شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

باز هم عکس از روز جهانی زن

باز هم عکس از روز جهانی زن
۱-یک مساوی است با یک( یعنی قاعدتا باید مساوی باشد. اما...)
۲- جمعیت تحمع کننده ها از دور
۳- شعارها
۴- خشونت های زاییده ی تعصب کور را تحمل نمی کنیم.
۵- ارشادمان کردند!
۶- آنهایی که شعار دستشان نبود به افتخار خودمان دست می زدند!
۷- اولای حمله.
۸- بازم عکس هست.
طلبیدن نفس‌کش بعد از ماجرا....
عکس از باتوم خوردن ننداختم. موقع حمله مجبور می‌شدیم فرار کنیم و معمولا پشتمون یا بازومون ضربه می خورد. البته دوسه عکس تار هست که موقع فرار یا وقتی هلم می‌دادن گرفتم که به درد نمی خوره.

دیشب از ده شب تا چهار صبح داشتم سعی می‌کردم مطلبمو بذارم تو وبلاگم.آخرش با کمک دوستان شد اما هر پست صد بار ثبت شده بود.صاحب هاست اومد هر دورو پاک کرد و رفت. حالا برای آزمایش یک بار دیگه سعی می‌‌کنم.اگر همه‌ی عکس‌ها نیومد٬ لطفا در زیتون بلاگفا ببینید.
http://z8un.blogfa.com

جمعه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۴

چرا اینقدر کم بودیم؟


کاشکی سرِ من آب می‌بود و چشمانم چشمه‌ی اشک
تا روز و شب برای کشتگان دختر قوم خود گریه می‌کردم.
ارمیای نبی- باب نهم

فراخوان حدود 50 جمعیت فعال و نیمه‌فعال زنان کشورهفتاد میلیونیمون ، به اضافه‌ی فراخوان چند جنبش دانشجویی، به اضافه‌ی دختران دانشکده‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران سر جمع چیزی شدن حدود کمی بیشتر از صد نفر!
بله! واقعا صد نفر!
و حدود 50 نفر آدم کنجکاو چهارراه ولی عصر که اگر تصادفی هم اتفاق بیفته همین تعداد جمع می‌شن.( بلکه هم بیشتر)
نمی‌خوام کسی رو ناامید کنم، خودم هم ناامید نیستم ولی این بود تعداد کسایی که امسال برای بزرگداشت روز جهانی زن-8 مارس- در قسمت جلوی تأتر شهر، جنب پارک دانشجو جمع شده بودن!
بازم دستشون درد نکنه. بودن کسایی هم که از راه نسبتا دور از ظهر راه افتاده بودن تا ساعت 4 اونجا باشن.
مثل من که از کارم زدم و ساعت یک راه افتادم و کمی زودتر از 3 رسیدم. به پارک کوجک دانشجو نگاه می‌کردم که کجاش می‌تونن برنامه بذارن. همونطور که قبلا گفتم پارک دانشجو دررو نداره و معمولا هر چهار طرفش نیروی انتظامی وایساده. ولی ساعت 3 هیجکس نبود. نه بچه‌های خودمون و نه نیروی انتظامی. همه جا امن و امان بود. فکر کردم بهترین جا جلوی استخر پارک باید باشه. جایی بین مردم.
رفتم تو این فاصله گشتی در شهر بزنم. خیابون غلغله بود از مردمی که برای خرید عید اومده بودن. دم کرست‌فروشی مادام ایزابلا صف طویلی از زنان درست شده بود و همدیگرو هل می‌دادن.
در نگاه زنان جستجو می‌کردم. کدوم‌یکی از اینا قراره در جشن بزرگداشت خودشون شرکت کنن؟
نکنه عجله‌شون و تندتند راه رفتنشون به‌خاطر رسیدن سر وقت به این مراسمه؟
شوق زیادی داشتم و وقتی از ویترینی که آینه داشت رد می‌شدم لبخند طویلی روی صورتم می‌دیدیم که هر کار می‌کردم جمع‌وجور نمی‌شد.
یاد مراسم 8 مارس پیرارسال در پارک لاله می‌افتم. چقدر آشنا دیدم و چقدر اومده بودن. حتما این‌دفعه منسجم‌تر و بهتره.
یادمه اون‌دفعه مأمورهارو چقدر اذیت کردیم و آخرش چقدر دویدیم. تا هوا تاریک نشد جرأت جمله و زدن ضربه نداشتن. فقط یک ضربه بهم خورد که تا یک‌هفته جایش درد می‌کرد.

اما این‌دفعه...

وقتی اومدم پارک دیدم تقریبا بدترین جای پارک رو برای تجمع انتخاب کردن. جایی نزدیک چهار راه ولی‌عصر ، دور از پارک و مردم! محوطه‌ی روبروی ساختمان تأتر شهر(یعنی خواستیم نزدیک هنرمندان باشیم؟) جایی که ماشین پلیس به راحتی می‌تونست بیاد تو.

دیدن سیمین بهبهانی عزیزمان که همه‌جا درکنارمونه. شادی صدر مهربان ، خانم نوشین احمدی خراسانی و تعداد کمی دیگر از فعالین دلم رو گرم کرد و کاستی ها رو ندیده گرفتم.. شعارهایی که به دستمون گرفتیم و همه نشان از خواستن صلح و دوستی بود و خواستن برابری و عدالت، همبستگی و آزادی! خواستن زندگی عاری از خشونت و زور.
اما هنوز مدتی از خوندن قطع‌نامه نگذشته بود که. ماشین پیکان پلیس پیداش شد و یکراست میون جمعیت اومد. حدود 60 نفر روی زمین نشسته بودن و بقیه ایستاده گوش می‌کردن. پلیس در بلندگو با کلام خشنی می‌گفت:" شما مجوز ندارید" و" هرچه زودتر محوطه رو ترک کنید" و ماشین همینطور به میون جمعیت میومد. باکی نداشت از لِه کردن ما.
پشت ماشین فوجی از مأمورین سبزلجنی‌پوش اومدن. تعدادشون شاید بیشتر از تعداد ما بود. همه با باتوم. همه خشن و بی‌ادب. از همون اول!
نکته‌ی جالبی این وسط دیدم. این‌بار دختران چادری با ما بودند و نه بر علیه ما! اونا هم به پلیس اعتراض می‌کردن وبعدا دیدم از پلیس فحش و کتک می‌خورن.
فرمانده بلند دستور داد: " تا می‌خورن بزنیدشون! بخصوص ردیف اولی‌هایی که جلوتون وای‌میسن."." رحم نکنید!"
پسری فریاد زد: براشون دست بزنیم!
خانمی گفت: نه! جری‌تر می‌شن!
اما اونا دست‌نزده جری بودن!
فکر کردم شوخیه. اما واقعا می‌زدن. اول یقه‌ی پسرها رو گرفتن و تا می‌خوردن با لگد و باتوم زدنشون. اونا رو از بین خانم‌ها بیرون می‌کشیدن و پرت می‌ کردن یه گوشه. شاید فکر می‌کردن زنا بدون مردا ضعیف‌ترن.
اونایی که خیلی مقاومت کردن با خودشون بردن. نفهمیدم دورتر ولشون کردن یا با مینی‌بوس بردنشون. دیواری درست کرده بودن و نمی‌ذاشتن هیچکس برگرده.
اولش دخترها و زنها جیغ‌کشان بلند شدن.
مجبور بودیم دورشیم. اما کمی بعد جمع به خودش مسلط شد و شروع کردیم به سرود ‌خوندن:
ای زن ای حضور زندگی، به سر رسید زمان بندگی
جهان دیگری ممکن است، تلاش ما سازنده‌ی آن است

این صدا صدای آزادی‌ست، این ندا طغیان آگاهی‌ست
رهایی زنان ممکن است،‌ این جنبش سازنده‌ی آن است
http://z8un.com/download.php?id=528
. مسیر به سمت بیرون پارک بود. کاش به میون مردم می‌رفتیم. مأموران هلمون می‌دادن و باتومشون رو با گشاده‌دستی بر پشتمون می‌کوبیدن. به پیرو جوون هم رحم نمی کردم. من از دیدن ضربه‌هایی که بچه‌ها می‌خوردن منقلب شده بودم و بدون اختیار اشک می‌ریختم. شاید این‌قدر برای خودم ناراحت نبودم. درد کتکی که می‌خوری قابل‌تحمل‌تر از دیدن کتک‌خوردن زنی شصت‌ساله و دختری شانزده ساله بود.
داد زدم:" چرا می‌زنی وحشی! فکر کن ما خواهر و مادرای خودتیم" مأمور گفت:" اگر خواهرم مثل تو بود جرش می‌دادم!" بحث نمی‌شد کرد.
شعارها یکی یکی زمین می‌افتاد و به زیر چکمه‌ی مأمورین می‌رفت و نقش آج چکه روی شعارهای صلح و آزادی دردآور بود.
یکی از فرماندهانشون گیر داده بود به گرفتن دوربین من و چندین بار به من حمله برد اما زنان شجاع نجاتم دادن.
از پارک به‌زور بیرون شدیم.
خانم محبوبه‌ی بیات اومد ببینه چه خبره. هر شب اجرا داره( نمایش عادل‌ها. نوشته‌ی آلبر کامو و به کارگردانی قطب‌الدین صادقی) بیچاره‌رو دنبال کردن و رفت تو ساختمون تأتر.

یه عده یک‌راست رفتن خونه‌هاشون.
ولی من از راه دوری اومدم مگه می‌شه به همین راحتی‌ها برم. اومدم برگردم ضربه‌ای به بازوم خورد. دختره‌ی ج... کتک می‌خوای؟
پارک رو دور زدم و از محل دیگری اومدم تو. دوباره وسط سربازهای سبزلجنی گیر افتادم. و دوباره فرمانده‌شون حمله کرد به دوربین. باتومی رفت بالا. دست دیگری باتوم رو گرفت. اولین سربازی بود که به روم لبخند زد. زن مسنی دستمو گرفت و با من دوید. در واقع منو دووند. جیغ و داد فرمانده. می‌گفت:" بزنید این گُه‌ها رو"
موقع دویدن گفتم گه خودتی بی‌شعور.( منم بی‌ادب شده بودم).
شناخته شده بودم و نمی‌تونستم برگردم. این دفعه گرفتنم حتمی بود. با زن رفتیم روسری‌فروشی روبروی تأترشهر و هر دو روسری متفاوت با شالی که به سر داشتیم خریدیم. پسر فروشنده می‌خندید و می‌گفت می‌دونم برای چی می‌خرید و با هردوما نصف قیمت حساب کرد. گفت مواظب خودتون باشید اینا شرف ندارن.

رفتیم نشستیم توی پارک. دختر دیگری هم که دیگر می‌شناختیمش اومد. رفتیم از روی مانع‌ها ببینیم روبری تأتر چه خبره مأمورین دوباره حمله کردن و ما رفتیم بغل‌دست زن مسن نشستیم. زن جیغش دراومد با دخترای من چیکار دارین ؟ا. بعد خطاب به ما گفت: پانته‌آ، پریسا مگه نگفتم به این وحشی‌ها نزدیک نشید. رو به اونها کرد و با اخم گفت اومدیم خرید عید. خسته شدیم اومدیم تو پارک نشستیم. عیبی داره؟ مأمور با ناباوری نگاهمون کرد ولی از زدن ضربه منصرف شد و گفت عیب که داره. یالله بلند شید برید.
زن گفت مثلا امروز روز زن هم هست. دستتون درد نکنه! خوب از خانوما پذیرایی می‌کنید! و بلند شد دست مارو گرفت و به طرف بیرون پارک برد خیلی برای من نگران بود و بارها ازم خواست دوربینو بدم در کیفش بذاره تا برای من بد نشه. برای اینکه اعتماد کنم اسمشو که در اعلامیه‌ی زنان چاپ شده بود با کارت شناسایی نشونم داد.
اما راستش ندادم و گفتم شما شناخته‌شده‌اید می‌ترسم برای شما بدتر بشه!
. تعداد مأمورین بیشتر شده بود. پشت دیوارهای روبروی تأتر شهر صفی از اونا سنگر گرفته بودن.
مردم عادی پچ‌پچ می‌کردن:
- معلومه اوضاع حکومت خیلی خرابه که این‌طور حمله کردن.
- دوره‌ی خاتمی کی جرأت داشتن این‌طوری بزنن.
- مگه 18 تیر دوره‌ی خاتمی نبود؟- بود. اما...
- ایشالله تا عید اینا می‌رن.
- ای آقا، آخوند مگه ول می‌کنه.
- این اختناق احمدی‌نژادیه!
- چقدر کارشون زاره که دست رو زنا بلند می‌کنن.
- این زنا هم بیکارن ها. آخه بگو زن، بشین سر خونه زندگیت. تورو چه به مبارزه؟
- پیرزنه رو دیدی چطوری دست می‌زد؟ یه طوریش می‌شد ها...
- خوب دیگه زنا هم خیلی پررو شدن.
- آقا شما دوره‌ی شاه یادت نیست. زنا خیلی سالار بودن. مگه کسی جرأت داشت بهشون چپ نگاه کنه.
- بابا اون‌موقع هم بد بود. بعد از 8 شب زن نمی‌تونست بره تو خیابون.
- من درد اینا رو می‌دونم. اینا می‌خواد ولنگ و واز بپوشن. آزادی لختی منظورشونه!

ما خانواده‌ی موقتی در بعضی بحث‌ها شرکت می‌کردیم. کلی راجع به شعارهای جمع حرف زدیم و از دیه و حق طلاق وبرابری و تعدد زوجات و...

و هرجا از دوسه‌نفر بیشتر دور هم بودن مآمورا میومدن گیر می‌دادن. زنهایی که در تجمع بودن شناخته بودیم و از دور برای هم چشم‌و ابرو می‌آمدیم. کمی از مردم دور می‌شدیم و دوباره در جمع بعدی.

یک‌جا پسری بغل دست ما نشسته بود و سیگار می‌کشید. توی جمع دیده بودمش. مأموری هیکل گنده(فرمانده‌ی لباس شخصی‌ها که هرکار کردم به علت هوشیاری و سبعیتش نتونستم ازش عکس بگیرم.یه دستش یه کاغذ صورتی که دست شادی صدر دیده بودم بود و در دست دیگرش بی‌سیمی که مرتب با اون فرمان می‌داد) بی‌ مقدمه به ما نزدیک شد . همه‌مون سکوت کردیم ببینیم منظورش چیه. رفت به طرف پسر و پس‌گردنی محکمی به او زد و یقه‌ش رو گرفت و پرتش کرد و با عربده گفت: پدر سگ! چرا داری لایه‌ی اوزون رو سوراخ می‌کنی؟( مثلا خیر سرش خواسته بود طنز بگه و مارو بخندونه!) اما هیچ‌کس نخندید و شنیدم با دندون‌های بسته می‌گن: کثافت!

یک‌بار حدود 20 سرباز ما رو تا ساندویچ‌فروشی سررازی بدرقه کردن البته با هل‌دادن و قدری توهین. و من و خواهر تازه‌یافته‌م به مادر شجاعمون چسبیده بودیم. رفتیم و از خیابون خارک دور زدیم و از پشت پارک برگشتیم تو. و بازم رفتیم نشستیم تو پارک با مردی که مخالف کار ما بود بحث کردیم.
اون‌قدر بودیم و دنبال شدیم و در رفتیم تا هوا تاریک شد. هنوز مأمورین در قسمت شمال پارک بودن. ما نمی‌دونستیم. موقع بیرون رفتن از همون ضلع که مینی‌بوسشون هم پارک بود شناختنمون که قرار بود خرید بریم و نرفتیم. دنبالمون کردن و ما رفتیم وسط خیابون و پریدیم تویه اتوبوس که ایستاده بود..( به راننده گفتیم ندادن بلیت ما از نداشتن شخصیت نیست ها). راننده دید دنبالمونن خندید و گاز داد.

شب برنگشتم خونه. گفتم تهران می‌مونم. اون موقع هم ماشین خط نبود. و زن گفت به هیچ‌وجه سوار ماشین‌های غریبه نشو.

صبح رفتم یک‌بار دیگه به پارک دانشجو سر زدم. خیلی غمگین‌شدم.
دیدم پارک دانشجو دیگه فقط یه خاطره‌ی خوش برام نیست. فکر می‌کنم تا وقتی زنده‌م با دینش یاد 8 مارس و وحشیگری حکومت و کتک و خشونت بیفتم.

این بار که از ویترین‌ مغازه‌ها رد می‌شدم صورتی می‌دیدم که هیچ لبخندی روی لبش نبود. زن‌هایی رو می‌دیدم که با بی‌خیالی مشغول خرید و چونه‌زدن بودن. صف جلوی مغازه مادام ایزابلا طویل‌تر از دیروزش شده‌بود. می‌دونستم هیچ‌عجله‌ای برای رسیدن به جایی رو ندارن. اونا برمی‌گردن به خونه‌هاشون. برای شست‌وشو و پخت‌وپز و آراستن منزل برای دیدو بازدید عید که بشینن بگن اینا ایشالله تا دوماه دیگه می‌رن.

دیدم همه‌جای شهر پر شده بود از صندوق‌های شور نیکوکاری. صندوق‌های خالی که مسئولینش از بی‌کاری رو صندلی خوابشون برده بود. هیچکس رو ندیدم که حتی یه صدتومنی بندازه توشون.
جلوی یه صندوق خالی یه مداد نو دیدم که مردم پاشونو می‌ذاشتن روش و رد می‌شدن.
با پا زدمش کنا دیوار.. شاید بچه‌‌ای بهش احتیاج پیدا کنه و برش داره. شاید بخواد باهاش بنویسه:
عدالت، برابری، همبستگی، آزادی، صلح...
عکس:تاراندن مردم توسط مأمورین
عکس.مأمورینی که مارو هل می‌دادند.
عکس: کاغذ سرودمان
عکس:نقش آج چکمه‌ی مأمورین بر پشت شعار صلح و عدالت. صاحبش کتک خورد و انداختش زمین
عکس:وقتی ماشین پلیس بی‌تعارف توی جمعیت زد.
عکس: شور نیکوکاری عجیبی بین مردم به وجود آمده.
عکس: همه می‌خواستند در ریختن پول برای همنوعانشان گوی سبقت را از هم بربایند. چون همه به حکومت اعتماد کامل دارند. می‌دانند که این پول به مستحق واقعی‌اش می‌رسد . الحمدالله همه پول اضافه دارند.

------------
اعتراف:
موقع عکس گرفتن دستم می‌لرزید. بغضم می‌گرفت. از دیدن کتک‌ها قلبم در سینه‌م بدجور می تپید. نه. من اصلا آدم شجاعی نیستم!

-------

گزارش مصور آرش عاشوری‌نیا از این تجمع. بیشتر به مجلس خصوصی می‌ماند تا تجمعی مردمی. حتی ژست گرفتن جلوی دوربین.

گزارش درنا کوزه‌گراز تظاهرات روز هشت مارس.

پنجشنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۴

روز زن

عباس عباس٬ اصغر!عباس عباس٬ اصغر!عباس بدبخت شدیم رفت. زیتون اومده از پذیرایی روز ۸ مارسمون گزارش تهیه کنه! ورپریده همین‌جا عین شیر بغل دستم وایساده.:(

یکشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۴

ترجمه ‌ی مزخرفانه!

1- " فلان چیز دارای زیبایی مشهور است" ،" رنگ آسمان به شکل و شاعرانه و دلپذیری رو به نازکی می‌رود"، " شما تقریبا می‌توانید تنفس گرم رودخانه‌ی قهوره‌ای را به همراه عطر ضعیف موز و قهوه حس کنید."، " نزدیکی گرم و ساده‌ای بین طبقات مختلف وجود دارد"، به طرز ظریفانه‌ای لباس پوشیده"، "همهمه‌ی منزجرانه"،" خندیدن بی‌میلانه"،" پرسیدن بدشگونانه!"، "آرامش مخمورانه"، "بی‌توجهانه" و...
.ترجمه‌ی فوق‌العاده بد" مرجان بخت‌مینو" لذت خوندن نمایشنامه‌ی " اتوبوسی‌ به‌نام هوس" نوشته‌ی تنسی ویلیامز رو به‌طور مزخرفانه و مکدرانه‌ای به کامم تلخ کرد:))( ببخشید، کسی که تازه این کتابو با ترجمه‌ی خانم بخت‌مینو خونده باشه جمله‌‌ای بهتر از این نمی‌تونه بگه!)
بابا جان، وقتی ادبیات و دستور زبان و اصولا ترجمه‌کردن بلد نیستی مرض داری کتاب ترجمه می‌کنی؟ ا ونم کتاب به این مهمی رو؟وقتی به اسم ناشر نگاه می‌ کنی: " انتشارات مینو" جواب سوالتو می‌گیری!

2- بازم عید می‌شه و گرفتن عیدی کتاب از کسانی که در عمرشون هفت هشت تاشعر گفتن و با هزینه‌ی شخصی یا پاپا‌جون مامان‌جونشون کتاب منتشر کردن شروع می‌شه و وقتی میای خونه کتابو باز می‌کنی می‌بینی یه حرف جدید توش نیست. همه تقلیدیه(یا بهتر بگیم تقلبیه) از فروغ و شاملو و اخوان و ابتهاج و...
اونم بدون اینکه پیام واقعی شعر اونا رو درک کرده باشن. البته طفلیا حق دارن. تا آخر عمر چیزی دارن که بهش پز بدن:) با هزینه‌ی شخصی در 2000 نسخه چاپ می‌کنن و همه‌رو خودشون می‌خرن و به جای عیدی به مهمونا غالب می‌کنن.(راسته که ما در ایران یک‌میلیون شاعر داریم؟ اما چرا فقط به تعداد انگشتان دست شاعرمطرح وصاحب ذوق و صاحب سبک داریم؟)

3- نمی‌دونم خواننده‌های کتاب‌ آقای ر.اعتمادی چه‌طور این همه بی‌قیدی و بی‌توجهی رونمی‌بینن.
یکی از کتاب‌هاشو برای کنجکاوری باز کردم و از اول داستان خوندم. دختری پولدار دم کیوسک روزنامه فروشی داره دنبال اسمش بین قبول شدگان کنکور می‌گرده. پسری با لباس های ژنده به دختر نزدیک می‌شه و می‌بینه دختر مثلا دانشگاه تهران رشته پزشکی قبول شده. می‌گه اتفاقا منم دانشگاه تهران می‌رم.
-... روشنایی؟ـ بله.-
شما دختر آقای روشنایی سرمایه‌دار معروف هستید؟
- بله.داستان ادامه داره. تا اینکه این دو باهم دوست می‌شن و می‌رن کافی‌شاپ.بین صحبت‌های جدیشون:ـ شما دانشجو هستید؟- ا... از کجا فهمیدید؟- نکند دختر آقای روشنایی سرمایه‌دار معروف هستید؟
دختر با کرشمه- به راستی که شما خیلی باهوشید. اسم من را ازکجا بلدید؟ نکند من را زیر نظر دارید؟
یعنی این آقای نویسنده وقتی دوسه‌روز بین نوشتنش فاصله میفته یادش می‌ره جریان چی بوده؟ داستانشو دوباره خونی نمی کنه؟ ( اون‌وقت متاسفانه کتاب‌های این آقا به چاپ ان‌اُم می‌رسه)

4- این برادر شیطون من از یه سفر طولانی دانشجویی برگشته و چون مامان اینا(مامان جونم اینا) مسافرتن اومد اینجا؟ یک روز طول کشید ظرف و ظروف سیاهشو سابیدم تا فهمیدم مثلا جنس کتری‌ش استیله و نه یه فلز سیاه‌رنگ و رنگ پتوش آبیه و نه خاکستری:)
برادرم با قطار اومده. وقتی با دوستش بلیت‌هاشونو چک می‌کنن می‌بینن هر کدوم تو یه کوپه‌ی جداگونه افتادن.برادر من با سه‌تا خانم‌آقای ارمنی هم کوپه بوده و دوستش با یه قاچاقچی معروف منطقه‌ی مبدأ و یه عده دیگه.یه آقای فکل کراواتی که از این آقای قاچاقچی خوشش نمیومده اظهار تمایل می‌کنه کوپه‌شو عوض کنه تا این دوتا دوست پیش هم بشینن. داداش من می‌ره لوازمشو برداره که یکی از خانومهای ارمنی می‌پرسه: کجا؟ برادرم می‌گه می‌خوام جامو با یکی عوض کنم تا برم پیش دوستم.. خانومه می‌گه با کی؟ برادرم شیطونیش گل می‌کنه و می‌گه با یه آخوند!زن ارمنی هوارش به آسمون می‌ره و همونجا روسریش رو درمیاره که من می‌خوام راحت بشینم حوصله‌ی آخوند جماعت رو ندارم و حق نداری که یه آخوندو جای خودت بیاری. اون یکی خانم ارمنی هم روسریشو در‌میاره و این یکی هم جیغ و داد.برادرم که خنده‌ش گرفته می‌گه آقای ر. هم هست، قاچاقچی و شرور معروف منطقه، می‌خواهید اونو بفرستم؟ خانومه هوار که اگه اونو بفرستی والله به خدا سگش شرف داره به آخوند جماعت.

5- حالا جریان این قاچاقچیه چی بوده؟برای داداشم و دوستش تعریف کرده که تو منطقه هیچکس زورش به خانواده‌ی اینا نمی‌رسه و جرأت ندارن حتی برای یک ساعت بندازنشون زندان. چه ازشون مشروب بگیرن چه مواد مخدر و چه اسلحه و حتی اگه قتلی مرتکب بشن. اون‌قدر دم بسیجی‌های و کله‌گنده‌های دولتی رو می‌بینن که از گل نازک‌تر بهشون نمی‌گن. در عوض این‌ها هم فکر عوض کردن حکومت به کله‌شون نزنه!( چرا بزنه؟ کجا برم بِه از اینجا؟)نمی‌دونم کدوم شیرپاک خورده‌ای جرأت کرده بوده و زده داداش این گنده‌لات رو کشته و فرار کرده تهرون و این آقا اومده سرشو گوش تا گوش ببره و دوباره برگرده شهرشون.برادرم پرسیده تنهایی نمی‌ترسی بلایی سرت بیاد؟ گفته: بابام 50 تا پسر داره( از زن‌های متعدد) . انتقام خونمو می‌گیرن حتما!( به همین سادگی!)

6- شانس منو!برای دوستم دنبال خونه می‌گشتیم. ساعت ده صبح توی خیابونی که توش یه عالمه بنگاه معاملات ملکیه. همون‌طور که دونه‌به دونه می‌رفتیم تو و سوال می‌کردیم. از دور دیدم مرد جوونی وارد بنگاهی در 50 متر جلوتر شد و یهو همهمه برخاست. مردم میدویدن طرف اون بنگاه و داد و بیداد می‌کنن. من که دقت نکردم اما می‌گفتن تو یه دستش اسلحه‌ست و توی یه دست دیگه‌ش کارد. رفت تو و درو از تو قفل کرد( قابل توجه اونایی که کلیدو پشت در جا می‌ذارن.) مردم کنجکاو بیرون بنگاه جمع شده بودن و می‌دیدن که مرد جوون زد و شاهرگ مرد بنگاه‌دارو با چاقو زد. یکی هم فوری زنگ زد به کلانتری و اورژانس.مرد جوان وقتی می‌خواد بیاد بیرون و جمعیتو بیرون می‌بینه، چاره‌ای نمی‌بینه جز اینکه با چاقو بزنه تو قلب خودش. یعنی در واقع خودزنی کنه. اورژانس اومد و دوسه‌نفر که اون تو بودن و از ترس رنگ به چهره نداشتن درو باز کردن.اورژانسی‌ها دیدن که کار مرد میانسال تمومه، جسدشو گذاشتن اون تو بمونه. ولی جوون هنوز نفس می‌کشه. بردنش . خبر رسید اونم توی راه بیمارستان فوت کرده، دستبند به دست! من چند دقیقه‌ست که یادم اومده که دوربین عکاسیم همراهمه. دوسه تا عکس که می‌گیرم پلیس حمله می‌‌کنه که دوربینمو بگیره. ناچارا می‌ذارم تو کیفم.مردم محل جمع شدن. زنها نچ‌نچ می‌کنن که حاج‌آقا خیلی مرد خوبی بود! مؤمن بود! عاشورا فلان قدر نذر داد.پسری حدودا بیست‌ساله تازه از خواب پاشده با موهای ژولیده گریان به سر جسد مرد اومد. ناپسریشه!
از یکی پرسیدم حاج‌آقا چندتا زن داشت؟
دوتا.-
خواستم بپرسم چرا دوتا؟ دیدم وقت شوخی نیست. احساسات عمومی حسابی جریحه‌دار و تا حدودی لکه‌دار شده.- بعد همین‌طور افراد ژولیده‌ی تازه‌از خواب‌پاشده‌ی گریان بود که از راه می‌رسیدن و وارد بنگاه می‌شدن.بعدا فهمیدم قاتل داماد مقتول بوده.نمی‌دونم چرا تو روزنامه‌ها از این جریان هیچی ننوشتن.

7- روز جهانی زن، هشتم مارس، برابر با 17 اسفند که چهارشنبه‌ی همین هفته‌ست. ساعت 4 تا 5 بعد از ظهر قراره بریم پارک دانشجو. نمی‌دونم چرا انداختنش پارک دانشجو( چهار‌راه ولی‌عصر. بغل تأتر شهر) که روزهای معمولیش هم دور و برش پر از مأموره و پارک خیلی کوچیکیه. باز پارک لاله کلی در‌رو داشت!

8- برای دیدن بازی ایران کاستاریکا دلم می‌خواست برم استادیوم آزادی همراه بقیه‌ی خانوما. اما بلیت گیرم نیومد. ای‌میلی برای برگزار کننده‌های این حرکت فرستادم ببینم می‌تونن برام جور کنن اما متاسفانه ای‌میلم فرداش که مسابقه‌انجام شده بود و خانوما رو هم راه نداده بودن به دستشون رسیده بود.راستش" مبارزه برای دیدن یه مسابقه" به نظر خیلی مسخره و ابتدایی میاد. ما کجای راهیم؟به نظر من این کمترین و کوچکترین خواسته‌ی ما در روز جهانی زن می‌تونه باشه. ما دنبال اهداف خیلی بزرگتری هستیم.

9- از هر خیابونی رد می‌شی یه ترقه جلو پات منفجر می‌شه. باز رفتن پیشواز چهارشنبه سوری!

10- وقتی طرح تعطیلی‌های کاهش‌یافته رو می‌بینم خندم می‌گیره. تموم تلاششون رو کردن تعطیلی‌های ایرانی رو بردارن و به‌جاش تعطیلی مذهبی بذارن. تعطیلی عید تا 4 فروردین. سیزده‌به‌در پر! 29 اسفند پر!
اما تعطیلی تولد و وفات امام‌ها(حتی اونایی که برای بزرگداشتشون کار خاصی نمی‌کنیم.) سرجاشه.
آقا، تعارف نکنید و اون 4 روز تعطیلی عیدو هم بردارید و خلاص!دیدین گفتم اینا یواش یواش می‌خوان عید نورزو حذف کنن و به‌جاش " از عید تا عید" -غدیر تا خمو- بذارن؟

11- اميدوارم نظرخواهيم درست شده باشه.

۱۲- این‌همه این‌روزها تو وبلاگ‌ها حرف گی‌ها و لزبین‌هاست کسی نمی‌نویسه که اینا وقتی می‌خوان فرمی رو پر کنن و نوشته خانم یا میسیز یا میس و یا آقا و مستر کدومو پر می‌کنن؟جواب: آخه این سوال به کله‌ی هیچکی جز زیتون خطور نمی‌‌کنه:)