جمعه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۶

آهنگ درخواستی با عقدنامه

صبح جمعه‌ی رادیو،‌ بخش آهنگ‌های درخواستی.
تقی به بقال سرکوچه‌شون نقی آهنگ تقدیم می‌کرد و زهرا خانم به فاطمه خانم.
پسر جوونی زنگ زد با صدایی پرهیجان و عاشقانه:
آرمین هستم آهنگ" جان جهان دوش کجا بوده‌ای" رو می‌خواستم تقدیم کنم به ساناز عزیزم!
مجری با دستپاچگی:
- ببخشید... ساناز خانم؟ خواهرتونن؟
آرمین کمی ترسیده:
- نخیر... ساناز... چیزه... نامزدمه!
- عقد که کردین انشالله...
اول با شک..کم‌کم مجبور شد به یقین برسه:
-چیز... بله... بله...عقد کردیم!
- شنوندگان عزیز پس " جان جهان دوش کجا بوده‌ای" رو تقدیم می‌کنیم به خواهرمون ساناز همسر رسمی آقای آرمین!

(یادش رفت بگه این ساناز خانم غلط کرده که دوش بغل شوهرش نبوده و یک‌جای دیگر بوده‌است)
(به‌نظر من بایداول کپی عقدنامه رو با فکس می‌خواستن بعد آهنگ پخش می‌کردن. شهر هرت که نیست. اینجا ایران است صدای جمهوری‌اسلامی!)

- مرتیکه فکر کرده اینجا تلویزیون لس‌آنجلسه؟

زیتون دات کام

نظرها

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۶

حکایت دید مرد روشنفکر ایرانی به زن( همسر و معشوقه)، ازدواج، عشق و سکس

نمایشنامه‌ای از ولگرد برای خوانندگان زیتون
"مقدمه"
در سفری که به ايران کردم درضمن گفتگوهايم با آدمهای جورواجوار داستانهايی بسيار و مختلفی شنیدم در زمينه " زندگی پنهانی" بعضی از مردان ايرانی و حتی برخی از مردانی که به اصطلاح هم تحصيل‌کرده بودند و هم متاهل‌ و هم باشخصيت اجتماعی .
شنيدن آن داستان‌ها همراه با ولگردی‌هایم در وبلاگهای فارسی در باره نحوه تفکر بعضی از مردان ايرانی به اصطلاح فرهيخته سبب نوشتن اين نمايشنامه شد.
اما پوزش می‌طلبم از صاحب وبلاگی که عينا برای بعضی از مکالمات
" شاهين" قهرمان داستان اين نمايشنامه را از نوشته او( رنج و لذت-27 آوریل) استفاده کردم
اگر ايشان اعتراضی بر ولگرد بخاطر استفاده بدون اجازه از نوشته شان
دارند ميتوانند اين نمايشنامه را به عنوان کامنتی بر نوشته خود محسوب کنند .
جون قادر نبودم در صفحه کامنت ايشان انرا پست کنم . و چون جايی ديگر نمی‌شناختم که نوشته ولگردی پست کند .
از خانم زيتون استدعا کردم که بيطرفانه اگر ممکن است اين نوشته را در صفجه اصلی شا ن پست کنند.
ولگرد پاشيدن هر گل و لايی را به صورت اش بخاطر اين نوشته از هر کسی با کمال ميل می‌پذيرد .
ارادتمند : ولگرد

************************
تاتری در يک پرده
" روشنفکر و ديلم اش"
بازيگران :
مرد: شاهين مدير آژانس مسافرتی و نويسنده
زن اول : ميترا کارمند آژانس
زن دوم : اکرم همسر شاهين
زن سوم : يک خانم مسن با روسری مادر اکرم همسر شاهين
و يک دختزحدود ۵ ساله ويک يسر حدود ۸ ساله بچه های اکرم و شاهين
..............
آرايش صحنه:
دوصحنه در کنار هم که بوسيله ديواری از هم جدا شده اند.
تماشاچيان قا درند وقايع هر دو صحنه را در يک زمان ببينند..
................

صحنه دست راست :دفتر آژانس مسافرتی

يک اطاق۵ متر در ۸ متر که تابلو دفتراژانس مسافرتی بالای نصب شده .
در داخل اطاق سه ميز به فاصله کمی از يک ديگر در يک طرف ديوارقرار دارند که روی هر يک از آ نها کامپيوتری و تلفنی ديده ميشود .
ديوارهای دفتر به رنگ آبی است . درجلو هر ميز دو صندلی راحتی دسته دار برای ارباب رجوع های فرضی گذاشته اند .
پشت يکی از ميز ها روی يک صندلی دختر خانم نسبتا لاغری نشسته است با زيبايی متوسط با روپوشی کرم رنگ و روسری طلايی باريک که فقط بالای سر او را پوشاننده است.
با موها يی قهوه ای کوتاه تقريبا پسرانه که مقداری ازآنها از جلو و عقب سرش از زير روسری او پيدا است و دسته کمی از موهايش هم روی پيشانی اش ريخته که که تا حدی به او حالت بچگانه و معصوميت داده .آرايشی کم رنگ دارد . حدود بيست چهار ساله تا بيست و پنج ساله بنظر ميرسد .
دخترک پشت ميز کامپيوتر مقابل مانيتوتر روی يک صندلی نشسته و کتابی باز جلواش روی ميز است .
دستان اش با ناخن های لاک زده روی کيبورد کامپيوتر است . گاهی بدون اينکه چيزی تايپ کند با انگشتانش با حروف آن بازی ميکند درحاليکه سرش را به زير انداخته . سا کت به کتاب نگاه ميکند .
روبروی در ورودی يک ميز بزرگ لاک الکلی با کامپيوتری و تلفنی به چشم ميخورد وچند تايی کتاب و چند دفترچه و مقداری کاعذ به طور نامنظم روی ان ميز است .
پشت آن ميز مردی حدود سی و پنج ساله باموهای نسبتا بلند و سياه وريشهای پروفسوری و عينکی شفاف به چشم دارد. او درحاليکه به پشتی صندلی برزگ چرمی بزرگ اش تکيه داده ساکت است . دست هايش را از پشت سرش بهم قفل کرده به نقطه نامعلومی نگاه ميکند.
ازپوشش بدن او فقط پيرهن چهارخانه خاکستری سفيد پيدا است .
بالا ی سر او روی ديوار نزديک به سقف شمايل دومرد در قاب ها ی جداگانه در کنار هم مثل جواز کسب که نظير انها را ميتوان در بيشتر مکان های عمومی ديد نصب شده.
زير ان دو شمايل تصوير سياه سفيد" ژان پل سارتر"در يک قاب ديده ميشود .
در طرف ديگر ديوار يک مبل بزرگ چرمی قهوه ای است که جلوآن يک ميز دراز شيشه ای بامقداری مجله و روزنامه بايک زير سيگاری قرار دارد.
ديوار های ديگر دفترآژانس با نقشه ايران و يک نقشه دنيا تعدادی پوسترهای رنگی از مناظر تاريخی و توريستی ايران و بعضی از کشور های دنيا تزيين شده .
در جلو در ورودی قفسه ای چوبی موربی است که بورشور های راهنمای شهر های داخلی وبرخی از کشور های دنيا را در ان چيده شده اند .
دو چراغ فلورسنت بزرگ سقفی به دفتر نور ميدهد .
*************
صحنه دست چپ: خانه شاهين
يک اطاق نشيمن بزرگ با آشپزخانه ای باز که ديوار ی کوتاه انرا از اطاق اطاق نشيمن جدا کرده است .
نزديک ديوار کوتاه آشپزخانه يک ميز نها ر خوری بزرگ و با شش صندلی عربی يا سلطنتی با تزييين های اکليلی و روکش قرمز که روی آنها را با پارچه های کرم رنگ پوشش داده اند .
روی ميز بزرگ يک روميزی کار اصفهان کشيده شده است.
که اين ميز و صندلی ها فضايی از اطا ق نشيمن را به عنوان محل عذاخوری بخود احتصاص داده است .
به فاصله کمی از ميز ناهار خوری نزديک پنجره ها يک دست مبل که با پارچه های سفيد روی انها را پوشانده اند ديده ميشود و يک ميز چای خوری در جلو آنها قرار دارد .
در يکی از گوشه های اطاق تلويزيونی روی يک ميز کوتاه ديده ميشود .
/وی سی اری / در در قسمت پايين ان با تعدادی/ دی وی دی/ به چشم ميخورد .
تلويزيون يک کارتون مذهبی نشان ميدهد . يک دختر ۵ ساله و يک پسر ۸ ساله روی زمين که با فرش های دستباف مفروش است دراز کشيده اند و به تلويزيون که صدای کوتاهی دارد خيره شده اند.
ديوار های اطاق با رنگ نارنجی ملايم رنگ آ ميزی شده .
روی ديوار های تعدادی عکس های خانوادگی درقاب های زيبايی نصب است که يکی از انها تصوير زن و مرد جوانی را در در لباس عروسی نشان ميدهد ...
در يکی از صندلی های ميز نهار خوری زن مسنی با
رو سری نشسته و در جلو او در يک سينه بزرگ انبوهی سبزيجات است. او مشغول پاک کردن سبزی است ..
در آشپزخانه زن جوانی در حدود ۳۰ سال با با قدی بلند ـ چشمانی خاکستری و پوستی مهتابی با موهای / های لايت / شده که موهايش تا روی شانه هايش ميرسد با شلوار جين مشکی و بلوزی لميويی ديده ميشود.
او اکرم همسر شاهين يا آقای نويسنده و يا بهتر بگوييم مدير آژانس مسافرتی است.
زن درحاليکه يک پيش بند آبی به کمرش بسته در جلو ظرفشويی آشپزخانه ايستاده مشغول شستن ظرف است و با زن مسنی که مادر اوست و مشعول تميز کردن سبزی هاست در باره
" طلاق و طلاق کشی " يکی از اقوام مشان حرف ميزنند.
**************
صحنه دست راست : دفتر آژانس مسافرتی
ساعت ديواری ۳ بعد از ظهر را نشان ميدهد .
دخترک کارمند که از سکوت بی کاری حوصله اش سر رفته سرش را بلند ميکند و به مردی که پشت ان ميز بزرگ نشسته نگاه ميکند
و ميگويد :
ــ شاهين آقا من امروز دو روز است که اينجا هستم . تا حالا ۱۵۰ صفحه از اين کتاب را خواندم ام ولی شما هيج ارباب رجوعی نداشتيد . ميتوانيد بگوييد کار من در اينجا جيست؟
شاهين :
ـــ ميترا خانم شما نگران ارباب رجوع نباشيد من در واقع يک نويسنده هستم .
اين دفتر جايی است بيشتر برای مطالعه و کارهای خصوصی و نويسند گی ام
ميترا :
خوب اين کار را هم ميتوانيد در خانه تان هم انچام دهيد در ان صورت نيازی به اين دفتر نداريد که کلی هزينه اجاره و آب وبرق و تلفن و کارمند درماه بپردازيد !!
شاهين:
ــ عزيز اين دفترفقط بهانه ای است که از خانه بيرون بيايم. و ضمنا جايی برای ملاقات بعضی از دوستان خاص خودم هم هست.
بعضياز دوستان نويسنده و يا روشنفکرم گاهی به اينجا ميايند. ما در باره ادبيات و هنر و موسيقی و کتاب و فيلم و سياست و اين جورچيز ها باهم گپ بزنيم .
ميترا :
ــ دراين صورت شما نه تنها به من ـ بلکه به هيچ کارمندی ديگری نياز نداريد.پس چرا مرا استخدام کرديد ؟
شاهين :
ــ راستش گاهی احساس تنهايی ميکنم و از تنهايی خسته ميشوم دلم ميخواهد باکسی حرف بزنم .
دخترک کارمند:
ــ خوب چرا يک دختر؟ بهتر نبود يک مرد که اهل ادب و هنرهم باشد استخدام ميکرديد.!۱
شاهين :
ــ ميترا جان
راستش ميدانی زن هميشه در کار های نويسندگی الهام بخش من بوده به همين دليل من کارمند زن را بيشتر ترجيح ميدهم و دوست دارم زنی هميشه در کنارم باشد تا مردی
ميترا :
ــ ممکن است يک سوال از شما بکنم ؟
شاهين :
ــ يکی که هيچ ـ صد تا سوال بفرماييد.
ميترا :
ــ شما همسر داريد ؟
همسر بله . منظورتان از اين سوال چيه ؟
ميترا :
ــ همسر شما نميتوانند الهام بخش شما باشند ..؟
.............
اقای نويسنده يا شاهين با شنيدن اين سوال وانمود ميکند که آنرا نشنيده است.
دستهايش را از پشت سرش برميدارد نيم خيز ميشود و صندلی اش را کمی به طرف جلو ميز جلو اش نزديک ميکند .
اندکی روی ميز خم ميشود. قلم و کاعذی بر ميدارد چيزی ياداشت ميکند..
ناگهان سرش رابلند ميکند و مستقيم به دخترک کارمند نگاه ميکند .
ــ ببخشيد ميترا خانم داشتيد چيزی ميگفتيد
ميترا :
ــ پرسيدم همسر شما نميتوانند الهام بخش شما باشند ..؟
شاهين :
ــ عزيزم ميدانی چيه من فکر ميکنم ازدواج و عشق دوکتاب جداگانه هستند ..
ميترا کمی سرش را تکان ميدهد و لحظه ای سکوت ميکند
و سپس ميگويد :
ـــ منطورتان اين است ادم نميتواند عاشق همسرش باشد؟
ا قای شاهين اين را باور نميکنم...
شاهين:
ــ نه نه ميترا جان اصلا منظورم را نفهميدی.
شايد بتوانم بيشتر برايت توضيح دهم چندی پيش يکی از دوستان نويسنده ام که بسيار روشنفکر است و اهل مطالعه و هنر است.
از من پرسيد :
ــ نطرتو در باره ارتباط یه نفر همزمان با چند نفر (جنس مخالف) چیه؟
مثلا ادم با یکی تاتر برود با يکی استخر، با یکی هم کوه یه نفر از لحاظ عقلی و گفتگوی منطق ادم رو ارضا میکنه، دیگری از لحاظ سکس........
ميترا:
ــ {درحاليکه می خندد} بهتر نيست چند زن داشته باشد؟
اين شوخی بود اما شما چه جوابی داديد؟
شاهين :
ــ من در جوابش گفتم در روابط آدمها (و علی الخصوص رابطه با جنس مخالف) تنها یک اصل باید وجود داشته باشه و آن اصل «صداقت» است...اگر این را بپذیریم دیگر مهم نیست که تو با چند نفر دوست باشی و حتی با چند نفر توی تخت بروی.....
ميترا :
ــ منطورتان اينست که شما انجه که دوست داريد انجام دهيد ؟ و لی با صداقت بله؟
مثلا با زن ديگری به غير از همسرتان ارتباط داشته باشيد با صداقت به همسرتان هم ميگوييد ؟ و ايشان ميپذيرند.
يا برعکس همسرتان اگر با صداقت بشما بگويد دوست دارد با مرد ديگری ارتباط داشته باشد چون باصداقت به شما ميگويد شما هيچ عکس العملی نشان نميدهيد ؟
پس تکليف تعهد يک زن مرد نسبت بهم چی ميشود ؟
اقای شاهين بگذاريد من هم يک چيزی بگويم من فوق ليسانس ادبيات زبان انگليس دارم و يک سال هم در فرانسه زندگی کرده ام بيشتر کتاب های روشنفکران اواخر قرن ۱۹واوايل قرن بيستم اروپا را خوانده ام که نيازی نيست نام از ان کتاب ها ببرم .
بيشتر اين کناب ها ايده های نو روشنفکر ی برای زمان خودشان داشتند و زمانی نوشته شده بودند که روشنفکر ان و روشنفکری در اروپا چاذبه داشت و طرافداران بسياری هم داشتند اما ان موج کم کم محو شد.
تا امروز که اين کلمات روشنفکرو روشنفکری در اروپا و امريکا منسوخ شده.
چون در زمان ما ديگر نيازی به اين کلمه ها نيست .
جای انرا ستاره شنا س ـ محقق ـ فيلم سازـ هنر مندـ و نويسنده و شاعر گرفته .
و بنا براين کلمه روشنفکر در ايران" مرده ری" ساليان پيش اروپا ست و ديگر در دنيای امروز معنايی ندارد.
افای شاهين باور به فرماييد
اين حرفهای روشنفکرانه شما در زندگی عملی مفهمومی ندارند.
مربوط هستند به اوايل قرن بيستم روشنفکران و کافه نشيان مونت پارناس و گارتيه لاتن پاريس در زمان اقای سارتر است.
بنطر من اين حرفهای شما برای ادم های مجرد جوان جذابيت دارد که در دنيای فانتزی زندگی ميکنند . ولی نميدانند که در زندگی عملی بکاربردی ندارد .
شاهين :
ميترا خانم داريد خيلی تند ميرويد. من نمی دانستم که شما اهل مطالعه هستيد فقط قکر ميکردم خيلی زيبا هستيد .
ميترا :
ــ مرسی جناب اقای شاهين برای کامنت قشنگتان در باره من
. ولی برای من مسئله زيبايی با ان چه که که سرکار فکر ميکنيد متفاوت است.
اما انچه ميخواستم در جوابتان بگويم اين است که شما از روشنفکری فقط رابطه جنسی را چسبيده ايد.
شاهين :
ميترا جان


ــگوش کن موتور محرکه ی تمام رفتارهای ما "کسب لذت بیشتر" است و....
ميترا :
{ حرف او را قطع ميکند } اجازه اجازه ــ لذت يعنی سکس بله ؟
راستی شما ميتوانيد بگوييد روزی چند مرتبه زن و سکس از ذهنتان عبور کند ؟
اقای شاهين بگذاريد فرق زن ها و مرد ها را برايتان بگويم . دهها و صد ها مرد به اصطلاح باهوش با زنان احمق زندگی ميکنند.
ولی يک زن باهوش هر گز نميتواند با يک مرد احمق زندگی کند . ميدانيد چرا ؟
برای اينکه بيشتر مرد ها زن را فقط برای سکس ميخوا هند . ولی زن اينطور نيست بسيار چيز ديگر در مرد می بيند و سکس برای او مرحله اخر است .
شاهين :
ــ ميترا جان فربونت برم باز داری خيلی داری ميری .
عزيزم بسيار" کلی گو "هستی .
انجه من ميخواهم بگويم اين است که
آدمی برای خود هنجارها و باید و نباید هایی در زندگی دارد که باعث این می شود که در روابط جنسی خود از بعضی الگوهای خاص رفتاری پیروی کند..
....................
در همين موقع تلفن موبيايل شاهين زنگ ميزند.
حرف او ناتمام ميماند..
********
صحنه دست چپ: خانه شاهين
مادر اکرم همسر شاهين هنوز سبزی پاک می کند
بچه ها از تلويزيون خسته شده اند دور اطا ق گرگم به هوا بازی ميکنند و دنبال هم ميکنند
اکرم سر بجه فرياد ميکنند که انها را ساکت کند ..
طرف شستن اش تمام ميشود. دست هايش را با پيش بند اش خشک ميکند . گوشی تلفن ديواری را برميدارد . شماره گيری ميکند به مبايل شاهين همسرش زنگ ميزند.
**************
صحنه دست راست : آژانس
زنگ مبايل که در جيب پيرهن شاهين است به صدا در ميايد .
شاهين صحبتش را با ميتر ا نيمه کاره رها ميکند .
و از حايش بلند ميشود تلفن را از جيبش بيرون مياورد. انرا باز ميکند .
به بگوشش ميچسباند و در عرض وطول دفتر شروع به قدم زدن ميکند ..
اکرم :
ــ الو ..
شاهين :
ــ الو عزيزم تويی اکرم ؟
اکرم :
ــ پس فکر کردی يکی ديگه است ؟
شاهين :
خوب زود باش بگو. کمی گرفتارم چکار داری؟
اکرم :
ــ ميخواستم بگم کيسه های جارو بر قی مان تمام شده .. کيسه لازم داريم .
ضمنا فراموش نکن فردا از دندانسازی برای بچه ها وقت گرفته ام نميتو نم بچه ها را ببرم داندانسازی
جون مدير مدرسه ام تلفن کرده بايد برم مدرسه
جون يکی از معلم ها مريض است من بايد جای او برم سر کلاس اش..
شاهين :
ــ عزيزم تو که ميدانی من نميتونم کارم را ول کنم و چقدر گرفتارم .
اکرم :
ــ تو که گفتی که دوباره يک کارمند جديد استخدام کردی .
شاهين :
ــ اره تا راه بيافته طول ميکشه ..
اکرم :
ــ ميدانی ساعت از هفت گذشته کی ميايی؟
شاهين:
{ صدايش را کوتاه کرد بطوری که ميترا نشنود}
ــ تا يک ساعت ديگه ميام يک مشتری اينجاست بايد او راه بياندازم .
ميترا سعی ميکند که به مکالمات انها انها گوش نکند .
مشغول نگاه کردن بسايتی روی صفحه مانيتور است.
اکرم:
ــ خوب عزيزم مزاحم کارت نمی شوم برو به مشتری ات برس.
شاهين اهسته ميگويد :
ــ دوستت دارم عزيزم ..
اکرم :
ــ من هم
شاهين همانطور که تلفن دستش است بطرف ميز ميترا ميايد ميرود و روبری او ميايستد به صورت ميتر ا خيره ميشود.تلفن را رو روی ميز او ميگذارد.
شاهين :
ــ همسرم بود ..
ميترا:
ــ حدس زدم
***************
صحنه دست چپ: خانه شاهين
زن مسن يا مادر بررگ روی ميز مقداری تنقلات در دو بشقاب جداگانه ميگذارد .
و بجه را صدا ميکند بچه ها بسرعت برای خوردنی بطرف ميز می دوند و مشغول خوردن ميشوند
زن مسن چادر سياهی بسر ميکند .
و در فاصله بين ميز نهار خوری و مبل ها جانمازش را
پهن ميکند و ومشغول نماز خواندن ميشود .
اکرم قبل از اين که گوشی تلفن را بجايش قرار دهد
متوجه ميشود که شاهين باکسی در حال صحبت است .
کنجکاو ميشود گوشی را بگوشش ميچسباند و گوش می دهد .
چون شاهين فراموش کرده که تلفن را خاموش کند .
گوش ميکند و و با شنيدن مکالمات انها سرش را تکان ميدهد .
و لب های خود را گاز ميگيرد که چيزی نگويد.
بايک دست گوشی را گرفته و دست ديگرش را گره کرده ميخواهد برروی پيشخوان بين اشپزخانه و قسمت نهار خوری بکوبد .
********
صحنه دست راست : آژانس مسافرتی
شاهين .
{ضمن اينکه با ميترا حرف ميزند کم کم پشت ميز او ميرود } و در کنار او ميايستد .
ــ ميگفتم هر رفتاری در خود مقداری لذت و مقداری رنج نهفته دارد...چیزی که تعیین کننده ی این هست که ما رفتاری را انجام بدهیم یا ندهیم این است که برآیند این نیروها رفتار ما را در زمره ی رفتارهای لذتبخش قرار بدهد یا رنج آور...یک مثال میزنم...داشتن رابطه جنسی برای همه افراد سالم لذتبخش است...
ميترا:
ـ افای شاهين اجازه بدهيد يک چيز ديگر بگويم و تمام کنم
چرا محور حرفهای روشفکری شما فقط روی سکس ميچرخد ميبخشيد اگر يک چيزی بگم جسارت نشود بعضی از به اصطلاح روشنفکر های ما درست مثل اخوند ها هستند برای اخوند ها گويی اين مملکت هيج مشکلی ندارد الا مشکل کنترل زنان... شما هم مثل اخوند ها.
اقای شاهين ميدانيد فرق رن و مرد چپيست ؟ برايتان بگويم
دهها مرد به اصلاح باهوش و يا به اصطلاح روشنفکر با زنان احمق زندگی ميکنند .
ولی يک زن باهوش هر گز نميتواند با يک مرد احمق زندگی کند .
برای اينکه محور فکری شما مرد ها فقط سکس است
زن رابرای سکس ميخواهيد....
شاهين
ــ ميترا جان فربونت برم خيلی داری نتد ميری .. داری ما را با اخوند ها مقايسه ميکنی؟
ميترا
زياد هم فرقی نداريد منتها به زن از دو زاويه مختلف نگاه ميکنيد
شاهين:
اجازه می دهی عزيزم من هم چيزی بگويم
ميترا :
خواهش ميکنم بفرماييد
شاهين :
ــ آدمی برای خود هنجارها و باید و نباید هایی در زندگی دارد که باعث این می شود که در روابط جنسی خود از بعضی الگوهای خاص رفتاری پیروی کند..
............
شاهين ضمن اينکه دارد حرف ميزند ارام يک دست اش روی شانه او می گذارد و ميگويد :
ــ ميترا واقعا تو خيلی زيبا هستی و با دست ديگرش سعی ميکند صورت او را لمس کند .
که ميترا با عصبانيت از جايش بلند ميشود دست اورا بشدت از روی شانه خود برميدارد و او را به عقب ميراند..
کيف اش را برميدارد و از پشت ميزش به وسط دفتر ميايد
رويش را به طرف شاهين ميکند.
باصدای بلند ميگويد :
ـــ افای شاهين خجالت نمی کشيد. شما همسر داريد؟
به اصطلاح نويسنده هستيد و روشنفکريد
چی راجع به من فکر ميکنيد ؟
شما کارمند لازم نداريد به يک زن خيابانی نباز داريد .از خودتان خجالت نميکشد.
| درحاليکه به طرف در خروجی ميرود .}
ــ وای به کشوری که نويسنده و روشنفکرش شما باشيد
از در خارج ميشود ...
*************
صحنه دست چپ: خانه شاهين
اکرم باشنيدن حرف های ميترا
محکم مشت خود را روی پيشخوان آشپزخانه ميکوبد....
درحاليکه اشک پهنای صورتش را گرفته توی گوشی تلفن فرياد ميکشد
بيشرف .. مادر... کثافت اين معنای عشق تو است ؟
مادرش سر نماز در حاليکه دست هايش را تکان ميدهد با صدای بلند ميگويد:
ـــ الله اکبر... الله اکبر ... الله اکبر
بچه ها با شنيدن صدای گريه مادرشان ها بطرف او ميدوند
ـــ مامان .. مامان.جونم
.. مامان.... مامان ..چی شده چرا گريه ميکنی ؟

************
صحنه دست راست : دفتر اژانس مسافرتی
شاهين :
{صدای بچه ها . فرياد وگريه اکرم را از تلفن ميشنود.}
ـــ خدای من ..
تلفن را بسرعت بر ميدارد و خاموش ميکند و تکيه اش را به‌ديوار ميدهد در حاليکه موبايل در دستش فشار مي‌دهد نگاهش روی عکس سارتر ثابت مي‌ماند.. .
پايان
ولگرد


4:09 | Zeitoon |
نظرها

یکشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۶

نوعی راهکار برای مبارزه با حجاب... هر کسی از ظن خود شد یار من...

1- خانم سانتی‌مانتال مجبور بود هر هفته برای انجام آزمایشی سری به بیمارستان بقیه‌الله بزنه.
هر روز جلوی در ورودی با خواهر زینب مکافات داشت برای پوشوندن مو و پاک کردن روژ و سر کردن چادر سیاه اهدایی و اجباری که در نایلونی به او تقدیم می‌شد. می‌گفت عین زجر بود برام. هی دستمال کاغذی می‌کشیدم روی لب، هنوز زینب می‌گفت بازم بقایاش مونده.
پاک کردن خط چشم و ریمل و روژ‌گونه و سایه بدون شیرپاک ‌کن که کار حضرت فیل بود. زینب با وقاحت می‌گفت با تُفت پاک کن.
آخه با آب‌دهن ریمل پاک می‌شه. اونم ریمل ضدآب.
بعد نوبت می‌رسید به سرکردن چادر. در عمرش چادرسر نکرده بود و بلد نبود روی سر نگهش داره. معلوم نبود در این بین سانتی‌مانتال بیشتر خون دل می‌خوره یا زینب! رشته‌های طلایی مو از زیر چادر میل به بیرون جهیدن داشتن و شلوار و مانتوی تنگ با هر وزش نسیمی از لبه‌های چادر خودنمایی می‌کردن. کفش‌های باز و گل‌منگلی‌اش هیچ‌جور قابل پوشوندن نبود.
سانتی‌مانتال که به در ورودی بیمارستان می‌رسید با نفرت می‌گفت: وای... الان باز شروع می‌شه.
زینب هم تا سانتی‌مانتال رو می‌دید رنگ از روش می‌پرید، پلک‌هاش شروع به زدن می‌کردن که واویلا، باز این قطامه اومد!
سانتی‌مانتال این‌دفعه موقع ورود لبخندی مرموز به لب داشت.
تو دلش می‌گفت: دارم برات!
موقعی که از آزمایشگاه برگشت و چادر رو تحویل داد، همونجا کیفشو باز کرد وآینه‌ای بیرون آورد . غلیظ‌ترین و جیغ‌ترین روژ لب قرمزی که تو خونه داشت با خودش آورده بود. همونجا جلوی زینب محکم به لبش کشید. لبانش رو با لوندی به هم مالید تا خوب روی لبش بماسه. بعد سایه و روژ گونه...
هر چه زینب گفت پتیاره خانم برو بیرون ازین کارا بکن. گفت شما مسئول داخل بیمارستانید یا خارج؟. تازه شوهرم گفته حق نداری خارج از منزل بدون آرایش باشی. دستور شوهر هم که حتما می‌دونی حتما باید اجرا بشه وگرنه ناشره حساب می‌شیم.
بعد بیشتر موهاشو از روسری بیرون انداخت و قـــــِــران ( کسی که موقع راه‌رفتن قر می‌دهد) اومد بیرون. در حالیکه زینب از عصبانیت سرخ و کبود بود.
سانتی‌مانتال از اون روز به‌بعد قهقهه‌زنان از این قضیه به‌عنوان یکی از مبارزاتش برای همه تعریف می‌کنه و ادای زینب عصبانی رو در میاره...
او یک بیمارستان دیگه پیدا کرده بود برای بقیه‌ی جلسات باقی‌مونده آزمایشش.


2- برادرای حسینی دم در مدرسه‌ی پسرونه کمین وایسادن!
مدرسه که تعطیل می‌شه پسرا پرهیاهو و شاد از مدرسه بیرون میان. بعضی‌هاشون زیر پیرهن‌های مردونه‌شون تی‌شرت پوشیدن. به محض بیرون اومدن از مدرسه پیرهنو در میارن و می‌ذارن تو کیفشون. برادرا مثل عقابی ناظر جریاناتن.
- اوهوی پسر! بیا ببینم.
- من؟!!
- نخیر، نیم‌من، معلومه تو!
تی‌شرت پسر آستیناش تا نزدیکی‌های آرنجشه و نسبتا گشاد و بلنده. با اعتماد به‌نفس می‌ره جلوشون.
- بله؟!
- این چیه پوشیدی؟
پسر سرش رو به طرف پایین می‌گیره و نگاهی به قد تی‌شرت و آستین می‌‌ندازه.
- به این می‌گن تی‌شرت! مگه چشه؟
- چه بلبل‌زبون هم هست. می‌گم این چیه روش نوشته؟
با خیالی راحت: آهان، نوشته‌رو می‌گید؟ خودتون بخونید دیگه.
برادر با لحنی مسخره: تگزاس!! مگه اینجا تگزاسه!؟
با خنده: اینو داییم از آمریکا برام سوغاتی فرستاده.
با لحنی پر از شک و تردید: برای چی نوشته روش تگزاس؟
پسر با نیشی بازتر از قبل: خوب برای اینکه داییم تو ایالت تگزاس زندگی می‌کنه!
- نمی‌شه بری بدی مامانت تگزاسشو برداره؟
- برای چی به این قشنگی؟ ... به جاش بهتر نبود ما هم یه تی‌شرت‌هایی داشتیم روش نوشته شده بود "قم" سوغاتی می فرستادیم برای دایی‌‌مون؟
برادر ارزشی پسر رو هل می‌ده ولی پسر مقاومت می‌کنه همونجا وایمیسه.
- تا عصبانیم نکردی از جلو چشمم دور شو!
- ئه... من که حرف بدی نزدم.
بچه‌هایی که جمع شده بودن و ناظر این بحث بودن خنده‌کنان پسر رو می‌کشن بین خودشون و می‌برنش.
- بیکاری بابا... باهاش کل‌کل نکن، الکی می‌گیرنت.
- اینا زندانشون جا نداره این روزا وگرنه همون اول چندتامونو گرفتن..

3- به جان شما هر دو داستان بالا واقعی بودن. شاید داستان‌ها ساده به نظر برسن اما در اونا حقیقتی‌ست از جامعه‌ی امروز ما...
مردم دیگه مردم چند سال پیش نیستن. مأمورا هم دیگه مأمورای چند سال نیستن و پشمشون تا حدودی ریخته شده.

4- می‌خوام یه شوخی با حسین‌درخشان بکنم ... بکنم؟

5- فرزانه کابلی: «زندان هم رقص را از من نگرفت»

6- ۲۹ آوریل، روز جهانی رقص
کمیته‌ی رقص انستیتوی تئاتر یونسکو در سال ۱۹۸۲ تصمیم گرفت، روز تولد ژان ژاک نوور، بنیان‌گذار باله‌ی مدرن (۹ اردیبهشت) را به روز جهانی رقص تبدیل کند.


7- آهنگ و ویدئوی باباکرم محمد خردادیان از طرف کامنت‌نویسان به اهالی وبلاگستان!

در هر قـِر شکری واجب!

نظرها