شنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۴

مهمونی‌های ایرانی

۱- بگذار شعر ما و تو
باشد
تصویر کار چهره‌ی پایان‌ناپذیرها:
تصویر کار سرخی لب‌های دختران
تصویر کار سرخی زخم برادران!
و نیز شعر من
یک‌بار لااقل
تصویر کار واقعی چهره‌ی شما
دلقکان
دریوزگان
شاعران!...
(شاملو)

2- فیلم "سالاد فصل" فریدون جیرانی رو رفتم دیدم.
بازیگراش: خسرو شکیبایی، لیلا حاتمی، محمدرضا شریفی‌نیا، مهناز افشار و رضاکرم رضایی، طباطبایی و...
داستان فیلم( اگه می‌خواهید برید فیلمو ببینید٬ نخونید) :
لیلا(لیلا حاتمی) دختر 25 ساله‌ی یه خانواده‌ی فقیره. پدرش بیماره و احتیاج به عمل قلب 8 میلیونی داره. مادرش خانه‌دار و برادرش دبیرستانیه.
معلوم نیست به چه علت تنها لیلا مخارج خانواده رو تأمین می‌کنه( ماشالله هم مادرش سالمه و هم برادرش) اونم از راه جیب‌بری و همینطور تیغ‌زدن مردای پولدار.
پسر‌خاله‌ش(خسرو شکیبایی) تازه از زندان آزاد شده و خواستگار پر و پا قرص لیلاست. شدیدا هم الکلیه. اما لیلا دنبال زندگی بهتریه.
لیلا در یکی از جیب‌بری‌هاش با مردی 44 ساله و پولدار( شریفی‌نیا) آشنا می‌شه و تصمیم به ازدواج با اون می‌گیره.
یهو سرو وکله‌ی زنی که ادعا می‌کنه زن شریفی‌نیاست پیدا می‌شه و مزاحم عشق این دو می‌شه. تا جایی پیش می‌ره که سه‌زن گردن‌کلفت رو اجیر می‌کنه که لیلا رو کتک بزنن(لابد مرد کتک بزنه اشکال شرعی داشته) لیلا هم از پسر‌خاله‌ی بامرامش می‌خواد که بره زنه رو بکشه.
تا اینجاش فیلمنامه تا حدی قابل قبول و ایرانی‌مآبه. ولی یهو می‌خواد ادای فیلمای پلیسی خارجی رو دربیاره و شروع می‌کنه به پیچیده شدن الکی. و عین همه‌ی فیلمای ایرانی مشکل آخرِ فیلم‌نامه داره! نه به آخرِ فیلمای ساده و الکی! نه به این پیچیدگی‌ِ الکی! شریفی‌نیا یهو حقه‌باز و کلک و دیو از آب در میاد و زنه در واقع پرستار زن‌اصلیش بوده و می‌خواستن دوتایی پولاشو بالا بکشن و مرده هم به پرستارو هم به لیلا اظهار عشق کرده بوده اما لیلا رو بیشتر دوست داره(!)‌و.... :)


گاهی بهتره منتقد‌های ما زیاد از فیلمی تعریف نکنن. چون چیزی که من در مورد این فیلم از منتقدها شنیده بودم این‌بود که "وای... این لیلا حاتمی چقدر محشر و شجاعه که حاضر شده رلِ یه دختر خیابونی بازی کنه" و بازم "وای... این تک‌ستاره‌ی هنر سینما حاضر شده صورتشو با زخم‌های زشت نشون بدن."
والا من تا اونجایی که دیدم نقش لیلا هیچ‌موردعجیب و غریبی نداشت. این روزا کلی جیب‌برهای دختر تو خیابون می‌بینی با رفتارهایی طبیعی‌تر از لیلا. زخم‌های صورتش هم اصلا زشت نبود. چندتا زخم کوچک رو گونه‌ و چونه‌ش تازه خوشگل‌ترش کرده بود.
چند جای فیلم هم تقلیدی بود از چند فیلم خارجی. یه جاش از بازی میشل فایفر در فیلم زیرِ زمین تقلید شده بود( همون که با هریسون فورد همبازی بود) اونجاش که یکی بهش قرص خواب‌آور می‌ده و می‌ذارتش تو وان حموم و آب رو باز می‌کنه تا خفه بشه.
با اینحال تا نصفه‌های فیلم ازش لذت بردم و ازون به بعدش همه‌ش فکر می‌کردم یه چیزی سر جاش نیست.

3- این روزای تولد ائمه٬ کلی عروسی و جشن نامزدی و این‌جور مهمونیا برگزار شد.
یکی از این جشن‌هایی که دعوت داشتیم. جشن یه زوج از طبقه‌ی زحمتکش بود.
معمولا هر کی وسطای شهر زندگی می‌کنه موقع عروسیش سعی می‌کنه یه سالن در بالای شهر اجاره کنه و اینا که در یکی از جنوبی‌ترین نقاط تهران زندگی می‌کنن در وسط شهر اجاره کردن. می‌دونستم برای همینشم کلی زیر بار قرض رفتن و آقا داماد باید یه سال کار کنه تا فقط خرج شام مهمونی امشب رو در بیاره. و می‌دونستم برای پول ماشین کرایه‌ای و پول پیش خونه‌ی اجاره‌ای و خرج سالن و لباس و آرایش عروسی و حتی حلقه چقدر از این و اون کمک و قرض گرفتن.
البته هردو خانواده‌ی عروس و داماد بسیار خوب و محترمن.
پیش خودم گفتم بهتره زیاد به خودم نرسم که نگن کلاس گذاشته و اینا... حالا خودمم همچین لباسای گرون‌قیمت و مجلل ندارم ها... ولی خوب، کمتر از همیشه به قول معروف چسان فسان کردم.
قبلا از مهمونیای زن‌و‌مرد جدا بدم میومد و سعی می‌کردم نرم. اما الان معتقدم که هم فالن و هم تماشا.
وقتی قدم به سالن خانوما گذاشتم. راستش اولش فکر کردم عوضی اومدم و خواستم برگردم. چون چیزی که دیدم با اون‌ چیزی که فکر می‌کردم زمین تا آسمون فرق داشت. شاید در مهمونی‌های پولدارها هم همچین لباسایی ندیده بودم.
درسته بعضیاشون یه کم اجق‌وجق و پر از زرق و برق بودن. شاید بگم به هر زن حدود نیم تا یه کیلو طلا آویزون بود. اما لباسای دخترا و زنای جوون همه طرح‌های ماهوارهای داشتن با پارچه‌های فوق‌آلعاده قشنگ. و از مدل موها چی بگم! هر کدوم مش همرنگ لباس و شینیون‌های بسیار زیبا با تاج‌های طلایی و نقره‌ای. تقریبا همه ناخن‌مصنوعی داشتن همرنگ لباس.(من بدبخت که جز همون روز اول عید، دیگه حوصله‌ي‌ناخن‌‌مصنوعی چسبوندن ندارم.)
با احترام منو بردن روی میز فامیل نزدیک عروس و داماد. یعنی بهترین جای سالن و همون جا بود که با باز گذاشتن گوشام به جواب بعضی سوالام رسیدم.
بیشتر این جماعت حقوق حداقل دو ماه همسر یا پدر خودشون رو صرف خرید پارچه و دوخت لباساشون کرده بودن. از چند ماه قبل شوهر یکیشون رفته دبی و برای همه از روی ژورنال پارچه خریده. خیاطشون مشترک بود که از روی جدیدترین مدهای اروپا می‌دوخت. از چندماه قبل دنبال آرایشگر بودن. تقریبا هر کدومشون یه‌سال از کلی چیزاشون زده بودن برای یک امشب! و چقدر از این بابت خوشحال بودن که همه چیز داره به خیر و خوشی می‌گذره. چیزی که برام جالب بود اینکه با وجود ظاهر مجللشون( برعکس همتاهای پولدارشون) اخلاق و رفتار بسیار خاکی‌ای داشتن.
اینطور که فهمیدم. بیشتر خانوما عروسای آینده‌شونو تو همین مجالس انتخاب می‌کنن. و برای همین براشون می‌صرفه که 500 هزار تومن خرج لباس و ظاهر دختر دم‌بخت فقیرشون بکنن اما بخت خوب و پولداری نصیبشون بشه.
عروس اون شب در مهمونی قبلی پسندیده شده بوده. خواهر داماد هم دوسال پیش که خیلی به خودش رسیده بوده توسط مادر یکی از میدون‌دارای(میوه و تره‌بار) شهر. همون شب باعث شده دختر زندگیش عوض شه و از فقر به ماشین و خونه و موبایل برسه. همه دخترا اون شب آرزو داشتن زندگی مثل او نصیبشون بشه.
تبصره: اگه اون شب من برای شوهر پیدا کردن رفته بودم، پاک کنف برمی‌گشتم:))

4- میهمونی‌های ساده و کسل‌کننده‌ی کانادایی و مهمونی‌های مجلل و پر از تکلف اما باحال ایرانی. نوشته‌ی سوسکی


5- کاریکاتور: انگار رفیق‌بازی همه‌جای دنیا هست. مثل ایران که در اون روابط حرف اولو می‌زنه...

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

خوره‌ای به نام شک...

1- ای پری‌وار ِ در قالبِ آدمی
که پیکرت جز در خلواره‌ی ناراستی نمی‌سوزد!-
حضورت بهشتی‌ است
که گریزِ ِ از جهنم را توجیه می‌کند
دریایی که مرا در خود غرق می‌کند
تا از همه‌ی گناهان و دروغ شسته شوم...

2- در فراسوی مزهای تنت
تورا دوست می‌دارم...

در فراسوی عشق
تورا دوست می‌دارم
در فراسوی پرده و رنگ...

در فراسوی پیکرهایمان
بامن وعده‌ی دیداری بده...
(شاملو)


3- خانمی‌بود حدودا سی‌ساله، تو جلسات اصلا حرف نمی‌زد. به درددل همه خوب گوش می‌کرد ولی برعکس بقیه‌ هیچ‌وقت اظهار نظری نمی‌کرد.
در چشمای درشتش غمی داشت. هفته به هفته گودرفتن چشماشو می‌دیدم.
تا اینکه چندوقت پیش به حرف اومد و دیگه کسی جلودارش نبود.
گفت که از زندگیش ناراضیه. این زندگی حقش نبوده و شوهرش رو دوست نداره. از شوهرش ازهر نظر خیلی سرتر و بالاتره و...
قبلا شنیده بودم هر کی بهش می‌گه: "بچه‌ت شبیه خودت نیست. شبیه پدرشه؟" با نفرت می‌گفت: "خدا نکنه!" اما نمی‌دونستم این‌قدر دلش پره.
از زندگیش گفت و گفت تا رسید به اینکه تازگی‌ها هم در محل کارش خانمی رو استخدام کرده و حس می‌کنم با هم رابطه دارن. تازه بیشتر مشتری‌هاشم زنن و نمی‌دونی با چه نازو ادایی با شوهرم حرف می‌زنن...و این مسائل مثل خوره داره روحمو می‌خوره.
حرفش که با اینجا رسید بیشتر خانوما طبق معمول بی‌مقدمه شروع کردن فحش دادن به آقایون...(نمونه‌هاشو تو وبلاگستان هم می‌شه دید.)
"به این مردا هیچ نمی‌شه اعتماد کرد."،‌ " خاک تو سر مردا."، " شلوارشون که دوتا شد خدا رو بنده نیستن."، "باید زد تو سرشون تا آدم شن" و...
من که یه جورایی خودمو شاگرد مارشال روزنبرگ می‌دونم و معتقدم(البته فعلا در تئوری) که نباید بدون نشانه‌های دقیق به کسی انگ زد. و دیدم الانه که حکم اعدام مرد بیچاره صادر بشه. پرسیدم: شما طبق چه نشونه‌هایی فکر می‌کنی شوهرت با منشی‌ش سروسر داره؟
گفت:" گاهی سرکارش سر می‌زنم. وقتی می رسم یه‌دفعه حرفشونو قطع می‌کنن و اگه در حال خنده باشن خنده‌شونو می‌خورن!"
خانومای دیگه بهم گفتن:" دیدی! پدرسوخته‌ی بی‌همه چیز. مرتیکه‌ی کثافت!"
ازش پرسیدم:" شما چه جوری وارد محل کارش می‌شی؟"
گفت: " بدون در زدن و یهویی، که غافلگیرشون کنم. "
گفتم:" لابد با قیافه‌ی ناراحت و اخم؟"
گفت: " آره، آخه قبلش این‌قدر فکرای ناجور کردم که اصلا با دختره نمی‌تونم حرف بزنم. حتی کوچیکترین محلی بهش نمی‌ذارم. اون‌قدر قیافه‌م عصبانیه که شوهرم همیشه فکر می‌کنه اتفاقی برای بچه افتاده"
گفتم:" خوب بدبختا حق دارن. منم جای دختره بودم از ترس تو سکته می‌کردم. آخه این چه رفتاریه. تو وقتی وارد می‌شی هم با شوهرت و هم با اون باید سلام‌علیک و خوش‌وبش کنی. در ضمن من فکر می‌کنم برعکس ادعات شوهرت رو خیلی هم دوست داری. اگه نه این‌همه به دختره حسودیت نمی‌شد."
ابروهاش با تعجب بالا رفت:" من دوستش داشته باشم؟ من ازش متنفرم!"
چشمک زدم و گفتم:" گفتی و منم باور کردم. اگه دوستش نداشتی می‌گفتی با دختره باشه به جهنم!"
خانومای دیگه زدن زیر خنده و انگار داشتن به چیز جدیدی می‌رسیدن. به مرد بیچاره دیگه فحش نمی‌دادن.
گفتم:" شما که تو خونه بیکاری و همه‌ش داری به سرکار شوهرت فکر می‌کنی چرا خودت نمی‌ری کمکش کنی؟ هم خودت حقوق می‌گیری. هم خیالت راحته. حداقل برای یه مدت."
گفت: " اتفاقا شوهرم بارها اینو ازم خواسته. ولی از خودش و کارش متنفرم."
- " اگه متنفری چرا دائم اونجایی؟ چرا در انتخاب منشی‌ش خودت دخالت نکردی که یه منشی مورد اعتماد تورو استخدام کنه."
-" اتفاقا شوهرم پیشنهاد داد که من براش انتخاب کنم من موقع امتحان ازشون حضور داشتم اما من از هر دختری که بخواد باهاش تنها باشه بدم میاد."

خانم‌های دیگه به تناقض حرفاش پی برده بودن و شروع کردن به بقیه‌ی‌سوالات:
- راست می‌گه زیتون،‌ اگه ازش متنفری چرا تو این ده سال برای طلاق اقدام نکردی؟ چرا مثل سایه تعقیبش می‌کنی؟ چرا وقتی خونه نیست این‌همه غصه می‌خوری و...

بعد روحیه‌ی کارآگاهی خانوما گل کرد و تصمیم گرفتن که برن امتحانش کنن.
(من از امتحان کردن دیگران خوشم نمیاد. فکر می‌کنم یه جور کلک زدنه.)
دوتا از خانومایی که در اول کلی به مرده فحش داده بودن داوطلب شدن یه روز به عنوان مشتری برن محل کارش و رفتارشو با مشتری‌ها و منشی‌اش زیرنظر بگیرن.
جلسه بعد این‌طور گزارش آوردن:
-"‌بیچاره آقاهه سر‌ش تو کار خودشه. اصلا با دختره بگو بخند نداره و باهاش خیلی جدیه. دختره هم که به نظر دختر زحمتکشی میاد همینطور. بر خلاف نوع شغلش حتی یه ذره آرایش نداره و خیلی ساده‌ست.
" تازه محل کارشون طوریه که از بیرون کاملا دید داره و اگه هم بخوان اصلا نمی‌تونن عمل خلافی انجام بدن:))
"قیافه‌ی شوهره هم هیچی کم از زنش نداره و مرد نسبتا خوش‌تیپ و خوش‌هیکلیه."
آقا، به اینجا که رسید من با قیافه‌ی حق‌به‌جانبی به خانومه گفتم:" به نظر من،‌چاره‌ی کار شما فقط یه چیزه."
با تعجب گفت: "چی؟" فکر کرد می‌خوام بگم طلاق.
-" اینکه همگی دسته‌جمعی بریزیم سرت و یه کتک حسابی بهت بزنیم."
همه حتی خودش غش کردن خنده.
اما باز مسئله‌ش حل نشده باقی موند. فقط اعتراف کرد که به شوهرش بی‌علاقه نیست...
دفعه‌ی بعد قرار شد با چند نفر از خانوما خانوادگی بریم پیک‌نیک.
. در تمام طول روز در رفتار آقاهه هیچ چیز بدی ندیدیم. اتفاقا به این دوست ما خیلی اظهار محبت هم می‌کرد. اما اون متاسفانه به محبتاش بی‌تفاوت بود. به خانومای دیگه نه نگاه ناجوری داشت و نه رفتار بدی ازش دیدیم. خیلی هم جنتلمن بود.
کشیدیمش کنار و پرسیدیم:"‌همیشه همین‌طوره یا داره فیلم بازی می‌کنه."
گفت: " نه بابا، طفلک همیشه همین‌طوره."
گفتم:" پس تا حالا دوتا کتک ازمون طلب داری:)) "
دوست ما ظاهرا قبول کرده شوهرش هرگز بهش خیانت نکرده. ولی می‌گه هنوز در تموم طول روز شک به شوهرم که با دختری تنهاست روحمو آزار می‌ده.
فکر می‌کنم باید به یه مشاور روانشناس مراجعه کنه.

خیلی خوشحالم که من و سی‌با این‌قدر به هم اعتماد داریم. و تابه‌حال نسبت به هم شک نکرده‌ا یم...

۴- عشق من سی‌با:)

۵- وقتی با خانوما بحث سر ارتباط آقایون ایرانی با منشی‌هاشون بود.
من کلاس گذاشتم و گفتم ولی من تاحالا هرگز به منشیِ سرکارِ سی‌با حسودیم نشده. خیلی هم دوستش دارم. حتی می‌خوام یه شب شام دعوتش کنم. گاهی سب‌با تا روزی یازده دوازده ساعت باهاش تنهاست.
همه دهناشون باز موند:
- جدی؟ مگه می‌شه! خوش‌به‌حالت زیتون. چقدر تو راحتی!
یکی گفت: لابد یا سنش زیاده یا خوشگل و خوش‌هیکل نیست یا...
- نه اتفاقا، هم جوونه هم خوشگل و خوش‌هیکل. هیچ عیبی نداره. چرا رو مردم عیب بذارم؟
اما فقط یه مسئله‌ست...
اون پسره.
غش‌غش خنده‌ی همه...
تروخدا کجای حرفم خنده داشت؟!

۶- اتفاقا عصر مراسم نامزدی منشی سی‌با‌جان ایناست. برم خوشگل کنم:)
گذشته از شوخی هم منشی شرکت سی‌با رو دوست دارم هم نامزدش رو. خیلی آدمای خوبی‌ان...


------------------------------------


۷- حدود هزار نفر در جریانات اخیر کردستان دستگیر شدن.
از فعالین مردم قهرمان کرد، برهان دیوارگر و رؤیا طلوعی هم جزء دستگیر‌شدگان هستن.
برهان دیوارگر: دبیر کانون دفاع از حقوق کودکان (سقز)، عضو هیات موسس تشکل سراسری کارگران بیکار و عضو شورای مرکزی کمیته پیگیری آزادی تشکل های کارگری در ایران.
رویا طلوعی: سردبیر ماهنامه راسان و بنيان گذار کانون زنان کرد مدافع صلح.
نامه‌ی مریم همسر باردار برهان رو بخونید.
و اگه خواستار آزادی دستگیر شدگان و همینطور غیرنظامی کردن شهرهای غرب کشور هستید لطفااین پتیشنرو امضا کنید...

*** - لیست کامل دستگیرشدگان اخیر کردستان- (با تشکر از مهرداد)

۸- نسیم عزیز نوشته:
((با آبگيري سد سيوند، محوطه تاريخي پاسارگاد به زير آب خواهد رفت، در حالي
كه امكان تغيير مسير آبگيري وجود دارد
متخصصين مي‌گويند، در عرض چند سال، رطوبت محوطه تاريخي پارسه (تخت جمشيد)
را نيز خراب خواهد كرد.
پي‌گيري از دفتر رياست جمهوري اين پاسخ را داده: كه وفتي مردم به دنبال
معاشند، چند تخته سنگ پوسيده چه ارزشي دارد!!!!!!

پاسارگاد مهمترين اثر باستاني ايران است كه بناهايي مرتبط با معروفترين و
معمترين شخصيت ايراني يعني كوروش بزرگ را در بر دارد.))

نسیم جان٬ آخوند جماعت و کلا این حکومت با هر چه آثار تاریخی قبل از اسلام (و هر اثری که راجع به اسلام نباشه) مخالفه و دوست داره محو و نابود بشه. اگه تاحالا هم خودشون مستقیما اقدام نکردن دلیلش اینه که روشون نمی‌شه. شما یه آخوند به من نشون بده که داوطلبانه بره از موزه‌های قبل از اسلام بازدید کنه.

۹- و حالا...
اين شما و اين سفرنامه‌ی شماره ۴ ولگرد عزيزمون...

۱۰- مدتيه که هاستم قاطی کرده. ديروز هم برای چندساعت داون بود و وبلاگم نميومد.
ای‌ميلام هم که چندروزه گير کرده و بعضی‌هاش با تاخير بيشتر از يه‌هفته‌ای به دستم می‌رسه...
ببخشید اگه این‌همه جوابشون دیر شده....


۱۱- سينيوريتا٬ نترس از عاشق شدن٬ بیا اون با من...:)

نظرات

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۴

کابینه‌ی احمدی‌نژاد

1- شب تارست
شب بیمارست
از غریو دریای وحشت‌زده بیدارست
شب از سایه‌ها و غریو دریا سرشارست...
(شاملو)

2- چه انتظاری داشتم وقتی نشستم پای تلویزیون تا اسامی وزرای احمدی‌نژاد رو گوش بدم؟
از یه رئیس‌جمهور تحمیلی جز یه کابینه‌ی تحمیلی انتظاری می‌رفت؟ نه والله.
سه وزیر اطلاعات( اژه‌ای) و کشور و ارشادش که دیگه نوبرن:)
بیله دیگ، بیله چغندر... حالا دیگه کاملا همه‌چیشون به همه چیشون میاد.

3- جمعه‌ها هر ساعت بری جاده چالوس راه‌بندونه. صبح ساعت 6 یا 8 یا 10 و یا ظهر فرقی نمی‌کنه. همیشه غلغله‌ست.
شاید 3 ساعت طول بکشه از اول جاده برسی به بالاهای سد و پلِ خواب و بیلقان و اون‌طرفا. انگار همه‌ی مردم تهران می‌ریزن جاده چالوس. خوب حق هم دارن. امسال تابستون هوای تهران خیلی گرمه. خوشبختانه این‌ورا بخصوص شب‌هاش خیلی خنکه. همین الان داره بارون میاد و هوا تقریبا سرده. خلاصه دلتون بسوزه.
با اینکه وسط تابستونیم ولی سد کرج پُر ِ پُره. رودخونه هم پر از آب زمردی ‌رنگه.

دوسه هفته‌ست ما هم می‌ریم کنار رودخونه‌ی چالوس.
اول جاده، نیروهای پلیس یه سگ تربیت شده دستشون گرفتن و به هر کی‌ مشکوک می‌شن بخصوص پسرای مجرد سگه رو می‌برن طرف صندوق‌عقبش تا بو بکشه یه وقت هروئینی، تریاکی، مشروبی همراهشون نداشته باشن. لازم هم نیست کسی رو نگه‌دارن چون خود‌به‌خود همیشه اونجا ترافیکه. بیچاره سگه گه‌گیجه می‌گیره بس‌که ماشین می‌بینه. این دفعه دیدم پلیسه هرچی سگه رو هل می‌ده طرف ماشینا، سگه فقط عین چرخ‌و‌فلک دورخودش می‌چرخه. پلیسه ترسیده بود سگه دیوونه شده باشه. این‌جور سگ‌ها خیلی گرونن.
...

با این‌حال هر جای جاده چالوس بشینی، چه اول‌هاش و چه بعد از سد. می‌بینی تو بساط همه یه مورد منکراتی هست. ورق و عرق و تخته و آهنگ‌های لوس‌انجلسی و تمبک و رقص و خانم‌های بی‌حجاب که تقریبا همه‌جا هست. تو این چادر‌هایی فنری هم که جدیدا مد شده و خیلی‌ها دارن، از توشون دود‌ها و بوهای مشکوک بیرون میاد...
و گاه‌گاهی مردان و زنانی نشئه با چشمانی سرخ سرشونو از چادر میارن بیرون ببینن چه خبره.

دوهفته پیش از طرف محیط‌زیست استان تهران "پاکسازی جاده چالوس" اعلام شده بود و یه عده داوطلب با لباس متحد‌الشکل مشغول جمع‌آوری زباله بودن و به مردم کیسه‌زباله می‌دادن. خیلی‌ها رو می‌دیدم تا به اینها می‌رسیدن از تو ماشین آشغالاشونو پرت می‌کردن تو جاده و بهشون متلک می‌گفتن.
متاسفانه کنار رودخونه هم هر کی هر‌چی می‌خوره آشغالاشو بی‌تعارف پرت می‌کنه تو رودخونه. می‌ترسم رودخونه‌ی چالوس به‌زودی این‌شکلی بشه:



)البته اگه تا چهار‌سال دیگه رودخونه‌ای بمونه! چون دارن از بالای سد تونل‌کشی می‌کنن برای تهران و دیگه رودخونه آبی نخواهد داشت و به تبعش 56 روستا هم خشک می‌شن)


4- حدود یه ماه پیش که رفته بودم کوه عظیمیه. موقع برگشتن دوسه خیابون پایین‌تر دیدم خیلی شلوغه. پر از آدم و ماشین. به ماشین‌های تزئین شده شماره می‌چسبونن و مردم زیر چترهای بزرگ آفتاب‌گیر جمع شدن. رفتم جلو، دیدم خط شروع مسابقه‌ی رالی اتوموبیلرانیه.
خیلی جالب بود که هر چی می‌رفتم جلو هی دوست و آشنا می‌دیدم. آقایی شماره به دست اومد به ماشینم شماره بچسبونه،‌ من جلوشو گرفتم.
- مگه شما "رالی" شرکت نمی‌کنید؟
من اصلا خبر نداشتم. ولی اون‌قدر هیجان‌زده شده بودم که اگه بنزین داشتم بدون آمادگی باهاشون می‌رفتم. بخصوص که رالیِ دقت بود نه سرعت! و کلی از آشناها توش شرکت داشتن. و محیط خیلی پرنشاط و شاد بود.
60 نفر شرکت کننده داشت و از این تعداد حدود 20 نفرشون خانم بود.(آفرین!) که ده‌دوازده تا از خانوما و بیست تا از آقایون شرکت‌کننده رو من می‌شناختم. به علاوه‌ی عوامل از مجری و فیلم‌بردار بگیر تا تشویق‌کننده و...
سی‌با که از نیومدنم به خونه نگران شده بود اومده بود دنبالم. قرار بود ساعت ده خونه باشم که باهم جایی بریم. حس کرده بود شاید تو همین شلوغی باشم.
وقتی سلام‌علیک منو با این‌همه آدم می‌دید. با تعجب یواشکی ازم پرسید:
تو مطمئنی کرجی نیستی! گفتی چند‌وقت پیش برای اولین‌بار اومدین کرج؟
گفتم کمتر از ده‌سال.
گفت تو که از یه کرجی‌ اصیل، بیشتر آدما رو می‌شناسی:)

5- چندروز پیش هم که جشن بزرگداشت شاعر شیرین‌‌سخن کرجی آقای ذبیح‌الله زرندی بود( همون که تو رادیو کرج می‌گه: کاکو‌جان اینجا دیار کِرَجه!) وقتی کارت دعوت برام اومد و با سی‌با رفتیم سالن میلاد و اونجا دید که خیلی از اهالی ادب و هنر کرج رو می‌شناسم و باهاشون سلام‌علیک می‌کنم و همین‌طورهر ‌کدوم از اعضای شورای شهر و شهردار رو که می‌دیدم پرونده‌شونو یواشکی درِ گوشش زمزمه می‌کنم. باز گفت:باور کن تو باید کرجی می‌شدی. اشتباهی جایی‌دیگه دنیا اومدی:)
چکنیم دیگه. مُردم از سنگینی بارِ اطلاعات:)

6- آقای مصطفی‌صابر و حسن پناهی باز هم جوابیه‌ای در سایت روزنه برام نوشتن که طبق قانون وبلاگستان(!) در اینجا لینکشونو می‌گذارم. خوشم‌میاد از پشتکار حزب‌کمونیست‌کارگری‌ها.


7- می‌خواستم از مصاحبه‌ی جانانه‌ و چکشیِ فریبرز رئیس‌دانا با روزنامه‌ی شرق بنویسم که دیدم شبح درباره‌ش نوشته...
رئیس‌دانا مواضعشو در مورد مهندس موسوی،‌ بهزاد نبوی، حکومت کوبا، انتخابات ریاست‌جمهوری و ... به روشی بیان کرده...

۸- می‌گن صاحبش رفته جز کابینه٬ فراموش کرده با خودش ببرتش...خوب حق داره. جاش یه بنز می‌گیره لابد :)


لطفا نظرهای خود را اینجا بنویسید