1- احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمهی خورشید
در دلم
میجوشد از یقین...
احساس میکنم
در هر کنار و گوشهی این شورهزار یأس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین...
(احمد شاملو)
2- چند وقت پیش در مورد فیلم "لولا بدو!" نوشته بودم. و گفتم که در طبقهی فیلمهای پُست مدرن قرار میگیره. یکی دو نفر به این حرف من خندیدن که ما اصلا فیلم پستمدرن نداریم( امیدوارم پروانه هنوز خوانندهی وبلاگم باشه). من به سخنرانی امید روحانی در مورد پستمدرنیسم رفته بودم و چیزهایی ازش فهمیده بودم. با این همه مترصد فرصتی بودم تا یکی که در کار سینما استاد باشه پیدا کنم و دقیق ازش بپرسم، با ذکر دقیق نام فیلمهایی که در پست مدرن طبقهبندی میشن. این فرصت چند روز قبل دست داد.
استاد مربوطه فیلم "لولا بدو" را Exprimental Post Modern تعریف کرد و برای شناخت دقیق این مکتب فیلمهای زیر رو بهم توصیهکردن ببینم:
-"دراکولا" نوشتهی برام استوکر و به کارگردانی فرانسیس کاپولا(پست مدرنِ باز)
- "دار و دستهی نیویورکی" اسکورسیزی(پست مدرن پوشیده و پنهان)
- "بیل را بکش"
و "مصاحبه با خونآشام".
دراکولای کاپولا رو گیر آوردم و تماشا کردم. با بازی زیبای گریاولدمن، کیانو ریورز، وینا ریور و آنتونی هاپکینز و...
بیشتر تعاریفی که برای پست مدرن میشه در این فیلم بود.
بازگشت به گذشته،نه بازگشت به گذشتهی تاریخی( که البته در این فیلم بود) بلکه بیشتر بازگشت به هویت گذشتهی انسانی. ترویج اخلاقیات. و بودنِ چند مکتب هنری در یک فیلم واحد. از اکپرسیونیسم بگیر تا سورئالیسم و ملودرام و حتی اکشن و ...
هر وقت روح دراکولا به شهر نزدیک میشد، بدی سراسر شهر رو میگرفت. اعتیاد، فحشا، همجنسبازی( مینا با لوسی) و...
دراکولا از مذهب و صلیب میترسید و حتی آخرش یه کشیش که پروفسور هم بود تونست بر دراکولا غلبه کنه. اینطور به نظرم اومد که کاپولا "مذهب" رو برای مبارزه با لجامگسیختگی فرهنگی و اجتماعی توصیه میکنه( همونطور که فرمانآرا در آخر فیلم "خانهای روی آب" همینکار رو کرد) با اینهمه دیدن این فیلم رو به همه توصیهمیکنم. بیشتر صحنهها نفسگیرن و اونقدر با عنصر رنگ قشنگ بازی میشه و طراحی لباس عالیه که آدم کلی لذت میبره. دیزالوهای قشنگی داره مثل زخم گردن لوسی دیزالو میشه روی چشمهای یه گرگ.
یه جا که دراکولا با لباس مبدل و شیک و البته با عینک ریبــِن به عنوان شاهزادهی رومانی وارد لندن میشه که زن سابقش این بار در هیئت مینا زندگی میکنه ببینه. صحنهها خیلی قدیمی به نظر میرسه، بعدا که پرسیدم، متوجه شدم که کاپولا برای عرض ارادتش به برادران لومییر این تیکه رو با اولین دوربین جهان که مال لومییر ها بوده، فیلمبرداری کرده!
3- "اشکها و لبخندها" هم بالاخره به دستم رسید. فیلمی سراسر نغمهو آهنگ. خیلی با مری(جولی اندروز) همذات پنداری کردم :) منم دلم میخواد همیشه در حال دویدن در طبیعت و خوندن آواز باشم! حالا لابد یه عده میگن فیلمش ناسیونالیستیه! من به اونش کاری ندارم. بخصوص که در زمان حملهی حزب نازی به اطریش،کسی که مخالف اشغال کشورش باشه انقلابی به نظر میاد.
4- از همذاتپنداری گفتم، من با "ایموژن" بازیگر فیلم" معمای بروتاین" تلویزیون هم خیلی احساس نزدیکی میکنم:) شاید بعدا مثل اون شدم:) یه خورده خلوضع، فضول، رُک، دشمنتراش،همه از دستش عاصیان ولی حقیقتگو و کارآگاه دهکدهشون!
5- یه فیلم خیلی عالی در مورد نژادپرستی در ماهواره دیدم، چون از اول ندیدم نفهمیدم اسمش چیه، راجع به یه پسر نژاد پرست جوون بود به نام " درِک" . سرش رو از ته تراشیده بود و رو بدنش عکس یه صلیب شکسته خالکوبی کرده بود. در یه گروهی عضویت داشت که میریختن به فروشگاههایی که خارجی استخدام میکردن و همه چیزو از بین میبردن و کارمندای خارجی رو حسابی کتک میزدن. صحنهی آزار دختر اهل آمریکای جنوی که پشت صندوق نشسته بود وحشتناک بود.
داداشش که اسمش "دنی" بود و 16 سال داشت عاشق کارای درک بود و به عنوان الگو بهش نگاه میکرد. اما خواهر و مادر درک عقاید دموکراتی داشتن. یهجا درک با بیشرمی دوست مامانش که یه آقای یهودی روشنفکر و جنتلمن بود و احتمالا قرار بود با مادرش ازدواج کنه از سرمیز شام و بعد از خونه بیرون میندازه. چون اونو پستتر از خودشون میبینه.
درک دو سیاهپوست رو به صورت خیلی وحشتناکی میکشه و میافته زندان. در زندان هم به گروه نازی سرتراشیدهی زندان میپیونده، ولی در طی ماجراهایی یواش یواش میبینه بیشتر با زندانیهای سیاهپوست نزدیکتره تا اونا.
وقتی از زندان بیرون میاد دیگه عقاید قبلیشو نداره ولی میبینه برادرش دَنی جای اونو گرفته. کلی باهاش حرف میزنه تا قانعش میکنه که این حزب نئونازی چیز بیخودیه. درست روزی که دنی در تحقیقش حرفای داداشش رو می نویسه و میبره مدرسه، اولین باری که سرشو تیغ نمیندازه،در مدرسه توسط یه سیاهپوست کینهای و متنفر از نئونازیها کشته میشه. این قسمتش خیلی خیلی گریهآور بود...
6- دیشب موقع خواب داستان خواستگاری چخوف رو دوباره خوندم و خیلی بیشتر از قبل ازش لذت بودم.
7- وقتی به تاتر " بیشیر و شکر" حمید امجد رفتم، اینجا نوشتم. ولی هر کاری کردم نتونستم احساسمو در موردش بنویسم. بخصوص که اینقدر تو اینترنت در موردش خوبی نوشته بودن و تازه هم به صحنه رفته بود گفتم بذارم یه مدت بگذره شاید نظرم در موردش عوض شد و شاید من اشتباه میکنم.
اول بگم که از بازیها بخصوص بازیهای دو بلاگرمون" مارساد" و "مارمالاد" خیلی خوشم اومد و کلی هم تشویقشون کردم. ولی راستش خود نمایش چیز جدیدی برام نداشت.
من قبلا به نمایشهای "قهوهی تلخ" شبنم طلوعی و "قرمز و دیگران" رحمانیان رفته بودم. خوب" بیشیر و شکر" هم همون قهوهی تلخ میشه دیگه. نه؟ و هر دو در کافیشاپ میگذره. از طرفی هم "قرمز و دیگران" که قصهش تو یه پارک میگذره در چند اپیزود مشکلات و معضلات اچتماعی رو همینطور پشتسر هم میگه. من نفهمیدم " بیشیر و شکر" چه تازگیی داشت؟ چه راه حلی رو ارائه میداد؟ کجای تهران تیپهای خیلی لات و لمپن به کافیشاپ میرن و گرگی رو صندلی میشینن؟ کجایایران یه افغانی شبیه به مبارک دیده میشه با این همه حرکات غُلُو شده و عصبی.
اصلا چرا اینروزها باید تمام نمایشنامهها در مورد کافی شاپ باشه؟ چند درصد مردم کافیشاپ برو هستن؟ میگید جوونا فقط میرن. خوب چند درصد جوونای این مملکت کافیشاپ بروئن؟ چقدر درمورد قهوه؟ با کلاستره؟ اگر امجد میخواست در مورد سرگشتگیهای یه افغانی بنویسه جایی بهتر از کافیشاپ نبود؟
این دستزدنها و تشویقها خندههای مصنوعی ِ دوستان بازیگرها وسط تأتر چه معنی داشت؟ من فکر میکنم این کاربیشتر مناسب بچهدبستانیهاست تا یه تأتر سنگین. گاهی جوری این تشویقها بیمحل بود که هیچ تماشاگر دیگری باهاشون همراهی نمیکرد و از ارزش کار کم میشد. صدای اعتراض بغل دستیهای ما دراومده بود.
منی که از تاتر هیچی نمیدونم احساس کردم بازیگرها زیاد تمرین نداشتن و گاهی گیج بودن که حالا باید چیکار کنن. و گاهی نزدیک بود از پلههای کوچک وسط صحنه سکندری بخورن.
فکر میکردم فقط وقتی آشپز دوتا میشه غذا یا شور یا بینمک میشه. حالا فهمیدم تاتر هم یه کم اینطوریه و کارگردان دو تا بشن بدتر میشه:)
شاید هم چون کار قبلی حمید امجد، "نیلوفر آبی" رو دیده بودم انتظار زیادی ازش داشتم. شاید هم چون "قهوهی تلخ" و "قرمز و دیگران" رو رفته بودم دیگه اینیکی برام بیمزه و تکراری شده بود. چون دوستان همراهم که یکیشون فقط قهوهی تلخ و یکیشون هیچکدوم از قبلیها رو نرفته بود بیشتر از من لذت بردن.
بعد هم نشون دادن مسلسلوار وضعیت جامعه چه دردی رو دوا میکنه؟ وقتی داریوش مهرجویی در فیلم ظاهرا ساده و کم ماجرای "مهمان مامان" چند بار راهِ حل ِ " اتحاد" رو پیشنهاد میکنه. فکر نمیکنم در تاتر مشکلی داشته باشه که آقای فیلمنامه نویس یه نتایجی از این همه حرفهای تکراری بگیره و به مخ تماشاگر فرو کنه.
اینکه بشینیم و فقط شاهد اتفاقات روزمرهای که خودمون هر روز شاید بدترشو دیده باشیم چه دردی رو دوا میکنه؟
8- سایتی توسط مهرانگیز کار، محسن سازگارا، محمد ملکی( رئیس سابق دانشگاه تهران)و علی افشاری و سه نفر دیگه از دوستانشان سایتی درست کردن به نام شصت ملیون دات کام. شبیه ارتش بیستمیلیونی ولی ایندفعه شصت میلیونیش:)
و البته اینبار برای رفراندوم وشکل گیری حکومتی دموکراتیک مبتنی بر اعلامیه جهانی حقوق بشراگر با رفراندوم موافقین امضا کنید. من امضاش کردم ببینم چطور میشه. شاید اسمشو نبر دلش به رحم اومد و دید عدهمون زیاده، رفراندوم گذاشت:))
شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۳
چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳
پاییز و سرما و طوفان و کمر درد و جوراب و... :) باقی قضایا
کپی شده از وبلاگ زیتون
زیتون فیلتر نشده
1- شكوهي در جانم تنوره ميکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب قدحی سر کشیدهام.
در فرصت میان ستارهها
شلنگانداز
رقصیمیکنم،-
دیوانه
به تماشای من بیا!...
(شاملو)
2- البته برعکس شعر بالا فعلا یهوری موندم و نمیتونم شلنگانداز رقص کنم. به جای شکوه هم دردی در جانم تنوره میکشد. از هوای پاک کوهستانی هم فعلا نمیتونم لذت ببرم.
صبح هوا خوب بود. ظهر هم که یه سر اومدم خونه هول هولکی ناهار خوردم وساعت یک دوباره رفتم بیرون، هوا آفتابی و خوب بود، برای همین لباس زیادی نپوشیدم. ولی موقع برگشتن چشمتون روز بد نبینه همچین هوا طوفانی شد و بارون و باد شدیدی میومد که نگو. یخ کرده بودم و ماشینی هم نبود که سوار شم. هر قدمی برمیداشتم بادی که زیر مانتوم میخورد به کمرم(لعنت به تیشرتهای کوتاه ِ نافنما) و کمرم درد میگرفت. بدبختی روی هر برگ پاییزی هم که میخواستم قدم بذارم باد میپروندش یه ور و سرگرمی نداشتم.
دیگه آخرای راه به زور میتونستم قدم از قدم بردارم و نفسم از درد بالا نمیومد. حالا عین پیرزنها یه شال گردن گذاشتم رو شوفاژ تا داغ شد و بستم به کمرم ولی مگه افاقه میکنه ننه؟! حالا اگه واقعا دیوانهای به تماشای من بیا...
3- گاهی فکر میکنم خیلی سرد و بیاحساس شدم و در مواردی شاید سنگدل. قبلنا از شنیدن خیلی خبرا گریهم میگرفت ولی حالا نه. میشنوم، ناراحت میشم، اما اشکی ندارم که بریزم. سرد و مبهوت گوش میدم و...
شکر خدا در طول روز هم اونقدر خبرای بد میشنوی که از شماره بیرونه و میبینی کاری ازت برنمیاد و سردتر و مبهوتتر میشی و آرزو میکردی میتونستی کاری کنی! دلم برای یه گریهی حسابی تنگ شده. چرا نمیاد؟
4- آخر بهش گفتم که من هر چی فکر میکنم اصلا نمیتونم تصوری از یه عمر زندگی مشترک با یه نفر رو داشته باشم.
بهش گفتم اصلا نمیتونم هر چقدر هم دوستت داشته باشم قول بدم تا آخر عمر کنارت میمونم. اصلا نمیتونم این جملهرو به زبون بیارم که با لباس سفید میام خونهت با لباس سفید هم میام بیرون. البته کتمان نمیکنم که دوست دارم این اتفاق بیفته، ولی نمیتونم قولی بدم. مگه من هزار تا اخلاق بد ندارم؟ از کجا معلوم تو دوسال، سه سال یا پنج سال بعد ازم خسته نشی؟ مگه نه اینکه در طی گذشت زمان آدما عوض میشن و شاید این عوض شدنا هماهنگ با هم نباشه... ممکنه روزی نتونیم همدیگررو تحمل کنیم؟چرا باید به زور نگهت دارم؟ یا... تو به زور نگهم داری؟
یه عالمه مثال از دور و بریها زدم که عشق پرشورشون بعد از یکی دوسال تموم شده بود و کینه و دشمنی جاشو گرفته بود. شاید دیدن همینها بدبینم کرده!
گفتم دو سال رو میتونم قول بدم ولی بیشترشو باید بعد از دوسال ببینم. گفتم اصلا بیا دوسال دوسال پیمانمونو تمدید کنیم؟
خیلی برای گفتن این حرف با خودم کلنجار رفته بودم. گفتم نکنه بدجور برداشت کنه. فکر کنه بوالهوسم. فکر کنه در تصمیمم مرددم یا فکر کنه کم دوستش دارم.
میدونم خیلیوقتا دوستامو از خودم میرونم، و به جای جذب دیگران باعث فرارشون میشم.(تو وبلاگستان هم همینطورم.. حتی شاید نوشتن همینها هم دوباره کسایی رو ازم برنجونه و دوستیشونو باهام بهم بزنن که این دیگه کیه..) زبونم گاهی خیلی تلخه و رک هر چی به فکرم میرسه میگم.
با اینهمه دیدم نگفتنش بدتر از گفتنشه. دیدم باید همونطور که او با من صادقه منم باید باهاش صادق باشم.
یادمه بعد از چند جلسه که به عشقش جواب مثبت دادم یه روز نشستم سیرتا پیاز روابطی که با هر کس از گذشته تا حال داشتم گفتم. حتی اگه با کسی سلام علیک داشتم یا باهاش رفتم سینما. اون نمیخواست گوش بده ولی من به زور گفتم. گفتم بذار اگه بعدها میخواد بعدا از شنیدن چیزی ناراحت بشه بذار الان بشه و حتی اگه میخواد بذاره بره.( شاید این یه حس مازوخیستیه که من دارم!)
یادمه اون موقع هم گوش داد و گوش داد. سرش پایین بود ، شاید برای اینکه خجالت نکشم... و هیچی نمیگفت و گاهی فقط میگفت حالا بگذریم . ولی من هی گفتم و گفتم. موقع خداحافظی گفتم حتما دیگه تموم شد! دیدی چه حماقتی کردم! ولی فرداش زنگ زد و انگار اتفاقی نیفتاده و گفتیم و خندیدیم و هیچوقت حرفامو به روم نیورد. و هیچوقت هم اگر کسیرو که ماجراشو گفته بودم تو یه جمع میدید عکسالعملی نشون نداد یا اخمی نکرد.
اینبار هم قبول کرد و به شوخی گفت دوسال هم خودش خیلیه. و گفت سعی میکنه اخلاقش تو این دو سال اونقدر خوب باشه که مرتب قراردادمون تمدید بشه:)
روم نمیشه هیچ شرایط ضمن عقدی بذارم، گرچه مطمئنم هر چی بگم قبول میکنه. اصلا نمیتونم برای عشق هیچ شرطی رو قائل بشم. عشق خودش اومده و هر وقت هم بره با هیچ چیزی نمیشه نگهش داشت. اینو هم میدونم که تو ایران، اگه مردی بد از آب در بیاد هر شرطی رو میتونه با هزار دوز و کلک باطل کنه.
اگه دختر و پسر هر دو انسان باشن- که از انسان بودن او مطمئنم- احتیاج به هیچ نوشتهای نیست.
گفتم نه جهیزیه و نه مهریه. هر کدوم هر چی داریم میذاریم وسط.
چند ماهه دارم کلنجار میرم که نه بریم طبقهی بالای خونهی مامانشاینا و نه خونهی اجارهای بگیره! چرا پول اضافه خرج کنیم؟ با این اجارههای سنگین... باید راضیش کنم بیاد اینجا. همه وسائل تقریبا دست دومه ولی راحت و قشنگن. هنوز یه احساس مردسالاری ایرانی تو وجودش هست که خونه حتما باید مال مرد باشه.
راستی، چرا دروغ بگم، یه شرط گذاشتم. البته شفاهی. امیدوارم که رعایت کنه وگرنه دمار از روزگارش درمیارم و اون شستن جوراباش به محض ورود به خونهست:)اَه اَه بوی جوراب مردونه میتونه به سرعت یه زندگی رو خراب کنه :(
5- با اینکه میدونم احتمالا همهتون تا حالا امضاش کردید، (خودمم چندروز پیش امضاش کردم) و جریانشو در پست 23 آبان(شماره۴) از قول سوسکی و از امروز نوشتم.
با این همه به درخواست بعضی از دوستان آدرس پتیشن مربوط به خلیج همیشه فارسمون رو اینجا میگذارم. تا به حال بیش از ۱۶ هزار امضا جمع شده. خوشحالم که مردم ایران با اینهمه که اذیت شدن هنوز در مورد کشورشون حساسیت نشون میدن. ایکاش برای آزادیهای فردی و اجتماعی هم همینقدر حساسیت نشون بدن!
6- این وسط الخلیج العربی هم برای خودش تبلیغ کرده. روی این لینک کلیک کنید و هر چی فحش بلدید نثارش کنید! مرتیکه خجالت نمیکشه!
7- همهفنحریف اینبار از مهماننوازی و خونگرمی بوشهریها نوشته. مردمی که خوشون از سرمایهای که تولید میکنن بهرهای نمیبرن. حتی آب سالمی برای آشامیدن ندارن.
8- مرجان ِ نقطهی آبی خاله شد.. عکس پاهای خواهرزادهشم گذاشته تو وبلاگش:)
9- دوستداران داستانهای خانوادگی و واقعی حتما از خوندن ماجراهای مهدی و مریم لذت میبرن. من فعلا رسیدم به اونجایی که رابطهی مهدی با دخترارمنی هاسمیک به هم میخوره و میره به آلمان.
۱۰- شعرهای فلفلی در وبلاگ شبچره...
۱۱- حقوقدان اینبار در مورد فیلم دوئل نوشته...
۱۲- طبیعت این هنرمند بیدلیل و برفدانههای زیبا از الآلیوس الماکسیموس الکبیر
۱۳- میخواستم در مورد جلب ویزیتور، از راههای مشروع و نامشروع بعضیا بنویسم که دیگه نمیتونم پشت کامپیوتر یهوری بشینم. بمونه برای بعدا:) فعلا اون نامشروعیاش از ترس افشاگریهام یهکمی بر خودشون بلرزن...:)
۱۴- من٬ چه تلخم امروز..
و چه اندازه تنم تبدار است...
فکر میکنم دارم مریض میشم. تب کردم و گلوم هم درد میکنه...
زیتون فیلتر نشده
1- شكوهي در جانم تنوره ميکشد
گویی از پاکترین هوای کوهستانی
لبالب قدحی سر کشیدهام.
در فرصت میان ستارهها
شلنگانداز
رقصیمیکنم،-
دیوانه
به تماشای من بیا!...
(شاملو)
2- البته برعکس شعر بالا فعلا یهوری موندم و نمیتونم شلنگانداز رقص کنم. به جای شکوه هم دردی در جانم تنوره میکشد. از هوای پاک کوهستانی هم فعلا نمیتونم لذت ببرم.
صبح هوا خوب بود. ظهر هم که یه سر اومدم خونه هول هولکی ناهار خوردم وساعت یک دوباره رفتم بیرون، هوا آفتابی و خوب بود، برای همین لباس زیادی نپوشیدم. ولی موقع برگشتن چشمتون روز بد نبینه همچین هوا طوفانی شد و بارون و باد شدیدی میومد که نگو. یخ کرده بودم و ماشینی هم نبود که سوار شم. هر قدمی برمیداشتم بادی که زیر مانتوم میخورد به کمرم(لعنت به تیشرتهای کوتاه ِ نافنما) و کمرم درد میگرفت. بدبختی روی هر برگ پاییزی هم که میخواستم قدم بذارم باد میپروندش یه ور و سرگرمی نداشتم.
دیگه آخرای راه به زور میتونستم قدم از قدم بردارم و نفسم از درد بالا نمیومد. حالا عین پیرزنها یه شال گردن گذاشتم رو شوفاژ تا داغ شد و بستم به کمرم ولی مگه افاقه میکنه ننه؟! حالا اگه واقعا دیوانهای به تماشای من بیا...
3- گاهی فکر میکنم خیلی سرد و بیاحساس شدم و در مواردی شاید سنگدل. قبلنا از شنیدن خیلی خبرا گریهم میگرفت ولی حالا نه. میشنوم، ناراحت میشم، اما اشکی ندارم که بریزم. سرد و مبهوت گوش میدم و...
شکر خدا در طول روز هم اونقدر خبرای بد میشنوی که از شماره بیرونه و میبینی کاری ازت برنمیاد و سردتر و مبهوتتر میشی و آرزو میکردی میتونستی کاری کنی! دلم برای یه گریهی حسابی تنگ شده. چرا نمیاد؟
4- آخر بهش گفتم که من هر چی فکر میکنم اصلا نمیتونم تصوری از یه عمر زندگی مشترک با یه نفر رو داشته باشم.
بهش گفتم اصلا نمیتونم هر چقدر هم دوستت داشته باشم قول بدم تا آخر عمر کنارت میمونم. اصلا نمیتونم این جملهرو به زبون بیارم که با لباس سفید میام خونهت با لباس سفید هم میام بیرون. البته کتمان نمیکنم که دوست دارم این اتفاق بیفته، ولی نمیتونم قولی بدم. مگه من هزار تا اخلاق بد ندارم؟ از کجا معلوم تو دوسال، سه سال یا پنج سال بعد ازم خسته نشی؟ مگه نه اینکه در طی گذشت زمان آدما عوض میشن و شاید این عوض شدنا هماهنگ با هم نباشه... ممکنه روزی نتونیم همدیگررو تحمل کنیم؟چرا باید به زور نگهت دارم؟ یا... تو به زور نگهم داری؟
یه عالمه مثال از دور و بریها زدم که عشق پرشورشون بعد از یکی دوسال تموم شده بود و کینه و دشمنی جاشو گرفته بود. شاید دیدن همینها بدبینم کرده!
گفتم دو سال رو میتونم قول بدم ولی بیشترشو باید بعد از دوسال ببینم. گفتم اصلا بیا دوسال دوسال پیمانمونو تمدید کنیم؟
خیلی برای گفتن این حرف با خودم کلنجار رفته بودم. گفتم نکنه بدجور برداشت کنه. فکر کنه بوالهوسم. فکر کنه در تصمیمم مرددم یا فکر کنه کم دوستش دارم.
میدونم خیلیوقتا دوستامو از خودم میرونم، و به جای جذب دیگران باعث فرارشون میشم.(تو وبلاگستان هم همینطورم.. حتی شاید نوشتن همینها هم دوباره کسایی رو ازم برنجونه و دوستیشونو باهام بهم بزنن که این دیگه کیه..) زبونم گاهی خیلی تلخه و رک هر چی به فکرم میرسه میگم.
با اینهمه دیدم نگفتنش بدتر از گفتنشه. دیدم باید همونطور که او با من صادقه منم باید باهاش صادق باشم.
یادمه بعد از چند جلسه که به عشقش جواب مثبت دادم یه روز نشستم سیرتا پیاز روابطی که با هر کس از گذشته تا حال داشتم گفتم. حتی اگه با کسی سلام علیک داشتم یا باهاش رفتم سینما. اون نمیخواست گوش بده ولی من به زور گفتم. گفتم بذار اگه بعدها میخواد بعدا از شنیدن چیزی ناراحت بشه بذار الان بشه و حتی اگه میخواد بذاره بره.( شاید این یه حس مازوخیستیه که من دارم!)
یادمه اون موقع هم گوش داد و گوش داد. سرش پایین بود ، شاید برای اینکه خجالت نکشم... و هیچی نمیگفت و گاهی فقط میگفت حالا بگذریم . ولی من هی گفتم و گفتم. موقع خداحافظی گفتم حتما دیگه تموم شد! دیدی چه حماقتی کردم! ولی فرداش زنگ زد و انگار اتفاقی نیفتاده و گفتیم و خندیدیم و هیچوقت حرفامو به روم نیورد. و هیچوقت هم اگر کسیرو که ماجراشو گفته بودم تو یه جمع میدید عکسالعملی نشون نداد یا اخمی نکرد.
اینبار هم قبول کرد و به شوخی گفت دوسال هم خودش خیلیه. و گفت سعی میکنه اخلاقش تو این دو سال اونقدر خوب باشه که مرتب قراردادمون تمدید بشه:)
روم نمیشه هیچ شرایط ضمن عقدی بذارم، گرچه مطمئنم هر چی بگم قبول میکنه. اصلا نمیتونم برای عشق هیچ شرطی رو قائل بشم. عشق خودش اومده و هر وقت هم بره با هیچ چیزی نمیشه نگهش داشت. اینو هم میدونم که تو ایران، اگه مردی بد از آب در بیاد هر شرطی رو میتونه با هزار دوز و کلک باطل کنه.
اگه دختر و پسر هر دو انسان باشن- که از انسان بودن او مطمئنم- احتیاج به هیچ نوشتهای نیست.
گفتم نه جهیزیه و نه مهریه. هر کدوم هر چی داریم میذاریم وسط.
چند ماهه دارم کلنجار میرم که نه بریم طبقهی بالای خونهی مامانشاینا و نه خونهی اجارهای بگیره! چرا پول اضافه خرج کنیم؟ با این اجارههای سنگین... باید راضیش کنم بیاد اینجا. همه وسائل تقریبا دست دومه ولی راحت و قشنگن. هنوز یه احساس مردسالاری ایرانی تو وجودش هست که خونه حتما باید مال مرد باشه.
راستی، چرا دروغ بگم، یه شرط گذاشتم. البته شفاهی. امیدوارم که رعایت کنه وگرنه دمار از روزگارش درمیارم و اون شستن جوراباش به محض ورود به خونهست:)اَه اَه بوی جوراب مردونه میتونه به سرعت یه زندگی رو خراب کنه :(
5- با اینکه میدونم احتمالا همهتون تا حالا امضاش کردید، (خودمم چندروز پیش امضاش کردم) و جریانشو در پست 23 آبان(شماره۴) از قول سوسکی و از امروز نوشتم.
با این همه به درخواست بعضی از دوستان آدرس پتیشن مربوط به خلیج همیشه فارسمون رو اینجا میگذارم. تا به حال بیش از ۱۶ هزار امضا جمع شده. خوشحالم که مردم ایران با اینهمه که اذیت شدن هنوز در مورد کشورشون حساسیت نشون میدن. ایکاش برای آزادیهای فردی و اجتماعی هم همینقدر حساسیت نشون بدن!
6- این وسط الخلیج العربی هم برای خودش تبلیغ کرده. روی این لینک کلیک کنید و هر چی فحش بلدید نثارش کنید! مرتیکه خجالت نمیکشه!
7- همهفنحریف اینبار از مهماننوازی و خونگرمی بوشهریها نوشته. مردمی که خوشون از سرمایهای که تولید میکنن بهرهای نمیبرن. حتی آب سالمی برای آشامیدن ندارن.
8- مرجان ِ نقطهی آبی خاله شد.. عکس پاهای خواهرزادهشم گذاشته تو وبلاگش:)
9- دوستداران داستانهای خانوادگی و واقعی حتما از خوندن ماجراهای مهدی و مریم لذت میبرن. من فعلا رسیدم به اونجایی که رابطهی مهدی با دخترارمنی هاسمیک به هم میخوره و میره به آلمان.
۱۰- شعرهای فلفلی در وبلاگ شبچره...
۱۱- حقوقدان اینبار در مورد فیلم دوئل نوشته...
۱۲- طبیعت این هنرمند بیدلیل و برفدانههای زیبا از الآلیوس الماکسیموس الکبیر
۱۳- میخواستم در مورد جلب ویزیتور، از راههای مشروع و نامشروع بعضیا بنویسم که دیگه نمیتونم پشت کامپیوتر یهوری بشینم. بمونه برای بعدا:) فعلا اون نامشروعیاش از ترس افشاگریهام یهکمی بر خودشون بلرزن...:)
۱۴- من٬ چه تلخم امروز..
و چه اندازه تنم تبدار است...
فکر میکنم دارم مریض میشم. تب کردم و گلوم هم درد میکنه...
یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۳
مثل همیشه، از همه جا!
1- خُرد و خراب و خسته
جوانیی خود را پشت سر نهادهام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت ِ از شما...
(شاملو)
2- یه مدت نتونستم بیام اینترنت، دیدم یکی الکی وبلاگمو پینگ کرده، چند جا هم جاهای مختلف از طرف من نظر داده. خوببود تعارف نمیکرد و پسورد وبلاگمو هم میگرفت و به جام مطلب هم مینوشت...
3- یکی دوهفتهست از پشت کامپیوتر خودم اصلا نمیتونم برم تو ارکات. یا پسوردمو قبول نمیکنه یا خود سایتش برام ارور میده. پسوردمو دادم به یه دوست، گفت اون میتونه بره. امروز مجبور شدم برم کافینت برای فضولی که تو Scarpbookم چی نوشتن یا کیا منو اد کردن و چیزای دیگه. اونجا ارکات راحت برام باز شد. ولی همین فضولی هزارتومن برام آب خورد.
تازه یادم هم رفت برم تیپ ایندفعهی امیر مکری(سلول گولیه) رو ببینم. هر کی ندیده نصف عمرش بر فناست:) یه بار کچله یه بار با کلاهگیس! یه بار چندتار موش گرفتار باد پاییزی! یه بار با یه خرمن پیچدرپیچ مو بدون باد! یه بار با سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفته یه بار با ریش ماهوارهای و یه بار هم هفتتیغه! یه بار با اخمای جاهلمنشانه با گرههای ابروان، یه بار چشمان خمار و مکشمرگما، یه بار در پشت میلههای زندان، یه بار... خلاصه عکسهای امیرمکری دز ارکات حکایتیه برای خودش:) دخترا، قبل از باز کردن صفحهش حتما یه لیوان آبقند دم دستتون بذارید، ضرر نداره!
4- روزی نیست که با ایمیل دعوتنامهای برای انجمنهای مختلف در ارکات به دستم نرسه، حالا که دست ما کوتاه و ارکات بر نخیله، ولی اونموقع هم که دستمون میرسید نمیتونستیم عضو شیم، نه اینکه با موضوع این انجمنها مخالف باشیم( آخه یکی دو نفر دعوا کردن که تو که ادعای روشنفکریت میشه چطور در انجمن فوقِ روشنفکری که من راه انداختم عضو نشدی؟)، نخیر! موضوع اینه که عضو هر انجمنی میشیم روزی صد تا ایمیل به دستمون میرسه که اکثرا هم بیربط به موضوع و مثلا یکی از اعضا خواسته خودی نشون بده و بگه ما هم هستیم، حالا کی وقت داره بخونه؟(گفتم که، حکایت عکسای امیر مکری یه چیز دیگهست، از زیر سنگ هم که شده وقت گیر میاریم... ) راستشو بگم این چند انجمنی هم که اضافه کردم به خاطر عکساشه:) وگرنه ایمیلهای مربوط به اونا رو هم ممنوع کردم!
5- گاهی درباره کسایی تو وبلاگم مینویسم و بعد از مدتی دوباره خبری ازشون به دستم میرسه.
- معصومه که به جرم عضویت در باند سرقت اتوموبیل و... در پاسگاه هشتگرد زندانی بود با تلاش مددکاران به علت سن کم به کانون اصلاح تربیت تهران فرستاده شده. سرپرستان اونجا از دستش راضیان و استعدادای زیادی در نقاشی و کارای هنری از خودش نشون داده. به مسئولین گفته مایل به ادامه تحصیله. همدستاش که همه پسر بودن،همگی آزاد شدن!
- مامان روجا که اینجا اول در موردش نوشتم(شماره۴)٬ و بعد اینجا گفتم آقاهه یه کم توزرد از آب دراومده٬ (در شماره ۵)...دوباره با همون آقاهه دوست شده. هنوز آقاهه گاهگاهی فیلش یاد هندوستان میکنه و هنوز مایل به ازدواج نیست و اذیت میکنه و قهر میکنه و مردده و...
- ساناز که در استخر باهاش آشنا شده بودم و در اثر تصادف کلی مشکل حسی و حرکتی داشت و هنوز هم داره، در دانشگاه قبول شده، اونم چند رشته، ولی خودش به خاطر شرایطش رشتهی زبان انگلیسی (آزاد کرج)رو انتخاب کرده. مامانش از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجه...
6- از همهی اونایی که در نظرخواهی قبلیم دربارهی مواد مخدر اطلاعاتی دادن ممنونم. قراره در بیرون از اینترنت اطلاعات بیشتری جمع کنم. بعد سعی میکنم در اینجا همه رو بنویسم!
7- کلا وضع خبرنگارا در ایران خوب نیست. در کرج هم وضع بر همین منواله و شاید هم بدتر! اخیرا در بیشتر خیابونهای شهر شعارنویسی بر علیه خبرنگار بخصوص یکیشون دیده میشه! شعار "مرگ بر بابک امیرحسینی" تقریبا همه جا هست. با رنگ اسپری سیاه مینویسن.
فکر نمیکنم در هیچ شهری مثل کرج اینهمه بخور بخور باشه، این همه دزدی و غارت اموال مردم، اینهمه باندهای فساد و دزدی و قاچاق، از مواد مخدر بگیر تا قاچاق اعضای بدن انسان، کشف جسدهای تیکه تیکه شده بدون قلب و کلیه، فرودگاه اختصاصی قاچاق هم که داره و همه چیز حله. اینجا رسالت خبرنگارها بیشتر میشه و از اون طرف هم فشار بهشون بیشتر!
بابک امیرحسینی مقالهای در مورد شعارهای برعلیه خودش نوشته و زیرش اضافه کرده:" روزنامهنگاران فعال بنا به وظیفه و رسالت کاری خویش در راستای شفافسازی،روشنگری و مقابله با غارت اموال بیتالمال هیچ هراسی به دل راه نخواهند داد و قلمها را با قدرت بیشتری بر روی کاغذ میلغزانند، حتی اگر مرگ هر لحظه درب خانهی آنان را به صدا در آورد!"- رایزن کرج
۸- یک بار دیگه جام زهر نوشیده شد!
جرج بوش که ایران رو بعد از افغانستان و عراق تو نوبت داشت دوباره به عنوان رئیس جمهور آمریکا انتخاب شد، از اونطرف هم خانم رایس یه جای آقای پاول در پست وزارت امور خارجه گذاشته شد.. رایس تازه جمله به ایران رو در الویت اول و قبل از عراق و افغانستان قرار میداد. این مسئله برای ایران قوز بالای قوز شد و باعث شد جام زهر رئ برای بار دوم هم نوش جان کنه! اولین جام زهر برای قبول قطعنامه ۵۹۸ نوشیده شد!
روزنامهی شرق که همیشه عکسای خوبی میندازه این دفعه عکسی از آقای روحانی که در واقع نمایندهای از روحانیون ایرانیست انداخته که در منتها علیه سمت راست کادر عکس داره(به نشانهی بیرون رفتن از کادر...) و داره یه لیوان مایع مثلا آب(سمبل زهر) میخوره و پشتش به پرچم ایرانه!) این عکسِ با معنی، تو اینترنت هم هست؟ کسی میدونه عکاسش کیه؟
۹-جالبه، خیلی از کسایی که تو انجیاُ های مختلف عضون و یا بهتر بگم به یه آلاف اولوفی رسیدن، خیلی ادعاشون میشه که وای... ما با دیگران فرق داریم، روشنفکریم، دیگران درکمون نمیکنن، همهش به فکر آرایش و عمل بینی و زیبایی اندامن، ولی ما خیلی حالیمونه، خیلی کتاب میخونیم، خیلی مبارزیم و خیلی الهایم و بـــِلهایم و...
ولی خودشون همه کار میکنن. اگه اعضای عادی علنی درباره رژیم لاغری حرف میزنن، اینا در خفا همهش به فکر رژیم و ورزش و هزار و یک روش مخفیانه برای خوشاندام شدنن. اگه دیگران علنی در مورد لوازمآرایش صحبت میکنن اینا خودشون دائم به فکر خرید بهترین مارک لوازم آرایش از بهترین فروشگاهها هستن( البته جلوی مردم به قول اونا عامی و بیسواد و غیر روشنفکر ازین حرفا نمیزنن، فقط جلوی ماهایی که، به نظرشون، ای.... یه خورده بهتر از بقیهایم..).
اگه امکانی برای ملاقات با اشخاص مهم روشنفکر یا مملکتی به دستشون بیاد بین خودشون تقسیم میکنن و میگن به فلانی و فلانی نگید که عامیاند و همهش به فکر آرایشن، هر چی میگی بابا بذارین اینا هم بیان ، اینا اگه دلشون نمیخواست خدمتی به مردم کنن که نمیومدن عضو همچین انجمنی بشن، مگه تو گوششون فرو میره؟
جالبه هر حرف حقی هم که این افراد، به قول اینا عامی، تو جلسات میزنن صدای هیس هیس ِ این روشنفکرا در میاد که سیاسی حرف نزنید، میگن نون سنگک گرون شده اینا میگن وای... حرف زدن از نون سیاسیه، میگن فلان ارگان درختای فلانجا رو قطع کرده میگن وای..حرف از فلان ارگان نزنید که موضوع سیاسی میشه. میگن سیاست لاریجانی یا ضرغامی در صدا و سیما باعث فلان معضل اجتماعی شده، باز روشنفکرنماها داد میزنن که حرف زدن از صدا و سیما از همهچیز سیاسیتره!
بالاخره ما نفهمیدیم شمایانی که همه چیز رو به انحصار خودتون درآوردید به این بهانه که مثلا خالهتون داییتون عموتون اعدام شده یا پدر و مادر شما زندانی بودن یا خودتون مثلا ناخنتون در فلان مبارزه شکسته، انقلابیترید یا اینایی که هیچ ادعایی ندارن، همه چیزشون روئه، احساساتشون رو رُک و شجاعانه میگن و استعداد همه چیز دارن و شما عین ترمزی جلوی اونا وایسادین و همه امکانات رو برای خودتون مصرف میکنید و در خفا هم با دولتیها گفتمان دارید؟
وقتی همچین صحنههایی رو میبینم، که شکر خدا هر روز شاهدشم، به خودم میگم وای به روزی که اینا بخوان همهکاره بشن، بدتر از حالا میشه. اقلا اونا شمشیر رو از رو میبستن، یعنی میبندن..چرا فعلم گذشته شد؟:)
۱۰- توجه توجه!
نتایج مسابقهی طنز نصویری که در وبلاگ بر ما چه گذشت علی تمدن برگزار شده بود با شرح و تفصیلات!
اسامی داوران:
ناصر خالدیان
ف.م.سخن
پیام
اینیکی رو هم روش کلیک کنید تا ببینید کیه:)
اسامی برندگان خوشبخت:
چاپ اول٬ اول(اگه چاپ دوم بود حتما دوم میشد!)
رادیوسیتی دوم
فانوس(س.ع.دشمنشناس) و عصیان مشترکا سوم!
به افتخارشون سه بار: هیب هیب هورا!
بقیهی گزارش رو حتما برید در وبلاگ علی آقا بخونید که خوندن جوابهای مسابقه مفرح ذاته و ممد حیات:)
جوانیی خود را پشت سر نهادهام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت ِ از شما...
(شاملو)
2- یه مدت نتونستم بیام اینترنت، دیدم یکی الکی وبلاگمو پینگ کرده، چند جا هم جاهای مختلف از طرف من نظر داده. خوببود تعارف نمیکرد و پسورد وبلاگمو هم میگرفت و به جام مطلب هم مینوشت...
3- یکی دوهفتهست از پشت کامپیوتر خودم اصلا نمیتونم برم تو ارکات. یا پسوردمو قبول نمیکنه یا خود سایتش برام ارور میده. پسوردمو دادم به یه دوست، گفت اون میتونه بره. امروز مجبور شدم برم کافینت برای فضولی که تو Scarpbookم چی نوشتن یا کیا منو اد کردن و چیزای دیگه. اونجا ارکات راحت برام باز شد. ولی همین فضولی هزارتومن برام آب خورد.
تازه یادم هم رفت برم تیپ ایندفعهی امیر مکری(سلول گولیه) رو ببینم. هر کی ندیده نصف عمرش بر فناست:) یه بار کچله یه بار با کلاهگیس! یه بار چندتار موش گرفتار باد پاییزی! یه بار با یه خرمن پیچدرپیچ مو بدون باد! یه بار با سبیلهای چخماقی از بناگوش دررفته یه بار با ریش ماهوارهای و یه بار هم هفتتیغه! یه بار با اخمای جاهلمنشانه با گرههای ابروان، یه بار چشمان خمار و مکشمرگما، یه بار در پشت میلههای زندان، یه بار... خلاصه عکسهای امیرمکری دز ارکات حکایتیه برای خودش:) دخترا، قبل از باز کردن صفحهش حتما یه لیوان آبقند دم دستتون بذارید، ضرر نداره!
4- روزی نیست که با ایمیل دعوتنامهای برای انجمنهای مختلف در ارکات به دستم نرسه، حالا که دست ما کوتاه و ارکات بر نخیله، ولی اونموقع هم که دستمون میرسید نمیتونستیم عضو شیم، نه اینکه با موضوع این انجمنها مخالف باشیم( آخه یکی دو نفر دعوا کردن که تو که ادعای روشنفکریت میشه چطور در انجمن فوقِ روشنفکری که من راه انداختم عضو نشدی؟)، نخیر! موضوع اینه که عضو هر انجمنی میشیم روزی صد تا ایمیل به دستمون میرسه که اکثرا هم بیربط به موضوع و مثلا یکی از اعضا خواسته خودی نشون بده و بگه ما هم هستیم، حالا کی وقت داره بخونه؟(گفتم که، حکایت عکسای امیر مکری یه چیز دیگهست، از زیر سنگ هم که شده وقت گیر میاریم... ) راستشو بگم این چند انجمنی هم که اضافه کردم به خاطر عکساشه:) وگرنه ایمیلهای مربوط به اونا رو هم ممنوع کردم!
5- گاهی درباره کسایی تو وبلاگم مینویسم و بعد از مدتی دوباره خبری ازشون به دستم میرسه.
- معصومه که به جرم عضویت در باند سرقت اتوموبیل و... در پاسگاه هشتگرد زندانی بود با تلاش مددکاران به علت سن کم به کانون اصلاح تربیت تهران فرستاده شده. سرپرستان اونجا از دستش راضیان و استعدادای زیادی در نقاشی و کارای هنری از خودش نشون داده. به مسئولین گفته مایل به ادامه تحصیله. همدستاش که همه پسر بودن،همگی آزاد شدن!
- مامان روجا که اینجا اول در موردش نوشتم(شماره۴)٬ و بعد اینجا گفتم آقاهه یه کم توزرد از آب دراومده٬ (در شماره ۵)...دوباره با همون آقاهه دوست شده. هنوز آقاهه گاهگاهی فیلش یاد هندوستان میکنه و هنوز مایل به ازدواج نیست و اذیت میکنه و قهر میکنه و مردده و...
- ساناز که در استخر باهاش آشنا شده بودم و در اثر تصادف کلی مشکل حسی و حرکتی داشت و هنوز هم داره، در دانشگاه قبول شده، اونم چند رشته، ولی خودش به خاطر شرایطش رشتهی زبان انگلیسی (آزاد کرج)رو انتخاب کرده. مامانش از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجه...
6- از همهی اونایی که در نظرخواهی قبلیم دربارهی مواد مخدر اطلاعاتی دادن ممنونم. قراره در بیرون از اینترنت اطلاعات بیشتری جمع کنم. بعد سعی میکنم در اینجا همه رو بنویسم!
7- کلا وضع خبرنگارا در ایران خوب نیست. در کرج هم وضع بر همین منواله و شاید هم بدتر! اخیرا در بیشتر خیابونهای شهر شعارنویسی بر علیه خبرنگار بخصوص یکیشون دیده میشه! شعار "مرگ بر بابک امیرحسینی" تقریبا همه جا هست. با رنگ اسپری سیاه مینویسن.
فکر نمیکنم در هیچ شهری مثل کرج اینهمه بخور بخور باشه، این همه دزدی و غارت اموال مردم، اینهمه باندهای فساد و دزدی و قاچاق، از مواد مخدر بگیر تا قاچاق اعضای بدن انسان، کشف جسدهای تیکه تیکه شده بدون قلب و کلیه، فرودگاه اختصاصی قاچاق هم که داره و همه چیز حله. اینجا رسالت خبرنگارها بیشتر میشه و از اون طرف هم فشار بهشون بیشتر!
بابک امیرحسینی مقالهای در مورد شعارهای برعلیه خودش نوشته و زیرش اضافه کرده:" روزنامهنگاران فعال بنا به وظیفه و رسالت کاری خویش در راستای شفافسازی،روشنگری و مقابله با غارت اموال بیتالمال هیچ هراسی به دل راه نخواهند داد و قلمها را با قدرت بیشتری بر روی کاغذ میلغزانند، حتی اگر مرگ هر لحظه درب خانهی آنان را به صدا در آورد!"- رایزن کرج
۸- یک بار دیگه جام زهر نوشیده شد!
جرج بوش که ایران رو بعد از افغانستان و عراق تو نوبت داشت دوباره به عنوان رئیس جمهور آمریکا انتخاب شد، از اونطرف هم خانم رایس یه جای آقای پاول در پست وزارت امور خارجه گذاشته شد.. رایس تازه جمله به ایران رو در الویت اول و قبل از عراق و افغانستان قرار میداد. این مسئله برای ایران قوز بالای قوز شد و باعث شد جام زهر رئ برای بار دوم هم نوش جان کنه! اولین جام زهر برای قبول قطعنامه ۵۹۸ نوشیده شد!
روزنامهی شرق که همیشه عکسای خوبی میندازه این دفعه عکسی از آقای روحانی که در واقع نمایندهای از روحانیون ایرانیست انداخته که در منتها علیه سمت راست کادر عکس داره(به نشانهی بیرون رفتن از کادر...) و داره یه لیوان مایع مثلا آب(سمبل زهر) میخوره و پشتش به پرچم ایرانه!) این عکسِ با معنی، تو اینترنت هم هست؟ کسی میدونه عکاسش کیه؟
۹-جالبه، خیلی از کسایی که تو انجیاُ های مختلف عضون و یا بهتر بگم به یه آلاف اولوفی رسیدن، خیلی ادعاشون میشه که وای... ما با دیگران فرق داریم، روشنفکریم، دیگران درکمون نمیکنن، همهش به فکر آرایش و عمل بینی و زیبایی اندامن، ولی ما خیلی حالیمونه، خیلی کتاب میخونیم، خیلی مبارزیم و خیلی الهایم و بـــِلهایم و...
ولی خودشون همه کار میکنن. اگه اعضای عادی علنی درباره رژیم لاغری حرف میزنن، اینا در خفا همهش به فکر رژیم و ورزش و هزار و یک روش مخفیانه برای خوشاندام شدنن. اگه دیگران علنی در مورد لوازمآرایش صحبت میکنن اینا خودشون دائم به فکر خرید بهترین مارک لوازم آرایش از بهترین فروشگاهها هستن( البته جلوی مردم به قول اونا عامی و بیسواد و غیر روشنفکر ازین حرفا نمیزنن، فقط جلوی ماهایی که، به نظرشون، ای.... یه خورده بهتر از بقیهایم..).
اگه امکانی برای ملاقات با اشخاص مهم روشنفکر یا مملکتی به دستشون بیاد بین خودشون تقسیم میکنن و میگن به فلانی و فلانی نگید که عامیاند و همهش به فکر آرایشن، هر چی میگی بابا بذارین اینا هم بیان ، اینا اگه دلشون نمیخواست خدمتی به مردم کنن که نمیومدن عضو همچین انجمنی بشن، مگه تو گوششون فرو میره؟
جالبه هر حرف حقی هم که این افراد، به قول اینا عامی، تو جلسات میزنن صدای هیس هیس ِ این روشنفکرا در میاد که سیاسی حرف نزنید، میگن نون سنگک گرون شده اینا میگن وای... حرف زدن از نون سیاسیه، میگن فلان ارگان درختای فلانجا رو قطع کرده میگن وای..حرف از فلان ارگان نزنید که موضوع سیاسی میشه. میگن سیاست لاریجانی یا ضرغامی در صدا و سیما باعث فلان معضل اجتماعی شده، باز روشنفکرنماها داد میزنن که حرف زدن از صدا و سیما از همهچیز سیاسیتره!
بالاخره ما نفهمیدیم شمایانی که همه چیز رو به انحصار خودتون درآوردید به این بهانه که مثلا خالهتون داییتون عموتون اعدام شده یا پدر و مادر شما زندانی بودن یا خودتون مثلا ناخنتون در فلان مبارزه شکسته، انقلابیترید یا اینایی که هیچ ادعایی ندارن، همه چیزشون روئه، احساساتشون رو رُک و شجاعانه میگن و استعداد همه چیز دارن و شما عین ترمزی جلوی اونا وایسادین و همه امکانات رو برای خودتون مصرف میکنید و در خفا هم با دولتیها گفتمان دارید؟
وقتی همچین صحنههایی رو میبینم، که شکر خدا هر روز شاهدشم، به خودم میگم وای به روزی که اینا بخوان همهکاره بشن، بدتر از حالا میشه. اقلا اونا شمشیر رو از رو میبستن، یعنی میبندن..چرا فعلم گذشته شد؟:)
۱۰- توجه توجه!
نتایج مسابقهی طنز نصویری که در وبلاگ بر ما چه گذشت علی تمدن برگزار شده بود با شرح و تفصیلات!
اسامی داوران:
ناصر خالدیان
ف.م.سخن
پیام
اینیکی رو هم روش کلیک کنید تا ببینید کیه:)
اسامی برندگان خوشبخت:
چاپ اول٬ اول(اگه چاپ دوم بود حتما دوم میشد!)
رادیوسیتی دوم
فانوس(س.ع.دشمنشناس) و عصیان مشترکا سوم!
به افتخارشون سه بار: هیب هیب هورا!
بقیهی گزارش رو حتما برید در وبلاگ علی آقا بخونید که خوندن جوابهای مسابقه مفرح ذاته و ممد حیات:)
اشتراک در:
پستها (Atom)