1- آقا این چه وضعشه! روز برق میره. شب برق میره. نصفشب برق میره...
هوا هم تا دلتون بخواد گرم.
تو خونه از گرما میپزیم. میریم بیرون خرید کنیم هر مغازهای میریم تاریک، گرم! یه شمع گذاشته رو پیشخوان به جای منبع نور. کولر که هیچ، آسانسور هم هیچ.
تو ادارهای کار داری، باید هشت طبقه پله رو عرقریزون بری بالا.
نمیدونم همه جا اینطوره یا شانس منه که صبح و شب هر شیفت چهار ساعت خودمون برق نداریم. هر جا هم پا میذارم بیبرقن.
دیروز برای خرید رفتم پاساژ علاءالدین. گفتم شاید تهران وضع برق بهتره. اما خدا نصیب نکنه. چه خبر بود! شلوغ و گرم و تاریک. تقریبا هیچکدومشون هم یه چراغ روشنایی نداشتن. همه شر شر عرق میریختن. مشتری و کاسب.
خیلی که میخواستن لطف کنن گوشیها رو باچراغ قوه نشون میدادن. فکر کنم یه دوسهکیلویی وزن کم کردم تو اون سونای شلوغ پلوغ مختلط...
2- به امید اینکه آژانس محلهمون همیشه پر از ماشینه، وایسادم کارامو کردم تا نیم ساعت مونده به قرار زنگ بزنم بگم فوری یه ماشین بفرستن. اما مسئول آژانس گفت حتی یه دونه ماشین هم نداریم. به رانندههامون کارت سوخت ندادن. خیلی جا خوردم. زنگ زدم به آژانس دوم. اونم نداشت. سوم هم همینطور.
یکی زدم تو کلهم. قرار مهمی داشتم. تند مانتو روسریمو پوشیدم و دویدم بیرون. اینورا هم تاکسی نیست. سرپایینی رو دوون دوون رفتم پایین. خوشبختانه یه تاکسی گازسوز به دادم رسید.
بابا، این ماشینهای هستهای کجان پس؟.
3- شبا تا میومدم بشینم پای کامپیوتر، یهو برق میرفت.
این شده زندگی جهنمی ما....
4- چند ماهیه که درگیر دادگاه حل اختلافم. برای یک مسئلهی کاملا معلوم و بدیهی یا کلی مدرک. کسی حقمونو خورده و خود مشاورهای قضایی هم گفتن چند روزه حل میشه، ولی چند ماهیه که سر دوونده میشم. تموم وقت زندگیم رو گرفته این مسئله. من تا حالا فکر میکردم کلاهبردارا تا حدی کارشون سخته. ولی تازه فهمیدم که راحتترین کار تو مملکت ما دزدی و کلاهبرداریه. این ماها هستیم که باید سختی بکشیم و زندگیمونو بذاریم برای گرفتن حقمون و معمولا هم موفق نمیشیم.
محیط دادگاه حل اختلاف اونقدر شلوغ پلوغ و هرکی هرکیه که نگو.
اونروزم رفتم نوبت گرفتم و تو سالن انتظارش ایستادم تا دوباره مثل صد بار دیگه برای قاضییی که سواد اینکارو نداره ، تعریف کنم جریانو و آخرش سرشو بخارونه و یه چیزی بگه که منشیهای خودشم یواشکی زیر چادر خندهشون بگیره.
دادگاههای حل اختلاف مثلا نهادهای مردمی هستن که چند ساله تو مملکت ما باب شده. آدمایی که شکایت دارن قبل از دادگستری باید اینجا حسابی سردوونده بشن تا خسته بشن و از حقشون بگذرن.
هر اتاقش تشکیل شده از یه قاضی. که معمولا دیپلم هم نداره. گاهی تا دبستان خوندن. معمولا حاجی بازاری و یا از طرف مسجد معرفی شدن و بهشون میگن معتمد محل. دو طرفش هم معمولا دو تا دختر چادری دیپلم ازدواج نکرده سنبالا نشستن که جز چاپلوسی و تأئید حرفای این قاضی و زیر و رو کردن پروندهها کاری نمیکنن.
در سالن انتظار هر طبقه هم منشی نشسته که پروندهها رو بایگانی میکنه.
تو سالن انتظار وایساده بودم که دیدم مردی که پشت میزی که روش پارچ آبخوری و لیوان شیشهای بود که همه از همون لیوان آب میخوردن بلند شد رفت . به نظرم ارباب رجوع اومد. پشت اون میز همیشه خالی بود.
فوری رفتم جاش نشستم. و کتابی از کیفم درآوردم گذاشتم رو میز که بخونم. اما دعواها و سرو صدای مردم نمیگذاشت.
یکی میگفت سهساله میدوم. هزار جور مدرک هم آوردم ولی کارمو راه نمیندازن. گفتم ای وای.. پس من باید دوساله دیگه بدوم؟
بعد از مدتی آقایی که جاش نشسته بودم اومد و نشست روی صندلی کنار من که قبلش خانمی روش نشسته بود و همون لحظه صداش کردن بره تو.
آقاهه یه نگاهی به کتابی که جلوم باز بود انداخت و گفت شما برای چی اومدین اینجا.
من که دل پری داشتم شروع کردم با آب و تاب به تعریف کردن جریان و آخرش هم کلی از بیسوادی قاضیها گله کردم، رشوهگرفتنهاشون از کلاهبردارها و پیچوندن ارباب رجوع تا حدی که خسته بشن دیگه نیان دنبال حقشون. و اینکه آیا مسجدی بودن و حاجی بازاری بودن دلیل بر درست قضاوت کردنه؟ و از اینجور حرفا...
نمیدونم چی شده بود که سرو صداها خوابیده بود و تقریبا همه به مکالمهی ما گوش میدادن. منم شیرتر شدم و هر چی دلم خواست بار این رفیقان دزد و یاران قافله کردم. که آره... ظاهرا اینا میگن حقوق نمیگیریم و در راه خدا کار میکنیم. اما با گرفتن یک شقه گوشت از قصاب و یک جعبه میوه از میوهفروش و... چطور به راحتی رأی به نفشون صادر میکنن. (البته اینا رو از یه آدم مطمئن شنیده بودم). و فلانی که لات و لوت محله، فقط به خاطر اینکه با صدای انکر الاصواتش در تکیهها روضه میخونه و به خاطر روابطش، اومده شده قاضی و سرنوشت ما ایرانیهای بدبخت ببین افتاده دست کیا! این همه لیسانسیه حقوق بیکار داریم اونوقت پروندههامو دادن دست یه مشت آدم بیسواد مذهبینمای متظاهر ( آقاهه ریشداشت و هیکلی گنده. کتوشلوار تنش بود ) من هی میگفتم و اون میگفت: خوب؟ خوب؟ بعدش؟
گاهی نگام میافتاد به مردم حاضر در سالن . بعضیها نگاهشون پر از خنده بود و بعضی چشاشون گرد شده بود. احساس کردم جو یه جوریه. اینم هی سوال میکرد.
اما مگه من کم میآوردم در حرف زدن! فکر میکردم عجب فرصتی دستم افتاده که یه افشاگری حسابی بکنم. بعد از چند دقیقه یه آقایی به مردی که داشتم باهاش حرف میزدم نزدیک شد و سلام علیک گرمی کرد و گفت کی اومدی این قسمت حاجی؟
دوزاریم افتاد. اما اصلا بهروی خودم نیاوردم. در واقع من پشت میز کارش نشسته بودم.
وقتی دوستش رفت. با لبخندی موذیانه نگاهی به مردم که داشتن مارو نگاه میکردن کرد و گفت:
خوب دیگه تعریف کن!
سعی کردم خونسرد باشم. از جام(جاش) هم بلند نشدم. بلند گفتم آره اینجوریاست حاجی، تا اوضاع اینطوریه وضع ماهام همینه. هی باید برای حقمون بدویم و به جایی هم نرسیم!
بعد دستمو زدم زیر چونهم و مثلا شروع کردم به کتاب خوندن.
لاالله الا اللهی گفت و رفت طرف آقایی که اونطرف داشت بایگانی میکرد.
حالا جالبه که اونیکی بایگانه با اینکه اونم مذهبیه ولی خیلی با هم اظهار همدردی میکنه(بخصوص بعد از اون روز) و شماره پروندهمو از حفظه(در صورتیکه خودم با اینکه صد بار بهم گفت بلد نیستم). تا میرم میره از تو قفسهها در میاره و میذاره جلوم. .
5- خشانت عامل جذابیت:)
یه روز که با ماشین داشتم میرفتم دادگاه، دیرم شده بود و یه خانم که داشت توی یکی از این ماشینهای تعلیم رانندگی رانندگی یاد میگرفت تو لاین وسط عین لاکپشت میروند. اگه دیر میرسیدم دبیرخونهی دادگاه تعطیل میشد و معمولا همیشه نامهای بود که باید ثبتش میکردم و بعد دنبال بقیهی کارا میرفتم.
لاین سمت چپ صد متر بالاتر دور برگردون بود و صف داشت. لاین سمت راست هم پر بود. جلوی اینم خالی بود و نمیتونست حرکت کنه. هر چی صبر کردم بره راست نرفت. خیابون هم پر بود از دستاندازهایی که شهرداری میگذاره عین کوهان شتر. جلوی هر کدوم یه توقف کامل میکرد و هول میشد و ماشین خاموش میشد و...
اعصابم خطخطی شده بود. اجبارا رفتم تو قسمت دور برگردونها. کنارش که رسیدم سرمو بردم طرف شاگرد و کمی بلند گفتم خانوم جان، بلد نیستی برو لاین راست! معلم رانندگیش کمکش کرد و بردش راست. منم گاز دادم و رفتم. یه آقای جوون موبلندی هم با ریوی سفید پشتم گاز داد اومد و یهجا بهم رسید و بلند گفت دمت گرم. خوب حالشو گرفتی.
از اون به بعد متوجه شدم هر جا میرم اینم دنبالم میاد. سرعتمو زیاد کردم. اونم تند اومد و هی چراغ میزد و لوسبازی در میاورد. دم دادگاه که رسیدم با سرعت پارک کردم و با یک کیف پر از پرونده و مدارک دویدم اونور خیابون به سمت دادگاه. گفتم الان میبینه حسابی اهل دادگاهم و میترسه و میره. کارم بیشتر از دو ساعت طول کشید. کلی هم اونجا عصبانیتر شدم.
وقتی اومد بیرون، از همون اونور خیابون دیدم مردک دیوانه هنوز اونجا وایساده. درست جلوی ماشین من پارک کرده بود.
تارسیدم با نیش ِ باز از ماشین پیاده شد و خیلی صمیمانه گفت آخی... خسته شدی بریم با هم یه قهوه بخوریم. خوشم میاد جنم دعوا مرافعه داری! من از خانمای ضعیف بدم میاد.
در حین عصبانیت خندهم گرفته بود(تو دلم گفتم. یکی میمرد از درد بینوایی...). در ماشینمو باز کردم و سوار شدم و به سرعت گاز دادم. دنبالم اومد. یه عالمه خیابونا رو دور زدم تا گمم کرد... تنها خوبی که این تعقیب و گریز داشت این بود که باعث شد از حال و هوای عصبیم کمی بیام بیرون و تاحدی سرحال اومدم...
6- دیدار اختر قاسمی عزیز با بچههای رادیو زمانه. با عکس و تفصیلات...
پنجشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۶
یکشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۶
این لباس پولکی که تنپوش تن توست از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ!
1- با دوستم از خیابونی میگذشتیم که تابلویی دیدیم:
فروشگاه مژگان، نمایندهی مژگان دبی.
لباسهای دکولته و رنگارنگ پشت ویرین توجهمونو جلب کرد. همه پر از منجوق و پولک.
به قول برادرم عین کسایی که سِحر شدن (میگه خانما در حال مرگ هم که باشن یه فروشگاه لباس شیک ببینن مسحور میشن و میرن تو)رفتیم تو. یه لباس دکولتهی ماکسی رو یه مانکن بود ،با دُم ِ آویزون، پارچهی سبز و پر از پولکهای سبز و نارنجی. اون یکی پارچهی مشکی و پر از پولکهای مشکی و قرمز... اونیکی زرد، اون یکی بنفش، اون یکی نقرهای، طلایی، و ... همهشون هم کیف و کفش پولکی همرنگ داشتن.
قیمتها رو هم بالاش نوشتهبود. من خوندم 700.000 ریال، 800.000 ، 1.200.000 و همینجور بگیر برو بالا. دوستم که عین ذوق زده ها دست میکشید رو پولکا و آه میکشید.
من با اینکه نه خوشم میاد و نه اصلا جایی دارم از این تیپ لباسا بپوشم نمیدونم چی شد یکیشون چشامو گرفت. اونی که بالاش نوشته بود 700. گفتم حالا میشه گاهی تو خونه خودمون یا مامانماینا(!) بپوشم یا باهاش عکس بگیرم:) بعدش گفتم یه خورده چونه بزنم که مژگانخانم اونور آبی پررو نشه.
- خانم اگه 50 تومن بدی اینو من بعد از پرو برمیدارم.
فروشنده و دوستم همزمان عین برقگرفتهها نگام کردن. فروشندهگفت 50 چی؟ با اعتمادبهنفس گفتم 50 هزار تومن دیگه! مگه 70 تومن نیست؟ دوستم اومد بازومو چنگ زد و گفت هیس بابا آبرومونو بردی. اینا قیمتاش به تومنه!
گفتم آهااااان! خواستم کم نیارم و گفتم منظورم اینبود 500 هزار تومن نمیدین؟ خانمه ایششش ِ بلندی از ته دل گفت:
-نخیر! فوقش دو تومنشو از شما نگیرم.
- 200 هزار تومن تخفیف؟
- نخیر، 2000تومن!
دوستم سریع دستمو کشید اومد بیرون گفت اگه دیگه باهات اینجور جاها اومدم!! چند وقت دیگه عروسی برادرمه میخوام یکیشو بخرم.
- منو بیاری، کلی برات تخفیف می گیرم ها...
-:)))))
2- تو اتوبوس کنارم یه دختری اومد نشست. یه بسته دستش بود گذاشت پایین کنار پاش و اومد چادرشو جمع کنه انگشتای پر پینهاش نظرمو جلب کرد. شاید قبلا در دستای مردایی که تو کار بنایی هستن دیده بودم ولی در دستای دختر به این جوونی نه. بخصوص سهانگشت شست و اشاره و وسطش. منتظر فرصتی بودم باهاش حرف بزنم که پر کردن مسافر زیاد در ایستگاه بعدی و غرغرش این فرصتو بهم داد. کمی از اوضاع شلوغی اتوبوس که بعد از سهمیهبندی بنزین بدتر هم میشه حرف زدیم و اینکه اینا قبل از اینکه مقدمات کارو بچینن- اتوبوسها و تاکسیها رو زیاد کنن- سهمیهبندی رو شروع کردن. که بیهوا پرسیدم ببخشید کار شما چیه؟
- روی لباس شب منجوق و پولک میدوزم.
دوتاییمون باهم نگاهمون رفت روی دستاش. پرسیدم چند ساله اینکارو میکنی؟
گفت از دوازده سالگی. ده ساله که کارم اینه.
- روزی چند تا لباس؟
- بستگی داره چقدر پولک و منجوق بخواد. بعضیها دور یقه و آستین، بعضیها تمام جلو سینه و بعضیها تموم پولک!
- ببخشید سوال میکنم اما کنجکاو شدم بدونم روزی بهت مزد میدن یا دونهای.
- خواهش میکنم، دونهای بهم مزد میدن. مثلا یه لباس شب تمام پولک ممکنه یکماه با روزی 8 ساعت کار، حتی جمعهها، کار ببره!
من با تعجب: یک ماه!!! اونوقت میشه بپرسم همچین لباسی رو چقدر بهت میدن؟(فکر کردم پس لباسهای تموم پولک بههمین خاطره که گرونه دیگه. لابد حداقل 300 تومنش پول مزد کارگره.
- 8 تومن!
- وای چه کم! منظورت 80 تومنه دیگه!
- نه بهخدا 8 هزار تومن. تا چند وقت پیش 4 تومن بود بعد صاحبکار کردش 6 تومن و حالا 8 تومن!
پولکدوزی رو بلوزها دور یقه و آستین که صد یا 200 تومنه.
اصلا باورم نمیشد. خدای من، مگه میشه؟!
- تو میدونی حداقل حقوق یه کارگر الان ماهی 150 تومنه، تازه با بیمه و عیدی و ... خوب، چرا نمیری بیرون کار کنی یا کارگر شرکتهای نظافت که حداقل روزی 7 هزار تومن میدن.
- بابام و داداشم اجازه نمیدن بیرون کار کنم. الانم دارم میرم کار تحویل بدم و کار جدید بگیرم. تازه اینم جدیدا بهم اجازه میدن بهشرطی که یه دقیقه دیر و زود نکنم. گفتم از بس بیرون نرفتم و گوشهی خونه نشستم سوزن زدم، چشام داره کور میشه. تا اینکه مامانم اجازه گرفت بذارن اقلا کارامو خودم تحویل بدم و بگیرم.
- درس نخوندی؟
- تا کلاس چهارم دبستان. دیگه بابام نذاشت.
دیگه نمیتونستم حرفی بزنم. تموم وجودم رو غم گرفته بود.
پدر و برادر از یک طرف بدبختش کرده بودن و نذاشته بودن بره مدرسه. عین زندانبان هم ازش مواظبت میکردن. روزی 8 ساعت گوشهی خونه با نور کم(لابد) سوزن میزنه و حقوقش هم حتما به باباش میرسه و اگه خیلی لطف کنه برای جهیزیهش نگه میداره. از اون ور هم استثمار صاحبکار...
وای... این چه زندگیه؟
آیا ارگانی هست که به این مسائل رسیدگی کنه؟
میشه از این بهبعد لباس پولکی ببینم و یاد اون دختر نیفتم؟!
* این فرش هفترنگ که پامال رقص توست از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ- شعر گالیا- هوشنگ ابتهاج
فروشگاه مژگان، نمایندهی مژگان دبی.
لباسهای دکولته و رنگارنگ پشت ویرین توجهمونو جلب کرد. همه پر از منجوق و پولک.
به قول برادرم عین کسایی که سِحر شدن (میگه خانما در حال مرگ هم که باشن یه فروشگاه لباس شیک ببینن مسحور میشن و میرن تو)رفتیم تو. یه لباس دکولتهی ماکسی رو یه مانکن بود ،با دُم ِ آویزون، پارچهی سبز و پر از پولکهای سبز و نارنجی. اون یکی پارچهی مشکی و پر از پولکهای مشکی و قرمز... اونیکی زرد، اون یکی بنفش، اون یکی نقرهای، طلایی، و ... همهشون هم کیف و کفش پولکی همرنگ داشتن.
قیمتها رو هم بالاش نوشتهبود. من خوندم 700.000 ریال، 800.000 ، 1.200.000 و همینجور بگیر برو بالا. دوستم که عین ذوق زده ها دست میکشید رو پولکا و آه میکشید.
من با اینکه نه خوشم میاد و نه اصلا جایی دارم از این تیپ لباسا بپوشم نمیدونم چی شد یکیشون چشامو گرفت. اونی که بالاش نوشته بود 700. گفتم حالا میشه گاهی تو خونه خودمون یا مامانماینا(!) بپوشم یا باهاش عکس بگیرم:) بعدش گفتم یه خورده چونه بزنم که مژگانخانم اونور آبی پررو نشه.
- خانم اگه 50 تومن بدی اینو من بعد از پرو برمیدارم.
فروشنده و دوستم همزمان عین برقگرفتهها نگام کردن. فروشندهگفت 50 چی؟ با اعتمادبهنفس گفتم 50 هزار تومن دیگه! مگه 70 تومن نیست؟ دوستم اومد بازومو چنگ زد و گفت هیس بابا آبرومونو بردی. اینا قیمتاش به تومنه!
گفتم آهااااان! خواستم کم نیارم و گفتم منظورم اینبود 500 هزار تومن نمیدین؟ خانمه ایششش ِ بلندی از ته دل گفت:
-نخیر! فوقش دو تومنشو از شما نگیرم.
- 200 هزار تومن تخفیف؟
- نخیر، 2000تومن!
دوستم سریع دستمو کشید اومد بیرون گفت اگه دیگه باهات اینجور جاها اومدم!! چند وقت دیگه عروسی برادرمه میخوام یکیشو بخرم.
- منو بیاری، کلی برات تخفیف می گیرم ها...
-:)))))
2- تو اتوبوس کنارم یه دختری اومد نشست. یه بسته دستش بود گذاشت پایین کنار پاش و اومد چادرشو جمع کنه انگشتای پر پینهاش نظرمو جلب کرد. شاید قبلا در دستای مردایی که تو کار بنایی هستن دیده بودم ولی در دستای دختر به این جوونی نه. بخصوص سهانگشت شست و اشاره و وسطش. منتظر فرصتی بودم باهاش حرف بزنم که پر کردن مسافر زیاد در ایستگاه بعدی و غرغرش این فرصتو بهم داد. کمی از اوضاع شلوغی اتوبوس که بعد از سهمیهبندی بنزین بدتر هم میشه حرف زدیم و اینکه اینا قبل از اینکه مقدمات کارو بچینن- اتوبوسها و تاکسیها رو زیاد کنن- سهمیهبندی رو شروع کردن. که بیهوا پرسیدم ببخشید کار شما چیه؟
- روی لباس شب منجوق و پولک میدوزم.
دوتاییمون باهم نگاهمون رفت روی دستاش. پرسیدم چند ساله اینکارو میکنی؟
گفت از دوازده سالگی. ده ساله که کارم اینه.
- روزی چند تا لباس؟
- بستگی داره چقدر پولک و منجوق بخواد. بعضیها دور یقه و آستین، بعضیها تمام جلو سینه و بعضیها تموم پولک!
- ببخشید سوال میکنم اما کنجکاو شدم بدونم روزی بهت مزد میدن یا دونهای.
- خواهش میکنم، دونهای بهم مزد میدن. مثلا یه لباس شب تمام پولک ممکنه یکماه با روزی 8 ساعت کار، حتی جمعهها، کار ببره!
من با تعجب: یک ماه!!! اونوقت میشه بپرسم همچین لباسی رو چقدر بهت میدن؟(فکر کردم پس لباسهای تموم پولک بههمین خاطره که گرونه دیگه. لابد حداقل 300 تومنش پول مزد کارگره.
- 8 تومن!
- وای چه کم! منظورت 80 تومنه دیگه!
- نه بهخدا 8 هزار تومن. تا چند وقت پیش 4 تومن بود بعد صاحبکار کردش 6 تومن و حالا 8 تومن!
پولکدوزی رو بلوزها دور یقه و آستین که صد یا 200 تومنه.
اصلا باورم نمیشد. خدای من، مگه میشه؟!
- تو میدونی حداقل حقوق یه کارگر الان ماهی 150 تومنه، تازه با بیمه و عیدی و ... خوب، چرا نمیری بیرون کار کنی یا کارگر شرکتهای نظافت که حداقل روزی 7 هزار تومن میدن.
- بابام و داداشم اجازه نمیدن بیرون کار کنم. الانم دارم میرم کار تحویل بدم و کار جدید بگیرم. تازه اینم جدیدا بهم اجازه میدن بهشرطی که یه دقیقه دیر و زود نکنم. گفتم از بس بیرون نرفتم و گوشهی خونه نشستم سوزن زدم، چشام داره کور میشه. تا اینکه مامانم اجازه گرفت بذارن اقلا کارامو خودم تحویل بدم و بگیرم.
- درس نخوندی؟
- تا کلاس چهارم دبستان. دیگه بابام نذاشت.
دیگه نمیتونستم حرفی بزنم. تموم وجودم رو غم گرفته بود.
پدر و برادر از یک طرف بدبختش کرده بودن و نذاشته بودن بره مدرسه. عین زندانبان هم ازش مواظبت میکردن. روزی 8 ساعت گوشهی خونه با نور کم(لابد) سوزن میزنه و حقوقش هم حتما به باباش میرسه و اگه خیلی لطف کنه برای جهیزیهش نگه میداره. از اون ور هم استثمار صاحبکار...
وای... این چه زندگیه؟
آیا ارگانی هست که به این مسائل رسیدگی کنه؟
میشه از این بهبعد لباس پولکی ببینم و یاد اون دختر نیفتم؟!
* این فرش هفترنگ که پامال رقص توست از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ- شعر گالیا- هوشنگ ابتهاج
اشتراک در:
پستها (Atom)