۱- با خویشتن میگفت
"میرسم فردا به رویاهای دور از دست"
پای میکوبم ز شادی
بانگ بر میآورم
این است آزادی.
لیک از تکرار فرداها و فرداها
خسته و افسرده میگوید:
"وه! که ره
صعب است و طولانی."
کاش زین افزون نگردد غم
مایهی یأسش نباشد کاش
تا برآرد بانگ:
"ای دریغ و درد!
میزدم عمری قدم
در کوچهی بنبست."...
(محمد مفتاحی)
2- اعتراف
هر کی پشتم هر چی میخواد بگه... اما من اعتراف میکنم که دیروز 22 بهمن از صبح رفتم بیرون! پیش خودم گفتم چرا من همیشه باید از مردم جدا باشم؟! مگه من کیهستم که بخوام بر علیه خواست مردم کاری بکنم؟ مگه من تافتهی جدابافته هستم؟ رفتم و در خیل مردم خودمو حل کردم. مستحیل شدم. تو مردم گم شدم! آه...
حتی درد پای زخمیم رو فراموش کردم، انگار معجزهای اتفاق افتاده بود...
ماشالله، چشم حسود کور، چقدر هم اومده بودن. همه هم راضی و خوشحال. از مرد و زن و کودک و پیر. من چرا تاحالا 22 بهمن نمیرفتم بیرون؟ مگه مرض داشتم؟ نه بابا. برای اینکه هیچوقت اینطوری برف نیومده بود.
وقتی دیزین با پای خودش میاد اینجا، مگه میشه نرفت! تا رسیدم اولین جملهای که به نظرم رسید بگم این بود: ا... راهپیمایی 22 بهمن امسال اومده اینجا؟( شمالیترین نقطهی بلوار طالقانی) و هرکی شنید با قهقهه گفت آره!
هر کسی یه وسیله آورده بود: یکی تیوپ ماشین، یکی لاستیک کف ماشین، یکی سفرهی خونهشو آورده بود با دیگران تقسیم میکرد. یکی نایلون، یکی کیسه زباله، بعضیها سینی، بعضیها خودشون سورتمه و... ساخته بودن. دوستدختر پسرا بیهیچ مزاحمی دلی از عزای توبغلهم نشستن درآوردن(به بهانهی باهم سُرخوردن). زنو شوهر و بچهها هم با هم کیف میکردن، مسنترها هم تو ماشین نشسته بودن و باقالی و لبوی داغ و آش رشته و چایی میخوردن و گاهی کوچیکترا رو صدا میکردن تا باهاشون تو خوردن شریک شن. از همهی ماشینهای پارک شده موسیقیشاد پخش میشد. لباسها همه رنگارنگ. همه خنده بر لب.
بعضی پسرا دوستدخترشون رو با شالگردن روی زمین میکشیدن و دخترها غرق شادی و خنده میشدن. خوشحالم که ملت ما دارن شادیکردن رو یاد میگیرن. چون استثنائا هیچ حزباللهی اونجاها نبود هر چی دلشون میخواست میگفتن. بعضیا شعار هم میدادن. و هیچکس هیچکس رو دعوا نمیکرد. پسر موژل زده و خوشتیپی موقعی که با سرعت از تپهای میومد پایین داد زد: درود برشاه. و همه خندیدن. نه کسی تأییدش کرد و نه اخمی کرد. یکی دیگه درود بر کشوری گفت و باز همه خندیدن. هر کسی آرزوهای خودش رو داد میزد یا شوخی میکرد. چیزی که برام مسلم بود این بود که تعداد ماها بیشتر از تعداد اونایی بود که تو خیابون داشتن شعارهای اجباری و تحمیلی میدادن.
- یه چیزی که برام جالب بود این بود که دم مجسمهی کوهنوردی پسری 19-18 ساله(موهاش تا وسط گردنش بود و هدبند سفیدسرش بود) داشت به دوستانش میگفت: زیتون کوش؟ یعنی ممکنه بین اینا باشه؟! و یه سری دختر رو در دور نشون داد. البته باز یه درصدی گذاشتم که ممکنه یه نفر آشناشون اسمش زیتون باشه. ولی وقتی وسطای پیست روی تپهی سمت چپ با حروف لاتین شبیه آدرس سایتم نوشتهبودن z8un. خوشحال شدم که یه عده به دعوت من اومده بودن. البته ببخشید که نشد پذیرایی کنم:)
- وقتی 5 تا پسر حدود 20 ساله که همهشون موهای کمندشون تا کمرشون میرسید، اومدن تو پیست، تقریبا توجه همهی دخترا بهشون جلب شد.
- راستی... توجه داشته باشید که: قهوه خونهی دم کوه، دکهی دم مجسمه و کانتینرِ بالای قله، همگی دست بسیجیهاست. البته به خاطر اینکه فکر میکنن کسی نمیدونه، عکسالعملی نسبت به حرکات مردم نشون نمیدن. فقط مواظب اوضاع هستن!
- شنیدم دیشب ساعت 10، چندتا سرباز به بهانهی زخمی شدن یه نفر رفتن اونجا و پسرایی که با تیوپ سُر میخوردن کتک زدن و تیوپاشون رو با چاقو پاره کردن ولی مردم هوشون کردن و اوناهم رفتن.
3- نمیدونم چرا حس میکنم امسال سال خوبی برای مردم خواهد بود. به قول مسنترها: ننه، دلم خیلی روشنه!
4- چند شب پیش، تو ماهواره مجاهدین رو نشون میدادن. فکر کنم به مناسبت انقلاب 22 بهمن کنسرت داشتن. کیفیت صدای خوانندهها و اجرای نوازندهها و موسیقی که اکثرا سرودهای زمان انقلاب بود٬ به نظرم خیلی خوب بود. همینطور لباسها که اکثرا نظامی بود خیلی تروتمیز و خوشرنگ بودن.
فقط چیزایی که خیلی اذیتم کرد اینا بودن:
- عکس بزرگ مریم خانم و مسعود خان رو در قابهای خیلی بزرگی گذاشته بودن و تا انتهای برنامه تموم افراد به طرف اونا خبردار وایساده بودن. مریم با آرایشی ملایم و خندهای برلب و با اعتماد به نفس به دوربین نگاه کرده بود. ولی وقتی به چهرهی خانمهای مجاهد نگاه کردم هیچکدوم آرایشی نداشتن، حتی یه تار مو از زیر روسریهاشون بیرون نبود، چهرهها به نظرم خسته و عصبی بود. صف دختران 18 ساله با زنان 70 ساله یکی بود. احساس میکردم همه از ایستادنِ مدام خستهن. چرا باید موسیقی رو ایستاده گوش میکردن؟ این وسط به نظرم رسید بعضیها مشکل دیسک کمر دارن. یاآرتروز زانو. این میون چند خانم دیدم که ظاهرا دچار راشیتیسم و پاپرانتزی بودن و یا پرانتزِ برعکس. دلم میخواست بهشون صندلی تعارف کنم.بعدش چرا آدم باید روبهروی قاب عکسی خبردار وایسه؟ این یه نوع بتپرستی نیست؟ چهطوری مریم و مسعود این اجازه رو به خودشون میدن با مردم اینجوری برخورد کنن؟
- وقتی سرود چاپلوسانهای برای مریم جون خوندن، دیگه حالم بد شد و کانال رو عوض کردم. آخه قبلش چقدر سرودهای ضددیکتاتوری خونده بودن و برعلیه بتپرستی و کیش شخصیت! دیکتاتوری میتونه چقدر حالتهای مختلف داشته باشه.
5- تبرمرد عزیز یه لوگوی زیبا برای وبلاگم درست کرده. خیلی ممنونم ازش.
خیلی وقته میخوام قالب و لوگومو عوض کنم. دنبال یه قالب سادهی نارنجیام. نه به پررنگی قالب قبلیم. نارنجی لطیف. نگووو!!!:)
6- یکی از دوستان نوشته آرشیوم فقط سهماهش میاد. امتحان کردم برای خودم هم نمیومد. برای شما هم همینطوره؟
7- جشنوارهی فیلم فجر تموم شد و من هیچکدومشو نتونستم برم ببینم. بخصوص که کلی بلیت مخصوص میهمان هم داشتم و به خاطر برف و ترافیک ناشی از اون، همهشون باد کردن. حیف شد.
از مطالب خسرو نقیبی و بابک غفوریآذر دو منتقد سینماییِ وبلاگنویس در روزنامهی شرق خیلی استفاده کردم. به نظرم این دوتا خیلی خوب اخبار سینمایی جشنواره رو پوشش داده بودن.
امسال از بازیگران نقش اول٬ پرویز پرستویی و فرشته صدر عرفانی (همسر کامبوزیا پرتوی) انتخاب شدن. شنیدم فرشته در فیلم شوهرش که اسمشو همین الان فراموش کردم ، عالی بازی کرده...
جای خیلی از کارگردانها و بازیگرا امسال خالی بود.
8- یکی از وبلاگای شخصی که خیلی دوست دارم وبلاگ ویولته! راجع به ماجراهای زندگیش و عشقش مینویسه.
ویولت با نوشتنش امید و افکار مثبت رو در دل خوانندههاش تزریق میکنه... عین آمپول: )
با امیدش در خلال نوشتههاش آشنا شده بودیم. افکارش، انسانیتش...
و حالا...امید خودش وبلاگ زده... مبارکه:)
۹- حدود ۳۰ ساله که هوا اينقدر سرد نشده. متاسفانه در بعضی مناطق گاز قطعه. درسته اين به علت بیکفايتی ارگانهاست٬ ولی ما میتونيم با کمی صرفهجويی کمک کنيم که خونهی انسانهای دیگه هم مثل خونهی ما گرم بشه. ای اونايی که تو همهی اتاقهاشون رادياتور شوفاژ دارين٬ نمیشه اين يه مدت رو شومينه روشن نکنيد؟ والا برای سلامتیتون هم ضرر داره. علاوه بر گاز زيادی که مصرف میشه٬ تموم اکسيژن هوای اتاق رو میگيره.
شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۳
پیشنهاد علیرضا دوستدار و الهی قمشهای
۱- در وبلاگ علی تمدن مطلبی ديدم به نام: آلبوم ضد جنگ٬ محصول جديد وبلاگستان فارسی!
موضوع از این قراره که علیرضا دوستدار٬ آلبوم عکسی در وبلاگ ضد جنگ No War on Iran درست کرده که...
چرا دارم زور میزنم . خودش که بهتر گفته. از زبون خودش بشنويم:)
" اخيرآ توی وبلاگِ No War on Iran يک آلبوم عکس راهاندازی کردهايم برای مقابله با جنگِ تصويریای که در رسانهها عليه ما راه انداختهاند. اگر میخواهيد شما هم شرکت کنيد، عکسهای خودتان را همراه با پيامهايتان (ترجيحآ به انگليسی، ولی اگر نمیتوانيد، به فارسی بنويسيد و ما برايش زيرنويس میزنيم) به آدرس info [at] nowaroniran [dot] com بفرستيد. ديگران را هم تشويق کنيد که عکس بفرستند. ايدهی اين کار برگرفته از وبسايتِ sorryeverybody.com است که در آن چندين هزار آمريکايی با فرستادنِ عکسها و پيامهای شخصیشان از مردمِ دنيا بهخاطر انتخابشدنِ مجددِ بوش عذرخواهی کردند (حتمآ اين وبسايت را ببينيد، نکاتِ خيلی جالبی دارد). اين وبسايت چند ماه پيش سروصدای زيادی بهپا کرد و توجه خيلی از رسانههای بزرگ را جلب کرد. ما هم میخواهيم اگر بشود يک همچين کاری بکنيم، تا بقيهی دنيا ببينند و بشنوند که برخلافِ چيزی که شايد تا حالا شنيدهاند، ما نه تنها از بوش خوشمان نمیآيد، که از او متنفريم و چکمهی کثيفِ هيچ سرباز ملعونِ آمريکايی يا انگليسی يا هر کشور ديگر را هم توی کشورمان تحمل نمیکنيم.
عکسهايی که میفرستيد فقط دو شرط بايد داشته باشد:
اول اينکه مخالفِ جنگ باشد، و دوم اينکه متعلق به خودتان باشد (به اين معنی که يا عکسِ خودِ شما باشد - که البته خيلی بهتر است چون چهرهی انسانیتری به اين کار میدهد - و يا اينکه ساختهی شما باشد و از جای ديگر کپی نشده باشد). اگر قدری خندهدار هم باشد که از همه بهتر است، چون باز انسانیتر و در نتيجه باورپذيرتر میشود."
اين گوی و اين ميدان....
بذار آمريکا بداند٬ ما جنگ نمیخواهيم:)
میترسم روزی برسه که همه بگن نور به قبر اینا بباره:)
۲- از بس اين دوسه روز موقع برفبازی مردم گفتن ایشالله امسالاينا رفتنیان٬ امشب تا صدای تاپ و توپ و بمب و تیر و تفنگ و اینا شنيدم پيش خودم فکر کردم ٬ عجب ملت بابخاری داريم ٬ آفرین٬ چه زود شروع کردن:) چرا به من نگفتن؟!
داشتم برای خودم خيالات میبافتم و لنگ لنگان از زخم سرسرهبازی میرفتم کنار پنجره ببينم صدای اين درگيریها از کجا مياد که با ديدن نورهای فشفههای جوادی و مدل قديمی(مال زمان هوخشتره) يادم افتاد هميشه شب ۲۲ بهمن ازين ترقهها در میکنن تا بزرگترايی که در به قدرت رسيدن اين حکومت نقش داشتن رو يه کم خجالت بدن:)
ای کلکا ! امشب که شب ۲۲وم نبود:)
۳- آقا ۲۶ ساله مارو گول زدن!! آی هوار...داد... بیداد...
مگه دههی فجر نبايد ۱۰ روز باشه؟... ۲۶ ساله که ما داريم ۱۱ روز جشن(!) میگيريم و خودمون خبر نداريم. از صبح ۱۲ بهمن تا شب ۲۲ بهمن... خودت بشمار ببين !:(
ولی اينا بايد بدانند که زيتون خيلی هوشيارتر از اين حرفاست. و افشا میکنه آنچه رو بايد بکنه:) چیگفتم:))
۴- در نظرخواهی مطلب چند روز پيش کامنتی ديدم از دوست عزيزی به نام ولگرد. چون اين قضيه رو چند جای ديگه هم شنيده بودم و خودم هم تا حدی باهاش موافقم ، بد نديدم کل کامنتشو کپی کنم:
" زيتون جان
اين کامنت اصلا به پست توارتباط نداره .
من تصادفا امروز به تلويزيون ايرا ن که گويا جام جم اسلامی است و برای ایرانیان خارج از ایران برنامه پخش میکند نگاه ميکردم .
که سخن رانی يک ملای بی عمامه بنام الهی قمشه اي نشان میداد که در جلسه ای در مقابل يک گروه جوان تر.تميز بيچاره ... افاضه کلام میفرمودند!!
این مردک داشت یک مشت آسمان ریسمان به هم میبافت...
گفته هائی قاتی پاتی مثل ترشی هفته بیجار ..
از هم رقم و هر موضوع که از قبیل :شعر و ضرب المثل کلمات قصار و آیه های آسمانی بزبانهای
فارسی وعربي .انگليسی وفرانسه و شواهدی هم ازدکارت.رومی و تورات و انجیل قران.سعدی .حدیث . اخبار واليس در سر زمين عجايب و چه وچه... را بزبان های مختلف!! با لهجه فارسی چاشنی حرفهايش میکرد... یعنی بله بنده بحر العلوم هستم!!
گاهی دوربین روی شنوند گان میرفت که خانم ها از آقایان در آن جلسه از هم جدا نشسته بودند و با دهان باز مبهوت *مرداب *عظیم گفته های منقول این بابا شده بودند ..
گاهی هم دوربین روی بعضی از حانم ها یا ااقایان زوم میشد که داشتند تند تند ار گفته های گهر بار ایشان نت برمیداشتند!!
دلم خیلی برای شنوندگان جوان وحیرت زده و دهان باز مانده افاضات ای بابا سوخت ..
حرکات دست و بدنش و خنده های ملیحش نشان میداد که شاید قبل از سخنرانی هم چند پکی هم زده اند.. چون لول لول بنظر میزسیدند.
چیزی جالبی که در کل گفته هایش دیدم این بوددر تمام حرفهای ایشان که دقت کردم جز یک مشت منقولات چیزی از ایشان نشنیدم .
رومی چنین گفته ...دکارت چنان ... قران چنان گفته ... هگل چنین فکر کرده !!..که هیچ ربطی بهم نداشتند.
خلاصه من که باگوش کردن به ایشان یک کلمه معقول نشنیدم هر چه شنیدم منقول بود ...
بدبخنانه یک مهمان حارجی داشتم که تصادفا خیلی اهل کتاب و شعر و این جور چیز ها است به احترام من او هم کوش می کرد گاهگاه از من میپرسید این اقا راجع به چه حرف میزند علاقه مند بود برایش ترجمه کنم ..
نمیدانستم جوابش را چه بدهم...
فقط خنده ام میگرفت میگفتم هیچی جوک میگوید.
گفت پس چرا تماشاچیان نمیخندند!!
به شوخی گفتم درایران خنده غدغن است!
البته باور نکرد و لی خنده اش گرفت...
زیتون جان در اخر میتونی به من بگی این بابا چکاره است ممنون میشوم..."
ولگرد جان به این تیپ آدمها میگن: " سخنران حرفهای" . همونایی که در کشورهای دیگههم هستن و از این راه نون میخورن. یه چیزایی مثل آقای دیل کارنگی، بیل کلینتون، گورباچف و... یه چیزایی مثل بازنشستگیمیمونه منتها بیشتر جاهاشون از کار میافته و زبان و چانه تا دلت بخواد کار میکنه...
منم یادم میاد وقتی میرفتم مهمونی و برنامهی الهی قمشهای داشت یه عده هاج و واج جذب حرفای این آقا میشدن. میدیدم اطلاعاتی داره و در مقایسه با سخنرانی آخوندها که اگه ۵ ساعت مینشستی گوش میکردی هیچی نداشت٬ این آقا دریای اطلاعات بود.
یادمه اولین بار که حرفای یکی از کارمندای عالیرتبهی شرکتی در یه مهمونی شنیدم که میگفت: برای شرکتشون خواستن یه سخنران دعوت کنن که هزار تا شنونده داشته٬ کلی مبارزه کرده که اقلا الهیقمشهای رو بیارن که کارمندا و کارگرا یه کم دانش و فهمشون بره بالا ٬ بالاخره مدیرعامل رو راضی کرده. تلفن زده به ایشون٬ اولین حرفی که زده گفته ساعتی۱میلیون میگیرم. ۳ ساعت میکنه به عبارت ۳ میلیون تومن!
حالا کی؟ حدود هفت هشتده سال پیش. اونموقع همه چیز خیلی ارزونتر از حالا بوده. این آقا میگفت اصلا باورم نمیشد.
راستش عقیدهی منم که زیاد نمینشستم پای صحبتاش عوض شد. خوشم نیومد که کلی چونه زده و گفته خودم رو ارزون نمیفروشم( حالا کی گفته بفروشه؟)
این آقا که کمی مذهب بود میگفت نمیدونم حضرت علی و حضرت محمد هم برای سخنرانیهاشون پول میگرفتن یا در راه خدا مردم رو ارشاد میکردن.
(اینو هم بگم که خواهر الهی قمشهای هر پنجشنبه در کرج در منزل شخصیش سخنرانی میکنه اونم مجانی)
تازگی هم شنیدم که قرائتی که خداوکیلی اگه بشینی پای صحبتاش هیچی به اطلاعاتت اضافه که نمیشه هیچی٬ کلی هم کم میشه. برای ۳ برنامهی سخنرانی تلویزیونی ۲۹ میلیون تومن گرفته.
ایشون تازه هر جا هم که میره با خودش آشپز مخصوص میبره و میخواد گوش بره و مرغ و... در اختیارش بذارن... بعد از ناهار یا شام هم یه وری(معمولا به سمت چپ) میشینن در ماشین مخصوص( این عمل برای نفق معده مستحبه)
من قبول دارم که سخنران حرفهای باید یه جوری اموراتش بگذره و کلا هنرش اینه٬ ولی گرونفروشی اطلاعاتی که بیشترشو خود مردم میدونن ولی احتیاج دارن یکی هی بهشون یادآوری کنه٬ هم حدی داره!
تکبیر...
آنلاين نوشتن چقدر سخته:( اونم اين وقت شب...
موضوع از این قراره که علیرضا دوستدار٬ آلبوم عکسی در وبلاگ ضد جنگ No War on Iran درست کرده که...
چرا دارم زور میزنم . خودش که بهتر گفته. از زبون خودش بشنويم:)
" اخيرآ توی وبلاگِ No War on Iran يک آلبوم عکس راهاندازی کردهايم برای مقابله با جنگِ تصويریای که در رسانهها عليه ما راه انداختهاند. اگر میخواهيد شما هم شرکت کنيد، عکسهای خودتان را همراه با پيامهايتان (ترجيحآ به انگليسی، ولی اگر نمیتوانيد، به فارسی بنويسيد و ما برايش زيرنويس میزنيم) به آدرس info [at] nowaroniran [dot] com بفرستيد. ديگران را هم تشويق کنيد که عکس بفرستند. ايدهی اين کار برگرفته از وبسايتِ sorryeverybody.com است که در آن چندين هزار آمريکايی با فرستادنِ عکسها و پيامهای شخصیشان از مردمِ دنيا بهخاطر انتخابشدنِ مجددِ بوش عذرخواهی کردند (حتمآ اين وبسايت را ببينيد، نکاتِ خيلی جالبی دارد). اين وبسايت چند ماه پيش سروصدای زيادی بهپا کرد و توجه خيلی از رسانههای بزرگ را جلب کرد. ما هم میخواهيم اگر بشود يک همچين کاری بکنيم، تا بقيهی دنيا ببينند و بشنوند که برخلافِ چيزی که شايد تا حالا شنيدهاند، ما نه تنها از بوش خوشمان نمیآيد، که از او متنفريم و چکمهی کثيفِ هيچ سرباز ملعونِ آمريکايی يا انگليسی يا هر کشور ديگر را هم توی کشورمان تحمل نمیکنيم.
عکسهايی که میفرستيد فقط دو شرط بايد داشته باشد:
اول اينکه مخالفِ جنگ باشد، و دوم اينکه متعلق به خودتان باشد (به اين معنی که يا عکسِ خودِ شما باشد - که البته خيلی بهتر است چون چهرهی انسانیتری به اين کار میدهد - و يا اينکه ساختهی شما باشد و از جای ديگر کپی نشده باشد). اگر قدری خندهدار هم باشد که از همه بهتر است، چون باز انسانیتر و در نتيجه باورپذيرتر میشود."
اين گوی و اين ميدان....
بذار آمريکا بداند٬ ما جنگ نمیخواهيم:)
میترسم روزی برسه که همه بگن نور به قبر اینا بباره:)
۲- از بس اين دوسه روز موقع برفبازی مردم گفتن ایشالله امسالاينا رفتنیان٬ امشب تا صدای تاپ و توپ و بمب و تیر و تفنگ و اینا شنيدم پيش خودم فکر کردم ٬ عجب ملت بابخاری داريم ٬ آفرین٬ چه زود شروع کردن:) چرا به من نگفتن؟!
داشتم برای خودم خيالات میبافتم و لنگ لنگان از زخم سرسرهبازی میرفتم کنار پنجره ببينم صدای اين درگيریها از کجا مياد که با ديدن نورهای فشفههای جوادی و مدل قديمی(مال زمان هوخشتره) يادم افتاد هميشه شب ۲۲ بهمن ازين ترقهها در میکنن تا بزرگترايی که در به قدرت رسيدن اين حکومت نقش داشتن رو يه کم خجالت بدن:)
ای کلکا ! امشب که شب ۲۲وم نبود:)
۳- آقا ۲۶ ساله مارو گول زدن!! آی هوار...داد... بیداد...
مگه دههی فجر نبايد ۱۰ روز باشه؟... ۲۶ ساله که ما داريم ۱۱ روز جشن(!) میگيريم و خودمون خبر نداريم. از صبح ۱۲ بهمن تا شب ۲۲ بهمن... خودت بشمار ببين !:(
ولی اينا بايد بدانند که زيتون خيلی هوشيارتر از اين حرفاست. و افشا میکنه آنچه رو بايد بکنه:) چیگفتم:))
۴- در نظرخواهی مطلب چند روز پيش کامنتی ديدم از دوست عزيزی به نام ولگرد. چون اين قضيه رو چند جای ديگه هم شنيده بودم و خودم هم تا حدی باهاش موافقم ، بد نديدم کل کامنتشو کپی کنم:
" زيتون جان
اين کامنت اصلا به پست توارتباط نداره .
من تصادفا امروز به تلويزيون ايرا ن که گويا جام جم اسلامی است و برای ایرانیان خارج از ایران برنامه پخش میکند نگاه ميکردم .
که سخن رانی يک ملای بی عمامه بنام الهی قمشه اي نشان میداد که در جلسه ای در مقابل يک گروه جوان تر.تميز بيچاره ... افاضه کلام میفرمودند!!
این مردک داشت یک مشت آسمان ریسمان به هم میبافت...
گفته هائی قاتی پاتی مثل ترشی هفته بیجار ..
از هم رقم و هر موضوع که از قبیل :شعر و ضرب المثل کلمات قصار و آیه های آسمانی بزبانهای
فارسی وعربي .انگليسی وفرانسه و شواهدی هم ازدکارت.رومی و تورات و انجیل قران.سعدی .حدیث . اخبار واليس در سر زمين عجايب و چه وچه... را بزبان های مختلف!! با لهجه فارسی چاشنی حرفهايش میکرد... یعنی بله بنده بحر العلوم هستم!!
گاهی دوربین روی شنوند گان میرفت که خانم ها از آقایان در آن جلسه از هم جدا نشسته بودند و با دهان باز مبهوت *مرداب *عظیم گفته های منقول این بابا شده بودند ..
گاهی هم دوربین روی بعضی از حانم ها یا ااقایان زوم میشد که داشتند تند تند ار گفته های گهر بار ایشان نت برمیداشتند!!
دلم خیلی برای شنوندگان جوان وحیرت زده و دهان باز مانده افاضات ای بابا سوخت ..
حرکات دست و بدنش و خنده های ملیحش نشان میداد که شاید قبل از سخنرانی هم چند پکی هم زده اند.. چون لول لول بنظر میزسیدند.
چیزی جالبی که در کل گفته هایش دیدم این بوددر تمام حرفهای ایشان که دقت کردم جز یک مشت منقولات چیزی از ایشان نشنیدم .
رومی چنین گفته ...دکارت چنان ... قران چنان گفته ... هگل چنین فکر کرده !!..که هیچ ربطی بهم نداشتند.
خلاصه من که باگوش کردن به ایشان یک کلمه معقول نشنیدم هر چه شنیدم منقول بود ...
بدبخنانه یک مهمان حارجی داشتم که تصادفا خیلی اهل کتاب و شعر و این جور چیز ها است به احترام من او هم کوش می کرد گاهگاه از من میپرسید این اقا راجع به چه حرف میزند علاقه مند بود برایش ترجمه کنم ..
نمیدانستم جوابش را چه بدهم...
فقط خنده ام میگرفت میگفتم هیچی جوک میگوید.
گفت پس چرا تماشاچیان نمیخندند!!
به شوخی گفتم درایران خنده غدغن است!
البته باور نکرد و لی خنده اش گرفت...
زیتون جان در اخر میتونی به من بگی این بابا چکاره است ممنون میشوم..."
ولگرد جان به این تیپ آدمها میگن: " سخنران حرفهای" . همونایی که در کشورهای دیگههم هستن و از این راه نون میخورن. یه چیزایی مثل آقای دیل کارنگی، بیل کلینتون، گورباچف و... یه چیزایی مثل بازنشستگیمیمونه منتها بیشتر جاهاشون از کار میافته و زبان و چانه تا دلت بخواد کار میکنه...
منم یادم میاد وقتی میرفتم مهمونی و برنامهی الهی قمشهای داشت یه عده هاج و واج جذب حرفای این آقا میشدن. میدیدم اطلاعاتی داره و در مقایسه با سخنرانی آخوندها که اگه ۵ ساعت مینشستی گوش میکردی هیچی نداشت٬ این آقا دریای اطلاعات بود.
یادمه اولین بار که حرفای یکی از کارمندای عالیرتبهی شرکتی در یه مهمونی شنیدم که میگفت: برای شرکتشون خواستن یه سخنران دعوت کنن که هزار تا شنونده داشته٬ کلی مبارزه کرده که اقلا الهیقمشهای رو بیارن که کارمندا و کارگرا یه کم دانش و فهمشون بره بالا ٬ بالاخره مدیرعامل رو راضی کرده. تلفن زده به ایشون٬ اولین حرفی که زده گفته ساعتی۱میلیون میگیرم. ۳ ساعت میکنه به عبارت ۳ میلیون تومن!
حالا کی؟ حدود هفت هشتده سال پیش. اونموقع همه چیز خیلی ارزونتر از حالا بوده. این آقا میگفت اصلا باورم نمیشد.
راستش عقیدهی منم که زیاد نمینشستم پای صحبتاش عوض شد. خوشم نیومد که کلی چونه زده و گفته خودم رو ارزون نمیفروشم( حالا کی گفته بفروشه؟)
این آقا که کمی مذهب بود میگفت نمیدونم حضرت علی و حضرت محمد هم برای سخنرانیهاشون پول میگرفتن یا در راه خدا مردم رو ارشاد میکردن.
(اینو هم بگم که خواهر الهی قمشهای هر پنجشنبه در کرج در منزل شخصیش سخنرانی میکنه اونم مجانی)
تازگی هم شنیدم که قرائتی که خداوکیلی اگه بشینی پای صحبتاش هیچی به اطلاعاتت اضافه که نمیشه هیچی٬ کلی هم کم میشه. برای ۳ برنامهی سخنرانی تلویزیونی ۲۹ میلیون تومن گرفته.
ایشون تازه هر جا هم که میره با خودش آشپز مخصوص میبره و میخواد گوش بره و مرغ و... در اختیارش بذارن... بعد از ناهار یا شام هم یه وری(معمولا به سمت چپ) میشینن در ماشین مخصوص( این عمل برای نفق معده مستحبه)
من قبول دارم که سخنران حرفهای باید یه جوری اموراتش بگذره و کلا هنرش اینه٬ ولی گرونفروشی اطلاعاتی که بیشترشو خود مردم میدونن ولی احتیاج دارن یکی هی بهشون یادآوری کنه٬ هم حدی داره!
تکبیر...
آنلاين نوشتن چقدر سخته:( اونم اين وقت شب...
پیست سرسره بازی
1- کرجیهای عزیز توجه توجه!
پیست سُرخوری از برف در شیبهای عظیمیه امشب تا صبح و از صبح فردا تا شب در خدمت شماست.(شمالیترین نقطهی بلوار طالقانی)
سُرخوردن با تایرماشین کوچک و بزرگ، حتی کامیون٬ آزاد است.
سُرخوردن با لاستیک، سُفره، با کفشهای لیز آزاد است.
کلا هر نوع لیزلیزبازی آزاد میباشد.
موسیقی و رقص آزاد است. تا چند دقیقه پیش ملت دسته جمعی داشتن کردی میرقصیدن:)
کاپشن و کلاه بپوشید و بشتابید:)
امشب یکی از بهترین و خوشترین شبهای زمستان امسالم بود!
مرسی از باعث و بانیش که با هزار زحمت و با زنجیر چرخ اومد دنبالم و منو برد اونجا...
من برفبازی زیاد کرده بودم. ولی امشب شب دیگهای بود:)شادی در کنار مردم.
زن و مرد، دختر و پسر ریختن اونجا:)
-----------
يه نفر همين الان زنگ زد گفت از ساعت ۵ تا همین الان (۱۲:۳۰)در ترافيک اتوبان تهران کرج بوده. يعنی بیش از ۷ ساعت تو جادهی برفی....
همچين برفی تو اين چند سالی که من اينجا بودم سابقه نداشته.
کاميونهای شن ريزی به سختی از سربالايیهای شهر بالا ميرن و شن میريزن.
----------
پ.ن. عصر فردای دیشب!
انا مصدوم:(
با تيوپ صدبار سر خوردم پايين هيچيم نشد. تازه٬ فکر کنم تيوپ تراکتور بود:)
يهو افتادم تو يه چاله زانوم و ساق پام له شد.. کبود شده و ورم کرده.درد هم داره. فلوس لاموجود! انا مصدوم! شما مواظب باشيد.
ديشب تا صبح حدود يک متر اينجا برف باريد. هيچکس توی محل ما نتونست بره سر کار. هيچ ماشينی نتونست بياد بيرون يا بياد سراغ ما... همیجاها با بچهمحلها رفتيم برف بازی و سرسرهبازی. کوبيدن اينهمه برف خيلی سخت بود و آخرش هم.... خوبه يه چند روزی استراحت اجباری:)
ديشب دمدمای صبح تو ماهواره يه فيلم نشون داد(فقط دوتا کانال رو میگرفت)...
فکر کنم برای اولين بار بود يه فيلم اسرائيلی ديدم. به زبون عبری و با زير نويس فرانسه. از فرانسه هم فقط بنژور و کمان تلهوو و اويی و اينا رو میدونم از عبری هم کن و لو(نه) و ..ياد گرفتم. پس موضوعشو نگرفتم. فيلمشم خيلی طولانی بود و ظاهرا يه فيلم نيمه مستند از روزمرهگی های يک خانوادهی کليمی در اسرائيل ولی به قدری جذبم کرد و به قدری اينا طبيعی بازی ميکردن که هنوز در فکرشم. اولاشو نديدم٬ برای همين اسم فيلم هم نفهميدم.
نشون میداد يه خانم کلیمی لاغر اندام که یه پسر سه چهار ساله هم داره نسبت به شوهرش سرده و محلش نمیذاره. پدر زن خيلی تلاش میکنه اين دوتا رو با هم خوب کنه.
زن گاهی با مربی مهد کودکی که بچهشو به اونجا میبرد درددل میکرد و آخراش اون مربيه طی يه جريانی کشته میشه. فکر میکنم زن از طرف افراد مذهبی کنيسا تحت فشار بود. اونا فکر میکردن به شوهرش خيانت میکنه... کسی اين فيلم رو ديده؟
پیست سُرخوری از برف در شیبهای عظیمیه امشب تا صبح و از صبح فردا تا شب در خدمت شماست.(شمالیترین نقطهی بلوار طالقانی)
سُرخوردن با تایرماشین کوچک و بزرگ، حتی کامیون٬ آزاد است.
سُرخوردن با لاستیک، سُفره، با کفشهای لیز آزاد است.
کلا هر نوع لیزلیزبازی آزاد میباشد.
موسیقی و رقص آزاد است. تا چند دقیقه پیش ملت دسته جمعی داشتن کردی میرقصیدن:)
کاپشن و کلاه بپوشید و بشتابید:)
امشب یکی از بهترین و خوشترین شبهای زمستان امسالم بود!
مرسی از باعث و بانیش که با هزار زحمت و با زنجیر چرخ اومد دنبالم و منو برد اونجا...
من برفبازی زیاد کرده بودم. ولی امشب شب دیگهای بود:)شادی در کنار مردم.
زن و مرد، دختر و پسر ریختن اونجا:)
-----------
يه نفر همين الان زنگ زد گفت از ساعت ۵ تا همین الان (۱۲:۳۰)در ترافيک اتوبان تهران کرج بوده. يعنی بیش از ۷ ساعت تو جادهی برفی....
همچين برفی تو اين چند سالی که من اينجا بودم سابقه نداشته.
کاميونهای شن ريزی به سختی از سربالايیهای شهر بالا ميرن و شن میريزن.
----------
پ.ن. عصر فردای دیشب!
انا مصدوم:(
با تيوپ صدبار سر خوردم پايين هيچيم نشد. تازه٬ فکر کنم تيوپ تراکتور بود:)
يهو افتادم تو يه چاله زانوم و ساق پام له شد.. کبود شده و ورم کرده.درد هم داره. فلوس لاموجود! انا مصدوم! شما مواظب باشيد.
ديشب تا صبح حدود يک متر اينجا برف باريد. هيچکس توی محل ما نتونست بره سر کار. هيچ ماشينی نتونست بياد بيرون يا بياد سراغ ما... همیجاها با بچهمحلها رفتيم برف بازی و سرسرهبازی. کوبيدن اينهمه برف خيلی سخت بود و آخرش هم.... خوبه يه چند روزی استراحت اجباری:)
ديشب دمدمای صبح تو ماهواره يه فيلم نشون داد(فقط دوتا کانال رو میگرفت)...
فکر کنم برای اولين بار بود يه فيلم اسرائيلی ديدم. به زبون عبری و با زير نويس فرانسه. از فرانسه هم فقط بنژور و کمان تلهوو و اويی و اينا رو میدونم از عبری هم کن و لو(نه) و ..ياد گرفتم. پس موضوعشو نگرفتم. فيلمشم خيلی طولانی بود و ظاهرا يه فيلم نيمه مستند از روزمرهگی های يک خانوادهی کليمی در اسرائيل ولی به قدری جذبم کرد و به قدری اينا طبيعی بازی ميکردن که هنوز در فکرشم. اولاشو نديدم٬ برای همين اسم فيلم هم نفهميدم.
نشون میداد يه خانم کلیمی لاغر اندام که یه پسر سه چهار ساله هم داره نسبت به شوهرش سرده و محلش نمیذاره. پدر زن خيلی تلاش میکنه اين دوتا رو با هم خوب کنه.
زن گاهی با مربی مهد کودکی که بچهشو به اونجا میبرد درددل میکرد و آخراش اون مربيه طی يه جريانی کشته میشه. فکر میکنم زن از طرف افراد مذهبی کنيسا تحت فشار بود. اونا فکر میکردن به شوهرش خيانت میکنه... کسی اين فيلم رو ديده؟
بهار آزادی
۱- پریروز که برف شدیدی میومد از یه فرهنگسرا رد میشدم که به مناسبت دههی زجر نمایشگاه گذاشته بود. میدونستم یکی از دوستای دوران دانشگاه توش غرفه داره. گفتم بد نیست برم هم اونو ببینم و هم یه سروگوشی آب بدم ببینم چه خبره.
از یه غرفه رد میشدم که دختری که با یه دست چادر شو محکم گرفته بود و دماغش که از لای چادر معلوم بود از شدت سرما سرخ سرخ بود٬ شکلاتی بهم تعارف کرد و با لبخند ملیحی گفت: بهار آزادی مبارک!
طفلک غرفهش هیچ وسیلهی گرمازایی نداشت و از شدت سرما میلرزید. برف هم که همه جا نشسته بود و هنوز میبارید. شکلات رو گرفتم و یه فکری به نظرم رسید. به شوخی گفتم:
چیچی ِ آزادی مبارک؟
یه کم خودشو جمع و جور کرد و گفت: بهار آزادی! با خندهی موذیانهای به برف و بعد به دست یخ زدهش و بخاری که از دهنش بیرون میومد نگاه کردم و سری تکون دادم و گفتم: آهان...بهار. چقدرم بهاره!
دو سه غرفه جلوتر٬ غرفهی دوستم بود. چیزایی که خودش و شوهرش ساخته بودن میفروخت. احتیاج مالی دارن. میگفت تو این چند روز کلی فروش کرده. بعد از کمی خوش و بش٬ دیدم مشتری داره خودمم کلی کار٬ باهاش خداحافظی کردم.
موقع برگشتن دوباره باید از غرفهی دختر حزباللیه رد میشدم. حس بدجنسیم گل کرد و گفتم یه اذیت دیگهش بکنم؟
رفتم جلو و دوسه تا شکلات خودم از روی پیشخون برداشتم و با خنده گفتم:ببخشید من درست متوجه نشدم٬ بهار ِ چیچی مبارک؟
دختره با دندونای فشرده از عصبانیتش گفت: بهار آزادی!!
گفتم: آزادی؟!! جدی می فرمایید؟...آهان ... چقدرم آزادی داریم!
و بعد با سرعت رفتم. فکر کنم اگه جلوش وایمیسادم یه خونی ریخته میشد:)
۲- امسال فکر کنم اولین سالیه که تلویزیون قسمتهایی از تظاهرات چپیها و زنای بیحجاب دوران انقلاب رو نشون میده. ولی یه اشکالی تو کارشون هست...
مثلا دخترای بی حجاب و پسرا قاطی پاطی دارن تظاهرات میکنن و میخونن:
اتحاد٬ اتحاد٬ اتحاد٬ ای ملت٬ ما با هم متحد میشویم.... و همه با هم دستاشونو میارن بالا و دست می زنن.
این قسمت اول شعره... بیت دوم رو نمیگن که چه جور رژیمی میخوان. بعدا قطعش میکنن به زنای چادری که مشتاشونو همراه با چادر گره کردن و داد می زنن تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست...استقلال آزادی جمهوری اسلامی و ازین حرفا... یعنی تقلب و سانسور...
۳- ما امضاء کنندگان زير، بدين وسيله مخالفت خود را با دخالت نظامی در امور داخلی ايران اعلام میداريم. نه فقط امضا٬ که میتونیم نقطه نظرات خودمون رو در این باره اونجا بنویسیم تا همه بخونن و ...
(ممنون از زحمات سعيد عزیز)
۴- عباس معروفی عزيزمان قرار شده دو مقاله برای هفتهنامهی ديتسايت آلمان بنویسه.
موضوع:پرونده اتمی ايران، سخنرانی و تهديد جورج بوش، مواضع اروپا، سفر کاندوليزا رايس به خاورميانه، اوضاع نابهسامان دولتمردان جمهوری اسلامی و نقض مکرر حقوق بشر در ايران، و احتمال حملهی نظامی امريکا به ايران!
بقيه رو از زبون خودشون بخونيد:
مقالهی نخست را تمام کردم و امشب تحويل میدهم. اما دلم میخواهد مقاله دوم را با همفکری شماها بنويسم. میخواهم تپشها، بيمها و اميدها، نگرانیها، و نظرهای شما را در مهمترين هفتهنامهی آلمان مطرح کنم، به همينخاطر اين باب را در وبلاگم گشوده میگذارم که نظر بسياری از ايرانيان، به ويژه جوانان و وبلاگنويسان را نقل کنم. حتا کسانی که نمیخواهند به دلايلی نامشان بيايد، میتوانند نظرشان را برای من ايميل کنند.
خواهش میکنم هر کیمیتونه با ایشون همکاری کنه! آقا حیثیتیه:) خانم حیثیتیه! بعدا آلمان چی دربارهی ما فکر میکنه؟:)
۵-- اندر احوالات سینما رفتن کیوان و شنیدن صداهای مشکوک ...(+۱۸) در وبلاگ کرم دندون...
پ.ن.من چون لینکها رو نمیدیدم٬ اولش فکر کردم خود کرم دندون اینو نوشته. ولی با توضیحات خودش و عارفهی عزیز متوجه شدم این مطلب مال کیوان نویسندهی شیرینزبون وبلاگ از پشت یک سومه! در اینجا...
۶- معمولا وقتی به وبلاگهایی میرم که فلش توشون هست و یا چیزی که تکون تکون میخوره و کلا قالبشون اجق وجقَه، احساس میکنم میخوان منو گول بزنن. یعنی به جای اینکه نوشتهی خودشون جالب باشه٬ میخوان با این چیزا جلب توجه کنن.
و اگه به ندرت نوشتهی خوبی هم داشته باشن ، این علائم باعث میشن حواس آدم پرت شه.
من همیشه از کسی که برای ساختن قالب کمکم میکرد خواهش میکردم که ازین چیزا نذاره. حالا صاحب هاست که البته تو این دوسال هم فضا در اختیارم گذاشته و هم از حق نگذریم از هیچ کمکی بهم دریغ نکرده، اومده در اون تبلیغی که با اجازهی خودم گذاشته توی قالبم، یه کرم گذاشته که مرتب داره میلوله:)) به آفلاینهامم که جواب نمیده.
آقا، جان مادرت، میشه یه کار کنی نلوله؟:)
۷- این زندان گوهردشت یا رجاییشهر، داستانی داره...
تموم ده روز دههی زجر رو زندانیان سیاسی در اعتصاب غذا هستن...
از یه غرفه رد میشدم که دختری که با یه دست چادر شو محکم گرفته بود و دماغش که از لای چادر معلوم بود از شدت سرما سرخ سرخ بود٬ شکلاتی بهم تعارف کرد و با لبخند ملیحی گفت: بهار آزادی مبارک!
طفلک غرفهش هیچ وسیلهی گرمازایی نداشت و از شدت سرما میلرزید. برف هم که همه جا نشسته بود و هنوز میبارید. شکلات رو گرفتم و یه فکری به نظرم رسید. به شوخی گفتم:
چیچی ِ آزادی مبارک؟
یه کم خودشو جمع و جور کرد و گفت: بهار آزادی! با خندهی موذیانهای به برف و بعد به دست یخ زدهش و بخاری که از دهنش بیرون میومد نگاه کردم و سری تکون دادم و گفتم: آهان...بهار. چقدرم بهاره!
دو سه غرفه جلوتر٬ غرفهی دوستم بود. چیزایی که خودش و شوهرش ساخته بودن میفروخت. احتیاج مالی دارن. میگفت تو این چند روز کلی فروش کرده. بعد از کمی خوش و بش٬ دیدم مشتری داره خودمم کلی کار٬ باهاش خداحافظی کردم.
موقع برگشتن دوباره باید از غرفهی دختر حزباللیه رد میشدم. حس بدجنسیم گل کرد و گفتم یه اذیت دیگهش بکنم؟
رفتم جلو و دوسه تا شکلات خودم از روی پیشخون برداشتم و با خنده گفتم:ببخشید من درست متوجه نشدم٬ بهار ِ چیچی مبارک؟
دختره با دندونای فشرده از عصبانیتش گفت: بهار آزادی!!
گفتم: آزادی؟!! جدی می فرمایید؟...آهان ... چقدرم آزادی داریم!
و بعد با سرعت رفتم. فکر کنم اگه جلوش وایمیسادم یه خونی ریخته میشد:)
۲- امسال فکر کنم اولین سالیه که تلویزیون قسمتهایی از تظاهرات چپیها و زنای بیحجاب دوران انقلاب رو نشون میده. ولی یه اشکالی تو کارشون هست...
مثلا دخترای بی حجاب و پسرا قاطی پاطی دارن تظاهرات میکنن و میخونن:
اتحاد٬ اتحاد٬ اتحاد٬ ای ملت٬ ما با هم متحد میشویم.... و همه با هم دستاشونو میارن بالا و دست می زنن.
این قسمت اول شعره... بیت دوم رو نمیگن که چه جور رژیمی میخوان. بعدا قطعش میکنن به زنای چادری که مشتاشونو همراه با چادر گره کردن و داد می زنن تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست...استقلال آزادی جمهوری اسلامی و ازین حرفا... یعنی تقلب و سانسور...
۳- ما امضاء کنندگان زير، بدين وسيله مخالفت خود را با دخالت نظامی در امور داخلی ايران اعلام میداريم. نه فقط امضا٬ که میتونیم نقطه نظرات خودمون رو در این باره اونجا بنویسیم تا همه بخونن و ...
(ممنون از زحمات سعيد عزیز)
۴- عباس معروفی عزيزمان قرار شده دو مقاله برای هفتهنامهی ديتسايت آلمان بنویسه.
موضوع:پرونده اتمی ايران، سخنرانی و تهديد جورج بوش، مواضع اروپا، سفر کاندوليزا رايس به خاورميانه، اوضاع نابهسامان دولتمردان جمهوری اسلامی و نقض مکرر حقوق بشر در ايران، و احتمال حملهی نظامی امريکا به ايران!
بقيه رو از زبون خودشون بخونيد:
مقالهی نخست را تمام کردم و امشب تحويل میدهم. اما دلم میخواهد مقاله دوم را با همفکری شماها بنويسم. میخواهم تپشها، بيمها و اميدها، نگرانیها، و نظرهای شما را در مهمترين هفتهنامهی آلمان مطرح کنم، به همينخاطر اين باب را در وبلاگم گشوده میگذارم که نظر بسياری از ايرانيان، به ويژه جوانان و وبلاگنويسان را نقل کنم. حتا کسانی که نمیخواهند به دلايلی نامشان بيايد، میتوانند نظرشان را برای من ايميل کنند.
خواهش میکنم هر کیمیتونه با ایشون همکاری کنه! آقا حیثیتیه:) خانم حیثیتیه! بعدا آلمان چی دربارهی ما فکر میکنه؟:)
۵-- اندر احوالات سینما رفتن کیوان و شنیدن صداهای مشکوک ...(+۱۸) در وبلاگ کرم دندون...
پ.ن.من چون لینکها رو نمیدیدم٬ اولش فکر کردم خود کرم دندون اینو نوشته. ولی با توضیحات خودش و عارفهی عزیز متوجه شدم این مطلب مال کیوان نویسندهی شیرینزبون وبلاگ از پشت یک سومه! در اینجا...
۶- معمولا وقتی به وبلاگهایی میرم که فلش توشون هست و یا چیزی که تکون تکون میخوره و کلا قالبشون اجق وجقَه، احساس میکنم میخوان منو گول بزنن. یعنی به جای اینکه نوشتهی خودشون جالب باشه٬ میخوان با این چیزا جلب توجه کنن.
و اگه به ندرت نوشتهی خوبی هم داشته باشن ، این علائم باعث میشن حواس آدم پرت شه.
من همیشه از کسی که برای ساختن قالب کمکم میکرد خواهش میکردم که ازین چیزا نذاره. حالا صاحب هاست که البته تو این دوسال هم فضا در اختیارم گذاشته و هم از حق نگذریم از هیچ کمکی بهم دریغ نکرده، اومده در اون تبلیغی که با اجازهی خودم گذاشته توی قالبم، یه کرم گذاشته که مرتب داره میلوله:)) به آفلاینهامم که جواب نمیده.
آقا، جان مادرت، میشه یه کار کنی نلوله؟:)
۷- این زندان گوهردشت یا رجاییشهر، داستانی داره...
تموم ده روز دههی زجر رو زندانیان سیاسی در اعتصاب غذا هستن...
بزرگ باش و از اهالی امروز باش!
1- بزرگ باش و از اهالی امروز باش...
(زیتون)
به جان شما با اون جملهی معروف "بزرگ بود و از اهالی امروز بود" خیلی توفیر داره، اون "بود" داره. این یکی "باش" :) این کجاش سرقت ادبیه؟! ای بابا...
2- اسمشو نبر: بسمه تعالی! آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!
اگر هم کرد، کرد. اما باید بداند... باید بداند... اگه به ایران حمله کنه خیلی بده:((( دیگه دوسِش ندارم!
3- یه وبلاگ ضد جنگ...
4- اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت و اعلام حمایت از طرف دیگر زندانیان در دیگر زندانها...در سایت آزادی بیان...
5- نمیدونم چه هدفی پشت این قضیهست که بعضیا میخوان از معلولین اجتماعی مثل افسانه و کبری قهرمان ملی بسازن. پر واضحه که خودم هم طرفدار آزادی افسانه و کبری بودم و هستم. و هر پتیشنی مبنی بر جلوگیری از اعدام و اجرای عدالت برای هر کس رو امضا کردم و میکنم. از آزادی افسانه هم که خیلی بیشتر از جرمش تو زندون مونده بود خوشحال شدم. ولی افسانه برای من الگو و قهرمان نیست.
با اینکه اصولا با قهرمان پروری و آدمپرستی مخالفم، با اینحال فکر میکنم اشخاصی مثل باطبیها، زرافشانها، و حتی گنجیها و هر کس دیگهای که به خاطر عقیدهش در زندانه بسیار بیشتر لایق پشتیبانی و سروصدای ما هستند.
ممکنه بعضیها گنجی رو از عُماّل رژیم بدونن. ولی گنجی وقتی فهمید در رژیم آرمانیش که همان جمهوری اسلامی باشه بیعدالتی هست، تردید نکرد و به آن "نه" گفت. این" نه" گنجی برای من خیلی باارزشه. فکر میکنم اگر روزی حکومتی بر سرکار بیاد که نهایت آرزوی منه، به جای بهبه و چهچه و تملق و ریزهخواری سفرهی بزرگان سعی میکنم صادقانه عیبهایش و جاهایی که به حقوق دیگران تجاوز میشه، بگم.( حقوق خودم منظورم نیست ها! گنجی هم میتوانست ازین خان گسترده بخوره و ککش هم برای حقوق دیگران نگزه)
من برای تموم کسایی که به ظلم "نه" میگن و دراین راه و فقط برای عقیدهشون، از تموم مواهب اجتماعی محروم میشن، احترام زیادی قائلم!
6- زندگی در زندان هم جریان داره. باطبی ازدواج کرد:) مبارکه! (از طریق سایت امید)
7- خیلی جالبه:) وقتی روزبهی گفتار نیک داشته در نظرخواهی من بر ضد خرافات و قربانی کردن برای ماشین داد سخن سر میداده بهش خبر میدن که:" چه نشستی؟ چقدر بهت گفتیم یه گوسفندی برای این ماشین سبز خوشگلت قربونی کن و خونش رو به بدنه و کاپوت و موتور و رادیاتور و ضبط و باطری و آنتن و تکتک اعضاء و جوارح ماشینت بمال و گوش نکردی؟ ذلیل مرده بیا که ضبطتو کُشتن...یعنی دزدیدن" اینم از بدآموزیهای وبلاگ زیتون:) شنیدم دیگه روزبه کلاهش هم بیفته اینجا نمیاد برش داره!
8-چند ماه بود که با وجود فیلتر شدیدی که از طرف بیشتر آیاسپیها بر وبلاگم تحمیل شده، میدیدم تعداد ویزیتورام زیاد شدن. دیدم هر روز تعداد زیادی از اونا، از وبلاگی به اسم دخمر میان. وبلاگ ظاهرا سکسی بود و منم کلا میونهای با اینجور وبلاگا ندارم. نه اینکه عیب بدونم ، که تو این چندسال که با اینترنت میام متوجه شدم تعداد زیادی از کاربرا با هر عقیده و مسلک مشتری اینجور سایتها هستن. ولی خودم حالا نمیدونم در اثر خجالته یا نوع تربیت که میترسم به اینجور سایتها برم. قبلنا که با شنیدن یه جوک بیادبی از خجالت میمردم. حالا دارم بهتر میشم:)
اولایی که وبلاگ زده بودم، کمی بیش از دو سال پیش، یه پسری به نام پدرام از یه سایت مشابه(سکسگاید) بهم لینک داده بود و بحثای زیادی به وسیله ایمیل با هم داشتیم که آخرش هم بعد از سفری برای شکار غیبش زد و آخرش هم لینکم موند تو وبلاگش. البته بگم پسر باادب و خوبی بود و من میگفتم مگه میشه آدم به این با ادبی سایت سکس بزنه.
اونروزی هم که به سایت دخمر رفتم دیدم که بحثی در وبلاگش جریان داره و در نظرخواهیش فحشهای رکیک زیادی به این دختر(لیلی) دادن و لیلی در نهایت ادب و متانت به همه جواب میده. چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که کتبالوی عزیز خیلی شجاعانه با فحشدهندگان دراُفتاده و از لیلی که یه مدل عکاسیه دفاع میکنه. درسی که اون روز گرفتم، با توجه به تجربهای که از شناختن شخصیت پدرام داشتم این بود که لزوما هر کسی که به مسائل سکس میپردازه آدم بیریشه و سطحییی نیست.شوخی: بخصوص که به وبلاگ منم لینک داده بود:))
وظیفهی خودم میدونم از لیلی به خاطر خوندن و لینک دادن به وبلاگم٬ با توجه به اینکه شاید محتویاتش به مذاق خوانندههاش خوش نمیومد تشکر کنم!
9- شبنم طلوعی رو اولین بار در سریال بدون شرح دیدم. هر چه گذشت و هر چه بیشتر دیدمش، در کارگردانی تأتر قهوهی تلخ و بعد در بازی شب هزار و یکم بیضایی و بعد در وبلاگش، بیشتر ازش خوشم اومد. چند تا مصاحبه ازش خوندم(یکیش مجلهی زنان). شجاعت و صراحتشو تحسین کردم. به اینکه چطور با تموم این ترمزهایی که در مملکتمون برای خانمها وجود داره روز به روز پیشرفت میکنه و جلو میره.
تا اینکه خوندم که به علت عقایدش که ضرری برای هیچکس نداره، مرتب اسمش سانسور میشه و تهدیدش میکنن، مورد آزارش قرار می دن و ازش میخوان ایمان و عقیدهشو در آگهی روزنامهای کتمان کنه! راستی که اینا چه وقاحتی دارن!
شبنم هم تاب این بیعدالتیها و زور گویی ها رو نیاورد و جلای وطن کرد. میدونم شبنم در فرانسه هم موفق میشه . فقط دلم به حال خودمون و کشور خودمون میسوزه. هر روز داریم بهترین فرزندان این آب و خاک رو از دست میدیم. تا کی؟!!!
10- علیرضا در نظرخواهیم سایتی رو معرفی کرده که در مورد هر فیلمی که تو دنیا ساخته شده میتونی اطلاعات بگیری و حتی میتونی خودت به فیلمها امتیاز بدی...ممنون
11- یه همایش خوشمزه!
همایش خوراک و فرهنگ.با سخنراني:كتايون مزداپور(خوراك در ايران باستان)محمد صنعتي(خوراك و جهاني شذن)فرزان سجودي(نشانه شناسي خوراك)اميليا نر سيسيانس(تابو و هويت و حوراك)ابراهيم اقليدي(خوراك در هزار و يك شب)احمذ مير احسان(حلوه هاي نماذين خوراك در اثار مهر جويي)علي رضا حسن زاده ـحوراك گريزي :هذايت و فروغ)همايون امامي و غلامحسين طاهري دوست(نقد و نمايش فيلم بلوط)مهرداد عربستاني(خوراك در نزد صابيين)و اما... نجف دريابندري که با کتاب جناب مستطاب آشپزیاش معرف حضور هم هست:)
زمان : سهشنبه 20 بهمن. ساعت 9:30 تا 16:30
مکان:سازمان ميراث فر هنگي،نبش زنجان جنوبي ،خيابان آزادي،پژوهشكده مردم شناسی
فکر کنم ناهار هم افتادیم:) علیرضا جان بذار یه ایندفعه رو اندورن از طعام پْر داریم. از بس خالیداشتیم. مُردیم:)
12-سایت شعری شاهرگ. (روی هر شعر که کلیک میکنم ارور میاد متاسفانه)
۱۳-" احساس دهقان فداکاری را دارم که قطار از رويش رد شده است ... "
14- چون دفعهی پیش یه عده نگران حالم شده بودن که چرا فقط یه شماره نوشتم٬ ایندفعه تلافی در کردم:)
15-خیلی ممنون میشم نظرتون رو در مورد نوشتهی قبلی در نظرخواهی همونجا بنویسید.
(زیتون)
به جان شما با اون جملهی معروف "بزرگ بود و از اهالی امروز بود" خیلی توفیر داره، اون "بود" داره. این یکی "باش" :) این کجاش سرقت ادبیه؟! ای بابا...
2- اسمشو نبر: بسمه تعالی! آمریکا هیچ غلطی نمیتواند بکند!
اگر هم کرد، کرد. اما باید بداند... باید بداند... اگه به ایران حمله کنه خیلی بده:((( دیگه دوسِش ندارم!
3- یه وبلاگ ضد جنگ...
4- اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در زندان گوهردشت و اعلام حمایت از طرف دیگر زندانیان در دیگر زندانها...در سایت آزادی بیان...
5- نمیدونم چه هدفی پشت این قضیهست که بعضیا میخوان از معلولین اجتماعی مثل افسانه و کبری قهرمان ملی بسازن. پر واضحه که خودم هم طرفدار آزادی افسانه و کبری بودم و هستم. و هر پتیشنی مبنی بر جلوگیری از اعدام و اجرای عدالت برای هر کس رو امضا کردم و میکنم. از آزادی افسانه هم که خیلی بیشتر از جرمش تو زندون مونده بود خوشحال شدم. ولی افسانه برای من الگو و قهرمان نیست.
با اینکه اصولا با قهرمان پروری و آدمپرستی مخالفم، با اینحال فکر میکنم اشخاصی مثل باطبیها، زرافشانها، و حتی گنجیها و هر کس دیگهای که به خاطر عقیدهش در زندانه بسیار بیشتر لایق پشتیبانی و سروصدای ما هستند.
ممکنه بعضیها گنجی رو از عُماّل رژیم بدونن. ولی گنجی وقتی فهمید در رژیم آرمانیش که همان جمهوری اسلامی باشه بیعدالتی هست، تردید نکرد و به آن "نه" گفت. این" نه" گنجی برای من خیلی باارزشه. فکر میکنم اگر روزی حکومتی بر سرکار بیاد که نهایت آرزوی منه، به جای بهبه و چهچه و تملق و ریزهخواری سفرهی بزرگان سعی میکنم صادقانه عیبهایش و جاهایی که به حقوق دیگران تجاوز میشه، بگم.( حقوق خودم منظورم نیست ها! گنجی هم میتوانست ازین خان گسترده بخوره و ککش هم برای حقوق دیگران نگزه)
من برای تموم کسایی که به ظلم "نه" میگن و دراین راه و فقط برای عقیدهشون، از تموم مواهب اجتماعی محروم میشن، احترام زیادی قائلم!
6- زندگی در زندان هم جریان داره. باطبی ازدواج کرد:) مبارکه! (از طریق سایت امید)
7- خیلی جالبه:) وقتی روزبهی گفتار نیک داشته در نظرخواهی من بر ضد خرافات و قربانی کردن برای ماشین داد سخن سر میداده بهش خبر میدن که:" چه نشستی؟ چقدر بهت گفتیم یه گوسفندی برای این ماشین سبز خوشگلت قربونی کن و خونش رو به بدنه و کاپوت و موتور و رادیاتور و ضبط و باطری و آنتن و تکتک اعضاء و جوارح ماشینت بمال و گوش نکردی؟ ذلیل مرده بیا که ضبطتو کُشتن...یعنی دزدیدن" اینم از بدآموزیهای وبلاگ زیتون:) شنیدم دیگه روزبه کلاهش هم بیفته اینجا نمیاد برش داره!
8-چند ماه بود که با وجود فیلتر شدیدی که از طرف بیشتر آیاسپیها بر وبلاگم تحمیل شده، میدیدم تعداد ویزیتورام زیاد شدن. دیدم هر روز تعداد زیادی از اونا، از وبلاگی به اسم دخمر میان. وبلاگ ظاهرا سکسی بود و منم کلا میونهای با اینجور وبلاگا ندارم. نه اینکه عیب بدونم ، که تو این چندسال که با اینترنت میام متوجه شدم تعداد زیادی از کاربرا با هر عقیده و مسلک مشتری اینجور سایتها هستن. ولی خودم حالا نمیدونم در اثر خجالته یا نوع تربیت که میترسم به اینجور سایتها برم. قبلنا که با شنیدن یه جوک بیادبی از خجالت میمردم. حالا دارم بهتر میشم:)
اولایی که وبلاگ زده بودم، کمی بیش از دو سال پیش، یه پسری به نام پدرام از یه سایت مشابه(سکسگاید) بهم لینک داده بود و بحثای زیادی به وسیله ایمیل با هم داشتیم که آخرش هم بعد از سفری برای شکار غیبش زد و آخرش هم لینکم موند تو وبلاگش. البته بگم پسر باادب و خوبی بود و من میگفتم مگه میشه آدم به این با ادبی سایت سکس بزنه.
اونروزی هم که به سایت دخمر رفتم دیدم که بحثی در وبلاگش جریان داره و در نظرخواهیش فحشهای رکیک زیادی به این دختر(لیلی) دادن و لیلی در نهایت ادب و متانت به همه جواب میده. چیزی که خیلی برام جالب بود این بود که کتبالوی عزیز خیلی شجاعانه با فحشدهندگان دراُفتاده و از لیلی که یه مدل عکاسیه دفاع میکنه. درسی که اون روز گرفتم، با توجه به تجربهای که از شناختن شخصیت پدرام داشتم این بود که لزوما هر کسی که به مسائل سکس میپردازه آدم بیریشه و سطحییی نیست.شوخی: بخصوص که به وبلاگ منم لینک داده بود:))
وظیفهی خودم میدونم از لیلی به خاطر خوندن و لینک دادن به وبلاگم٬ با توجه به اینکه شاید محتویاتش به مذاق خوانندههاش خوش نمیومد تشکر کنم!
9- شبنم طلوعی رو اولین بار در سریال بدون شرح دیدم. هر چه گذشت و هر چه بیشتر دیدمش، در کارگردانی تأتر قهوهی تلخ و بعد در بازی شب هزار و یکم بیضایی و بعد در وبلاگش، بیشتر ازش خوشم اومد. چند تا مصاحبه ازش خوندم(یکیش مجلهی زنان). شجاعت و صراحتشو تحسین کردم. به اینکه چطور با تموم این ترمزهایی که در مملکتمون برای خانمها وجود داره روز به روز پیشرفت میکنه و جلو میره.
تا اینکه خوندم که به علت عقایدش که ضرری برای هیچکس نداره، مرتب اسمش سانسور میشه و تهدیدش میکنن، مورد آزارش قرار می دن و ازش میخوان ایمان و عقیدهشو در آگهی روزنامهای کتمان کنه! راستی که اینا چه وقاحتی دارن!
شبنم هم تاب این بیعدالتیها و زور گویی ها رو نیاورد و جلای وطن کرد. میدونم شبنم در فرانسه هم موفق میشه . فقط دلم به حال خودمون و کشور خودمون میسوزه. هر روز داریم بهترین فرزندان این آب و خاک رو از دست میدیم. تا کی؟!!!
10- علیرضا در نظرخواهیم سایتی رو معرفی کرده که در مورد هر فیلمی که تو دنیا ساخته شده میتونی اطلاعات بگیری و حتی میتونی خودت به فیلمها امتیاز بدی...ممنون
11- یه همایش خوشمزه!
همایش خوراک و فرهنگ.با سخنراني:كتايون مزداپور(خوراك در ايران باستان)محمد صنعتي(خوراك و جهاني شذن)فرزان سجودي(نشانه شناسي خوراك)اميليا نر سيسيانس(تابو و هويت و حوراك)ابراهيم اقليدي(خوراك در هزار و يك شب)احمذ مير احسان(حلوه هاي نماذين خوراك در اثار مهر جويي)علي رضا حسن زاده ـحوراك گريزي :هذايت و فروغ)همايون امامي و غلامحسين طاهري دوست(نقد و نمايش فيلم بلوط)مهرداد عربستاني(خوراك در نزد صابيين)و اما... نجف دريابندري که با کتاب جناب مستطاب آشپزیاش معرف حضور هم هست:)
زمان : سهشنبه 20 بهمن. ساعت 9:30 تا 16:30
مکان:سازمان ميراث فر هنگي،نبش زنجان جنوبي ،خيابان آزادي،پژوهشكده مردم شناسی
فکر کنم ناهار هم افتادیم:) علیرضا جان بذار یه ایندفعه رو اندورن از طعام پْر داریم. از بس خالیداشتیم. مُردیم:)
12-سایت شعری شاهرگ. (روی هر شعر که کلیک میکنم ارور میاد متاسفانه)
۱۳-" احساس دهقان فداکاری را دارم که قطار از رويش رد شده است ... "
14- چون دفعهی پیش یه عده نگران حالم شده بودن که چرا فقط یه شماره نوشتم٬ ایندفعه تلافی در کردم:)
15-خیلی ممنون میشم نظرتون رو در مورد نوشتهی قبلی در نظرخواهی همونجا بنویسید.
عوض کردن آدرس لینکها
بعضی از عزيزانی که لينک وبلاگشون اين بغله٬ آدرسشون عوض شده. مثل: سرگردون٬ شهلا٬ شبنم و... خیلیهای دیگه.
همه رو يه جا جمع کردم که عوض کنم ٬ ولی به علت آلزايمر شديدی که مدتیه گریبانگیرم شده٬ نمیدونم کجا گذاشتمش!
اگه لطف کنيد و آدرس جديدرو برام اين زير و فقط در اين نظرخواهی بنويسيد٬ ممنونتون میشم.
ندايی که از بالای ديفال شاهد همه چيز بود کجاست؟!!
ناصر عزيزمون که نقطهته خط رو مینوشت کو؟!
----------------------------------------
پ.ن. آقا ما رفتيم دنبال ناصر خان تو ارکات٬ ديديم بعله! ايشون نامزد کردن(يا از قبل داشتن) . شصتمون خبردار شد که ايشون مشغول چه کاری هستن و براشون پيغام گذاشتيم چقدر نامزدبازی بابا. بيا که ماها هم دلمون برات تنگ شده. تا فهميد که لو رفته اومد:) با اينکه تکذيب میکنه ولی من يکی که زير بار نمیرم. هر چی باشه ما خودمون اين کارهايم!:)
همه رو يه جا جمع کردم که عوض کنم ٬ ولی به علت آلزايمر شديدی که مدتیه گریبانگیرم شده٬ نمیدونم کجا گذاشتمش!
اگه لطف کنيد و آدرس جديدرو برام اين زير و فقط در اين نظرخواهی بنويسيد٬ ممنونتون میشم.
ندايی که از بالای ديفال شاهد همه چيز بود کجاست؟!!
ناصر عزيزمون که نقطهته خط رو مینوشت کو؟!
----------------------------------------
پ.ن. آقا ما رفتيم دنبال ناصر خان تو ارکات٬ ديديم بعله! ايشون نامزد کردن(يا از قبل داشتن) . شصتمون خبردار شد که ايشون مشغول چه کاری هستن و براشون پيغام گذاشتيم چقدر نامزدبازی بابا. بيا که ماها هم دلمون برات تنگ شده. تا فهميد که لو رفته اومد:) با اينکه تکذيب میکنه ولی من يکی که زير بار نمیرم. هر چی باشه ما خودمون اين کارهايم!:)
حقوق زن در ایران=چیزی در حد صفر
یه بار مهشید در کامنتی ازم خواسته بود که مسئلهی شرایط ضمن عقد مثل حق طلاق و مسافرت و ... رو تا اونجایی که میتونم در بین دخترا مطرح کنم. با اینکه تئوریان برای خودم حل شدهست که قانون ما بخصوص برای خانمها خیلی کمبود داره و در ازدواج شرایط ناعادلانهای رو به خانمها تحمیل میکنه ولی همیشه در عمل گفتنش برام سخت بود. میگفتم وقتی این موضوع برای خودم حلنشدهست میشه مصداق "رطب خورده منع رطب چون کند." میگفتم زشته که یه دختر به پسری که ظاهرا خوبه و حتی یه بدی بهش نکرده و هنوز با هم یه روز هم زیر یه سقف زندگی نکردن بگه موقع طلاق ثروت نصف بشه یا بچهای که هنوز دنیا نیومده مال من و...
میگفتم چطور یه دختر قبل از زندگی مشترک و وقتی دوران خوشخوشان و عشق و حالشونه، میتونه حتی فکر طلاق رو به مغرش راه بده چه برسه بر زبون بیاره. اونم دخترای ما که تو گوششون خوندن با لباس سفید میری خونهی شوهر و با کفن سفید میای بیرون.و شاید به نظر پسر بیاد عجب دختر سودجو و بیاحساسی!
تا اینکه...
اخیرا به غیر از مورد قبل که اینجا نوشتم با خانمی آشنا شدم که بعد از 40 سال زندگی مشترک مطلقا هیچی از خودش نداره. این زن رو حیرون دیدم دنبال راهنمایی بود که بهش بگه در خانهی خود چه حقوقی داره. و چیکار کنه که شوهرش بیرونش نکنه.
برام ماجرای زندگیشو تعریف کرد . شوهرش 17 ساله بوده که در یه مهمونی عاشقش میشه .زن اونموقع 18سالش بوده . پسر در عرض یک سال اونقدر میاد خواستگاریش و میره که راضیشون میکنه.
بعد از ازدواج، پسر به کمک خانوادهی زن و همینطور با استفاده از پول و پارتی، بهسرعت مراحل ترقی کاری و تحصیلی رو طی میکنه. از همون سالهای اول ازدواج سرو گوشش میجنبیده. وقتی هنوز دو بچهداشتن دختر طاقت نمیاره و طلاق میگیره ولی پدر و مادرش به زور برش میگردونن خونهی شوهر تازهبه دوران رسیدهش. شوهر جریتر از پیش بیشتر وقتش رو با زنان دیگه میگذرونه. زن که میبینه جایی نداره پناه ببره میمونه و می سوزه و میسازه. الان 7 تا بچهدارن. چهار تاشون ازدواج کردن و سه تاشون تو خونه. 8-7 ساله که کاملا با هم قهرن و حتی یه کلمه با هم حرف نزدن. اتاق خوابشون هم جداست.
مرد توی این سالها با صرفهجوییهای زن صاحب چند ساختمون چند طبقه و یه کارخونه و چند ویلا و چند مغازه و ماشین و... شده و زن هیچی نداره. مرد هیچی رو به اسم زن و بچهها نکرده. او هر روز کارگری میفرسته تا تموم مایحتاج خونه رو بخره و از این نظر هیچ کمبودی ندارن. پول توجیبی به بچهها حسابی میده به شرطی که حتی یک ریالشو به مادرشون ندن. بچهها رو به مسافرت میبره و همیشه زن دیگهای جز زن خودش همراهشونه. توی کارخونهش به نوبت منشیها و بیوههای زیبایی که استخدام کرده صیغه میکنه.و تموم وقتش رو با اونا میگذرونه. مرد خیلی ظاهرالصلاحست. بددهن نیست، دست بزن هم نداره ولی به زن کاملا بیمحلی میکنه. همه به زن میگن که خوشبه حالت همچین شوهری داری. خوش تیپ و پولدار. هیچکس نمیدونه که شوهر حتی پولی بابت خرید یه جفت جوراب بهش نمیده و تا به حال حتی یه ذره محبت بهش نکرده.
زن چند بار از طریق دادگاه اقدام به احقاق حق کرده. یه بار پس از مشورت با یه نفر تقاضای مهریه کرده. مهریهاش 40 سال پیش 5000 تومن بوده و با توجه به این که هنوز در خانهی مرد زندگی میکنه با اجرت المثل شده 500 هزار تومن. این پول رو خرج مسافرت به خارج کشور و دیدن دخترش کرده. پاش که رسیده به ایران ورقهای دریافت میکنه که شوهرش به عدم تمکین محکومش کرده. ورقهای که دست هر مرد باشه در همه کار محقه.
زن اومده بود دادگاه که بدونه دیگه چه حقوق دیگهای داره. میگفت بهش گفتن برو بساز و اصلا به روت نیار با زنای دیگهست. میگفت شوهرش هر شب به بچهها میگه مادرتون هنوز نرفته!؟ می گفت چه جوری برم وقتی تو حساب بانکیم حتی ده هزار تومن ندارم. نه خونه، نه شغل، نه کس و کار. میگفت هر سه بچهای که تو خونه دارن بالاتر از 22 سالن و اگه اونا هم برن هیچ سهمی در اون خونهی بزرگ درندشت نداره.
زن از نظر ظاهری خوبه. خوش قیافه، خوش لباس، خوش صحبت و آروم. او خودش رو کاملا وقف بچههاش کرده بود. ولی آیا میشه اسم اینو زندگی گذاشت؟
در جلسهای دعوت شدم(تهران) که حدود 50 دختر و زن ظاهرا روشنفکر توش شرکت داشتن. بعد از بحث اصلی، دیدم موقعیت خوبیه که با گفتن این ماجرا، مسئلهی کاستیهای عقدنامه را پیش بکشم. تا وقتی که داشتم این ماجرا رو تعریف میکردم، همه با دلسوزی نُچ نچ میکردن و برای زن دل میسوزوندن. چند نفر هم احساساتی شدن و وسطاش گفتن اگه ما جای زنه بودیم فلان کارو میکردیم و فلان طور دمار از روزگار مرد درمیآوردیم و .... ولی دقیقا بعد از مطرح کردن لزوم اضافهکردن شرایط جدید به عقدنامه، همه ساکت شدن. کلمات" نمیشه"، "زشته"، "آخه مگه میشه" ازهمه جا شنیده میشد. قیافهها درهم برهم شد و به هم نگاه میکردن. چند نفر رو که فکرمیکردم بیشتر از بقیه مدافعین حقوق زنان هستن مخاطب قرار دادم . دخترا با خجالت گفتن رومون نمیشه . و زنانی که در سن مادران اون دخترا بودن گفتن اصلا نمیتونن فکرشو بکنن به داماد آینده بگن. انگار شوکی بهشون وارد شده بود. ولی میدونم حرفم تأثیر خودش رو خواهد گذاشت و خودشون با دیدن چند نمونه اینگونه که اینروزا خیلی زیاد دیده می شه به این نتیجه میرسن.
شما هم ازاین نمونهها دیدین؟
میگفتم چطور یه دختر قبل از زندگی مشترک و وقتی دوران خوشخوشان و عشق و حالشونه، میتونه حتی فکر طلاق رو به مغرش راه بده چه برسه بر زبون بیاره. اونم دخترای ما که تو گوششون خوندن با لباس سفید میری خونهی شوهر و با کفن سفید میای بیرون.و شاید به نظر پسر بیاد عجب دختر سودجو و بیاحساسی!
تا اینکه...
اخیرا به غیر از مورد قبل که اینجا نوشتم با خانمی آشنا شدم که بعد از 40 سال زندگی مشترک مطلقا هیچی از خودش نداره. این زن رو حیرون دیدم دنبال راهنمایی بود که بهش بگه در خانهی خود چه حقوقی داره. و چیکار کنه که شوهرش بیرونش نکنه.
برام ماجرای زندگیشو تعریف کرد . شوهرش 17 ساله بوده که در یه مهمونی عاشقش میشه .زن اونموقع 18سالش بوده . پسر در عرض یک سال اونقدر میاد خواستگاریش و میره که راضیشون میکنه.
بعد از ازدواج، پسر به کمک خانوادهی زن و همینطور با استفاده از پول و پارتی، بهسرعت مراحل ترقی کاری و تحصیلی رو طی میکنه. از همون سالهای اول ازدواج سرو گوشش میجنبیده. وقتی هنوز دو بچهداشتن دختر طاقت نمیاره و طلاق میگیره ولی پدر و مادرش به زور برش میگردونن خونهی شوهر تازهبه دوران رسیدهش. شوهر جریتر از پیش بیشتر وقتش رو با زنان دیگه میگذرونه. زن که میبینه جایی نداره پناه ببره میمونه و می سوزه و میسازه. الان 7 تا بچهدارن. چهار تاشون ازدواج کردن و سه تاشون تو خونه. 8-7 ساله که کاملا با هم قهرن و حتی یه کلمه با هم حرف نزدن. اتاق خوابشون هم جداست.
مرد توی این سالها با صرفهجوییهای زن صاحب چند ساختمون چند طبقه و یه کارخونه و چند ویلا و چند مغازه و ماشین و... شده و زن هیچی نداره. مرد هیچی رو به اسم زن و بچهها نکرده. او هر روز کارگری میفرسته تا تموم مایحتاج خونه رو بخره و از این نظر هیچ کمبودی ندارن. پول توجیبی به بچهها حسابی میده به شرطی که حتی یک ریالشو به مادرشون ندن. بچهها رو به مسافرت میبره و همیشه زن دیگهای جز زن خودش همراهشونه. توی کارخونهش به نوبت منشیها و بیوههای زیبایی که استخدام کرده صیغه میکنه.و تموم وقتش رو با اونا میگذرونه. مرد خیلی ظاهرالصلاحست. بددهن نیست، دست بزن هم نداره ولی به زن کاملا بیمحلی میکنه. همه به زن میگن که خوشبه حالت همچین شوهری داری. خوش تیپ و پولدار. هیچکس نمیدونه که شوهر حتی پولی بابت خرید یه جفت جوراب بهش نمیده و تا به حال حتی یه ذره محبت بهش نکرده.
زن چند بار از طریق دادگاه اقدام به احقاق حق کرده. یه بار پس از مشورت با یه نفر تقاضای مهریه کرده. مهریهاش 40 سال پیش 5000 تومن بوده و با توجه به این که هنوز در خانهی مرد زندگی میکنه با اجرت المثل شده 500 هزار تومن. این پول رو خرج مسافرت به خارج کشور و دیدن دخترش کرده. پاش که رسیده به ایران ورقهای دریافت میکنه که شوهرش به عدم تمکین محکومش کرده. ورقهای که دست هر مرد باشه در همه کار محقه.
زن اومده بود دادگاه که بدونه دیگه چه حقوق دیگهای داره. میگفت بهش گفتن برو بساز و اصلا به روت نیار با زنای دیگهست. میگفت شوهرش هر شب به بچهها میگه مادرتون هنوز نرفته!؟ می گفت چه جوری برم وقتی تو حساب بانکیم حتی ده هزار تومن ندارم. نه خونه، نه شغل، نه کس و کار. میگفت هر سه بچهای که تو خونه دارن بالاتر از 22 سالن و اگه اونا هم برن هیچ سهمی در اون خونهی بزرگ درندشت نداره.
زن از نظر ظاهری خوبه. خوش قیافه، خوش لباس، خوش صحبت و آروم. او خودش رو کاملا وقف بچههاش کرده بود. ولی آیا میشه اسم اینو زندگی گذاشت؟
در جلسهای دعوت شدم(تهران) که حدود 50 دختر و زن ظاهرا روشنفکر توش شرکت داشتن. بعد از بحث اصلی، دیدم موقعیت خوبیه که با گفتن این ماجرا، مسئلهی کاستیهای عقدنامه را پیش بکشم. تا وقتی که داشتم این ماجرا رو تعریف میکردم، همه با دلسوزی نُچ نچ میکردن و برای زن دل میسوزوندن. چند نفر هم احساساتی شدن و وسطاش گفتن اگه ما جای زنه بودیم فلان کارو میکردیم و فلان طور دمار از روزگار مرد درمیآوردیم و .... ولی دقیقا بعد از مطرح کردن لزوم اضافهکردن شرایط جدید به عقدنامه، همه ساکت شدن. کلمات" نمیشه"، "زشته"، "آخه مگه میشه" ازهمه جا شنیده میشد. قیافهها درهم برهم شد و به هم نگاه میکردن. چند نفر رو که فکرمیکردم بیشتر از بقیه مدافعین حقوق زنان هستن مخاطب قرار دادم . دخترا با خجالت گفتن رومون نمیشه . و زنانی که در سن مادران اون دخترا بودن گفتن اصلا نمیتونن فکرشو بکنن به داماد آینده بگن. انگار شوکی بهشون وارد شده بود. ولی میدونم حرفم تأثیر خودش رو خواهد گذاشت و خودشون با دیدن چند نمونه اینگونه که اینروزا خیلی زیاد دیده می شه به این نتیجه میرسن.
شما هم ازاین نمونهها دیدین؟
تمبرهندی
کيلويی ۵۸۰۰ تومن بود...اين يهذره شد ۱۲۰۰ تومن. دلم نيومد عکس نگرفته بخورمش. آخه ممکنه ديگه تاريخ تکرار نشه:) يکيشو پوست گرفتم که معلوم بشه توش چيه:)
وقت گذاشتن و عکس گرفتن همانا و صدای زنگ در و مهمون رسيدن همان. سيبيل باروتی بود. اون پوست گرفتههه قسمت(!) اون شد. میدونستم من شکمو زورم بهش میرسه که بقيهشو خودم بخورم که يه صدای زنگ ديگه و ايندفعه داداشم بود. عین خروس بیمحل... اون زيريه٬ پوزه درازه هم به اون رسيد و بقيهش الان در شکم اينجانب میباشد:)
آخ... اسمشو یادم رفت بگم. تمبر هندی... البته اینجوریش اصلا ترش نیست. شیرینه و با اینکه من میوههای شیرین دوست ندارم از این خوشم اومد. نمیدونم چیکارش میکنند که تو اون پلاستیکا ترش ترشه و من عاشقشم!
اشتراک در:
پستها (Atom)