مساله بر سر مصاحبه ساقی قهرمان است با شرق که ايشان راجع به ادبيات مردانه و زنانه نظر دادهاند. در مصاحبه نه اشارهای شده به اشعار قهرمان و نه به زندگی جنسی ايشان. عدهای شديدا تاختهاند به مساله خصوصی زندگی ايشان که به هيچکس مربوط نيست. چون هيچکس حق ندارد قانون وضع کند برای اطاق خواب ديگری!
عده ای شديدا حمله کردهاند به اين خانم برای اطاق خوابشان که چه در آن ميگذرد (دقيقا کاری که جمهوری اسلامی ميکند) و ميگويند دولت حق داشته که روزنامه شرق را توقيف کند (درست کاری که جمهوری اسلامی کرده) ولی ظاهرا اين افراد مخالف اين حکومت هم هستند ( آدم شاخ در ميآورد از اين دوگانگی عجيب در يک آدم) سرچشمه اين نوع نگاه برميگردد به عدم شناخت دمکراسی. و ميبينيم که اگر کسی آزادی را بتواند باور کند و عمل کند چقدر متمدنانهتر ميتواند قضاوت کند. ميخواهم يک داستان حقيقی را برايتان بگويم ..
چند سال قبل از انقلاب نمايشی را روی صحنه بازی کرديم . وزارتخانه آن نمايش را انتخاب کرد که در ناحيه شرق کشور، از مشهد گرفته تا زاهدان و زابل، اجرا کنيم . هدف هم اين بود که مردم با تأتر آشنا شوند . از زاهدان اتوبوسی اجاره کردند و ما با آن اتوبوس بايد ميرفتيم تا زابل و برميگشتيم به زاهدان . اواخر آبانماه بود ولی هوا در آن ناحيه بسيار گرم بود. در بين راه باد شديد شب قبل کوههای شنی را جابهجا کرده بود و رانندهی محلی فقط با نشانههايی که خود ميدانست ميتوانست بدون گم کردن راه را ادامه دهد، چون در آن تپهها اصلا جاده اسفالت ديده نميشد. راه طولانیتر شده بود. فراز و نشيبهای تپههای شنی آنقدر اتوبوس را به بالا و پايين پرت کرده بود که سه صندلی اتوبوس از جا کنده شده بود. همه گرسنه بوديم. راننده گفت تنها آبادی بين راه که قهوه خانه است در جايی بنام حرمک است. در طول راه فقط چند چادر بلوچی از راه دور ديديم و تعدادی شتر و شتر سوار
رسيديم به حرمک. مگس پر بود در قهوه خانه. غذايی با گوشت پخته بودند که هيچکدام جرأت نداشتيم بخوريم، چون آنجا اصلا يخچال نداشت. همه تصميم گرفتيم نيمرو بخوريم. کارگردان هم همانجا ماند تا مواظب باشد مگس در نيمرو نيفتد. آمديم بيرون که به نسبت خنکتر بود.
جلوی قهوهخانه چاه آبی بود. صاحب قهوه خانه دعا بهجان سپاهی دانش ميکرد که ان چاه را حفر کرده بودند و گرنه مردم چادرنشين و خانواده خود قهوهچی از تشنگی مرده بودند با بزهايشان . آنزمان رود هيرمند را دولت اافغانستان بسته بود. هيرمند تنها رودخانهای بود که آب آشاميدنی مردم زابل و چادرنشينها را تأمين ميکرد. زن جوان چادرنشينی با دلوهای خالی برای بردن اب آمد. کودک يکسالهای به پشتش بسته بود و سه سالهای هم همراه او . دندانهايش زرد زرد بود. حتما در تمام عمرش دندانش را مسواک نزده بود. يک سطل از لاستيک اتومبيل بسته به طنابی که در لبه چاه بود، رهايش ميکردند و ميرفت از آب چاه پر ميشد و با دست ميکشيدند بالا.
همراه اين زن چند زن و دختر جوان هم آمده بودند برای بردن آب . زن جوان تا بچه را پايين گذاشت از پشتش، بوی کثافت پيچيد همه جا. شلوار بچه را کند . ان بچه سه ساله هم شلوارش را کند و نزديک چاه و چندک نشست و شروع کرد به دفع حاجت. زن با سطل از چاه اب کشيد و ريخت به سر تا پای بچه کوچک و شروع کرد به شستن کثافتی که چسبيده بود به باسن و ران بچه. بعد سطل را گذاشت همانجا روی آب الوده به کثافت بچه تا با دستش و مقداری گل مرطوب کثافت خشک شده را تميز کند. با همان دست و سطلی که تهش روی آب گهالود بود سطل را برداشت که به چاه بيندازد برای کشيدن آب... که من جيغم در آمد و گفتم :
ـ نه... نه... نکن... اين سطل تهش به کثافت بچه آلوده شده. بيندازی در چاه، آب چاه آلوده ميشه و همهتون اسهال ميگيرين و مريض ميشين .
زن همانطور سطلبهدست ميخکوب شده بود از فرياد من و خيره نگاهم ميکرد. همکارانم هم همان کنارم ناظر بودند. اين بار آرامتر و مهربان گفتم :
-عزيزم . اين کثافت ميکرب داره. اگر بره توی چاه، تمام چاه آب رو آلوده ميکنه. بعد هرکسی که از اين چاه آب برداره و بخوره مريض ميشه .
زنها و دختران چادرنشینی که برای بردن آب آمده بودند به ما مثل آدمهای سيرک نگاه ميکردند و اصلا يادشان رفته بود برای برداشتن اب آمدهاند. يکی از بازيگران مرد هم که کنارم ايستاده بود به او گفت :
- ببين اين خانم ( دستش را گذاشت روی شانه من ) راست ميگه . کاری نکنين که آب کثيف بشه .
زن بلوچ نگاهی بهمن کرد و از من پرسيد :
ـ ای ( اين ) کياه (کیه؟)
ـ همکار منه . با هم کار ميکنيم.
ـ مو ( من ) ای (اين ) او واه (اب را )موخوروم (ميخورم ) با ای مرده ( با اين مرد ) نامرحم ( نامحرم ) نهمیروم(نمیرم)
و سطل ته گهی آلوده را ول کرد توی چاه آب .
من سکوت کردم و دوستان همه خنديدند و منهم خندهام گرفت. با چه کسی حرف ميزدم؟
. تا او قانع شود که من درست ميگويم، علف ميبايست روی قبر هر دوی ما يکمتر ميشد ...
بله نازنين، کامنت نمينويسم در وبلاگ زيتون، چون حال و حوصله فحش خوردن را ندارم . ياد گاليله میافتم يا بايد ميگفت غلط کردم و زمين گرد نيست و مسطح است، يا اگر بر کشف علمیاش پافشاری ميکرد، بايد شوکران را ميخورد . "
3-آدرس فید خروجی- آر اس اس- وبلاگ زیتون برای اونایی که ازم پرسیده بودن
http://www.z8un.com/index.xml
زیتون بیفیلتر:
http://z8un.weblog.blogfa.com/
http://z8un.weblog.blogfa.ir
http://z8un.free.blogfa.ir
http://z8un.blogfa.ir
با تشکر از حمیدرضا علاقهبند گردبادی.
4- داستانک
" سليا , همهاش تقصير توست .
سرانجام جسد متورم مرا در استخر پيدا ميکني.
بدرود .
امبرتو "
سليا يادداشت در مشت و با گامهاي متزلزل بيرون دويد.
مرا ديد . شناور. با چهرهاي درون آب چون مگسي غول پيکر که در ژله غرق شده باشد.
وقتي براي نجات من خود را به آب انداخت و به ياد آورد بلد نيست شنا کند، از آب بيرون آمدم...
(تام فورد)
5- از بسته شدن وبلاگ حسین درخشان خیلی متاسف شدم.
فعلا که سرخود و بیاجازهی آقای مهدی خلجی داره مینویسه...
6- نظر شخصی من درمورد شماره یک:
به هر دو گروه زنان و مردان "حوالهده" انتقاد دارم. شعرهای ساقی قهرمان را قبلا چند بار در سایت مانیها و در چند وبلاگ دیگر خونده بودم و راستش زیاد خوشم نیومده بود. ادبیاتش رو دوست ندارم. اینکه آدم با لذت روی دست خودش بشاشه و از داغیش لذت ببره و یا هوار بکشه که سوراخش یک "چیز" میخواد، حتی سر یک بطری راضیاش میکنه، مورد پسند من نیست. دلیل اینکه در پست قبلی با فروغ مقایسهش کرده بودم تابوشکنیش بود و شجاعتش در بیان احساسش!
اما مگر سلیقهی من در شعر گفتن دیگران شرطه؟ مگر من باید تعیین کنم کی باید شعر بگه و کی نباید بگه! راجع به چی شعر بگه و راجع به چی نگه! فلان روزنامه باید باهاش مصاحبه کنه یا نه!
اگر پاش بیفته ما همه دیکتاتورهای کوچکی هستیم . نه؟
یکی میخواد ترتیب ننهی اونیکی رو بده، یکی به خواهر اونیکی نظر داره یکی اصلا با خود طرف کارناموسی داره یا حتی با پدر یا برادرش... جالب اینجاست که دلیل زدن این حرفهای مستهجن، بیادب دونستن طرف مقابله! و حتما لازم به ذکر نیست این وسط چه "چیز" مهمی حواله داده میشه! همیشه در تاریخ، این "چیز" از طرف مردان حواله داده شده. حالا یک زن پیدا شده که از "چیز" دیگری حرف زده، دنیا به آخر رسیده.
حرفهای ساقی قهرمان را بخوانید: باورهای من متفاوت با شرق است. اگر شرق می خواست در ارتباط با فرهنگ با من مصاحبه کند قبول نمی کردم. فرهنگ، خود را تبدیل به محل عمل کرده است به گفتگو پا نمیدهد. اما موضوع مصاحبه ادبیات بود...
نظر شخصیمو در آخر مینویسم.
از تموم کسانی که با صبر و حوصله بحث میکنن و عقاید دیگران رو حتی اگه باهاش مخالف باشن گوش میدن، به نوبهی خودم متشکرم.
2- آذر فخر عزیزم در اینباره ایمیلی نوشته که دلم نیومد حتی کوتاهش کنم:
"کامنتدانی زيتون عزيزم شده چاله ميدان آن زمانها. فحشهای رکيکی که تاکنون نشنيده بودم را دارم ميخوانم. دلآشوبه ميگيرم از اينهمه بیفرهنگی مشتی مثلا درسخوانده. مساله بر سر مصاحبه ساقی قهرمان است با شرق که ايشان راجع به ادبيات مردانه و زنانه نظر دادهاند. در مصاحبه نه اشارهای شده به اشعار قهرمان و نه به زندگی جنسی ايشان. عدهای شديدا تاختهاند به مساله خصوصی زندگی ايشان که به هيچکس مربوط نيست. چون هيچکس حق ندارد قانون وضع کند برای اطاق خواب ديگری!
عده ای شديدا حمله کردهاند به اين خانم برای اطاق خوابشان که چه در آن ميگذرد (دقيقا کاری که جمهوری اسلامی ميکند) و ميگويند دولت حق داشته که روزنامه شرق را توقيف کند (درست کاری که جمهوری اسلامی کرده) ولی ظاهرا اين افراد مخالف اين حکومت هم هستند ( آدم شاخ در ميآورد از اين دوگانگی عجيب در يک آدم) سرچشمه اين نوع نگاه برميگردد به عدم شناخت دمکراسی. و ميبينيم که اگر کسی آزادی را بتواند باور کند و عمل کند چقدر متمدنانهتر ميتواند قضاوت کند. ميخواهم يک داستان حقيقی را برايتان بگويم ..
چند سال قبل از انقلاب نمايشی را روی صحنه بازی کرديم . وزارتخانه آن نمايش را انتخاب کرد که در ناحيه شرق کشور، از مشهد گرفته تا زاهدان و زابل، اجرا کنيم . هدف هم اين بود که مردم با تأتر آشنا شوند . از زاهدان اتوبوسی اجاره کردند و ما با آن اتوبوس بايد ميرفتيم تا زابل و برميگشتيم به زاهدان . اواخر آبانماه بود ولی هوا در آن ناحيه بسيار گرم بود. در بين راه باد شديد شب قبل کوههای شنی را جابهجا کرده بود و رانندهی محلی فقط با نشانههايی که خود ميدانست ميتوانست بدون گم کردن راه را ادامه دهد، چون در آن تپهها اصلا جاده اسفالت ديده نميشد. راه طولانیتر شده بود. فراز و نشيبهای تپههای شنی آنقدر اتوبوس را به بالا و پايين پرت کرده بود که سه صندلی اتوبوس از جا کنده شده بود. همه گرسنه بوديم. راننده گفت تنها آبادی بين راه که قهوه خانه است در جايی بنام حرمک است. در طول راه فقط چند چادر بلوچی از راه دور ديديم و تعدادی شتر و شتر سوار
رسيديم به حرمک. مگس پر بود در قهوه خانه. غذايی با گوشت پخته بودند که هيچکدام جرأت نداشتيم بخوريم، چون آنجا اصلا يخچال نداشت. همه تصميم گرفتيم نيمرو بخوريم. کارگردان هم همانجا ماند تا مواظب باشد مگس در نيمرو نيفتد. آمديم بيرون که به نسبت خنکتر بود.
جلوی قهوهخانه چاه آبی بود. صاحب قهوه خانه دعا بهجان سپاهی دانش ميکرد که ان چاه را حفر کرده بودند و گرنه مردم چادرنشين و خانواده خود قهوهچی از تشنگی مرده بودند با بزهايشان . آنزمان رود هيرمند را دولت اافغانستان بسته بود. هيرمند تنها رودخانهای بود که آب آشاميدنی مردم زابل و چادرنشينها را تأمين ميکرد. زن جوان چادرنشينی با دلوهای خالی برای بردن اب آمد. کودک يکسالهای به پشتش بسته بود و سه سالهای هم همراه او . دندانهايش زرد زرد بود. حتما در تمام عمرش دندانش را مسواک نزده بود. يک سطل از لاستيک اتومبيل بسته به طنابی که در لبه چاه بود، رهايش ميکردند و ميرفت از آب چاه پر ميشد و با دست ميکشيدند بالا.
همراه اين زن چند زن و دختر جوان هم آمده بودند برای بردن آب . زن جوان تا بچه را پايين گذاشت از پشتش، بوی کثافت پيچيد همه جا. شلوار بچه را کند . ان بچه سه ساله هم شلوارش را کند و نزديک چاه و چندک نشست و شروع کرد به دفع حاجت. زن با سطل از چاه اب کشيد و ريخت به سر تا پای بچه کوچک و شروع کرد به شستن کثافتی که چسبيده بود به باسن و ران بچه. بعد سطل را گذاشت همانجا روی آب الوده به کثافت بچه تا با دستش و مقداری گل مرطوب کثافت خشک شده را تميز کند. با همان دست و سطلی که تهش روی آب گهالود بود سطل را برداشت که به چاه بيندازد برای کشيدن آب... که من جيغم در آمد و گفتم :
ـ نه... نه... نکن... اين سطل تهش به کثافت بچه آلوده شده. بيندازی در چاه، آب چاه آلوده ميشه و همهتون اسهال ميگيرين و مريض ميشين .
زن همانطور سطلبهدست ميخکوب شده بود از فرياد من و خيره نگاهم ميکرد. همکارانم هم همان کنارم ناظر بودند. اين بار آرامتر و مهربان گفتم :
-عزيزم . اين کثافت ميکرب داره. اگر بره توی چاه، تمام چاه آب رو آلوده ميکنه. بعد هرکسی که از اين چاه آب برداره و بخوره مريض ميشه .
زنها و دختران چادرنشینی که برای بردن آب آمده بودند به ما مثل آدمهای سيرک نگاه ميکردند و اصلا يادشان رفته بود برای برداشتن اب آمدهاند. يکی از بازيگران مرد هم که کنارم ايستاده بود به او گفت :
- ببين اين خانم ( دستش را گذاشت روی شانه من ) راست ميگه . کاری نکنين که آب کثيف بشه .
زن بلوچ نگاهی بهمن کرد و از من پرسيد :
ـ ای ( اين ) کياه (کیه؟)
ـ همکار منه . با هم کار ميکنيم.
ـ مو ( من ) ای (اين ) او واه (اب را )موخوروم (ميخورم ) با ای مرده ( با اين مرد ) نامرحم ( نامحرم ) نهمیروم(نمیرم)
و سطل ته گهی آلوده را ول کرد توی چاه آب .
من سکوت کردم و دوستان همه خنديدند و منهم خندهام گرفت. با چه کسی حرف ميزدم؟
. تا او قانع شود که من درست ميگويم، علف ميبايست روی قبر هر دوی ما يکمتر ميشد ...
بله نازنين، کامنت نمينويسم در وبلاگ زيتون، چون حال و حوصله فحش خوردن را ندارم . ياد گاليله میافتم يا بايد ميگفت غلط کردم و زمين گرد نيست و مسطح است، يا اگر بر کشف علمیاش پافشاری ميکرد، بايد شوکران را ميخورد . "
3-آدرس فید خروجی- آر اس اس- وبلاگ زیتون برای اونایی که ازم پرسیده بودن
http://www.z8un.com/index.xml
زیتون بیفیلتر:
http://z8un.weblog.blogfa.com/
http://z8un.weblog.blogfa.ir
http://z8un.free.blogfa.ir
http://z8un.blogfa.ir
با تشکر از حمیدرضا علاقهبند گردبادی.
4- داستانک
" سليا , همهاش تقصير توست .
سرانجام جسد متورم مرا در استخر پيدا ميکني.
بدرود .
امبرتو "
سليا يادداشت در مشت و با گامهاي متزلزل بيرون دويد.
مرا ديد . شناور. با چهرهاي درون آب چون مگسي غول پيکر که در ژله غرق شده باشد.
وقتي براي نجات من خود را به آب انداخت و به ياد آورد بلد نيست شنا کند، از آب بيرون آمدم...
(تام فورد)
5- از بسته شدن وبلاگ حسین درخشان خیلی متاسف شدم.
فعلا که سرخود و بیاجازهی آقای مهدی خلجی داره مینویسه...
6- نظر شخصی من درمورد شماره یک:
به هر دو گروه زنان و مردان "حوالهده" انتقاد دارم. شعرهای ساقی قهرمان را قبلا چند بار در سایت مانیها و در چند وبلاگ دیگر خونده بودم و راستش زیاد خوشم نیومده بود. ادبیاتش رو دوست ندارم. اینکه آدم با لذت روی دست خودش بشاشه و از داغیش لذت ببره و یا هوار بکشه که سوراخش یک "چیز" میخواد، حتی سر یک بطری راضیاش میکنه، مورد پسند من نیست. دلیل اینکه در پست قبلی با فروغ مقایسهش کرده بودم تابوشکنیش بود و شجاعتش در بیان احساسش!
اما مگر سلیقهی من در شعر گفتن دیگران شرطه؟ مگر من باید تعیین کنم کی باید شعر بگه و کی نباید بگه! راجع به چی شعر بگه و راجع به چی نگه! فلان روزنامه باید باهاش مصاحبه کنه یا نه!
اگر پاش بیفته ما همه دیکتاتورهای کوچکی هستیم . نه؟
اشتراک در:
پستها (Atom)