شنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۳

بازم هخا...حواسپرتی ..مسافرکشی..و طنزعزیزدردونه

1- تو سخن می‌گویی، من نمی‌شنوم
تو سکوت می‌کنی، من فریاد می‌زنم
با منی، با خود نیستم
و بی تو خود را در نمی‌یابم...
دیگر هیچ چیز نمی‌خواهد، نمی‌تواند تسکینم بدهد...
(شاملو)

2- تقدیم به طرفداران دکتر "اهورا پیروز خالق یزدی" که روزی 8-7 بار از طریق گوگل در پی یافتن این اسم مقدس و اهورایی به وبلاگم تشریف‌فرما می‌شوند. حیف است این‌بار هم دست‌خالی برگردند.
دوبار نظرم رو در مورد هخا نوشته‌م. هخا1 و هخا2 (شماره ۶)
خونه‌ی من جاییه که هیچ پارازیتی روی کانال‌های ماهواره‌ای نمی‌تونن(هنوز) بندازن. خیلی کارم کم بود که تازگی‌ها هم یکی از کارام جواب دادن به تلفن‌هاییه که بپرسن هخا جدیدا چی گفته. شاید باورتون نشه که یکی از کسایی که هر روز تلفن می‌زنه و حتی ازم می‌‌خواد گوشی رو بگیرم رو بلندگوی تلویزیون تا موجِ مثبت هخا بهش برسه یه‌آقای دکتر به ظاهر روشنفکریه که عجیب به این آقا دل بسته.
از اون طرف داداشم هم تازگیا تقریبا هر روز یکی دوساعت میاد خونه‌مون..فکر کردین برای محبت خواهر برادری؟ منم اولا همین فکرو می‌‌کردم. نخیر! برای این میاد چون کانال‌های ماهواره‌خودشون پارازیت داره. تا میاد یه بالش برمی‌داره می‌بره جلوی تلویزیون. دراز به دراز می‌خوابه و با اشتیاق کانال رنگارنگ و برنامه‌ی هخا رو می‌گیره. منتها مثل آقای دکتر نه برای باورش. برای خنده. تموم مدت طوری غش‌غش می‌خنده که دورازجون، آدم فکر می‌‌کنه خل شده. اونم کسی که کمتر دیدم موقع تماشای فیلم‌های کمدی بخنده. حالا شما فکر کنید آقای دکتر زنگ زده و با علاقه می‌گه گوشی رو ببرم دم تلوزیون که صدای هخا رو بشنوه و داداشم هم از اونور صدای خنده‌ی نکره‌ش دنیا رو برداشته و آقای دکتر بهش برمی‌خوره که چرا شما مرد به این انقلابی و خوبی و منجی عالم بشریت رو مسخره می‌کنید. و من باید این وسط پادرمیونی کنم و یواشکی یه لگد کوچولو هم نثار پهلوی داداشم کنم که خنده‌ش قطع شه. آخه اگه یه وقت گواهی مرخصی استعلاجی برای کارام خواستم باید چیکار کنم؟ از وقتی داییم رفته کارم لنگ این آقای دکتر شده:) خدا هیچکس رو محتاج نکنه!
فرازهایی از افاضات جدید هخا:
- همه جلوی خونه‌تون گل یاسمن بکارید. اگه باغچه ندارید تو بالکن و تو گلدون هم اشکالی نداره.
- بوق اتوموبیل‌هاتون رو به عنوان اعتراض به صدا در‌آرید.( بعد کمی فکر می‌کنه). آهان جوری نزنید خودتون اعصابتون خورد شه. شبیه بوق عروسی بزنید! ولی نیٌت به اعتراض باشه. این نیت کردن باعث می‌شه بوق‌ها در نظر رژیم اعتراض‌آمیز به نظر بیاد!
- من الان با یکی قرارداد(قرار ملاقات) دارم در مورد جریانات اخیر ایران( حرف "ر" ایران رو هم خیلی خارجکی و غلیظ از جلوی دهان تلفظ می‌کنه) نمی‌تونم بیشتر از این بمونم و با شما صحبت کنم.( اما نشون به این نشون تا دوساعت هنوز داره به تلفن‌ها جواب می‌ده)

- پاسدارا و بسیچیا به من اطلاع دادن که روز یکشنبه 5 مهر روز مناسبیه برای پیوستن مردم به پاسدارا به این روز اتحادیه هم می‌گن(!). مردم از ساعت 4 بعد از ظهر بریزید جلوی دانشگاه تهران و شعار "بسیجی اتحاد"، "سپاهی اتحاد"،"ارتشی اتحاد"، "مردم اتحاد" و از این‌طور چیزا سربدید و بگید :"خوشحالیم خرمشهر آزاد شده":))
"اگه جلو دانشگاه جا نشدید، چون به من اطلاع دادن میلیون‌ها نفر میان و نمی‌دونستم جلوی دانشگاه اینقدر کوچیکه، (واه واه این دیسیژن میکرها چقدر بی‌فکرن) زیادیاتون برید تو پارک ملت.اونجا هواش هم بهتره:) اتفاقا اونجا هم پاسدارا منتظرتون هستن( با باتوم البته!)
- مردم غیور ایران، نذارید آبروی من بره. من گفتم ده مهر میام.( به روی خودتون نیارید گفته بودم من 5 روز زودتر میام) اما اگه شما در 5 مهر انقلاب نکنید آبروی من می‌ره ها. خانوم‌ها هم اینقدر گریه نکنن که هخا ما دوستت داریم.(لب ورمی‌چینه) اگه منو دوست دارید همه‌تون 5 مهر برید تظاهرات تا منم دهم بتونم بیام. یادم رفت بگم بخصوص خانم‌ها خیلی می‌تونن دل بسیجی‌ها رو به دست بیارن:)
- آخه ما چرا باید دختران کشور خودمون رو بریم از دابی( دوبِی) خیلی گرونتر از کشور خودمون بخریم؟!!
- به قول یکی از دوستان، پسرِ آدم ادیکت(معتاد) بشه ولی کمونیست نشه.(آدم شاقالوس بگیره، داءالرقص بگیره.سرطان بگیره ولی کمونیست نشه..) همین آقا بود می‌گفت اگه من بیام همه آزادن چه بادین چه بی‌دین..یواش یواش داره اون روشو نشون می‌ده...
این اهورا پیروز(فتح‌الله‌ِ سابق که ترجمه‌شده به فتح=پیروز و الله=اهورا) خیلی آدم بامزه‌ایه. دو تا پرچم گذاشته این‌ور اون‌ورش و بیشتر حواسش اینه که تو فیلم حتما قرینه‌ها حفظ بشن..وسط بعضی از تلفن‌ها مشغول مرتب کردن این پرچم‌هاست و دستور دادن به دوربین که بیا این‌ور، نه برو اون‌ور. یکی از اونا پرچم سه‌رنگ ایرانه، از نوع شیر و خورشیدش. اون‌یکی عکس فروهر روی زمینه‌ی سفید که این پرچم کرامات عجیبی داره.
دو لیوان بزرگ جادویی پشت این پرچمه. یکیش از نوع لیوان‌های حمامی‌ها که بلور شفافه و احتمالا توش آبه. و اون یکی سفید مات که هر وقت از اون می‌خوره لبش یه کم چین می‌خوره و حتما هم بایدبعدا لبهاشو بمکه و وقتی عصبانی می‌شه بیشتر می‌خوره و نمی‌دونم چه حکمتی داره که هنوز ازگلوش نرفته پایین، شنگول می‌شه( نکنه آب‌شنگولی که می‌گن همینه:) )بعد هم دو گوشه‌ی داخلی ابروهاش با لذت به صورت کجکی می‌ره بالا.عین هندیا.
- این تلفن رو دیشب با گوش خودم شنیدم. هخا داشت روزنامه‌هایی که برعلیه‌ش نوشته بودن نشون ملت می‌داد و می‌گفت ببینید فلانی گفته هخا یا دیوانه‌ست یا مجنون و داشت مثلا ثابت می‌‌کرد که مثلا خود اینا وابسته به سیا هستن و..
یه آقایی از ایران اومد پشت خط:-"آقای هخا شما توجه نکن اینا پشتت چی می‌گن..."
در اینجا قیافه‌ی هخا مثل همیشه‌که وقتی ازش تعریف می‌شه وعین بچه‌کوچولوها ذوق می‌کنه٬ از هم باز می‌شه و سری به نشونه‌ی رضایت تکون می‌ده.
ادامه‌ی صحبت مرد:" ...شما گُهِ خودتو بخور!!"
هخا قیافه‌ش در هم می‌ره و فکری‌می‌کنه و می‌گه:
" شما خودتون بخورید و برامون تعریف کنید تا..." و می‌بینه نمی‌شه گفت تا ما هم بخوریم..با مکثی می‌گه:
" تا ما خدمت خانواده‌تون بگیم اونا هم میل کنن"
این ادب ظاهری هخا٬ منو کشته:)‌

3- مورد پیشنهاد حسین درخشان که دوشنبه اسم وبلاگامونو عوض کنیم و بذاریم امروز.. خوب منم روز سه‌شنبه اسم وبلاگم رو کرده بودم امروز.( پسورد قالبم دست خودم نبود،پیغامم هم دیر به دوستم رسیده بود، یه روز تأخیر داشت)
اولین بار که این پیشنهاد رو خوندم و فکر می‌کنم دیرتر از همه، رفتم نوشتم که کاش اسم وبلاگ‌ها رو یه اسم عام‌تر مثلا "آزادی" می‌ذاشتیم. من طرفدار آزادی قلمم. برای همین هم عضو پن‌لاگ شدم. دوست دارم اون حزب‌اللهی‌ هم راحت حرفاشو در وبلاگش بزنه. دوست ندارم جایی فیلتر بشه.. وبلاگ خودمم الان فیلتره. خوشحال می‌شم وقتی می‌بینم حتی کسی که از نوشته‌هام خوشش نمیاد به این کار اعتراض می‌کنه.
این‌کار من و بقیه(گذاشتن اسم امروز روی وبلاگامون) دلیل بر قبول داشتن عقاید و خط مشی‌ء گروه بخصوصی نبود. اصلا هم به نظر نیومد که پیشنهاد دهندگان قصد توطئه یا خر کردن مارو داشته باشن. حالا ممکنه عده‌ای واقعا بخوان از این کار ما بهره‌برداری هم کنن. ولی این دلیل نمی‌شه که ما گوسفندوار این حرکت رو کردیم.
شبج عزیز، باور کن نمی‌تونن نام‌مون رو عوض کنن. نمی‌تونن فریبمون بدن. فکر می‌کنم این قضیه با دیدن عکس امام تو ماه فرق می‌کرد. مطمئن باش نمی‌گذاریم کسی از این کارمون بهره‌برداری به نفع خودش کنه. نمی‌ذاریم تاریخمونو تحریف کنن. ما چشامون بازه و همونطور که گفتی از وبلاگ‌ها خیلی چیزا یاد گرفتیم و فهمیدیم که "حقیقت" رو نمیشه در روزنامه‌ها و رادیو تلویزیون‌ پیدا کرد. این حرکت رو من فقط یه همبستگی در بین بچه‌ها دیدم، نه وابستگی.


4- به نظر من یکی از زیباترین، ظریف‌ترین و پیشرفته‌ترین زبان‌های بشری زبان طنزه. با طنز خیلی چیزا می‌شه گفت. گاهی جدی‌ترین آدم‌ها هر چقدر هم زور بزنن و بخوان با تئوری خشک مطلبی رو ثابت کنن، موفق نمی‌شن. ولی زبان طنز -البته اگه به هجو و هزل کشیده نشه- این توانایی رو داره و سریع‌تر هم در بین مردم نفوذ می‌کنه. پرواضحه که منظورم همیشه و همه جا نیست.
عزیزدردونه هم یکی از آدم‌هاییه که معمولا حرفاشو با طنز می‌زنه و این دفعه گیر داده به من:)) وبلاگ‌نویس شناسی ۵- زیتون

5- تازگی‌ها خیلی حواسم پرته. باید برم تست الزایمر بدم. گاهی یه چیزی‌رو جایی قائم می‌کنم که دم دست نباشه گم کنم بعد که بهش احتیاج دارم باید کلی فکر کنم که کجا گذاشتمش:)
دیروز برای اولین بار تو زندگیم جریمه شدم. چراغ سبز بود ها. داشتم به یه موضوعی فکر می‌کردم، دیدم زرد شدها... همیشه فوری وایمیسم. اصلا در عالم بیرون نبودم. یهو دیدم وسط چهارراه پلیس می‌گه وایسا. عین بز نگاش کردم. اصلا خواهش و تمنا هم نکردم. گفت بیا اونور چهارراه گواهینامه خواست که برای اولین بار تو زندگیم همرام نبود. دم در یهویی هوس کرده بودم کیف کوچیکمو بردارم. خیلی از خودم عصبانی شدم. با کلافه‌گی به پلیسه که خودکار رو روی برگ جریمه گرفته بود، گفتم حق با شماست و هر چقدر لازمه جریمه‌م کنید. چندتا از ماشینایی که رد می‌شدن، کله‌شونو در می‌آوردن و متلک می‌نداختن. یکی داد زد جناب سروان 50هزار تومن جریمه‌ش کن. پلیسه گفت نداشتن گواهینامه رو ندید می‌گیریم. 7 هزار تومن جریمه‌م کرد. خیلی زور داره آدم بره تو صف بانک برای دادن جریمه! هنوز جیبم درد می‌کنه:)

6- اولا کسی رو سوار نمی‌کردم. گاهی می‌دیدم که کسایی با سختی از این سربالایی بالا میان و یا پایین می‌رن ولی کسی رو سوار نمی‌کردم. هم یه کم رانندگیم بد بود، هم یه کم می‌ترسیدم. حالا بیشتر وقت‌ها سوار می‌‌کنم. بچه‌مدرسه‌ای‌ها، خانوم‌های مسن یا حتی جوون یا دخترا. دو سه بار پیرمرد هم سوار کردم .فقط تا جایی که ماشین پیدا شه و یا اگه مسیرم بخوره. از نگاه‌ها می‌فهمم باید جلوی کی وایسم. معمولا صدای ماشین که میشنون یه کم وایمیسن و با حسرت نگاه می‌کنن. یه بار هوس کردم 5 تا پسربچه‌ی شیطون و شلوغ که از سرووضعشون معلوم بود سرکار می‌رن(کارای مثل نایلون فروشی و فال فروشی و...) سوار کردم. اونقدر سروصدا و شیطونی کردن که دوبار به شوخی تهدیدشون کردم که پیاده‌شون می‌کنم. هی می‌گفتن باشه ولی بعد شروع می‌شد و از بس بالا پایین می‌پریدن ماشین هی بالا پایین می‌رفت :)
چند روز پیش دو تا خانوم مسن ژیگول میگول با دو بچه دیدم منتظر تاکسی‌ان. آفتاب داغ بود و خیلی کلافه به نظر می‌رسیدن.
وایسادم گفتم خانوم این‌ورا تاکسی نیست می‌خواین تا میدون می‌رسونمتون. همه عقب سوار شدن. اولا ناراحت می‌شدم. الان عادت کردم و برام مهم نیست. خانم‌های مسن معمولا عقب می‌شینن و کلی دعام می‌‌کنن همیشه. اینا باهام حرف نزدن و منم توخودم بودم شدید.. به میدون که رسیدم گفتم مسیر من اینوره. گفتن نه مرسی پیاده می‌شیم و یه اسکناس نو 500 تومنی درآورد داد و داشت می‌رفت و صداش کردم خانم من مسافرکش نیستم.مسیرم بود و پول رو بهش به زور پس دادم. وقتی رفتن با خنده تو آینه نگاه کردم. قیافه‌م به مسافرکش‌ها می‌خورد؟ خنده‌مو خوردم. خوب راستی چه عیب داره؟ مگه بعضی مردا و زنا مسافرکشی نمی‌کنن؟ شبا خواب 500 تومنی نو می‌بینم:)


7- وبلاگ همسردوم رو بخونید. او تصمیم داره همسر دوم مردی بشه. می‌خواد مادر خوبی بشه برای دختر کوچولوش. درددلای صادقانه و قشنگ‌‌شو بخونید و اگه دراین رابطه تجربه‌ای دارید ازش دریغ نکنید.

8- بشتابید. مجله‌ الکتریکی گذرگاه شماره 35 منتشر شد.

9- کوروش هم برگشت. اینبار مهر نظام‌پزشکی‌ش رو گرفته و سربازی‌ش هم که داره می‌گذرونه..فکر می‌کنم کلاس وبلاگش یه کم بره بالا و صف دم نظرخواهیش سر به فلک بکشه:) کِیس خوبیه:) بخصوص برای صدور مرخصی‌استعلاجی:) دوسه تا سفیدامضاء فقط!

10- ندای بالای دیوار که الان در هندوستان دانشجو هستاهه٬ کار جالبی کرتاهه. او به جای گذاشتن اسم امروز به روی وبلاگش، برای یه هفته هر روز اسم یه وبلاگ فیلتر شده رو روی وبلاگش می‌گذاره. دیروز هم افتخار داده بود و اسم وبلاگش رو گذاشته بود زیتون. مرسی!! چه اسم قشنگی:)

11- زندگی شاید ایستادن رو بالکن و تماشا کردن بچه‌ی نوپایی باشه که با کفش جغجغه‌ایش از سرتا تهِ کوچه همراه مامانش می‌ره و صدبار زمین خوردن هم باعث نمی‌شه به اصرار مامانش برای بغل‌کردنش توجه کنه. و صدای کفش جغجغه‌ایش در کوچه‌ی خلوت برای روزها مثل یکی از قشنگ‌ترین موزیک‌های متن دنیا تو گوشت بپیچه!

12- ای بابا...از وقتی عزیزدردونه باهام شوخی کرده دست و دلم به نوشتن نمی‌ره:))
زبونم بند اومده:(آخه من کجا زیاد می‌نویسم دردونه‌ جان؟:) برای تشکر این لینک سرِکاری تقدیم به تو! ‌

چهارشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۳

سی و شش موقعیت، فیلم‌فارسی و باقی قضایا...

1- در ظلمت حقیقتی جنبش کرد
در کوچه مردی به خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخند زد...
(شاملو)

2- در یک اثر هنری مثل فیلمنامه،‌ نمایشنامه‌ یا رُمان یا... موضوعات محدودن. اگه تعداد دقیقش یادم باشه، فکر می‌‌کنم تو دنیا فقط می‌شه از 36 موضوع مطلب نوشت.
مثلا درباره‌ی: عشق، نفرت، حسد، خشم، خیانت، زنا، جنایت، دین، سیاست و...(بقیه‌ش؟)
و این 36 موضوع هیچوقت کهنه یا نخ‌نما نمی‌شن. ما نمی‌تونیم بگیم "اَه... بازم فیلم عشقی!"، یا "وای...بازم درباره‌ی خیانت!"..چون به غیر از اینا موضوعی تو دنیا وجود نداره..
این نوع ِ بیان هنرمنده که موضوع رو با طرز فکر و جهان‌بینی خودش ترکیب می‌کنه و یک اثر هنری زیبا رو خلق می‌کنه.. مثلا هملت شکسپیر که حرفی به جز همین موضوعات خیانت و خشم و..نمی‌زنه..یا جنایات و مکافات داستایوسکی... یا مثلا فیلم پدرخونده که مثل خیلی از فیلم‌های دیگه گانگستری بود ولی چرا بیشترشون بعد از چند وقت از خاطره‌ها می‌رن ولی پدرخوانده برای همیشه جزء 10 فیلم مورد علاقه‌ی مردم باقی می‌مونه...

3- چند وقتیه چند کانال تلویزیونی ماهواره مثل شبکه‌ی پِن دارن پشت‌سر هم و مسلسل‌وار فیلم‌های‌فارسی قبل از انقلابی رو پخش می‌کنن. خیلی کنجکاو بودم بدونم در چه موردن؟ چرا بهشون می‌گن فیلم‌های آبگوشتی. دلم می‌‌خواست بازی فردینو ببینم. فروزان، بیک ایمانوردی، ملک مطیعی... خوب دلم می‌‌خواست بدونم چرا روشنفکرهای اون‌موقع این نوع سینما رو تحریم کرده بودن. و چرا هوشنگ‌ کاووسی بهشون می‌گه فیلمفارسی؟
بعد از دیدن چندتا از این نوع، به این نتیجه رسیدم که موضوعات بخصوصی ندارن و حتی بیشترشون تبلیغ خوبی، نیکوکاری، وفاداری، جوونمردی و... می‌کنن. و این طرز گفتن این موضوعاته که در کمال بی‌هنری و تهوع‌آوری بیان می‌شه ...
و خوب معلومه که اشخاصی که با قهرمان‌های فیلم می‌تونستن همذات‌پنداری کنن، از این فیلم‌ها خوششون میومده.

4- یکی از موضوعاتی که تو این فیلم‌فارسی‌ها دیدم این بود که مثلا یک زن‌و شوهر خوشبخت و به قول صمد بهرنگی"چوخ بختیار"ی رو نشون می‌ده که در رفاه کامل زندگی می‌کنن.
ناگهان مرد از طریق دوستان ناباب پاش به کافه باز می‌شه و کم‌کم همونجا با زنی کاباره‌ای رو هم می‌ریزه. نشون می‌ده زن کاباره‌ای برعکس زنِ اصلیش خیلی لَوَنده، زیاد آرایش می‌کنه، خوب به رموز اغواگری آشناست و ... و خوب هم بلده مرد رو بچاپه.
بعد نشون می‌ده زن اصلی مرد که خیلی نجیب و ساده پوشه، اولش شبا تا دیروقت پشت میز شام به طرز وفاوادارانه‌ای گرسنه می‌شینه. بعد از چند وقت گریه هم به این بساط اضافه می‌شه و پس از چند روز که سفره دلشو پیش مامانش یا دوستاش باز می‌کنه بهش هشدار می‌دن که لابد زیر سر شوهرش بلند شده و...یادش می‌دن چطور شبا جیبای شوهرشو بگرده، کتشو بو کنه که بوی عطر زنونه نده،چطور تاکسی دربست بگیره و یواشکی تعقیبش کنه و...
همیشه تو این‌جور فیلما یه روزی راز برملا می‌شه و زن یه روز که می‌دونه آقا پیش معشوقه‌شه، شال‌وکلاه می‌کنه می‌ره سراغشون، مثلا خونه‌ی مجردی آقا که آدرسشو تازه گیر آورده... همیشه مرده جا می‌‌خوره و از خجالت معشوقه‌رو نیمه‌برهنه می‌فرسته زیر تختی، توی توالتی، حمومی، چیزی... زن می‌رسه و مردو که در این حالت می‌بینه کمی بهش التماس می‌کنه که من مگه چه بدی در حقت کردم؟ چقدر با نداریت ساختم. چقدر صرفه‌جویی کردم تا همچین خونه‌زندگی درست کردیم؟
آخه چرا با یه زن هرزه رو هم ریختی؟
همیشه مرده از شرم سرشو می‌ندازه پایین ولی معشوقه‌هه با شجاعت و همونطور نیمه برهنه و با اعتماد به نفس از تو دستشویی میاد بیرون و می‌گه:
"عرضه داشتی شووَرتو نیگه می‌داشتی! لابد بلد نبودی چطوری راضی نگهش داری! گیرم من تورش نمی‌کردم، یه زن خیابونی می‌کرد. اقلا من فقط با اینم. زن خیابونی که با هزار نفره..."
زن اصلی همیشه التماس می‌کنه که شوهرشو بهش برگردونه و دست از سرش برداره..حتی گاهی بهش پیشنهاد رشوه می‌کنه، معشوقه غش غش می‌خنده و میگه عرضه داشتم تورش کردم..می‌خواستی بیشتر بهش برسی! و شوهر شرمنده سرش پایینه..
زن معمولا قهر می‌کنه و میره خونه‌ی مامانش و همه‌ش گریه می‌‌کنه..اگه بچه‌هم داشته باشن که دیگه قضیه خیلی غم‌انگیزتر می‌شه.. و البته منتظر می‌مونه....
همیشه آخرای فیلم مرد با دمِ کنده برمی‌گرده سراغ زن اولش، چون معشوقه کم‌کم پولاشو بالا کشیده و حالا رفته سراغ مرد بعدی... و می‌فهمه که زن نجیب و وفادار و قانع و صرفه‌جوی خودش خوبه..

وقتی اینجور فیلما رو خونه‌ی دیگران دیدم، توجه کردم که هر کسی با یکی از این آدم‌های داستان همذات‌پنداری می‌کنه. اونایی که فکر می‌‌کنن روزی ممکنه کار مرد رو بکنن هی می‌گن طفلکی مرده.. زنای خونه‌دار و شوهردوست برای زن اصلیه دل می‌سوزونن و اونایی که فکر می‌کنن روزی در شرایط معشوقه‌هه قرار بگیرن حقو به اون می‌دن و می‌گن راست می‌گه اگه عرضه داشت و بلد بود مرده رو تو خونه نگه‌داره شوهرش نمی‌رفت معشوقه بگیره، زنه بره خودشو درست کنه:) خلاصه هر کسی از ظن خود یار فیلمای فارسی می‌شد...
منم که دوست ندارم هیچوقت جای هیچکدوم‌از اینا باشم و کار هر کدوم به نظرم سخیف و رقت‌بار می‌رسه خوب معلومه از این فیلم‌های رقت‌بار خوشم نمیاد. جای زنه بودم عمرا می‌رفتم از کس دیگه‌گداییش کنم. لابد حدش همون زنای لگوری بوده و با یه تیپا می‌نداختمش بیرون!
این بود تحلیلی از فیلم‌‌های فارسی:))

5- در وبلاگ لُب خوندم که چندروز پیش عید روش هشانای کلیمی‌ها بوده. این روز رو به همه‌کلیمی‌ها تبریک می‌گم. یاد آشنای کلیمی‌مون افتادم که چقدر دوستشون داشتم و الان آمریکان.
البته لب هم این موضوع رو از وبلاگ review نوشته. خودش هم در پست‌های پایینیش نوشته‌های جالبی داره.

review هم به جز مطلب روش هشانا در مورد هخا هم نوشته(عکس هخا هم اونجاست. هخایی که دلشو صابون زده که ده روز دیگه ایرانه)
ای بابا..سایتت چرا این‌طوری شده review جان..لینکشو پیدا نمی‌کنم..

6- وبلاگ کتابلاگ (دیوار شیشه‌ای) هم از اون وبلاگ‌های خوبه. جاوید در وبلاگش کتاب‌های خوبی هم معرفی می‌کنه. فیلم هم نقد می‌کنه..

7- دیروز اولین داستان‌ کتاب"ترجمان دردها" رو خوندم ، خیلی خیلی قشنگ بود. نویسنده خودش هندی و ساکن انگلیسه. اسمش" جومپا لاهیری" و داستانش در مورد یه زوج هندی ساکن اونجاست.. اون‌قدر قشنگ و حیرت‌آور شخصیت و روحیات اشخاص و محل زندگی‌شونو برات به تصویر کشیده که فکر می‌‌کنی واقعا از نزدیک داری می‌بینیشون. نمی‌خوام مقایسه کنم ولی از این نظر زویا پیرزاد ازش خیلی عقبه.قبلا نوشتم که داستان "چراغ‌ها رو من خاموش می‌کنم"ِ پیرزادو خیلی دوست دارم.

8- هیچکی نمی‌تونه مثل مو سبک داشته باشه:) مطلب۲۳ شهریور.. امیدوارم سوسکی عزیزم هر چه زودتر پاش خوب شه..

۹- افسانه‌ که همیشه تو هلند‌گردی‌هاش مارو شریک می‌کرد..الان تو بیمارستانه. اونقدر مهربونه که ماجرای بیماریشو پشت صفحات وبلاگش پنهان کرده .. بریم به عیادتش و براش آرزوی سلامتی کنیم!

۱۰- می‌دونم خیلی دیره..وقت نشد بنویسم..خیلی ناراحت شدم وقتی در وبلاگ حسین پاکدل و نسکافه‌ی سرد (بعدا فهمیدم نسکافه‌هم مطلب آقای ابطحی رو عینا نقل کرده)و..خبر دستگیری رئیس خانه‌ی سینما رو خوندم...

۱۱- شروع سال تحصیلی رو به دانش‌آموزان و دانشجویان تبریک می‌گم..امیدوارم بتونن درس‌های تحمیلی رو به راحتی تحمل کنن:)آخ.. که من آخرش نفهمیدم کتاب معارف چی می‌گه و حرف حسابش چیه:)


یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۳

دوسالگی زیتون و اندر قضایای کتری و برنج شته زده......

1- نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه‌ای دل بسته بودم...
(شاملو)

2- رنج پدر بودن...
عجب مملکت گل و بلبلی داریم ما...سینا مطلبی ساکن هلند تو وبلاگش مطلب می‌نویسه، و چون به مذاق "اینا" خوش نمیاد، میان پدرش رو دستگیر و زندانی می‌کنن. آخه بگو با این کارا چی رو می‌خواهید ثابت کنید؟ با این کارا حقیقت رو می‌شه مخفی کرد؟
ای حقیقت‌گویان! لطفا قبل از گفتن یا نوشتن حرف حق، اول به مامان، بابا، مامان‌بزرگ، بابابزرگ و عمو و دایی و خاله و عمه‌تون بگید قائم شن..
فقط یادمون هست وقتی پسر محسن‌رضایی اون حرفا رو در امریکا گفت هیچکس به پدرش از گل نازک‌تر نگفت...
وبلاگ‌های زیادی در این چند روز درباره‌ی دستگیری سعید مطلبی مطلب نوشتن که لینک همه‌ی اونا در وبلاگ خود سینا هست!
حسین درخشان هم به زبان انگلیسی دری برای انگلیسی زبان‌ها نوشته تا بفهمن قضایا از چه قراره!
یادمه وقتی سینا در ایران دستگیر شد٬ برای اولین بار پتیشن مربوط به آزادی‌شو پدرام‌معلمیان تهیه کرد و باعث شد چقدر در دنیا سر وصدا کنه. حالا جریان سینا رو از زبان پدرام بشنویم!(البته اینم به زبان انگلیسیه)

3- چطور بعضی اتفاقات بد می‌تونن به نفع آدم تموم شن...
آقا، ما کتری رو گذاشتیم رو گاز و رفتیم سراغ کارای دیگه، اونقدر سرگرم شدیم که دوساعت بعد یهو یادمون افتاد قرار بوده چایی‌یی بخوریم و کیفی کنیم و... وقتی رفتیم سروقت کتری دیدیم از شدت حرارت سرخ سرخ شده. زیرش رو خاموش کردیم و یه پارچ آب سرد ریختیم توش. همچین جلز و ولز کرد و جرم‌های ماه‌های ماه ازش کنده شد و همچین کیفیدیم که نگو... حالا هی بگن برای از بین بردن جرم کتری پول بده و یه بطری سرکه بخر و با آب قاطی کن و بجوشون...فکر کنم کتریم دوسه فنجون بیشتر از همیشه توش آب جا می‌شه:)

4- چطور بعضی توصیه‌ها به ضرر آدم تموم می‌شن...
با شوق و ذوق یه گونی ده کیلویی برنج خوب خریدم. وقتی آوردمش خونه، دیدم یه عالمه جوجو توشه. یه کمیشو برای شام شبم که ناهار فردامم باشه، شستم. جوجوهاش اومد رو آب. پختش خیلی خوب بود و برنج‌ها حسابی قد کشیدن. فرداش داشتم تلفنی با دوستم حرف می‌زدم و ازش پرسیدم راهی برای از بین بردن جوجوها به نظرش می‌رسه؟ گفت آره..برو پهنش کن رو بالکن تا آفتاب بخوره، جوجوهاش یا درمی‌رن یا از گرما هلاک می‌شن.
من‌ ساده هم باور کردم و رفتم رو بالکن رو یه پارچه یهنشون کردم. یه ربعی وایسادم اونجا، از اینکه دارن داغ می‌شن کیف می‌کردم که الان حساب جوجوها رسیده می‌شه.(البته یه کم هم دلم براشون می‌سوخت)..بعدش رفتم سراغ کارام. فرداش یهو یادم اومد. رفتم سراغ برنج‌ها و جمعشون کردم. جوجوها سُرو مُر گُنده همون لالوها داشتن جفتک چارکُش بازی می‌کردن. گفتم عیب نداره. مثل دیروز موقع شستن خودشون میان رو آب.
اما چشمتون روز بعد نبینه، فردا یه شِفته‌ای از برنج درست کردم، صد رحمت به شیربرنج و شله‌زرد. برنج‌ها هنوز غُل نزده، وا رفت و له‌شد.
همونطور که هر کسی غصه‌ای داره اولین کسی که برای درددل به یادش میاد مامانشه، زنگ زدم به مامانم.. اونم به جای همدری همچین غش غش خندید که دشمن با آدم همچین کاری نمی‌کنه. گفت بابا جان باید از داروخانه قرص برنج می‌خریدی و می‌پیچیدیش تو یه پارچه یا قوطی کبریت سوراخ سوراخ و می‌ذاشتیش تو گونی برنج. یا اینکه تو کیسه‌های کوچیک کوچیک برای یکی دو روز می‌ذاشتیشون تو فریزر. گفت مگه نمی‌دونستی که آفتاب باعث خراب شدن برنج می‌شه.
آخه بگو مامان جان از کجا باید می‌دونستم؟ تو باید اینا رو بهم یاد می‌دادی..پس مامانا به چه دردی می‌خورن؟

5- اصلا باورم نمی‌شه 25 شهریور وبلاگم دوساله شده! الان دقیقا دوسال و سه روزشه.
باورم نمی‌شه این همه مدت نوشتم و نوشتم و نوشتم. با همه‌ی سختی‌ها چقدر این دوسال زود گذشت...
تنها چیزی که باورم می‌شه و بهش اعتقاد دارم اینه که تو این دوساله نفسم به نفس ویزیتور زنده بوده و تشویق‌ها و انتقادها باعث این همه دووم آوردنم شده.. باعث شده خیلی از عقایدم رو اصلاح کنم... و خیلی چیزا یاد بگیرم.
از همه واقعا ممنونم.