شنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۶

عاقبت ملوان زن انگلیسی

1- طبق آخرین خبرها،‌ خانم سيمن في ترني ملوان دستگيرشده‌ی انگیسی پس از ارشاد شدن توسط چند مأمور خوش‌تیپ اطلاعاتی عاشق مرام آن‌ها شده و به پیشنهاد صیغه‌ی یکی از آنها جواب مثبت داده. سپس اسلام آورده و اسمش را به فاطي
سیمین تغییر داده!
مأمور فوق‌الذکر به او گفته می‌ترسم موقع بازجویی شیطان گولمان بزند. سیمن هم گفته شیطان مرا هم نزدیک بود از راه به‌در کند بس که شما خوش‌اخلاق و مهربان و خوش‌تیپید! من دیگر محال است که به انگلیس برگردم. تروخدا پسم ندهید!
همسر جدید وی در حال حاضر مشغول ارشاد او برای تغییر عادت ناپسند سیگار کشیدن است.
او گفته خواهر، بعدا در خانه‌‌ای که برایت می‌خرم -در پستویش- با هم قلیان و یک چیزایی دیگر می‌کشیم.
سیمن سابق و سیمین فعلی گفته برادر، چرا به من که زنت هستم می‌گویی خواهر؟
آن برادر گفته می‌بینی که خودت هم پس از بازجویی به من می‌گویی برادر.
فاطي هم گفته اوا خدا مرگم بده. راست مي‌گي ها. خدا نکشدت!
فاطي سيمين در نامه‌اي به پدر مادرش نوشته:
هر چه نان و آب و رفاه است در خانه‌ي اطلاعاتي ها یافت مي‌شود. كجا بروم به از اينجا؟!

2- دبیر دینی یکی از دبیرستان‌های پسرانه کرج روز قبل از تعطیلات به عنوان نصیحت به بچه‌ها گفته:
این 17 روز تعطیلی صبح‌ها زود از خواب بیدار شید و تو رختخواب با خودتون ور نرید، در ضمن برای جلوگیری از هوی و هوس و برای دوری از فساد از دیدن فیلم‌های تلویزیونی خارجی که زن بی‌حجاب در آن است اکیدا خودداری کنید.
یکی از بچه‌ها اجازه خواسته و پرسیده:
- آقا پس تلویزیون این همه فیلم‌ سینمایی خارجی رو برای کی پخش می‌کنه؟
دبیر دینی با اعتماد به‌نفس:
- برای اقلیت‌های مذهبی!
- :)))


3:41 | Zeitoon |

نظرها

جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

آقاي زانوزاده

مدتی بود که "مش‌قربان تقی‌زاده" آبدارچی میانسال شرکت موقع حمل سینی چای از این اتاق به آن اتاق، بفهمی نفهمی می‌لنگید.
در حالیکه سعی می‌کرد درد را به روی خودش نیاورد و تنه‌ی نسبتا سنگینش را روی پاهای تپل و کوتاهش راست نگه‌دارد و طوری راه برود که استکان‌های چای لب‌پر نزنند و سینی تمیز بماند، توی راهروها از این‌ور به آن‌ور می‌رفت.
طبق معمول به آنهایی که بیشتر بااو رفیق بودند و موقع برداشتن چایی گپی هم با او می‌زدند بیشتر می‌رسید.
به اتاق مهندس سیمانی که رسید بعد از گذاشتن چایی روی میز ، سینی به‌دست روی صندلی کنار میز ولو شد. کسی به غیر از مهندس در اتاق نبود.
- خدا بد نده مش قربون.
- بد نبینی موهندس.
چشم‌هایش می‌گفت که کاری با مهندس دارد و رویش نمی‌شود بگوید.
سیمانی پرونده‌ای که جلویش نگه‌داشته بود و داشت می‌خواند روی میز گذاشت.
- به‌به! چایی ِ مش قربون این وقت روز خوردن داره.
درحال هورت کشیدن چایی: چه خبر؟ زن و بچه‌هات خوبن ایشالله؟
- شکر!
- خسته‌ای!
- نه والله. کاری نکردم که... موهندس... این پاهام...
- مدتیه می‌بینم ... انگار پاهات درد می‌کنه.
- این کُنده‌‌های زانوم آقای موهندس، درد امانمو بریده.
- پیش شیبانی- دکتر ِ شرکت- رفتی؟
- نه هنوز، فکر نکنم چیزی باشه. یعنی خودا کنه نباشه. می‌ترسم کارمو از دست بدم و پیش زن و بچه‌م شرمنده بشم.
- هر چه زودتر برو مش قربون. هر چی زودتر بفهمی دردت چیه زودتر معالجه می‌شی.
- شوما لطفا به کسی نگو موهندس جان. این دهتر شیبانی هم که...
- خیالت راحت. سفارشتو می‌کنم.
سیمانی گوشی را بر می‌دارد و شماره‌ای را می‌گیرد.
بعد از خوش و بش و شوخی با دکتر شرکت:
- دکتر جان، به این مش قربون ما برس. الان می‌فرستم پیشت.
- چی؟ ... نه... زانوهاش درد می‌کنه....
با خنده: سربه سرش نذاری ها، وگرنه با من طرفی!
رو به مش قربون:
- مش قربون، برو به منشی شرکت بسپر و برو پیش دکتر. منتظرته.
- قربون دستت موهندس.
یا سنگینی از روی صندلی بلند شد و رفت...

× × ×
روز بعد

دکتر شیبانی وارد اتاق مهندس سیمانی شد. همه‌‌اش شوخی می‌کرد و می‌خندید. بقیه‌ی همکاران سیمانی هم در اتاق پشت میز کارشان بودند. و همه تقریبا کارشان را تعطیل و با نیش‌های باز به خوشمزگی‌های دکتر گوش می‌دادند.
هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که مش قربان با سینی‌ پر از چای رسید.
دکتر با قهقه خنده:
- چطوری آقای زانو زاده؟
مش قربان سرخ شد و ابروهای پرپشت سیاهش در هم گره خورد.
- به مرحیمت شوما.
- دیشب باز هم زانو زدی؟
سبیل‌های پهن مش قربان آشکارا می‌لرزید. جواب نداد. سینی چای را روی میز مهندس سیمانی گذاشت و به سرعت لا الله الا الله گویان از اتاق خارج شد.
دکتر غش‌غش خندید.
مهندس سیمانی:
- چیکارش داری این بیچاره رو؟ این‌قدر اذیتش نکن.
کارمندی که میزش روبروی مهندس سیمانی بود با کنجکاوی پرسید:
- دکتر جان، فامیلی مش قربون تقی‌زاده‌ست. چرا بهش می‌‌گی زانوزاده؟ به‌خاطر درد زانوش؟
دکتر که انگار منتظر همین سؤال بود پرید در اتاق را بست و نشست روی صندلی وسط اتاق که ماجرا رو تعریف کنه. بقیه هم کاراشونو کاملا کنار گذاشتن و با ذوق و شوق منتظر شنیدن یک داستان خنده‌دار شدن. به غیر از مهندس سیمانی که نگاهی اعتراض‌آمیزی به او کرد.

- " دیروز پاهای مش قربونو معاینه کردم. حتم دارم زانوهای هر دو پاش آرتروز داره. براش تو دفترچه‌ش نوشتم که بره عکس بگیره و تا وقتی عکسش حاضر شه براش کلی دارو نوشتم. "
- آخی... طفلک. وزنشم زیاده. لاغر کنه بهتر می‌شه.
-" آره... اما اینو گوش کنید. از خنده می‌میرید. ازش پرسیدم مش قربون از پله زیاد می‌ری بالا پایین؟ می‌گه نه. خونه‌مون در طبقه‌ی هم‌کفه.
می‌گم کِی‌ها بیشتر اینطور می‌شی؟
هی رنگ عوض می‌کنه. می‌گه روم نمی‌شه آقای دُهتُر.
خیلی اصرار کردم تا بالاخره گفت."
همه کارمندای اتاق با هم: چی گفت؟
-" بعد از کلی به‌قول خودش خَجالت و اوتاماخ کشیدن. گفت:
- آقای دُهتر، راستش وقتی می‌رم روی منزل خیلی زانوام درد می‌جیره.( دوباره قهقه‌اش به هوا رفت.)
اولش فکر کردم منظورش رفتن روی پشت‌بوم خونه‌شونه. گفتم دیدی گفتم یکی از دلایلش بالارفتن از پله‌ست.
اما گفت: نه آقای دهتر، منظورم از منزل ... چی بگم؟... خانوممه! بیچاره می‌شم تا کار رو تموم کنم.
یهو دوزاریم افتاد! "
صدای خندیدن کارمند‌ها بلند شد.
" حالا بقیه‌شو گوش کنید. بهش گفتم مش قربون خوب روش‌ات رو عوض کن. مثلا به جای اینکه تو بری رو منزل و زانوهات درد بگیره اون بیاد رو تو."
نمی‌دونید چه حالی شد! غیرت چشاشو پر کرد و برای یه آن حس کردم الان با مشت می‌کوبه تو صورتم.
فوری گفتم: من از نظر علمی می‌گم. منظوری ندارم.
با غیض گفت: حرفا می‌زنید آقای دوهتر! مگه می‌شه منزل بیاد رو آدم؟
مردی گفتن زنی گفتن!( اما نگفت شرمی و حیایی گفتن. چقده...)
بهش گفتم: مش قربون، چرا ناراحت می‌شی. زمونه عوض شده. الان هزار و یک راه برای زناشویی هست. از پهلو، از... ( زیتون: بقیه‌ی روش‌ها سانسور شد!)
- ووی... آقای دهتر، مگه می‌شه؟ اونایی که می‌ذارن خانم بیاد روشون حتما ترک نیستن. ما ترکا به زنمون رو نمی‌دیم! شما فارسای زن‌ذلیل شاید...
حالا هم خنده‌م گرفته بود و هم می‌ترسیدم بزنه دک و دنده‌مو خورد کنه.
گفتم می‌خوای یه سی‌دی برات بیارم که انواع روش‌های سکس رو توضیح داده. خودت یکیشو انتخاب کن که به زانوهات فشار نیاد.
یهو آمپرش رفت بالا! - فیلم سکسی؟ تو به من می‌خوای فیلم سکسی بدی؟ 27 ساله سابقه کار دارم کسی نتونسته از من یه بی‌ناموسی ببینه! اون‌وقت شوما بی من می‌گی برو فیلم سکسی ببین؟!!
دیگه صداشو انداخته بود تو سرش. ( کارمندها از شدت خنده داشتند روده بر می‌شدند و از هیجان یا مشت می‌زدند یا سرشون رو می‌کوبوندند روی میز. یکی نزدیک بود از روی صندلی‌اش بیفتد پایین)
گفتم مش قربون چرا ناراحت می‌شی؟ سکس یعنی همون زناشویی. برای سلامتی خودت گفتم! حالا برو از زانوهات عکس بگیر و این دواها رو هم که برات می‌نویسم از داروخانه بگیر و بخور تا بعد. روی حرفای منم فکر کن.
- چه فکری؟ تا بوده همین بوده بین ترکا مرد همیشه بالا بوده!
آقا، خلاصه که ماجرایی داشتیم با این آقای زانو زاده. اصلا حریفش نشدم که نشدم"

صدای خنده شرکت را پر کرد...


از آن روز به بعد به غیر از مهندس سیمانی، همه‌ی کارمند‌ها مش قربان را " آقای زانوزاده" صدا می‌زدند(البته پیش خودش. و هرگز به رئیس شرکت چیزی نگفتند). مش‌قربان عصبانی می‌شد ولی از ترس از دست دادن کار سعی می‌کرد با کسی دعوا راه نیندازد. از زانوهایش عکس نگرفت و دیگر پیش دکتر شیبانی نرفت.
روز به روز گوشه‌گیرتر می‌شد و بیشتر می‌لنگید. منشی جدیدی برای شرکت آمده بود و او هم مثل بقیه‌ی خانم‌ها ماجرا را نمی‌دانست. کارمندهای مرد سعی کردند که این راز را مثل همه‌ی رازهای مردانه از خانم‌های کارمند مخفی نگه‌دارند.

تا اینکه یک روز کارمند دبیرخانه آقای پهلوانی به منشی شرکت چند برگ از یک پرونده‌ را داد و گفت:
- به مش قربون بگو زود بره از این‌ها فتوکپی بگیره بیاره اینجا.

بعد از چند دقیقه منشی شرکت که دخترکی ظریف و لاغر بود، لرزان با صورتی به رنگ گچ در حالیکه چند ورق پاره دستش بود به دبیرخانه برگشت.

- چی شده خانم زند؟
منشی با بغض- هیچی به‌خدا، نمی‌دونم چرا یهو مش قربون عصبانی شد و ورق‌ها رو از دستم گرفت و پاره کرد...
بغضش ترکید. با گریه ادامه داد:
- گفت دیگه تو این شرکت نمی‌مونه. داشت اسباباشو از توی کشو بیرون می‌آورد تا بره... به‌خدا من حرف بدی بهش نزدم. فقط گفتم آقای زانو زاده لطفا ازین برگه‌ها فتوکپی بگیرید ببرید برای آقای پهلوانی.
کارمند شوکه شده: چی صداش کردید؟
- مگه فامیلی مش‌قربون زانوزاده نیست؟
- ....

حالا تمام کارمندهای شرکت به پیشنهاد مهندس سیمانی قرار شده در تعطیلات عید یک جعبه شیرینی و یک دسته گل بخرند ببرند برای مش قربان به عنوان معذرت ‌خواهی و دلجویی و خواهش برای بازگشت به کار.
تمام مردهای عالم با مش‌قربان شوخی ناموسی کنند از نظر او بازهم می‌شد تحمل کرد. اما یک ضعیفه... وای...

نوشته شده در تاريخ پنجشنبه 9 فروردين 1386


نظرها

طفلي دلم هواي شمالو كرده...

Image and video hosting by TinyPic
جنگل سی‌سنگان
1- سه چهار روز مونده به نوروز، وسط ظهر سي‌با از سر کار زنگ زد که یالله زود حاضر شو تا بیام دنبالت باهم بریم شمال.
سی‌با عاشق اینجور برنامه‌ریزی‌های جنگیه. مثلا یک ربع قبل از آخرین سانس سینما از سر کار بیاد و زنگ پایینو بزنه و بگه بدو بریم سینما.
می‌گم آخه مسافرت با سینما رفتن فرق داره باید کلی چیز میز آماده کنم.
می‌گه یه جای خوب پیدا کردم. خودت می‌دونی که وسط تعطیلات عید سخته جا گیر آوردن، کرایه‌ی ویلاها سه‌برابر می‌شه. و تازه من باید تموم 13 روز عیدو، حتی جمعه‌ها،
سر کار باشم.
خونه رو وسط خونه تکونی که عین منطقه‌ی جنگی بود ول کردم و شروع کردم به ساک چیدن. از لباس گرم و ملافه تا چتر و یه عالمه خوراکی( مرغ و ماهی و گوشت و پیاز و سیب‌زمینی و برنج و ماکارونی و میوه و نون و روغن و قند و شکر و نمک و ... می‌دونستم تو شمال عید همه چی گرونه) و حتی دی‌وی‌دی پلی‌یر و چند سی‌دی فیلم برای پیشگیری از دیدن برنامه‌های لوس و فیلم‌های تکراری تلویزیون!
برعکس اینکه آدم فکر می‌کنه معمولا این‌جور برنامه‌ریزی‌ها خیلی خوب از آب در میاد. البته به شرط اینکه آدم خودشو با هر شرایطی وفق بده. مثلا از آفتاب شمال آدم یه جور لذت می‌بره و از هوای بارونی - چه نم‌نم و چه سیل‌آسا- یه جور دیگه. از سرماش یه جور و از گرماش یه‌جور دیگه. آتیش روشن کردن تو بارون نم‌نم کنار دریا خیلی کیف داره و اینکه مردم کم‌لباس بیان کنار آتیشت گرم شن. پیاده‌روی در جنگلی که هیچکی توش نیست تا تنه‌خوردن تو بازاری که از شلوغی به‌زحمت می‌شه توش راه رفت.
Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic
شکوفه‌های بهاری و مه و جنگل.
Image and video hosting by TinyPic
از روز اول فروردین تا روز سیزده بندر نوشهر به روی همه باز است. کشتی‌ها رو می‌تونی در حال بارگیری ببینی.
البته عکس گرفتن ممنوعه:)
Image and video hosting by TinyPic
اینم یه اسکله‌ی کوچک ِ دونفره‌ی عشقولانه:)
Image and video hosting by TinyPic
پله‌های ورودی این اسکله كوچولو و تعدادی کایاک که بالاش پارک بودن.‌


2- از مسافرت که اومدم یه‌راست رفتم سراغ اینترنت و با امیدواری دنبال خبر آزادی شادی صدر و محبوبه عباس‌قلی‌زاده گشتم. خبر رو یافتم و خیلی خوشحال شدم.
گفتگویی با محبوبه بعد از آزادی‌اش...

3- از چهارشنبه سوری بگم که خیلی کم‌توان‌تر از سال‌های پیش برگزار شد. نه از ا ول اسفند تق و توق به اون صورت شروع شد و نه شبش خیلی صداهای وحشتناک اومد.
ما هم تو محل قرار گذاشته بودیم از 6 تا 8 بچه کوچولوها و نوجوون‌ها برن هر چی می‌خوان ترقه بزنن و از 8 هم بزرگ‌ترها. هر چی مبل و میز و صندلی کهنه‌بود ملت گذاشته بودن بسوزونن.
برادر من هم که استاد مجلس گرم‌کردن و نصب بلندگوهای قوی و با آهنگ‌های نی‌ناش‌ناش ملتو به رقص آوردن.
از 6 بچه‌ها بهم زنگ می‌زدن که بدو بیا تو کوچه. منم که از ظهرش مشغول بادمجون و کدو سرخ کردن و مرغ و ماهی پاک کردن و گوشت‌چرخ‌کردن بودم(که فریزر پر باشه برای عید) گفتم تا کارم تموم نشه نمیام. دیگه 8 شب کلافه‌مون کرده بودن. با دل ِ دلا(این یه اصطلاحه) لباس پوشیدم که برم تو کوچه که ناگهان مهمان عزیزی بدون خبر از در اومد. یکی از فامیل‌های مسن سی‌با بود. خواسته بود مارو سورپریز کنه. من اولش خیلی جا خوردم. ولی سعی کردم به‌روم نیارم چون واقعا دوستش دارم. گفتم چهارشنبه سوری امسالم، با عرض معذرت، مالید! بعد از کمی پذیرایی این آقای دوست‌داشتنی که دید هی برام زنگ می‌زنن خودش گفت زیتون جون برو که همه منتظرتن.
کمی برنج خیس کردم و رفتم. برنامه خیلی متمدنانه‌تر از سالای پیش بود. موقع رقص و از آتیش پریدن دیگه کسی زیر پامون ترقه در نکرد. و البته خلوت‌تر از گذشته بود. یه عده به اشتباه فکر می‌کردن که چهارشنبه‌سوری هفته‌ی دیگه‌شه. یه عده مشغول خونه‌تکونی بودن و حوصله نداشتن بیان و آقایون هم کمتر بودن امسال.
منم زودتر برگشتم که به مهمون عزیزمون برسم...

4- در جلسه‌خصوصی نمایش فیلم یکی از فیلمسازای جوان، بعد از دیدن فیلم همه شروع به اظهار نظر کردن. منم بعد از کمی تردید دستمو بلند کردم و اولش گفتم خیلی خوشم اومد، در فیلمتون نگاه خیلی "انسان‌دوستانه‌"ای دارید. فیلمساز کلی ذوق کرد و لب‌هاش از غرور به خنده شکفت. ادامه دادم که ای کاش کمی "حیوان دوستانه" و "گیاه دوستانه" و محیط‌زیستانه هم بود. همه زدند زیر خنده...
آخه بابا درسته که عاشق برای رسیدن به معشوق باید همه کار بکنه. اما اینکه هر روز روی درخت به زور چاقو برای یار یادگاری بنویسه، سگ رو با سنگ از جلوی پای یار دور کنه.
پشه‌های دورو برشو بکشه، گلی که دیگران بهش دادن با پا لگدکوب کنه.
شاخه‌های جوونه‌دار درخت رو بکنه و باهاش آتیش روشن کنه که یار سردش نشه.
شیشه‌نوشابه‌ی یار رو بندازه اون ته‌مه‌های رودخونه که نشون بده چقدر بازوش قدرت داره... بده به جان شما... بدآموزی داره!
به‌خدا قرار نیست این مملکت تا ابد مال حزب‌اللهی‌ها ‌باشه و فقط احمدی‌نژادها تو هواش نفس بکشن که این‌جور کمر به نابودیش بستین.


5- قبل از عید رفتم فیلم " ستاره است..." فریدون جیرانی با بازی نیکی کریمی و امین حیایی و اندیشه فولادوند.
اصلا ازش خوشم نیومد. اگه کارگردانش جیرانی نبود و مثلا یه دانشجوی سینما اینو ساخته بود و نیکی‌کریمی‌اینا توش بازی نمی‌کردن امکان نداشت فروش کنه.
فقط از سکانس ورود خانم مشرقی در نقش یه زن مواد فروش در خونه‌ی قناری(زنی شیرین‌عقل و فقیر که شوهرشو کشته بود و فکر می‌کرد این زنه باهاش رابطه داره و بهش مواد می‌داده) خوشم اومد و بس.
گرچه وقتی اندیشه فولاد‌وند و نیکی‌کریم دستاشون تو دست هم بود ناخن‌های بلند و مانیکور پدیکور کرده‌شون و همین‌طور آرایش قناری(فولادوند) خیلی تو ذوق می‌زد و اصلا نقش زنان جنوب شهری بهشون نمیومد(درسته که مثلا یه هنرپیشه معروف رل زن مواد فروشو بازی می‌کرد. ولی بالاخره کارگردان فیلم باید اینو تذکر می‌داده).

6- فیلم "اخراجی‌ها"ی مسعود ده‌نمکی‌ رو دیروز رفتم.
فیلم عین یه تآتر گنده‌ی روحوضی رو پرده‌ی سینما بود.
با شوخی‌های لوس قدیمی از زبون هنرپیشه‌های معروف.
نقش‌ها خیلی غلو‌شده بودن. بدترینش نقش امین‌حیایی بود. دلم سوخت براشون که به‌خاطر یک‌مشت دلار تو این‌جور فیلما بازی می‌کنن.
یادم اومد مسعود‌ده‌نمکی یه زمانی چقدر برای شوخی‌های ناموسی تو فیلما چقدر رگ گردن باد می‌کرد و دار و دسته‌شو می‌فرستاد شیشه‌ سینما بشکنن.
حالا ما باید صد‌بدترشو مثل جوک‌ سیما و مینا رو از زبون اکبر عبدی بشنویم...
دلم سوخت برای خودمون که چرا کارگردانایی مثل بهرام بیضایی و ناصر تقوایی و بقیه باید به خاطر سانسور و کمی بودجه سالها فیلم نسازن و ده‌نمکی این‌طوری برای یه فیلم روحوضی بریز و بپاش کنه.
ولی ده‌نمکی راست می‌گه، مردم برای دیدن فیلمش چه صفی می‌کشن. درست عین تأترای رشید کمدین اصفهانی.

7- راستش من از فیلم" آفساید" جعفر پناهی هم زیاد خوشم نیومد. یعنی برام عین یه فیلم مستند معمولی بود. اینقدر درگیر اینجور مسائلیم که به نظرم خیلی عادی اومد. شاید برای خارج‌کشوری‌ها جالب و عجیب باشه. نمی‌دونم...

پ.ن.
دلتون بسوزه:P
خبرگزاری هنر ایران به شماره‌های سینماییم لینک داده!
پ.ن.2
بی‌بی‌جان نوشته‌ی زیبای هوشنگ گلمکانی رو اونجا یافتم و از خوندنش لذت بردم...

8- از آف‌لاین‌ها، کامنت‌ها، ای‌میل‌ها و ای‌کارت‌های تبریک سال نو واقعا ممنونم...
خیلی خوشحالم که این‌همه دوستای خوب دارم.
باز هم برای همه سال خوبی رو آرزو می‌کنم.
اگر به علت مسافرت و مهمونی رفتن، در گفتن تبریک قصوری کردم منو به بزرگواری‌ خودتون ببخشید.

9- مجله‌ی "گذرگاه" مخصوص فروردین ماه منتشر شد...
باز هم خجالتم دادن.

10-وبلاگ‌های برگزیده‌ی سال از دید هفت سنگیان.
من نمی‌دونم این انتخابات توسط چه کسایی برگزار می‌شه اما چند وبلاگ مورد علاقه‌ی من هم توشون هست... در واقع باید بگم بیشترشونو دوست دارم. ممنون از اینکه تو قسمت روزمره‌نویس‌ها وبلاگ ناقابل زیتون رو هم سوم اعلام کردن!

11- اخراج هنرمندان ايرانی از افغانستان از وبلاگ سهراب کابلی...
این مهراج محمدی رو من از نزدیک دیدم.(سهراب به جای مهراج نوشته معراج).. خواننده‌ی خیلی خود شیفته‌ایه و تو کنسرتاش قبل خوندن نیم ساعت از خودش تعریف می‌کنه. همینطور از رژیم جمهوری اسلامی و امام‌ها این‌قدر متظاهرانه چاپلوسی می‌کنه که آدم حالش به‌هم می‌خوره و اصلا نمی‌فهمه صداش خوبه یا بد.
تبريکیه سال 1386 خورشیدی و جشن نوروزی در مزار شریف ِ سهراب رو هم بخونید.

12- عکس ناصر زرافشان دوست‌داشتنی و همسرش هما را در وبلاگ کسوف ببینید و کیف کنید.
زرافشان به جرم پیگیری و وکالت برای بازماندگان قتل‌های زنجیره‌ای بیش از 6 سال زندان بود...

13- شما از سخن‌رانی چه مقام سیاسی یا مذهبی یا هنری در ایران احساس انزجار می‌کنید؟ و چرا؟
می‌خوام ببینم فقط احساس من راجع به يه نفراونطوريه؟ يا همه اين طوري ين :)

14- تبریک بامزه‌ی ابراهیم نبوی برای عید:
اوی! عیدت مبارک
و این نامه را می نویسم که عید شما که اصلا قبول ندارم مبارک اولسون و خیلی با خوبی و خوشی و انشاء الله بیل بزنی و سیب زمینی های مناسب به دست بیاوری و گوجه فرنگی هم بکار و من به تو نمی گم بدبخت، چون اول سال بود. و این هفت سین چیز بیخودی هست که هر کس درست می کنه، هفت سین برای چی؟ سرکه می گذاری که بو می ده مثل رئیس جمهور و سیب را هم چند روز می گذاری توی سفره که نفت میاد روی اون خراب می شه و تخم مرغ را اگر خدا می خواست خودش رنگی از اونجای مرغ بیرون می افتاد، به تو چه که در خلقت خدا دخالت می کنی. و سنجد برای معده فایده زیاد دارد بخصوص خاکشیر که از اون اگر بخوری برای همه چیز خوب بود. و من به تو می گم مسافرت نرو، چون آدامی که مسافرت می ره باید پولش را خرج کنه که اگر داری بده فقیر اگر هم نداری برای چی مسافرت؟ و یک پیام برای اون مغزها دارم که برگرد به ایران، مگر تو از من چی کمتر هستی که رفتی آنکارا و ایروان و باکو، بیا سر خانه زندگی دست زن و بچه ات را هم نگیر، چون لوس می شه و نباید این کار را بکنی، پس دیگر هیچی نمی گم و عید شما برای خودت مبارک باشه و این پیام نوروزی من بود. حالا برو...
اول فروردین 1386
ایبراهوم نبوی

- ممنون آقای نبوی:)

15- یاد یه خاطره‌ افتادم
داشتم تو مغازه‌ی چای فروشی چایی می‌خریدم. یه آقایی با لباس کارگری اومد پرسید:
آقا دوغ‌- زال داری؟
صاحب مغازه گفت:
اینجا مغازه‌ی دوغ فروشی نیست. باید بری لبنیاتی.
آقاهه با انگشت به بسته‌هایی چایی اشاره می‌کرد. گفت آهان...اوناهاش.. دوغ-زال همینه دیجه..
صاحب‌مغازه برگشت دید منظورش چای دوغزاله(که طرح دو تا غزال روشه).. خنده‌ش گرفته بود و به بهانه‌ی برداشتن چایی پشتشو کرد و د بخند.
ولی من برعکس، ناراحت شدم...

16- هر کدومتون به سلیقه‌ی خودتون یکی از این کارت‌های تبریک نوروزی قشنگ رو از طرف من برای خودتون بگیرید:)

17- پری دریایی با این عکس خونه‌های چند میلیون دلاری مارو برد به عالم هپروت:)

18- مراسم بيني مالان!
هيچ چيز مانند "..." دماغ دشمن را بر خاك نمي مالاند!

نوشته شده در شنبه 4 فروردين 1386

تعداد نظرات 60



قسمت مخصوص دعوای بعضی کامنت‌گذاران عزیز!


بابا تسلیم!
می‌خواهید هر دفعه یه قسمت جداگونه بذارم برای دعوای شماهایی که فکر می‌کنید تکلیف این مملکت تو نظرخواهی من معلوم می‌شه؟;)
این از اولیش!
لطفا بقیه مزاحم کار این دوستان نشن!
بزن بزن و هفت‌تیر کشی آزاد است...
:-)


22:13 | Zeitoon |

نظرها(17)

سال نو مبارك!

Image and video hosting by TinyPic

Image and video hosting by TinyPic
من گاهي از اين گل‌فروشی ِ کوچیک گل می‌خرم. هر وقت که سی‌با یادش بره!
بعد با علاقه گلارو بهش تقدیم می‌کنم. اما بین خودمون بمونه، خودم بیشتر ازشون لذت می‌برم. شاید سی‌با هم بیشتر برای خودش می‌خره و به اسم من تموم می‌کنه:)
راستی توجه کردید بیشتر آدما طبق میل خودشون برای دیگران گل انتخاب می‌کنن!
Image and video hosting by TinyPic

فردا چند خطي مي نويسم...
راجع به چهارشنبه سوري و باقي قضايا...
كاش شادي و محبوبه و احمد باطبي و بقيه زندانيان سياسي آزاد بشن تا سال تحويل...

------
فرداد دولتشاهی نویسنده‌ وبلاگ هم‌نهاد :
مسابقه‌ی انتخاب بهترين و بدترين وبلاگ زيست‌محيطي سال 1385!
"سالي كه اينك رو به پايان است، صرف نظر از همه‌ي كاستي‌ها و قوت‌هاي معمولش، بي‌گمان از نظر محتواي زيست‌محيطي مطالب منتشر شده در فضاي وبلاگستان، سالي بسيار شاخص محسوب مي‌شود.
از اين رو، تصميم گرفتم تا به معرفي بهترين و بدترين وبلاگ زيست‌محيطي سال اقدام كرده و جوايز آكادمي همنهاد!! را كه شامل زيتون بلورين به بهترين وبلاگ و تمشك طلايي به بدترين وبلاگ است، اهدا كنم."

نوشته شده در تاريخ يكشنبه 27 اسفند 1385

تعداد نظرات: 214

حكايت كارگر آوردن ما براي كمك در خونه‌تکونی- قسمت دوم

تا اونجا گفتم که:
زنگ خونه به صدا دراومد. درو که باز کردم یه پسر جوون شیک و پیک با لبخندی مکش مرگ ما در حالیکه دستشو به چارچوب در تکیه داده بود با اعتماد به نفس گفت:
منم، الف!
نگاهی سرتاپا بهش کردم. شایدم پا تا سر. چون اول به کفشش نگاه کردم. کفش آدیداس و شلوار لی سنگ‌شور چسبون و پیراهن و کاپشن شیک. اونام تنگ و چسبون. موی سر بلند و لخت و لبخندی کجکی عینهو - به‌قول خواننده‌های عزیز این وبلاگ- برد پیت! و چشمانی خمار با نگاهی مغرور ...
گفتم شاید تشابه اسمی باشه. گفتم امری داشتید؟
- از طرف شرکت فلان اومدم.
- نامه دارید؟
نامه‌ای رو از جیب کاپشنش درآورد و بهم داد. بله خودش بود.
با انگشت بهم اشاره کرد از جلو راهش برم کنار. و جلو جلو راه افتاد.
من – چون شنیده بودم مرد میاد- یه تی‌شرت گل‌وگشاد و یه شلوار بلند تریکو مشکی پوشیده بودم.
به دستش نگاه کردم. هیچ ساک و نایلونی همراهش نبود. در نتیجه لباس کار نداشت. خدایا من به این چه کاری بدم؟
توالت‌ شوری و حموم؟ نه بابا... به تیپش نمی‌خوره... شاید بهش بربخوره. تازه لباسش اونقدر تنگ و نوئه که نمی‌تونه توش درست حسابی حرکت کنه.
ازش جلو زدم و رفتم پشت اوپن آشپزخانه که روش دستمال و وسائل شستشو چیده بودم. خواستم ادای کارفرماهارو دربیارم.
- از کجا شروع کنیم؟
با اعتمادبه نفس و لبخند: از چایی!
و اشاره کرد به کتری و قوری روی گاز .
- یه چایی بده بخوریم و بعد راجع بهش صحبت می‌کنیم.
یه چایی لیوانی براش ریختم و گذاشتم روی میز آشپزخونه که برای خونه تکونی گذاشته بودم تو پذیرایی و او حالا روی صندلی کنارش نشسته بود. در حال چایی خوردن با کنجکاوی به اطرافش نگاه می‌کرد.
دیدم بهتره میخم رو از همین الان بکوبم. گفتم:
- از هر جایی که راحتید شروع کنید. جارو کردن پذیرایی، دستمال کشیدن، کاشی‌های آشپزخونه یا...
در حال هورت کشیدن چایی:
- من با شیشه بیشتر حال می‌کنم. متخصص شیشه پاک کردنم! جوری که بعد از پاک کردن ممکنه نبینیدش و با صورت بخورید توش!
پیش خودم گفتم الحمدالله یه کاری بلده.
- باشه، شما شیشه‌ها رو پاک کنید. البته چهارچوباش رو یادتون نره لطفا.
- چهار‌چوباش سخته.
- نکاری نداره. اول با یه دستمال آغشته به آب و کمی مایع تمیز‌کننده روشو بکشید و بعدا به یه دستمال تمیز نم‌دار کاملا پاکش کنید.
تا چاییش تموم شد. سطل و دو دستمال و مایع تمیز‌کننده و شیشه‌شور رو گذاشتم روی میز. گفتم:
- روزنامه هم تو جا روزنامه‌ای هست. می‌تونید با روزنامه هم شیشه رو برق بندازید.
تا چشمش به روزنامه‌ها افتاد گفت:
- هی‌یه!! چقدر روزنامه! حالا چیا هستن؟
بعد خودش رفت گشت و خوند.
- اعتماد ملی و همشهری و ایران و ...
- همشهری برای پاک کردن شیشه نرم‌تره!
- اما اگه شرق بود بهتر بود.
خندم گرفت... گفتم:
- از هر کدوم که دوست داری استفاده کن. فقط اینایی که اینجا رو میزه مال دیشبه. هنوز نخوندم. لطفا بهشون دست نزن(دیگه دوم شخص مفرد خطابش کردم که پررو نشه.)
و خودم رفتم دنبال کارام. ناهار داشت آماده می‌شد. مرغ درست شده بود و برنج هم داشت دم می‌کشید. گفتم یه ذره زرشک هم بشورم و سرخ کنم تا بشه زرشک‌پلو با مرغ. اینطوری غذا خوشگل‌تر می‌شه.
یکی دوبار رفتم نگاهش کردم. خیلی آروم با سه‌انگشت داشت چهارچوب یکی از پنجره‌های پذیرایی رو پاک می‌کرد. محدوده‌ی عملش خیلی کم بود. حدودا بین 5 تا 10 سانت از چارچوب باریک رو با دستمال اول پاک‌می‌کرد و بعد با دستمال دوم مثلا خشکش می‌کرد و بعد می‌رفت سراغ 5 سانت بعدی.. بعد از نیم‌ساعت هنوز دوسه وجب از چهار‌چوب باریک پنجره رو تمیز نکرده بود. درحالیکه من تو این مدت کلی کار کرده بودم. اگه اون‌طور می‌خواست ادامه بده تا شب یک پنجره رو هم تموم نمی‌کرد.
- آقای الف، توروخدا یه‌خورده سریع‌تر.
- چه عجله‌ایه! و باز لاک‌پشتی ادامه داد.
گفتم شاید گرسنه‌ست. فوری میز رو چیدم و غذارو کشیدم و گفتم:
- آقای الف ناهار حاضره.
با خوشحالی دستمال رو انداخت روی اوپن و رفت دستشو شست و اومد سر میز.
یه کوه برنج برای خودش کشید و یه عالمه مرغ. ولی مبادی آداب غذا می‌خورد. منم برای خودم غذا کشیدم.
- تو کارت اصلا اینه آقای الف؟
- یکسالی‌هست این کارو می‌کنم.(با ناراحتی) از وقتی زن گرفتم.
من با تعجب: مگه تو زن داری؟! (آخه خیلی جوون بود.)
- آره. اشتباه کردم. درسم که تموم شد. همه گفتن زن بگیر. منم با عجله اینو انتخاب کردم.
- دیپلم داری؟
- نه لیسانس!
من با تعجب: لیسانس چی؟
- مهندسی ِ ..... !
اولش باور نکردم. گفتم لابد عین اونایی که عادت دارن یک درجه به رده‌شون اضافه کنن الکی گفته. اما با حرفایی که بینمون رد و بدل شد و همین‌طور از اونجایی که برادر من هم همون رشته رو می‌خونه یه کم امتحانش کردم و متوجه شدم درست می‌گه.
- خانمت چی؟
- نه بابا، اون دیپلمو به زور گرفته. خیلی خنگه.
- یعنی چی؟
- آی‌کیوش خیلی پایینه. تموم سال‌های دبستان و دبیرستانو با کمترین معدل قبول شده.
- خوب عیبی نداره... معمولا اونایی که اهل درس نیستن به هنر علاقه دارن. من هنرمندای زیادی رو می‌شناسم که...
- نه، هیچ هنری هم نداره. از همه چیز بدش میاد. نقاشی، خطاطی، طراحی لباس، گرافیک، سینما و آواز...
- باید کشف کنه هنرشو. تو باید بهش کمک کنی. مثلا آرایشگری...
- اه اه... اتفاقا همه‌ش می‌گه می‌خوام آرایشگر شم. اما من بدم میاد. آرایشگری هنر نیست که قرتی بازیه.
خندیدم. اتفاقا آرایشگری شغل خیلی خوبیه. هم شغل شادیه هم درآمدش خوبه. قول می‌دم وقتی کارش بگیره هر ساعت به اندازه کل روز تو پول درآره.
- آخه من روم نمی‌شه به کسی بگم زنم آرایشگره...
- باید افتخار هم کنی!
- تازه عین من خوشگل هم نیست!
- چی نیست؟!
- خوب من تعارف ندارم. می‌دونم خیلی خوشگلم. ما کلا فامیلی خیلی خوشگلیم. توی شهرمون طایفه‌ی ما به زیبایی معروفه. هم هنرمند و هم خوشگل. چشمای مارو هیچ‌کس نداره. ابروهای کمونی و لب‌های...
گفتم ای بابا خوش‌گلی چیه؟ فقط به درد هنرپیشه‌ها و مانکنا می‌خوره. آدم باید تلاش کنه به یه جایی برسه.
- ئه... نگید! اماما گفتن هر روزی به یه آدم خوشگل نگاه کنید تا آخر اون روز بشاش و خوشحال می‌مونید... تازه از صوت داوودی چیزی شنیدی؟
- صداتم خوبه؟
- خیـــــــــــــــــــــــــــــلی! می‌خوای بخونم.
- نه!! ساعت داره سه می‌شه و هنوز هیچ‌کاری نکردیم!
من پا شدم و شروع کردم کار کردن. ظرفا رو شستم و رفتم توی حموم پاچه‌هامو بالا زدم و شروع کردم به شستن چیزهایی که نمی‌شد با ماشین‌لباسشویی شست.
نمی‌دونم چقدر گذشت که عین اجل معلق دم در حموم وایساده.
- بیا ببین خوب پنجره پاک کردم!
تا اومدم دستامو بشورم بیام بیرون، دیدم رفته توی اتاق خواب‌ها ... هر اتاقی می‌رفت یه راست می‌رفت سراغ کتاب‌ها یا نوارها و سی‌دی‌ها...
- اووووه... چقدر کتاب اینجاست. هر جا می‌ری کتاب و مجله و روزنامه. خیلی از زندگیتون خوشم اومد!
- نه بابا، ما خیلی ریخت و پاش کتاب داریم. اصلا خونه‌مون مثل بقیه جمع و جور نمی‌شه. دلم هم نمیاد بیرون بریزمشون.
- اتفاقا این‌طوری بهتره. چیه خونه‌ی بعضیا می‌رم همه‌ش تجملات و مبل و میز و بوفه‌ی آنچنانی و ... ولی برای نمونه یه‌دونه کتاب و روزنامه نمی‌بینی.
گفتم:
- گفتی بیام شیشه‌رو که پاک کردی ببینم. بریم.
شیشه رو خوب پاک کرده بود. اما چهارچوب ....
- دستت درد نکنه. حالا برو تو بالکن پشتشو هم پاک کن. درو که باز کردم دیدم بیرون خیلی سرده. برف هم داشت ریز ریز می‌بارید.
دلم سوخت براش. گفتم سردش نشه.
توی صحبت هم چشمم افتاد به پیرهنش که لکه‌ای روش افتاده بود. رفتم یکی از تی‌شرت‌های سی‌با و کاپشن ورزشی‌اش رو آوردم.
- پیرهنت حیفه. سرد هم هست. اینا رو بپوش بعد برو تو بالکن.
با خوشحالی گرفتشون.
بعد که کارم تو حموم تموم شد. یه مقدار دوخت و دوز داشتم و گفتم بیام جلوی تلویزیون بدوزم. حواسم هم به آقای الف باشه که کارشو تندتر انجام بده. اما مگه این آقا از حرف کم می‌آورد؟
چند دقیقه بعد زنگ در آپارتمان به‌صدا دراومد. خانم همسایه‌ای بود که اون کارگر زن رو معرفی کرده بود.
تو نیومد. تو قسمت کفش‌کن وایساد.
- خانومه اومد؟ خوب کار می‌کنه؟
در این فاصله آقای الف اومده بود یه چایی لیوانی دیگه برای خودش ریخته بود و داشت می‌خورد. پشتش به ما بود.
- ئه... چه عجب شوهرت خونه‌ست.
- شوهرم نیست. (با صدای آهسته) اون خانومه نیومد. شرکتی که شما معرفی کردید این آقا رو جاش فرستاد.
آقای الف با نگاه مکش مرگ‌مایش برگشت و لبخندی به نشانه‌ی سلام بر لب نشوند.
خانم همسایه گفت چه‌کارا تا حالا کرده؟
شیشه‌های روبه‌رو رو نشون دادم: اونا رو...
با خنده: چه خوبه!
-تمیز شده‌ن نه!
(آهسته)- شیشه‌ها رو نمی‌گم که. قیافه‌شو می‌گم!
(بلند) - اگه کارش خوب بود به شما می‌گم که شما هم بیارینش.
- حتما وقتی رفت بهم تلفن کن! (و یک چشمک بی‌منظور)
رفتم نشستم دوخت و دوز...
چاییش تموم شد. به زور از جیب شلوارش مشغول بیرون آوردن چیزی شد. که بعد فهمیدم موبایلش بود.
کمی باهاش ور رفت و ناگهان جلو صورتم گرفت... عکس دختری خوشگل با موهایی خیلی بلند حدود هفت‌هشت ساله بود.
- چه خوشگل و نازه. خواهرته؟
با غرور: نه، خودمم! گفتم که ما خیلی خوشگلیم.
خندم گرفته بود ولی جلو خودمو گرفتم.
- حالا مگه شما از کدوم طایفه‌اید؟
- طایفه‌ی .... از لرستان.
بعد شروع کرد از ثروت و مکنت فامیل‌هایش تعریف کردن که چطور ثروت پدر و مادرش رو از چنگشون درآوردن و در آمریکا و انگلیس خوش می‌گذرونن و اینا با سیلی صورتشونو سرخ نگه می‌دارن. و اون منتظر روزیه که انتقام بگیره.
یاد اجداد خودم افتادم. از دهنم پرید که اتفاقا یک رگ من هم لره. و اتفاقا تو فامیل ما هم مسئله ارث و ارث‌خوری پیش اومده و یه عده دارن کیفشو می‌کنن.
- شما چار لنگید یا دو لنگ یا لر ممسنی؟
- من چه می‌دونم؟ اینا با هم چه فرقی دارن؟
- چارلنگ لر بختیاری هستن و به اصطلاح بهشون می‌گن لر ِ بزرگ. دو لنگی‌ها مال بروجرد هستن(شایدم گفت خرم آباد... یادم نیست) و لرهای ممسنی هم که اسمشون با خودشونه. لرهای بختیاری از همه مهمترن( و سینه‌ای راست کرد)
- جد من خان بختیاری بوده.
با احترام- پس شما هم لر بزرگ هستید. اسمش چی بوده؟
- .... خان!
چشماش گرد شد. انگار اسمش براش ابهت داشت.
- همون که زن خوشگلش که از خاندان نسل‌اندرنسل طبیب دزدیده. زنی که برای جمالش شعرها سروده بودن؟
- ...... /...../.... ... (کمی از شعری که بلد بودم خوندم) آره همین؟
-آره... نواده‌ی خانم .... ؟ و با تعجب بهم نگاه کرد. شاید می‌خواست از زیبایی او در من اثری ببینه( که حتما ناامید شده بود:)) خواستم بگم مَه اَدُما جهش ژنتیکی(موتاسیون) کردم. گفتم پررو می‌شه.)
- اوه..... نواده‌ی .... خان و اینجا. تو این خونه! شماها باید تا بیست نسل بدون کار کردن زندگی شاهی داشته باشید! الان باید اروپا یا آمریکا باشید.
- خوب یه عده دارن! اون موقع خوردن و بردن و... الان تو آمریکا خوشن.
- تو ناراحت نیستی؟ نمی‌خوای انتقام بگیری؟
من با خنده: نه. چه انتقامی؟ اونایی که باید حقشونو می‌گرفتن نتونستن. حرص خوردنِ من چه چیزیو عوض می‌کنه؟
به قول معروف سر در جیب حیرت فرو برد:)
- من در تموم زندگیم فکر انتقامم. وقتی یکی از دخترعموهام در انگلیس توی تصادف کشته شد و مرسدس بنز گرانقیمتش خورد و خاکشیر شد خیلی خوشحال شدم. من و خانواده‌م تموم عمر منتظر دیدن بدبختی همه‌شون هستیم.
- خوب تو این انتظار عمر خودتون بر باد می‌ره. اگه واقعا دیگه نمی‌تونید حقتونو بگیرید، همه‌تون دست به دست هم بدید و از نو زندگی رو بسازید.
- آخه با اون همه طلب از ثروت و مکنت فامیلی؟
دیگه تعارف نکردم.
- خوب تو الان با لیسانس مهندسی چرا باید کارگری کنی؟ برو یه شرکت بزن. زنت هم بره آرایشگر شه.
- با کدوم پول؟
- من نمی‌دونم. با برادرات شریک شو. جایی رو با هم اجاره کنید. اقلا آقای خودتون باشید. یا اگه صدات واقعا خوبه چرا نمی‌ری یه جا خواننده شی. اولش با خوندن تو مجالس مهمونی شروع کن و بعد یواش یواش اگه استعداد داشتی بالاتر می‌رسی و سی‌دی می‌دی بیرون. یا حتی اگه فکر می‌کنی استعداد داری(از بس گفت خوشگلم خوشگلم) برو هنرپیشه شو.
گفت با هزار بدبختی و پول کارگری کلاس آواز رو گذروندم. گفتم چه بهتر!
گفت می‌خوای یه دهن برات بخونم؟
دیدم ساعت 5 شده و فقط یک پنجره کامل تمیز شده. تازه من از پشتش خبر ندارم.
- نه، بی‌زحمت به بقیه‌ی کارهات برس...
- پس می‌شه شما هم زحمت بکشی و بازم چایی دم کنی. می‌دونی که لُرها چایی زیاد می‌خورن.
خواستم بگم تا اونجایی که من شنیدم ترک‌ها چایی زیاد می‌خورن. ولی نگفتم.
باز هم چای دم کردم و توی کتری آب ریختم.
او رفت سر وقت شیشه‌ی بعدی و من هم بعد از تموم کردن دوخت و دوز، رفتم پنجره‌ی اتاق خودمون رو تمیز کردم و رفتم سر وقت پنجره‌ی اتاق بعدی.
اومدم دیدم داره پنجره‌ی آشپزخونه رو تمیز می‌کنه با یک لیوان چای تازه‌دم در دستش...
و زیر لب آواز می‌خونه.
من برای خودم یه پرتقال از یخچال درآوردم و دیدم بده. برای اونم یه پیش‌دستی پر کردم میوه و گذاشتم روی اوپن آشپزخونه.
روی میز نشستم و هنوز پرتقال رو کامل پوست نکنده بودم که دیدم پیش‌دستی به‌دست اومد و نشست روبه‌روم.
- الحق که از نوع پذیراییت اگر هم نمی‌گفتی می‌فهمیدم خون لر در رگ‌هات در جریانه.
سیب و خیار و پرتقال گنده‌ رو با آرامش پوست کند و بیشترشو خورد و باز از اجداد و کمی هم از زنش نالید و گفت: آخر نذاشتی بخونم که ببینی صدام چقدر قشنگه.
گفتم بابا این ول‌کن نیست.
- از چه خواننده‌هایی بلدی بخونی.
- از همه بلدم. اوایل کودکی از ابی و داریوش و گوگوش می‌خوندم... بعد یه مهمونی رفتم نوار گلپایگانی گذاشت. از اون به‌بعد تموم زندگیم شد گلپایگانی... یه بیابون دم خونه‌مون بود می‌رفتم روزها تا شب تمرین چه‌چه و بالا و پایین بردن صدا می‌کردم. تموم آهنگاشو حفظم. بعد یه قسمت از یکی از آهنگای گلپا رو خوند...
- بعد رفتم سراغ شهرام ناظری. (یه قسمت هم از شهرام ناظری خوند.)
- بعد فقط شجریان رو قبول داشتم. ( ازش خوند)
هر چه می‌گذشت صداش بهتر و رساتر می‌شد...
- حالا فقط بنان رو دوست دارم. عاشقانه دوستش دارم ها....
اما زنم از موسیقی سنتی خوشش نمیاد... می‌گه سرم درد می‌گیره... فقط موسیقی خالطوری دوست داره.
چه شب‌هایی پول غذا نداشتم و شبانه از شهرمون راه افتادم به سمت تهران تا صبح در کلاس آواز آقای ... (یکی از شاگردهای شجریان) شرکت کنم. و شبش دوباره راه افتادم به سمت شهرستان..
حالا همه دستگاه ها، گوشه‌ها و ردیف‌های آوازی رو می‌شناسم و به عنوان مثال برای هر کدوم خطی خوند... صداش واقعا عالی بود... من محسور(مسحور؟) صداش شده بودم.
گفتم اگه می‌شه شماره موبایلو بده که یا معرفیت کنم به جایی یا یه وقت مهمونی چیزی داشتیم بیا برامون بخون. برام رو یه کاغذ نوشت.
بعدش آهنگ تو ای پری کجایی بنان رو از اول تا آخر خوند...
گفت اما هنوز گلپا برام یه جایگاه ویژه داره. بعضی آهنگاش از نظر بالا و پایین بردن صداها و...( یه چیزایی گفت که یادم نیست) خیلی مهمه ... هنوز هیچکی نتونسته عینش بخونه به جز من!
بعد یکی از آهنگاشو خوند...
صداش از پایین‌ترین حالت به عرش می‌رفت. برای مدت زیادی(شاید چهل ثانیه) چهچه می‌زد. چه چهچهی! صداش تموم ساختمون رو به لرزه درآورده بود.
پیش خودم می‌گفتم اگه کار نمی‌کنه در عوض واقعا از صداش دارم لذت می‌برم....
همینطور می‌خوند و می‌خوند. چشماشو نیمه بسته بود و موهاشو هم گاهی تکون می‌داد....
یهو دیدم سی‌با بالای سرمون وایساده.
این‌قدر توی حس بودم که صدای در رو نشنیده بودم.
سی‌با هم از صدا لذت می‌برد و هم تعجب کرده بود که این کیه که لباساشو پوشیده.
بهم علامت داد که این کیه؟
حالا من روم نمی‌شه بگم کارگر...
وقتی اون ترانه تموم شد معرفیش کردم:
- ایشون آقای الف هستن. سی‌با باهاش محکم دست داد.فکر کرد لابد فامیل و آشناییه. یا شایدم یکی از دوستان همکلاسی یا همکار من...
الف که یه ذره ترسیده بود بعد از اینکه میوه‌هاشو کامل تموم کرد گفت با اجازه من برم. و رفت توی یکی از اتاق‌ها لباساشو عوض کنه.
منم یواشکی به سی‌با موضوعو گفتم.
گفت:به‌به! این کارگر بود و باهاش نشستی گل‌می‌گی گل می‌شنوی!
گفتم حالا هیس...
وقتی لباس پوشید مزد کامل یک روز رو بهش دادم. گفت پنجشنبه وقتم خالیه به شرکت زنگ بزنید و رزرو کنید. گفتم حالا ببینم من اون روز خونه‌م یا نه... رفت.
وقتی رفت سی‌با گفت چه کارایی رو کرده؟
گفتم این شیشه؟
- دیگه؟
شیشه‌ی پنجره‌ی آشپزخونه.
رفت نگاه کرد... چارچوبا رو گربه‌شور کرده بود :)
سی‌با نگاهی بهم کرد و دیگه هیچی نگفت.
من با خوشحالی: اما شماره موبایلشو ازش گرفتم!
- که چی بشه؟ خیلی خوب کار کرده! لابد می‌خوای پنجشنبه هم بیاریش و یا به در و همسایه معرفیش کنی؟
نه بابا. که هر وقت خواستیم زنگ بزنیم با خانومش بیاد برامون بخونه... شایدم معرفیش کردم به آقای .... بره توی جلسه‌ی موسیقی بخونه. شاید معروف شه و کارش بگیره...
- حالا من هی بهت بگم کارگر نیار تو گوش نکن!
- بده کشف استعداد کردم؟ فردا که معروف شد می‌گیم این خواننده معروفه کارگرمون بوده یه زمان. تازه یواشکی یه عکس هم ازش گرفتم!
- :)

*. فقط من از يه چيزي سردرنياوردم. فرداش پيرهن آقای الف روي تخت اتاق مهمون پيدا كردم. با توجه به اينكه وقتي اومد فقط همون پيرهن و كاپشن تنش بود. و موقع رفتن نمي تونسته زير كاپشن لخت باشه نفهميدم چطور شد:) !

نوشته شده در 25 اسفند 1385

تعداد نظرات 73

در مملكت گل و بلبل ما چه مي گذرد؟

1- ناصر زرافشان بعد از 5 سال زندان ِ بی‌دلیل، آزاد شد...

2- برای آزادی موقت شادی صدر و محبوبه عباسقلی 200 میلیون تومن وثیقه خواستن...

3- دفتر موسسه حقوقي راهي( که شادی صدر مؤسسش بود) و مرکز کارورزي سازمانهاي غيردولتي جامعه مدني از طرف مامورين دادگاه انقلاب مورد بازرسي قرار گرفته و سپس پلمب شد...

4- معلم‌ها دستگیر شدند....

5- رئیس آموزش و پرورش تکذیب کرد....
(لینک‌ها از وبلاگ سیبیل‌طلا)
جان من صحبت‌های فرشیدی رو بخونید.از حیث خنده‌دار بودن زده رو دست حسنی و احمدی‌نژاد...
نمونه: من يكي از موفق‌‏ترين وزراي اين كابينه بوده‌‏ام!
زیتون: بر منکرش لعنت. هیچ وزیری این‌قدر درگند زدن موفق نبوده!

6- اگه بتونن به فعالین زن به‌ناحق هزار تا انگ الکی بچسبونن. نمی‌تونن با معلم‌ها که سعی کردن اکثرا از خودی‌ها استخدام کنن هیج‌کاری بکنن.
خواسته‌های معلم‌ها صنفیه و همه با هر عقیده‌ای با هم متحد شدن.
اگه تو جامعه نشه زیاد از زندانی‌شدن فعالین زن صحبت کرد(یه عده عجیب تعصب دارن به این موضوع)، راجع به معلمین جلوی هر کسی، حتی‌حزب‌اللهی‌ترین آدم می‌تونی راحت صحبت کنی و پنبه‌ی دولتو بزنی.
به معلم نه می‌شه انگ شکم‌سیر زد نه حقوق‌بگیر بی‌گانه، نه جاسوس اجانب، نه خواهان تهاجم فرهنگی، نه طرفدار امپریالیسم شرق و غرب و نه...
اینا مثل .. توش موندن!
دیس "تو بمیری" ایز نات لایک د آدر "تو بمیریز":)

7- وبلاگ رسمي كانون صنفي معلمان ايران

8- نظر فاطمه آجرلو نماینده کرج در مجلس شورا در مورد شعارهای معلمان:
شعارها در شأن معلمان ما نبود!(مگه چی گفتن فاطی جون؟)
و " کسانی وجود دارند که قصد ضربه زدن به نظام و انقلاب را دارند و در پی رسیدن به مقاصد سیاسی خویش هستند. این افراد یک زمان دانشجویان، یک زمان کارگران و زمانی دیگر از معلمان استفاده ابزاری می‌کنند." (ای بابا، پس هر کی حقشو بخواد مورد سوءاستفاده‌ی ابزاری واقع شده؟)

9- عکس:
معلمان‌مان را آزاد کنید...
نوشته شده در تاريخ جمعه 25 اسفند 1385

سبزه سبز مي كنم براي بهار

1- پریروز کمی گندم خیس کردم... امروز دیدم نوکاش جوونه زده. ریختمشون تو دستمال نم و روشونو پوشوندم. تا شب کلی رشد کرده بودن...

2- خواستم ماهی نخرم. اما وقتی این همه ماهی قرمز خوشگلو تو یه آکواریوم تنگ تو خیابون دیدم که صاحبش داشت مرده‌هاشو با یه توری می‌گرفت و می‌نداخت بیرون به خودم گفتم اقلا یکیشونو نجات بدم... غذای ماهی هم کلی برام مونده. اگه ماهی مریض نباشه پیش من خیلی عمر می‌کنه معمولا.

3- سمنو بهداشتی اومده که برای چهار ماه قابل مصرفه. خیلی خوب شد. من دلم نمی‌ذاره از این سمنوهایی که تو مغازه‌ها و کنار خیابون می‌فروشن بخورم. همیشه بعد از برداشتن سفره هفت سین می‌ریختمش دور. مگه اینکه یه آشنایی برام بیاره که بدونم آدم تمیزیه...

4- سنجد و سیر هم خریدم... سرکه هم تو بخچال هست. سماق و سکه و سیب و بقیه‌ی چیزا هم که دارم...
فقط می‌مونه آرزوی یه سالی خوب... با صلح و صفا... بدون جنگ، بدون تبعیض، بدون زندانی سیاسی، بدون دیکتاتوری و....

5- فردا شب ( در واقع امشب. چون الان نصف شبه) چهارشنبه سوریه...
امسال برعکس همیشه از اول اسفند ملت زیر بار رگبار ترقه‌ و بمب‌ و خمپاره نبودن. حدالقل تو محله‌ی ما امسال خبری نبود. جز یه بچه جغله که از صبح هی ترقه کم‌صدا می‌زنه و مامانش میاد دعواش می کنه و بعد از یه مدت از دست مامانش فرار می‌کنه و دوباره ...
ما یه عالمه چوب و میز و صندلی قراضه جمع کردیم... البته این زحمتا به گردن داداشمه... عین آشغالی‌ها هر شی‌ء چوبی می‌بینه میاره تو پارکینگ ما انبار می‌کنه... یه عالمه هم سی‌دی ترانه‌های لوس‌آنجلسی و رقص زده برای امشب...
منم آجیل و شکلات و میوه گرفتم که مثل پارسال بدم مردم کیف کنن...
امیدوارم مامورا به شادی مردم کاری نداشته باشن...

6- . تو خونه‌تکونی دلم برای نوار کاست‌هامون سوخت.... من و سی‌با روی هم حدود هزار تا نوار داریم. دیدیم مدت‌هاست دارن خاک می‌خورن و در عوض تعداد سی‌دی‌هامون روز به روز دارن زیاد می‌شن. اینا هم دارن به همون تعداد می‌رسن.
نوارها رو هم جعبه جعبه کردم گذاشتم زیر تخت.
آیین فنگ‌شویی می‌گه زیر تخت باید خالی باشه تا نیروهای مثبت جریان پیدا کنن. اما با این همه اشیایی که نمی‌تونیم ازشون دل بکنیم باید صابون نیروهای منفی رو به تنمون بمالیم.
نمی‌دونم کتاب‌ها هم نیروی منفی دارن یا نه. در خونه‌تکونی هر جا دست می‌بردیم به یه دسته کتاب بر می‌خوردیم. دلمون نمیاد ازشون دل بکنیم (البته به امانت می‌دیم) و دلمون نمیاد به کتاب‌خونه بدیم. یه بار دادیم برای هفت پشتمون بس بود... کتاب‌های خوب و باارزش اصلا معلوم نشد چه بلایی سرشون اومد. هر چی صبر کردیم لیست نشدن!
از بعضی‌هاشون هم کلی خاطره داریم. یا سی‌با به من کادو داده یا برعکس... یا در زمان مجری دوستامون بهمون دادن. یا بابا مامان‌هامون...(ببخشید آیین فمینیستی می‌گه بگو مامان‌باباهامون!)

7- به یه عالمه نامه برخوردیم... هر نامه یه عالمه خاطره برای هر کدوممون.. از عالم بچگی تا حالا. نامه‌ای که دختر همسایه در 6 سالگی با خط خرچنگ قورباغه و کلی غلط املایی برام نوشته بود " چون رفتی مهمونی و واینسادی تو کوچه باهام بازی کنی برای همیشه باهات قهرم". باهام قهر نکرد. اما الان ازش خبر ندارم... دلم براش تنگ شده...
خلاصه که آیین فنگ‌شویی مالیده شد که می‌گه هر چی اضافه‌ست و در تموم سال باهاش کاری نداری باید بریزی دور تا خونه‌ت پر از انرژی مثبت شه!
ای انرژی مثبت تو چقدر قهرقهرویی... با هر چیز کهنه‌ای قهر می‌کنی می‌ری... نمی‌دونی هر چیز یادگاری هر چی کهنه‌تر می‌شه برای ما عزیزتر می‌شه...
ولگرد می‌گه در امریکا کلمه‌ای به اسم قهر نداریم. راست می‌گه‌ها . تاحالا توجه نکرده بودم که چرا هیچ کلمه‌ای برای قهر کردن به انگلیسی نشنیدم... کاش یکی اینو به سی‌با بگه. وقتی قهر می‌کنه می‌خوام دنبا نباشه...
این‌همه تو فارسی کلمه‌سازی می‌شه. می‌شه یه بار هم کلمه‌ای رو از بین ببریم؟ می‌شه قهر رو از فرهنگ لغات حذف کنیم!؟


8- چند شب پیش یه ماجرای ساده ولی وحشتناک برام پیش اومد...
قسمت ساده‌ش اینه:
نصف شب نشسته بودم پای کامپیوتر... یه پشه‌ی کوچولو ویز ویز کنان اومد جلوی مانیتور شروع کرد جلوم مانوور دادن. منم که این یکی دوساعت نصفه‌شب که وقت می‌کنم پای اینترنت می‌خوام از هر لحظه‌ش استفاده کنم. کی وقت دارم به یه پشه‌ی ریزه‌میزه‌ی توجه کنم!
خلاصه خیلی ریز دیدمش و بهش محل سگ هم نذاشتم.
داشتم یه مطلب هیجان انگیز می‌خوندم و فکر کنم با شدت نفس می‌کشیدم. تو بازدم که مشکلی نبود. اما یه "دم" وحشتناک، پشه‌ رو کشوند تو بینیم و رفت اون جایی که عرب نی انداخت. فکر کنم عدل رفت تو سینوس‌هام...
متاسفانه هیچ مانعی بر سر راهش نبود( از گفتن جزئیات موانع معذورم) .
کم‌کم قسمت وحشتناک ماجرا شروع شد...
پشه داشت توی سینوس طرف چپ صورتم (نمی‌دونم حفره‌ای آزاد به غیر از سینوس تو صورت هست یا نه) برای خودش ویز ویز می‌کرد و خودشو به در و دیوار صورتم می‌کوبید. من با چشم‌های گرد شده از وحشت حسش می‌کردم. پریدم هوا. عین آدم لوس‌ها، اولین فکری که به ذهنم رسید بیدار کردن سی‌با بود. اما دلم سوخت... توی پذیرایی برای خودم می دویدم و هی فین می‌کردم. جز هوا هیچی ازش بیرون نمیومد... پشه داشت برای خودش جفتک‌چارکش بازی می‌کرد و حتی صدای ویز‌ویزش از داخل صورتم شنیده می‌شد... خدا نصیبتون نکنه!
برای اولین بار آرزو کردم آب‌دماغی چیزی داشتم که یا مانع پشه می‌شد یا حالا که رفته تو، حداقل با فین میومد بیرون...
تورو خدا قدر آب دماغتون رو بدونید...
نمی‌دونم چند ثانیه یا دقیقه شد... هزار بار مردم و زنده‌شدم... اون‌قدر هوا به صورت فین به بیرون فرستادم که حالم بد شده بود و چشام جایی رو نمی‌دید.. قلبم می‌زد ... و پشه‌هه کماکان زنده و مشغول عملیات آکروباتیک توی حفره‌ی صورتم بود... حرکت بالهاش خیلی چندش‌آور بود...
دلم می‌خواست جیغ بزنم... احساس کردم دارم دیوونه می‌شم.
ناگهان فکری به سرم زد...
با عجله دویدم توی توالت... سرم فیزیولوژی در قفسه داشتیم. کف دست چپمو پر کردم با شدت آب نمکو کشیدم تو بینیم... آبش خیلی سرد بود و دماغم یه طوری شد. با شدت آبو دادم بیرون....
باورم نمی‌شد. دیدم جناب پشه‌ی پررو چسبیده به سینک روشویی و داره خودشو از آب بیرون می‌کشه . لابد برای اون ور صورتم نقشه کشیده بود....
اون‌قدر از دست پشه عصبی بودم که بدون اختیار آبو روش باز کردم و فرستادمش تو چاهک.
بعد یه احساس راحتی بهم دست داد که نگو....
چه خوبه پشه تو حفره‌های صورت آدم نباشه ها...
از اون موقع هر نفس عمیقی که می‌کشم این کابوس در من زنده می‌شه که ممکنه یه پشه رو بکشونم تو بینیم

9- خبر خوش
رهایی زهرا کمال فر و دو فرزندش از ماه ها آوارگی در فرودگاه مسکو...
تقاضای پناهندگی این سه نفر که از ماه ها پیش در این فرودگاه آواره بوده اند سرانجام توسط دولت کانادا پذیرفته شده و با پذیرش آنان، چهارشنبه این هفته به سمت کانادا پرواز خواهند کرد.

10- برای آزادی شادی و محبوبه امضا کنیم ...
Free Shadi Sadr & Mahboubeh Abbasgholizadeh

سه شنبه 22 اسفند 1385

161 نظر

سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۶

همه جانبه نگاه كنيم

1- خیلی متاسفم که هر انتقادی نسبت به حرکت 8 مارس امسال زنان می‌شه با بدترین لحن سرکوب می‌شه!
همیشه انتقاد به یک حرکت، در نهایت باعث رشد و بالندگی اون حرکت می‌شه.
درسته که الان احساساتی هستیم و نگران شادی‌ و محبوبه .
دل همه‌ی ما با دریا دختر شادی و مریم امی دختر محبوبه‌ست که بیش از یک هفته‌است که مادرشون رو ندیدن...
همون‌طور که این 2799 روز به فکر احمد باطبی و خانواده‌ش بودیم.
اما نباید اینا باعث بشه که هر انتقادی رو با فحش پاسخ بدیم!
من با قسمتی از نوشته‌ی شبنم موافقم: این تجمع ها هم تمام شد...این ۸ مارس هم به روز نهم رسید...این روز جهانی زن هم گذشت ، آیا قرار است خاطره زندان اوین و تجمع بهارستان و شلوغی پارک لاله و سخنرانی عشرت آباد و...تا هفته منتهی به ۸ مارس سال آینده گوشه ذهن ما بنشیند ؟ آیا فقط در این روزهاست که به یاد اجحافی که در حق زنان ایرانی می شود می افتیم ؟ آیا به دنبال ثبت اسم و بولد کردن نام عده ای در صفحات تاریخ کوتاه مدت اذهان و روزناه ها و سایت ها هستیم؟
ببینید مثلا شخصی به‌نام الناز برای من چه کامنتی نوشته.
من نمی‌فهمم که انتقادی که سال پیش من در اثر فحش‌های رکیک و رفتار توهین‌آمیز دختری از او کردم چه ربطی به کل جنبش زنان داره.
آیا واقعا ما به فکر بزرگ کردن اسم‌ها هستیم؟
من کاری به فعالین واقعی که خوشبختانه تعدادشون کم نیست ندارم(بعضی‌هاشون رو از نزدیک می‌شناسم) حسن نیت‌شان بر من یکی خیلی وقته که ثابت شده.
بگذارید با خودم مثال بزنم.
اگر من اون‌روز دو قدم(درست دو قدم) بعد از تهدید مأمورها جلوتر رفته بودم، خوب منم الان جزء دستگیر شده‌ها بودم. البته اون چند نفر اول که زود آزاد شدن... آیا من اون‌موقع باید از همه طلبکار می‌شدم؟(البته با خودم بعدا کلی درگیر شدم که چرا نرفتم جلوتر و سروصدا کنم) زیتون دستگیر شده چه فرقی با زیتونِ فعلی داشت که بیاد مثل تازه به دوران رسیده‌ها این‌طور به خودش اجازه بده با دهن پر از فحش و توهین با همه صحبت کنه؟
الان وقت اینه که بشینیم مسائل رو با حوصله و از اول مورد تجزیه و تحلیل قرار بدیم. کجای برنامه درست بوده و کجا غلط....
از انتقادهای دیگران هر جاش که به نفع جنبش بود بدون هیچ غرضی استفاده کنیم.
باید باور کنیم که در هر انتقادی حقیقتی نهفته است و همه مغرض نیستن.(به نظر من هیچ منتقدی مغرض نیست) این‌قدر دیگران رو با حسین‌ شریعتمداری و کیهانیان مقایسه نکنیم. اونا کل جنبش رو زیر سوال می‌برن و منتقدها راه جنبش رو مورد نقد قرار می‌دن.
پارسال خود من انتقاد کردم که چرا با وجود اینکه می‌دونید احتمال کتک و باتوم و لگد و دستگیری زیاده به مردم عادی تذکر نمی‌دید و فقط هی تبلیغ می‌کنیم مردم بیایین به مراسم. و وقتی مراسم شروع می‌شه چرا فقط به فکر بیرون کردن خودمون از مهلکه هستیم؟
امسال قبلش تذکر دادن و بیشتر فعالین شجاعانه سینه سپر کردن و نتیجه‌ش این شد که بیشتر تبعاتش دامن خود فعالین رو گرفت...
حالا این برنامه چه اشتباهاتی داشت، و آیا تجمع جلوی مجلس درست بود یا نه، باید اجازه بدیم همه فعالانه تو این بحث شرکت کنن. چه خانم و چه آقا، چه خارج کشوری و چه اونایی که ساکن ایرانن...
هی نگیم تو مردی نمی‌فهمی! تو خارج کشوری، تو جاسوس رژیمی، تو خفه شو، تو که جزء گروه ما نیستی. تو که یه زمانی به مثلا خاله سوسکه‌ی گروه ما انتقاد کردی! مگر فعالین زنان(استغفرالله) پیغمبرن که هر کی بهشون حرفی زد می‌شه ملحد و منافق و....(تو کلمه‌های اسلامی همیشه کم میارم.)
بعضی از برخوردها رو می‌بینم که از سنگسار شخصیتی بدتره!
به خود بیاییم!
http://www.cyrusnews.com/news/fa/?mi=6&ni=20730

2- کشف حجاب در 8 مارس(نمی‌دونم چه سالی) امسال هم شنیدم تو میدون ولی‌عصر همچین کارایی کردن. خوب هر کی مبارزه رو یه جوری می‌بینه:
هر چي نگاه مي كنم اين موبلنده بيشتر شبيه مرداست تا زن‌ها... بخصوص چونه‌ش.



ممنون از آزادی عزیز

پ.ن.
3- تو وبلاگ گردی دیدم چند نفر دیگه به‌جز شبنم کهن‌چی نگاه انتقادی داشتن.
الپر... علی اصغر سید‌آبادی... شهلا شرکت....
به جای چماق‌به‌دست فرستادن(فعالین رو نمی‌گم. طرفداران بی‌منطق احساساتی منظورمه... عین همین‌که اومده تو نظرخواهی من درفشانی می‌کنه) یه کمی بهشون فکر کنیم و اگر هنوز مخالف بودیم جواب منطقی بدیم. انگ نزنیم که تو مزدوری و جاسوسی و با جنبش ما لجی و از این‌جور حرف‌ها.....

4- برای آزادی شادی و محبوبه امضا کنیم...