شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

کابوس مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود...

1- گیجم...
این روزها وقتی تلویزیون را روشن می کنم یا از روی بی حواسی رادیو را, باورم نمیشود دارم وقایع امروز را می بینم و می شنوم. می گویم شاید خواب باشم.
این مردک کیست که دارد حرف می زند؟ واقعا رئیس جمهور ماست؟ این یکی واقعا رهبر است؟ از کی ما اینقدر احمق شدیم که برای همه امور احتیاج به قیم داریم و برای هر کاری باید اجازه او را داشته باشیم و به اسم او حتما کلمه معظم بچسبانیم؟
چه کابوس بدیست این.
این آخوند کیست که دو ساعت است دارد ما را به سبک هزاران سال پیش نصیحت می کند؟ این کارشناسان کیستند که چهار ساعت است دارتد شر و ور می بافند و فکر می کنند برای فجایع انسانی و اقتصادی و فرهنگی اخیر توجیه محکم دارند؟
این هیئت دولت مردانه و ریشو و ذوب در ولایت, این مجلس مسخره که تقریبا هیچ یک از مردم مارا نمایندگی نمی کند واقعا مجلس کشور من ایران است؟
می زنم کانال بعد. دارد قسمتی از یک سریال را نشان می دهد. مو و تمام قسمت های بدن زن ها همه به طرز مسخره ای پوشیده شده. مجری ها همه انگار از مجلس ختم مسجد برگشته اند.
آیا من کانالهای طنز تلویزیون را گرفته ام ؟ چرا خنده ام نمی گیرد؟ کانال های جدی اش کجاست؟
می زنم روی ماهواره. کانال هایی که پارازیت ندارد دارد جوانان نازنین ما را نشان می دهد که توسط افراد نامعلومی به نام لباس شخصی کتک می خورند. به خاطر ابراز عقیده شان واقعا کتک می خورند! زخمی می شوند. به زندان می افتند. اعدام می شوند!
باورم نمی شود! من کجا هستم؟ خوابم؟ نکند مرا دزدیده اند و به کشوری به دور از تمدن برده اند؟ گیجم...
در شبکه های مختلف افرادی یک به یک می آیند برای من و بقیه هموطنان من دل می سوزانند... با تردید نگاه می کنم. گوش می کنم. مارا می گویند؟ نه بابا... همه چیز لابد روبه راه است و من فقط حالم بد است. نکند روانی شده ام؟ یا دارم کابوس می بینم؟
به اینترنت وصل می شوم. همه جا همان عکس ها و همان حرف ها... حالم بد می شود از بس خبر دستگیری و توقیف این روزنامه و آن نشریه را می خوانم.
ما اینقدر بدبختیم؟ نه. نه. حتما سی سال پیش پدران و مادران ما نگذاشته اند به اینجا برسد؟ آنها زندگی بهتر می خواستند نه هزاران بار بدتر.

می روم به صورتم آبی می زنم تا شاید بیدار شوم...
به یاد شلوغی های بعد از انتخابات می افتم... با عجله می روم سراغ عکس هایی که از تظاهرات و تجمع ها گرفته ام... و از کسانی که به ما حمله کرده اند. از تجمع آرام 60 هزار نفره ای که برق را بر روی ما قطع کردند تا صدای نماینده های واقعی مردم را نشنویم. از کتک ها, از زخم ها. همه راست بود... اما ما امسال همه به پا خواسته ایم. خیلی هستیم. همه سبزیم. همه یک دلیم. همه یک هدف داریم.
همه با هم می توانیم از این کابوس خلاص شویم... باید بتوانیم... باید خلاص شویم... دیگر طاقت ندارم... نمی خواهم بچه هایمان هم سرنوشتی چون ما پیدا کنند. ایران آباد و آزاد خودم را می خواهم...





2- به ویولت و روحیه اش غبطه می خورم. تنهایی بلند شده رفته کلی از شهرهای اروپایی رو گشته. بدون کمک
همینه هر وقت بیام اینترنت حتما باید یه سری هم به وبلاگش بزنم. خیلی دوستش دارم.

3- بهم دلداری می ده می گه خودتو جای اینا بذار ببین برای بقای خودت چیکار می کردی؟.
می گم من جاشون بودم خیلی راحت معذرت می خواستم حکومتو می سپردم دست مردم. می گه دِ نه دِ! منظورم اینه که فکر کن تو مثل اونا قسی القلب و دیکتاتور و زراندوز و مال مردم خوری! می گم خوب... وقتی می دیدم دیگه کسی منو نمی خواد و هر روز آشوبه و دیگه با زور اسلحه دارم حکومت می کنم ثروتی که تا به حال جمع می کنم برمی دارم می رم...
- کجا؟
- چه می دونم, سوریه ای, روسیه ای, چینی, ونزوئلایی,....
- خیلی ساده ای! اولا این کشورها مگه مغز خر خوردن این همه آخوند و اطلاعاتی رو راه بدن؟ شاه به اون شاهیش و اون همه دوست تا مدت زیادی نتونست یه جا برای خود و اعضای خانواده اش دست و پا کنه .
- خوب می رفتم به استان سی ام ایران کومور
- به همین راحتی از این خوان نعمت نفت و ثروت و قدرت و کشور قشنگی مثل ایران دست می کشی؟
- خوب آره...
- عزیز من, می گم خودتو جای اینا بذار. انگار از پسش بر نمیای...
-نه والله. مثل آدمای دیکاتور فکر کردن خیلی سخته.

4- پرده های بین مردم و حکومت کاملا دریده شده و هیچ جوره نمی شه دوباره دوختش. آقا جان تلاش بی فایده ست.

5- نمی دونم ملت مگه از کیهان انتظار بیشتری داشتن که اینجور برافروخته شدن؟ خوب اینا تموم روزنامه ها رو بستن که فقط کیهان منتشر شه و هر شر و وری دلشون خواست بنویسن. همین نوشته نشون می ده چقدر عصبانی ین. از موسوی از خاتمی و از کروبی.
به قول بهشتی: عصبانی باش و از عصبانیت بمیر!



پ.ن.
اصل شعر : کاین درد مشترک هرگز جدا جدا درمان نمی شود...