پنجشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۵

تخت عمران صلاحی چه زود حس کرد که سبک‌تر شده است...

عمران صلاحی به علت سکته‌ی قلبی و در سن 60 سالگی در گذشت...
عمران صلاحی هم شاعر بود و هم طنز‌پرداز.
شعر" مرز" او را خیلی دوست دارم.
شعری هم دارد به نام " مرگ"
با هم بخوانیمش:

مرگ، از پنجره‌ی بسته به من می‌نگرد
زندگی از دم درقصد رفتن دارد
روحم از سقف، گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سر
دتخت،
حس خواهد کردکه سبک‌تر شده است
در تنم خرچنگی‌ست
که مرا می‌کاود
خوب می‌دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده‌ی زشت کریهی شده‌ام
بچه‌هایم از من می‌ترسند
آشنایانم نیزبه ملاقات پرستار جوان می‌آیند!...

عمران صلاحی از مرگ هم که گفت، برای گرفتن تلخی‌اش خط آخرش را با طنز تمام کرد...
یادش گرامی باد.
عمران صلاحی به علت سکته‌ی قلبی و در سن 60 سالگی در گذشت...
عمران صلاحی هم شاعر بود و هم طنز‌پرداز.
شعر" مرز" او را خیلی دوست دارم.
شعری هم دارد به نام " مرگ"
با هم بخوانیمش:

مرگ، از پنجره‌ی بسته به من می‌نگرد
زندگی از دم درقصد رفتن دارد
روحم از سقف، گذر خواهد کرد
در شبی تیره و سر
دتخت،
حس خواهد کردکه سبک‌تر شده است
در تنم خرچنگی‌ست
که مرا می‌کاود
خوب می‌دانم من
که تهی خواهم شد
و فرو خواهم ریخت
توده‌ی زشت کریهی شده‌ام
بچه‌هایم از من می‌ترسند
آشنایانم نیزبه ملاقات پرستار جوان می‌آیند!...

عمران صلاحی از مرگ هم که گفت، برای گرفتن تلخی‌اش خط آخرش را با طنز تمام کرد...
یادش گرامی باد.

بازداشت های خودسرانه؛ آدم دزدی در روز روشن!

کیانوش سنجریksanjari@gmail.com
اینکه پنج شش نفر مامور، که لباس شخصی به تن دارند، در روز روشن هجوم می برند به خانه ی جوانی دانشجو (احمد باطبی) که به جرم بالا بردن پیراهن خونین هم کلاسی اش، شش سال در زندان بوده، و او و همه ی دار و ندارش را کیسه می کنند و به دوش می گیرند و با خود به غنیمت می برند، و سپس مدتی بعد از آن، همان پنج شش نفر مامور، هجوم می برند به خانه ی پزشک معالج آن جوان دانشجو (حسام فیروزی) و خانه اش را زیر و رو می کنند و در حالی که همسر و دخترک اش از ترس به خود می لرزند، وسایل شخصی اش بار ِکیسه می شود، و صاحب خانه را به بند می کشند و با خود می برندش به هر کجا که اراده می کنند، آن هم در روز روشن، این معنی اش چیست؟ آدم دزدی نیست؟ وای بر این روزگار که قبح جنایت ریخته و زشتی آدم دزدی تطهیر شده است. و صد البته غم انگیرتر آن است که صدای اعتراض کسی هم درنمی آید!
نویسنده ی این نوشتار تجربه ی استقبال از این یورش بری به خانه و کاشانه اش را داشته، و خوب می فهمد احساس کودک خردسال حسام فیروزی و همسرش را، و نیز همسر احمد باطبی را، و همسر حشمت طبرزدی را، و مادر و پدر کیوان انصاری را، و فرزندان امیر ساران را، و همسر و فرزند امید عباسقی نژاد را، و همسر و فرزند موسوی خوئینی را، و صدها خانواده ی دیگر را که نمی شناسیم شان، در هنگامی که آدم های بیگانه ی کت پوش، پدر را کت بسته از خانه دور می کنند.
چند مامور می آیند به در خانه، در می زنند، بستگی دارد به نوع و محتوای پرونده ات، تا بخواهند چگونه با تو برخورد کنند، و خود را مامور چه ارگان و نهادی جا بزنند. مثلا، سال گذشته ماموران اداره پست و تلگراف و تلفن آمده بودند در ِ خانه ی ما. می گفتند نماه داریم برایت. گفتم از کجاست؟ گفتند از هلند. خوشحال شدم و تندی آمدم پایین، در را باز کردم. شناسنامه می خواستند تا هویت ام مشخص شود. رفتم بالا شناسنامه بیاورم اما یادم آمد که در هلند آشنایی ندارم برای دلتنگ شدن و نامه فرستادن! پس، از پنجره ی راه رو پایین را دید زدم، به به ...! بله خودشان بودند. نه موتور خورجین دار ِ پست چی ها را داشتند و نه قیافه هاشان به ماموران اداره پست و تلفن و تلگراف می مانست! پس احساس خطر کردم و گرفتم شان به بحث. گرم ِ بحث بودیم که خانم همسایه از کنارم عبور کرد و رفت پایین و در کوچه را باز کرد و رفت بیرون، و اینچنین شد که ماموران اداره ی پست و تلفن و تلگراف تندی جستند داخل آپارتمان. حالا من پشت در خانه مان بودم و ماموران خشمگین در پشت در ِ بسته.- باز کن!- باز نمی کنم!- باز کن!- باز نمی کنم!پس از چند دقیقه بگو مگو و جر و بحث، لگد مرد پست چی (که برای رساندن نامه ی ارسال شده از هلند به دست من بسیار عجله داشت) در ِ خانه را از وسط به دو نیم تقسیم کرد و مردان ِ برافروخته ی کت پوش به خانه مان پای نهادند، و در همان بدو ورود، یکی شان گلویم را چنگ زد و در حالی که مشت اش در هوا رفته بود، تهدیدم کرد به زدن، و من نیز تهدیدش کردم به بازگو کردن ِ ماجرای کتک خوردن در دادگاه. اینطور شد که کتک نخوردم.کامپیوتر، کتاب ها، دفترچه ها، کاغذ ها، نوشته ها، رسیور، موبایل و خلاصه همه ی دار و ندارم بار کیسه شد و من و اندوخته های درون کیسه پست شدیم به پلاک 209 در زندان اوین. در باز شد و بسته شد و من زندانی شدم داخل سلول کوچکی در انتهای کاریدور باریکی در ساختمان شماره 209.
ساختمان 209 امروز ساکنین بی شماری دارد؛ دانشجو، کارگر، فیلسوف، رفتگر، استاد دانشگاه، آشپز، وکیل دادگستری، موکل ِ همان وکیل دادگستری، نانوا، نماینده ی مجلس، روزنامه نگار، نامه رسان، چیز نویس؛ مثلا نویسنده یا هر نوع دست به قلم ِ دیگر، روحانی، هوادار ِ روحانی، همسایه ی روحانی، فامیل ِ روحانی، بسیجی ِ سابق، امنیت چی ِ سابق، رییس بانک، کارمند بانک، دزد، کوکایین فروش عمده، منتقد سینما، هنرپیشه ی تاتر، کارگر کشتی، ناخدا، با خدا، بی خدا، نماز خوان، نماز نخوان، کافر، خداپرست، خداپرست ِ بی دین، ملحد، اسلامی، مسیحی، زرتشتی، بهایی، جمهوری خواه، سلطنت طلب، چپ، راست، میانه، ملی گرا، جهان وطن، ایرانی، فرنگی، سیاه پوست، سفید پوست، بلوچ، کرد، لر، گیلک، ترک، توهین کننده به ترک، فارس، عرب، زن، مرد، جوان، پیر.
همه ی این آدم ها در ساختمان 209 زندگی می کنند. آنها باید هر روز و یا هفته ای یکی دو بار حرف بزنند. مثلا مانند "کیوان انصاری" که مهندس است و قبلا عضو انجمن دانشجویان دانشگاه امیرکبیر بوده است. او باید درباره ی سفرش به آلمان حرف بزند و بگوید که کجا رفته، چه کسی را دیده، با چه کسی چای نوشیده، با چه کسی برای شام رفته بیرون، وقتی رفته بیرون، با چه کسی برگشته تو، قرار بعدی شام کی هست، و از این جور چیزها.
و دیگری، مثلا موسوی خوئینی. او باید حرف بزند درباره ی اینکه چرا رفته دور میدان هفت تیر لابلای خانم ها، چه می خواسته، نیت اش چه بوده، خیر بوده یا نه، از ضد انقلاب فرمان گرفته یا نه، و اگر نمی داند که در اختیار اهداف ضد انقلاب بوده، باید حالی اش شود که ناخواسته اینطور بوده، و قبول کند که بوده، و قبول کند که سرکشی به بازداشتگاه های خارج از نظارت سازمان زندان ها که در زمان نمایندگی اش در مجلس ششم صورت گرفته بود کار اشتباهی بود، و در حضور رهبر نظام از ظلمی که بر احمد باطبی و مهرداد لهراسبی رفته است سخن گفتن کار اشتباهی بود، و دفاع از زنان کار اشتباهی است، و لابلای خانم ها رفتن کار اشتباهی بود، و از حقوق زندانیان سیاسی دفاع کردن کار اشتباهی است، و دبیر کل سازمان ادوار شدن کار اشتباهی است، و این یعنی همسو شدن با بیگانه و دشمن، این یعنی خدمت به ضد انقلاب، و او باید حرف بزند، و او باید به راه انقلاب و امام بازگردد، و نشانه های این بازگشت باید در چهره و بیان او دیده شود، که اگر اینگونه باشد، او از ساختمان 209 رها خواهد شد.
و نیز مثلا احمد باطبی، که او هم باید حرف بزند. اما او قبل از حرف زدن باید کلمه ی رمز و ID اش را روی کاغذ بنویسد، که البته اینبار نیازی به این کار نیست، چرا که لب تاپ اش داخل ِ بار ِ کیسه اش بوده. پس می شود به نامه های او و همه ی محتوای مکالمات اش پی برد. پس احمد باطبی زیاد حرفی برای گفتن ندارد. او باید آنقدر در ساختمان 209 بماند تا دیگر هوس نکند با کسی چت کند و یا جواب تلفن کسی را بدهد!
و آدم های بی شمار دیگری وجود دارند که همگی باید حرف بزنند و حرف هاشان را روی ورقه های سربرگ دار بنویسند و زیرش را امضا بگذارند. هر روز که می گذرد، به شمار افرادی که باید حرف بزنند افزوده می شود. و می شود از مقدار نان و غذای درون ظرف روی چرخ نگهبان به این افزایش شمار ِ "باید حرف بزنند"گان در ساختمان 209 پی برد.
آدم هایی که همراه کیسه بارهاشان از خانه ها به آدرس پلاک 209 آورده شده اند باید حرف بزنند تا امنیت و ثبات حکمفرما باشد. در واقع امنیت و ثبات در گرو حرف زدن ِ آدم هایی ست که همراه کیسه بارها روزانه به آدرس پلاک 209 آورده می شوند. این چرخه ی امنیت ساز هیچگاه از حرکت باز نمی ایستد. چرا که آدم ها و بار ِ کیسه ها مثلا مانند نفت هیچگاه تمام نمی شوند. پس همیشه حرفی برای گفتن هست که باید زده شود، و پرونده ای برای ساخته و پرداخته شدن هست که باید گشوده شود.
پس اگر حرفی برای گفتن داریم، یعنی در کیسه بار داریم، و این بار ِ سنگینی ست که بر دوش داریم، پس باید هر لحظه منتظر زنگ در خانه باشیم، تا پنج شش، و یا حتی هشت نه مرد کت پوش داخل شوند و ما و دار و ندارمان را بار ِ کیسه کنند و با خود ببرند به هرکجایی که می پسندند. فقط در ابتدای ماجراست که ما حق حرف زدن نداریم. و نیز تا آخر داستان حق وکیل داشتن نداریم. حق اعتراض کردن نداریم. حق از سلول انفرادی خوشمان نیامدن نداریم، حق هواخوری رفتن نداریم، حق دیدن آسمان را نداریم، حق لمس کردن باد را نداریم، حق گرم شدن با حرارت خورشید را نداریم، حق نداریم بخواهیم مانند انسان با ما برخورد شود، و در یک کلام، حق انسان بودن را نداریم!

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

افطاری و درخت کاج و سوالات اساسی گوشزد! مسائل این‌هابند!

1- افطاری
چندتا از دوستای سی‌با با خانواده‌هاشون امشب مهمونمون بودن. خانمای دوتاشون روزه بودن، برای همین گفتم قبل از افطار بیان. یکی‌دوتا از دوستای سی‌با مسخره کردن. اوه... افطار؟
سی‌با هم گفت بابا من می‌خواستم دیر از سر کار بیام.
بهشون گفتم بی‌خود! لیلا و مریم روزه می‌گیرن. به احترام اونا همه باید از افطار بیایین.
با اینکه می‌دونستم برای خرید و تمیز کردن خونه و درست کردن غذا وقت کم میارم با این‌همه ترجیح دادم در این ثواب شرکت کنم:)
تا قبل از افطار عین شمر به کسی چیزی ندادم. ( بابا، آخه حدودا یک‌ربع قبل از غروب رسیدن)
بعد از اذان، دیدم بده. با لیلا و مریم و بچه‌هایی که با دیدن میز افطار حمله کردن نشستم حسابی آش و سوپ و چایی دورنگ و نون‌پنیر سبزی و زولبیا بامیه خوردم. بعدش هم دیدم بده فقط به روزه‌دارا برسم، با بقیه نشستم کلی میوه‌ و چایی و کاپوچینو و شیرینی... نوش‌جان کردم. سرشام هم دیدم بی‌احترامی‌می‌شه چیزی نخورم. نشستم کلی پلو‌جات و خورشجات و مرغ‌جات و سالاد‌جات و دلسترجات خوردم.و حالا...
آی‌ی‌ی دِلــــــــــــــــــــم!

پ.ن.من لیلا و مریمو خیلی دوست دارم و اونا هم کلی خوششون اومد از این کارم

2- عزیزم، از شورتت پرچمی می‌سازم به بلندای کاج
این شرط قبل‌ِ عقد(نه ضمن عقد) که سی‌با باید جوراباشو هر شب بشوره کار دستمون داد.سی‌با علاوه بر جوراب هر شب موقع دوش گرفتن – باعرض معذرت – شورتش رو هم می‌شوره و می‌ره پهن می‌کنه رو بندرختی که توی بالکن کوچیکه‌ست.
صد دفعه گفتم سی‌با جان اینجا باد‌خیزه، جون من گیره‌ای چیزی بهش بزن باد نبره. بار اول گفت: چطوری باد ببره؟ سطح جارختی پایین‌تر از دیواره‌ی بالکنه و قدرت نداره ببرتش بالا و بندازتش پایین. گفتم اگه شد چی؟ گفت امکان نداره.
همون روزای اول وقتی صبح رفتم رخت‌ها رو که از ماشین‌لباسشویی دربیارم بندازم رو بند دیدم ای دل غافل شورتش نیست! جوراباش هم افتاده رو زمین. یکیش اشرق و یکیش مشرق( اینا که جفتش یکیه... منظورم مغرب بود ).
هر چی از نرده به پایین نگاه کردم دیدم نه توی حیاطه و نه روی بالکنای دیگه. یهو چشمم افتاد به حیاط همسایه دیدم ای‌داد. شورتش خیلی شیک و صاف افتاده وسط حیاط همسایه. جوری که مارکش هم معلومه( بدبختی اسم مارکش هم دولیا بود). عصر که سی‌با اومد هر چی گفتم برو در بزن از سرایدارشون بگیر حتما اون برداشته. گفت ولش کن بابا. من که روم نمی‌شه!
از اون روز به بعد بازم خیلی پیش اومد که صبح پا شدم دیدم از جورابش فقط یه لنگه باقی مونده و اون‌یکی لنگه رو باد بره .(جوراب یه‌لنگه هم که به لعنت خدا نمی‌ارزه.) و همینطور چند شورت دیگه‌ش. بدبختی هم همیشه وقتی جورابا و شورتا نوئن این اتفاق نامیمون می‌افته. اما مگه سی‌با گوشش بدهکار گیره زدن شد؟! نخیر!
تا اینکه چند روز پیش که شب پیشش باد شدیدی می‌وزید، دیدم ای وای... دوباره شورتش نیست... خوشبختانه جمعه بود و سی‌با خونه بود. با جیغ و ویغ من اومد رو بالکن و شروع کردیم به گشتن توی حیاط از اون بالا. اصلا اثری ازش نبود. توی حیاط همسایه این‌وری و خرابه‌ی اون‌وری رو هم کلی رصد کردیم. اما نبود.
برای شوخی، ولی با لحن جدی گفتم دیدی! لابد سرایدارشون برداشته برای خودش. دیگه حق‌نداری از این شورت گرونا بخری. حالا که به‌بادشون می‌دی از همین سه‌تاهزار تومنی‌ها برات می‌خرم!( از همونا که عکس کوکاکولا و پرچم آمریکا روشه!) سی‌با خنده‌ش گرفته بود. گفت بابا هیچی نگو تا آبروم نرفته. همیشه خجالت می‌کشه که لباس زیراش می‌افته پایین و تازه خداخدا می‌کنه غیب بشن تا کسی نبینه.( آخه بگو از کجا می‌فهمن مال توئه!)دوید سوار آسانسور شد رفت پایین. من ازاون بالا می‌دیدم که رفته بین گل‌ها و چمن‌ها می‌گرده و هی اینورو اونورو نگاه می‌کنه که یه وقت همسایه‌ها سر نرسن. و البته خبری از شورت نبود که نبود. هر چی بیشتر می‌گشت کمتر می‌یافت و منم اون بالا می‌خندیدم. گفتم شاید این دلهره کمی ادبش کنه:)
یهو چشمم افتاد به درخت کاج بلندمون که بالاش یه چیزی تکون تکون می‌خورد.بله، شورتش عدل افتاده بود نوک نوک درخت کاج. روم ‌به دیوار درست جای ستاره‌ای که تو کریسمس بالای کاج می‌ذارن.
با خنده گفتم. کجا رو می‌گردی؟ روی زمین نیست که، این بالا رو نگاه کن و دقیقا انگشتمو به سمت بالای کاج گرفتم و سی‌با نمی‌فهمید کجا رو می‌گم. بلند داد زدم بالای کاج. یهو یکی از همسایه‌ها نون‌به‌دست سر رسید. حین سلام علیک به بالانگاه کرد که ببینه سی‌با داره کجا رو نگاه می‌کنه که منو دید. منم تند‌تند باهاش سلام علیک کردم که حواسش پرت شه. خوشبختانه باد هم ایستاد و شورت از حالت پرچم‌گونگی دراومد و خوابید به سمت پایین. حیف که از اون بالا صورت سرخ‌شده‌ی سی‌با رو نمی‌تونستم ببینم:)
خلاصه آقای همسایه بعد از کمی خوش‌و بش با سی‌با خداحافظی‌کرد و رفت بالا.حالا سی‌با داشت دنبال چاره‌ای می‌گشت که شورتو از اون بالا بیاره. سی‌با استاد بالارفتن از درخته. اما درخت کاج یه‌جوریه. دمپایی‌شو درآورد و پرت کرد به طرف شورت. نه تنها به شورت نخورد که نزدیک بود دمپایی هم اون بالا بمونه. دوسه‌بار سعی کرد از درخت بالا بره ولی نزدیک بود شاخه‌ها بشکنن. آخرش رفت چوب دراز سرایدار رو کش رفت و با عجله شورت رو انداخت پایین و اومد بالا:)
از اون موقع دیگه سی‌با به لباسای کوچولو موچولو گیره می‌زنه!
چه نتیجه‌ی اخلاقی شیرینی:)

3- خیلی وقته می‌خوام با گوشزد عزیزم یه شوخی اساسی بکنم.
اول از همه (برای دوبه‌هم‌زن‌ها) روشن کنم که من گوشزدو خیلی دوست دارم و عاشق سوال‌های اساسی‌شم!سوال‌های اساسی‌یی که طبق یه روند پیش می‌ره و با شوکی که به بعضی‌ آدما می‌ده کلی وادارشون می‌کنه به فکر کردن.
سوال‌هاشو بدون هیچ پرده و مقدمه‌ای می‌پرسه و معمولا خیلی راحت و شفاف نظر خودشو هم ضمیمه‌ی سوال‌ها می‌‌کنه و برای اقناع خواننده‌های سخت‌گیر و دگم چند تا پی‌نوشت اساسی می‌زنه تنگ مطلبش.

سوالاش واقعا به نظرم طبق یک روند پیش می‌رن. و خیلی ظریف و دقیق طوری هر کدومو به وقتش مطرح می‌‌کنه که خواننده آچمز می‌شه.
گوشزد در این رابطه یکی از بزرگترین تابو شکن‌های وبلاگستانه و برای همین این‌قدر محبوبه. افکار خودشو هم خیلی عریان می‌نویسه(نه عریان مثل اون رفیق فابریکش علی آقای داماد). طوری که همیشه دوسه نفر از خواننده‌ها بدجوری شوکه می‌شن و عکس‌العمل نشون می‌دن ولی گوشزد بادی نیست که ازین بید‌ها بلرزه( ببخشید... منظورم برعکس بود)
خیلی راحت می‌گه باباش کتابای کتابخونه‌شو برده دونه‌ی صدتومن فروخته و گفته به‌درد نمی‌خورن!(گور پدر کتاب)
خیلی راحت می‌گه از پول درآوردن لذت می‌بره و آدم باید شم اقتصادی داشته باشه.(کاری که همه‌ی ما دوست داریم ولی به زبون نمیاریم)
خیلی راحت می‌گه برای جلب مشتری بیشتر از منشی‌های خوشگل‌موشگل و ترگل‌ورگل استفاده می‌کنه.(خیلی‌ها این‌کارو می‌کنن ولی هیچ‌وقت اعتراف نمی‌کنن که عمدی بوده)
خیلی راحت می‌گه اگه کسی 50 برابر زنش درآمد داشته باشه دیگه دلیلی نمی‌بینم با زنش نصف کنه .
راحت می‌گه اگر عمل‌های زیبایی باعث پیشرفت در کارهای اقتصادی اجتماعی و حتی سیاسی- عین آقای برلوسکونی نخست‌وزیر ایتالیا – می‌شه چرا انجام ندیم؟

حدس می‌زدم سوال بعدیش راجع به سکس باشه:) که بود.
سکس قبل از ازدواج.

و حدس می‌زنم سوال‌هاب بعدیش اینا باشن:
یک سوال وحشتناک اساسی
- نظر شما راجع به سکس بعد از ازدواج چیست؟
پ.ن.منظورم با کسی غیر از همسرتان است.
پ.ن.جهنم. من بهای عشقم را ماهی یک‌میلیون تومن تقدیم می‌کنم. اما قبول کنید. آیا خسته‌کننده‌نیست تمام عمر با یک نفر؟
واه... اُمُل‌ها..
(فقط خدا از نیت پلیدتان خبر دارد و من)

سوال اساسی‌تر
- بدون اینکه جیغ و داد راه بندازید و بگید این گوشزد اله و بـــِله و جیم وله، به این فکر کنید که خدا این حور و پری‌ها رو برای چی خلق کرده؟
حالا من نمی‌گویم صیغه. اما چرا نباید از نعمت‌های خداوند و طبیعت استفاده کرد

و حالا سوال فوق‌العاده اثاثی
آقا و خانم عزیز سوال اثاثی من از شما این است:
شما بودید چکار می‌کردید؟
پیرزنی در مطب دکتری وقتی از بی‌کسی و بی‌وفایی فرزند می‌نالید، ناگهان سکته‌کرد و بدرود حیات گفت. دکتر برای پیدا کردن آدرس و شماره تلفن کیف سنگین او را می‌گردد. می‌بیند پر است از طلا و جواهر و چک‌پول. دکتر به آن‌ها نگاه هم نمی‌اندازد. چشمش به کاغذی می‌افتد و می‌بیند که این پیرزن تمام این اموال را دارد می‌برد به کمیته‌ی امداد تحویل دهد تا بین فقرا تقسیم شود.حال از شما می‌پرسم وقتی مطمئن هستید که این پول‌ها به فقرا نمی‌رسد آیا مجاز نیستید برای خود بردارید و با آن حداقل دوسه عمل جراحی زیبایی و دوسه مسافرت به سواحل مثلث" برمودا" کنید و با تتمه‌ی آن به استخدام سه‌چهار حوری و پری دیگر اقدام نمایید.
از نو دانشجویان احساساتی خواهشمندم در این نظرخواهی شرکت ننمایند.
بقیه هم لطفا پاسخهای خود را با ذکر وضعیت تاهل-تجرد و نیز اقامت ایران- خارج از کشور همراه کنید تا نتیجه‌گیری کلی از آن راحت‌تر شود.
با تجربه‌ترها ( همان پیر و پاتال‌های سابق!!) نظر خود را بنویسند...مخصوصا اگر در جهت موافقت با نظر من باشد!

آقا، خیلی سوال‌های اساسی‌تر تو ذهنمه. اما می‌ترسم بنویسمشون:)
فقط کافیه گوشزد اذن بده:)
شما حدس می زنید سوال اساسی بعدی گوشزد چی باشه؟

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

1- ایستادن احمقانه‌س،
سینه‌خیز رفتن کسل‌کننده‌س،
راه رفتن که بدتر از همه‌س،
لِی‌لِی کردن بیچاره‌کننده‌س،
پریدن خسته‌کننده‌س،
نشستن ابلهانه‌س
،لم‌دادن آزار‌دهنده‌س،
دویدن که زننده‌س
،قدم آهسته بی‌عقلانه‌س،
به نظرم برم طبقه‌ی بالا،
بگیرم و دوباره بخوابم بابا...
(شل سیلوراستاین)
ترجمه‌: حمید خادمی

2- احمدی‌نژاد اومد و فقط یه خرجی گذاشت سر دست ما و رفت!
فقط نهایت تلاشمونو کردیم که نذاریم جورابشو تو سد کرج بشوره و موفق شدیم!
ا ومد قول چند طرحی که سالهاست تصویب شده و بعضیاش داره تموم می‌شه به مردم سلحشور کرج داد و رفت.

3- سی‌با: عجب بوی خوبی تو هوا پیچیده؟
مربوط به احمدی‌نژاده؟
من: نه بابا... شیشه‌ی عطرم از دستم افتاد و نصفش ریخت. :-(

4- ساعت 10 صبح تو بانک.
من: خانم بی‌زحمت می‌شه دفترچه‌ی منو عوض کنید.
خانم جوون خمیازه‌کشون: حالا حوصله‌ندارم.
من: اما اون آقاهه گفت دفترچه‌ها عوض شده و با این نمی‌تونم پولی بگیرم.
خانم با لبای سفیدک زده: اوه‌ة‌ه‌ه‌ة.... تو هم وقت گیر آوردی! چرا تو ماه رمضون؟ با زبون روزه توقع داری برات چی‌کار کنم؟ برو بعد از ماه رمضون بیا.
من: پول احتیاج داشتن که ماه رمضون و شعبون نمی‌شناسه. الان هم که سرتون خلوته!
خانم متصدی که حالا دیگه بوی بد دهنش میومد و من سرمو دور کردم:
- گفتم نمی‌شه! خلاص!
رفتم به اون آقاهه گفتم و آقاهه اومد به خانومه گفت: چرا کار این خانومو راه نمی‌ندازید؟
خانومه پرکینه نگام کرد و موقع عوض کردن دفترچه که دودقیقه هم طول نکشید، هزار بار نچ‌نچ‌کرد و با نفرت نگاهم کرد و دفترچه‌ی جدیدو با بی‌ادبی پرت کرد روی پیشخون.
سرمو بردم نزدیک و با لحن پیغمبرگونه، جوری که بترسه گفتم:
- هیچ می‌دونید روزه‌ی شما قبول نیست!
لباشو جوری کرد که می‌خواد بگه ایششش... اما ترسو تو نگاهش دیدم و یه ذره دلم خنک شد!

5- وقتی خریدمو از فروشگاه کردم. نایلونای خریدو دادم دست دخترکِ دمِ در تا با فیش تطبیق بده. می‌دونم کار جالبی نمی‌کنن. بخصوص که اگه چیزی کم باشه – که گاهی اینطور پیش میاد- به‌روی خودشون نمیارن و فقط دنبال یه چیزی اضافه‌می‌گردن
.ولی چون همه‌چی تو این فروشگاه پیدا می‌شه خریدامو معمولا ازینجا می‌کردم.
تا اون‌روز که بعد از تطبیق جنس با فیش، دختر دیگه‌ای که اون‌ورتر نشسته‌بود در حال خوندن ورد زیر لب همراه با انداختن دونه‌های تسبیح با ابرو بهم اشاره کرد برم جلو. تعجب کردم. یعنی چی می‌خواست؟
دخترِ ِهفت‌قلم آرایش کرده و به قول یارو گفتنی بدحجاب، تسبیح بلند قهوه‌ای رنگی رو با دو دست گرفته بود و دونه دونه رد می‌کرد و یه ورد می‌گفت.
باز با نگاه و چشم‌های از هم‌دریده به کیفم اشاره کرد. گفتم متوجه نمی‌شم چی می‌گید؟
با لب ورد می‌خوند . کله‌شو آورد جلو با چشم به موازات زیپ کیف خطی روی هوار کشید . که یعنی بازش کن
.ورد که می‌خوند بوی بدی توی صورتم می‌خورد... دوباره با چشم به زیپ اشاره کرد. با اینکه رفتارش به نظرم بی‌ادبانه اومد ناخودآگاه کیفمو باز کردم. ورد‌خوان کله‌شو کرد توی کیفم.
تسبیح هنوز توی دستش بود و با هر ورد یک دونه می‌نداخت.بعد چشمانش رو جوری روی هم گذاشت و کله‌تکون داد که بعنی برو. دیگه کاری باهات ندارم.
خیلی بهم زور اومد. سعی کردم خونسرد باشم. سرمو بردم دم گوشش و با لحن پیغمبرگونه‌ای گفتم:
- فکر می‌کنی با این رفتارت، دعاها و وردهات مورد قبول درگاه خداوند قرار می‌گیره؟
فکر می‌کنی با ورد خوندن شعورت می‌ره بالا!!!
از تعجب بهتش زد! خوندن دعاهاش قطع شد و تسبیح‌از دستش افتاد پایین. من قند توی دلم آب شد. ازینکه بدون خون‌و خون‌ریزی جوری سوزونده‌بودمش که نفهمید از کجا خورده:)

6- دوریالی‌های ماه رمضوناین فیلم صاحب‌دلان علیرضا افخمی هم که دست کمی از "نرگس" نداره:)
اینجا هم یه "دینا" خانمی هست که چادری و همه چی‌تمومه. ماشاالله یه زبون داره آآآآآآ.... به چه درازی ... از اینجا تا اونجا!
به همه، حتی بابابزرگ و زن‌ِ بابا بزرگ و عموی بابا و زن‌عموی بابا و... با لحن پررویانه‌ای "تو" خطاب می‌کنه. مثل "اوسا چُسَک" تو همه‌ی کارای فامیل و دوست و آشنا دخالت می‌کنه... به مسائل روزه‌ای و نمازی و دنیوی و اخروی هم خیلی وارده و آدما رو فقط از روی اینا طبقه‌بندی می‌کنه. و از قضا همه‌مردای دنیا عاشق و دلخسته‌شن!
بدون اینکه کارگردان حس کنه باید اقلا یه صفت دوست‌داشتنی براش بذاره تا این خواستگاری‌ها توجیه بشن..

همه ی خواستگارها هم باید پولدار و مایه‌دار باشن. دختر حزب‌اللهی که شوهر فقیر حقش نیست. هست؟
بیچاره شاهین چون ظاهرش امروزیه دارای هزار و یک صفات بد و داداشش رامین که عین صدسال پیش لباس می‌پوشه و یه زمان شاگرد قرآن پدربزرگ بوده دارای هزار و یک صفات خوبه! هردو هم خواستگار دینا.
بابا جان، باران کوثری جان تو در فیلم گیلانه خیلی دختر بهتری بودی:)
پدربزرگ دینا هم که از طریق خواب‌هایی که خدا بهش الهام می‌کنه بر همه اسرار لدنی و مدنی و چدنی واقفه! و در پی راست‌و ریست‌کردن امور اخروی داداششه!
توضیح: قراره تا آخر این فیلم همه‌ آخرش خوب شن و مستکبرا حق مستضعفا رو بذارن تو سینی و تقدیمشون کنن.

7- تو اون‌یکی فیلم هم که به دکتر جوان قرنیه‌ی چشم یک استاد پیوند زده می‌شه و از اون به بعد قادر به دیدن نتیجه‌ی اعمال آدم‌ها می‌شه.مثلا منشی که داره پشت تلفن غیبت می‌کنه و این دکتر جوان اونودر حال خوردن دست آدمیزاد می‌بینه(گوشت تن برادرش رو می‌خورد انگار) یا، آدم بدا رو به شکل روباه و شیطان و آدم خوبا رو توی یه باغ سرسبز مجسم می‌کنه.مسلمه که دختر چادری رو بهشتی و دوست‌دختر خودش که مانتویی رو به شکل شیطون ببینه.
دوباره فلسفه‌ی نه‌چندان تمیز تلویزیون جمهوری اسلامی می‌خواد القا بشه. یعنی "چادری خوب، مانتویی بد!"
این‌دفعه دیگه از بحث پزشکی گذشته که صرفا با گرفتن قرنیه‌ی یه آدم باخدا و مؤمن نمی‌تونی عین اون به دنیا نگاه کنی، و یه جوری زده به معجزه و...بابا، به‌خدا پیغمبرا و اماما هم همچین ادعاهایی نداشتن که تلویزیون داره به اسم معجزه‌ی بچه‌مذهبی‌ها و حزب‌اللهی‌ها به خورد ماها می‌ده!

8- پوپک صابری هم به جمع وبلاگ‌نویسان پیوست. مبارکه!

9- با تأخیر فراوان 5 سالگی وبلاگ هودر و یک ساله شدن سایت دو در دو و بلاگ‌نیوز رو تبریک می‌گم.

10- دوست عزیزی با ای‌میل ازم درخواست کرده که فوری یک مشاور خانواده اورولوژیست در تهران بهش معرفی کنم.(من منظور دقیقشو از اینکه هم مشاور باشه و هم ارولوژیست باشه نفهمیدم). اگه می‌شناسید لطفا اسم و شماره‌شو در نظرخواهی بنویسید. ممنون.

11- بی‌صبرانه منتظر سفرنامه‌های ولگردم هستم...

12- و همینطور مشتاقانه منتظر خوندن میزبان‌نامه‌ی آذر عزیز و نازنینم!

13- احساس می‌کنم بیشتر ای‌میلام به مقصد نمی‌رسن. چون هیچ بازخوردی ندارن. می‌شه خواهش کنم اگر جواب ای‌میلی رو می‌دم اقلا یه ندا بده که رسیده!چندشب پیش نشستم تا 5 صبح ده دوازده تا ایمیل نوشتم. اما دریغ از یه رسید کوچولو. این رسمشه؟

14- عجب رسمیه... رسم زمونه....

15- نام مهره‌های شطرنج از کجا اومده؟ ایران؟ هند؟ اروپا؟
چرا رو کله‌ی شاه صلیبه و چرا وزیر تبدیل به
ملکه شده؟ و چند چرای دیگر...

16- نامه‌ی محرمانه‌ی خمینی درباره‌ی قطع‌نامه رو لابد تا حالا همه خوندن

17- مژگان‌بانو رو دوست دارم...