دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۹۱

خاله فرخنده...

1- اول صبحی نیما زنگ زده می‌گه مامان جون فرخنده‌، امشب با مهسا و مهبد میاییم خونه‌تون. گفتم قدمتون روی چشم عزیزم. دلم برای مهبد کوچولو یه ذره شده، و یکراست رفتم سراغ یخچال ببینم چی کم داریم. نه مرغ داشتیم و نه میوه درست حسابی. جلوی عروس باید آبروداری کنم. پس حاضر شدم و زنبیل چرخدارمو برداشتم و رفتم خرید…
بازارروز  از همیشه  خلوت‌تر بود. این موقع همیشه سر پارک کردن جلوی بازار دعوا بود ولی امروز هنوز کلی جا داشت.
از اونجایی که اضافه‌کاری آقا فریدون  رو چند وقتیه قطع کردن...
بقیه رو اینجا بخونید.
لینک در بالاترین

2- لباس پوشیده بودم برم مراسم ختم جعفر آقا پسرعموی آقا فریدون که تلفن زنگ زد، فکر کردم آقا فریدونه که  می‌خواد ببینه  چرا هنوز نرسیدم و بگم حوصله ندارم از اول بیام و  مدام چشمم بیفته تو چشم  اون  خواهر بزرگه‌ت، اما عینک که زدم شماره رو خوندم، دیدم شماره لیدا افتاده. لیدا که باید دانشگاه باشه. خوب لابد دلش برام تنگ شده خواسته صدامو بشنوه. فرق دختر با پسر اینه دیگه! نیما از وقتی زن گرفته آیا دوسه روزی یه بار زنگ بزنه یا نزنه.
اما صدای لیدا چرا اینجوریه؟
- مامان،  نترسی‌ها…
دلم هُری ریخت پایین، یعنی تصادف کرده، بیمارستانه؟
- چی شده، زود بگو دارم دق‌مرگ می‌شم.
- مامان منو گرفتن. بیا وزرا…
- چی؟ چی؟ مگه چی‌کار کردی؟ با ماشین به کسی زدی؟ فقط بگو طرف مُرده یا زنده‌ست…
- ئه، مامان حواست کجاست من که ماشین ندارم، گوش بده! باید قطع کنم، فوری برام لباس بیار، گرفتنم.
زدم تو سرم: وای، خاک بر سرم! لخت شدی؟ گفتم این گلشیفته کار دست جوونامون می‌ده(گریه…)
- ای بابا، کی لخت شده، مامان فرخنده جونم! گوش بده، گرفتنم، می‌گن لباس و حجابت ناجوره....
بقیه رو اینجا بخونید.
لینک در بالاترین

3- اسفندی که عزیز جون برای بوفون دود کرد نم داشت...
قراره امشب همه دسته جمعی فوتبال نگاه‌ کنیم. مادر شوهرم هم قراره بیاد. این‌جور وقتا هم خیلی خوشحالم که همه افراد خانواده یه جا جمع میشیم و هم نگرانم نکنه چیزی کم و کسر باشه.
می‌رم کمی تخمه و میوه می‌خرم. برای شام هم، چون مادرشوهر و عروسم اصرارمی‌کنن خیلی ساده باشه، آش جو بار می‌گذارم.
راستش خیلی دلم می‌خواد یه بار بشینم از اول تا آخر یه بازی فوتبال رو ببینم، اما نمی‌شه. گاهی آقا فریدون سر گل‌های مهم صدام می‌زنه و میگه ول کن بیا بشین ببین فوتبال چه دنیای قشنگیه … اون نمی‌دونه وقتی دختر خونه بودم گاهی با دختر پسرای محل فوتبال بازی می‌کردم. اون‌موقعا اینجوری نبود که دختر پسرا اینقدر از هم دور باشن. اینجوری نبود یکی بگه تو چطوری لباس می‌پوشی، نماز می‌خونی، نمی‌خونی. دختری، پسری، اصلا به این کارا کاری نداشتیم. برای هم کُرکُری می‌خوندیم اما بیشتر جنبه شوخی داشت. اون موقعا من لاغر و فرز بودم و یه چند تا گلی که به برادر یکی از فوتبالیست‌های معروف اون دوره که همسایه‌مون بود زدم مثل توپ ترکید.
اما حالا…
بقیه رو اینجا بخونید.
لینک در بالاترین