شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۳

روز کودک، نمایشگاه، غرفه و ماجرای افتادن تنبان در فروشگاه

1-گیتار
به گریه در‌می‌آورد رؤیاها را،
و هق‌هق ارواح گم‌گشته
می‌گریزد از دهان گِردش.
عنکبوت‌وار
می‌بافد ستاره‌ای گسترده
برای شکار آه‌هایی
که در برکه‌ی سیاه چوبینش شناورند...
(فدریکو گارسیا لورکا)

2- هفته‌ی کاملا مغشوشی داشتم. یک عالمه کار داشتم. تکه‌تکه، این‌ور و اون‌ور. اینترنت هم که میام، به جای آرامش باز دچار اضطراب می‌شم. یه عالمه ای‌میل جواب نداده(البته خونده شده) تو میل‌باکسم هست. و باز در مقابل چشمای وحشت‌زده‌م تعدادشون، هر بار که دکمه‌ی "دریافت" رو می‌زنم، زیاد و زیادتر می‌شه. کامنت‌هایی که باید بخونم و جواب بدم و به وبلاگ دوستانی که ازم انتظار دارن یا دعوتم کردن برم. و این وسط توقع کسایی که انتظار دارن درباره‌ی هر چیزی که "اونا" دوست دارن بنویسم قوز بالای قوز می‌شه.
- در کانادا فلان روز، روز مادره. چرا ننوشتی؟
- در بوکینافاسو فلان روز، روز حمایت از سوسک‌های وحشیه. خجالت نمی‌کشی درباره‌ش نمی‌نویسی؟
- ای چپ‌گرای افراطی، چرا در مورد علی شریعتی چیزی نمی‌نویسی؟
- آبان تولد رضا نیم‌پهلویه یادت نره یه مطلب بنویسی. ای ضدسلطنت طلب!
- تو که در مورد همه مسائل اهمال می‌کنی اقلا بیا به "من" لینک بده که درباره‌ی سایز موش‌های خیابون ولی‌عصر مقاله‌ی تحقیقی نوشتم!
و...

آقا جان، من اصلا در مورد هر چیزی که عشقمه و یا فکرمو در اون زمانی که دارم تایپ می‌کنم اشغال کرده می‌نویسم. خوب شد؟:)
آخیش... راحت شدم!


2- در یه جلسه‌ی جدی داشتم پیشنهادی می‌دادم که به نظر خودم خیلی جالب بود. شخص( بی‌سلیقه‌ای) آخر صحبتام گفت:" این طرح ممکنه در تهران خوب جواب بده، ولی اینجا کرجه، فرهنگ بومی مردم که از 72 فرهنگ مختلف درست شده ممکنه نپذیره‌تش. "
من که قبلا شنیده بودم به طرح‌هایی که در خارج کشور قابل اجراست برای تطبیقش با فرهنگ ایرانی می‌گن فلان طرح رو "ایرانیزه" می‌کنیم، خیلی با اعتماد به نفس و جدی گفتم: اشکالی نداره " کرجیزه"ش می‌کنیم.
نمی‌دونم این کلمه‌ی کَرَجیزه چی داشت که ملت بی‌جنبه زدن زیر خنده! البته خودم هم برای اینکه کنف نشم خندیدم ها... ولی جان من "جیز" هم خنده داره؟:)

3-به مدت یک هفته، نمایشگاه نیروی انتظامی در فرهنگسرای کوثر برپا بود.این سومین سالیه که من می‌رم دیدن. در این روزا آقا پلیسا خیلی مهربون می‌شن، فکر کنم حتی اگه لُپاشونو بکشیم چیزی نگن:) اجازه می‌دن به اسلحه‌هاشون دست بزنیم و با باتوم‌های ضدشورششون بازی کنیم:) تعداد زیادی پسربچه‌ لباس پلیس پوشیدن و تو محوطه از این‌ور به اون‌ور می‌دون. دانش‌آموزان مدارس رودسته‌دسته و اتوبوس اتوبوس برای عبرت گرفتن میارن. غرفه‌های زیادی از طرف سازمان‌ها و نهادها برپا می‌شن. غرفه‌ی انتقال خون تندتند از ملت خون می‌گیره چون می‌گن تو ماه رمضون خون کم میارن( ماه رمضون هفته‌ی دیگه شروع می‌شه) بهزیستی کلی بروشور در مورد بیماری ایدز، هپاتیت، ام اس، وبا، تالاسمی، ... می‌ده..همینطور ‌آموزش‌هایی در مورد مقابله با سوسک، در مورد ازدواج و...
بکی از بهترین غرفه‌ها به نظر من غرفه‌ی " معتادان گمنام"ه. این سازمان بین‌المللی معروف و بی‌ادعا با جلساتی که هر هفته در سراسر ایران و جهان تشکیل می‌ده با قول افشا نکردن نام معتادان، تا حالا تونسته جمعیت عظیمی از معتادان رو ترک بده. شماره تلفنش در تهران رو اینجا می‌نویسم:
تلفن انجمن معتادان گمنام در تهران: 7803951
فکس: 7850923
صندوق پستی: 3684-15875
جلساتشون در کرج هم در "پارک چمران" و "پارک شهید بهشتی" گوهردشت هر روز از 7:30 تا 8:30(روزهای تعطیل ساعت 9 تا 10:30) برگزار می‌شه.
همین‌طور در فرهنگسرای غدیر(محمدشهر) و فرهنگسرای حافظیه(عظیمیه)و فرهنگسرای گلستان(فردیس)
محوطه‌ی امامزاده طاهر و فرهنگسرای مهر(نظرآباد) و هشتگرد(پارک مادر) و فرهنگسرای کوثر(7 تیر- چهارراه کارخونه قند) البته این‌جاها هفته‌ای یکی دو روز!
می‌دونم که اول باید راه‌های ورود مواد مخدر گرفته بشه و خیلی مسائل دیگه هست... ولی دیدن جوان‌هایی که روز به روز دارن در اثر اعتیاد از بین می‌رن و تعداد خانوم‌های معتاد هم تقریبا به 36 درصد تعداد معتادان رسیده خیلی زجر‌آوره..شاید از طریق معرفی این مرکز بهشون بتونیم گامی در جهت سلامتی اونا برداریم.

4- به مناسبت روز کودک از طرف شهرداری، در روزهای پنجشنبه و جمعه(9 صبح تا 9 شب) غرفه‌هایی به سازمان‌های مختلف در پارک چمران داده شد.. هر غرفه‌ای سعی‌ می‌کرد با زدن زلم زیمبوی بیشتر نظرها رو به سوی خودش جلب کنه. در هر غرفه‌ ضبطی با باندهای قوی روشن بود و صدای ترانه‌ای که اتفاقا بیشترشون از طرف رادیو تلویزیون ممنوع هستن به گوش می‌رسید..بعضی غرفه‌ها هم که ارگ آورده بودن و آهنگ شاد می‌نواختن و خواننده‌هایی که اکثرشون خانوم بودن ترانه‌ای ریتمیک و شاد می‌خوندن. به بچه‌ها کادو که بیشتر چیزای ارزون‌قیمتی مثل بادکنک بود می‌دادن. بیشتر غرفه‌ها کلی مداد رنگی و کاغذ روی میزی جلو غرفه برای بچه‌ها مسابقه‌ی نقاشی ترتیب داده بودن. در بعضی غرفه‌ها صورت بچه‌ها رو به شکل گربه و روباه و خرس‌و.. درمی‌اوردن.. در جلو بعضی غرفه‌ها، برای جلب بیشتر بچه‌ها، آدم‌هایی با لباس‌های حیوون و یا قطره‌ی آب با موسیقی می‌رقصیدن و خیلی راحت با بلندگو بچه‌ها رو به رقص دعوت می‌کردن...

چیزی که برای من جالب و البته دردناک بود این بود که بیشتر بچه‌های بزرگتر از 7 سال که به سن مدرسه رسیده بودن، نمی‌تونستن در شادی‌ها درست شرکت کنن. هر کاری می‌کردیم حتی دست هم نمی‌زدن. بیشترشون هاج و واج مونده بودن. خوب تو مدرسه به به دانش‌آموز می‌گن آقا باش، خانوم باش، دست نزن، صم‌ان بکم یه گوشه بشین، به جای ترانه قرآن بخون،‌و رقص بده،‌جلفه، حالا می‌گن بیا وسط برقص و شادی کن! دست دست..تقریبا هیچ بچه‌ای دست نمی‌زد. بزرگترا تو این قسمت بیشتر همکاری می‌کردن و البته بچه‌های کمتر از 7 سال هم خبلی بهتر بودن..
قسمت نقاشی بهتر بود. شاید تنها سرگرمی که بچه‌های آپارتمان نشین دارن همین یه گوشه نشستن و نقاشی کشیدنه،‌بخصوص دختر بچه‌ها، اونم از بس زدن تو ذوقشون، ابتکار به خرج نمی‌دادن و بیشتریا مثل هم می‌کشیدن.
"کتابفروشی بهمن" یه سن بزرگ درست کرده بود و جلوش یه عالمه صندلی چیده بود. هنرمندای معروف برنامه‌ی کودکان در تلویزیون عین"چرا" رو دعوت کرده بود با ارکستر و.. که برنامه اجرا کنن.. ولی حتی نواختن سرود ای ایران نتونست یخ بعضی‌ها رو آب کنه..
تو این دو روز کلی کمک کردم و عکس گرفتم و..
امیدوارم روزی رو ببینم که خنده از لبای بچه‌های سرزمینم دور نشه..یعنی از لبای بچه‌های همه‌ی جهان..

5- جمعه‌ی پیش رفته بودم کوه عظیمیه، روز پاکسازی کوه اعلام شده بود. عده‌ای هم اومده بودن. ولی بیشترش فرمالیته بود. یه عده جلیقه سفید پوشیده بودن و منتظر مسئولی که کیسه‌زباله‌ها و بقیه وسائل رو با خودش برده بود خونه‌ش. تا یه ساعت اون‌ورا وایسادم اما هیچ خبری از طرف نشد. من رفتم کوه و برگشتم دیدم حدود ده بیست کیسه زباله از جیب خودشون خریدن و یه کم آشغال جمع کردن. همین

6- تو روزنامه خوندم که زن جوان متاهلی که دوبچه‌ی خردسال هم داشته با مرد متاهل مستاجرشون رو هم می‌ریزه. شوهر زن صبح تا شب سر کار بوده و اکثر شب‌ها هم نبوده. زن سالها مشغول به این رابطه پنهانی بوده تا اینکه یه بار که بچه‌کوچولوها مادرشونو در آغوش مرد همسایه می‌بینن، هر دو تصیمم به کشتن بچه‌ها می‌گیرن. سه روز اونا رو تو حموم زندانی می کنن و به قصد کشت با یه شیء ‌محکم می‌زنن تو سرشون . از اون‌طرف آقای همسایه اونقدر زن و بچه‌ی خودش رو کتک زده بوده تا زن بچه‌ش زخمی و نالان قهر کردن و رفتن خونه‌ی پدر زن. زن و مرد جسد‌های بچه‌ها(5 ساله و 3 ساله) رو می‌پیچن تو پتو که بذارن صندوق عقب ماشین که زن همسایه می‌بینه و به پلیس گزارش می‌ده و.... پسر 5 ساله‌هه مرده و پسر 3 ساله‌هه بعد از عمل جراحی و بستری شدن تو بیمارستان خوب می‌شه.
حیلی از خوندن این خبر ناراحت شدم و شبش نتونستم درست بخوابم.
کاش مرد همسایه از زنش و این زن از شوهرش طلاق گرفته بودن و با هم ازدواج می‌‌کردن تا این فاجعه پیش نیاد.


7- دیشب هم یه وبلاگ خوندم به اسم دستنوشته های یک زن متاهل عاشق درباره مردی که همسرش نیست ... با اینکه شدیدا خسته و خوابالود بودم نشستم از اول تا آخر نوشته‌هاشوخوندم. چشمام از درد داشت درمیومد ولی کنجکاوی در مورد زنانی که با داشتن شوهر دوست‌پسر می‌گیرن- که این‌روز‌ها تعداشون خیلی خیلی زیاده- نمی‌گذاشت از خوندن دست بردارم.
با اینکه کارشو به هیچ‌وجه درست نمی‌دونم و شدیدا از بعضی کاراش ناراحت شدم، ولی خوندن نوشته‌هاشو رو به همه‌ی آقایون، بخصوص متاهل‌ها، توصیه می‌کنم. فکر کنم هر کسی بتونه نکته‌هایی رو در نوشته‌های یاسی پیدا کنه.
مهمترین نکته‌ش برای من این بود که چرا آقایون(شایدم آقایون ایرانی) وقتی دختری رو می‌پسندن که مثلا شیطونه، خوش‌لباسه، خوش‌اندامه، شیرین زبونه،‌شجاع و جسوره.و... بعد از ازدواج اولین کاری که سعی می‌کنن انجام بدن دقیقا گرفتن همین صفات از دخترهاست؟
چرا آقایون ایرانی فکر می‌کنن وقتی دختری رو به دست آوردن دیگه هیچ وظیفه‌ای ندارن و بهش بی‌اعتنا می‌شن. حتی به حرفاش درست و حسابی گوش نمی‌دن؟
رگ بگم.. چرا آقایون ایرانی زن‌داری بلد نیستن؟ عشق‌ورزی بلد نیستن؟ متوجه نیستن که اولین چیزی که یه زن احتیاج داره درد‌دل کردن با شوهر و محبت دیدنه؟
چرا در ایران کار و در‌آمد جای روابط خانوادگی رو گرفته؟( البته مشکلات اقتصادی مملکت غارت‌شده‌مون رو می‌دونم)
خوب، کار می‌کنی و برمی‌گردی خونه، چرا فوری نوکت می‌ره تو روزنامه و تلویزیون؟
و چرا تازگی‌ها بیشتر خانم‌ها به جای سعی کردن برای درست کردن رابطه‌ها و یا حتی پایان دادن به رابطه(طلاق)، می‌رن با کسی دیگه نیازهاشونو برطرف می‌کنن؟
برام جالب بود که یاسی حتی به رابطه‌ش شکل مذهبی هم داده بود(مثل بیشتر مذهبی‌ها که بلدن تبصره‌ای چیزی در مورد عمل اشتباهشون پیدا کنن)، نوشته که هر دو سید هستن و با هم مشهد رفتن و...
چه باید کرد؟


8- کیمیای عزیز، این دختر دوست‌داشتنی، یار غار اکثر وبلاگ‌نویس‌ها ، در وبلاگش بحثی راه انداخته در مورد ازدواج و سوال کرده:"چه اتفاقی می افتد که ما تصور می کنیم امادگی جدایی از دوره مجردی را داشته و قادریم وارد دوره تاهل بشویم وبعد تصمیم میگیریم که ازدواج کنیم ؟ و اگر ازدواج کرده اید تجربه تان را در اختیارمان قرار دهید؟"

9- از طریق وبلاگ یاسی، قسمت نظرخواهیش، با وبلاگ تخصصی یه استاد حشره‌شناس(دکتر احمد عطامهر) آشنا شدم. در مورد مسموم بودن زیتون‌های امسال شنیده بودم. حالا با چشم خودم مطلب مگس زیتون رو دیدم و خوندم:)

10-صبح جمعه‌ی گذشته گیله‌مرد عزیز در تلویزیون آپادانا یکی از مطلبامو خونده و کلی ازم تعریف کرده:) دمش گرم. خودم رفته بودم کوه و نتونستم ببینم.

11- در صندوق نامه‌هام نامه‌ی مشکوکی دیدم. بازش که کردم نوشته بود: داستان شما در قسمت مسابقه برنده شده و دو بارهم در نشریه اعلام شده، و خواسته بود بهشون زنگ بزنم..زنگ زدم مسئول مربوطه گفت؟ برای گرفتن جایزه‌ و همینطور همکاری‌های آتی( با حق‌التحریری که قابل شما رو نداره) تشریف بیارید به دفتر نشریه:)
اصلا یادم نبود که ده ماه پیش تو مسابقه‌ای شرکت کرده بودم:) اونقدر به نظرخودم بد نوشته بودم که حتی برای کنجکاوی هم که شده تو این مدت نشریه‌شون رو هم نخریده بودم:) جایزه‌ی نطلبیده مراده!

۱۲- باز زلزله و باز بی‌فکری مسئولین و بی‌امکاناتی و ...
دیشب گرگانی ها در هوای سرد پاییزی شب رو در پارک‌ها و کوچه‌ها و خیابون‌ها خوابیدن..

۱۳- کسی از شکارچی عزیزمون خبر نداره؟ چرا دیگه نمی‌نویسه؟


1۴- دوسه سال بود با هزار زحمت و گرسنگی دادن به خودم، هی دو کیلو کم می‌کردم و بعد از شکموبازی، درست همون 2 کیلو رو اضافه می‌کردم( عین یویو یا بومرنگ). این روزها که کارم زیاد شده، بدون رژیم چند کیلویی کم کردم و همه‌ی لباسام گشاد شده. بعضی شلوارامو نشستم تنگ کردم و بعضیاشون رو حوصله نداشتم. گفتم لابد دوباره وزنم مثل قبل می‌شه. چند روز پیش رفتم فروشگاه شهروند میدون آرژانتین کمی خرید کنم. از ماشین دوستم که پیاده شدم حس کردم قد شلوارم بلندتر از حد شده. اهمیت ندادم. گفتم یه کم گشاده دیگه. از روی مانتو با دست کشیدمش بالا و راه افتادم(با دوستم راه افتادیم). تو فروشگاه که رسیدم هر قدمی که برمی‌داشتم می‌دیدم شلوارم هی میاد پایینتر. دوستم می‌گفت چه عجب اینقدر یواش راه میای و ورجه وورجه نمی‌کنی؟ روم نمی‌شد بگم. چند قدم دیگه که برداشتم دیدم نخیــــــــــــــر! انگار تنبونم کاملا داره از ..نم می‌افته! مانتوم هم کوتاه و چاکدار. چه آبروریزی می‌شد! یهو پاهامو بستم و وایسادم. نگران و مضطرب بین جمعیت وایساده بودم. دیگه کشیدن شلوار از رو مانتو هم کارساز نبود. چند قفسه این‌ورم بود ولی راستش می‌ترسیدم برم اون پشت درستش کنم!بهتره اول علت ترسم رو تعریف کنم.
دوستی داشتم که موقتی که دانشگاه میومد به خاطر آشنا بودن با یکی از مدیران فروشگاه، تو قسمت دید زدن دوربین‌مخفی‌ها کار می‌‌کرد و هر روز میومد با آب و تاب ماجراهای دزدی‌ها رو تعریف می‌کرد:
-بچه‌ها یه خانوم خیلی ژیگول یه همزن برقی برداشت و رفت پشت قفسه‌ها و یواشکی اونو گذاشت زیر بغل مانتوش و ما با دوربین دیدیم و گرفتیمش. گفت خواسته بفروشه‌تش و پول دندون‌پزشکی‌شو دربیاره.
- وای..یه دختر 15 ساله یه بهانه‌ی درست کردن زیپ شلوارش یه جامدادی رو گذاشت زیر کمر شلوارش.
- آخ آخ. امروز یه پسری یه جوراب برداشت نگاه کنه، فکر کرد کسی حواسش نیست جورابو سریع گذاشت پشت شلوارش، تی‌شرتش رو هم کشید روش..
حالا منم پیش خودم می‌گفتم اگه برم پشت قفسه ها و مانتومو بکشم بالا و بعدش شلوارمو، لابد فکر می‌کنن منم دارم چیزی رو قایم می‌کنم. میان می‌گیرنم... تهمت دزدی و...وای من تحمل این رسوایی رو ندارم... همون وسط کپ کرده بودم. مردم نگاه می‌‌کردن که این خل‌وچل کیه وایساده تو راه مردم و شلوارشم چروک پروک خورده تا پایین.. ای داد و بیداد..خشتکش به حدودای زانوم رسیده بود.. دوستمم باور نمی‌کرد من اونحا وایساده‌م و می‌دیدم داره این‌طرف و اون طرف دنبالم می‌گرده(خنگ‌علی!) فکری به خاطرم رسید. همونطور که زانوهامو سفت به هم فشار می‌دادم که تتمه‌ی آبروم نریزه رو زمین، با چشم دنبال دوربین‌مخفی‌ها گشتم. آهان..اون یکی..ولی خیلی دوره..در حالیکه پاهام رو به مشرق بسته بود از کمر برگشتم مغرب دیدم یه دونه هم پشتم هست که بهم نزدیکتره. با حرکتی سریع و عصبی و از روی استیصال یهو برگشتم درست روبروی دوربین. طوری که انگار دارم با اون حرف می‌زنم. خیلی واضح، پایین مانتومو با بالای تنبونم با هم با دست گرفتم و هر دوشونو با هم آوردم بالا...بعد دکمه‌ی مانتومو باز کردم و لبه‌های شلوار رو روی هم آوردم و با سنجاق قفلی( خدا بیامرزه پدر مامانمو که بهم یاد داد همیشه یه سنجاق قفلی همرام داشته باشم) به هم وصلشون کردم. یعنی: ببینید من دزد نیستم:)
در ضمن فهمیدم که بابا، اونقدر هم لاغر نشده بودم. دکمه‌ی بالای شلوارم تو ماشین افتاده بود من نفهمیده بودم:)


پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۳

معصومه... سوتی‌های من

1- مرا عظیم‌تر از این آرزویی نمانده‌ است
که به جست و جوی فریادی گمشده برخیزم...
(شاملو)

2- تو این چند وقت چقدر در سایت‌ها در مورد عاطفه خوندیم! چقدر احساساتمون تحریک شد! می‌دونم خیلیا موقع خوندن مطالب غم‌انگیز درباره‌ی عاطفه، نتونستن قهوه‌ یا آبجوشونو تا ته بخورن و اشک در چشماشون حلقه زد. کلا ما مردم خیلی احساساتی و رمانتیکی هستیم. بخصوص که قهرمان قصه‌مون بمیره. دیگه تا یکی‌دوسال براش نوحه می‌سراییم.
بله! عاطفه مُرد. به ناحق هم مرد. وظیفه داریم به خانواده‌ش کمک کنیم که به وسیله‌ی وکیل حق‌ پایمال شده‌شونو بگیرن. باید افشاگری کنیم که دیگه بازجویی حق تجاوز وحشیانه به متهم رو نداشته باشه. خوب، بعدش چی؟ فکر می‌کنید امثال عاطفه تو مملکت ما کمن؟
تاحالا شده برید درباره‌ی دختران زندانی که تو زندانا پرن تحقیقی بکنید؟ می‌دونید خیلی‌هاشون چیزی نمونده به سرنوشت عاطفه دچار بشن؟ اینا هنوز زنده‌ن! ببینیم می‌تونیم کمکی به اینا بکنیم؟
بذارید یه نمونه‌شو بگم! معصومه دختر 15 ساله‌ایه که به جرم دزدی، 20 روزه که در زندان یکی از شهرک‌های نزدیک کرجه. او با همدستی 4 پسر ماشین‌ می‌دزدیده. معصومه تنها کنار جاده وای‌میستاده و وقتی مردی اونو سوار کرد، 4 تا پسر تعقیبشون می‌کردن و بعد به عنوان نیروی انتظامی می‌گرفتنشون. دختره می‌پریده سوار موتور یکی از پسرا می‌شده. اون‌یکیا ماشین‌ و پولاشو می‌دزدیدن و مرده رو تا اونجا که می‌خورده می‌زدن.
یکی از مسئولین می‌گه معصومه برعکس اسمش اصلا معصوم نیست و اصلاح‌ناپذیره. توی این چند بار دستگیری هیچکس برای بهبودیش تلاشی نکرده.
از زندگیش بگم. وقتی کوچیک بوده مادرش در اثر سرطان مرده. باباش از کار افتاده‌ست و فقیر. به خاطر درد گاهی تریاک هم می‌کشه. قادر به کار کردن نیست. وقتی معصومه 3 سالش بوده باباش دوباره زن می‌گیره.
نامادری خودش هم یه قربانی فقر و نادونیه. قبلا یه شوهر داشته. بچه‌دار نمی‌شدن. دکتر بهشون گفتن که اشکال از مرده. خانواده مرده قبول نمی‌کنن و با اینکه می‌دونستن زن و شوهر همدیگه رو دوست دارن به زور برای مرده یه زن دیگه می‌گیرن. زن دلشکسته میاد با پدر معصومه که 3 بچه‌داشته ازدواج می‌کنه.
نامادری زن بی‌سواد ولی مهربونیه. ولی نمی‌تونه بالای سر بچه‌ها باشه. چون هر روز از صبح تا شب برای کار به خونه‌های مردم می‌ره. تموم خرج خونه و شوهر و بچه‌های شوهر و بچه‌هایی که خودش بعدا به دنیا آورده با خودشه. معصومه دختر خیلی شیطونی بوده. از دیوار راست بالا می‌رفته. زود مدرسه رو می‌ذاره کنار و به خیابون‌ها می‌ره. زود دوست‌پسر می‌گیره و با همدستی اونا به کارای خلاف روی میاره. حتی سر دوستای خودش رو کلاه می‌ذاره. از یکی از دوستاش چک حقوق پدرشو دزدیده و داده به دوست پسرش.
چند ماه پیش به توصیه‌ی دیگران می‌ذارنش سر کار، اما بعدا می‌فهمن که به جای سرکار می‌ره دزدی.
الان هیچکی حاضر نیست براش وثیقه بذاره آزادش کنه. همه همینطوری راحت‌ترن. تو خونه خیلی خواهر برادراشو اذیت می‌کنه. بهترین غذاها و لباسا رو می‌خواد. بهترین زندگی. اما می‌دونه با پول کلفتی نامادری نمی‌تونه داشته باشه و حالا عادت کرده به دزدی.
اگه از زندان در بیاد هیچکی حریفش نیست. پولشون هم نمی‌رسه به اینکه ببرنش دکتر مشاور و روانشناس. بیمه نیستن. حتی پول ندارن ببرنش پیش لیسانسیه‌های روانشناسی دولتی که خیلی کم می‌گیرن. تازه اونها هم اینقدر بی‌تجربه‌ن که ممکنه اثر بدی روی دختر بذارن.

دختر بزرگ خانواده، اونم در اثر فقر دادنش به یه معتاد ولی بعدا طلاق می‌گیره و با یه جوون کارگر ازدواج می‌کنه. شوهر خواهر از ترس اینکه مبادا اخلاق زنش بد بشه اصلا اجازه نمی‌ده با خواهرش در ارتباط باشه.
عمو و عمه و خاله و دایی و... همه خودشون رو کشیدن کنار. هیچکس در بیرون زندان منتظر معصومه نیست. همه از ریختش بیزارن. همه می‌گن به نفع همه‌س که معصومه تو زندان باشه. پدرش صبح تا شب گریه می‌کنه و می‌گه آبروم رفته. کاش دخترم مرده بود. تو محل هم دیگه جایی برای معصومه نیست..
برای این دختر چکار می‌شه کرد؟

خیلی با موردای اینجوری برخورد می‌کنم و سعی می‌کنم اقلا دردشون رو بگم. شاید گاهی بعضیاشون رو اینجا نوشتم. فقط بدونید که تو کشورمون عاطفه‌ها و معصومه‌ها و کبری‌ها زیادن. با غصه خوردن کاری از پیش نمیره. باید کاری کرد...


3- گاهی که دلم می‌گیره به وبلاگ گیله‌مرد می‌رم. همیشه چیزی هست که لبخندی بر لبام بیاره. ماجرای مرد بازنشسته و جریمه‌ی پلیس خیلی بامزه‌ست.


4- آقا، جوونی که آمادگی گمراهی داره، منتظر تشویق‌های شما برای گوش دادن به ندای وجدانشه:) این ‌آقا ابوالوَفا حواسش نبوده زده قفل یه سی‌دی 150 هزار تومنی رو شکسته ، حالا شیطون داره گولش می‌زنه، بیایید نجاتش بدیم تا رستگار بشه! نذاریم از دست بره:)




5- نمی‌دونم چه خبر شده که چند نفر در نظرخواهیم و چند نفر با ای‌میل ازم در مورد خرید سهام از بورس پرسیدن. بارها گفتم که در مورد خرید سهام شرکت بخصوصی نمی‌تونم نظر بدم. این کار، کارِ کارگزاران و متخصصین این رشته‌ست. اگر روزنامه‌ی اخبار اقتصادی رو هر روز بخرید(50تومنه) اطلاعات خوبی در مورد همه‌ی شرکت‌ها می‌ده. در مورد خرید سهام فعلا می‌گن دست نگه‌دارید. چون مدتی قیمت‌ها خیلی بالا رفته بود. تقریبا به حداکثر رسیده بود و یواش یواش شروع کرده پایین اومدن. وقتی قیمت تثبیت شد و به کف رسید. می‌شه دوباره شروع کرد به خریدن.قابل توجه پولداران و سرمایه‌داران و بورژواها:)


6- از اول آبان نون 15 درصد گرون می‌شه. گرون شدن نون همانا و متورم شدن قیمت‌های همه چیز همان...
امروز که رفتم نون بخرم، نونوای محله‌مون گفت این مملکت دیگه جای زندگی نیست. داره ویزا می‌گیره با خانواده ش بره انگلیس:) بازم سیل مهاجرت شروع شده.. جمعیت زیاد. کار کم. ورود به دانشگاه‌ها و مدارس خوب سخت و گرونی هم بیداد می‌کنه.

7- سوتی‌های عظیم من
فکر نمی‌کنم کسی پیدا بشه که بتونه ادعا کنه که تو دنیای اینترنت تا حالا سوتی نداده! ولی هیچکی نمی‌تونه مثل من سوتی بده:)
سوتی اول
کم می رم ارکات. فقط دوسه روز اول برام جالب بود. عضو چند انجمن هم شدم که وقتی نامه‌های وقت و بی‌وقت و اکثرا بی‌ربط به انجمن‌ها رو دیدم، ای‌میل‌هاشو بستم و خودمو راحت کردم.
هر چند روز می‌رفتم و می‌دیدم یه سری اَدَم(اضافه‌م) کردن. خودم زیاد روم نمی‌شد کسی رو اد کنم. گاهی موقع قبول کردن دوستی‌های دیگران تو جواب آره یا نه دادن دچار تردید می‌شدم. بخصوص بعضیا با اسم یا عکس‌های غیر متعارف و گاهی سکسی ازم دعوت به دوستی می‌کردن. با همه این تردید‌ها، نتونستم به جز 3 نفرکه دیگه خیلی غیرعادی بودن، نه بگم. و باز دفعه‌ی بعد میومدم می‌دیدم یه عده دیگه منو به دوستانشون اضافه‌ کردن. البته از حق نگذرم که دوستی اکثرشون باعث افتخارم بود. بخصوص می‌دیدم کسایی که دوستشون داشتم هم جزءشون هست. ولی بازم یه حسی اذیتم می‌کرد. میدیدم یه عده رو اصلا نمی‌شناسم.
چند روز پیش گفتم بیام یه کار تحقیقی کنم:) وقتمم یه کم آزادتر شده... بیام یه عده رو اضافه کنم ببینم عکس‌العمل‌های اونا چه جوریه، هر کاری کردن،‌ منم ازشون یاد بگیرم. اومدم چند نفر اشخاص معروف، چند نفر افراد مثل خودم معمولی و چند نفر به طور تصادفی که نمی‌شناسم اضافه کنم. روی هم حدود 20 نفر..
نتیجه برام جالب بود و البته کمی هم خجالت‌آور. از خوبا شروع کنم. اشخاص معروف بدون استثنا و بدون هیچ پرسشی دعوتم رو قبول کردن. بعضی از افراد دو دسته دیگه گاهی سوالی کردن که از کجا منو می‌شناسی؟ و البته اونا هم اکثرشون قبول کردن.
یه نفر برام ای‌میل داد و گفت با عرض معذرت نمی‌تونه دوست جدید بخصوص از نوع ناشناس بپذیره.
یه نفر دعوام کرد که اصلا از وبلاگم خوشش نمیاد. چون یه نفر براش ای‌میل داده و گفته من چقدر بدم، ونمی‌خواد با من دوست شه!
دوسه نفر خیلی مته به خشخاش گذاشتن که کی اسم و آدرس مارو به تو داده و...(انگار مخفی زندگی می‌کردن و من کشفشون کردم)
و اما آخری یه پسری بود که پدرمو در‌آورد که اینقدر اومد تو اسکارپ‌بوکم آبرومو برد. فکر کرده بود من ازش خوشم اومده و چقدر نامه نوشت که می خواد باهام دوست شه و کلمات شنیع عاشقانه و....:)
در ضمن به خاطر اضافه کردن این 20 نفر، به مدت 48 ساعت عکسم زندانی شد:)
و به این نتیجه رسیدم آدم خوبه عین بزرگان عمل کنه. بدون سوال قبول کنه بره:)

سوتی دوم
بعضیا تو ارکات شدن متخصص گروه درست کنی.. هر روز از آدم دعوت می‌کنن که عضو فلان گروه مثلا کفتربازان و شکم‌پرستان و کلکسیونر‌های مداد و اینا بشیم..منم که اصولا وقت ندارم به انجمن‌ها سر بزنم. اومدم زرنگی کنم و اومدم ای‌میل یکی که هر روز دعوت به عضویت یه انجمن می‌کرد بلاک کردم:) نگو اگه ای میل یکیو در ارکات بلاک کنی، تموم ای‌میلایی که از طرف ارکات میاد بسته می‌شه.. و نامه‌های معمولی هم از ارکات به دستم نمی‌رسید. بعد از گله‌ی دوستان که جواب ای‌میلشونو نمی‌دم فهمیدم چه اشتباهی کردم:)

سوتی سوم
خیلی دوست دارم هر دفعه آنلاین می‌شم حتما چند وبلاگ هم بخونم. منتها معمولا با خوندن و جواب دادن کامنت‌هام و گرفتن ای‌میل‌هام وقتم تموم می‌شه... سریع می‌رم چند وبلاگو که دوست دارم و یا بهم سر زدن باز می‌کنم.. خیلی دوست دارم بهشون بگم که اومدم..بگذریم که خیلی‌ها هم ازم گله می‌کنن چرا نمیای برامون کامنت بذاری.. معمولا سعی می‌کنم هر چقدر هم سریع می‌خونم ولی کاملا بفهمم جریان چیه.. گاهی راجع به نوشته زود قضاوت می‌کنم و می‌نویسمش..بعدش خندم می‌گیره.. چون وقتی آفلاین می‌خونم می‌بینم اصلا درست متوجه جریان نبودم..

سوتی چهارم
یه بار نظرخواهی دو وبلاگو زدم بیاد.. نیومد که نیومد.. چند وبلاگ دیگه هم خوندم و بستمشون. یهو یه نظرخواهی برام باز شد..خدایا کدومشون بود؟ برای هر دو وبلاگ نظر بخصوصی داشتم و دلم می‌خواست نویسنده‌ش بخونه. اصلا حیفه نظرخواهی که به این زحمت باز شده سفید بمونه:) مال مفته! یا مراجعه به هوشم حدس زدم مثلا مال وبلاگ پدرام باشه.. چند خط درباره‌ی موضوعش نوشتم.. وقتی می‌بستمش گفتم نکنه اشتباه کرده باشم؟ فرداش صاحب نظرخواهی یه ای‌میل برام فرستاد و تشکر کرده بود از کامنتم. و گفته بود ولی هر چی فکر کردم نفهمیدم من کی این موضوعو نوشته بودم که شما اونو نوشته بودید... و تازه... من اصلا پدرام نیستم:)

وای...شرمنده شدم! بقیه سوتی‌هام بمونه برای بعدا...
نخند بجه! مگه خودت تو زندگیت سوتی نمی‌دی؟

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۳

آپارتمان و هخا-خالی‌بند

1- پهنه‌ی زیتون‌زار
به سان بادبزنی
باز و بسته می‌شود.
بر فراز زیتون‌زار
آسمان فرو ریخته
و بارانی تیره‌گون
از ستاره‌های سرد
در ساحل رود
جگن و سایه‌روشن می‌لرزند
و هوای تیره می‌پژمرد.
درختان زیتون
سرشار از فریادند.
فوجی از پرندگان اسیر
دم‌های درازشان را
در ظلمت می‌جنبانند...
(فدریکو گارسیا لورکا)

2- انگار جز چند نفر از دوستان، بقیه منظور منو از شماره‌ی 6 دفعه‌ی قبل نگرفته. من عقیده‌ی کسی رو مسخره نکردم. نگفتم که مثلا محمد بد بوده یا اون‌‌موقع قوانین بدی رو وضع کرده. فقط گفتم الان شرایط فرق کرده. کسایی که از نوشته‌م بدجور برداشت کردن، لطفا دوباره بخونن.

3- هخا-خالی‌بند
اونایی که دل بسته بودن به اومدن هخا، این‌روزا بدجور دچار افسردگی دوحلقوی نوع ب شدن. آقای دکتر(آشنای ما) از ناامیدی دوروز به مطبش نرفت. خانمی 55 ساله پشت تلفن زار زار گریه می‌‌کرد و می‌گفت دیگه به کی دل بنندیم؟
ابو زیتون می‌فرماید: "در پس بدترین شکست‌ها، همیشه به دنبال نکته‌‌های مثبت و تجربه‌هایی که ازطریقشون به دست‌میاری، باش!"
برای من و امثال من، نیومدن هخا مثل روز روشن بود. ماها کلی از این جریان تفریح کردیم و کلی با خنده‌های بلند نیرو گرفتیم و... اما اونایی که فکر می‌کردن هخا با این‌جور شامورتی‌بازی‌ها، بدون هیچ تشکلی، بدون هیچ پایه و اساسی واقعا می‌تونه کاری از پیش ببره، باید درس بزرگی گرفته باشن. آخه ناراحتی و ناامیدی و غصه‌ چرا؟

توئی که فکر می‌کنی هخا با این موومِنت تو خالیش، آبروی تمدن ایرانی، چهره‌ی ایرانیان، اهورامزدا و هخامنشیان رو برده، و از دستش کلی عصبانی هستی، اشتباه می‌کنی! مگه هر کی ادای دیگری رو دربیاره آبروی اون‌یکی رفته؟
ما به کمدین و دلقک و..احتیاج نداریم؟
راستش من اصلا نمی‌تونم از هخا متنفر یا از دستش عصبانی باشم. یه جورایی آدم خنگ و دوست‌داشتنی‌یه. مثل آدم‌بدای بعضی فیلما، مثل محمدرضا شریفی‌نیا که نقش ولید رو خیلی دوست‌داشتنی بازی می‌کرد.
خنده‌دار نیست هخا با پررویی تموم اومده تو تلویزیون و می‌گه باید به خاطر فداکاریم که نیومدم ایران، کشت و کشتار بشه، ازم تشکر کنید؟:)) خنده‌دار نبود که حکومت این خالی‌بندیو باور کرد و روز جمعه نزدیکای فرودگاه و در میادین اصلی شهر پر بود از مأمورهای مسلح؟ فکر نکنم تو زندگیم همچین جک و خالی‌بندی که خیلیا باورش کرده باشن شنیده باشم:) قبول کنید که گاهی از این کمدی‌ها تو جامعه لازم داریم:) فقط بخندید و روحیه بگیرید...
من که خیلی امیدوارتر از گذشته شدم. مردم دیگه به این راحتیا گول نمی‌خورن. هخا درس بزرگی به خیلیا داد. مثل
اونایی که در دربار پادشاهان ایرانی با لوده‌بازی حرفای گنده گنده می‌زد اسمشون چی بود؟ تلخک؟ طلحک؟

4- خیلیا آرزو دارن به هر قیمتی که شده معروف بشن و اسمشون تو دهنا بیفته. یکی دوست داره به عنوان ادیب و دانشمند و هنرمند به مردم معرفی بشه و دیگری براش فرق نداره این معروفیت رو به چه قیمتی به دست بیاره، به عنوان خُل و چل و یا قاتل و جنایتکار و یا دلقک و خالی‌بند . برای دسته‌دوم معروفیت معروفیته! کسی رو می‌شناسم که کیف می‌کنه هر کی به عنوان بدبخت و بیچاره ازش یاد کنه. با افتخار مجلاتی که از بدبختیاش نوشتن به دیگران نشون می‌ده و تازه انتظار داره دیگران ازش امضاء هم بخوان:)

5- امروز نشستم فیلمنامه‌ی فیلم"آپارتمان" نوشته‌ی "بیلی وایلدر" و "دایموند" رو تموم کردم. خیلی بامزه‌ست که تو ایران فیلم‌های خوب رو نمی‌شه گیر آورد(شایدم من بی‌عرضه‌م) و باید بشینی فیلمنامه‌شو بخونی و با تخیلات خودت فیلم رو در ذهنت بسازی:)
خیلی از این کتاب خوشم اومد.
داستان یه کارمند معمولی یکی از شرکت‌های بیمه در نیویورکه به اسم "باد"(باکستر). باد سی سالشه و هنوز دوست‌دختری نداره. آدم ساده‌ایه. زیاد کار می‌کنه. که یکی از علتاش اینه که دوست داره در شغلش ترفیع بگیره. از طرفی هم نمی‌تونه مثل دیگران غروب‌ها بره به آپارتمانش و مجبوره اضافه‌کاری وایسه. چون به خاطر رودروایسی با مقام‌های بالاتر از خودش که متاهل هم هستن، هر شب کلید آپارتمانشو می‌ده به یکیشون تا با دوست‌دخترش بره اونجا به عیش و نوش.
شب‌ها باید تا دیروقت تو سرما بیرون بمونه تا برنامه‌ی اونا تموم شه و بعدا بره به تمیز کردن آپارتمانش که به شدت به هم ریخته و کثیف شده.
در واقع همکاراش آپارتمان باد رو به عنوان مکانی برای خوشگذرونی می‌شناسن. از این بابت بهش پولی نمی‌دن و فقط با قول گرفتن ترفیع وسوسه‌ش می‌کنن . همسایه‌های آپارتمان باد یواش یواش صداشون در میاد که چقدر سروصدا و شب‌زنده‌داری می‌کنه، و باد همه‌ی این اعمال شنیع(!) رو شخصا به عهده می‌گیره. فیلمنامه شخصیت هر چهار دوستی که شب‌ها آپارتمانش رو در اختیار می‌گیرن و همینطور معشوقه‌هاشون رو به خوبی معرفی می‌کنه. جوری که حس می‌کنی می‌تونی ببینیشون.
کم‌کم "باد" از یکی از مأمورین آسانسور به اسم "فرَن" که دختر جذابیه خوشش میاد. از دوستاش شنیده که او تا به حال به هیچ‌یک از این مردای خوشگذرون پا نداده و این موضوع علاقه‌ش رو به اون بیشتر می‌کنه.
از توصیه‌هایی که دوستای "باد" در مورد ترفیعش به بالا می‌فرستن، و همینطور خبر دست به دست گشتن کلیدی بین باد و اونا، رئیس مافوق(آقای شلدریک) مشکوک می‌شه. باد رو به دفترش می‌خواد و باد ساده هم همه چیزو اعتراف می‌‌کنه. شلدریک خوشحال ازین خبر. به جای نهی باد از این کار، او هم از او کلید می‌خواد که هفته‌ای دوشب با معشوقه‌ی جدیدش بره به آپارتمان باد. باد ناچارا قبول می‌‌کنه و دیگه کارش حسابی در‌ میاد. و باید وقت‌ها رو جوری تنظیم کنه که آپارتمان به شلدریک هم برسه. روزی در اثر یه اتفاق( جاموندن آینه‌ی فرن در آپارتمانش) می‌فهمه که معشوقه‌ی شلدریک همون فرن، دختریه که باد دوستش داره( مأمور آسانسور).
او خیلی غصه‌دار می‌شه. از اون طرف فرن، که عاشق شلدریکه و فکر می‌کنه شلدریک می‌خواد زنشو طلاق بده تا اونو بگیره، از طریق منشی شلدریک می‌فهمه که او تا به حال با دخترای زیادی در شرکت دوست بوده و به همه هم قول طلاق دادن زنش و گرفتن اونا رو داده. ولی بعد از مدتی ازشون خسته می‌شه و می‌ره به سراغ بعدی. فرن در خونه‌ی باد دست به خودکشی می‌زنه. دراون‌جا رابطه‌ی باد و فرن خیلی دوستانه، ساده و قشنگ نشون داده شده. باد برعکس خواست قلبیش، به فرن دلداری می‌ده که شلدریک واقعا دوستش داره و...
یکی از معدود فیلم‌هایی(در اینجا،فیلم‌نامه‌هایی) بود که هپی‌اند آخرش رو خیلی دوست داشتم.
نمی‌دونم فیلم اصلیش چطوری دراومده، امیدوارم که به خاطر فروش فیلم، قسمت‌های سکسیش کل جریان رو تحت‌الشعاع قرار نداده باشه. اونجوری که تو ذهنم فیلم رو ساختم خیلی زیبا از کار دراومد:)
در وبلاگ کاوه شجاعی مطلبی درمورد فیلم آپارتمان هست...

6- آقا این خانه‌ی عنکبوتی عضو جدید نمی‌گیره؟:)
من موندم اگه این حسین رو نداشتیم٬(چه روزگاری داشتیم؟) توطئه‌های گنده گنده رو کی برامون افشا می‌کرد؟!( یه دست داشتیم همچین٬ حالا حسین کرده همچین!) مرسی حسین جان:)

7- یک شاخه
در سیاهی جنگل
به سوی
نور
فریاد
می‌کشد...
(شاملو)