1- رئیسجمهورک تحمیلی ما محمودکِ احمدکنژاد از سفر اومد.
(بوی گل سوسن و یاسمن آید؟)
2- یهبار جستیملخک. دوبار جستی ملخک سومینبار هم که فعلا جستی ملخک...
الف- مریض مُرون
طبق گفتهی یه دکتر ناشی قرار بود یکی دوماه پیش از مریضی بمیرم که نشد.
ب- سنگاندازون
تو جاده چالوس یه چیزی از دستم افتاد کف ماشین. دولا شدم بردارمش که یهو ویژژژژژ... یه چیزی از بالای سرم رد شد و افتاد رو صندلی عقب. ماشینو نگهداشتیم و دیدیم یه سنگ صخرهای بدشکل از بالای کوه افتاده و قرار بوده بخوره تو ملاجم و حسابمو برسه، که نشد.
ج- بمب گذارون
امشب با اصرار دوستام رفتیم یه جشن به نفع ایتام(بچههای یتیم). گفتن بچههای تلویزیون برنامه دارن و کیوان ساکت هم میاد تار میزنه. شاید بیشتر به خاطر ساکت رفتم.
دیدم با وجود تقریبا هزار مهمون و کلی آفتابهلگن و... برنامه یخه و قیافهها و کلا اوضاع، یه جوریه.
بدون اختیار و طبق عادت جایی نشسته بودم که راه دررو داشته باشه. شاید اینو از مامانم به ارث بردم. اون به خاطر خاطرهی بدی که از سینمارکس آبادان داره( که صدها نفر زندهزنده پشت درهای بستهی سالن سینما سوختن) همیشه دوستداره سر ردیف سینماها یا کلا سالنها بشینه و همهش میترسه در سالن رو ببندن.
... تو این سالن بعضی از کلهگندههای شهر مثل اعضای شورایشهر هم بودن.
اواسط بزنامه یه آخوند هیکلگنده و چهارشونه با ریشها و چشمو ابروی سیاه(مثل قیر) در حالیکه باد به زیر عباش انداختهبود و چند نوچه همراهیش میکردن، وارد سالن شد و یکراست رفت ردیف اول نشست. نمیدونم یهو چیشد که چند دقیقهبعد دوون دوون و در حالیکه عباشو زدهبود زیر بغلش بلند شد و به سمت در خروجی هجوم برد. نوچههاش هم دنبالش میدویدن. راستش فکر کردم مرتیکهی گنده جیش داره.
بعد "خدابین" گندهلات(رئیس اسبق شورای شهر که در اثر اختلاس و رشوه و دزدی فقط از ریاست برکنار شد. ولی کماکان عضو شوراست) با شکم گندهش( ببخشید... شکم گنده عیبنیست اما بهم حق بدین ازش عصبانی باشم) اونم در حالیکه چشای سرخش تو جمعیت دودو میزد غلطانغلطان رفت بیرون. اونم بیشتر از پنج دقیقه ننشستهبود.
بعد چند نفر دیگه از کلهگندهها که برای پولشویی در این جشن شرکت کرده بودن هر کدوم به بهانهای فلنگو بستن... دلم شور افتاد. معمولا اینا تا یه خودی نشون ندن نمیرن. بخصوص اینکه درست وسط برنامههای مذهبی پا میشدن، بینِشون.
چند نفر آقای ریشو هم مدام میومدن تو ردیفهای پر از آدم و بدجور به همه نگاه میکردن انگار دنبال چیزی یا کسی میگشتن.
اولش دو تا مجری تلویزیون برنامه اجرا میکردن.یه آقا و یه خانم. و هر دو خوش صدا. آقاهه که هیکل گنده آی داشت و ریشش تا نافش میرسد(یهکم بالاتر) یهو گفت یه کار فوری براش پیش اومده و باید بره(دروغ از سرو روش میبارید) ولی خانمه موند.(ایول. خانوما همیشه شجاعترن)
بعد از دوسهبرنامهی(تاتر و تعزیه) مثلا شادیآور به خاطر مهدی، ولی در واقع عذابآور و نوحهگونه، خستهشدیم و اومدیم بیرون... دیدیم خانمهای مسئول اون بیرون دارن پچپچ میکنن.
بله،... قضیه از این قرار بوده که قبل از برنامه زنگ زده بودن که تو سالن بمبگذاری کردن. پلیس 110 اومده و اوضاع رو بررسی کرده بوده. ولی اینا گفتن چون اسم انجمن خیریهمون امامزمانه خودش نگهدارمون میشه. در واقع دلشون نیومده بوده از کمکهای مالی مردم بگذرن.
اونایی که دعوت داشتن ولی اصلا تو سالن نبودن بودن کسایی بودن که از تلفن اول خبر داشتن و کسایی که یواشکی در رفتن موقع نشستن کسی خبر رو بهشون رسونده بوده. و مای بیچاره کسی به فکرمون نبوده. جالبه که وسط برنامه هم 3 بار زنگ زده بودن که به خدا بمب گذاشتیم. مردمو بفرستین خونهشون! ولی اینا برنامهرو تعطیل نکردن.
اگه باور نکرده بودن چرا به آخونده و خدابین و بقیه ی بزرگان گفتن فلنگو ببندن. اگه شک داشتن چرا به مای بدبخت نگفته بودن. مگه خون آخوندکا و شوراییها و حزباللهیها از ما رنگینتره.
ما که جستیم، البته وقتی ما اومدیم هنوز برنامهتموم نشده بود و من هنوز نمیدونم سالن اصلاحبذر هنوز سالمه یا نه:)
3- آیا این ملخکِ کمترین برای چهارمین بار هم میتونه بجهه؟ نه بابا... همهمون بالاخره یه روز کفدستیم...
4ـ یادم رفت بگم، ولی از حق نگذریم، یه برنامهی خوب امشب داشتن.
برنامهی نقالی مرشد ترابی.
اونطور که شنیدم مرشد ترابی آخرین بازماندهی نسل نقالهاست. اونایی که با نقاشیهای بزرگی رو پارچه از داستانهای شاهنامه تو قهوهخونهها داستانها رو اجرا میکردن. طوری اکتیو داستان میگن که آدم میخکوب و با دهنباز گوش میده و نگاه میکنه. هی دستها رو به هم میکوبن. وقتی از شمشیرزدن و مرگ میگن کاملا به جای اونا بازی میکنن.
علیرغم اینکه مرشد پیر و مریض شده ولی هنوز فرز و چابکه. جوری داستان نقل میکنه که آدم چهاردانگ حواسش پیششه. حتی اگه داستان خالیبندی دربارهی هیکل و زوربازوی حضرت علی باشه.
از شاهنامه هم نقل گفت. یکی از داستانهای رستم و رهام رو...
اگه اشتباه نکنم اخیرا دختر جوانی نقالی میکنه تا راه استاد ترابی رو ادامه بده. ولی چون خانمه حساسیتهای زیادی رو برانگیخته.
5 ـ این هفته بچهی خوبی بودم و یه سفرهی ابوالفضل هم دعوت شدم.
برای اونایی که نمیدونن به نظر من:
سفرهی ابوالفضل یعنی آشرشته با کشک و پیازداغ سیرداغ نعناعداغ فراوون... سفرهی ابوالفضل یعنی عدسپلوی چربو چیلی پر از عدس و گوشتچرخکرده و پیازداغ و کشمش...
سفرهی ابوالفضل یعنی فضلفروشی و فخرفروشی و پز لباس و جواهرات و شینیون جدید دادن.
سفرهی ابوالفضل یعنی به ساز خانم روضهخون رقصیدن. کی الکی دستمال بگیری جلو بینیت! کی دست بزنی! دستاتو کجات بگیری. اول پایین بعد بیار بالا. کی صلوات بفرستی.
سفرهی ابوالفضل یعنی به زور سعی کنی نشون بدی ششدانگ حواست پیش حرفای خانم روضهخونه، ولی، همه میدونید که حواس همهتون به دیسهای عدسپلو و ظرفهای بزرگ آشرشتهست که بین آشپزخونهو سفره در رفت و آمده..
سفرهی ابوالفضل یعنی غارت، غنیمت...
یعنی گرفتن کیسهفریزر و پر کردنش از میوه و شیرینی و نان و سبزی سر سفره، به بهانهی بردن برکت ابوالضل العباس برای دیگر اهالی ذکور خانواده که افتخار حضور در همچین مجلسی رو ندارن.
6- این روضهخونها هم کم سوتی نمیدن. یه جاش خانومه گفت که ماشالله هر 14معصوم خوشگل و خوشتیپ و مامان بودن. یه جای دیگه حواسش نبود و گفت:
تنها کسی که تو خاندان پیامبر مثل خودش خوشتیپ و خوشگل بود علیاکبر بود.
7- یه جاییش تعریف کرد یه روز علی اکبر از حضرت محمد انگور میخواد و اون میگه نداریم. بعد محمد آرزو میکنه که کاش داشتن و یهو یه تاک بزرگ گنده بغل ستون خونه سبز شده که پر از خوشههای خوشمزهی انگور بوده...
گفتم کاش منم یه همچین پدربزرگ باحالی داشتم!
پ.ن. اسم انگور اومد. یادم افتاد الان بهترین وقت برای خریدن انگورسیاه و انداختن شرابه! مگه نه آقا مصطفا؟
8- چند دقیقه از مصاحبهی حسین درخشان رو تو تلویزیون VOA دیدم.
برام جالب بود. هم حرفزدنش، هم قیافهش و هم لباسپوشیدنش. یه تیشرت سبز با یه کاپشن ورزشی سبز با نوارای سفید تنش بود. حرفاش هم عین نوشتههای وبلاگش بود.انگار خودش بود واقعا:)
نمیفهمم به چه علت یه عده سعی در ندیده گرفتن یا خرابکردن حسیندرخشان دارن. خیلی خوبه که یکی از اهالی وبلاگستان اینهمه برای وبلاگها و آزادی بیان و بر علیه فیلترینگ تلاش میکنه(نمیگم بقیه نمیکنن) و تا پشت تلویزیون آمریکا پیش رفته.
به نظر من حسیندرخشان صرف نظر از اعتقاداتی که برای خودش داره و خیلی طبیعیه که مخالفینی داشته باشه ولی خیلی سعیمیکنه با همه دوست باشه. ندیدم با کسی کینهی شخصی داشته باشه. ندیدم لینک کسایی که مرتب بهش توهینمیکنن و تهمت و فحش میدن برداره.
9- در مطلب پیش به جای توضیحالمسائل نوشته بودم حلالمسائل:) و به جای کانون وبلاگنویسان نوشتهبودم کانون نویسندگان. با تشکر از تذکردهندگان...
صدبار اومدم درستش کنم و یه شماره دیگههم به نوشتههام اضافه کنم نشد که نشد. به یه عالمه کامنت هم جواب دادم که اونا هم ثبت نشد. تو این چند روز برای چند وبلاگ هم از جمله گوشزد و زیستن و ویولت و شبح و... کامنت نوشتم که هیچکدوم ثبت نشد. الان هم نمیدونم اینو میتونم ارسال کنم یا نه.
این اون شمارهایه که دفعهی قبل اضافه کرده بودم:
10- "7- مصاحبهی آرش سیگارچی با شیما کلباسی عزیزمون. این لینکو اول در وبلاگ دختر همسادهمون دیدم.
شیما کلباسی
"
11- ایمیلام هنوز کامل نیومدن. از چند هزار ایمیلی که تو راهن. هر بار فقط میتونم بازور و صرف کلی وقت دهبیستتاشونو بگیرم که اکثرا ویروس و اسپم هستن:~(
ایمیلایی که نوشتم هنوز ارسال نمیشن. گاهی از شدت ناراحتی میل به خودکشیدگی دارم!
12- این متنو دیشب ساعت 2 نیمهشب نوشتم و هرکاری کردم ارسال نشد. کسی هم اونطرفها نبود زحمتشو برام بکشه.
۱۳- کمتر میشه از چيزی متنفر باشم. ولی واقعا اين دوکلمه اينروزا برام نفرتانگيزترين کلماتن:
Access Forbidden
ای الهی به زمين گرم بخوری اکسس فوربيدن! ای الهی يه روز ببينم که وبلاگنويس سوارهست و تو پياده!
ای اکسس فوربیدن*****٬ ********٬ *****....*،×٪¤×،*!!!
فعلا 60 نظر
چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴
زیتون از مسافرت برمیگردد
1- موضوع شعر شاعر پیشین
از زندگی نبود.
در آسمان خشک خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتگو.
او در خیال بود شب و روز
در دام گیس مضحک معشوقه پایبند،
حال آنکه دیگران
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
مستانه در زمین خدا نعره میزدند.
...
موضوع شعر
امروز
موضوع دیگریست...
امروز، شعر حربهی خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگل خلقند
نه یاسمین و سنبل گلخانهی فلان.
بیگانه نیست شاعر امروز
با دردهای مشترک خلق.
او با لبان مردم
لبخند میزند.
درد و امید مردم را
با استخوان خویش پیوند میزند...
(قسمتهایی از شعر زیبای "شعری که زندگیست"ِ احمد شاملو.
برگرفته از کتاب"از نیما تا بعد" به انتخاب فروغ فرخزاد چاپ1347- بعدها بعضی از اشعار این کتاب توسط خود سرایندگان کمی تغییر پیدا کرد.)
2- شمال بودم. مُتلقوی سابق(سلمانشهر فعلی). توی یکی از ویلاهای خیابون دریاگوشه. جای همهتون رو خالی کردم.
همه نوع آب و هوا دیدم. صاف و آفتابی، ابری، کمیمهآلود، خیلیمهآلود، نمنمبارونی، بارون شدید، رگباری...(نه بابا، برف کجا بود!)
در همهی وقتاش تو دریا شنا کردم. صاف و آروم و آفتابی، موجدار، توفانی، همینطور در دریای بهقول شمالیها شورشی!
هم تو طرحِ مثلا سالمسازی با مایوی واقعی شنا کردم و هم تو منطقهی غیرطرح و کافرسازی با مایوی غیر واقعی(بلوزشلوار).
نمکآبرود هم رفتم. تو قسمت دوچرخهسواری خانمها کلی چرخسواری کردم. خیلی پیست قشنگیه! توی یه جنگل کوچیک انبوه کلی راهدرست کردن و میتونی راحت مانتو روسریتو دربیاری و موقع دوچرخهسواری باد به موها و گوش و گردنت بخوره و کیف کنی.
ایندفعه تلهکابینشو نرفتم. چون تو دو روزی که رفتیم نمکآبرود صف مشتاقان اونقدر زیاد بود که حداقل 5 ساعت باید یهلنگِپا تو صف وایمیسادی. کی حوصلهی یهجا وایسادن رو داره، اونم محیطی به اون زیبایی و قشنگی!
شاید بعدا کامل بنویسم که کجاها رفتم و چیکارا کردم:)
تا یادم نرفته از فروشگاههاش بگم. قیمت تیشرتهاش خیلی پایینه! تیشرتهایی که علیدایی تو مغازههای جورابانش تو تهرون میده 12-11 تومن، همونو تو شمال با همون مارک میفروشن 5/3. فروشگاه ایرانتافته. (عجب گرونفروشیه این دایی!)
شلوار جین و کتون داره 5/4. شبیه همونو پاتنجامه میده 18-17... و بگیر برو تا آخر...
3- خدا بگم این خوابگردو چیکار کنه. هر جا میریم حواسمون اتوماتیکوار میره پیش غلط دیکتهها و غلطهای دستوری.:)
با اینکه خودمم تو نوشتههام کلی غلط دارم ولی نسبت به غلطنوشتن دیگران خیلی حساس شدم.
شمال پر از پلاکاردهاییه که غلط داره. نمونهش پلاکاردی که تو ساحل قسمت طرح متلقو زدن: " با پرتاب شیشه، قوطی حلبی و کاغذ تفریگاه ساحلی خود را کثیف نکنید."
یه پلاکارد بامزهی دیگه اونورتر زدن: "پدرومادر گرامی لطفا فرائض دینی خود را در جلوی چشم بچهها انجام دهید تا آنها از کودکی تشویق به انجام آنها شوند!"
آخه بگو همه کارو که جلوی چشم بچه که نمیشه کرد! یه خورده توضیحالمسائل بخونید متوجه میشید چی میگم. مثلا پدر جلوی بچهش بعد از هر جیش عمل استبراء انجام بده:) یا مادر غسل جنابت یا امتحان لکهی حیض و از این جور کارای خصوصی و بیادبی...
نویسندههای بعضی وبلاگا هم تا وقتی ایرانن، میبینی همه چیزو درست مینویسن. ولی وقتی پاشون میرسه به خارجکشور یهو دیکتهی بیشتر کلمات یادشون میره.
نمونه زیاد داشتم ولی گفتم ننویسم کی، بهتره.
4- احمدینژاد رفته نیویورک. تو روزنامهها نوشتن و تو تلویزیون گفتن که استقبال بینظیری ازش شده. ولی من تنها تصویری که دیدم عکس یه پسر تپلمپل دهدوازدهسالهست که داره بهش گل میده و از ریخت و قیافهش برمیاد که آقازادهی یکی از سفرا یا نورچشمیها باشه.
چند هفتهپیش آذر عزیز در نظرخواهیم نوشته بود که مردم ایرانی برای آمادگی استقبال، از اونموقع تخممرغها و گوجهفرنگیها رو گذاشتن تو آفتاب.
چیشد؟ مورد استفاده قرار نگرفتن؟
(البته من خودم موافق این کارا نیستم ها... آخه طفلک بعد از سالها و اندی کتشلوار ترتمیز از بیتالمال خریده. حیف نیست کثیف شه؟ بذار دوسهتا مسافرت باشه بره، بعدا...)
بعد از پست این مطلبم برم تو سایتهای دیگه ببینم در این رابطه چیزی نوشتن یا نه.
5- ا... وبلاگم واقعا سهسالش تموم شد. 25 شهریور 81 شروع کردم...
یادش بهخیر... اونموقعها محیط بهتر بود و بعضیها به خاطر یک مشت دلار(ویزیتور) هزار کلک سوار نمیکردن و هزار زبون نمیریختن و برای حذف کسی دستبهیکی نمیکردن و...
ولش کن اصلا... بیکاریها زیتون...
---------------
پ.ن.
۶- جلسهی پالتاک کانون وبلاگنویسان ایران(پنلاگ) برای مبارزه با سانسور
زمان: یکشنبه ۲۷ شهریور ساعت ۸ شب به وقت ایران.
مکان:Paltalk Room: Social Issues -->PenLog
92 نظر
از زندگی نبود.
در آسمان خشک خیالش، او
جز با شراب و یار نمیکرد گفتگو.
او در خیال بود شب و روز
در دام گیس مضحک معشوقه پایبند،
حال آنکه دیگران
دستی به جام باده و دستی به زلف یار
مستانه در زمین خدا نعره میزدند.
...
موضوع شعر
امروز
موضوع دیگریست...
امروز، شعر حربهی خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخهیی ز جنگل خلقند
نه یاسمین و سنبل گلخانهی فلان.
بیگانه نیست شاعر امروز
با دردهای مشترک خلق.
او با لبان مردم
لبخند میزند.
درد و امید مردم را
با استخوان خویش پیوند میزند...
(قسمتهایی از شعر زیبای "شعری که زندگیست"ِ احمد شاملو.
برگرفته از کتاب"از نیما تا بعد" به انتخاب فروغ فرخزاد چاپ1347- بعدها بعضی از اشعار این کتاب توسط خود سرایندگان کمی تغییر پیدا کرد.)
2- شمال بودم. مُتلقوی سابق(سلمانشهر فعلی). توی یکی از ویلاهای خیابون دریاگوشه. جای همهتون رو خالی کردم.
همه نوع آب و هوا دیدم. صاف و آفتابی، ابری، کمیمهآلود، خیلیمهآلود، نمنمبارونی، بارون شدید، رگباری...(نه بابا، برف کجا بود!)
در همهی وقتاش تو دریا شنا کردم. صاف و آروم و آفتابی، موجدار، توفانی، همینطور در دریای بهقول شمالیها شورشی!
هم تو طرحِ مثلا سالمسازی با مایوی واقعی شنا کردم و هم تو منطقهی غیرطرح و کافرسازی با مایوی غیر واقعی(بلوزشلوار).
نمکآبرود هم رفتم. تو قسمت دوچرخهسواری خانمها کلی چرخسواری کردم. خیلی پیست قشنگیه! توی یه جنگل کوچیک انبوه کلی راهدرست کردن و میتونی راحت مانتو روسریتو دربیاری و موقع دوچرخهسواری باد به موها و گوش و گردنت بخوره و کیف کنی.
ایندفعه تلهکابینشو نرفتم. چون تو دو روزی که رفتیم نمکآبرود صف مشتاقان اونقدر زیاد بود که حداقل 5 ساعت باید یهلنگِپا تو صف وایمیسادی. کی حوصلهی یهجا وایسادن رو داره، اونم محیطی به اون زیبایی و قشنگی!
شاید بعدا کامل بنویسم که کجاها رفتم و چیکارا کردم:)
تا یادم نرفته از فروشگاههاش بگم. قیمت تیشرتهاش خیلی پایینه! تیشرتهایی که علیدایی تو مغازههای جورابانش تو تهرون میده 12-11 تومن، همونو تو شمال با همون مارک میفروشن 5/3. فروشگاه ایرانتافته. (عجب گرونفروشیه این دایی!)
شلوار جین و کتون داره 5/4. شبیه همونو پاتنجامه میده 18-17... و بگیر برو تا آخر...
3- خدا بگم این خوابگردو چیکار کنه. هر جا میریم حواسمون اتوماتیکوار میره پیش غلط دیکتهها و غلطهای دستوری.:)
با اینکه خودمم تو نوشتههام کلی غلط دارم ولی نسبت به غلطنوشتن دیگران خیلی حساس شدم.
شمال پر از پلاکاردهاییه که غلط داره. نمونهش پلاکاردی که تو ساحل قسمت طرح متلقو زدن: " با پرتاب شیشه، قوطی حلبی و کاغذ تفریگاه ساحلی خود را کثیف نکنید."
یه پلاکارد بامزهی دیگه اونورتر زدن: "پدرومادر گرامی لطفا فرائض دینی خود را در جلوی چشم بچهها انجام دهید تا آنها از کودکی تشویق به انجام آنها شوند!"
آخه بگو همه کارو که جلوی چشم بچه که نمیشه کرد! یه خورده توضیحالمسائل بخونید متوجه میشید چی میگم. مثلا پدر جلوی بچهش بعد از هر جیش عمل استبراء انجام بده:) یا مادر غسل جنابت یا امتحان لکهی حیض و از این جور کارای خصوصی و بیادبی...
نویسندههای بعضی وبلاگا هم تا وقتی ایرانن، میبینی همه چیزو درست مینویسن. ولی وقتی پاشون میرسه به خارجکشور یهو دیکتهی بیشتر کلمات یادشون میره.
نمونه زیاد داشتم ولی گفتم ننویسم کی، بهتره.
4- احمدینژاد رفته نیویورک. تو روزنامهها نوشتن و تو تلویزیون گفتن که استقبال بینظیری ازش شده. ولی من تنها تصویری که دیدم عکس یه پسر تپلمپل دهدوازدهسالهست که داره بهش گل میده و از ریخت و قیافهش برمیاد که آقازادهی یکی از سفرا یا نورچشمیها باشه.
چند هفتهپیش آذر عزیز در نظرخواهیم نوشته بود که مردم ایرانی برای آمادگی استقبال، از اونموقع تخممرغها و گوجهفرنگیها رو گذاشتن تو آفتاب.
چیشد؟ مورد استفاده قرار نگرفتن؟
(البته من خودم موافق این کارا نیستم ها... آخه طفلک بعد از سالها و اندی کتشلوار ترتمیز از بیتالمال خریده. حیف نیست کثیف شه؟ بذار دوسهتا مسافرت باشه بره، بعدا...)
بعد از پست این مطلبم برم تو سایتهای دیگه ببینم در این رابطه چیزی نوشتن یا نه.
5- ا... وبلاگم واقعا سهسالش تموم شد. 25 شهریور 81 شروع کردم...
یادش بهخیر... اونموقعها محیط بهتر بود و بعضیها به خاطر یک مشت دلار(ویزیتور) هزار کلک سوار نمیکردن و هزار زبون نمیریختن و برای حذف کسی دستبهیکی نمیکردن و...
ولش کن اصلا... بیکاریها زیتون...
---------------
پ.ن.
۶- جلسهی پالتاک کانون وبلاگنویسان ایران(پنلاگ) برای مبارزه با سانسور
زمان: یکشنبه ۲۷ شهریور ساعت ۸ شب به وقت ایران.
مکان:Paltalk Room: Social Issues -->PenLog
92 نظر
سهشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴
حسنآقا ضد فیلترینگ
1- "عاشقانه"
ای دست
ای مخمل نسیم
ای بازگشته از سفر بیکرانگی
- از سرزمین پاک گیاهان مهرزی-
ایکاش
گردههای محبت را
در ذهن سبزگونهی من بارور کنی.
ایکاش
میگشودیم آرام
ایکاش
جملههای تنم را
آهنگ عاشقانه میدادی
آنگاه
آن عاشقانه را
از بر میخواندی
ایکاش
با من میماندی
روزی هزار بار
من را به نام میخواندی
ایکاش...
(فرخ تمیمی)
2- حسنآقا همیشه بهفکر چارهای برای فیلترینگه:
"بین تاریخ 14 تا 15 آگوست حجم هیتها از ایران درست نصف شده، همین اتفاق هم تقریبا یک ماه قبل تر افتاد، یعنی رژیم در دو مرحله گلوگاه عبور اطلاعات را بست. با این روش چند مرحلهای جلو عکسالعملهای شدید را هم گرفت. حالا هم هنوز سانسور بصورت صد درصد اجرا نشده و یقینا بعد از پانزده روز دیگر همه سوراخهای دعا را کاملا خواهند بست. حالا دست روی دست بگذارید و..."
بقیهشو در وبلاگ خودش بخونید.
نمیدونم چرا همه فکر میکنن حسنآقا آدم خشنیه. تا اونجایی که من در جریان ایمیلای نوشتهشدهی او در پنلاگ هستم اتفاقا خیلی آدم مهربون و دموکراتیه.
حسنآقا در پنلاگ کمیسیونی بر علیه سانسور و فیلترینگ تشکیل داده. خواهش میکنم همهی ما دست به دست هم بدیم و برای این معضل بزرگ راهحل اساسی پیدا کنیم. بخصوص اونایی که واردن مضایقه نکنن.
حواسمون باشه، وقتی حکومت به این شدت و با این همه بودجه و نیرو داره فیلترمون میکنه لابد ازمون میترسه:)
3-
حسین درخشان http://i.hoder.com: هفتهی دیگه 16 سپتامبر به واشنگتن میروم تا در برنامهی روز جمعهی بهارلو میهمان باشم..
قرار است راجع به سفرم به ایران و چیزهایی که در جریان انتخابات دیدم حرف بزنم و تعدادی از عکسها و ویدیوهایی را که در تهران گرفته بودم نشان دهم. همینطور راجع به این که اوضاع جوانان و رابطهشان با اینترنت و سیاست چیست....
4-- من چند روزی نیستم.
تو این چندروز اخیر هم متاسفانه نتونستم به تموم ایمیلها( و همینطور کامنتها) جواب بدم. به هر کدوم هم که جواب دادم ارسال نمیشه.
همینجا از همگی تشکر میکنم. و از طرف احمدینژاد و اعوان و انصارش معذرت میخوام بهخاطر اوضاع جدید اینترنت...
نمیدونید چه کیفی داره آدم به هزار زحمت بیاد و کامنتهای آدمایی رو که دوستشون داری ببینی! و چقدر سخته نتونی جواب بنویسی.
5- یک لطیفهی سیاسی دیگه از کتاب آقای حکیمی:
در یوانان باستان، در عهد حکومت پیزیسترات، نویسندهی چاپلوسی در اندیشهی یافتن ثروت و مقام بود و چون خواست در عظمت دیکتاتور زمامدار سخنی گوید،دیگران را جلوتر از خود دید. آنها بهقدر کافی از نبوغ و عظمت و بلاغت و هوشیاری و رحم و شفقت و انساندوستی دیکتاتور سخن گفته بودند. پس نویسنده دست به قلم برد و ادعا کرد که وقتی پیزیسترات بول (جیش) میکند، زنبورها بر آن جمع میشوند.(یعنی روم به دیوار جیشش مثل عسله)
به زودی این کرامت و امتیاز زمامدار نقل مجالس شد و به قول باستانیپاریزی: " البته این حرف را آن روزها بر سبیل کرامت این دیکتاتور یونانی پخش میکردند و شاید به دلیل همین تبلیغ و ادعا سالهایی بیشتر هم توانسته باشد حکومت کند."
- قابل توجه چاپلوسان و مجیزگویان!
6- وقتی شاه و فرح پهلوی در سفر به چکسلواکی سابق دکترای افتخاری فلسفه گرفتند ایرج اسکندی( رهبر حزب توده) نوشت:
"شاه را آوردهاند. دعوتش کردهاند. دکترای افتخاری به او دادهاند. به فرح هم همینطور. من نامه نوشتم. نامههای من الان هست. به حزب کمونیست چکسلواکی. نامه نوشتم و در آن اعتراض کردم. نوشتم: آقا، آخر شما به فرح پهلوی در اونیورسیته( منظورش یونیورسیتی یا دانشگاهه) شارل که یکی از قدیمیترین اونیورسیتههای اروپا و دنیاست دکترای فلسفه دادهاید؟ من در آن نامه نوتشم که در کشور سوسیالیستی مبنای فلسفه مبتنی بر ماتریالیسم دیالکتیک است و پایهاش بر ماتریالیسم تاریخیست. آیا ما از دادن این دکترا به فرح پهلوی باید چنین استنباط کنیم که ایشان گویا متخصص ماتریالیسم و ماتریالیسم تاریخی هستند؟ این چه جور دکترایی است؟(پارازیت زیتون:خوب معلومه، افتخاری! یعنی کشکی!) شما میخواستید دکترای صنعتی یا کشاورزی به او بدهید. دکترای فسلفهی مارکسیستی را که نمیشود به فرح پهلوی داد...
- سخت نگیر رفیق جان... به زودی احمدینژاد هم کلکسیون دکتراهای افتخاری درست میکنه. سیاسته دیگه!
7- یه لطیفهی سیاسی دیگه:
صمصامالسلطنه بختیاری در هنگام نخستوزیریاش پس از یک ملاقات دوساعته با وزیر مختار روس و انگلیس ملاقاتی با وثوقالدوله داشت.
وی پس از بخث دربارهی آن ملاقات دوساعته گفت:
آقای وثوقالدوله، من امروز خود را به خریًت زدم و هر چه دلم میخواست به وزیر مختار روس و انگلیس گفتم و دق دلی خودم را درآوردم.
وثوقالدوله که مردی شوخ و بذلهگو بود در جواب گفت:
پس حضرت اشرف زیاد زحمت نکشیدید!
- چه بد شد! احتمالا از این به بعد، وقتی خودمو دارم به خریت یا کوچهی علیچپ میزنم یاد این جملهی وثوق میافتم و خندهم میگیره...
9:56 | Zeitoon | نظرها(82)
جمعه، 18 شهريور 1384
ای دست
ای مخمل نسیم
ای بازگشته از سفر بیکرانگی
- از سرزمین پاک گیاهان مهرزی-
ایکاش
گردههای محبت را
در ذهن سبزگونهی من بارور کنی.
ایکاش
میگشودیم آرام
ایکاش
جملههای تنم را
آهنگ عاشقانه میدادی
آنگاه
آن عاشقانه را
از بر میخواندی
ایکاش
با من میماندی
روزی هزار بار
من را به نام میخواندی
ایکاش...
(فرخ تمیمی)
2- حسنآقا همیشه بهفکر چارهای برای فیلترینگه:
"بین تاریخ 14 تا 15 آگوست حجم هیتها از ایران درست نصف شده، همین اتفاق هم تقریبا یک ماه قبل تر افتاد، یعنی رژیم در دو مرحله گلوگاه عبور اطلاعات را بست. با این روش چند مرحلهای جلو عکسالعملهای شدید را هم گرفت. حالا هم هنوز سانسور بصورت صد درصد اجرا نشده و یقینا بعد از پانزده روز دیگر همه سوراخهای دعا را کاملا خواهند بست. حالا دست روی دست بگذارید و..."
بقیهشو در وبلاگ خودش بخونید.
نمیدونم چرا همه فکر میکنن حسنآقا آدم خشنیه. تا اونجایی که من در جریان ایمیلای نوشتهشدهی او در پنلاگ هستم اتفاقا خیلی آدم مهربون و دموکراتیه.
حسنآقا در پنلاگ کمیسیونی بر علیه سانسور و فیلترینگ تشکیل داده. خواهش میکنم همهی ما دست به دست هم بدیم و برای این معضل بزرگ راهحل اساسی پیدا کنیم. بخصوص اونایی که واردن مضایقه نکنن.
حواسمون باشه، وقتی حکومت به این شدت و با این همه بودجه و نیرو داره فیلترمون میکنه لابد ازمون میترسه:)
3-
حسین درخشان http://i.hoder.com: هفتهی دیگه 16 سپتامبر به واشنگتن میروم تا در برنامهی روز جمعهی بهارلو میهمان باشم..
قرار است راجع به سفرم به ایران و چیزهایی که در جریان انتخابات دیدم حرف بزنم و تعدادی از عکسها و ویدیوهایی را که در تهران گرفته بودم نشان دهم. همینطور راجع به این که اوضاع جوانان و رابطهشان با اینترنت و سیاست چیست....
4-- من چند روزی نیستم.
تو این چندروز اخیر هم متاسفانه نتونستم به تموم ایمیلها( و همینطور کامنتها) جواب بدم. به هر کدوم هم که جواب دادم ارسال نمیشه.
همینجا از همگی تشکر میکنم. و از طرف احمدینژاد و اعوان و انصارش معذرت میخوام بهخاطر اوضاع جدید اینترنت...
نمیدونید چه کیفی داره آدم به هزار زحمت بیاد و کامنتهای آدمایی رو که دوستشون داری ببینی! و چقدر سخته نتونی جواب بنویسی.
5- یک لطیفهی سیاسی دیگه از کتاب آقای حکیمی:
در یوانان باستان، در عهد حکومت پیزیسترات، نویسندهی چاپلوسی در اندیشهی یافتن ثروت و مقام بود و چون خواست در عظمت دیکتاتور زمامدار سخنی گوید،دیگران را جلوتر از خود دید. آنها بهقدر کافی از نبوغ و عظمت و بلاغت و هوشیاری و رحم و شفقت و انساندوستی دیکتاتور سخن گفته بودند. پس نویسنده دست به قلم برد و ادعا کرد که وقتی پیزیسترات بول (جیش) میکند، زنبورها بر آن جمع میشوند.(یعنی روم به دیوار جیشش مثل عسله)
به زودی این کرامت و امتیاز زمامدار نقل مجالس شد و به قول باستانیپاریزی: " البته این حرف را آن روزها بر سبیل کرامت این دیکتاتور یونانی پخش میکردند و شاید به دلیل همین تبلیغ و ادعا سالهایی بیشتر هم توانسته باشد حکومت کند."
- قابل توجه چاپلوسان و مجیزگویان!
6- وقتی شاه و فرح پهلوی در سفر به چکسلواکی سابق دکترای افتخاری فلسفه گرفتند ایرج اسکندی( رهبر حزب توده) نوشت:
"شاه را آوردهاند. دعوتش کردهاند. دکترای افتخاری به او دادهاند. به فرح هم همینطور. من نامه نوشتم. نامههای من الان هست. به حزب کمونیست چکسلواکی. نامه نوشتم و در آن اعتراض کردم. نوشتم: آقا، آخر شما به فرح پهلوی در اونیورسیته( منظورش یونیورسیتی یا دانشگاهه) شارل که یکی از قدیمیترین اونیورسیتههای اروپا و دنیاست دکترای فلسفه دادهاید؟ من در آن نامه نوتشم که در کشور سوسیالیستی مبنای فلسفه مبتنی بر ماتریالیسم دیالکتیک است و پایهاش بر ماتریالیسم تاریخیست. آیا ما از دادن این دکترا به فرح پهلوی باید چنین استنباط کنیم که ایشان گویا متخصص ماتریالیسم و ماتریالیسم تاریخی هستند؟ این چه جور دکترایی است؟(پارازیت زیتون:خوب معلومه، افتخاری! یعنی کشکی!) شما میخواستید دکترای صنعتی یا کشاورزی به او بدهید. دکترای فسلفهی مارکسیستی را که نمیشود به فرح پهلوی داد...
- سخت نگیر رفیق جان... به زودی احمدینژاد هم کلکسیون دکتراهای افتخاری درست میکنه. سیاسته دیگه!
7- یه لطیفهی سیاسی دیگه:
صمصامالسلطنه بختیاری در هنگام نخستوزیریاش پس از یک ملاقات دوساعته با وزیر مختار روس و انگلیس ملاقاتی با وثوقالدوله داشت.
وی پس از بخث دربارهی آن ملاقات دوساعته گفت:
آقای وثوقالدوله، من امروز خود را به خریًت زدم و هر چه دلم میخواست به وزیر مختار روس و انگلیس گفتم و دق دلی خودم را درآوردم.
وثوقالدوله که مردی شوخ و بذلهگو بود در جواب گفت:
پس حضرت اشرف زیاد زحمت نکشیدید!
- چه بد شد! احتمالا از این به بعد، وقتی خودمو دارم به خریت یا کوچهی علیچپ میزنم یاد این جملهی وثوق میافتم و خندهم میگیره...
9:56 | Zeitoon | نظرها(82)
جمعه، 18 شهريور 1384
اشتراک در:
پستها (Atom)