۱-
ـ پسرم، جنگل کاغذیات
چه صفایی دارد!
نمنم باران بر کاغذها
عطر انگشتانت
جادهی خطخطیاش...
ـ تو به من میگویی
میتوانند پلنگان
جنگل را
شهر را، با آدمها بخورند؟
میتوانند پلنگان
تو و من را بخورند؟
من نمیخوابم،
شب ندارد پا
شب نمیآید
به در جنگل من...
(فریده فرجام)
2- دومین نامهی افشاگرانهی "پارسا شکراللهی" گلپسر ِ خوابگرد.
خاله جون زیتون سلام
امیدوارم خوب باشی. از حال من بخواهی ای...
جانِ من نپرس چی شده. میبینی که جای دوتا، چهار تا شاخ گنده رو سرم سبز شده!
راستشو بخوای از دست این بابام باید برم سر به بیابون بذارم.
قبلا راست میرفت چپ میرفت یه ماچ گنده میچسبوند رو لُپام. دم و دقیقه بغلم میکرد و پرتم میکرد هوا. قلقلکم میداد. ای که چقدر خوش میگذشت. منم در عوض هر چی میگفت گوش میکردم و بین گریههام و خندههام و جیشام انواع و اقسام فاصله و نیمفاصله میذاشتم.
اما مدتیه موقع بوس کردنم حواسش به لپام نیست. میبینی یهو عوضی هوا رو بوس میکنه. و یا وقتی پرتم میکنه هوا، یادش میره بگیرتم و میدوه طرف کامپیوتر. منم گرومپی میخورم زمین. مامانم داد میزنه: چی شد رضا، باز یادت رفت بگیریش؟
پیش خودم گفتم باید هرجور شده ته و توی کار بابارضامو دربیارم. یه روز صبحزود پاشدم و چهاردستوپا رفتم سراغ کامپیوتر. هنوز روشن بود و بابام اون گوشه خوابش برده بود. دیدم بعله! چیزی که مدتیه حواس بابامو پرت کرده هفتانه.
بالای صفحه نوشته شده بود هفتان، هفتآسمان فرهنگ و هنر. چه شود؟!
گوشهش هم نوشته:هفتان را بهصورت موضوعی ببینید.
(خبر و گزارش ادبی | مرور و نقد ادبی )
( تحليل فرهنگی | زبان و نگارش )
( وب و رسانه | انديشه | سينما | داستان ترجمه )
( نمايش | موسيقی | عکس )
( هنرهای تجسمی | تاريخ | الهيات | تريبون)
روی هر کدوم که کلیک کردم دیدم فقط اخبار و مطالب مربوط به همون موضوع میاد.
فهمیدم بابام به خاطر همینه که حواسش پرته و با دوستاش دارن کلی زحمت میکشن. اما نامردا نکردن یه موضوع هم برای ما بچهها بذارن! مثلا قسمت کودکان:) آخه بگو سید! پس من چی؟
اوخ بابام داره تو خواب حرف هفتانو میزنه و الانه که بیدارشه. برم بخوابم که اگه ببینه اومدم پای کامپیوتر پوست از کلهم میکنه و فکر میکنه با دخترا دارم چت میکنم:) بای بای. بوس
پارسا کوچولو
زیتون: پارسا جون به بابات میگم یه وبلاگ برات باز کنه:) البته بهتره به مامانت بگم:) اگه کارشون زیاد بود حاضرم خودم حرفاتو تایپ کنم:)
3- مجلهی اینترنتی گذرگاه ویژهی شهریور ماه منتشر شد. تا شمارههاش تموم نشده بشتابید!
4- سفرنامهی ولگردوپولو به پاریس، شمارهی هفت"سرراه لندن" . همراه با توصیههایی در مورد دوش آب گرم و سرد...
آقا هی بهم گفتن این ولگرد آخرش دکونتو تخته میکنه ها:)
بیا این سایتو ببین" سفرنامه سوغات بلاگرها" که بهش لینک دادن... ما خودمونو کشتیم این همه سفرنامه( کرمان و سرعین و اردبیل و آستارا و شمال و جنوب و مشرق و مغرب) نوشتیم کسی تحویل نگرفت(شوخی کردمها..همه گرفتن) حالا سفرنامهی ولگرد....
برم یه دوش آب سرد بگیرم حالم جا بیاد...
5- این شعر همیشه زیبای شاملو رو برای پویای عزیزم مینویسم که نوشته در بلاد غربت به کتابهای شاملو دسترسی نداره:
شما هم میتونید این شعر رو با صدای بلند برای خودتون بخونید(جوندوستها بیت آخر رو نخونن).
اصلا بیایید حفظش کنیم. من یقین دارم به همچین روزی میرسیم.
افق روشن
"روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت.
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان برای هر انسان
برادریست.
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب برای زندگی بساست.
روزی که معنای هر سخن دوستداشتن است.
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی.
روزی که آهنگ هر حرف زندگیست
تا من بهخاطرِ آخرین شعر رنجِ جستوجوی قافیه نبرم.
روزی که هر لب ترانهایست
تا کمترین سرود، بوسه باشد.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم...
و من
آنروز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم..."
لینک این یادداشت در وبلاگ زیتون
لینک نظرخواهی
پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴
صدای پای استبداد...
1- دراین روز بیامتیاز
تنها
مگر
یکی کودک بودن...
(شاملو)
2- کابینهی هنرمندی داریم. سابقهی درخشان مبارزاتیشونو ببینید:
یکی زمانی لگد میزده، یکی گاز میگرفته، یکی جفتک میپرانده، یکی خوب میغریده، یکی پنچول میکشیده و...
3- نصف شبه. روی تخت یکی از باغهای جاده چالوس به پشتی لم دادهایم و داریم چای میخوریم. نسیم خنک درختهای بلند باغ روی صورتمون میخوره. صدای آب رودخونه بهمون احساس آرامشی دلپذیر میده. با هم حرف میزنیم و گاهی از یادآوری خاطرهای میخندیم.
اونطرف دختری با مانتوی کوتاهی که دکمهةاش بازه با پسری کلاهفرانسویبهسر نوبتی قلیون میکشن. پسر پاچههای شلوارشو تا وسطای ساق پاش بالا زده.
اونطرفتر خانوادهای پنج نفره دور سفرهای نشستن و دارن آبگوشت میخورن. روسری زن خانواده روی شونههاش افتاده. بچهها سر کوبیدن نخودلوبیا رقابت میکنن و با دهان پر برای هم کرکری میخونن. پدر و مادر غشغش میخندن.
و....
خلاصه سرهر کسی تو کار خودشه...
فقط یکی دونفر بهطور اتفاقی دیدن که سهمرد ریشوی خوشلباس و مغرور ماشین آخرین سیستمشونو پارک کردن و با کبکبهو دبدبه،دستها به پشت با گردنهای افراشته وارد باغ شدن. کس دیگهای حتی نگاهی بهشون ننداخت.
درست چند دقیقه بعد.
پسر جوانی که سفارش غذا میگیره با خجالت به ما نزدیک میشه و یواشکی به سیبا میگه: اگه ممکنه اینجوری به پشتی لم ندید! روش نمیشه به من بگه.
بیاختیار هردو صاف وشقورق نشستیم.
سیبا: چرا؟
پسر: والله تقصیر ما نیست. حاجآقا گفتن.
نگذاشت که بپرسیم حاجآقا دیگه کیه و چکار به نشستن ما داره.
چند دقیقه بعد. پسر چوان به دختر پسر اونوری نزدیک میشه و ما دیدیم که با شرم به مانتوی دختر اشاره میکنه که دکمههاشو ببنده. و به پسر که روی آرنج لم داده تذکر میده که درست بشینه.
موقعی که رد میشد قرمزی صورت پسر رو میشد دید. و صدای دختر و پسر رو میشد شنید که عصبانیاند و فحش میدن.
راست میگفتن تاحالا سابقه نداشت تو اینباغها بیان به اینچیزا گیر بدن.
چند دقیقه بعد پسر جوان به سمت خانواده پنجنفریرفت و به زن که زیاد هم در دید نبود تذکر داد که روسریاش رو درست سرش کنه.
شنیدیم که صدای مرد خانواده درآمد. ـ آخه به شما چه؟
پسر جوان میگفت که حاجآقا دستور دادن بهخدا تقصیر ما نیست.
مرد داد زد حاجآقا چه خریه؟ غلط کرده!
دنبال تخت اون سهمرد ریشو گشتیم و دیدیم که روی تخت بغل میز صاحبباغ نشستهن و بُراق شدن به عکسالعمل مرد. مرد فحش میداد. خوشبختانه صدای رودخونه نمیگذاشت صدا به سهمرد ریشو برسه. ولی ما هم صدای دختر و پسر رو میشنیدیم که حالشون گرفته شده و هم صدای خانوادهرو و هم صدای خودمون رو...:
- مرتیکهها چیکار دارن هی سرک میکشن رو تختها..
- اینجا هم دستاز سرمون برنمیدارن...
- کثافتها...
- بیشعورها ...دن به مملکتمون حالا یه چیزی هم طلبکارن..
- چشمهای دراومدهشون همه جا میگرده...
- یه دقیقه اومدیم اینجا راحت باشیم ها...
دیدیم باز پسر جوون با گردن کج نزدیک شد و به پاچههای شلوار پسر اشاره میکنه که حاجآقا گفتن پاچههاتو بکش پایین.
دختر و پسر دیگه طاقتشون طاق شد، هرچی از دهنشون دراومد گفتن.
سیبا با خنده گفت نمیدونستیم حاجآقاها با دیدن پاهای پشمالوی آقایون هم حالیبه حالی میشن؟ پسر با نگرانی و استیصال انگشتش رو روی بینیاش گذاشت.
- ترو خدا مارو از نونخوردن نندازید.
سیبا پسر رو صدا کرد و اصرار کرد بشینه و یه استکان چایی با ما بخوره. پسر مستأصل و نگران یه نگاهی به میز صاحبباغ کرد. اولش قبول نکرد. خیلی میترسید.. وقتی دید اونجا نیست و ما هم اصرار میکنیم نشست.
- موضوع این حاجآقاهه چیه؟ این موقع شب(ساعت 1 صبح) اینا اینجا چیکار میکنن ؟ مگه نباید زود بخوابن تا برای نماز بیدار شن؟
پسر به زور خندید. تند و باعجله گفت: چه میدونم والله. تازگیها هراز گاهی میان اینجا. تو ارگانِ ...، فرماندهای چیزیان. گیر میدن به همه چیز. کباب و چاییشونو میخورن و میرن. اگه حرفشونو گوش ندیم. باغو پلمپ میکنن و تا سرکیسهرو شل نکنیم اجازهی باز کردن نمیدن. چند تا صاحبباغو این طرفا بدبخت کردن. کارو کسب ما تو تابستونه دیگه...
از هولش چاییشو نخورد و باعجله پاشد و رفت خدمت ریشوها...
4- احمدی نژاد گفته:
بعد از تشکیل کابینه اولین کاری که میکنم اینه که اسم کشورمون " ایران" رو عوض کنم!
- چرا؟
- دهه!!..رو حرف من حرف نباشه!
... اولا، "ایران" اسم خانومه!
دوما، عراق هشتسالتمام بهش تجاوز کرده!
سوما، آمریکا بهش نظر داره!
زیتون: میگم چطوره اسمشو بذاریم "غضنفر"... اونوقت هیچکی جرأت نداره بهش چپ نگاه کنه.:)
۵- سفرنامهی شماره شش ولگرد عزيزمان...
چگونه ولگرد پاريس را با برج ايفل خاطرهانگيزش رها کند و به لندن برود؟:)
دارادادام...
آخه بگو اين تيتر بود من زدم؟:)) زرد به اينجور تيترا میگن؟
۶- قبرکن قطعهی نویسندگان و هنرمندان بهشتزهرا: ليست کابينه رو ديدی؟ نونمون تو روغنهD:
۷- گلآقا یادش بهخیر. به اذنابش اجازه نمیداد کاریکاتور آخوندها رو بکشن. و چون رئیسجمهور معمولا آخوند بود(به غیر از رجایی که اونوقت گلآقا هنوز مجله نداشت)..
حالا کاریکاتورها آزادن تا دلشون بخواد کاریکاتور رئیسجمهور تحمیلی رو بکشن. اما...
۸- یه ضربالمثل بود که میگفت: سگها را باز و سنگها را بستهاند...
نظرهای شما
تنها
مگر
یکی کودک بودن...
(شاملو)
2- کابینهی هنرمندی داریم. سابقهی درخشان مبارزاتیشونو ببینید:
یکی زمانی لگد میزده، یکی گاز میگرفته، یکی جفتک میپرانده، یکی خوب میغریده، یکی پنچول میکشیده و...
3- نصف شبه. روی تخت یکی از باغهای جاده چالوس به پشتی لم دادهایم و داریم چای میخوریم. نسیم خنک درختهای بلند باغ روی صورتمون میخوره. صدای آب رودخونه بهمون احساس آرامشی دلپذیر میده. با هم حرف میزنیم و گاهی از یادآوری خاطرهای میخندیم.
اونطرف دختری با مانتوی کوتاهی که دکمهةاش بازه با پسری کلاهفرانسویبهسر نوبتی قلیون میکشن. پسر پاچههای شلوارشو تا وسطای ساق پاش بالا زده.
اونطرفتر خانوادهای پنج نفره دور سفرهای نشستن و دارن آبگوشت میخورن. روسری زن خانواده روی شونههاش افتاده. بچهها سر کوبیدن نخودلوبیا رقابت میکنن و با دهان پر برای هم کرکری میخونن. پدر و مادر غشغش میخندن.
و....
خلاصه سرهر کسی تو کار خودشه...
فقط یکی دونفر بهطور اتفاقی دیدن که سهمرد ریشوی خوشلباس و مغرور ماشین آخرین سیستمشونو پارک کردن و با کبکبهو دبدبه،دستها به پشت با گردنهای افراشته وارد باغ شدن. کس دیگهای حتی نگاهی بهشون ننداخت.
درست چند دقیقه بعد.
پسر جوانی که سفارش غذا میگیره با خجالت به ما نزدیک میشه و یواشکی به سیبا میگه: اگه ممکنه اینجوری به پشتی لم ندید! روش نمیشه به من بگه.
بیاختیار هردو صاف وشقورق نشستیم.
سیبا: چرا؟
پسر: والله تقصیر ما نیست. حاجآقا گفتن.
نگذاشت که بپرسیم حاجآقا دیگه کیه و چکار به نشستن ما داره.
چند دقیقه بعد. پسر چوان به دختر پسر اونوری نزدیک میشه و ما دیدیم که با شرم به مانتوی دختر اشاره میکنه که دکمههاشو ببنده. و به پسر که روی آرنج لم داده تذکر میده که درست بشینه.
موقعی که رد میشد قرمزی صورت پسر رو میشد دید. و صدای دختر و پسر رو میشد شنید که عصبانیاند و فحش میدن.
راست میگفتن تاحالا سابقه نداشت تو اینباغها بیان به اینچیزا گیر بدن.
چند دقیقه بعد پسر جوان به سمت خانواده پنجنفریرفت و به زن که زیاد هم در دید نبود تذکر داد که روسریاش رو درست سرش کنه.
شنیدیم که صدای مرد خانواده درآمد. ـ آخه به شما چه؟
پسر جوان میگفت که حاجآقا دستور دادن بهخدا تقصیر ما نیست.
مرد داد زد حاجآقا چه خریه؟ غلط کرده!
دنبال تخت اون سهمرد ریشو گشتیم و دیدیم که روی تخت بغل میز صاحبباغ نشستهن و بُراق شدن به عکسالعمل مرد. مرد فحش میداد. خوشبختانه صدای رودخونه نمیگذاشت صدا به سهمرد ریشو برسه. ولی ما هم صدای دختر و پسر رو میشنیدیم که حالشون گرفته شده و هم صدای خانوادهرو و هم صدای خودمون رو...:
- مرتیکهها چیکار دارن هی سرک میکشن رو تختها..
- اینجا هم دستاز سرمون برنمیدارن...
- کثافتها...
- بیشعورها ...دن به مملکتمون حالا یه چیزی هم طلبکارن..
- چشمهای دراومدهشون همه جا میگرده...
- یه دقیقه اومدیم اینجا راحت باشیم ها...
دیدیم باز پسر جوون با گردن کج نزدیک شد و به پاچههای شلوار پسر اشاره میکنه که حاجآقا گفتن پاچههاتو بکش پایین.
دختر و پسر دیگه طاقتشون طاق شد، هرچی از دهنشون دراومد گفتن.
سیبا با خنده گفت نمیدونستیم حاجآقاها با دیدن پاهای پشمالوی آقایون هم حالیبه حالی میشن؟ پسر با نگرانی و استیصال انگشتش رو روی بینیاش گذاشت.
- ترو خدا مارو از نونخوردن نندازید.
سیبا پسر رو صدا کرد و اصرار کرد بشینه و یه استکان چایی با ما بخوره. پسر مستأصل و نگران یه نگاهی به میز صاحبباغ کرد. اولش قبول نکرد. خیلی میترسید.. وقتی دید اونجا نیست و ما هم اصرار میکنیم نشست.
- موضوع این حاجآقاهه چیه؟ این موقع شب(ساعت 1 صبح) اینا اینجا چیکار میکنن ؟ مگه نباید زود بخوابن تا برای نماز بیدار شن؟
پسر به زور خندید. تند و باعجله گفت: چه میدونم والله. تازگیها هراز گاهی میان اینجا. تو ارگانِ ...، فرماندهای چیزیان. گیر میدن به همه چیز. کباب و چاییشونو میخورن و میرن. اگه حرفشونو گوش ندیم. باغو پلمپ میکنن و تا سرکیسهرو شل نکنیم اجازهی باز کردن نمیدن. چند تا صاحبباغو این طرفا بدبخت کردن. کارو کسب ما تو تابستونه دیگه...
از هولش چاییشو نخورد و باعجله پاشد و رفت خدمت ریشوها...
4- احمدی نژاد گفته:
بعد از تشکیل کابینه اولین کاری که میکنم اینه که اسم کشورمون " ایران" رو عوض کنم!
- چرا؟
- دهه!!..رو حرف من حرف نباشه!
... اولا، "ایران" اسم خانومه!
دوما، عراق هشتسالتمام بهش تجاوز کرده!
سوما، آمریکا بهش نظر داره!
زیتون: میگم چطوره اسمشو بذاریم "غضنفر"... اونوقت هیچکی جرأت نداره بهش چپ نگاه کنه.:)
۵- سفرنامهی شماره شش ولگرد عزيزمان...
چگونه ولگرد پاريس را با برج ايفل خاطرهانگيزش رها کند و به لندن برود؟:)
دارادادام...
آخه بگو اين تيتر بود من زدم؟:)) زرد به اينجور تيترا میگن؟
۶- قبرکن قطعهی نویسندگان و هنرمندان بهشتزهرا: ليست کابينه رو ديدی؟ نونمون تو روغنهD:
۷- گلآقا یادش بهخیر. به اذنابش اجازه نمیداد کاریکاتور آخوندها رو بکشن. و چون رئیسجمهور معمولا آخوند بود(به غیر از رجایی که اونوقت گلآقا هنوز مجله نداشت)..
حالا کاریکاتورها آزادن تا دلشون بخواد کاریکاتور رئیسجمهور تحمیلی رو بکشن. اما...
۸- یه ضربالمثل بود که میگفت: سگها را باز و سنگها را بستهاند...
نظرهای شما
دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۴
اندرباب رشد قارچوارشرکتهای هرمی در ایران
1- یقینم حاصله که هرزهگردی
ازین گردش که داری برنگردی
بهروی مو ببستی هر رهی را
بدین عادت که داری کی ته مردی...
(باباطاهر عریان)
2- سر کوی تو تا چند آیم و شم
ز وصلت بینوا چند آیم و شم
سر کویت برای دیدن تو
نترسی از خدا چند آیم و شم...
(بابا طاهر)
3- چگونه مفتی مفتی پولدار شویم!
بسمالرب الپولداران
الف- اولین باری که با این نوع پولدار شدن آشنا شدم تو بانک بود.سهچهار سال پیش. برای پرداخت فیش برق تو صف وایساده بودم( آره، صف برای پرداخت پول برق. اونم یه ساعت. چی؟ از credit card یا اینترنت پرداخت میکردم؟ دلت خوشه ها. اینجا ایرانه داداش!) که خانمی که در صفِ پرداخت وایساده بود و لیستی دستش بود، داد جاشو براش نگهدارن و به من نزدیک شد.
لیست رو نشونم داد. من هاج و واج به اون کاغذِ طومارمانندِ زرد رنگ نگاه کردم. یه عالمه اسم بود و جلوی اسم هر کسی مبلغی نوشته شده بود از 36 تا 360 هزار تومن. بیشترشون اسم خانوما بود. برام گفت تو کرمانشاه بنیاد خیریهای(!) تأسیس شده که کافیه فقط 6 هزارتومن بهشون پرداخت کنی تا چند ماه بعد چندبرابر پول رو به حسابت واریز میکنن. من الان اومدم برای اینایی که اسمشونو میبینی پول واریز کنم. اگه 6 تومن همراهته بده تا اسمتو بنویسم تو لیست. چون فردا دیره و کلی از پولدار شدن عقب میمونی. من با اینکه همیشه پول همراهمه گفتم قراره بعد از اینجا برم خرید و ممکنه پول کم بیارم(ترسیدم بگم ندارم چشام لوم بدن). کارت آرایشگاهشو داد گفت پس میتونی منو اینجا پیدا کنی. به مادر و پدر و فکو فامیل و آشناهاتونم بگو. گفت خودش از این راه صدها برابر آرایشگاه درآمد داره و نمایندگی این بنیاد خیریه رو در کرج گرفته.
از بانک که بیرون اومدم کارتشو انداختم تو اولین سطل آشغالی که دیدم. اونموقع اصلا نمیدونستم این چیزا یعنی چی..
ب- خانمی که در محلهمون زندگی میکنه و جز سلام علیک رابطهای باهم نداشتیم اومد دم در خونه و بعد از کلی مقدمهچینی منو به منزلش دعوت کرد. گفت قراره عصر خواهرزادهش که مثل من دانشجوئه بیاد و در مورد نوع جدید پولدارشدن صحبت کنه. هر چی خواستم از زیرش دربرم گفت حالا تو بیا. من بلد نیستم توضیح بدم. یه عالمه هم منت گذاشت که تو این همه اهالی محل حس کرده من بیشتر لایق پولدار شدنم! عصر که شد اصلا یادم رفت. که صدای زنگ تلفن از جا پروندم.
- پس چرا نمیای؟ همه منتظر شمان تا شروع کنن.
خدایا شروع چی؟ همه کیان؟
حس کنجکاویم تحریک شد.
رفتم دیدم دختر حدودا 20 سالهای تهِ سالن پذیرایی جلوی WhiteBoardی ایستاده و عین خانم معلمها ماژیکی دست گرفته و با زدن روی وایتبرد مهمونا رو وادار به سکوت میکنه. تا من رفتم همه گفتن: زیتونم اومد. دیگه شروع کن. یکی گفت بدو غذام رو گازه الان میسوزه. یکی دیگه گفت بدو الان مهمونام میان و...
دختر با اخم و خیلی جدی شروع به ترسیم دایره و خطهایی کرد که عین هرم در پایین زیاد میشدن. چیزهای درازی میکشید و میگفت اینا دستاتون میشه. این دستتون با اون دستتون باید برابر شه وگرنه دیر پولدار میشین. تبلیغ DictionaryOnLine رو میکرد.( اونروزا نمیدونستم به اینجور تبلیغکردن میگنPresentکردن). دختر هر کسی که سوالی میکرد دعوا میکرد و انگار ارث پدرش رو طلب داشت. من از لجم درست گوش نمیکردم و راستش اصلا تو این باغها نبودم. فقط شنیدم که میگفت خودش به جایی رسیده که ماهی 4000 دلار جرینگی میاد تو حسابش. چهجوری میشه یهو همهی مردم با دادن 81 هزار تومن یا 192 هزار تومن یا 370 هزار تومن(اونم با خریدن اشتراک یهسالهی دیکشنری)، میلیونر شن؟
بعد از جلسه اون خانم دهها بار اومد دم در خونهم و گفت پس چرا نمیای اسم بنویسی و من هر بار بهانهای آوردم. نمیدونم چرا نمیگفتم نه. شاید ازش رودروایسی داشتم. آخرش ازم ناامید شد...
ج- سوار تاکسی بودیم. راه هم طولانی بود. پسری حدودا 22 ساله به محض سوار شدن کلاسوری درآورد و اول از کمی حقوق و گرونی و بیثباتی وضع اقتصادی ایران گفت و بعد حرفو کشوند به اینجا الان از راه NetWork Marketing میشه راحت پولدار شد و...
گفت مهندس عمرانه و به زور پارتیبازی 50 کیلومتر دوراز خونهش کاری گرفته با حقوق 150 هزارتومن و با پیشنهاد یکی از دوستاش 3ماهه وارد تشکیلات Gold Mine شده. 3 محصول گلدماین خریده هر کدوم 56 هزار تومن. حالا از راه زیرمجموعه گرفتن ماهی 5 میلیون تومن درآمد داره. زن و پدرزن مادرزن و مادرپدر و خواهر برادرشم وارد اینکار کرده که هرکدوم از ماهی 500 تااون جدیدجدیده ماهی 70هزار تومن درآمد دارن که بهزودی مبالغش زیاد میشه.
کلاسورشو باز کرد و هرم رو نشونمون داد. اونقدر توی راه تعریف کردو زبون ریخت که دونفر دهنشون برای پول بادآورده آب افتاد و ازش شماره گرفتن. برای من هم در کاغذ کوچکی شمارهشو نوشت.
وقتی از تاکسی پیاده شدم اولین کاری که کردم کاغذو مچاله کردم و انداختم دور.. اونموقع فکر محیط زیستاینا نبودم:) حالا گیر نده.
د- یکی از پسرای دانشگاهمون بعد از مدتها زنگ زد و حال و احوال و بعد... چه نشستهای که بدون کار و زحمت میشه پولدار شد و در آسمونها سیر کرد و ...
و اصرار که امشب یه جلسهایه در منزل فلانکس و حتما باید بیای. هرچی گفتم کار دارم. گفت کارتو بده به جولا... جلسهی خیلی مهم و حیاتییه...و اگه نیای ناراحت میشم و... خانم فلان هم امشب اونجاست و...
گفتم اینم برم ببینم چه خبره.
توی یه سالن بزرگ گوشتاگوش آدم نشسته بود. آدمهای ظاهرا حسابی. دکتر و مهندس و رئیسبانک و کارمندعالیرتبهی فلان شرکت. فلان حزباللهی و فلان قرتی و فلان هنرمند و فلان استاد و خلاصه یه عالمه زن و مرد و پیر و جوون. جلسهی Gold Quest بود. اسم اینو قبلا خیلی شنیده بود. با کنجکاوی به حرفا گوش دادم. یه عده ناراحت بودن که محصول هنوز بعد از ماهها به دستشون نرسیده.منظور از محصول، قطعه طلاییه که از تو لیست Shoppingِ گلد کوئست خریداری کردن.. اونجا چندنفری بودن که "خیلیبسیارزیاد" بهشون احترام میذاشتن که بعدا فهمیدم سرشاخههاییهستن که به سود هفتهای چهارپنجهزار دلار رسیدن. ساعتهای طلا دستشون بود و از Vacationهای شرکت تعریف میکردن و دل ملت رو آب میکردن. همه مشتاقانه نگاهش میکردن و موقع گوش دادن به حرفاشون با نگاههای آرزومند هر چند دقیقه آبدهنشون رو قورت میدادن.
محصولات کلکسیونی گلدکوئست از 550 دلار شروع میشه تا چندهزار دلار و قیمت طلای واقعیش یکسوم این قیمته.
خیلی از افراد اونجا میگفتن وقتی به سود مورد دلخواهشون برسن شغل قبلیشونو ول میکنن و بهصورت حرفهای مشغول زیرمجموعهگرفتن میشن. کاری که چند نفر از توی جمع کرده بودن. چند دانشجو هم درسشونو ول کرده بودن. دیگه آینده و حقوق یه لیسانسه براشون جذابیتی نداشته...
بعد از جلسه و یهبار present کردنم با اون کلاسورهای معروفشون، این دوستم صدها بار بهم زنگ زد و از زیر بار خریدن شونهخالی کردم.
ازش پرسیدم چرا به من اینهمه اصرار میکنی؟ گفت برای اینکه تو خیلی اجتماعی هستی و هزاران دوست و آشنا داری.
گفتم ولی بدون با اومدن من شاخهت تا ابدالدهر میخوابه. آخه من اصلا نمیتونم سر مسائل مالی با کسی حرف بزنم یا بازاریابی کنم.
گفت میتونی. وقتی بخری مطمئنم میری دنبال زیر مجموعه و تو وحشتناک میتونی زیرمجموعه جمع کنی و دستامنون دراز کنی...
هر چی زنگ میزنه میگم نه...
ه- یکی از دوستای قدیمم بعد از N سال تلفن زده.
- الو الهی قربونت برم زیتون جون! و من منتظرم کارشو بگه.
زیتون جون یه راه پول درآوردن پیدا کردم، مامان! اَنگِ خودته. گفتم کی بهتر از زیتون. هم تو هزار انجمن میره هم سروزبون داره. کی پولدار شه بهتر و لایقتر از اون!
،حدس زدم چیکار داره.
- کدوم شرکت؟
- من که هنوز چیزی نگفتم؟
- گلد کوئست؟ گلد ماین؟ دیکشنریآنلاین؟...؟ ....؟ (بدبختی اسامی بقیه یادم رفته. یعنی درست گوش ندادم.)
- نه بابا!!! اینا که غیر قانونی شدن. یه شرکت ایرانی به ثبت رسیده. مدیرش فلانیه و محصولاتشم گردنبند و گلیم ایرانی که در اصفهان بافته میشه.
- گلدکوئست و گلد ماین هم که همچین غیرقانونی هم نیستن در سازمان تجارت جهانی به ثبت رسیدن.
- مگه دیشب تو اخبار نشنیدی مرکز گلدکوئست رو تو خیابون میرداماد پلمپ کردن؟ دیگه اصلا به درد نمیخوره.
و به زور خواست قراری بگذاره که این شرکتو که این اسمشو یادم رفته بهمPresent کنه...
56 تومن میدی.. به جای 30 تومنش یه کارت اعتباری خرید بهت میدن و با اولین دونفری که عضو کنی(خرکنی) 34 تومن میاد تو حسابت!
ـ یعنی با اولین دونفر بیشتر از پولی که دادم دستمو میگیره.
با خوشحالی : آره دیگه... و همینطور پولدار میشیم و پولدار میشیم تا چشای همه پلقی بزنه بیرون...
- ولی من اصلا بلد نیستم راجع پول با دیگران حرف بزنم.
تو این راهها زرنگا پولدار میشن و آدمای زیر مجموعه در واقع قربانی اون بالاییها هستن و هر روز باید حرص بخورن که پولشون از بین رفته...
- برو بابا چه فکرایی میکنی!
و- رفتم دندونپزشکی. دکتر در حین معاینه مرتب داره از شرکتی در مشهد حرف می زنه که باید 5800 تومن بدی و سر یه سال یه میلیون تومن بهت میده. البته به شرطی که چندنفر رو معرفی کنی. من دهنم باز و نمیتونم حرف بزنم و اون داره Present میکنه. اونقدر میگه و میگه که سرم گیج میره. منشی و دستیارشم اومدن کمکش و از مزایای پولدار شدن اینجوری صحبت میکنن. خواستم بگم بابا هر دندونی که شما درست میکنی هزاران برابر این مبلغو در میاری که...
ز- تو این چند ماه اخیر هفتهای نیست که یکی از اعضای این شرکتها بهم زنگ نزنن... انگار هیچکس به وضع اقتصادی این مملکت اعتمادی نداره. شنیدم چند نفر از وزرا، وکلای مجلس، و آیتاللهها هم عضو اینجور شرکتا هستن. از ردهبالاییهاشون.
ح
- تلویزیون هم هر چندشب یه بار داره به مردم هشدار میده که گول این شرکتا رو نخورید. اینا غیر قانونیان. هر کی اومد Presentتون کنه به نیروهای انتظامی لوش بدین و...
ط- حالا هر کی بهم زنگ میزنه میگم دیگه نگو وگرنه لوت میدم:)
یکیشون گفت همون آقای اخبارگوی تلویزیون یکی از سرشاخههای گلدکوئسته:)
ی- حیفش... اون همه کارت و کاغذ و شماره تلفن که مچالهکردم و دور انداختم...
چطور تونستم اینهمه پولو از خودم دور کنم:(
× خیلی دلم میخواد بدونم اینجور شرکتا در کشورای دیگه چقدر طرفدار داره...
و همینطور در کشورایی که اقتصادشون مثل ایران مریض یا رو به احتضاره...
4- به شهلای عزیز کمک کنید تا بفهمه این گل حیاط خونهی مامانبزرگش و گل خاطرات بچهگیاش اسمش چیه...
خودش فکر میکرد شاهپسنده. من بهش گفتم نیست(من عکس شاهپسندو دارم. هروقت پیداش کردم میذارمش اینجا.. هر گل از چندگلریز کنار هم درست شده ). اما اسم این گلرو نمیدونم.
نظرهای شما
ازین گردش که داری برنگردی
بهروی مو ببستی هر رهی را
بدین عادت که داری کی ته مردی...
(باباطاهر عریان)
2- سر کوی تو تا چند آیم و شم
ز وصلت بینوا چند آیم و شم
سر کویت برای دیدن تو
نترسی از خدا چند آیم و شم...
(بابا طاهر)
3- چگونه مفتی مفتی پولدار شویم!
بسمالرب الپولداران
الف- اولین باری که با این نوع پولدار شدن آشنا شدم تو بانک بود.سهچهار سال پیش. برای پرداخت فیش برق تو صف وایساده بودم( آره، صف برای پرداخت پول برق. اونم یه ساعت. چی؟ از credit card یا اینترنت پرداخت میکردم؟ دلت خوشه ها. اینجا ایرانه داداش!) که خانمی که در صفِ پرداخت وایساده بود و لیستی دستش بود، داد جاشو براش نگهدارن و به من نزدیک شد.
لیست رو نشونم داد. من هاج و واج به اون کاغذِ طومارمانندِ زرد رنگ نگاه کردم. یه عالمه اسم بود و جلوی اسم هر کسی مبلغی نوشته شده بود از 36 تا 360 هزار تومن. بیشترشون اسم خانوما بود. برام گفت تو کرمانشاه بنیاد خیریهای(!) تأسیس شده که کافیه فقط 6 هزارتومن بهشون پرداخت کنی تا چند ماه بعد چندبرابر پول رو به حسابت واریز میکنن. من الان اومدم برای اینایی که اسمشونو میبینی پول واریز کنم. اگه 6 تومن همراهته بده تا اسمتو بنویسم تو لیست. چون فردا دیره و کلی از پولدار شدن عقب میمونی. من با اینکه همیشه پول همراهمه گفتم قراره بعد از اینجا برم خرید و ممکنه پول کم بیارم(ترسیدم بگم ندارم چشام لوم بدن). کارت آرایشگاهشو داد گفت پس میتونی منو اینجا پیدا کنی. به مادر و پدر و فکو فامیل و آشناهاتونم بگو. گفت خودش از این راه صدها برابر آرایشگاه درآمد داره و نمایندگی این بنیاد خیریه رو در کرج گرفته.
از بانک که بیرون اومدم کارتشو انداختم تو اولین سطل آشغالی که دیدم. اونموقع اصلا نمیدونستم این چیزا یعنی چی..
ب- خانمی که در محلهمون زندگی میکنه و جز سلام علیک رابطهای باهم نداشتیم اومد دم در خونه و بعد از کلی مقدمهچینی منو به منزلش دعوت کرد. گفت قراره عصر خواهرزادهش که مثل من دانشجوئه بیاد و در مورد نوع جدید پولدارشدن صحبت کنه. هر چی خواستم از زیرش دربرم گفت حالا تو بیا. من بلد نیستم توضیح بدم. یه عالمه هم منت گذاشت که تو این همه اهالی محل حس کرده من بیشتر لایق پولدار شدنم! عصر که شد اصلا یادم رفت. که صدای زنگ تلفن از جا پروندم.
- پس چرا نمیای؟ همه منتظر شمان تا شروع کنن.
خدایا شروع چی؟ همه کیان؟
حس کنجکاویم تحریک شد.
رفتم دیدم دختر حدودا 20 سالهای تهِ سالن پذیرایی جلوی WhiteBoardی ایستاده و عین خانم معلمها ماژیکی دست گرفته و با زدن روی وایتبرد مهمونا رو وادار به سکوت میکنه. تا من رفتم همه گفتن: زیتونم اومد. دیگه شروع کن. یکی گفت بدو غذام رو گازه الان میسوزه. یکی دیگه گفت بدو الان مهمونام میان و...
دختر با اخم و خیلی جدی شروع به ترسیم دایره و خطهایی کرد که عین هرم در پایین زیاد میشدن. چیزهای درازی میکشید و میگفت اینا دستاتون میشه. این دستتون با اون دستتون باید برابر شه وگرنه دیر پولدار میشین. تبلیغ DictionaryOnLine رو میکرد.( اونروزا نمیدونستم به اینجور تبلیغکردن میگنPresentکردن). دختر هر کسی که سوالی میکرد دعوا میکرد و انگار ارث پدرش رو طلب داشت. من از لجم درست گوش نمیکردم و راستش اصلا تو این باغها نبودم. فقط شنیدم که میگفت خودش به جایی رسیده که ماهی 4000 دلار جرینگی میاد تو حسابش. چهجوری میشه یهو همهی مردم با دادن 81 هزار تومن یا 192 هزار تومن یا 370 هزار تومن(اونم با خریدن اشتراک یهسالهی دیکشنری)، میلیونر شن؟
بعد از جلسه اون خانم دهها بار اومد دم در خونهم و گفت پس چرا نمیای اسم بنویسی و من هر بار بهانهای آوردم. نمیدونم چرا نمیگفتم نه. شاید ازش رودروایسی داشتم. آخرش ازم ناامید شد...
ج- سوار تاکسی بودیم. راه هم طولانی بود. پسری حدودا 22 ساله به محض سوار شدن کلاسوری درآورد و اول از کمی حقوق و گرونی و بیثباتی وضع اقتصادی ایران گفت و بعد حرفو کشوند به اینجا الان از راه NetWork Marketing میشه راحت پولدار شد و...
گفت مهندس عمرانه و به زور پارتیبازی 50 کیلومتر دوراز خونهش کاری گرفته با حقوق 150 هزارتومن و با پیشنهاد یکی از دوستاش 3ماهه وارد تشکیلات Gold Mine شده. 3 محصول گلدماین خریده هر کدوم 56 هزار تومن. حالا از راه زیرمجموعه گرفتن ماهی 5 میلیون تومن درآمد داره. زن و پدرزن مادرزن و مادرپدر و خواهر برادرشم وارد اینکار کرده که هرکدوم از ماهی 500 تااون جدیدجدیده ماهی 70هزار تومن درآمد دارن که بهزودی مبالغش زیاد میشه.
کلاسورشو باز کرد و هرم رو نشونمون داد. اونقدر توی راه تعریف کردو زبون ریخت که دونفر دهنشون برای پول بادآورده آب افتاد و ازش شماره گرفتن. برای من هم در کاغذ کوچکی شمارهشو نوشت.
وقتی از تاکسی پیاده شدم اولین کاری که کردم کاغذو مچاله کردم و انداختم دور.. اونموقع فکر محیط زیستاینا نبودم:) حالا گیر نده.
د- یکی از پسرای دانشگاهمون بعد از مدتها زنگ زد و حال و احوال و بعد... چه نشستهای که بدون کار و زحمت میشه پولدار شد و در آسمونها سیر کرد و ...
و اصرار که امشب یه جلسهایه در منزل فلانکس و حتما باید بیای. هرچی گفتم کار دارم. گفت کارتو بده به جولا... جلسهی خیلی مهم و حیاتییه...و اگه نیای ناراحت میشم و... خانم فلان هم امشب اونجاست و...
گفتم اینم برم ببینم چه خبره.
توی یه سالن بزرگ گوشتاگوش آدم نشسته بود. آدمهای ظاهرا حسابی. دکتر و مهندس و رئیسبانک و کارمندعالیرتبهی فلان شرکت. فلان حزباللهی و فلان قرتی و فلان هنرمند و فلان استاد و خلاصه یه عالمه زن و مرد و پیر و جوون. جلسهی Gold Quest بود. اسم اینو قبلا خیلی شنیده بود. با کنجکاوی به حرفا گوش دادم. یه عده ناراحت بودن که محصول هنوز بعد از ماهها به دستشون نرسیده.منظور از محصول، قطعه طلاییه که از تو لیست Shoppingِ گلد کوئست خریداری کردن.. اونجا چندنفری بودن که "خیلیبسیارزیاد" بهشون احترام میذاشتن که بعدا فهمیدم سرشاخههاییهستن که به سود هفتهای چهارپنجهزار دلار رسیدن. ساعتهای طلا دستشون بود و از Vacationهای شرکت تعریف میکردن و دل ملت رو آب میکردن. همه مشتاقانه نگاهش میکردن و موقع گوش دادن به حرفاشون با نگاههای آرزومند هر چند دقیقه آبدهنشون رو قورت میدادن.
محصولات کلکسیونی گلدکوئست از 550 دلار شروع میشه تا چندهزار دلار و قیمت طلای واقعیش یکسوم این قیمته.
خیلی از افراد اونجا میگفتن وقتی به سود مورد دلخواهشون برسن شغل قبلیشونو ول میکنن و بهصورت حرفهای مشغول زیرمجموعهگرفتن میشن. کاری که چند نفر از توی جمع کرده بودن. چند دانشجو هم درسشونو ول کرده بودن. دیگه آینده و حقوق یه لیسانسه براشون جذابیتی نداشته...
بعد از جلسه و یهبار present کردنم با اون کلاسورهای معروفشون، این دوستم صدها بار بهم زنگ زد و از زیر بار خریدن شونهخالی کردم.
ازش پرسیدم چرا به من اینهمه اصرار میکنی؟ گفت برای اینکه تو خیلی اجتماعی هستی و هزاران دوست و آشنا داری.
گفتم ولی بدون با اومدن من شاخهت تا ابدالدهر میخوابه. آخه من اصلا نمیتونم سر مسائل مالی با کسی حرف بزنم یا بازاریابی کنم.
گفت میتونی. وقتی بخری مطمئنم میری دنبال زیر مجموعه و تو وحشتناک میتونی زیرمجموعه جمع کنی و دستامنون دراز کنی...
هر چی زنگ میزنه میگم نه...
ه- یکی از دوستای قدیمم بعد از N سال تلفن زده.
- الو الهی قربونت برم زیتون جون! و من منتظرم کارشو بگه.
زیتون جون یه راه پول درآوردن پیدا کردم، مامان! اَنگِ خودته. گفتم کی بهتر از زیتون. هم تو هزار انجمن میره هم سروزبون داره. کی پولدار شه بهتر و لایقتر از اون!
،حدس زدم چیکار داره.
- کدوم شرکت؟
- من که هنوز چیزی نگفتم؟
- گلد کوئست؟ گلد ماین؟ دیکشنریآنلاین؟...؟ ....؟ (بدبختی اسامی بقیه یادم رفته. یعنی درست گوش ندادم.)
- نه بابا!!! اینا که غیر قانونی شدن. یه شرکت ایرانی به ثبت رسیده. مدیرش فلانیه و محصولاتشم گردنبند و گلیم ایرانی که در اصفهان بافته میشه.
- گلدکوئست و گلد ماین هم که همچین غیرقانونی هم نیستن در سازمان تجارت جهانی به ثبت رسیدن.
- مگه دیشب تو اخبار نشنیدی مرکز گلدکوئست رو تو خیابون میرداماد پلمپ کردن؟ دیگه اصلا به درد نمیخوره.
و به زور خواست قراری بگذاره که این شرکتو که این اسمشو یادم رفته بهمPresent کنه...
56 تومن میدی.. به جای 30 تومنش یه کارت اعتباری خرید بهت میدن و با اولین دونفری که عضو کنی(خرکنی) 34 تومن میاد تو حسابت!
ـ یعنی با اولین دونفر بیشتر از پولی که دادم دستمو میگیره.
با خوشحالی : آره دیگه... و همینطور پولدار میشیم و پولدار میشیم تا چشای همه پلقی بزنه بیرون...
- ولی من اصلا بلد نیستم راجع پول با دیگران حرف بزنم.
تو این راهها زرنگا پولدار میشن و آدمای زیر مجموعه در واقع قربانی اون بالاییها هستن و هر روز باید حرص بخورن که پولشون از بین رفته...
- برو بابا چه فکرایی میکنی!
و- رفتم دندونپزشکی. دکتر در حین معاینه مرتب داره از شرکتی در مشهد حرف می زنه که باید 5800 تومن بدی و سر یه سال یه میلیون تومن بهت میده. البته به شرطی که چندنفر رو معرفی کنی. من دهنم باز و نمیتونم حرف بزنم و اون داره Present میکنه. اونقدر میگه و میگه که سرم گیج میره. منشی و دستیارشم اومدن کمکش و از مزایای پولدار شدن اینجوری صحبت میکنن. خواستم بگم بابا هر دندونی که شما درست میکنی هزاران برابر این مبلغو در میاری که...
ز- تو این چند ماه اخیر هفتهای نیست که یکی از اعضای این شرکتها بهم زنگ نزنن... انگار هیچکس به وضع اقتصادی این مملکت اعتمادی نداره. شنیدم چند نفر از وزرا، وکلای مجلس، و آیتاللهها هم عضو اینجور شرکتا هستن. از ردهبالاییهاشون.
ح
- تلویزیون هم هر چندشب یه بار داره به مردم هشدار میده که گول این شرکتا رو نخورید. اینا غیر قانونیان. هر کی اومد Presentتون کنه به نیروهای انتظامی لوش بدین و...
ط- حالا هر کی بهم زنگ میزنه میگم دیگه نگو وگرنه لوت میدم:)
یکیشون گفت همون آقای اخبارگوی تلویزیون یکی از سرشاخههای گلدکوئسته:)
ی- حیفش... اون همه کارت و کاغذ و شماره تلفن که مچالهکردم و دور انداختم...
چطور تونستم اینهمه پولو از خودم دور کنم:(
× خیلی دلم میخواد بدونم اینجور شرکتا در کشورای دیگه چقدر طرفدار داره...
و همینطور در کشورایی که اقتصادشون مثل ایران مریض یا رو به احتضاره...
4- به شهلای عزیز کمک کنید تا بفهمه این گل حیاط خونهی مامانبزرگش و گل خاطرات بچهگیاش اسمش چیه...
خودش فکر میکرد شاهپسنده. من بهش گفتم نیست(من عکس شاهپسندو دارم. هروقت پیداش کردم میذارمش اینجا.. هر گل از چندگلریز کنار هم درست شده ). اما اسم این گلرو نمیدونم.
نظرهای شما
اشتراک در:
پستها (Atom)