‏نمایش پست‌ها با برچسب طنز. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب طنز. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۲

از مترو تا مناظره...

1- تا رسیدم مترو، خودمو انداختم تو اولین واگن که تا خرخره پُر از مرد(!) بود.
    یکی از جاش پا شد و اصرار که باید بشینی. نشستم و خودمو زیر بار نگاه‌ها، سرگرم کردم به بازی موبایلی.
    بعد از چند بار باختن توجهم جلب شد به توده‌ای پارچه‌ای که اومده بود بغلم نشسته‌بود و دقت که کردم دیدم آخوند جوونیه که برای اینکه چشمش به من نیفته کونشو کرده به من و دولا شده روی آقای بغل‌دستیش و همه دارن با نیشخند به این منظره نگاه می‌کنن...(شایدم علت باختم در بازی فشار بارِ نگاه‌ها بود).
    باز می‌شد فکر کرد بغل دستیش دوستشه، اما ایستگاه بعد وقتی می‌خواست پیاده شه تقریبا کله‌ی آخوند رو هل داد به طرف من که بعنی برو گمشو اون‌ور تا من پیاده شم. وقتی یک نفر دیگر نشست، دوباره آخوند کونشو به طرف من بالا برد.
    هم بهم برخورده بود هم می‌خواستم یه جوری اعتراض کنم. یهو یه فکر شیطانی که در اثر خوندن صفحه‌ی فیس‌بوک‌ دوستان ناباب یاد گرفته بودم به سرم زد.
    گفتم چطوره یه بشکونی بگیرم از کونش تا از جاش بپره. و در اثر فکر کردن به تبعات این کار خنده‌م گرفت. همه‌ی اونایی که عین گوشت قربونی از میله مترو آویزون بودن و ماشالله انگار کاری نداشتن جز نگاه‌کردن به این صحنه(!) از خنده‌ی من خنده‌شون گرفت و من که فکر کردم حتما فهمیدن تو مغز من چی می‌گذاره خجالت کشیدم.
    اما اگه یهو دیوانگیم گل می‌کرد و این کارو می‌کردم چی می‌شد؟...
راستشو بخواهید به انگشت هم فکر کردم

2- یه زمانی تو بچگی‌، من و دخترخاله‌هام توی راه مدرسه برای سرگرمی کچل‌ها رو می‌شمردیم و برای اینکه خود طرف متوجه نشه می‌گفتیم سور یکی، سور دوتا، سور سه‌تا... این کلمه سور نمی‌دونم از کجا اومده بود. سور ِ پاسور بود یا چیز دیگری. گاهی سر این‌که طرف کاملا سور است یا شبه‌سور دعوامون می‌شد. وقتی می‌رسیدیم مدرسه معمولا بین 12 تا 20 سوری شمرده بودیم.
حالا که هر وقتی آدم بی‌مو یا کم‌مویی رو می‌بینم یاد اون کارمون می‌افتم و احساس شرم می‌کنم...
...
تو مسافرت‌ها برای اینکه کله‌ی مامان بابا را نخوریم یادمون داده بودن پیکان‌های سفید یا مثلا رنوها رو بشمریم... حالا کچل‌شماری از کجا به فکرمون اومده بود نشون از شیطان‌های درونمون داشت...


3- قالیباف سپس افزود: بد نبود ما را می‌فرستادند ترکیه پشت موتور کمی چوب می‌زدیم به ملت، حالمان کمی جا می‌آمد...

4- چند روز پیش هوا آفتابی و گرم بود، فقط و فقط عصرش به مدت یک ربع طوفان شد و کلی گرد و خاک به هوا بلند کرد و پشت‌بندش یک رگبار تند گلی و کثیف اومد.
اون‌هم درست وقتی که من طبق قراری که داشتم رسیده بودم پشت در خونه‌ی دوستم و دوستم خونه نبود و تلفن که زدم گفت تصادف کوچیکی کردم توروخدا هیچ‌جا نرو و یه ربع دیگه می‌رسم!
اون‌ورا هم هیچ سایه‌بانی نبود...


5- تحلیل خوبی از علی حضوری در سایت فرارو در مورد رویکرد دولت احمدی‌نژاد در انتخابات، پس از رد صلاحیت مشایی...


6-  مناظره قبلی رو ندیدم هر چند قبلش پیشنهاد کرده بودم به جای مناظره‌های مزخرف و خسته کننده یه سری مسابقات علی می‌گه زوووو، مسابقه ماست خوری با دستان بسته، مسابقه خوردن سیب آویزون از نخ، مسابقه لِی‌لِی، مادام یس، گانی‌یل، مسابقه باد کردن بادکنک بدون در کردن باد از ماتحت و.... بین کاندیداها برگزار کنن...
چون دیدم مناظره قبلی دست کمی از پیشنهاد من نداشت و خیلی باعث تفریح ملت شده بود امروز از یه مسافرت گذشتم تا بعد از ظهر ساعت 4 بشینم مناظره ببینم

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱

جنتی و سال 42

آیت‌الله جنتی تعریف می‌کرد: سال 42 با دو نفر دعوام شد،‌
سال 42 هجری قمری دو نفر خیلی بود!!!!!!

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۹۱

تقصیر منه

دیروز با دوستم داشتیم فیلم " 21 گرم" (با بازی شان‌ پن) رو می‌دیدیم.
یه جا "جک جردن" تو زندان با بیزاری انجیل رو پرت می‌کنه کف سلول، من به شوخی گفتم وای اگر به جای انجیل، قرآن بود ملت کفن‌پوش و کف‌به‌دهن‌آورده می‌ریختن دنیا رو به آتیش می‌کشیدن و چند نفر هم کشته می‌شد.
دوستم گفت ریختن تو خیابونا چرا،‌ امادیگه تا حالا سر اینجور مسائل کسی کشته نشده!
گفتم حالا ما یه کم غلو کردیم...
و فیلمو زدیم عقب
از اول ماجرا دیدیم... (اینو برای اون عزیزان نکته‌سنج گفتم که حالا نیان بگن چرا وسط فیلم حرف زدی)
خلاصه...
دوستم امروز سراسیمه زنگ زده: بِبُره اون زبونت! امروز ریختن تو سفارت امریکا در لیبی 4 نفرو به خاطر توهین به اسلام تو یه فیلم کُشتن! میشه تو دیگه در اینجور مسائل اظهار نظر نکنی!
و من موندم معطل، که من خیلی‌خیلی غلو کردم. چطور خدای محمد شنید و فوری عدل زد و در مصر و لیبی اجراش کرد...
!
حالا یعنی تقصیر منه؟

سه‌شنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۷

از کرامات شیوخ ما...

1- به نظر من یکی از بهترین راه‌های تزریق شادی به مردم و جلوگیری از خودکشی هموطنان عزیزمون از سر فقر و استیصال، مصاحبه‌هایی پی‌درپی با بعضی از حامیان دولت و هیئت مؤتلفه‌هایی چون آق‌اسدالله بادامچیانه.
به جان شما اثرش از صد تا خوندن کتاب طنز و دیدن سیرک بیشتره. من که امشب کلی انبساط خاطر پیدا کردم با خوندن مصاحبه‌ش با روزنامه اعتماد، و هر چی خستگی خونه‌تکونی در بدنم مونده بود به یک آن ناپدید شد.

راستش سی‌با هر روز چند تا روزنامه می‌خره و شب بیات‌شده و به صورت فله‌ای و درهم تحویل من‌ می‌ده( چند بار اعتراض کردم و گفتم خرید روزنامه با من. اما اعتراف می‌کنم که وقتی نوبت من بود خوب عمل نکردم و هر بارش یکی از روزنامه‌های مورد علاقه‌مونو گیر نیاوردم) منم گاهی بدون توجه به اینکه این که دارم می‌خونم چه روزنامه‌ایه هی ورق می‌زنم. البته از صفحه‌بندی می‌شه فهمید... اما امشب وقتی به صفحه‌ی مربوط به این مصاحبه رسیدم ، هنوز چند خط پیش نرفته بودم که پیش خودم داد زدم: آخ جون گل‌آقا، بازم چاپ شده. و هنوز خط سیر نگاهم به لوگوی روزنامه نرسیده بود و داشتم می‌گفتم اما چرا سیاه و سفید؟ که لوگوی اعتماد رو دیدم فهمیدم طنز نیست بلکه کلا" هنر آقای بادامچیان طنز گوییه...

ایشون بعد از اینکه خودسوزی‌های اخیر تهران رو بازی سیاسی اصلاح‌طلب‌ها خونده،
وقتی خبرنگار از فقیرتر شدن مردم با نفت 140 دلار ازش پرسیده گفته:
- مردم حاضر نیستند یک مرغ در خانه‌شان نگه‌داری کنند چون بو می‌دهد، مبادا تخم مرغشان این‌طوری(!) تأمین کنند. از سه میلیون خانه‌ای که در تهران داریم چند نفرشان پرنده دارند؟
چند نفر در گلدان‌هایشان ریحان می‌کارند تا نان و پنیرشان را به ریحان بخورند
.
(حالا خوب شد نگفت نون و بوقلمون با ریحون. گر چه قیمت پنیر این‌روز‌ها با بوقلمون برابری می‌کنه و قیمت هر دو شون کیلویی چهار هزار تومنه)

من در همینجا از حماقت اسدالله میرزا کمال تشکر را دارم و ازشون خواهش می‌کنم وقت مصاحبه‌هاشونو بیشتر کنن.
لینک مصاحبه بادامچیان... متاسفانه لینک اعتماد رو پیدا نکردم.

2- این اصلاح‌طلب‌ها چرا به محمد خاتمی می‌گن خاتمی اما خیلی اصرار دارن به میرحسین موسوی ، میرحسین خالی می‌گن. شاید چون جوون‌پسندتره و امکان رأی آوردن بیشتری داره.
یه‌جورایی احساس می‌کنم این دوتا می‌خوان عین اوباما و کلینتون اول هر دو بیان جلو بعدا کلینتون به نفع اوباما ببخشید خاتمی به نفع میر‌حسین بره کنار و همه هیجان‌زده بشن و...

3- در صفحه‌ی حوادث روزنامه‌ها نوشتن که در اثر تصادف یک پراید با یک الاغ در جاده‌ی یاسوج شیراز دو نفر کشته و دو نفر مصدوم شدن. البته این خبر وحشتناکیه... اما چرا هیچ‌ روزنامه‌ای از سرنوشت الاغ بدبخت چیزی ننوشته.

4- امروز یه ساعت وسط روز اومدم خونه ناهار بخورم برم بیرون. تا تلویزیونو روشن کردم(فکر کنم کانال یک بود) دیدم توی یکی از این سریال‌ها مثلا مراسم خواستگاریه و دختر و پسرو فرستادن تو اتاق تا حرفاشونو با هم بزنن.
دختر مصرا" تقاضای "حق طلاق" داشت. پیش خودم گفتم چه عجب! بالاخره یه فیلم‌نامه نویس یه جوری این حق به‌جای خانوم‌ها رو تو فیلم‌نامه‌ش چپونده. اما دیدم نخیر. آقاهه گفت فوتینا! دستت پیش من روئه.
می‌خوای از طریق من که استادتم بورس خارج از کشور بگیری و بعد طلاق بخوایی و نامردی و بی‌وفایی(نقل به مضمون)..
دختره هم با خجالت از اینکه این کلکش نگرفته سرشو پایین می‌ندازه. مادر و پدر دختره هم کلی جلو داماد شرمنده شدن که دخترشون با خیره‌سری حق طلاق خواسته و مادره یک سیلی محکم من باب تأدیب به دختره می‌زنه و حالشو می‌گیره. یعنی کماکان حق طلاق متعلق به مرداست و اونا می‌دونن چی واسه زندگی خوبه چی بد.

5- گذرگاه مخصوص اسفند دوازده روزه منتشر شده.


6- چند وقته خیابون‌های اصلی شهر بخصوص جاهایی که مرکز خریده حسابی شلوغه. مردم مشفول خرید عید هستن. قیمت‌های کفش و کیف و پوشاک و مواد غذایی و حشتناکه. برعکس قیمت زمین و خانه و آپارتمان که حدودا یک سوم شدن. مردم نسبت به سالای قبل خیلی با احتیاط‌تر و پس از قیمت کردن چندین فروشگاه خرید می‌کنن. و خیلی‌ها رو می‌بینی که دست خالی می‌رن خونه. اینا همه از کرامات شیوخ ما پس از سی‌سال هستن....

7- من به جای احمدر ضا رادان فرمانده نیروی انتظامی خجالت می‌کشم که تقریبا تموم مصاحبه‌هام در مورد حجاب خانم‌هاست. حالا خیلی کشورمون امن و امونه و تنها مسئله‌ای که مردموتهدید می‌کنه نوع بستن روسری و تنگی گشادی مانتوهای خانم‌هاست!

پ.ن.
8- در بالاترین عکسی منتشر شده بود که حسین درخشان رو جلوی لوگوی خبرگزاری فارس نشون می‌داد و گفتن ببینید حسین آزاده و داره با رژیم همکاری می‌کنه.(من الان به بالاترین دسترسی ندارم که جمله‌ی دقیقشو بنویسم)
برای من واضح بود که این عکس قدیمیه و مربوط به بدو ورودش به ایرانه. چون تی‌شرت آستین کوتاه تنش بود. امامهمترین دلیل من اینه که حسین درخشان اینقدر شجاع هست که اگه آزاد شه بیاد بگه. مگه وقتی بعضیا فحش بارونش می‌کردن از کسی ترسید؟
من با بیشتر عقایدش کاملا مخالفم اما این دلیل نمی‌شه از زندانی بودنش خوشحال شم یا براش شایعه درست کنم.
حسین درخشان همونه که هست. همونه که نشون می‌ده.
دلم می‌خواست می‌تونستم با خواهرش آزاده در تماس باشم.
خوشبختانه سبیل‌طلا هست. او همیشه حد مروت و انصاف رو نگه‌می‌داره.
مرسی نازلی جان
باور کنید خیلی از شما در به وجود اومدن مواضع جدید حسین درخشان مقصرید! با پس زدنتون و توهین کردن به اون. چون او مثل شماها نبود...
حسین درخشان اگر کمی سیاست داشت و کمی زرنگ و عاقل بود می‌تونست الان یکی از مجریان تلویزیون بی‌بی‌سی فارسی باشه.

9- امان از دست این بلوچ... وبلاگ گپ و گفت

9- طی یک عملیات محیرالعقول از روی دیوار از حیاط منزل اسدالله بادامجیان با موبایل عکس گرفتم .ببخشید کیفیتش خوب نیست.

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۷

ور و وصیت‌های زیتونی

دوست دارم وقتی مُردم، به جای مرثیه برایم طنز بنویسند، تا اگر روح داشتم روحم شاد ‌شود و اگر نداشتم مردم دیگر.