جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۹۱
عصر جمعهها، کرج، پارک تنیس، مردم، موسیقی، شعر، مأمورین...
برای بیپولها، خیلی وقتا هم پولدارا، چطوری باید پر بشه؟
در پارک تنیس کرج، باغای فاتح - همون که قبل از انقلاب به عنوان سرمایهدار ترورش کردن ولی حالا هر کی به باغاش که حالا همه پارک شدن میرن، حتی اگه به روح اعتقاد نداشته باشن براش صلوات و نور میفرستن- از یک آلاچیق دور افتاده شروع شد. نوازندهای، خوانندهای، شاعری، گاهی معروف، گاهی آماتور، میومدن میزدن و میخوندن و مردم گذری کیفشون رو میکردن. سرگرمی پیدا شده بود...
یواش یواش تعداد هنرمندای حرفهای، آماتور بیشتر شد، تعداد مردم گذری هم.
این برنامه از آلاچیق اومد جلوتر، جلوتر، تا رسید به خیابان اصلی پارک که سرتاسرش جا هست برای نشستن. و کنار هر چهارراهش یه آبنما و آبشار. و بالای سر چنارهای چند ده ساله که میگن فاتح بیشترشو به دست خودش کاشته. از چنارای خیابون ولیعصر سبزتر سرزندهتر.
همه چی برای شادی چند ساعته مردم تکمیل، تا برای چند ساعت به کشاومدن جمعهها فکر نکنن.
همه با نظم بشینن و هر گروه که نوبتش شد بزنه یا بخونه، و مردم دست بزنن و خیلیها مثل اون پیرزنه از ذوق چشاشون برق بزنه.
یا مثل اون آقاهه، موقع رد شدن بیهوا کمرش فکر کنه شاه برگشته و قری بده.
دیگه چی کم داریم؟ مأمور...
چند بار درباره حمله مأمورا به این جمع خودجوش نوشتم. هی میاد مردمو متفرق میکنه و بعد از چند دقیقه مردم جمع میشن. هیچ جوره هم نه مردم از رو میرن نه مأمورا.
جمعهی پیش که بعد از مدتها دوباره رفتم پارک تنیس دیدم این برنامه مفصلتر از همیشه در جریانه.
یعنی دیگه قصیه از رو رفتن نیست، مبارزهست.
ساعت 9 شب که تعداد جمعیت و تعداد نوازندهها و خوانندهها به اوج خودش رسیده بود، یه ماشین پلیس( پارکی که اومدن ماشین توش قدغنه) با چراغ گردون زد به دل مردم! فریاد "هو" کردن مردم پارک رو لرزوند. جلو ماشینو گرفتن و هر چی با بلندگو گفتن متفرق بشین جوابشون فقط "هو" بود...
همچین "هو"یی من در عمرم نشنیده بودم. بعد از مدتی کلنجار، ماشین پلیس زد دنده عقب و رفت... همه از خوشحالی کف زدن... و ادامه برنامه.
چند دقیقه بعد دوتاماشین پلیس با چراغای گردون اومدن، این دفعه خشنتر و جملههای تهدیدآمیز با بلندگو... جواب اینها هم فقط "هو" بود و بس.
عقبعقب رفتن دو ماشین پلیس با چراغهای گردون در تاریکی شب خیلی زیباست...
بار سوم مأمورهای باتوم به دست... یه عده رو میروندن. اونا میرفتند داخل پارک و از چهارراه بالایی دوباره سردرمیاوردن. و دوباره سری بعدی... این کجدار و مریز تا 12 و 1 طول کشید. مردم هم ناراضی نبودن، بالاخره خوشی بود که خودشون با چنگ خودشون به سختی به دست آورده بودن...
رفت تا این عصر جمعه...
پنجشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۱
از صدای قُدقُد مرغ ندیدم خوشتر؟
1- هفتهی پیش رفتم به فروشگاه بزرگ نزدیک خونهمون، مدیر فروشگاه چون چندباری سر بعضی مسائل تذکر داده بودم و اونم به طور متظاهرانهای ازم تشکر کرده بود و بعد البته ترتیب اثر داده بود که یعنی من خیلی مدیر خوبیام، اومد جلو و گفت خانم زیتون چرا برای مرغ ثبت نام نمیکنید؟
گفتم مگه ثبت نامیه؟ گفت آره، اسم و شماره تلفن رو بدید به اون خانم. رفتم اسم و شماره تلفنمو دادم. خریدمو کردم اومدم خونه.
تا دیروز که دوباره گذارم افتاد به اون فرشگاه. آقای مدیر اومد جلو گفت پس چرا نیومدید مرغ بگیرید؟ تو این هفته سه بار مرغ به نرخ دولتی توزیع کردیم.
گفتم من فکر کردم شماره گرفتید با تلفن خبرم میکنید.
گفت: ایوای، نه دیگه، اون فقط ثبتنام بود، فرداش باید میومدید چند ساعت تو صف وایمیستادید. نکنه توقع داشتید مرغا رو بیاریم دم در خونهتون.
کارمندا که همه خانم بودن پقی زدن زیر خنده!!
2- امروز چند بار به عکس صف طولانی مرغ جلوی مصلی نگاه کردم، فیلمش رو هم تو اخبار تلویزیون دیدم. مردم خوشحال و سرشار از احساس زرنگبودن هی بهم زنگ میزنن و میگن برای خواهر و خاله و عمه و دایی و عمو جا گرفتیم، بدوید زودتر بیایید.
نگران نباشید این مردم صفپرست برای خودشون بادبزن، بطری آب و هله هوله آوردن.
وقتی هم بعد از 6 ساعت دوتا مرغ میگیرن قیافههاشون دیدنیه، انگار که فتح خیبر کردن.
همینا اگه تو صف یکی بگه "لعنت به این حکومت که ما رو به این روز انداخته"، میگن هیس... هیس، ما که سیاسی نیستیم! الان یکی میشنوه گزارش میده، همین دوتا مرغم بهمون نمیدن!
خیلی افسوس میخورم، نمیدونم من احمقم یا اینا!
3- جوک هم درآوردن
در برنامه کودک:
- چه غذایی دوست داری عزیزم؟
-چلو مرغ، جوجه کباب!
چی؟ ماشین لباس شویی رو خودت روشن می کنی؟!؟-
نه نه نه... !
4- کاریکاتورش رو هم فیروزه مظفری کشیده
آرش مرغ گیر
سهشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۱
در آرزوی فرزندی کودن...
همهی پدرها وقتی پسری بهدنیا میآید
در آرزوی فرزندی باهوشاند
اما من
که این گذار به ویرانیام کشید تنها
آرزوی فرزندی دارم که بسیار کودن باشد
چرا که این چنین
در مقام وزارت کشور
آسوده زندگی خواهد کرد...
(برتولت برشت)
توضیح: اونموقعها فمینیستهای آلمانی عین الان به هر چیزی گیر نمیدادن وگرنه به برشت میگفتن باید مینوشتی:
همهی پدرو مادرها(البته بهتره مادر اول بیاد ولی به خاطر وزن و قافیه فعلا گذشت میکنیم. البته همینم ممکنه در اثر تکرار مداوم تو ذهنمون نشست کرده که پدر اول بیاد بهتره) وقتی فرزندی بهدنیا میآید
(چون الان فرقی نداره، همه میتونن وزیر شن)
بقیه شم خودش رعایت کرده....
بالاترین