1- خدا به موسی گفته من شش روز شبانهروز کار کردم و دنیا رو خلق کردم و شنبه استراحت کردم.
به عیسی گفته یکشنبه استراحت کردم.
به محمد گفته اصلا اونا رو ولش کن، راستشو فقط به تو میگم! جمعه روز استراحت من بوده!
تورو خدا، آخه خدایی که نتونه روز استراحت خودشو به یاد بیاره چه گرهای از ما میخواد باز کنه؟
از طرفی هم میگن دروغگو کلا" کمحافظهست...
بعدشم، آخه چطور میشه تو شش روز اینهمه کار کرد؟
تازه مگه خدا کار هم میکنه؟ میتونست فقط اراده کنه و بدون زحمت دنیا خودش به وجود بیاد...
این همه تناقض رو من کجای دلم بذارم؟
2- شما فکر کنید، من یک مهد کودک باز میکنم و تصمیم میگیرم مثلا از 50 تا بچه مراقبت کنم.
باز هم فکر کنید من خیلی پولدارم و مهد کودکم در بهترین نقطه شهر قرار گرفته، حیاطش بسیار بزرگ و پر از گل و درخت است و بچهها در آن شادی و تفریح میکنند. من مهربانم و بسیار به بچهها مهربانی میکنم! بهترین مربیهای مهد کودک و بهترین آشپزها را استخدام کردهام ...
.
این خوشیها ادامه دارد تا اینکه ناگهان حوصلهام سر میرود و فکر بکری! به نظرم میرسد، چند شکلات با زرورقی زیبا و چشمگیر میگذارم بالای کمد محل خوابشان و میگویم وای به حالتان اگر یکی از این شکلاتها خورده شود و کلی برای شیطانترین بچهی کلاس خط و نشان میکشید که اگر دیگران را وسوسه کند هر چه دیده از چشم خودش دیده.
بالاخره روزی از روزها کاری که نباید میشد میشود، بچههای خیرهسر با فرماندهی یک دختر شیطان قلاب گرفته و از کمد بالا رفته و شکلاتها را میآورند و یک سورچرانی مفصل راه میاندازند. من در حالیکه دود از سوراخهای دماغم بیرون میزند میگویم حالا که اینطور شد انتقام میگیرم، دمار از روزگارتان در میآورم. از این به بعد بازی و تفریح ممنوع ! بابت هر لقمه غذایی که در مهدکودک به شما میدهم باید کلی زمین را جارو و تِی بکشید. ظرفها را باید خودتان بشورید، خلاصه باید کلی عرق جبین بریزید تا من نان و آبی به شما بدهم. بیشتر تقصیرها را هم به گردن دختران شیطان مهد میگذارم و باعث میشوم پسران هی به دختران غر بزنند که تقصیر شماست ما اینهمه زجر میکشیم. از آن به بعد هم رفتارم با آنها تند و خشن و پرخاشگر میشود...
خوب، از نظر روانشناسی به کسی مثل من چه میگویند؟
.
.
.
هر چه تصمیم دارید به من بگویید، لطفا به خدایتان بگویید که همینطور الکی الکی خوردن سیب را به آدم و حوای بیچاره ممنوع کرد... و بعد دمار از روزگارشان درآورد...
به عیسی گفته یکشنبه استراحت کردم.
به محمد گفته اصلا اونا رو ولش کن، راستشو فقط به تو میگم! جمعه روز استراحت من بوده!
تورو خدا، آخه خدایی که نتونه روز استراحت خودشو به یاد بیاره چه گرهای از ما میخواد باز کنه؟
از طرفی هم میگن دروغگو کلا" کمحافظهست...
بعدشم، آخه چطور میشه تو شش روز اینهمه کار کرد؟
تازه مگه خدا کار هم میکنه؟ میتونست فقط اراده کنه و بدون زحمت دنیا خودش به وجود بیاد...
این همه تناقض رو من کجای دلم بذارم؟
2- شما فکر کنید، من یک مهد کودک باز میکنم و تصمیم میگیرم مثلا از 50 تا بچه مراقبت کنم.
باز هم فکر کنید من خیلی پولدارم و مهد کودکم در بهترین نقطه شهر قرار گرفته، حیاطش بسیار بزرگ و پر از گل و درخت است و بچهها در آن شادی و تفریح میکنند. من مهربانم و بسیار به بچهها مهربانی میکنم! بهترین مربیهای مهد کودک و بهترین آشپزها را استخدام کردهام ...
.
این خوشیها ادامه دارد تا اینکه ناگهان حوصلهام سر میرود و فکر بکری! به نظرم میرسد، چند شکلات با زرورقی زیبا و چشمگیر میگذارم بالای کمد محل خوابشان و میگویم وای به حالتان اگر یکی از این شکلاتها خورده شود و کلی برای شیطانترین بچهی کلاس خط و نشان میکشید که اگر دیگران را وسوسه کند هر چه دیده از چشم خودش دیده.
بالاخره روزی از روزها کاری که نباید میشد میشود، بچههای خیرهسر با فرماندهی یک دختر شیطان قلاب گرفته و از کمد بالا رفته و شکلاتها را میآورند و یک سورچرانی مفصل راه میاندازند. من در حالیکه دود از سوراخهای دماغم بیرون میزند میگویم حالا که اینطور شد انتقام میگیرم، دمار از روزگارتان در میآورم. از این به بعد بازی و تفریح ممنوع ! بابت هر لقمه غذایی که در مهدکودک به شما میدهم باید کلی زمین را جارو و تِی بکشید. ظرفها را باید خودتان بشورید، خلاصه باید کلی عرق جبین بریزید تا من نان و آبی به شما بدهم. بیشتر تقصیرها را هم به گردن دختران شیطان مهد میگذارم و باعث میشوم پسران هی به دختران غر بزنند که تقصیر شماست ما اینهمه زجر میکشیم. از آن به بعد هم رفتارم با آنها تند و خشن و پرخاشگر میشود...
خوب، از نظر روانشناسی به کسی مثل من چه میگویند؟
.
.
.
هر چه تصمیم دارید به من بگویید، لطفا به خدایتان بگویید که همینطور الکی الکی خوردن سیب را به آدم و حوای بیچاره ممنوع کرد... و بعد دمار از روزگارشان درآورد...