شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

تأتر بیضایی

1- دوشادوش زندگی
در نبردها همه جنگیده بودی
نفرین خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابر تنهایی
به زانو در می‌آوری!...
(شاملو)

2- بالاخره موفق شدم بلیت تأتر بهرام بیضایی رو گیر بیارم و برمش.
حدود ده روز قبلش یکی از دوستام ساعت 10 صبح رفته بود تأتر شهر بلیتو برام رزرو کرده بود. بعد باید6 بعد از ظهر یعنی یک ساعت قبل از روز اصلی نمایش هم می‌رفتم بلیت رو اوکی می‌کردم:) وشماره صندلی می‌گرفتم که گرفتم. و آماده پرواز به دنیای زیبای بیضایی شدم.

تأتر ساعت هفت‌و‌نیم شروع شد. در سالن اصلی تأتر شهر. طبق معمول تعداد کمی معترض بودن به خاطر پارتی‌بازی در دادن شماره‌ی صندلی و متاسفانه با اینکه چندروز از شروع نمایش می‌گذشت هنوز بروشور آماده نبود.
بنابراین من مطمئن نیستم تموم بازیگرها رو درست شناخته باشم. نمی‌دونم انتخاب موسیقی‌زیباش با کی بود و خیلی چیزای دیگه. حتی بیشتریا اسم نمایش رو نمی‌دونستن. هیچ‌جا نزده بودن. اسمشم خداوکیلی یه‌کم سخته:
"مجلس شبیه در ذکر مصایب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رُخشید فرزین."

این نمایش حدیث نفس بسیاری از روشنفکران ماست. زندگی پر از دغدغه و تشویششون. ترس از گرفتار شدن به خاطر حقیقت‌گویی و اینکه نمی‌تونن ساکت بمونن و حقیقت رو به مردم نشون ندن. احساس رسالتشون بخصوص نسبت به نسل جوون و...
خفقان و سانسوری که از طرف بالا اعمال می‌شه و هر لحظه تهدید و توطئه‌ی قتل و...

داستان:
استاد "نوید ماکان" که "علی‌عمرانی" نقششو بازی می‌کنه، استاد دانشگاهه و همسرش مهندس"رُخشید فرزین" که نقششو "مژده‌ شمسایی" بازی می‌کنه تحصیلاتش در رشته‌ی میراث فرهنگیه..

استاد نوید و همسرش هر دوشون هر شب خواب سه‌تا مرد پالتو‌پوش را می‌بینن که استاد رو دستگیر کرده‌ن و دارن به نقطه‌ی نامعلومی می‌برن و می‌خوان بکشنش.

توی چندسال اخیر دوستای استاد ماکان هر کدوم به نحو مرموزی کشته شدن. یکی با طنابی دور گردن خفه می‌شه. یکی با قمه‌ای در قلب. یکی رگ مچ دستش بریده می‌شه.(اشاره‌ای به قتل‌های زنجیره‌ای). هیچکدوم از این قتل‌ها ثابت نمی‌شه و در پرونده‌شون عنوان خودکشی درج می‌شه.

استاد افسرده و خسته‌ست. خودش هم به خاطر حرفهایی که سرکلاس به دانشجوهاش می‌گه اخراج می‌شه و نمی‌تونه کار دیگه‌ای که درخورش باشه پیدا کنه. ناچار رخشید بار زندگی رو به دوش می‌کشه.
اونا یه پسر 14 ساله هم به نام نیما دارن که فرستادنش خارج پیش عموش.

خانواده‌ی هر دو بسیار نگران زندگی این دو هستن.( رل پدر نوید رو مهدی میامی بازی می‌کنه) و خوشبختانه از نظر روحی یار و یاورشونن.

پریشان خوابی‌های این زن و شوهر به جایی می‌رسه که تصمیم می‌گیرن به کلانتری مراجعه کنن.
رئیس کلانتری که نقششو مهرداد ضیایی خیلی خوب بازی می‌کنه. سرگرم کارهای روتین پاسگاه‌ست: مراسم بالا بردن پرچم کشور خودی. مراسم پرچم‌سوزانی کشور غیر‌خودی و لگد‌کردنش و...
او توصیه می‌کنه ماکان به روانشناس مراجع کنه. در ضمن گوشه چشمی هم به رخشید داره.

این وسط توطئه‌هایی بر ضدشون در جریانه. احتمال سقوط وسیله‌ی نقلیه‌شون... احساس اینکه همیشه چندنفر در سر کلاس‌ها و سخن‌رانی‌هاشون مواظبشون هستن و براشون مشغول پرونده‌سازی‌ان.... تلفن‌های مشکوک که به استاد می‌گن زنت با مردای دیگه رابطه داره و تلفن‌های برعکس به رخشید... - چه نشسته‌ای که شوهرت داره بهت خیانت می‌کنه...
نوشتن اسمشون در فهرست سیاه حکومتی و...

دکتر روانشناس هم نمی‌تونه کاری براشون بکنه و او هم عاشق رخشید می‌شه.

این‌قدر این مسائل به نظر واقعی می‌رسه و از وسطای نمایش به یاد پوینده و مختاری و فروهرها و روشنفکرانی که به خاطر همین تهدیدها از کشور رفتن می‌افتم و اشکم سرازیر بود تا آخر نمایش... که بهتره نگم آخرش چی شد....

- نمایش قبلی بیضایی(شب‌هزار و یکم) در سالن کوچک تأتر‌شهر اجرا شد و آدم خیلی با بازیگرا احساس نزدیکی می‌کرد و به اصطلاح هم‌نفس بود.
سالن اصلی به نظر خیلی بزرگ می‌اومد و دکور هم تقریبا نداشت. جز پلی که با نردبان تقریبا ته سالن بود و تو خوابها استاد از اونجا پرت می‌شد.
همه‌ی سن با پارچه‌های سیاهی پوشیده شده بود.

- 16 نفر. هشت تا پسر و هشت تا دختر صحنه رو می‌گردوندن. هم مسئول عوض کردن وسائل صحنه مثل میز نهارخوری یا میز دکتر یا رئیس پاسگاه بودن که خیلی با مهارت این‌کارو می‌کردن. هم رل دانشجوهای استاد رو داشتن. هم وقتی رخشید سخنرانی می‌کرد جزء مدعوین بودن. خلاصه هر کدومشون وظیفه‌ای به عهده داشت.
خوشبختانه نه به هم می‌خوردن نه کاراشون قاطی می‌شد. معلوم بود خیلی تمرین کرده بودن.

- بیان بازیگرها خیلی خوب بود بخصوص دکتر روانشناس و علی عمرانی در نقش استاد. نمی‌دونم چرا صدای مژده‌ی شمسایی رو، بخصوص وقتی بلند حرف می‌زنه دوست ندارم. رگه‌ها و گره‌هایی در صداش هست که شنیدن مداومش خسته‌م می‌کنه. البته آخراش بهش عادت کرده بودم. بالاخره هر چی‌باشه همسر بیضاییه:)
ولی بازیش به نظرم خیلی خوب بود.

- برای سالن پایین از قبل باید بلیت رزرو می‌شد ولی بالکنش روز فروش داره. توصیه می کنم اگه می‌تونید برید ببینیدش.
- قیمت بلیت هم ۴۰۰۰ تومن ناقابله.

- پیش‌فروش بلیت نمایش "فنز" کار محمد رحمانیان تموم شده و بهم بلیت نرسید.




3- علاءمحسنی گزارش‌هایی از تمرین در نمایش بهرام بیضایی در سایت پرچین نوشته:

گزارش اول در مورد سختگیری‌های بیضایی نسبت به بیان بازیگرهاست.
- " اکثرا دارید با آهنگ مصنوعی و با لحن ساختگی می‌خونید، خواهش می‌کنم متن رو فقط و فقط درست و کامل و بدون هیچ احساسی بخونید." بیضایی دوست داره بازیگرش حروف رو کامل و درست ادا کنه. بخصوص حروف "س"، " ز" و "ر" و"ل" .
در نمایش‌های بیضایی به کار بردن " اوم" ، " ایم " ، " آااااا" و ... أکیداً ممنوع است.

گزارش دوم محسنی در مورد "میزانسن" در نمایش‌های‌ بیضایی‌ست و استفاده‌ی بهینه‌ی او از فضاهای خالی صحنه.
- "از لحظه‌ی شروع اجرا تا انتها،‌ همه‌چیز و همه‌کس باید مثل اجزای یک ساعت کار کنند."

گزارش سوم علاء در مورد بازیگری‌ست.
"بازیگری‌ِ شبیه واقعیت باب طبع بیضایی نیست. او خلاف آنچه متداول تئاتر ایران است بازیگر را وا می‌دارد از حرکت بیرونی به نقش برسد، اولین نکته‌ای که بعد از درست خواندن متن به بازیگر توصیه می‌کند پیدا کردن نوع راه رفتن نقش است، " فردا ده نوع راه رفتن برام بیار "
بازی گرفتن بیضایی از بازیگرها برای خود من همیشه مایه‌ی حیرت بوده. اینکه چطور بیضایی از یه بازیگر متوسط،‌ بازی بسیار درخشانی می‌گیره. خوندن این گزارش‌ها تا حدودی روشنم کرد...

4- دو تا آنتی‌فیلتر توپ:
اولی: پراکسی‌آرت
دومی: پراکسی‌وین
البته بهتره هر کدوممون لیستی از آنتی‌فیلتر‌ها تهیه کنیم و با ای‌میل برای دوستامون بفرستیم تا اینها هم فیلتر نشه.

5- اگه می‌خواهید آدرس یا لینک بلند و زشتی که دارید کوتاه و کوچولو موچولو و خوشگلش کنید برید به این آدرس.
مثلا این آدرس:
http://www.mapquest.com/maps/map.adp?searchtype=
address&country=US&addtohistory=
&searchtab=home&address=&city=del+mar&state=ca&zipcode=92014
تبدیل می‌شه به فقط این---->URLsDB.com/a

6- بعد از دوسه‌روز که آنلاین شدم اولین خبری که در وبلاگ شبح خوندم آزادی مجتبی سمیعی‌نژاد بود.
تا باشه از این خبرهای خوب.
شنیدم که ناصر زرافشان هم از زندان به بیمارستان و از اونجا به خونه منتقل شده. امیدوارم حالش خوب بشه. ما خیلی به این‌طور آدمهای بزرگ احتیاج داریم.
شنیدم اکبر گنجی حالش خیلی بده. دوست داشتم غذا بخوره. نمی‌دونم چیکار می‌شه کرد. خودش این راهو انتخاب کرده. همه‌ی ما زنده‌بودنشو ترجیح می‌دیم.:(


۷- متاسفانه در لندن يه بمب‌گذاری فجیع اتفاق افتاد و مردمش نمی‌تونن درست حسابی برای موفقيت در به دست آوردن برگزاری المپيک سال ۲۰۱۲ شادی کنن.

چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۴

خوشبختی نسبی‌ست

خوشبختی واقعی
---------------------
امکان نداشت با بچه‌ها یه جا جمع شیم و المیرا یه جوری موضوعو نکشونه به خوشبختیش در زندگی زناشویی. ما هم با ذوق و شوق گوش می‌دادیم.(البته هنوزم می‌گه و ما هم گوش می‌دیم.)
می‌گفت:
- بچه‌ها، نمی‌دونید جکی‌ِ من چقدر ماهه! کافیه از دهنم درآد چی می‌خوام، به هر قیمتی، از زیر سنگم که شده برام تهیه‌ش می‌کنه.
- جکی از سر کار که میاد یه راست می‌ره آشپزخونه سراغ ظرفا.
- تا می‌گم آخ. جکی می‌گه درد و بلات بخوره تو سرم الی جان، بیا ببرمت دکتر.
- دیروز مهمون داشتیم . جکی گفت الی عزیزم، تو بشین، کارا با من. جاتون خالی هفت‌جور غذا درست کرد اونقدر خوشمزه که انگشتاتونو باهاش می‌خوردین.
- تو مسافرتا جکی نمی‌ذاره دست به سیاه و سفید بزنم.
- جکی اونقدر بامزه جوک تعریف می‌کنه که از خنده روده‌بر می‌شم.
- روزی هزار بار دورم می‌گرده.
- جکی می‌گه: الی تو از کجای آسمون اومدی تو زندگی من؟
- جکی این‌جور...
- جکی اون‌جور...
- جکی...
- جکی...
- تموم فامیل به رابطه‌ی من و جکی حسودی می‌کنن.
- می‌ترسم آخرش جکی رو از چنگم دربیارن و...

فکر کنم به خاطر ترس از مورد آخر بود که هیچوقت ما تا وقتی مجرد بودیم توفیق آشنایی با جکی خان( با جکی‌چان اشتباه نشه) رو پیدا نکردیم.

ما همه‌مون المیرا رو خوشبخت‌ترین زن دنیا می‌دونستیم. هر کسی مشکلی در زندگیش داشت به المیرا معرفیش می‌کردیم.
البته مطمئن بودیم که راست می‌گه. من خودم هیچوقت حرف چاخانی ازش نشنیدم.

راستش چندبار بدون اینکه منظوری داشته باشم تعریف جکی رو پیش سی‌با کرده‌بودم. پیش خودم می‌گفتم یعنی می‌شه زندگی ما هم بعد از چندسال این‌طوری بمونه!
از نظر من و خیلی‌های دیگه زندگی الی و جکی ایده‌آل بود.

خلاصه... گذشت، تا اینکه المیرا لطف کرد و برای من و سی‌با مهمونی گرفت و چندتا از بچه‌های دیگه رو هم دعوت کرد. البته فقط بچه‌های متاهل .
من واقعا خوشحال بودم. هم دور هم جمع می‌شیم و هم سی‌با با جکی آشنا می‌شه و شاید کلی ازش درس بگیره و هم خوش می‌گذرونیم و ...
وقتی در زدیم و وارد شدیم...
نه بابا، فکر بد نکنید. المیرا اصلا دروغ نگفته بود:)
چیزایی رو که دیدم تعریف می‌کنم. سعی می‌کنم بدون تفسیر.

الی با آرایش و لباس زیبایی در رو باز کرد. بعد از روبوسی سبدگلی که براش برده بودیم داد دست آقای قد کوتاهی با لباس‌کار آبی که به حالت احترام پشت الی ایستاده بود. آقاهه دسته گل رو گرفت و به حالت تعظیمی تشکر کرد و گذاشت روی میز و دستش رو دراز کرد و گفت من جلال هستم. ما هر دو باهاش دست دادیم.
الی با آقا جلال اخم کوچکی کرد و بعد با لبخندی مصنوعی ما رو به سمت سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
با الی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و بچه‌ها هم یکی یکی وارد می‌شدن و می‌نشستن.
آقا جلال هم در حالیکه یه پارچه‌ی حوله‌مانند روی ساعدش انداخته بود ازمون پذیرایی می‌کرد. چشم می‌گردوندم ببینم جکی کو؟ که ناگهان با صدای الی که می‌گفت: جکی جون بی‌زحمت چندتا چایی بیار. از جا پریدم. بالاخره جکی اسوه‌ی خوبی و وفاداری و محبت را می‌دیدم.
اما کسی که جایی‌ها رو آورد بازم آقا جلال بود.
- جکی عزیزم، یه چایی دیگه به زیتون بده.
- چشم عزیزم!
اِ... پس جلال همون جکی بود!
من پیش‌خودم خجل بودم از اینکه چرا فکر می‌کردم جکی حتما باید خیلی خوش‌تیپ، قدبلند، جذاب و استثنایی باشه.
الی در مهمونی فقط دستور می‌داد و جکی همه‌ش کار می‌کرد. سرِ شام سر میز ننشست.
همون‌طور ایستاده پذیرایی می‌کرد، به دستور الی چند جوک بی‌مزه و تکراری هم برامون تعریف کرد و ما همه‌مون زورکی خندیدیم.
وبعد باز دسر و عوض کردن پیش‌دستی‌ها و چایی و... جکی تا آخر لباس‌کار آبی‌اش رو در نیاورد. و تا آخر مسافت بین آشپزخونه و سالن رو طی می‌کرد و الی مثل ستاره‌ای تو مهمونی می‌درخشید و جز برای تجدید آرایش از سالن بیرون نرفت...

توماشین موقعی که داشتیم می‌اومدیم خونه، من ساکت بودم. خیلی از معیارام به هم ریخته بود. اصلا معیار خوشبختی چیه؟
احیانا اگر سی‌با می‌پرسید این همون زندگی‌یی بود که آرزوشو داشتی و چندبار ازش مثال زدی، چی باید می‌گفتم؟
بعد از چند‌دقیقه سی‌با با لبخندی گفت: چی‌شده زیتونک؟ حرف نمی‌زنی! چیزی شده؟ بهت خوش نگذشت؟
- چرا ، اما...
- اما چی؟ دوستت و شوهرش که برای مهمونی و خوش‌گذشتن به ما خیلی زحمت کشیده بودن.
- آره،‌می‌دونم. اما...
...
یهو موتورم راه افتاد:
- راستش دوست ندارم تو مهمونی‌ها تو فقط کار کنی و من بشینم. از نظر من این یه زندگی ایده‌آل نبود.( نفس راحتی کشیدم)

- خوب نباید که زندگی المیرا و جلال، ببخشید،‌جکی برای تو ایده‌آل باشه. هر کسی تو دنیا خوشبختی رو در یه چیزی می‌بینه.
من با تعجب: یعنی الی و جکی واقعا خوشبختن؟!
سی‌با با خنده: خوب معلومه! اونا از نظر خودشون خوشبختن.
- ببخشید ها، اما من جکی رو بیشتر در نقش یه خدمتکار و گاهی با عرض معذرت یه دلقک و و الی رو در نقش یه ارباب دیدم، نه یه زن‌و شوهر خوشبخت.
- مگه اونا هر دوشون از این وضع راضی نیستن؟
- خوب...چرا!! اما به نظر من...
- ها... همینه دیگه. به نظر تو خوشبخت نیستن اما در نظر خودشون خوشبختن! ممکنه رابطه‌ی من و تو هم برای دیگران خوش‌آیند نباشه. همین شوخیایی که باهم می‌کنیم خیلی‌ها می‌گن به‌هم‌دیگه رو می‌دیم:)
به نظر من،‌خوشبختی نسبیه! هر کسی اوج خوشبختی‌شو در یه چیزی می‌بینه. اگه هر دو طرف از نوع رابطه‌شون خوشحال باشن این براشون خوش‌بختیه.
- یعنی زنایی هم که کاملا تحت فرمان شوهرشونن و شوهرشون اگه بزنه تو سرشون هم باز عاشقانه دوستش دارن،‌اونا هم خوشبختن؟
- متاسفانه از نظر خودشون آره. اما رابطه‌شون انسانی نیست.
- رابطه‌ی الی و جکی انسانیه؟
- نمی‌دونم. شاید امشب المیرا مریض بوده... شاید قرارشون این‌باشه که تو مهمونیا فقط جکی کار کنه. شاید... از کجا باید بدونم؟ چرا باید قضاوت کنم؟

از اون روز به بعد دیگه نمی‌تونم از خوشبختیم حرف بزنم. تا میام چیزی بگم. پیش خودم می‌گم شاید اینی که از نظر من خوشبختیه از نظر اونای دیگه نباشه...

اصلا خوشبختی چی هست؟

یکشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۴

از شاهکارهای دُکی

۱- این دُکی ما رو این‌جوری نبینید:) واسه‌خودش کم کسی نبوده. هی نگید معلوم نیست اینو از کجاشون درآوردن!
یه روزی فلاحیان واسش نامه‌ی محرمانه می‌نوشته و به خاطر تیرخلاص‌ها ازش تقدیر می‌کرده...



اگه این عکسم عین اون عکس گروگان‌گیریه الکی باشه حسابی از دُکی نااُمید می‌شم!

۲- اگر در زندان بمیرم٬ اسمشونبر مسئول است!
آفرین بر گنجی جسور! تازه اسمشو هم صریح بُرده! این رهبر چرا نمی‌خواد قبول کنه که ...

۳- آقا، اصلا تقصیر منه.
من خیلی وقته می‌دونم چاره‌ی کار ملت ایران و راه راحت شدن از دست اسمشونبر چیه!
واقعا از پیشگاه مردم برای این اهمالم معذرت می‌خوام.
وقتی دیدم با نامه‌ی الپر به شاهرودی سمیعی‌نژاد فورا آزاد شد و با نامه‌ی دیگر بلاگرها به معین٬ او فوری برای خیمه‌شب‌بازی رژیم استعفا داد، می‌دونستم یه نامه بایدبه رهبر بنویسم و ازش بخوام خودش با زبون خوش ولمون کنه و بره کنار...
حالا هنوز هم دیر نشده. به قول درخشان بیایید همه با هم یکی یه نامه بهش بنویسیم و ازش بخواهیم راحتمون بذاره:)) اوکی؟

۴-یه خبر خوب تو این وانفسا...
بامداد یه بامدادک شیطون داشت از جنس خودش. حالا یه بارانک داره از جنس خانمش:) یعنی گُل...خیلی مبارکه!!!
فکر کنم با این دومی، اون دوسه‌تا شوید باقی‌مونده‌ی موهای بامداد هم بریزه:)
- آخه بگو تو اصلا تاحالا دیدیش که بدونی مو داره یا نه؟
- دیدن نمی‌خواد. مردی که بامدادک داشته باشه و جرأت کنه تو این موقعیت دومی رو بیاره یعنی از خیر همه‌چیش گذشته. مو که قابلی نیست:)