یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۹۰
عاشقانههای-6 ... وقتی سیبا کمک آشپز میشود...
یا بنابر تیتر سایت مرد روز:
کمک آشپز ماهر!
از اون روزای بدحالیم بود که دوست داشتم فقط دراز بکشم و کتابی بخونم یا فیلمی تماشا کنم، حدودای چهارونیم عصر بود که تلفن زنگ زد و منو از حال خلسه آورد بیرون. شوهر جان بود.
- عزیزم، حالت بهتره؟ ببین… باور کن نمیخوام به زحمت بندازمت و اصلا دوست نداشتم با اینحالت مهمون دعوت کنم، اما خودت که عمهمو میشناسی.. زنگ زده میگه شب میخواهیم بیاییم یه سری بهتون بزنیم. منم از دهنم در رفت تعارف کردم که شام تشریف بیارید، اونم نه گذاشت و نه برداشت، گفت باشه با بچهها میاییم!
- وای…تو که حالم رو میدونی. فشارم خیلی پایینه و راه هم که میرم سرگیجه دارم.
- میدونم عزیزم، اصلا خودتو تو زحمت ننداز. یه غذای ساده درست کن بنداز جلوشون! اصلا نه، تو فقط تا اونجایی که از دستت برمیاد یه کمی جمع و جور کن و برو استراحت کن، آشپزی رو بذار به عهدهی من. سعی میکنم قبل از شش خونه باشم.
- تو آخه آشپزی بلدی؟ اونم جلوی عمهت که بره پشتمون صفحه بذاره.
- تو منو خیلی دست کم میگیریها… میوه هم خودم میخرم میارم…
انگار دنیا رو زدن تو سرم، یه نگاهی به خونه کردم. همه جا ریخت و پاش بود. لباسایی که شب قبل با ماشین لباسشویی شسته بودم و چون هوا بارونی بود رو مبلها پهن کرده بودم هنوز اونجا بودن و روزنامههایی که شوهرجان و من خونده بودیم و حتی تاش نکرده بودیم بذاریم سرجاش، ظرفهای نشُسته شام شب قبل و صبحونه و ناهار، تختخواب نامرتب، لباسا و شالهایی که دو سه روز بود جمعشون نکرده بودم پایین تخت کُپه بود(اگه این سوال براتون مطرح شده اتاق خوابتون چه ربطی به عمهجان داره لابد عمهجان ما رو نمیشناسید)، اسباب بازی بچهها که هر جای خونه پخش بود…
چشمام از ضعف سیاهی میرفت، رفتم اول یه آبقند درست کردم و خوردم و بعد لنگلنگان و آه و نالهکنان و گاهی دستروی دل و گاهی حولهگرم رویدل شروع کردم به کار… لِک و لِک میکردم که به فکر افتادم غذا چی درست کنم؟ اصلا چی داریم؟
داخل فریزر رو یه نگاهی کردم. فقط مرغ داشتیم و مقداری سبزیخورد شده.. و به اندازه صد گرم هم زرشک و همونقدر هم خلال بادوم… گفتم عیبی نداره، زرشکپلو با مرغ درست میکنم. هوا هی تاریک و تاریکتر میشد و خبری از شوهر محترم نبود که نبود.
حدودای هشت بود و من داشتم آخرین مرحله غذا رو یعنی زرشک روی پلو رو آماده میکردم که اومد. تا از در اومد و حال نزارمو دید به زور منو برد تو اتاق خواب و گفت عزیزم خودتو به چه روزی انداختی؟ یه کم بخواب… مگه نگفتم کار نکن تا خودم بیام.
- آخه الان موقع اومدنه؟ مگه نگفتی شیش میام؟
- تو مگه نمیدونی کارام چقدر مهمه! آخرِ وقت یه کار برام آوردن نمیشد انجامش ندم.
اومدم پاشم.
- خوب حالا همه کارا رو خودم کردم زرشکش رو هم خودم سرخ میکنم.
هُلم داد بخوابم،
- امکان نداره بذارم. مگه من مُردم! زرشک سرخ کردن هم کاری داره آخه؟
من در حالت نیمهبیهوش:
- ببین خیلی کم زرشک داریم و آماده کردنش هم قِلِق داره. اگه خراب بشه دیگه چیزی نیست بریزیم رو برنج ها.
- من خراب کنم؟ عمراً. من بمیرم تو رو تو این حال نبینم. خدا بگم عمهمو چکار کنه! آخه این وقت اومدن بود. کوفت بخورن.
- ببین، زرشکها رو شستم تو سبد کوچیکهست. خلال بادوما هم تو کاسه کوچیکهست کنارش، زعفرون رو تو یه لیوان دم کردم، یک سومش رو تو زرشکها بریز و دو سومش رو بذار برای روی برنج. موقع کشیدن برنج خودم درستش میکنم. تو ماهیتابه هم به اندازه کافی روغن ریختم.
با خنده گفت:
- بابا بلدم! عزیزم بلدم! مگه من تا حالا زرشک پلو نخوردم!
- ببین، زرشک لطیفه، زود میسوزه ها، یه تفتش بیشتر نباید بدی. فوری خلال بادوماش رو هم اضافه کن و زود زعفرون و در حالیکه هنوز قرمزه باید خاموشش کنیها… روی هم سه چهار دقیقه نشهها…
- دیگه داری عصبانیم میکنیها. انگار قراره موشک هوا کنم. بگیر بخواب عزیزم.
چراغا رو خاموش کرد و رفت.
زور زدم تا داد بزنم:
- یه نصف قاشق شکر هم اضافه کن زیاد ترش نباشه.
جواب نداد. فکر کردم فوقش نشنیده باشه. ترشی زرشک تا حالا کسی رو نکشته.
با فکر اینکه چه شوهر خوب و مهربونی دارم که اقلا این دم آخری به دادم رسید. چشمامو بستم و پتو رو کشیدم سرم. آخیش… کمی گرمم شد… انگار خون به صورتم دوید. نمیدونم چند دقیقه شد که با صدای زنگ از جا پریدم…
تا مهمونا برسن بالا، دیدم شوهرجان هنوز تو آشپزخونهست و داره یه چیزی رو هم میزنه. گفتم ایوَل یه غذای دیگه زده تنگ زرشکپلو. رفتم جلو، دیدم یه چیزایی سیاه رو تو ماهیتانه داره هم میزنه. هواکش هم روشنه و بویی به مشام نمیرسه حدس بزنم چیه.
- اینا چیه عزیزم،
- زرشکه دیگه…
به ساعت نگاه کردم و با تعجب پرسیدم:
- تو دقیقا نیم ساعته اینا رو داری روی شعله به هم میزنی؟
- آرهمگه چیه؟
- مگه چیه؟ اینا که کاملا زغال شدن! حالا من چیکار کنم؟ دیگه نه زرشکی تو خونه داریم و نه خلال بادومی…
- اووه… عزیز من، حالا مگه چی شده؟ فکرم رفته بود رو پروژهای که قراره بهم محول بشه فکر کنم یه ذره زیادی رو شعله موند. چقدر سخت میگیری!
- یه ذره! زیادی موند؟
خوب شد عمه جان با اهل و عیال رسید بالا، وگرنه من یه بلایی یا سر خودم میآوردم یا اون!
لینک در بالاترین
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سلام.
چقدر در به در به دنبال زیتون گشتم.
میاد کامنت میزاره و میره . رده پاشو که دنبال میکنی تا یه جاهایی هست بعد دیگه گم میشه. اینجارو شانسی پیدا کردم. اون وبلاگ اصلی هم که اعلام میکنه کامنت مال از ما بهترونه. ما حق کامنت گذاشتن نداریم.
خوب هرچی راجع به نوشته اون وبلاگ که حلقه ازدواجش رو قایم کرد می خواستم بگم حالا یادم نیست. این مطلب رو هم نخوندم . سر صبر می خونم.
ارسال یک نظر