ولگرد رو دیگه همهی خوانندههای این وبلاگ میشناسن که گاهی با نوشتهها و خاطرههای زیباش به اینجا گرمی میده.
ایندفعه بهعنوان هدیه کریسمس یه خاطره برام تعریف کرده:
TRUCK STOP
THE LAST SENTENCE:
... وشب بخیر گفت و رفت AKARIN JOLEH
((درچند مایلی شهری که من زندگی میکنم اتوبانی ازکنار آن میگذرد . در حاشیهی این اتوبان تأسیسات مجهز و مخصوصی برای توقف کامیونهای بزرگ و نیازهای رانندگان آنها وجود دارد. این محل با پارکینگی وسیع، جایگاهای متعدد سوختگیری، تعمیرگاه، فروشگاه، رستوران، کافیشاپ، حتی اتاقکهایی برا ی"دوش گرفتن"! به"تراک استاپ" معروف است.
این "تراک استاپ"توقفگاه کامیونهای بزرگ حمل ونقل است. که نظیر آن را درسراسر جادههای امریکا میتوان دید. بیشتر اوقات من به "کافی شاپ" این محل میروم.
مشتریان این کافیشاپ اکثرا رانندگان کامیونها هستند. رانندگانی که در تمام طول روز و شب در جادههای امریکا در حال آمد ورفت میباشند. این کافیشاپ هم مشابه بقیه کافیشاپهای این گونه "تراک استاپ"ها است . تنها فرق این کافیشاپ با بقیه کافیشاپها، دکوراسیونهای داخلی آن است که به سبک سالنهای فیلمهای وسترن تزئنن شده. با عکسهایی از هنرپیشگان قدیمی هالیوود بر دیوارهای آن، و میز و صندلیهای چوبی، بوتهای چرمی، و با گارسون مهربان ومودب. جالب این است که روی هر میز آن یک گوشی تلفن هم گذاشتهاند..
درپارکینگ وسیع این "تراک استاپ " همیشه دهها کامیون دیده میشود که درآنجا پارک کردهاند. که رانندگان آنها برای رفع خستگی برای نوشیدن یک قهوه یا رفع گرسنگی، یا گپ زدن با رانندگان دیگرکامیونها و شاید هم برای دیدن و لاس زدن با گارسونهای زن خوش تعریف این کافی شاپ به اینجا میآیند.
خوبی این کافیشاپ این است که شب وروز باز است مشتریان میتوانند ساعتها در اینجا بنشینند، فقط یک قهوه سفارش دهند و گارسونهای مهربان آن هر لحظه که مشتری اشاره کند فنجان بزرگ آنها را مجددا پر از قهوه کنند! و فقط پول یک فنجان قهوه با آنها حساب کنند
! البته این گارسونها میدانند مشتریهای آنها هرگز انعامشان را فراموش نمیکنند.
من بعضی از شبها که بیخوابی بهسرم میزند سوار "تراک" کوچکم میشوم به اینجا میآیم. ساعتها مینشینم، قهوهای مینوشم. کتابی همراه میآورم که شاید یخوانم. از طرف دیگر میتوانم آدمهای جالبی را از سراسر آمریکا با ریخت و قیافههای مختلف ببننم. و اگر خوششانس باشم با یکی از اآنها گپی بزنم. گاهی من لذت صحبتکردن با گارسنهای این کافه و مشتریاناش را که بیشتر آنها رانندگان کامیون هستند به خواندن هر کتابی ترجیح میدهم!
این آدمها برای من کتابهای زندهای هستند. با قصههای گوناگون که داستانهای بعضی از آنها را در کمتر کتابی میتوانم بخوانم. برای من شنیدن حرفهای بعضی از آنها از خواندن هر کتابی لذتبخشتر است ..
چند ماه پیش، دریکی از شبهایی که باز بیخوابی بهسرم زده بود بهعادت همیشگی کتابی برداشتم به اینجا آمدم تا با نوشیدن قهوهای شب را کوتاه کنم. و اگر بخت یاریام نکرد و شانس همصحبتی کسی را دراینجا پیدا نکردم لااقل با آنکتاب خودم را سرگرم کنم .
چون شنبه شب بود کافی شاپ برخلاف روزهای عادی هفته شلوغ بود همه میز و صندلیها تقریبا پر بودند. خوب چشم گرداندم تا جایی برای نشستن پیدا کنم. در انتهای کافه درگوشه دیواری چشمم به"بوتی" افتاد که دریک طرف آن مردی تنها نشسته و طرف دیگر آن "بوت" خالی بود .جلوی آن مرد لیوانی پر از آب یخ و فنجان قهوهای بود. او سرش پایین بود و سیگار میکشید. من همیشه "بوت"ها را به صندلی ترجیح میدهم. چون راحتی مبلها را دارند و برای زیاد نشستن مناسبتر هستند.
خوشحال شدم. بهطرف آن "بوت " رفتم. تصمیم گرفتم در طرف دیگر بوت که خالی بود بنشینم. باید از آن مرد اجازه میگرفتم.
مرد متوجه من نبود. با صدای بلند به زبان انگلیسی گفتم "سر". سرش را بلند کرد درحالیکه به طرف خالی بوت اشاره کردم پرسیدم میتوانم اینجا بنشینم؟ نگاهم کرد لبخندی زد و گفت "پر فاور" این کلمه ای بود که به زبان اسپانیایی ادا کرد . که معنی خواهش میکنم بود. و من هم با چند کلمه معدود اسپانیایی آشنایی دارم معنیاش را فهمیدم . البته صحبت کردن او به اسپانیایی برایم تعجبآور نبود . چون درایالتی که من زندگی میکنم بیشتر کارگران کارهای سخت و طافتفرسا از آمریکای جنوبی هستند و به اسپانیایی صحبت میکنند . وبیشتر آنها انگلیسی بلد نیستند.
در جوابش گفتم "گراسیاس" به اسپانیایی یعنی مرسی. در طرف دیگر "بوت" روبروی او نشستم. چون فکر کردم که انگلیسی بلد نیست، دیگر جیزی نگفتم. اوهم چیزی نگفت.
گارسون سر میز ما آمد با منوی غذا. گرسنه نبودم. فقط سفارش قهوه دادم و کتابم راباز کردم. سیگاری روشن کردم و وانمود کردم که کتاب میخوانم، ولی کنجکاوی صحبت کردن با او مرا وسوسه میکرد با او چند کلمهای حرف بزنم و اسپانیایی هم تمرین کنم! زیرچشمی نگاهش میکردم. مردی بود درحدود ۴۰ ساله و چهرهاش بسیار شبیه چهره ایرانیان بود. اگر به اسپانیایی چیزی نمیگفت، حتی تصور میکردم شاید او ایرانی باشد .در آمریکا بسیاری از ایرانیان را با مردم امریکایی جنوبی اشتباه میگیرند.
در ذهنم دنبال جملهای میگشتم که سر صحبت را با او باز کنم. هیچ جملهای بهتر از این به نظرم نرسید که اول از او بپرسم شما امریکایی هستید؟
به انگلیسی از او پرسیدم. بالهجه اسپانیایی به انگلیسی بسیار مفهموم درجوابم گفت: نخیر، من کلمبیایی هستم. ادامه داد، میدانید کلمبیا کجاست؟
گفتم: البته که میدانم که کلمبیا کجا است. کشوری است در امریکایی جنوبی . همان کشوری که بهترین قهوههای دنیا دارد. خوانندهای مثل "شکیرا" دارد. که در تمام جهان معروف است .
بهخاطر ظاهر بسیار کارگریاش، با آن شلوار جین رنگ و رو رفته و تیشرت کهنه و انگلیسی لهجهدارش، تصویر یک آدم معمولی کمسواد را ازاو در ذهنم داشتم.
اسمش را پرسیدم. گفت اسمم "کارلوس" است و راننده کامیون 18چرخ هستم. دو روزقبل از کالیفرنیا راه افتادم وعازم فلوریدا هستم. در اینجا کامیونم خرابم شده. اکنون بهناچار باید چند روزی دراینجا بمانم تا کامیونام را تعمیر کنند. پرسیدم کامیون مال خودت است؟ خندید گفت نه اگر مال خودم بود مایلی"یک دلار و پنجاه سنت" میگرفتم! مال یک شرکت بزرگ حمل ونقل است. مایلی فقط" 49 سنت" میگیرم. خانوادهام در درکلمبیا در شهر "سانتا مارتا " زندگی میکنند .بایدسخت کار کنم برایشان پول بفرستم...
درهمینموقع گارسون که دختر جوانی بود کنار میز ما رسید یک فنجان خالی و ویک لیوان برزگ پر از آب یخ روی میز جلو من گذاشت و با دست دیگرش "با پارچ دستهدارشیشهای" پر از قهوه داغ! فنجانم را از قهوه پر کرد و توی فنجان کارلوس را هم که نصفه شده بود با اشاره او قهوه ریخت و رفت.
اسمم را پرسید به او گفتم. از کار و خانوادهام پرسید. گفتم که ایرانی هستم و سالهاست در اینجا زندگی میکنم.
گفت: عراقی؟ گفتم: نه، ایرانی! ایران و عراق دوکشور متفاوت هستند. معذرت خواست گفت ایران رامیشناسد. درخاور میانه است. ازآنجا که تلفظ ایران وایراک!! بگوشش شبیه آمده متوجه نشده بود.
اشاره به کتابی کرد که جلوام بود.
ــ اهل کتاب خواندن هستید؟
ــ گاهی، اگر فرصت پیدا کنم.
ــ گارسیا مارکز را میشناسی؟
خیلی تعجب کردم. فکر نمیکردم او اصلا سواد درست حسابی داشته باشد. درتصورم او فقط یک کارگر معمولی از آمریکای جنوبی و یک رانندهکامیون بود.
کمی به هیجان آمدم. احساس کردم باکسی حرف میزنم که اهل کتاب هم هست. کمی تصورم نسبت به او عوض شد. با اشتیاق گفتم :
البته که او را میشناسم! اونویسندهی بزرگی از کشور شما است. گفت :کتاب "صد سال تنهایی" را خواندهای؟
گفتم:بله. پرسید: مگردر کشورشما "مارکز گارسیا "رامیشناسند؟ درجوابش گفتم: بله، آثار او را به زبان ما فارسی ترجمه کردهاند خیلی تعجب کرد.
پرسید کتاب "همه روسپیان من" را چطور؟ گفتم هنوز آنرا نخواندهام. ولی شنیدهام در کشورم آنرا سانسور کردهاند. با تعجب گفت مگر در کشور شما کتاب را سانسور میکنند؟ گفتم متاسفانه بله.
دوست داشتم چیزهای زیادی در باره ایران به او بگویم. فکرکردم فعلا لازم نیست. میترسیدم جیزهایی بگویم که خودم شرمنده شوم. سکوت کردم بیشتر علاقهمند بودم او حرف بزند. درباره او و کشورش بدانم.
به ذهنم رسید از او بپرسیم چه مدتی است که در امریکا هستید؟
گفت ۲ سال است که اینجا هستم. آپارتمانام در فلوریدا درشهر "تلهسی"ست.
ــ درکلمبیا چکار میکردید؟
ــ ۱۰ سال قاضی بودم و بعد "وکیل دعاوی" یک سازمان دولتی کلمبیا در بوگوتا شدم. ۲ سال قبل کارم را رها کردم و به اینجا امدم. و حالا راننده یک کامیون "۱۸ چرخ " درامریکا هستم! جمله آخری را با لبخند تلخی گفت.
بیاختیار لحن حرفزدنم با او عوض شد. احساس احترام خاصی نسبت به او میکردم. سعی میکردم بیشتر مواظب حرف زدنم باشم.
چون داشتم با یک وکیل تحصیل کرده حرف میزدم! چند لحظه قبل فکر میکردم او فقط یک راننده کامیون است .
در همین موقع یک مرد بسیار چاق در حدود"۳۰۰ پوند" از کنار میز ما عبور کرد درحالیکه میخندید به او نگاهی کرد گفت: " Botero " را میشناسی؟
ــ درباره او زیاد نمیدانم .
ــ او یکی از نقاشان معروف کلمبیا است. سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند.
من اسم این نقاش را شنیده بودم، ولی دقیقا نمیدانستم که این نقاش بزرگ هم کلمیبایی است. با دیدن وحرف زدن با"کارلوس" تصورم از کلمبیا به عنوان کشوری عقبمانده در امریکای لاتین ـ ناامن ـ درگیر جنگهای چریکی ـ که به عنوان مرکز تولید مواد مخدر جهان معرفی شده است بهکلی عوض شد.
بسیار کنجکاو شده بودم که بیشتر راجع به زندگی خصوصی " کارلوس" بدانم. از او پرسیدم چطور شد که شعل وکالت را در کلمبیا رها کردید و آمدید درامریکا راننده کامیون شدید؟
درحالیکه پک محکمی به سیگارش میزد گفت که داستانش طولانی است. شاید فرصتی شد اگر دوباره دیدمتان کمی برایتان بگویم.
امشب خیلی خسته هستم. اگر اجازه بدهید باید بروم استراحت کنم.
فکر میکنم تا کامیونام تعمیر شود باید چند شبی در اینجا بمانم. تا کامیونم درست شود، فعلا هرشب اینجا خواهم بود. شاید دوباره همدیگر را دیدیم. از او پرسیدم شب کجا میخوابید؟ هتل؟
گفت: توی کامیونش! گفتم: میتوانید به خانه ما بیایید. زیاد از اینجا دور نیست . خندید.گفت نگران نباش. اطاقک کامیونام راباید ببینی. بسیار مجهز است. هم تخت خواب دارد هم یخچال و هم تلویزیون وهم اینترنت و هم تلفن... قهوهجوش هم دارم. درست مثل یک اطاق هتل گرانفیمت بسیار راحت و مجهز است.
به گارسون اشاره کرد که صورتحسابش را بیاورد. هرچه اصرار کردم قبول نکرد که من پول قهوه اورا بپردازم. گارسون صورتحسابش را آورد. یک اسکناس ۵ دلاری از کبف جیبیاش بیرون آورد برای قهوه و انعام روی میز کنار حساب گداشت. سیگار و فندکش را از روی میز برداشت. از جایش بلند شد روبه من کرد و به اسپانیایی گفت "گارسیاس آ میگو "این جمله را خوب به اسپانیایی میفهمیدم که میگفت: "تشکر میکنم دوستم" وعازم رفتن شد. از جایم بلند شدم. با من دست داد. و شب بخیر گفت و رفت...))
نوشتهی ولگرد
ادامه دارد...
پ.ن.1-
نقاشیهای Botero، نقاش کلمبیایی...
از متن نوشتهی ولگرد: سوژه اثار او فقط آدمهای بسیار چاق هسنتد . بعضیها استیل خاص اورا با سالوادر دالی مقایسه کردهاند
2- صد حیف... اکبر رادی نمایشنامهنویس معروف ایرانی درگذشت...
3- بینظیر بوتو ترور شد( به او حملهی انتحاری شد، موقع فرار از انفجار با گلولهی فرد دیگری کشته شد)
وقتی خشونت و نارنجک و بمب و تفنگ تعیین میکنه کی زنده باشه کی نه!
شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۶
سهشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶
کریسمس و سال نو و مخلفاتشون مبارک!
1- کشته شدیم و مردیم از بس تلویزیون شب یلدا رو با عید قربان ترکیب کرد و باعث شد تیتر پست قبلی بشه شب قربان.
2- تیتر پست قبلی رو که نوشتم یهو کاری برام پیش اومد. گفتم یه چرتو پرتی بنویسم و برم تا اونایی که در نظرخواهی پست اسبق مشغول چت بودن جاشون بازتر شه. فکر میکردم طبق معمول وبلاگم پینگ نمیشه و کسی دیگه نمیاد. حالا اومدم و میبینم اینهمه قبلا مطالب مهم مهم (!) نوشتم و پینگ نشدم حالا عدل اومدم سر همین پست مورد عنایت بلاگ رولینگ قرار گرفتم:) عیب نداره، شما که غریبه نیستید... زیاد که فکر کنی میبینی چندان هم با پستهای قبلیم و پستهای بعضیها فرقی نداره...
در واقع به نظر خودم اومد دارم شوخی میکنم با اونایی که به زور میخوان یه مطلب شمارهدار عین من بنویسن. غافل از اینکه هر شمارهی من کلی حرف توش هست(!) و کار هر بز نیست خرمن کوفتن:))) به جان شما!
3- شب یلدا که گذشت، امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. یکی از زیباترین جملههایی که در جواب تبریک شب یلدام گرفتم این جمله بود:
"اميد كه شب يلداي اين وطن روزي بهآخر برسد و زندگي چنان كه شايسته ي ماست آغاز شود."
ما از حافظ سوال کردیم اونم یه همچین جوابی بهمون داد. غزلشو پیدا کردم اینجا مینویسمش.
4- یکی از همسایههای ما رفته حج تمتع. میدونید از امشب اولین کاروانهای ملت جدیدالحاجیشده میرسه.
همسایهها تو جلسهی ماهیانه تصمیم گرفتن از شارژ ماهیانه براش پلاکارد بخرن و بزنن سردر ساختمون.
آقا، من اونجا روم نشد مخالفت کنم. اما اینجا هوار میکنم آهای.... من یک قطره خونم هم راضی نیست! مگه من رفتم دبی کسی برام پلاکارد زد؟
یا وقتی برگشتم کسی جلوم اسفند دود کرد و گوسفند کشت؟
حالا پلاکارد هم میزنید اقلا یه جملهی زیبایی(با طنز باشه بهتره، یه جملههای به نظرم رسید نوشتم بعد پاکش کردم از ترس بعضیا:) ) بنویسید که تازگی داشته باشه نه این پارچه فسفری جیغای جدید که جملههای کلیشهای مسخره روش نوشته و فقط جای اسم خالیه!
وای.... حالا باید تا مدتی پشتچشم نازک کردن این همسایه جدیدالحاجیشده رو تحمل کنیم که فکر میکنه لابد پخی شده و چیزی بیشتر از ما داره و حتم دارم حداقل تا یکسال با حجاب میشه!
من تاحالا کسی رو ندیدم حج بره و اخلاقش بهتر از قبل بشه!
5- در گذرگاهی
پُر از خیزاب ها...پُر از تالاب ها...پُر از افسوس ها...و
پرُ از دستان گرم...سر شار از مهربانی های سبز...
پُر از کینه... پُر از درد...و صدائی که می آید ز دور...و
می گوید...
آه...نمی دانم چرا مفهوم نیست....
گذرگاه مخصوص دیماه منتشر شد....
6- دیدن این ویدئوی زیبا، آواز کردی شهرام ناظری با ارکستر جکناواریان چه حالی میده....
لینکشو در وبلاگ آزاد نویس پیداکردم که متن شعرش رو هم نوشته...
7- وبلاگ آنا ماریا رو هم دوست دارم....
8- احمدینژاد جان، من هم شیرم را حلالت نمیکنم...
چرا هر روز قیمت شیر رو میبری بالا مرتیکه!
ساسان آقایی هم که برای سفر حجات حلالت نکرد... وضعت خیلی خرابه ها...
9- یکی از دوستان برادر بزرگ قیصر امینپور که قبلا در دزفول در همسایگی اونا زندگی میکرده، تعریف میکرد: قیصر وقتی دبیرستان درس میخوند دیوارهای خونهشونو پر کرده بود از نقاشیهاش که بیشترش چهرهی زنان هنرپیشهی هندی بود... فکر نکنید دارم بدیشو میگم. اتفاقا همین که قیصر امینپور مثل بقیهی جوونها رفتار میکرده و تافته جدا بافته نبوده دوستداشتنیتر و مردمیترش میکنه.
10- دیروز خیلی دوندگی داشتم. هزار جا باید میرفتم. و بیشتر هم جاهای شلوغ پلوغ.
منتظر خبر مهمی هم با اساماس بودم. تا بوق اس ام اس رو میشنیدم، هر جا که بودم، مثلا جلوی باجهی بانک، هولهولکی از کیفم بیرون میآوردم(حالا ببین از کیفم باید جند ورق کاغذ و کیف و دستکش و لیوان و دستمال و خودکار و... درمیآوردم تا به تلفنم برسم... . جیب میب هم نداشتم بذارمش توش... بندش رو هم نبسته بودم که بندازم به گردنم) میخوندم: بانک اقصاد نوین بزرگترین شبکه شعب بانکهای خصوصی کشور.
زیر لب فحشی میدادم و زیر نگاه متعحب صندوقدار و غرغر پشتسریها موبایل رو در کیفم میگذاشتم و...
نیم ساعت بعد وقتی به زور وارد اتاق رئیس ادارهای شدم و نوبت به من رسیده ناگهان باز صدای زنگ اسام اس.هولهولکی آت و آشغالهای کیفمو پرت میکنم روی میز رئیس اداره و موبایل رو روشن میکنم:
برندگان اینترنت هوشمند توجه بفرمایید...
آخه بابام اینترنت هوشمند داره که ببره یا مامانم؟
یکربع بعد دارن دم در یه اداره بازرسیم میکنن. زن کیفگرد: موبایل همراهته بده دست من.
من: نه همرام نیست گذاشتم خونه. یهو صدای زنگ اساماسش مثل ... ناغافل بلند میشه.
من با قیافهی معصومانه: ئه... تو کیفمه... دنبال موبایل میگردم که ایندفعه مخصوصا گذاشتم تو جیب مخفی که خانم کیفگرد نبینه، و مثلا پیداش میکنم.
اسام اس: بانک سامان بانک همهی شما!
زیر لب میگم درد بگیری مرض بگیری. سامان کجا بانک منه؟
و همینطور بود که اساماسهای سرگردان میرسید و از اساماسی که منتظرش بودم خبری نبود...
من میدونم که بیشتر شرکتها حتی کاندیداهای انتخابات پولی به مخابرات(یادم رفته اسم شرکت مسئول موبایلها رو) میدن مثلا یک میلیون تومن، پونصدهزار تومن یا حتی صد هزار تومن و قراردادی با مخابرات میبندن که به مقدار پولشون برای ملت بدبخت اساماس ناخواسته بفرسته! ماچه گناهی کردیم؟ من باید از مسئولش غرامت بگیرم که اینقدر برای من تولید اضطراب میکنه!
12- خیلی خستهم. بقیهش برای بعدا.... حتی غلطگیری
13- دیدید بعد از پست این مطلب هم پینگ نشدم!
2- تیتر پست قبلی رو که نوشتم یهو کاری برام پیش اومد. گفتم یه چرتو پرتی بنویسم و برم تا اونایی که در نظرخواهی پست اسبق مشغول چت بودن جاشون بازتر شه. فکر میکردم طبق معمول وبلاگم پینگ نمیشه و کسی دیگه نمیاد. حالا اومدم و میبینم اینهمه قبلا مطالب مهم مهم (!) نوشتم و پینگ نشدم حالا عدل اومدم سر همین پست مورد عنایت بلاگ رولینگ قرار گرفتم:) عیب نداره، شما که غریبه نیستید... زیاد که فکر کنی میبینی چندان هم با پستهای قبلیم و پستهای بعضیها فرقی نداره...
در واقع به نظر خودم اومد دارم شوخی میکنم با اونایی که به زور میخوان یه مطلب شمارهدار عین من بنویسن. غافل از اینکه هر شمارهی من کلی حرف توش هست(!) و کار هر بز نیست خرمن کوفتن:))) به جان شما!
3- شب یلدا که گذشت، امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه. یکی از زیباترین جملههایی که در جواب تبریک شب یلدام گرفتم این جمله بود:
"اميد كه شب يلداي اين وطن روزي بهآخر برسد و زندگي چنان كه شايسته ي ماست آغاز شود."
ما از حافظ سوال کردیم اونم یه همچین جوابی بهمون داد. غزلشو پیدا کردم اینجا مینویسمش.
4- یکی از همسایههای ما رفته حج تمتع. میدونید از امشب اولین کاروانهای ملت جدیدالحاجیشده میرسه.
همسایهها تو جلسهی ماهیانه تصمیم گرفتن از شارژ ماهیانه براش پلاکارد بخرن و بزنن سردر ساختمون.
آقا، من اونجا روم نشد مخالفت کنم. اما اینجا هوار میکنم آهای.... من یک قطره خونم هم راضی نیست! مگه من رفتم دبی کسی برام پلاکارد زد؟
یا وقتی برگشتم کسی جلوم اسفند دود کرد و گوسفند کشت؟
حالا پلاکارد هم میزنید اقلا یه جملهی زیبایی(با طنز باشه بهتره، یه جملههای به نظرم رسید نوشتم بعد پاکش کردم از ترس بعضیا:) ) بنویسید که تازگی داشته باشه نه این پارچه فسفری جیغای جدید که جملههای کلیشهای مسخره روش نوشته و فقط جای اسم خالیه!
وای.... حالا باید تا مدتی پشتچشم نازک کردن این همسایه جدیدالحاجیشده رو تحمل کنیم که فکر میکنه لابد پخی شده و چیزی بیشتر از ما داره و حتم دارم حداقل تا یکسال با حجاب میشه!
من تاحالا کسی رو ندیدم حج بره و اخلاقش بهتر از قبل بشه!
5- در گذرگاهی
پُر از خیزاب ها...پُر از تالاب ها...پُر از افسوس ها...و
پرُ از دستان گرم...سر شار از مهربانی های سبز...
پُر از کینه... پُر از درد...و صدائی که می آید ز دور...و
می گوید...
آه...نمی دانم چرا مفهوم نیست....
گذرگاه مخصوص دیماه منتشر شد....
6- دیدن این ویدئوی زیبا، آواز کردی شهرام ناظری با ارکستر جکناواریان چه حالی میده....
لینکشو در وبلاگ آزاد نویس پیداکردم که متن شعرش رو هم نوشته...
7- وبلاگ آنا ماریا رو هم دوست دارم....
8- احمدینژاد جان، من هم شیرم را حلالت نمیکنم...
چرا هر روز قیمت شیر رو میبری بالا مرتیکه!
ساسان آقایی هم که برای سفر حجات حلالت نکرد... وضعت خیلی خرابه ها...
9- یکی از دوستان برادر بزرگ قیصر امینپور که قبلا در دزفول در همسایگی اونا زندگی میکرده، تعریف میکرد: قیصر وقتی دبیرستان درس میخوند دیوارهای خونهشونو پر کرده بود از نقاشیهاش که بیشترش چهرهی زنان هنرپیشهی هندی بود... فکر نکنید دارم بدیشو میگم. اتفاقا همین که قیصر امینپور مثل بقیهی جوونها رفتار میکرده و تافته جدا بافته نبوده دوستداشتنیتر و مردمیترش میکنه.
10- دیروز خیلی دوندگی داشتم. هزار جا باید میرفتم. و بیشتر هم جاهای شلوغ پلوغ.
منتظر خبر مهمی هم با اساماس بودم. تا بوق اس ام اس رو میشنیدم، هر جا که بودم، مثلا جلوی باجهی بانک، هولهولکی از کیفم بیرون میآوردم(حالا ببین از کیفم باید جند ورق کاغذ و کیف و دستکش و لیوان و دستمال و خودکار و... درمیآوردم تا به تلفنم برسم... . جیب میب هم نداشتم بذارمش توش... بندش رو هم نبسته بودم که بندازم به گردنم) میخوندم: بانک اقصاد نوین بزرگترین شبکه شعب بانکهای خصوصی کشور.
زیر لب فحشی میدادم و زیر نگاه متعحب صندوقدار و غرغر پشتسریها موبایل رو در کیفم میگذاشتم و...
نیم ساعت بعد وقتی به زور وارد اتاق رئیس ادارهای شدم و نوبت به من رسیده ناگهان باز صدای زنگ اسام اس.هولهولکی آت و آشغالهای کیفمو پرت میکنم روی میز رئیس اداره و موبایل رو روشن میکنم:
برندگان اینترنت هوشمند توجه بفرمایید...
آخه بابام اینترنت هوشمند داره که ببره یا مامانم؟
یکربع بعد دارن دم در یه اداره بازرسیم میکنن. زن کیفگرد: موبایل همراهته بده دست من.
من: نه همرام نیست گذاشتم خونه. یهو صدای زنگ اساماسش مثل ... ناغافل بلند میشه.
من با قیافهی معصومانه: ئه... تو کیفمه... دنبال موبایل میگردم که ایندفعه مخصوصا گذاشتم تو جیب مخفی که خانم کیفگرد نبینه، و مثلا پیداش میکنم.
اسام اس: بانک سامان بانک همهی شما!
زیر لب میگم درد بگیری مرض بگیری. سامان کجا بانک منه؟
و همینطور بود که اساماسهای سرگردان میرسید و از اساماسی که منتظرش بودم خبری نبود...
من میدونم که بیشتر شرکتها حتی کاندیداهای انتخابات پولی به مخابرات(یادم رفته اسم شرکت مسئول موبایلها رو) میدن مثلا یک میلیون تومن، پونصدهزار تومن یا حتی صد هزار تومن و قراردادی با مخابرات میبندن که به مقدار پولشون برای ملت بدبخت اساماس ناخواسته بفرسته! ماچه گناهی کردیم؟ من باید از مسئولش غرامت بگیرم که اینقدر برای من تولید اضطراب میکنه!
12- خیلی خستهم. بقیهش برای بعدا.... حتی غلطگیری
13- دیدید بعد از پست این مطلب هم پینگ نشدم!
شب قربان
1- سلام
2- حال شما؟
3- احوال شما؟
4- کسالتی ندارید؟
5- والدهتون چطوره؟
6- عمه؟ خاله؟
7-عمو، دایی؟
8- اوضاع مرتبه؟
9- ما هم ای... میگذرونیم...
10- میسوزیم و میسازیم...
11- گاهی زیر لبی فحش هم میدیم...
12- گاهی هم یواشکی مشتی بر دیوار، نشد بر بالش، میکوبیم...
13- بلد نیستی، مرض داری 13 قسمتی مینویسی؟!
2- حال شما؟
3- احوال شما؟
4- کسالتی ندارید؟
5- والدهتون چطوره؟
6- عمه؟ خاله؟
7-عمو، دایی؟
8- اوضاع مرتبه؟
9- ما هم ای... میگذرونیم...
10- میسوزیم و میسازیم...
11- گاهی زیر لبی فحش هم میدیم...
12- گاهی هم یواشکی مشتی بر دیوار، نشد بر بالش، میکوبیم...
13- بلد نیستی، مرض داری 13 قسمتی مینویسی؟!
اشتراک در:
پستها (Atom)