- لطفا از درِ مخصوص خواهران وارد بشید.
غر میزنم:ای بابا، اومدم شکایت کنم، چه فرقی میکنه از کجا وارد شم.
زن نسبتا مسن مسئول بازرسی درحالیکه دستشو به زور توی کیف کوچکم چپونده بود، پرسید موبایل داری؟ حوصله نداشتم و دودستی موبایلم رو تقدیم کردم. تنها فکری که اون لحظه به سرم زد خاموش کردن موبایلم بود که اگر زنگ خورد وسوسه نشه گوشی رو بر داره یا مثلا به خرج من به جایی زنگ نزنه.
داشتم زیپ کیفم رو به زور میبستم که با اخم گفت لطفا آرایشتو پاک کن و عینک آفتابیت رو هم از روی سرت بردار بذار توی کیف.
خنده م گرفت. گفتم شما هم شدی عین صدام حسین!
گفت یعنی چی؟ چرا؟
گفتم خوب اونم موشک ۹ متری رو میخواست به زور در کوچه شش متری جا بده. خانم عزیز شما خودت دیدی که کیف من کوچیکه - دکتر گفته به خاطر شونه دردم یه مدت کیف کوچک بندازم رو شونه م- به خاطر حساس شدن چشمم به آفتاب هم حتما باید بیرون عینک آفتابی بزرگ بزنم. خوب شما وقتی کیف منو هم زدی و گشتی. دیدی که موقع بستن زیپش چه عذابی کشیدم. حالا این عینک بزرگ رو کجاش جا بدم؟ تازه این عینک روی سرم چه ضرری به نظام میزنه؟ گفت بذار تو جیبت. گفتم میبینی که جیب ندارم. سر تا پا مو وارسی کرد ببینه جایی تو بدنم پیدا میکنه. عینکو زدم بین دکمههای سینه م و گفتم خوب شد؟ گفتای وای، بدتر شد. برش دار.
کلی فسفر سوزوند تا راه چاره پیدا کرد و گفت اصلا بگیر دستت. گفتم خانوم شما هم گیر دادیها. میخوام صد تا پله بالا پایین برم و هی فتوکپی بگیرم و این اتاق اون اتاق برم. اینم بگیرم دستم؟ گفت اقلا جلوی من بگیر دستت. فهمیدم منظورشو. گرفتم دستم و گفتم بفرمایید. گفت حالا آرایشتو کامل پاک کن. گفتم وای... مردم از دستتون. این کیفمو باز کنم دستمال درآرم همه وسائلم میریزه بیرون. دست کرد از زیر میز عین جادوگرایی که یه چیزیو ظاهر میکنن یه جعبه دستمال کاغذی گندهٔ گل منگلی بیرون آورد. بفرما.
تشکر کردم و یکی برداشتم و الکی جلوی دهنم گرفتم و گفتمای وای دیر شد. و از در زدم بیرون. یعنی رفتم تو.
دیدمای دل غافل همه یکی یک موبایل عین گوشت کوب دستشونه و بلند بلند با یکی دارن حرف میزنن و جریان ماوقع برای وکیل و برادر و پسرخاله دخترخاله تعریف میکنن هیچکی هم نمیگه خرت به چند من. زنها هم همه آرایش دارن و با اینکه کیفاشون بزرگ و خالیه یکی یک عینک آفتابی منجوق دار و از مال من گندهتر رو سرشونه. گفتم زنه منو ساده گیر آورده بودها...
اول رفتم پیش مشاور قضایی. گفتم عین دفعههای پیش (آخه تو مملکت گل و بلبل ما تا دلتون بخواد کلاه میذارن رو سرتون) الکی هی ندوم اینور و اونور. از راهش برم.
تو اتاق چند تا مشاور آقا نشسته بود. دوسه تا جوون و یکی مسن. من مونده بودم پیش کدوم برم. پام یاری نمیکرد. میخواست بره پیش یکی از اون جوونا اما میگفتم این مسنه شاید با تجربه تره. آقا مسنه که بهم نزدیکتر بود با خنده صندلی کنارشو نشون داد و خیلی خودمونی گفت بیا پیش خودم. رفتم نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا. با آب و تاب و خونسردی تعریف میکردم. دیدم هر چی جلوتر میرم نیشش بازتر میشه.
گفتم ببخشید چی شده؟ به چی میخندید؟ با پررویی (جلوی همه. همه داشتن به من گوش میدادن) زد به بازوم و گفت: ناقلا! با این بلایی که سرت آوردن خوب روحیه تو حفظ میکنی و گریه نمیکنی؟
- باید گریه کنم؟
با خنده کریه و جلف گفت:
- آره دیگه. من جات بودم سکته میکردم.
- آخه اگه بدونید در تموم عمر من و خانواده م به خصوص در این سی سال، چه بیعدالتیها به چشم خودمون دیدیم و چه کلاههایی تو روز روشن سرمون گذاشتن. از چه کارهایی اخراج شدیم و کیها و چه جوری سرمایه مونو با زور از چنگمون درآوردن شما هم بودین این چیزا معمولی میشد و دیگه اشکی نداشتین بریزین.
انگار کمی ترسید. لبخندش نیمه خشک شد و فوری ردم کرد گفت اول برو اتاق فلان فرم پر کن و...
همونطور که فکر میکردم هی از این اتاق به اون اتاق پاسم میدادن و هی باید تمبر باطل کنم به چه گرونی.
وسطهاش هم با دیگر مراجعه کنندهها حرف میزدیم و ماجراهامونو برای هم تعریف میکردیم و فحش به جمهوری اسلامی میدادیم که چطور راه رو برای خیلی از کلاهبرداریها باز گذاشته. موضوع خیلی از شکایتها اصلا از افراد بدنه نظام بود و البته میدونستن راه به جایی نمیبرن.
من اونقدر با دیگران بحث کردم، شده بودم گاو پیشونی سفید. کلی آدم دورم جمع شده بود. بعد از مدتی یه آقای مشکوکی اومد بهم تذکر داد.
- خانوم شما زیاد دارید اینجا رو شلوغ میکنید. سرتون تو کار خودتون باشه.
یهو یاد موبایلم افتادم که صدها جوک سیاسی و ضد حکومتی توش دارم* از جمع کشیدم کنار و پیش خودم گفتمای داد، چرا عین ببوها موبایلمو دادم دست اون خانومه.
میرم ازش میگیرم و به روز دیگه میام برای بقیه کارم.
رفتم تو اتاقک دم در شمارهای که بهم داده بود بهش دادم. گفت فقط موبایل شما پیشم مونده بود از دفتر مدیریت اومدن گرفتن بردن. دفتر مدیریت کجاست؟ طبقه آخر. آسانسور هم برای مراجعین ممنوعه.
دویدم و هن هن کنون رسیدم بالا. دیدم موبایلم دست یه آقای چاق کت شلوار براقه. دو نفر کنارشن و نیشهاشون تا بناگوش بازه. خودمو نباختم و گفتم ببخشید موبایل من دست شما چکار میکنه «گفت هه هه هه مال شماست؟ شماره ت کو؟ بده تا بدمش.
دست پیش گرفتم و با لحن شکایت آمیز و طلبکارانهای گفتم من دیگه حوصله ندارم این همه طبقه برم پایین بیارمش. اصلا شما به چه حق موبایل منو آوردین بالا؟ مگه دم در شماره نمیدن تا موقع رفتن پسش بگیریم. من هم عین بقیه نباید راستشو میگفتم و موبایلمو نباید تحویل میدادم و این مملکت به درد کلاهبردارا و دروغگوها میخوره و...
برای خالی نبودن عریضه الکی زنگ زد به خانوم دم در و پرسید شماره چنده و از من هم شماره رو پرسید و موبایل رو داد. دوسه راه پله که رفتم پایین چکش کردم. دیدم روشنه. احمق ازم تشکر نکرد که اینقدر باعث خنده شون شدم.
* آخرین اسام اسی که به دستم رسیده بود و نسبت به بقیه با ادبانهتر بود این بود:
تبلیغ ماشین احمدینژاد، ماشین مال یه آقا دکتریه که روزا میرفته دفتر ریاست جمهوری میریده به مملکت و شبا برمیگشته خونه.
پی نوشت
من مدت زیادیه نیم فاصله ندارم. هیچ جوره هم تری لی آوت برام نصب نمیشد. تا اینکه یه راه حل دیگه پیدا کردم.
وبراسباز.
ویراسباز چه میکند؟
- ویرایش از نظر اصول فاصله و نیمفاصلهگذاری تایپ فارسی
- فارسیسازی عددهای عربی و انگلیسی
- فارسیسازی نویسههای عربی
- فارسیسازی نشانههای نگارشی
- ویرایش نشانهگذاریها
- ویرایش نیمفاصلهگذاری برخی از پیشوندها و پسوندهای رایج
- حذف فاصلههای اضافی متن
پی نوشت 2
قال شجونی دزد:
من بو كنم ميفهمم. در دفتر ازدواج و طلاقم گاهي پسر و دختري ميآيند ما براي اينها «انكحت» ميخوانيم ولي در دل ميگويم اينها سه ماه ديگر برميگردند. اينها زن و شوهر دائمي نميشوند. خدا ميداند ديد من ديد است. حالا از خودم معجزه بهتان بگويم! گاهي در دفتر ميگويم محمد- از كارمندان دفترم- به خدا دارند باد ماشينم را خالي ميكنند. ميگويد حاجآقا تو از كجا ميداني؟ ميگويم تو برو ببين. خدا شاهد است ميرود ميبيند كه بله خالي كردهاند! اينها جرقه است. فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد/ ديگران هم بكنند آنچه مسيحا ميكرد.
حالا از خودم معجزه بهتان بگويم! یک روز گفتم سی با برو دم پنجره دارد برف میبارد (سیبا شوهر اینجانبه میباشد. مخفف کلمه سبیل باروتی). سی با میگوید: زیتون تو از کجا میدانی؟ میگویم من بویش را حس میکنم تو برو ببین! میرود میبیند دارد راستی راستی برف میبارد. اینها جرقه است! اینها جزء معجزات زیتونی است و اگر بلاگری باور نکرد سوسک میشود! سی با مرا باور دارد. معجزات مرا چندین بار به عینه دیده
سهشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)