در این ده سال وبلاگنویسی عقایدمو در مورد حقوق زنان بارها گفتم. تا بن استخوان طرفدار حقوق برابر زنان و مردان هستم و البته یکی از مخالفان سرسخت مهریه.
درسته که بعضی زنها مهریه رو به عنوان اهرم فشاری برای طلاق ندادن مرد در صورت اکراه از ادامه ازدواج استفاده میکنن و بعضی به عنوان سرمایهای برای زندگی سخت بعد از طلاق... و اینا همه به خاطر نقص قوانین ماست.
اول بگم که از حدود هفتهزار زندانی مرد در ایران به خاطر مهریه، حدود ششهزار و خوردهایش در کرج و تهران زندانی هستن و در شهرهای دیگر این مسئله بیشتر با ریشسفیدی فامیل حل و فصل میشه.
واقعا دلم برای اون هفتهزار زندانی مرد که مجبورن بهترین سالهای جوونیشونو به خاطر یک اشتباه پشت میلهها بگذرونن میسوزه، حالا اصرار زن به خاطر چشم و همچشمی با دخترخاله دختر عمه بوده یا طبق قانون قدیمی کی مهریه رو داده کی گرفته چشم بسته هر چی پدرمادرا گفتن، گفته چشم و زیرشو امضا کرده.
و همچنین برای صدهاهزار مردی که به جرم دوسهماه(بیشتر یا کمتر) زندگی کردن یا حتی زندگی نکردن با زنی مجبورن تا صدها ماه ماهی یک سکه (بیشتر یا کمتر) بدن.
شما پولدارارو نگاه نکنید، بعضی از آقایون کارگر یا کارمند مجبورن دو شیفت کار کنن که حقوق یک شیفتشون بره برای سکه مهریه.
یه نمونهشو از یه خانم تو باشگاه ورزشی شنیدم. این خانم جوون حدود27 سالهشه. خیلی شوخ و شنگ و خوشبرو روست. به مدد دوستان پسر متعددی که داره وضع مالی خیلی خوبی داره و به قول خودش حسابی داره خوش میگذرونه.
خودش میگفت: هفت هشت سال پیش با یه مرد "زیادیخوب" کارمند ازدواج کردم. اینقدر ساده و بیشیلهپیله بود که دلمو زد. با مردان دیگر دوست میشدم و میرفتم صفا. شوهرم فهمید. گفت طلاق بگیریم اما به کسی نگیم چرا. گفتم حوصله بچهداری ندارم بچه هم مال خودت مهریهام رو هم بده. قبول کرد.
اون موقعا، سکه نسبتا ارزون بود و دادگاه ماهی یک سکه براش نوشت. بعد از مدتی با یه خانم معلم دبستان که قراردادیه (نه استخدام دائم) ازدواج کرد. از او هم یه بچه داره و الحق به دختر من بهتر از بچهی خودش میرسه. اینو وقتی ماه به ماه دخترمو میبینم و همون ماهی یه روز هم حوصلهشو ندارم میفهمم که چقدر از اینکه اون زن باباش شده راضیه و دوستش داره و میگه تا حالا حتی با صدای بلند باهاش حرف نزده.
میگفت شوهر سابقم حقوقش 400 تومنه و خانمش 300 تومن، و باید چقدر اضافهکاری کنن تا بتونن دوتایی سکه منو جور کنن. دخترم میگفت گاهی شوهرسابقم و زنش غذای درست حسابی نمیخورن میگن رژیم داریم ولی به بچهها میدن.
خیلی ناراحت شدم گفتم: تو که وضع مالیت خوبه، اونا هر دو کارمند با دو تا بچه که اینروزا چقدر خرج دارن، دلت نمیسوزه؟
گفت چشمش کور، دندهش نرم! میخواست مهریهام نکنه و قاه قاه خندید.
به طلاهای پهن آخرین مدلی که گردنش بود نگاه کردم و به گذشت شوهر فکر کردم . کافی بود ثابت کنه در ازدواج خیانت کرده و نگفته.
چی بگم وقتی خودشون راضیین!
اما این چه قوانین قرون وسطاییه که ما داریم!
به نظرم همهی قوانین تو مملکت ما باید از نو نوشته بشن.
به جای قوانین اسلامی قوانین انسانی وضع کنیم!
نمایش پستها با برچسب زندان. نمایش همه پستها
نمایش پستها با برچسب زندان. نمایش همه پستها
دوشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۱
به جای قوانین اسلامی قوانین انسانی وضع کنیم! 1- مهریه...
سهشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۱
حقایقی درباره زیتون...
جدا خسته شدم از بعضیها، انگار فقط منتظر یه فرصتن تا آدمی که از اسب (شایدم الاغ) افتاده رو لگد بزنن.
دیدم بلاگرولینگ و نظرخواهی اینجا خرابه، هیچکس هم نتونست درستش کنه( خدا میدونه پسورد اینجا رو به چند نفر دادم).
پناه بردم به فیسبوک، شاید یکی دوساعت در روز بتونم ناراحتیها و غمهامو فراموش کنم، اما دریغ و درد از نیش زبون بعضیها...
شایدم بزرگترین اشتباه اینترنتیم همین ترک وبلاگ بود. به توصیه بعضی از دوستان عزیزم سعی میکنم از این به بعد بیشتر در وبلاگم بنویسم.
دلا خو کن به تنهایی و ازین صحبتا...
برای راحتی خیال یه عده که انگار جواب این سوالها از نون شب براشون واجبتره چند حقیقت راجع به زیتون رو اینجا مینویسم:
سوال1- زیتون زنه یا مرد؟
جواب: زیتون زنه. به پیر و به پیغمبر زنه!
سوال 2- آیا کسی هم در دنیای واقعی تورو دیده و میشناسه؟
جواب: بله، دهها وبلاگنویس منو از نزدیک دیدن و با بیشترشون حرف زدم، اما نه به اسم زیتون. هر جایی برای کسی کامنت گذاشتم که دیدمش، دروغ نگفتم. ولی به همه نمیتونم بگم کجا.
سوال3- با اسم زیتون چی؟
جواب: بله، در طول دوره ده ساله وبلاگنویسیم فقط به دو نفر اعتماد کردم، یکیش آذرفخر عزیزم و دیگری ولگرد. که خوشحالم هرگز اشتباه نکردم.
سوال4- چرا به بقیه نمیگی کی هستی؟
جواب: به خاطر تجربههای خیلی بد. اولیش وبلاگنویسی لوده به نام آبی بود. گفت قراره بیاد کرج خونهی نوشی از من هم خواست باهاش قرار بذارم. قبول نکردم. اصرار کرد اقلا اسممو بهش بگم.صدها بار قسم خورد به هیچکس نمیگه. گفتم برای امتحان یه اسم مندرآوردی بگم ببینم چی میشه. گفتم آنیتا ادیب. چند روز بعد نامهای از نوشی خطاب به چند نفر رفت(اسامیشونو نگم بهتره) که مثلا اسم کوچک من آنیتاست و همون روز این اسم سر از سایت مبتذل آبکش درآورد و دوسه هفته نگذشته بود که از طرف اطلاعات کرج به دنبال آنیتا ادیب به تموم انجیاوهای کرج سرزدن. خودم روزی به عنوان عضو هیئت مدیره یکی از انجیها شاهد پیگیری اطلاعات بودم. اسامی اعضا رو دیدن که کسی به اسم آنیتا ادیب عضو نیست. تموم مدت عرق سردی به تموم تنم نشسته بود. این بود نتیجه اعتمادم!
در مورد دوستان دیگر، میبینم امروز با مطلبی که مینویسن موافقن و بهبهچهچه میکنن و بعد با پستی که موافقش نیستن تقریبا هر چی از دهنشون در میاد میگن. یا میگن فلان پستتو بردار تا دوستیمون حفظ بشه. شاید ندونن، من حتی اگر اشتباه کنم حاضرم پای اشتباهم وایسم ولی مثل ترسوها پاکش نمیکنم.
سوال5- آیا نشده دوستی آشنایی به خاطر سوتیهایی که میدی شناخته باشدت.
جواب:بله. شما شاید خندهتون بگیره، اما برای من دردآوره که دوستی که چنددهمیلیون سرمایه من پیشش به امانت بود فهمید و تهدید کرد اگر پولمو بخوام میره خبر میده من زیتونم!
چندنفر دیگه شک کردن اما فعلا که سعی میکنم به روم نیارم. دیگه چیزی برای رشوه دادن ندارم.
سوال 6- آیا زیتون شوهر و بچه داره؟
جواب: بله.
سوال 7- آیا اینایی که مینویسم واقعیته؟
جواب: تقریبا 80 درصدش کاملا درسته. یعنی بیشتر خاطره نویسی میکنم. بقیهش یا شوخیه یا ادغام کردن دو ماجرا. یا مجبورم تاریخها رو عوض کنم. مثلا ماجرای دوسال پیش رو الان تعریف کنم. یا مکان رو تغییر دادم...
سوال8- آیا در زندگی واقعی هم همین عقاید رو دارم؟
جواب بله.
سوال 9- تا حالا شده به خاطر عقایدت بگیرنت؟
جواب: بله.
سوال 10- سند گرو گذاشتن برات؟
جوابک بله.
سوال 11- فهمیدن زیتونی.
جواب: معلومه که نه.
سوال 12- خوب چرا نمی ری خارج از کشور بعد خودتو معرفی نمیکنی؟
جواب: شما ببخشید، من امکاناتشو ندارم.
سوال 13- با اسم اصلیت هم مینویسی؟
جواب: بله.
سوال 14- معروفی؟
جواب: معلومه که نه!
سوال 15- مثل تو وبلاگت مینویسی؟
جواب: موضوع همیناست،اما خط قرمزهارو بیشتر رعایت میکنم. تهدیدهایی که زیتون شده مسلمه که اسم اصلیم نشده. اما عقایدم یکیه.
سوال16- آیا راست گفتی به خاطر عقایدت کارات رو از دست دادی؟
جواب: بله، چند بار، اولش یه کار دولتی بود که حقوق خوبی هم داشتم میتونستم عین همکارام با تظاهر به مسلمون بودن بمونم اما حرفمو زدم و اخراج رو پذیرفتم و دوکار خصوصی هم دقیقا به خاطر عقیدهم و زیربارزور نرفتن از دست دادم و فعلا بیحقوقم! با اینکه از نظرمالی وضع خیلی خوبی نداریم.
سوال 17- خودت ناراحت نیستی با اسم مستعار مینویسی؟
جواب: چرا، خیلی غصه می خورم! کیه که بدش بیاد این دوستیهای مجازی واقعی بشه؟ بعضی وقتا خواب بعضی از دوستان اینترنتیام رو میبینم. به این دوستیها خیلی احتیاج دارم... .
سوال 18: چرا مثل فلانی که توی ایرانه و شجاعانه با اسم اصلیش مینویسه و میگه هرگز ایران رو ترک نمیکنه نیستی؟
جواب: تا بیام جواب سوالتو بدم با اجازهت همون فلانی از کشور بیسار بورسیهشو گرفته ( یا از طرف فلان خبرگزاری خارجی استخدام شده)و الان فرودگاهه و داره میره... ..
سوال 19- خوب فلانی رو چی میگی که زندانه و اصولا اگه بخواد بره هم نمیتونه؟ اونجوری محبوبتر هم میشی.
جواب: ببخشید من به خاطر بچههام نمیخوام برم زندون. مریضم و اصلا نمیدونم طاقتم چقدره. فعلا درد مستعار نویسی و حرف سنگین از شما شنیدن رو به جان میخرم تا ببینیم بعد چی میشه.
سوال20 و آخرین سوال- ببخشید زیتون برای صبحونه چی میخوره؟(راستش برای سوال آخر نوشتم: زیتون با پای چپ وارد توالت میشه یا راست؟).
جواب:..Oh... Come On!
دیدم بلاگرولینگ و نظرخواهی اینجا خرابه، هیچکس هم نتونست درستش کنه( خدا میدونه پسورد اینجا رو به چند نفر دادم).
پناه بردم به فیسبوک، شاید یکی دوساعت در روز بتونم ناراحتیها و غمهامو فراموش کنم، اما دریغ و درد از نیش زبون بعضیها...
شایدم بزرگترین اشتباه اینترنتیم همین ترک وبلاگ بود. به توصیه بعضی از دوستان عزیزم سعی میکنم از این به بعد بیشتر در وبلاگم بنویسم.
دلا خو کن به تنهایی و ازین صحبتا...
برای راحتی خیال یه عده که انگار جواب این سوالها از نون شب براشون واجبتره چند حقیقت راجع به زیتون رو اینجا مینویسم:
سوال1- زیتون زنه یا مرد؟
جواب: زیتون زنه. به پیر و به پیغمبر زنه!
سوال 2- آیا کسی هم در دنیای واقعی تورو دیده و میشناسه؟
جواب: بله، دهها وبلاگنویس منو از نزدیک دیدن و با بیشترشون حرف زدم، اما نه به اسم زیتون. هر جایی برای کسی کامنت گذاشتم که دیدمش، دروغ نگفتم. ولی به همه نمیتونم بگم کجا.
سوال3- با اسم زیتون چی؟
جواب: بله، در طول دوره ده ساله وبلاگنویسیم فقط به دو نفر اعتماد کردم، یکیش آذرفخر عزیزم و دیگری ولگرد. که خوشحالم هرگز اشتباه نکردم.
سوال4- چرا به بقیه نمیگی کی هستی؟
جواب: به خاطر تجربههای خیلی بد. اولیش وبلاگنویسی لوده به نام آبی بود. گفت قراره بیاد کرج خونهی نوشی از من هم خواست باهاش قرار بذارم. قبول نکردم. اصرار کرد اقلا اسممو بهش بگم.صدها بار قسم خورد به هیچکس نمیگه. گفتم برای امتحان یه اسم مندرآوردی بگم ببینم چی میشه. گفتم آنیتا ادیب. چند روز بعد نامهای از نوشی خطاب به چند نفر رفت(اسامیشونو نگم بهتره) که مثلا اسم کوچک من آنیتاست و همون روز این اسم سر از سایت مبتذل آبکش درآورد و دوسه هفته نگذشته بود که از طرف اطلاعات کرج به دنبال آنیتا ادیب به تموم انجیاوهای کرج سرزدن. خودم روزی به عنوان عضو هیئت مدیره یکی از انجیها شاهد پیگیری اطلاعات بودم. اسامی اعضا رو دیدن که کسی به اسم آنیتا ادیب عضو نیست. تموم مدت عرق سردی به تموم تنم نشسته بود. این بود نتیجه اعتمادم!
در مورد دوستان دیگر، میبینم امروز با مطلبی که مینویسن موافقن و بهبهچهچه میکنن و بعد با پستی که موافقش نیستن تقریبا هر چی از دهنشون در میاد میگن. یا میگن فلان پستتو بردار تا دوستیمون حفظ بشه. شاید ندونن، من حتی اگر اشتباه کنم حاضرم پای اشتباهم وایسم ولی مثل ترسوها پاکش نمیکنم.
سوال5- آیا نشده دوستی آشنایی به خاطر سوتیهایی که میدی شناخته باشدت.
جواب:بله. شما شاید خندهتون بگیره، اما برای من دردآوره که دوستی که چنددهمیلیون سرمایه من پیشش به امانت بود فهمید و تهدید کرد اگر پولمو بخوام میره خبر میده من زیتونم!
چندنفر دیگه شک کردن اما فعلا که سعی میکنم به روم نیارم. دیگه چیزی برای رشوه دادن ندارم.
سوال 6- آیا زیتون شوهر و بچه داره؟
جواب: بله.
سوال 7- آیا اینایی که مینویسم واقعیته؟
جواب: تقریبا 80 درصدش کاملا درسته. یعنی بیشتر خاطره نویسی میکنم. بقیهش یا شوخیه یا ادغام کردن دو ماجرا. یا مجبورم تاریخها رو عوض کنم. مثلا ماجرای دوسال پیش رو الان تعریف کنم. یا مکان رو تغییر دادم...
سوال8- آیا در زندگی واقعی هم همین عقاید رو دارم؟
جواب بله.
سوال 9- تا حالا شده به خاطر عقایدت بگیرنت؟
جواب: بله.
سوال 10- سند گرو گذاشتن برات؟
جوابک بله.
سوال 11- فهمیدن زیتونی.
جواب: معلومه که نه.
سوال 12- خوب چرا نمی ری خارج از کشور بعد خودتو معرفی نمیکنی؟
جواب: شما ببخشید، من امکاناتشو ندارم.
سوال 13- با اسم اصلیت هم مینویسی؟
جواب: بله.
سوال 14- معروفی؟
جواب: معلومه که نه!
سوال 15- مثل تو وبلاگت مینویسی؟
جواب: موضوع همیناست،اما خط قرمزهارو بیشتر رعایت میکنم. تهدیدهایی که زیتون شده مسلمه که اسم اصلیم نشده. اما عقایدم یکیه.
سوال16- آیا راست گفتی به خاطر عقایدت کارات رو از دست دادی؟
جواب: بله، چند بار، اولش یه کار دولتی بود که حقوق خوبی هم داشتم میتونستم عین همکارام با تظاهر به مسلمون بودن بمونم اما حرفمو زدم و اخراج رو پذیرفتم و دوکار خصوصی هم دقیقا به خاطر عقیدهم و زیربارزور نرفتن از دست دادم و فعلا بیحقوقم! با اینکه از نظرمالی وضع خیلی خوبی نداریم.
سوال 17- خودت ناراحت نیستی با اسم مستعار مینویسی؟
جواب: چرا، خیلی غصه می خورم! کیه که بدش بیاد این دوستیهای مجازی واقعی بشه؟ بعضی وقتا خواب بعضی از دوستان اینترنتیام رو میبینم. به این دوستیها خیلی احتیاج دارم... .
سوال 18: چرا مثل فلانی که توی ایرانه و شجاعانه با اسم اصلیش مینویسه و میگه هرگز ایران رو ترک نمیکنه نیستی؟
جواب: تا بیام جواب سوالتو بدم با اجازهت همون فلانی از کشور بیسار بورسیهشو گرفته ( یا از طرف فلان خبرگزاری خارجی استخدام شده)و الان فرودگاهه و داره میره... ..
سوال 19- خوب فلانی رو چی میگی که زندانه و اصولا اگه بخواد بره هم نمیتونه؟ اونجوری محبوبتر هم میشی.
جواب: ببخشید من به خاطر بچههام نمیخوام برم زندون. مریضم و اصلا نمیدونم طاقتم چقدره. فعلا درد مستعار نویسی و حرف سنگین از شما شنیدن رو به جان میخرم تا ببینیم بعد چی میشه.
سوال20 و آخرین سوال- ببخشید زیتون برای صبحونه چی میخوره؟(راستش برای سوال آخر نوشتم: زیتون با پای چپ وارد توالت میشه یا راست؟).
جواب:..Oh... Come On!
یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰
مصاحبه انتخاباتی/ جوابهای دندانشکن من به آمارگیر صدا و سیما
- در میدون معروفی با دوستم قرار داشتم. طبق معمول دیر کرده بود. من خسته و بیحوصله به دختر مقنعهای-چادرییی نگاه میکردم که فرمهایی در دست داشت و هر چند دقیقه آدمی رو از بین جمعیت سوا میکرد و باهاش مصاحبه میکرد و روی صفحهای علامت میگذاشت و چیزهایی مینوشت. جالب اینجا بود که با تموم سختی پیدا کردن افرادی برای مصاحبه و با اینکه چندبار نگاهش به من افتاد اما از من تقاضای مصاحبه نمیکرد. با دقت بیشتر، متوجه شدم فقط از آقایون ریشو و زنان چادری یا مانتو مقنعهای رو از بین جمعیت انتخاب می کنه. یک ربع بیستدقیقه بعد دیدم بیکاره و باز تا نگاهش به من افتاد نگاهشو فوری دزدید و روشو کرد اونور. گفتم: چیه؟ من نمیتونم به سوالاتون جواب بدم؟ با اکراه کمی اومد جلو و با تردید گفت باشه. از طرف صدا و سیما برای انتخابات آمار میگیریم. با لبخندی پیروزمندانه گفتم اشکالی نداره! بپرسید.(انگار کارمند صدا و سیما جرمی مرتکب شده و من با بزرگواری میگم اشکالی نداره)
تأخر و تقدم سوالها دقیقا یادم نیست. اما اینها رو پرسید:
- میدونید چه انتخاباتی در پیشه؟
- بله، انتخابات مجلس.
- فکر میکنید چند درصد مردم شرکت کنند؟
- بین 20 تا 30!
با نگاه شماتتباری پرسید چرا اینقدر کم؟
- شما بقیه سوالاتونو بپرسید لطفا.
- خوب اینم سواله دیگه،( من کله کشیدم، او ورق را از من قایم کرد) آخه هیچکی به کمی شما نگفت.
- خوب من نظرمو گفتم.
- دلیلش؟
- یه دلیلش انتخابات ریاست جمهوری سال 88ه.
- یعنی چطور؟
من با خنده: شما فکر کنید موسوی مثلا چند رأی داشت؟
- وا... چه ربطی داره؟
- الان میگم، شما فکر کن مثلا 13 میلیون رأی، رای کروبی و رضایی (تندتند یه چیزهایی مینوشت) چند تا؟ بگیریم به قول شما 5 میلیون. خود به خود 18 میلیون از رای دهندهها میرن کنار؟
- برای چی برن کنار؟ یعنی فکر میکنید اصلاحطلبا نمیرن رای بدن؟
- لابد انتظار دارید با چیزهایی که پیش اومد و کشت و کشتارها و زندانی شدن رهبراشون موسوی و کروبی برن رأی برن؟
طفلک رنگ و روش پرید. اما پرسید: یعنی در حصر بودن آقای موسوی هم در رأی ندادن موثره؟
- نه پس موثر نیست!
فقط همین؟
- نخیر، شما فرض کن، خیلیها میخوان رأی بدن و اصلا هم از کشتو کشتارها و تجاوزات و زندانیکردنها ناراحت نیستن، اما کاندیدای مورد علاقهشون رد صلاحیت شده.
- پس بنویسم، به علت رد صلاحیت کاندیدای مورد علاقه!
- اینم بنویس لطفا: نارضایتی از وضع مملکت، گرونیها، قیمت دلار و طلا، بیکاری و...
خودش حرفمو برید: آیا به اخبار صدا و سیما گوش میدید؟
- نه، وقتشو ندارم.
- وقتشو ندارید یا...
- اعتماد هم ندارم. کی تاحالا حرف راست شنیدیم ازشون؟
- آیا رسانههای خارجی مثل بیبیسی و ویاُ اِی در رأی ندادن مردم مؤثرن؟
- بله که مؤثرن.
- چرا؟
من با خنده- پرسیدن نداره؟ چون مردم ایران هر شب پای اخبار همین رسانههان!
- من یه سری اسم میگم شما بگو کدوم از اینا برای رأی دادن یا ندادن رو مردم، دانشجوها تأثیر میذارن: رسانههای داخلی، خارجی، روزنامهها، روحانیون، همکارها، استاد دانشگاه، همکلاسیها، مسجد، همسایه، مردم کوچه و بازار و...
- همهشون!
- مگه میشه همهشون؟
- بله، شما مثلا دختر همسایهتونو تو تظاهرات 88 گرفتنش و میاد تعریف میکنه تو زندان چی بر سرش گذشته، تو تاکسی میشنوید یکی از فامیلش میگه که از فقر کلیهشو فروخته، تو روزنامه میخونیم که دزدی و جنایت چند برابر قبل ازانقلابه، همکار تعریف میکنه دخترش دانشگاه قبول شده اما پول نداشته و نذاشته بره دانشگاه، روحانی تو مسجد محل تعریف میکنه که قناعت کنید اما پسر خودش ماشین صد یا دویست میلیونی سواره، استاد دانشگاه هم که وظیفهشه روشنگری کنه و همکلاسیها هم که خودتون میدونید چیا میگن...
حرفمو قطع کرد... خوب ، خوب متوجه شدم...(یواش یواش داشت عصبانی میشد)
- شما چقدر به سلامت انتخابات باور دارید؟ خیلی زیاد، زیاد، کم، خیلی کم،
- خیلی کم!
- آیا فکر میکنید در انتخابات آتی تقلبی از طرف یکی از جناحها صورت خواهد گرفت.
- بله، مسلما.
- فکر میکنید کدوم گروه بیشترین رأی رو برای نمایندگی بیارن؟ اصولگرا، اصلاحطلب یا هر گروهی که خودتون اسم ببرید.
- خوب معلومه اصولگراها از توی صندوق بیرون میان!
- سوال آخر، شما میرید رأی بدید؟
- جوابشو خودت بهتر میدونی...
- همین دیگه، برای همین نمیخواستم باهات مصاحبه کنم. از همون اولش فهمیدم.
و پشتشو کرد و داشت میرفت... فکر کنم تحقیقات میدانیش جریحهدار شده بود.
صداش کردم و گفتم خانوم،(برگشت به طرفم)- آمار گیری اون نیست که بیای همهش با همفکرای خودت مصاحبه کنی. من از اولش دیدم یه عالمه پسر دختر دانشجو و خانوم و آقای با ظاهر غیرمذهبی از جلوت رد شدن با یکیشون مصاحبه نکردی، فقط با همتیپای خودتو صدا کردی. یه طرفه میری قاضی و راضی برمیگردی.
بعدا میگید آمار گرفتیم 80 درصد مردم تو انتخابات شرکت میکنن. و بعد انتظار دارید بگیم تقلب نشده؟ همین مصاحبه شما با افراد شبیه به خودتون مصداق بارز تقلب در آماره...
پشت چشمی نازک کرد و یه خداحافظی کوچولو کرد و رفت.
حیف من میام با اینا مصاحبه میکنم والا...
بالاترین
تأخر و تقدم سوالها دقیقا یادم نیست. اما اینها رو پرسید:
- میدونید چه انتخاباتی در پیشه؟
- بله، انتخابات مجلس.
- فکر میکنید چند درصد مردم شرکت کنند؟
- بین 20 تا 30!
با نگاه شماتتباری پرسید چرا اینقدر کم؟
- شما بقیه سوالاتونو بپرسید لطفا.
- خوب اینم سواله دیگه،( من کله کشیدم، او ورق را از من قایم کرد) آخه هیچکی به کمی شما نگفت.
- خوب من نظرمو گفتم.
- دلیلش؟
- یه دلیلش انتخابات ریاست جمهوری سال 88ه.
- یعنی چطور؟
من با خنده: شما فکر کنید موسوی مثلا چند رأی داشت؟
- وا... چه ربطی داره؟
- الان میگم، شما فکر کن مثلا 13 میلیون رأی، رای کروبی و رضایی (تندتند یه چیزهایی مینوشت) چند تا؟ بگیریم به قول شما 5 میلیون. خود به خود 18 میلیون از رای دهندهها میرن کنار؟
- برای چی برن کنار؟ یعنی فکر میکنید اصلاحطلبا نمیرن رای بدن؟
- لابد انتظار دارید با چیزهایی که پیش اومد و کشت و کشتارها و زندانی شدن رهبراشون موسوی و کروبی برن رأی برن؟
طفلک رنگ و روش پرید. اما پرسید: یعنی در حصر بودن آقای موسوی هم در رأی ندادن موثره؟
- نه پس موثر نیست!
فقط همین؟
- نخیر، شما فرض کن، خیلیها میخوان رأی بدن و اصلا هم از کشتو کشتارها و تجاوزات و زندانیکردنها ناراحت نیستن، اما کاندیدای مورد علاقهشون رد صلاحیت شده.
- پس بنویسم، به علت رد صلاحیت کاندیدای مورد علاقه!
- اینم بنویس لطفا: نارضایتی از وضع مملکت، گرونیها، قیمت دلار و طلا، بیکاری و...
خودش حرفمو برید: آیا به اخبار صدا و سیما گوش میدید؟
- نه، وقتشو ندارم.
- وقتشو ندارید یا...
- اعتماد هم ندارم. کی تاحالا حرف راست شنیدیم ازشون؟
- آیا رسانههای خارجی مثل بیبیسی و ویاُ اِی در رأی ندادن مردم مؤثرن؟
- بله که مؤثرن.
- چرا؟
من با خنده- پرسیدن نداره؟ چون مردم ایران هر شب پای اخبار همین رسانههان!
- من یه سری اسم میگم شما بگو کدوم از اینا برای رأی دادن یا ندادن رو مردم، دانشجوها تأثیر میذارن: رسانههای داخلی، خارجی، روزنامهها، روحانیون، همکارها، استاد دانشگاه، همکلاسیها، مسجد، همسایه، مردم کوچه و بازار و...
- همهشون!
- مگه میشه همهشون؟
- بله، شما مثلا دختر همسایهتونو تو تظاهرات 88 گرفتنش و میاد تعریف میکنه تو زندان چی بر سرش گذشته، تو تاکسی میشنوید یکی از فامیلش میگه که از فقر کلیهشو فروخته، تو روزنامه میخونیم که دزدی و جنایت چند برابر قبل ازانقلابه، همکار تعریف میکنه دخترش دانشگاه قبول شده اما پول نداشته و نذاشته بره دانشگاه، روحانی تو مسجد محل تعریف میکنه که قناعت کنید اما پسر خودش ماشین صد یا دویست میلیونی سواره، استاد دانشگاه هم که وظیفهشه روشنگری کنه و همکلاسیها هم که خودتون میدونید چیا میگن...
حرفمو قطع کرد... خوب ، خوب متوجه شدم...(یواش یواش داشت عصبانی میشد)
- شما چقدر به سلامت انتخابات باور دارید؟ خیلی زیاد، زیاد، کم، خیلی کم،
- خیلی کم!
- آیا فکر میکنید در انتخابات آتی تقلبی از طرف یکی از جناحها صورت خواهد گرفت.
- بله، مسلما.
- فکر میکنید کدوم گروه بیشترین رأی رو برای نمایندگی بیارن؟ اصولگرا، اصلاحطلب یا هر گروهی که خودتون اسم ببرید.
- خوب معلومه اصولگراها از توی صندوق بیرون میان!
- سوال آخر، شما میرید رأی بدید؟
- جوابشو خودت بهتر میدونی...
- همین دیگه، برای همین نمیخواستم باهات مصاحبه کنم. از همون اولش فهمیدم.
و پشتشو کرد و داشت میرفت... فکر کنم تحقیقات میدانیش جریحهدار شده بود.
صداش کردم و گفتم خانوم،(برگشت به طرفم)- آمار گیری اون نیست که بیای همهش با همفکرای خودت مصاحبه کنی. من از اولش دیدم یه عالمه پسر دختر دانشجو و خانوم و آقای با ظاهر غیرمذهبی از جلوت رد شدن با یکیشون مصاحبه نکردی، فقط با همتیپای خودتو صدا کردی. یه طرفه میری قاضی و راضی برمیگردی.
بعدا میگید آمار گرفتیم 80 درصد مردم تو انتخابات شرکت میکنن. و بعد انتظار دارید بگیم تقلب نشده؟ همین مصاحبه شما با افراد شبیه به خودتون مصداق بارز تقلب در آماره...
پشت چشمی نازک کرد و یه خداحافظی کوچولو کرد و رفت.
حیف من میام با اینا مصاحبه میکنم والا...
بالاترین
مصاحبه انتخاباتی/ جوابهای دندانشکن من به آمارگیر صدا و سیما
- در میدون معروفی با دوستم قرار داشتم. طبق معمول دیر کرده بود. من خسته و بیحوصله به دختر مقنعهای-چادرییی نگاه میکردم که فرمهایی در دست داشت و هر چند دقیقه آدمی رو از بین جمعیت سوا میکرد و باهاش مصاحبه میکرد و روی صفحهای علامت میگذاشت و چیزهایی مینوشت. جالب اینجا بود که با تموم سختی پیدا کردن افرادی برای مصاحبه و با اینکه چندبار نگاهش به من افتاد اما از من تقاضای مصاحبه نمیکرد. با دقت بیشتر، متوجه شدم فقط از آقایون ریشو و زنان چادری یا مانتو مقنعهای رو از بین جمعیت انتخاب می کنه. یک ربع بیستدقیقه بعد دیدم بیکاره و باز تا نگاهش به من افتاد نگاهشو فوری دزدید و روشو کرد اونور. گفتم: چیه؟ من نمیتونم به سوالاتون جواب بدم؟ با اکراه کمی اومد جلو و با تردید گفت باشه. از طرف صدا و سیما برای انتخابات آمار میگیریم. با لبخندی پیروزمندانه گفتم اشکالی نداره! بپرسید.(انگار کارمند صدا و سیما جرمی مرتکب شده و من با بزرگواری میگم اشکالی نداره)
تأخر و تقدم سوالها دقیقا یادم نیست. اما اینها رو پرسید:
- میدونید چه انتخاباتی در پیشه؟
- بله، انتخابات مجلس.
- فکر میکنید چند درصد مردم شرکت کنند؟
- بین 20 تا 30!
با نگاه شماتتباری پرسید چرا اینقدر کم؟
- شما بقیه سوالاتونو بپرسید لطفا.
- خوب اینم سواله دیگه،( من کله کشیدم، او ورق را از من قایم کرد) آخه هیچکی به کمی شما نگفت.
- خوب من نظرمو گفتم.
- دلیلش؟
- یه دلیلش انتخابات ریاست جمهوری سال 88ه.
- یعنی چطور؟
من با خنده: شما فکر کنید موسوی مثلا چند رأی داشت؟
- وا... چه ربطی داره؟
- الان میگم، شما فکر کن مثلا 13 میلیون رأی، رای کروبی و رضایی (تندتند یه چیزهایی مینوشت) چند تا؟ بگیریم به قول شما 5 میلیون. خود به خود 18 میلیون از رای دهندهها میرن کنار؟
- برای چی برن کنار؟ یعنی فکر میکنید اصلاحطلبا نمیرن رای بدن؟
- لابد انتظار دارید با چیزهایی که پیش اومد و کشت و کشتارها و زندانی شدن رهبراشون موسوی و کروبی برن رأی برن؟
طفلک رنگ و روش پرید. اما پرسید: یعنی در حصر بودن آقای موسوی هم در رأی ندادن موثره؟
- نه پس موثر نیست!
فقط همین؟
- نخیر، شما فرض کن، خیلیها میخوان رأی بدن و اصلا هم از کشتو کشتارها و تجاوزات و زندانیکردنها ناراحت نیستن، اما کاندیدای مورد علاقهشون رد صلاحیت شده.
- پس بنویسم، به علت رد صلاحیت کاندیدای مورد علاقه!
- اینم بنویس لطفا: نارضایتی از وضع مملکت، گرونیها، قیمت دلار و طلا، بیکاری و...
خودش حرفمو برید: آیا به اخبار صدا و سیما گوش میدید؟
- نه، وقتشو ندارم.
- وقتشو ندارید یا...
- اعتماد هم ندارم. کی تاحالا حرف راست شنیدیم ازشون؟
- آیا رسانههای خارجی مثل بیبیسی و ویاُ اِی در رأی ندادن مردم مؤثرن؟
- بله که مؤثرن.
- چرا؟
من با خنده- پرسیدن نداره؟ چون مردم ایران هر شب پای اخبار همین رسانههان!
- من یه سری اسم میگم شما بگو کدوم از اینا برای رأی دادن یا ندادن رو مردم، دانشجوها تأثیر میذارن: رسانههای داخلی، خارجی، روزنامهها، روحانیون، همکارها، استاد دانشگاه، همکلاسیها، مسجد، همسایه، مردم کوچه و بازار و...
- همهشون!
- مگه میشه همهشون؟
- بله، شما مثلا دختر همسایهتونو تو تظاهرات 88 گرفتنش و میاد تعریف میکنه تو زندان چی بر سرش گذشته، تو تاکسی میشنوید یکی از فامیلش میگه که از فقر کلیهشو فروخته، تو روزنامه میخونیم که دزدی و جنایت چند برابر قبل ازانقلابه، همکار تعریف میکنه دخترش دانشگاه قبول شده اما پول نداشته و نذاشته بره دانشگاه، روحانی تو مسجد محل تعریف میکنه که قناعت کنید اما پسر خودش ماشین صد یا دویست میلیونی سواره، استاد دانشگاه هم که وظیفهشه روشنگری کنه و همکلاسیها هم که خودتون میدونید چیا میگن...
حرفمو قطع کرد... خوب ، خوب متوجه شدم...(یواش یواش داشت عصبانی میشد)
- شما چقدر به سلامت انتخابات باور دارید؟ خیلی زیاد، زیاد، کم، خیلی کم،
- خیلی کم!
- آیا فکر میکنید در انتخابات آتی تقلبی از طرف یکی از جناحها صورت خواهد گرفت.
- بله، مسلما.
- فکر میکنید کدوم گروه بیشترین رأی رو برای نمایندگی بیارن؟ اصولگرا، اصلاحطلب یا هر گروهی که خودتون اسم ببرید.
- خوب معلومه اصولگراها از توی صندوق بیرون میان!
- سوال آخر، شما میرید رأی بدید؟
- جوابشو خودت بهتر میدونی...
- همین دیگه، برای همین نمیخواستم باهات مصاحبه کنم. از همون اولش فهمیدم.
و پشتشو کرد و داشت میرفت... فکر کنم تحقیقات میدانیش جریحهدار شده بود.
صداش کردم و گفتم خانوم،(برگشت به طرفم)- آمار گیری اون نیست که بیای همهش با همفکرای خودت مصاحبه کنی. من از اولش دیدم یه عالمه پسر دختر دانشجو و خانوم و آقای با ظاهر غیرمذهبی از جلوت رد شدن با یکیشون مصاحبه نکردی، فقط با همتیپای خودتو صدا کردی. یه طرفه میری قاضی و راضی برمیگردی.
بعدا میگید آمار گرفتیم 80 درصد مردم تو انتخابات شرکت میکنن. و بعد انتظار دارید بگیم تقلب نشده؟ همین مصاحبه شما با افراد شبیه به خودتون مصداق بارز تقلب در آماره...
پشت چشمی نازک کرد و یه خداحافظی کوچولو کرد و رفت.
حیف من میام با اینا مصاحبه میکنم والا...
بالاترین
تأخر و تقدم سوالها دقیقا یادم نیست. اما اینها رو پرسید:
- میدونید چه انتخاباتی در پیشه؟
- بله، انتخابات مجلس.
- فکر میکنید چند درصد مردم شرکت کنند؟
- بین 20 تا 30!
با نگاه شماتتباری پرسید چرا اینقدر کم؟
- شما بقیه سوالاتونو بپرسید لطفا.
- خوب اینم سواله دیگه،( من کله کشیدم، او ورق را از من قایم کرد) آخه هیچکی به کمی شما نگفت.
- خوب من نظرمو گفتم.
- دلیلش؟
- یه دلیلش انتخابات ریاست جمهوری سال 88ه.
- یعنی چطور؟
من با خنده: شما فکر کنید موسوی مثلا چند رأی داشت؟
- وا... چه ربطی داره؟
- الان میگم، شما فکر کن مثلا 13 میلیون رأی، رای کروبی و رضایی (تندتند یه چیزهایی مینوشت) چند تا؟ بگیریم به قول شما 5 میلیون. خود به خود 18 میلیون از رای دهندهها میرن کنار؟
- برای چی برن کنار؟ یعنی فکر میکنید اصلاحطلبا نمیرن رای بدن؟
- لابد انتظار دارید با چیزهایی که پیش اومد و کشت و کشتارها و زندانی شدن رهبراشون موسوی و کروبی برن رأی برن؟
طفلک رنگ و روش پرید. اما پرسید: یعنی در حصر بودن آقای موسوی هم در رأی ندادن موثره؟
- نه پس موثر نیست!
فقط همین؟
- نخیر، شما فرض کن، خیلیها میخوان رأی بدن و اصلا هم از کشتو کشتارها و تجاوزات و زندانیکردنها ناراحت نیستن، اما کاندیدای مورد علاقهشون رد صلاحیت شده.
- پس بنویسم، به علت رد صلاحیت کاندیدای مورد علاقه!
- اینم بنویس لطفا: نارضایتی از وضع مملکت، گرونیها، قیمت دلار و طلا، بیکاری و...
خودش حرفمو برید: آیا به اخبار صدا و سیما گوش میدید؟
- نه، وقتشو ندارم.
- وقتشو ندارید یا...
- اعتماد هم ندارم. کی تاحالا حرف راست شنیدیم ازشون؟
- آیا رسانههای خارجی مثل بیبیسی و ویاُ اِی در رأی ندادن مردم مؤثرن؟
- بله که مؤثرن.
- چرا؟
من با خنده- پرسیدن نداره؟ چون مردم ایران هر شب پای اخبار همین رسانههان!
- من یه سری اسم میگم شما بگو کدوم از اینا برای رأی دادن یا ندادن رو مردم، دانشجوها تأثیر میذارن: رسانههای داخلی، خارجی، روزنامهها، روحانیون، همکارها، استاد دانشگاه، همکلاسیها، مسجد، همسایه، مردم کوچه و بازار و...
- همهشون!
- مگه میشه همهشون؟
- بله، شما مثلا دختر همسایهتونو تو تظاهرات 88 گرفتنش و میاد تعریف میکنه تو زندان چی بر سرش گذشته، تو تاکسی میشنوید یکی از فامیلش میگه که از فقر کلیهشو فروخته، تو روزنامه میخونیم که دزدی و جنایت چند برابر قبل ازانقلابه، همکار تعریف میکنه دخترش دانشگاه قبول شده اما پول نداشته و نذاشته بره دانشگاه، روحانی تو مسجد محل تعریف میکنه که قناعت کنید اما پسر خودش ماشین صد یا دویست میلیونی سواره، استاد دانشگاه هم که وظیفهشه روشنگری کنه و همکلاسیها هم که خودتون میدونید چیا میگن...
حرفمو قطع کرد... خوب ، خوب متوجه شدم...(یواش یواش داشت عصبانی میشد)
- شما چقدر به سلامت انتخابات باور دارید؟ خیلی زیاد، زیاد، کم، خیلی کم،
- خیلی کم!
- آیا فکر میکنید در انتخابات آتی تقلبی از طرف یکی از جناحها صورت خواهد گرفت.
- بله، مسلما.
- فکر میکنید کدوم گروه بیشترین رأی رو برای نمایندگی بیارن؟ اصولگرا، اصلاحطلب یا هر گروهی که خودتون اسم ببرید.
- خوب معلومه اصولگراها از توی صندوق بیرون میان!
- سوال آخر، شما میرید رأی بدید؟
- جوابشو خودت بهتر میدونی...
- همین دیگه، برای همین نمیخواستم باهات مصاحبه کنم. از همون اولش فهمیدم.
و پشتشو کرد و داشت میرفت... فکر کنم تحقیقات میدانیش جریحهدار شده بود.
صداش کردم و گفتم خانوم،(برگشت به طرفم)- آمار گیری اون نیست که بیای همهش با همفکرای خودت مصاحبه کنی. من از اولش دیدم یه عالمه پسر دختر دانشجو و خانوم و آقای با ظاهر غیرمذهبی از جلوت رد شدن با یکیشون مصاحبه نکردی، فقط با همتیپای خودتو صدا کردی. یه طرفه میری قاضی و راضی برمیگردی.
بعدا میگید آمار گرفتیم 80 درصد مردم تو انتخابات شرکت میکنن. و بعد انتظار دارید بگیم تقلب نشده؟ همین مصاحبه شما با افراد شبیه به خودتون مصداق بارز تقلب در آماره...
پشت چشمی نازک کرد و یه خداحافظی کوچولو کرد و رفت.
حیف من میام با اینا مصاحبه میکنم والا...
بالاترین
جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۰
در کشور خودم شدیدا احساس ناامنی می کنم!
یک زمانی وقتی صفحه حوادث روزنامه ها رو می خوندیم اونقدر احساس دوری از این ماجراها می کردیم که به جز نچ نچ کردن و سری با تاسف تکون دادن و فرداش فراموش کردنش کاری نمی کردیم. یا فوق فوقش مثلا می شنیدیم که خونه ی همسایه پسرخاله ی دختر عموی مادرمون دزد اومده. دوسه تا نظریه کارشناسی می دادیم و رد می شدیم...
کم کم اونقدر دایره این حوادث و ماجراها به ما نزدیک شد که خود من حقیقتا شدیدا احساس ناامنی و ترس می کنم.
هر شب سی با از سرکار میاد خونه برای هم تعریف می کنیم:
سی با: راستی امروز همون همکارم که دیروز تعریفشو می کردم از برادر زنش چاقو خورده و بیمارستانه.
من: امروز ساعت 3 ریختن رو پشت بوم همسایه و دیش هاشونو جمع کردن و از بعضی از پنجره خونه ها رفتن تو و رسیورها رو هم جمع کردن.
روز بعد:
سی با: پدرِ مهندس فلان که دیده بودیش, آهان آره همون. از پریشب گم شده. با اینکه کارمند عالی رتبه بازنشسته بوده به خاطر گرانی مخارج شبا آژانس کار می کرده.
- برادر مهندس بیسار که گرفته بودنش, یادته؟ تو زندان اعتصاب غذا کرده و حالش خیلی بده. رفته بودم دلداریش می دادم.
من: خانم ف... رو که می شناسی؟ آهان, آره همون. زنگ زد گفت دزد اومده تموم طلاهاشو برده . حدود 20 میلیون تومن می ارزیدن.
- خانم جیم هم چند روز بود که نمیومد ورزش. امروز زار و نزار اومده باشگاه . دوشنبه پیش رفته از بانک 15 میلیون تومن گرفته تا بره یه تیکه زمین از روستای فلان بخره. جلوی بانک یه تاکسی زرد میاد جلوش. با خوشحالی سوار میشه, نزدیکی های روستا راننده تاکسیه وایمیسه و چاقو درمیاره و پولا رو می گیره هیچی, میخواد بهش تجاوز کنه که یه موتور سوار افغان می رسه. تاکسیه از ترس خانم جیم رو با لباسای پاره پرت می کنه و فرار می کنه, کارگر افغان با موتور می رسونتش به شهر و براش تاکسی میگیره و التماس می کنه چون کارت اقامت ایران رو نداره برای شهادت نمی تونه بیاد. اما شماره شو به جیم می ده...
چند روز دیگه:
سی با: آخ آخ, پدر دوستم که گفتم گم شده بود! یه مسافر معتاد آشنا تو ماشینش سوار شده و شروع کرده به کشیدن مواد, پدر دوستم که چند بار این جوون رو ترک داده بوده, نصیحت می کنه که نکش پسر من. پسره هم که اعصاب نداشته خیلی راحت می کشتش و جسدشو آتیش می زنه و می ندازه تو چاه... رفته بودیم ختم پدر دوستم.
من: جیم رو که یادته, با هزار خواهش و قول گرفتن از اداره آگاهی که کاری به اجازه اقامت داشتن یا نداشتن کارگر افغان نداشته باشه, و 200 هزار تومن هدیه, کارگر رو برای شهادت میبره. یارو سرهنگ آگاهی هی جیم رو می کشونه اونجا و هیچ خبری ازدستگیری راننده تاکسی نمیشه و بعدا می فهمه سرهنگه بهش نظر سوء داره. از خیر پولش گذشته و جواب تلفن های سرهنگ رو هم نمیده.
یه روز دیگه:
سی با: ببخشید دیر اومدم. یکی از همکارام موقع اومدن به محل کار درست روبه روی شرکت رفت زیر کامیون و له شد. همون که یه بار اومده بود خونه مون... موندیم تا خانواده ش اومدن. دوستش هم که تازه از شریف فارغ التحصیل شده و 23 سالش بود و تازه به صورت قراردادی استخدام شده بود تا این خبرو شنید سکته کرد و اونم مرد...
من: منم رفته بودم دیدن ب. نزدیک خونه شون راننده یه پراید(نه تازه موتور سوار) اومده کیفشو بزنه, کیف گیر کرده بود به شونه ش, تا چند متر روی زمین کشیده شده, سه تا دنده ش شکسته و استخون ساق پاش ترک خورده و بیشتر جاهای بدنش کبوده. راستی تا یادم نرفته, امروز نزدیک بود منو بدزدن!
سی با: شوخی نکن.
من, نه والله. ماشینو که یه جای فرعی و خلوت پارک کردم و پیاده شدم تا از کوچه برم تو خیابون یه پیکان سفید نگهداشت و با خشونت گفت بیا سوار شو, من فکر کردم داره متلک می گه جواب ندادم و به راهم ادامه دادم یهو دیده راننده گنده و دیلاق در شاگرد رو هم باز گذاشته و دنبالم می دوه و دستمو داره می کشه تا سوار کنه. قلبم داشت تند تند می زد و اصلا تو اون حالت حتی نمی تونستم جیغ بزنم. حتی یه گربه هم تو کوچه نبود .یهو یه پراید رسید و وقتی جریانو دید دستشو رو بوق گذاشت و یه سمت پیکان سرعت گرفت. مردک دیلاق ترسید و دستمو ول کرد و سوار شد و دِ در رو. من هم به سمت خیابون دویدم.
- شماره شو برداشتی؟ رفتی کلانتری؟
- نه بابا, تو اون حالت اصلا قدرت فکر کردن نداشتم. کلانتری هم برم می ترسم مثل دوستم جیم شم. هی بیارن و ببرنم. آخرش هم یه انگی بهم بزنن. تازه جدیدا دوستام وقتی کیفشونو می دزدن و همه مدارکشون هم باهاش میره به پلیس نمی گن. حتی زینب خانوم که دزد اومده خونه ش و نصف زندگیش رو برده, نرفت به پلیس خبر بده گفت می ترسم نصف بقیه شم پلیس ببره.
- دیگه نری اون کوچه پارک کنی!
- باشه سعی می کنم.
دوروز بعد:
جایی برای پارک نیست و دوباره می رم همون کوچه. ایندفعه کارم تموم شده و سوار می شم که برم. هوا داغه و طبق معمول اولین کاری که می کنم پنجره ها رو باز می کنم. می بینم دختری با لباس شیک و پیک داره هراسون می دوه و پسری موتور سوار بلوز قرمز نه چندان تمیز داره دنبالش میاد. دختر که جلوی من می رسه می پرسم مزاحمت شده؟ در حال دویدن نفس نفس زنان می گه آره, توروخدا کمک. ماشین من برعکس مسیر اونهاست.دختر از ماشین رد شده و به فکر هیچکدوم نرسید که بیاد بغل دست من بنشینه. حالا پسر موتور سوار جلوی من رسیده و داره دنبالش می کنه. داد می زنم آهای آقا, خجالت بکش. ولش کن دختر مردمو.
اصلا نفهمیدم چطور شد که اول صدای موتوری که نزدیک می شد و بعد نفس گرم موتور سوار رو روی گوش و گونه چپم احساس کردم. و صدای رعد آسای- تورو سنه نه! به تو چه ج..ه!
موتور سوار موقتا دختر رو رها کرده بود. صدای فلزی شنیدم که چاقو ضامن دار بود. گرفت بغل گردنم. گفت فضولی کنی سرتو می برم! یک آن یاد روح الله داداشی افتادم و گفتم دیدی منم سرنوشت اونو پیدا کردم. خشکم زده بود. دخترک که صدای دور شدن موتور رو شنیده بود, یک آن برگشت و ماجرا رو دید. جیغی زد و با فریاد گفت: خانوم توروخدا برو, این پسره رحم نداره. تورو خدا گاز بده برو. پسر از صدای بلند دختر ترسید و دوباره به سمت او یورش برد. در حال گاز دادن و دور شدن سرمو بردم بیرون و موبایلمو نشون دادم و هوار زدم: الان به 110 زنگ می زنم... و شیشه ها رو از ترس کشیدم بالا.
تازه وارد خیابون شده بودم , برگشتم دیدم موتوریه دوباره دختره رو ول کرده و داره دنبال من میاد. توی مسیر مردم می دیدن هر جا به من می رسه با چاقو می کوبه روی شیشه ماشین, هیچکس دخالتی نکرد. البته اینو برای سیبا تعریف نکردم. مثل خیلی از ماجراها...
* * *
رفتیم شمال,هنوز ساک ها رو از توی ماشین در نیاورده, توی ساحل صدای جیغ و گریه و داد و فریاد شنیدیم. همون لحظه یه پسر 17 ساله جت اسکی سوار به نام علیرضا با پسرخاله ش جلوی چشم بقیه غرق شده بودن. پسرخاله هه البته نجات پیدا کرد. می گفتن اولین بار بوده که علیرضا جلیقه نجات تنش نکرده بود. پدره پسرخاله هه رو با این حالش گرفته بود زیر مشت و لگد. شما فکر کنید تموم اون سه روزی که ما اونجا بودیم پدر و مادر و برادر و چندین نفر از اقوام در همون محل منتظر اومدن جسد علیرضا بودن و آخرش هم نیومد که نیومد. کار ما شده بود دلداری دادن به اینها و حرف زدن با نجات غریق ها و تعریف شنیدن از اونها که دیروزش 8 نفر از یه خانواده غرق شده بودن و فقط دو نفرشون زنده موندن و پریروزش 4 نفر و ...
واقعا خودم بریدم از یادآوری این حوادث... خیلی دیگه هم هست. اما دیگه کشش ندارم بگم.
از دزدی ها, از جنایت ها, از غارت ها, از آدم ربایی ها, از زندان ها, از خشونت ها, از قتل ها و از عدم امنیت شغلی, از نداشتن آزادی, آزادی نوشتن, حتی نوشتن وبلاگ, نداشتن آزادی بیان, آزادی لباس پوشیدن, آواز خوندن, و حتی آزادی آب بازی کردن...
یه چیزی میگن مرگ از رگ گردن به تو نزدیکتره! الان هم من دقیقا همین احساسو دارم. ناامنی رو تا مغز استخونم حس می کنم. در هر قدم هر لحظه احساس می کنم یه بلایی قراره سر من و نزدیکانم بیاد...
بالاترین
کم کم اونقدر دایره این حوادث و ماجراها به ما نزدیک شد که خود من حقیقتا شدیدا احساس ناامنی و ترس می کنم.
هر شب سی با از سرکار میاد خونه برای هم تعریف می کنیم:
سی با: راستی امروز همون همکارم که دیروز تعریفشو می کردم از برادر زنش چاقو خورده و بیمارستانه.
من: امروز ساعت 3 ریختن رو پشت بوم همسایه و دیش هاشونو جمع کردن و از بعضی از پنجره خونه ها رفتن تو و رسیورها رو هم جمع کردن.
روز بعد:
سی با: پدرِ مهندس فلان که دیده بودیش, آهان آره همون. از پریشب گم شده. با اینکه کارمند عالی رتبه بازنشسته بوده به خاطر گرانی مخارج شبا آژانس کار می کرده.
- برادر مهندس بیسار که گرفته بودنش, یادته؟ تو زندان اعتصاب غذا کرده و حالش خیلی بده. رفته بودم دلداریش می دادم.
من: خانم ف... رو که می شناسی؟ آهان, آره همون. زنگ زد گفت دزد اومده تموم طلاهاشو برده . حدود 20 میلیون تومن می ارزیدن.
- خانم جیم هم چند روز بود که نمیومد ورزش. امروز زار و نزار اومده باشگاه . دوشنبه پیش رفته از بانک 15 میلیون تومن گرفته تا بره یه تیکه زمین از روستای فلان بخره. جلوی بانک یه تاکسی زرد میاد جلوش. با خوشحالی سوار میشه, نزدیکی های روستا راننده تاکسیه وایمیسه و چاقو درمیاره و پولا رو می گیره هیچی, میخواد بهش تجاوز کنه که یه موتور سوار افغان می رسه. تاکسیه از ترس خانم جیم رو با لباسای پاره پرت می کنه و فرار می کنه, کارگر افغان با موتور می رسونتش به شهر و براش تاکسی میگیره و التماس می کنه چون کارت اقامت ایران رو نداره برای شهادت نمی تونه بیاد. اما شماره شو به جیم می ده...
چند روز دیگه:
سی با: آخ آخ, پدر دوستم که گفتم گم شده بود! یه مسافر معتاد آشنا تو ماشینش سوار شده و شروع کرده به کشیدن مواد, پدر دوستم که چند بار این جوون رو ترک داده بوده, نصیحت می کنه که نکش پسر من. پسره هم که اعصاب نداشته خیلی راحت می کشتش و جسدشو آتیش می زنه و می ندازه تو چاه... رفته بودیم ختم پدر دوستم.
من: جیم رو که یادته, با هزار خواهش و قول گرفتن از اداره آگاهی که کاری به اجازه اقامت داشتن یا نداشتن کارگر افغان نداشته باشه, و 200 هزار تومن هدیه, کارگر رو برای شهادت میبره. یارو سرهنگ آگاهی هی جیم رو می کشونه اونجا و هیچ خبری ازدستگیری راننده تاکسی نمیشه و بعدا می فهمه سرهنگه بهش نظر سوء داره. از خیر پولش گذشته و جواب تلفن های سرهنگ رو هم نمیده.
یه روز دیگه:
سی با: ببخشید دیر اومدم. یکی از همکارام موقع اومدن به محل کار درست روبه روی شرکت رفت زیر کامیون و له شد. همون که یه بار اومده بود خونه مون... موندیم تا خانواده ش اومدن. دوستش هم که تازه از شریف فارغ التحصیل شده و 23 سالش بود و تازه به صورت قراردادی استخدام شده بود تا این خبرو شنید سکته کرد و اونم مرد...
من: منم رفته بودم دیدن ب. نزدیک خونه شون راننده یه پراید(نه تازه موتور سوار) اومده کیفشو بزنه, کیف گیر کرده بود به شونه ش, تا چند متر روی زمین کشیده شده, سه تا دنده ش شکسته و استخون ساق پاش ترک خورده و بیشتر جاهای بدنش کبوده. راستی تا یادم نرفته, امروز نزدیک بود منو بدزدن!
سی با: شوخی نکن.
من, نه والله. ماشینو که یه جای فرعی و خلوت پارک کردم و پیاده شدم تا از کوچه برم تو خیابون یه پیکان سفید نگهداشت و با خشونت گفت بیا سوار شو, من فکر کردم داره متلک می گه جواب ندادم و به راهم ادامه دادم یهو دیده راننده گنده و دیلاق در شاگرد رو هم باز گذاشته و دنبالم می دوه و دستمو داره می کشه تا سوار کنه. قلبم داشت تند تند می زد و اصلا تو اون حالت حتی نمی تونستم جیغ بزنم. حتی یه گربه هم تو کوچه نبود .یهو یه پراید رسید و وقتی جریانو دید دستشو رو بوق گذاشت و یه سمت پیکان سرعت گرفت. مردک دیلاق ترسید و دستمو ول کرد و سوار شد و دِ در رو. من هم به سمت خیابون دویدم.
- شماره شو برداشتی؟ رفتی کلانتری؟
- نه بابا, تو اون حالت اصلا قدرت فکر کردن نداشتم. کلانتری هم برم می ترسم مثل دوستم جیم شم. هی بیارن و ببرنم. آخرش هم یه انگی بهم بزنن. تازه جدیدا دوستام وقتی کیفشونو می دزدن و همه مدارکشون هم باهاش میره به پلیس نمی گن. حتی زینب خانوم که دزد اومده خونه ش و نصف زندگیش رو برده, نرفت به پلیس خبر بده گفت می ترسم نصف بقیه شم پلیس ببره.
- دیگه نری اون کوچه پارک کنی!
- باشه سعی می کنم.
دوروز بعد:
جایی برای پارک نیست و دوباره می رم همون کوچه. ایندفعه کارم تموم شده و سوار می شم که برم. هوا داغه و طبق معمول اولین کاری که می کنم پنجره ها رو باز می کنم. می بینم دختری با لباس شیک و پیک داره هراسون می دوه و پسری موتور سوار بلوز قرمز نه چندان تمیز داره دنبالش میاد. دختر که جلوی من می رسه می پرسم مزاحمت شده؟ در حال دویدن نفس نفس زنان می گه آره, توروخدا کمک. ماشین من برعکس مسیر اونهاست.دختر از ماشین رد شده و به فکر هیچکدوم نرسید که بیاد بغل دست من بنشینه. حالا پسر موتور سوار جلوی من رسیده و داره دنبالش می کنه. داد می زنم آهای آقا, خجالت بکش. ولش کن دختر مردمو.
اصلا نفهمیدم چطور شد که اول صدای موتوری که نزدیک می شد و بعد نفس گرم موتور سوار رو روی گوش و گونه چپم احساس کردم. و صدای رعد آسای- تورو سنه نه! به تو چه ج..ه!
موتور سوار موقتا دختر رو رها کرده بود. صدای فلزی شنیدم که چاقو ضامن دار بود. گرفت بغل گردنم. گفت فضولی کنی سرتو می برم! یک آن یاد روح الله داداشی افتادم و گفتم دیدی منم سرنوشت اونو پیدا کردم. خشکم زده بود. دخترک که صدای دور شدن موتور رو شنیده بود, یک آن برگشت و ماجرا رو دید. جیغی زد و با فریاد گفت: خانوم توروخدا برو, این پسره رحم نداره. تورو خدا گاز بده برو. پسر از صدای بلند دختر ترسید و دوباره به سمت او یورش برد. در حال گاز دادن و دور شدن سرمو بردم بیرون و موبایلمو نشون دادم و هوار زدم: الان به 110 زنگ می زنم... و شیشه ها رو از ترس کشیدم بالا.
تازه وارد خیابون شده بودم , برگشتم دیدم موتوریه دوباره دختره رو ول کرده و داره دنبال من میاد. توی مسیر مردم می دیدن هر جا به من می رسه با چاقو می کوبه روی شیشه ماشین, هیچکس دخالتی نکرد. البته اینو برای سیبا تعریف نکردم. مثل خیلی از ماجراها...
* * *
رفتیم شمال,هنوز ساک ها رو از توی ماشین در نیاورده, توی ساحل صدای جیغ و گریه و داد و فریاد شنیدیم. همون لحظه یه پسر 17 ساله جت اسکی سوار به نام علیرضا با پسرخاله ش جلوی چشم بقیه غرق شده بودن. پسرخاله هه البته نجات پیدا کرد. می گفتن اولین بار بوده که علیرضا جلیقه نجات تنش نکرده بود. پدره پسرخاله هه رو با این حالش گرفته بود زیر مشت و لگد. شما فکر کنید تموم اون سه روزی که ما اونجا بودیم پدر و مادر و برادر و چندین نفر از اقوام در همون محل منتظر اومدن جسد علیرضا بودن و آخرش هم نیومد که نیومد. کار ما شده بود دلداری دادن به اینها و حرف زدن با نجات غریق ها و تعریف شنیدن از اونها که دیروزش 8 نفر از یه خانواده غرق شده بودن و فقط دو نفرشون زنده موندن و پریروزش 4 نفر و ...
واقعا خودم بریدم از یادآوری این حوادث... خیلی دیگه هم هست. اما دیگه کشش ندارم بگم.
از دزدی ها, از جنایت ها, از غارت ها, از آدم ربایی ها, از زندان ها, از خشونت ها, از قتل ها و از عدم امنیت شغلی, از نداشتن آزادی, آزادی نوشتن, حتی نوشتن وبلاگ, نداشتن آزادی بیان, آزادی لباس پوشیدن, آواز خوندن, و حتی آزادی آب بازی کردن...
یه چیزی میگن مرگ از رگ گردن به تو نزدیکتره! الان هم من دقیقا همین احساسو دارم. ناامنی رو تا مغز استخونم حس می کنم. در هر قدم هر لحظه احساس می کنم یه بلایی قراره سر من و نزدیکانم بیاد...
بالاترین
جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹
اتحاد و همبستگی مردم در این روزها/ هیجکس تنها نیست
همبستگی
1- برادرش خرداد پارسال در تظاهرات کشته شد. جایی کار می کند که مدیرانش همه احمدی نژادی هستند و نباید می فهمیدند. از همان روز اول پرسنل چند هزار نفری یواشکی بین خود ستاد هماهنگی تشکیل می دهند که هر روز چند نفر از کدام قسمت برای ابراز همدردی به دیدنش بروند.
حسن می گوید در تمام این یکسال روزی نبوده که حداقل دوسه نفر به دیدنم نیایند. کارگران و کارمندانی که تابه حال ندیده بودمشان.
به جای برادرم هزاران برادر پیدا کرده ام.
2- وقتی شیما را در تظاهرات گرفتند به جز نگرانی از وضعیت خود و احوال خانواده, نگران از دست دادن شغلش هم بود.
بخصوص که قراردادی بود و رئیسش گفته بود سه روز غیبت غیر موجه یعنی اخراج.. یک روز زندانش شد یک هفته و یک هفته شد یک ماه و یک ماه شد چند ماه. وقتی آزاد شد خود را اخراج شده پنداشت و سرکار نرفت.
رئیسش با یک جعبه شیرینی و دسته ای گل به دیدنش آمد. گفت غیبتت موجه است. به جای تو ممکن بود من یا خواهر مرا گرفته بودند.
3- .وقتی همکاران فرزاد در اداره دولتی متوجه شدند اورا گرفته اند ,پس از مشورت در مورد اوضاع مالی خانواده اش و امکان اخراجش تصمیم گرفتند یواشکی هر روز به جای او کارت بزنند و وظایف او را بین خود تقسیم کنند. وقتی فرزاد آزاد شد حتی یک روز غیبت از کار نداشت.
4- پدرام مشغول کار در شرکت خصوصی بود که خبر دادند برادر روزنامه نگارش را گرفته اند. رنگ از رویش پرید. رئیس متوجه جریان شد. به دو نفر از همکاران پدرام گفت که با ماشین شرکت او را به هر کجا می خواهد برسانند و برای هر سه برگه ماموریت پر کرد. به وکیل شرکت زنگ زد و کمک فوری خواست.
5- دهها خبر اینچنینی دیگر با گوشهای خودم شنیده ام.
6- هیچکس تنها نیست...
7- جالب اینجاست که مردم مبارزان رو از خودشون می دونن و نه قهرمان جدا بافته. در این جنبش همه هستند.
راستی, توجه: اسامی عوض شده اند
1- برادرش خرداد پارسال در تظاهرات کشته شد. جایی کار می کند که مدیرانش همه احمدی نژادی هستند و نباید می فهمیدند. از همان روز اول پرسنل چند هزار نفری یواشکی بین خود ستاد هماهنگی تشکیل می دهند که هر روز چند نفر از کدام قسمت برای ابراز همدردی به دیدنش بروند.
حسن می گوید در تمام این یکسال روزی نبوده که حداقل دوسه نفر به دیدنم نیایند. کارگران و کارمندانی که تابه حال ندیده بودمشان.
به جای برادرم هزاران برادر پیدا کرده ام.
2- وقتی شیما را در تظاهرات گرفتند به جز نگرانی از وضعیت خود و احوال خانواده, نگران از دست دادن شغلش هم بود.
بخصوص که قراردادی بود و رئیسش گفته بود سه روز غیبت غیر موجه یعنی اخراج.. یک روز زندانش شد یک هفته و یک هفته شد یک ماه و یک ماه شد چند ماه. وقتی آزاد شد خود را اخراج شده پنداشت و سرکار نرفت.
رئیسش با یک جعبه شیرینی و دسته ای گل به دیدنش آمد. گفت غیبتت موجه است. به جای تو ممکن بود من یا خواهر مرا گرفته بودند.
3- .وقتی همکاران فرزاد در اداره دولتی متوجه شدند اورا گرفته اند ,پس از مشورت در مورد اوضاع مالی خانواده اش و امکان اخراجش تصمیم گرفتند یواشکی هر روز به جای او کارت بزنند و وظایف او را بین خود تقسیم کنند. وقتی فرزاد آزاد شد حتی یک روز غیبت از کار نداشت.
4- پدرام مشغول کار در شرکت خصوصی بود که خبر دادند برادر روزنامه نگارش را گرفته اند. رنگ از رویش پرید. رئیس متوجه جریان شد. به دو نفر از همکاران پدرام گفت که با ماشین شرکت او را به هر کجا می خواهد برسانند و برای هر سه برگه ماموریت پر کرد. به وکیل شرکت زنگ زد و کمک فوری خواست.
5- دهها خبر اینچنینی دیگر با گوشهای خودم شنیده ام.
6- هیچکس تنها نیست...
7- جالب اینجاست که مردم مبارزان رو از خودشون می دونن و نه قهرمان جدا بافته. در این جنبش همه هستند.
راستی, توجه: اسامی عوض شده اند
یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۸
مژده: اعطای آزادی دستشویی رفتن به زنان در زندان های جمهوری اسلامی
1- بار دیگر حمهوری اسلامی ایران ثابت کرد که در عدالت و رأفت و انتقاد پذیری سرآمد کشورهای دیگر جهان است.
فمینیست های کوردل و دشمنان اسلام بدانند که به حول و قوه الهی از این پس زندانیان زن آزادی دستشویی رفتن دارند .
علیرغم شایعات در جمهوری اسلامی قانون دستشویی برای زنان بسیار پیشرفته تر از مردان میباشد
لینک را بخوانید:
"آنها همچنین با اشاره به مشکلات رفاهی زندان ا زجمله محدودیت در استفاده از دستشویی برای زندانی ها ،گفتند :"با پیگیریهای مستمر وشکایتهای متعدد و نامه نگاریهای هنگامه شهیدی و تحمل دو روز مجازات انفرادی به علت داشتن درخواست رفتن به دستشویی خارج از 4 نوبت در روز و پییگیریهای از طریق ریاست بازداشتگاه 209 اوین ،درحال حاضر قانون روزانه تنها حق استفاده از 4 بار استفاده از دستشویی برای زندانیان زن از میان رفته و زندانیان زن آزادانه وهر ساعت که نیاز داشته باشند می توانند از دستشویی استفاده کنند."
(..ببخشید اگر خبر کمی قدیمی بود, من واقعا تحت تأثیر رأفت اسلامی اینها قرار گرفته ام) و نمی دونم چرا بازتاب جهانی این موضوع اینقدر کم بوده. یعنی از هوا کردن موشک کمتر اهمیت داره؟
2- وقتی دستشویی ابزار شکنجه می شود،شیوا نظرآهاری
3- فریبا پژوه زخم معده دارد اما برای اعتراض به 70 روز بازداشت بی دلیل و ممنوع الملاقات بودن و محرومیتش از داشتن وکیل از دوشنبه گذشته دست به اعتصاب غذا زده است.
4 -اسم واقعی سهیلا قدیری خورشید بود....
زندگی و اعدام سهیلا قدیری یکی از غم انگیز ترین ماجراهایی بود که تا به حال شنیده بودم. ننگ اعدام یک زن بی پناه تا ابد با جمهوری اسلامی می ماند
5- شیپ...
چشم راستش گرفته بود و به نظر می رسید چیزی داخل چشمش رفته یا ضربه ای به آن خورده است.
نوبتش که رسید داخل شد. دستمال را از روی چشمش برداشت. چشم کاملا متورم بود و پلکهای قرمز به هم چسبیده بودند.
پلکها را که از هم باز کردم بیش از ده کرم کوچک سفید درون چشم شناور بودند.
6- اندر احوالات سومین فارغ التحصیلی ما...
هی نباید توی راه قلپ قلپ آب می خوردم. واسه همین ها بود که تو صف کرایه شنل داشتم از فشار جیش هی خودم رو چپ و راست می کردم. همین جور که خودم رو تکون می دادم داشتم به فارغ التحصیل های جوون نیگا می کردم. همه موهاشون رو درست کرده بودند. با آرایش خوب خوشگل با زنبل زیمبول های عالی رنگ وارنگ با دامن های کوتاه و شلوارهای شیک و تاپ های خوب و ممه های جوان بچه شیر نداده.
پ.ن. شماره 1
من جمله " مردان زندانی کماکان می توانند جیش خود را با دهان بالا کشیده و تف کنند" رو خودم از دهان یک زندانی مرد شنیده بودم که به شوخی به زندانبانش گفته بود. او تعریف می کرد که چطور یک بار مجبور شده دستشویی خودش رو در یک کیسه فریزر برای ساعت ها نگه دارد تا نوبت دستشویی اش برسد.
دلیل عصبانیت بعضی ها را از این جمله متوجه نمیشوم, با این همه پاکش کردم.
فمینیست های کوردل و دشمنان اسلام بدانند که به حول و قوه الهی از این پس زندانیان زن آزادی دستشویی رفتن دارند .
علیرغم شایعات در جمهوری اسلامی قانون دستشویی برای زنان بسیار پیشرفته تر از مردان میباشد
لینک را بخوانید:
"آنها همچنین با اشاره به مشکلات رفاهی زندان ا زجمله محدودیت در استفاده از دستشویی برای زندانی ها ،گفتند :"با پیگیریهای مستمر وشکایتهای متعدد و نامه نگاریهای هنگامه شهیدی و تحمل دو روز مجازات انفرادی به علت داشتن درخواست رفتن به دستشویی خارج از 4 نوبت در روز و پییگیریهای از طریق ریاست بازداشتگاه 209 اوین ،درحال حاضر قانون روزانه تنها حق استفاده از 4 بار استفاده از دستشویی برای زندانیان زن از میان رفته و زندانیان زن آزادانه وهر ساعت که نیاز داشته باشند می توانند از دستشویی استفاده کنند."
(..ببخشید اگر خبر کمی قدیمی بود, من واقعا تحت تأثیر رأفت اسلامی اینها قرار گرفته ام) و نمی دونم چرا بازتاب جهانی این موضوع اینقدر کم بوده. یعنی از هوا کردن موشک کمتر اهمیت داره؟
2- وقتی دستشویی ابزار شکنجه می شود،شیوا نظرآهاری
3- فریبا پژوه زخم معده دارد اما برای اعتراض به 70 روز بازداشت بی دلیل و ممنوع الملاقات بودن و محرومیتش از داشتن وکیل از دوشنبه گذشته دست به اعتصاب غذا زده است.
4 -اسم واقعی سهیلا قدیری خورشید بود....
زندگی و اعدام سهیلا قدیری یکی از غم انگیز ترین ماجراهایی بود که تا به حال شنیده بودم. ننگ اعدام یک زن بی پناه تا ابد با جمهوری اسلامی می ماند
5- شیپ...
چشم راستش گرفته بود و به نظر می رسید چیزی داخل چشمش رفته یا ضربه ای به آن خورده است.
نوبتش که رسید داخل شد. دستمال را از روی چشمش برداشت. چشم کاملا متورم بود و پلکهای قرمز به هم چسبیده بودند.
پلکها را که از هم باز کردم بیش از ده کرم کوچک سفید درون چشم شناور بودند.
6- اندر احوالات سومین فارغ التحصیلی ما...
هی نباید توی راه قلپ قلپ آب می خوردم. واسه همین ها بود که تو صف کرایه شنل داشتم از فشار جیش هی خودم رو چپ و راست می کردم. همین جور که خودم رو تکون می دادم داشتم به فارغ التحصیل های جوون نیگا می کردم. همه موهاشون رو درست کرده بودند. با آرایش خوب خوشگل با زنبل زیمبول های عالی رنگ وارنگ با دامن های کوتاه و شلوارهای شیک و تاپ های خوب و ممه های جوان بچه شیر نداده.
پ.ن. شماره 1
من جمله " مردان زندانی کماکان می توانند جیش خود را با دهان بالا کشیده و تف کنند" رو خودم از دهان یک زندانی مرد شنیده بودم که به شوخی به زندانبانش گفته بود. او تعریف می کرد که چطور یک بار مجبور شده دستشویی خودش رو در یک کیسه فریزر برای ساعت ها نگه دارد تا نوبت دستشویی اش برسد.
دلیل عصبانیت بعضی ها را از این جمله متوجه نمیشوم, با این همه پاکش کردم.
برچسبها:
آزادی,
دستشوئی,
رأفت اسلامی,
زنان,
زندان,
شکنجه,
عدالت,
هنگامه شهیدی
سهشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸
اعتراف زیتونی
گفتم تا بازار بگیر بگیر و اعتراف هنوز داغه یکی هم من بنویسم که در روز دادگاه آماده باشم و برادرا به زحمت نیفتن.
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
اعتراف زیتونی
گفتم تا بازار بگیر بگیر و اعتراف هنوز داغه یکی هم من بنویسم که در روز دادگاه آماده باشم و برادرا به زحمت نیفتن.
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
1- ماجرای وبلاگ نویسی من برمی گرده به یک روز در اواخر تابستان سال 81 . داشتم برای خودم آلبالو یخی می خوردم و در فکر کشف انرژی هسته ای از هسته آلبالو در کتری برقی بودم که ناگهان در خونه رو زدن. مردی به نام میم.میم برام یه چمدون پر از دلار و یورو و فرانک و مارک و از این طور چیزا آورد و گفت اگه دست از کشف مشف برداری و به جاش وبلاگ بنویسی و یواش یواش جوونای مردمو از راه به در کنی و رژیم پاک جمهوری اسلامی رو بد نشون بدی بازم برات ازینا میاریم. آقا, مارو می گی آی وسوسه شدیم... آدمیم دیگه, جایزالخطا...
هنوز نصف پولا رو حیف و میل و خرج عیاشی نکرده بودم که خانم ز. از انگلیس زنگ زد گفت: پس کو وبلاگ؟ اسمشم حتما باید با اول اسم من شروع بشه! بعدا فهمیدیم اسم ایشون همون ز.ک ست که به دستور شوهرش (میم.ح.میم) تغییر داده به ز.ر.(اونوقت ادعای برابری زن و مردشم می شه) و هر بار می خواد زنگ بزنه هواپیما سوار می شه می ره انگلیس, تا معلوم نشه ایران زندگی می کنه.
2- شخصی به نام میم دال(موشه دایان) پس از مشورت با گاف. میم(گلدا مایر) پیشنهاد کرد که اسم وبلاگمو بذارم زیتون تا خاری باشم بر راه فلسطینیان و من چشم بسته قبول کردم.
3- خانم ز مرتب بهم زنگ می زد و بهم رهنمود می داد که چی بنویسم چی ننویسم. می گفت اول از نوشته های شخصی و خاله زنکی شروع کن و بعد به صورت زیرزیره با غلو کردن مشکلات ایران حکومتو زیر سوال ببر.
هیچوقت یادم نمی ره که یک بار مرغ خریدم کیلویی 2990 تومن و به صورت بیشرمانه ای تو وبلاگم نوشتم آی مردم مرغ شده کیلویی سه تومن! وقتی زعفرون از مثقالی 2 هزار تومن در طول دو سال شد 29 تومن عین پاچه ورمالیده ها چادر گیرم نیومد جاش شال بستم کمرم اومدم تو وبلاگم چشمامو بستم و دهنمو باز کردم و نوشتم کی گفته تورم رو به کاهشه؟ (همراه با گریه ندامت) +( گریه حضار)
4- در اثر القائات آقای جیم.جیم نزدیک بود عضو نهضت اتو بشم که البته به خواست خدا همون شب اول اتو و متعاقب اون دماغم سوخت و درس بزرگی گرفتم .
5- ریاست محترم دادگاه, خدا شاهد است ای میل های زیادی از فردی مشکوک به نام کاف. گاف به دستم می رسید که عضو نهضت اسکناس نویسی شوم و به علت کمی وقت(به خواست خدا) نشد...
6- خانم عین.غین از ایالت کالیفرنیای آمریکا بارها منو به عضویت در نهضت تخم مرغ دعوت کرد که قبل از عملی کردن اون خوشبختانه دستگیر شدم.
7- خودم به چشم خودم دیدم خبرنگارا برای هیجان انگیزتر شدن گزارششون ندا و سهراب و... کشتن. و با گرفتن حق السکوت ساکت موندم.
8- چندین بار با گرفتن دستمال جلوی گوشی با بی بی سی و وی او ای با اسمای مختلف مصاحبه کردم.
9- خدا منو ببخشه. چندین بار ای میلهای سخنرانیهای سران حکومتو با بزرگنمایی بعضی جملات برای 78 نفر از دوستان فوروارد کردم. توی سه تاشون عکس جعلی فیروزآبادی بود که با فتوشاپ شکمشو بزرگ کرده بودن.
10- سه بار رضا پهلوی شخصا بهم زنگ زده و گفته وبلاگمو می خونه و تازه نظر هم می ده.
11- چهار بار شاپور بختیار و فریدون فرخزاد با ایمیل تشویقم کردن.
12- یه شب خواب فولادوند و رضا فاضلی رو دیدم.
13- دوبار از جلوی خونه ی داریوش و پروانه فروهر رد شدم.
14- خانم ف.ر. یه بار بهم دویست هزار مانتوی سبز بهم داد بین دخترا پخش کنم.
15- آقای ر. حدود یک میلیون دستکش مخمل برام فرستاد تا باهاش انقلاب مخملین راه بندازم.
16- آقای میم.کاف دومیلیون بطری برام فرستاد تا باهاشون کوکتل مولوتون! درست کنم. بلد نبودم توشون شراب درست کردم.
17- یه بار با آقای دال ِ وکیل تریاک کشیدم.
18- اعتراف می کنم در دانشگاه "علوم انسانی" خوندم.(صدای وای وای و نچ نچ حضار)
19- با هر که شما بخواهید(به جز با سی با) رابطه جنسی داشته ام.
20- اصلا پسرم در اثر سکس چت با یکی از سران نهضت سین.(سبز) به وجود اومده.(گریه شدید)
21- وقتی پسرم دنیا اومد پزشکان بدون مرز, به صورت وقیحانه ای مرزها رو در نوردیدن و یواشکی اومدن ایران در همون بیمارستان او را طوری عمل جراحی کردن که شبیه سی با به نظر برسه.
22- تا به حال 232 بار از کلمه موهن "حقوق بشر" استفاده کردم.
23- رفتار شما در زندان باهام خیلی خوب بوده و به جای بازجویی, با خواهرا همه ش خوندیم و رقصیدیم.
25- علت کم شدن وزنم وجود استخر و وسائل بدنسازی بوده. خواهش می کنم تا رسیدن به وزن ایده آلم همینجا نگهم دارید.
26- من متوجه شدم تقلب یه دروغ بزرگه و اصلا این کلمه باید از کتاب لغات حذف بشه.
27- موقع شنا و گرفتن آفتاب در استخر زندان خوب فکر کردم دیدم الف.نون بهترین رئیس جمهور جهانه و واضحه که میم.ح.میم و میم.کاف بهش حسودی می کنن. از قدیم گفتن حسود هرگز نیاسود.
28- یکی از گناهان دیگه م اینه که در جاده چالوس نشونه های سبز و وی از پنجره ماشین به دیگران نشون دادم.
29- اگه در دامان رأفت اسلامی شما نیفتاده بودم احتمالا در تظاهرات روز قدس هم شرکت می کردم. وای بر من.
30- از همینجا اعلام می کنم نه تنها زندان که دادگاه و وکیلم هم دارای استانداردهای جهانی می باشند و به تازگی ایزو 9009 شونو اخذ کردن.
31- این روزنامه های چپی مپی نیان تو بوق کنن این زخما رو صورت زیتون چیه! من و خواهر فاطی و زری صورت همدیگه رو بند می نداختیم اینطوری شد. دندون هم به جان شما از اول نداشتم.
32- ...
ریاست محترم دادگاه الان ساعت 3 صبحه و من خوابم میاد. بقیه اعترافاتم بمونه برای بعد...
و عجل فرجه ُ
پ.ن.
تورو خدا می بینید باید به جای مطلبی برای هفتمین سالگرد وبلاگم چیا باید بنویسم.
به قول معروف اوضاع مملکت آدم مفلس رو چو من وا می داره به رقاصی
دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۸
روهیپنول یا داروی تجاوز, دارویی که در زندانها به جوانان داده شده است تا به آنها تجاوز شود
دکتر ف... که از جراحان به نام است دیروز صبح به من گفت دوست دارم امروز تو دستیارم باشی با کمال میل قبول کردم چون همیشه جراحی های خیلی سخت عروقی نورونی را انجام می داد و کلی نکته جدید در هربار دستیاری یاد می گرفتم اما این بار یک عمل ساده بود یک کیست مقعدی دکتر ف... احتمالا حوصله نداشت خودش عمل کند مرا به ظاهر دستیار کرده بود من به آرامی کیست را جدا کردم اما زمانی که خارجش کردم متوجه شدم کیست نیست و یک توده ی عفونی است و برای پاتو آنرا بسته بندی کردم دکتر بعد از عمل از من خواهش کرد که شخصا به آزمایشگاه بروم و جواب را بگیرم و به دکتر ر... بگویم که نهایت دقت را بکنند چرا که این بیمار از بستگان دکتر هستند حالا فهمیدم چرا دکتر عمل به این سادگی را قبول کرده بی علاقه به آزمایشگاه رفتم وظرف را تحویل دادم و 40دقیقه ایی با دکتر ر... گرم صحبت شده بودم که جواب آمد Chlamydia یک بیماری عفونی آمیزشی اما با این سطح خیلی عجیب بود سطح درگیری آنقدر زیاد بود که دکتر به جای درمان دارویی از جراحی استفاده کرده بود.به اتاق دکتر رسیدم و گفتم Chlamydiaاست دکتر بدون توجه به من گفت علی می دانی چرا امروز از تو خواستم که دستیار من باشی؟بی مهابا گفتم چون در شان شما نبود دکتر لبخندی زد و گفت نه مثل همیشه اشتباه کردی-این بیمار از بستگان ماست که تازه از زندان آزاد شده می دانی این عفونت از چه راهی انتقال پیدا می کند؟برق از سرم پرید اولین موردی بود که می دیدم و خودم عملش می کردم گفت می خواهم با باقری لنکرانی تماس بگیرم و همه چیز را بگویم گفت حالا برو ببین وضعش چه طور است مات و مبهوت مانده بودم گفتم دکتر با چه کسی آمده است ؟خانواده اش خبر دارند؟گفت علی جان آرام باش هیچکس خبراز این موضوع تجاوز جز من و تو ندارد حتی خانواده اش .گفتم یعنی نگفته است؟بیچاره حتما خجالت کشیده.گفت نمی دانم می خواهی هنگام ویزیت دکتر ج... تو هم حضور داشته باش(دکتر ف... همیشه بعد از عمل بیمارانش را برای معاینه روانپزشکی به دکتر ج... می سپارد)ساعت 6 دکتر ج... آمد و به اتفاق به اتاق بیمار رفتیم چند سوال کرد که او هم یک سری جواب شکسته بسته داد ودکتر از من خواست که ایشان را تنها بگذارم نیم ساعتی بیرون ماندم وبیرون آمد گفت هیچ چیز یادش نمی آید می دانی یعنی چه دکتر؟گفتم عوارض بیهوشی گفت نه احتمالا * rohypnol گفتم دکتر مگر می شود آنقدر حالم بد شد که دکتر ج... مرا به پاویون رساند و پرستار برایم آب قندی آورد گفتم دکتر چرا در حکومت اسلامی که این کار از مذموم ترین کارهاست همچین اتفاقی می افتد؟گفت ببین این عمل چند هدف را دنبال می کند
1- ایجاد وترس وارعاب در جامعه
2- ایجاد خشونت و ترویج آن در جامعه:
تصور کن در زندان با دست های بسته به شما تجاوز کنند و هیچ کاری نتوانی انجام دهی اکثر قریب به اتفاق افراد حاضرند بمیرند و این عمل با آنها انجام نشود پس در همین مرحله یا دست از جان می شویی و دیگر هیچ چیز برایت اهمیت ندارد جز انتقام یا اینکه دیگر هیچوقت جرات و جسارتی برایت باقی نمی ماند که هردو از عوامل خشونت هستند و از طرف دیگر تاثیری که روی اطرافیانت می گذارد این است که تصور کن بچه تورا کسی بکشد ممکن است از قصاص او بگذری اما اگر بفهمی کسی به فرزندت تجاوز کرده تحت هیچ شرایطی حاضر نمی شوی شخص را ببخشی حتی به قیمت مرگ یادت باشد که خشونت عامل نابودی جنبش های مدنی صلح آمیز است سردمداران حکومت هر کاری می کنند تا بتوانند احساسات جامعه را جریح کنندوپس از آن مردم دست به حرکات خشونت آمیز بزنند تا مجوزی بگیرند برای بستن مردم به گلولهاما اتفاق جدی تری که برای شخصی که به او تجاوز شده است می افتد از او یک فرد افسرده و منفعل می سازد تجاوز شکستن و خردکردن افرادی است که باشکنجه های معمول خرد نمی شوند که معمولا این افراد انسانهایی هستند که از لحاظ روحی بسیار قوی هستندو معمولا اگر این افراد تحت درمان دارویی قرار نگیرند خودکشی می کنند چرا که دایم در این فکر هستند که از حرمت شرف خودشان نتوانسته اند دفاع کنند و از طرفی با منفعل شدن آنها نظام را تهدید نمی کنند و تازه ثابت کردن این موضوع از همه چیز سخت تر است چرا که هم تشخیص تجاوز جنسی به عهده پزشک قانونی است که در انحصار دولت است وهم به دلیل گذشت زمان به علت نبود علامت مثبت تقریباً غیرممکن است.و جالبتراینکه بیشترافراد مایل به معاینه پزشکی، بازجویی پلیس و رسیدگی دادگاه نیستند.واز طرف دیگرامران فقط بر اساس شهادت گواهان محکوم نمیشوند و باید مدارک تأیید کننده از دیگران کسب شود. مدارک مربوط به اثبات دخول، هویت تجاوز کننده و... .به دکتر فاضلی زنگ زدم و شرح ما وقع را گفتم و گفتم که می خواهم این موضوع را منتشر کنم اما گفت فعلا دست نگه دارم تا نه سر خود را به باد دهم نه سر بیمارم را به قول حمید شب خیز آقا داستانی شده ها و چه می کنه این محمود چی توزآدم تو این مملکت چیزهایی رو می بینه که واقعا اگر بمیره کمه امروز با دکتر ف... قرار دارم می خوام پیشنهاد بدم یه نامه بنویسیم راجع به این موضوع به رییس مجلسی که می گه تجاوز جنسی اتفاق نیافتاده و امضای تمام پزشک هایی که می شه رو بعد از معاینه بگیرم دعام کنید هرچند که اگر این قرص رو داده باشن به این بازداشتی ها خیلی سخته ثابت کردنش چون نهایتا تا 72 ساعت در ادرار قابل شناساییه اما حداقل یه مورد که دست خودمونه هستضمننا اگر آشنایی دارید که تازه از زندان آزاد شده حتما پست بعدی رو بخونید و اگر حتی گفت بهش تجاوز نشده حتما کارهایی که گفتم رو انجام بدید چون اگر بهش روهیپنول داده باشن هیچی یادش نمی یاد *rohypnol:روهیپنول یا روفیز دارویی است از خانواده داروهای خواب آور و از طبقه ی پام ها با قدرتی بسیار بالاترکه به دلیل تاثیرات بسیار قوی و طولانی که این دارو در خاموش سازی مرکز سیستم عصبی اعمال می کند به " داروی تجاوز " معروف است.عوارض این دارو استفراغ ، توهم ، دشواری در تنفس ، کما فراموشی کامل اختلال در تکلم و یا حتی مرگ را ممکن است در فرد ایجاد کند
من این مطلب رو با ای میل دریافت کردم و چون مطمئن نبودم که نویسنده بخواد نام پزشک ها آورده بشه فقط حرف اولشون رو گذاشتم بمونه. بعد در سرچ در گوگل وبلاگ دکتر علی رو پیدا کردم. یادداشت های یک پزشک
- توصیه های یک روانشناس به خانواده ها برای بهبود وضعیت روحی زندانیان پس از آزادی
- مطلب افشاگرانه ی فرشته قاضی خبرنگار و فعال حقوق بشر از بازجوییهایش در زندان اوین را حتما بخونید...
روزنامه اعتماد ملی توقیف شد - ... درود بر کروبی که عقب نشینی نمی کند. اگر بخواهد وبلاگهایمان را برایش روزنامه می کنیم.
http://z8un.com
جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸
توهم رهبری
1- بابا این خامنه ای انگار واقعا باورش شده رهبره. همچین شونه میاره جلو واسه بوسیدن.
احمدی نژاد هم ظاهرا همون قدر در توهم ریاست جمهوری به سر می بره. همچین تو مجلس سخنرانی می کنه که انگار واقعا 24 میلیون رای آورده.
بدبختی, هیچ جورم بیدار نمی شن. نه با داد و هوار و با پاشوندن آب تو صورتشون.
من با خشونت مخالفم اما بعضیا انگار فقط با سیلی و لگد از خواب بیدار می شن.
2- اقدامات اوليه در برابر گاز اشك آور جديد حتما بخونید.
3-. احمدی نژاد برای رإی آوردن, اومد از چند ماه قبل حقوق بازنشسته ها رو زیاد کرد و دستور داد خانومای خانه دار رو بیمه کنن.
حالا اومدن از هر بازنشسته بین 60 تا 150 هزار تومن کسر کردن و بیمه زنان خانه دار رو هم لغو کردن . یعنی میلیون ها زنی که با هزار امید و آرزو و زحمت رفتن تامین اجتماعی پرونده تشکیل دادن و شش ماه آزگار رفتن پول واریز کردن حالا می گن بیایین پولتونو پس بگیرید.
احمدی نژادو بدید دست یکی از این بازنشسته ها یا خانومای خانه دار, تیکه بزرگش گوششه.
به هر کی می گم وای... یعنی قراره چهار سال دیگه این احمدی نژاد به این مملکت گند بزنه, نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می کنه می گه خیالت راحت! همین امسال کار"اینا" تمومه. حتی امروز یکی که به احمدی نژاد رای داده اینو بهم گفت..
4- درسی که رهبر و رييس جمور ايران بايد بياموزند...
5- دروغ که خناق نیست...
اولش اعلام می کنن سه تا آمریکایی در مرز دستگیر شدن. بعد با پررویی اعلام می کنن که ما هم از وضعیت سه تا خبرنگار آمریکایی خبر نداریم.
حالا می خوان چه بازی هایی سر این بیچاره ها در بیارن معلوم نیست.
شایدم با یه تهدید, از ترسشون مثل دریانوردها با کلی کادو و کت شلوار و صنایع دستی ولشون کردن.
6- به مراسم ختم کیانوش آسا در کرمانشاه حمله و ده نفر را دستگیر کردند.
7- مراسم بهزاد مهاجر امروز پنجشنبه ساعت 6 در سعادت بود. امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه.
8- اتحاد ایرانی های داخل و خارج کشور در وقایع اخیر عالی بود...
9- درود بر کشورهایی که حاضر نشدن این حکومت تزویر و ریا را به رسمیت بشناسند. مرهمی بود بر دل شکسته ما
10- جمعه برنامه کوهپیمایی اعتراض آمیز.
11- تو جاده چالوس جنبش سبز بیداد می کنه. قبول ندارید؟ یه سر بزنید. یا از کسی که رفته بپرسید. قبلش حتما یه نماد سبز با خودتون ببرید.
حتی شده یه لنگه دمپایی سبز(نوشته خوابگرد رو در وبلاگش پیدا نکردم)
12- خواهرم, برادرم, سبزی مچ بند تو از چادر سیاه من کوبنده تر است...
13- یادداشت شادی صدر پس از آزادی از زندان...
14- خونی که رگ ماست, هدیه به جنبش ماست...
15- تف بر جمهوری اسلامی: عبدالله مومنی در زندان قدرت تکلم و حرکت را از دست داده
16- اینا واقعا جزء جنبش "ما هستیم" هستن؟ اگر آره, واقعا براشون متاسفم! اینا با خودشون هم نمی تونن بسازن.بعدش شعار مرگ بر موسوی دیگه این وسط چه صیغه ایه؟
لینک در بالاترین
احمدی نژاد هم ظاهرا همون قدر در توهم ریاست جمهوری به سر می بره. همچین تو مجلس سخنرانی می کنه که انگار واقعا 24 میلیون رای آورده.
بدبختی, هیچ جورم بیدار نمی شن. نه با داد و هوار و با پاشوندن آب تو صورتشون.
من با خشونت مخالفم اما بعضیا انگار فقط با سیلی و لگد از خواب بیدار می شن.
2- اقدامات اوليه در برابر گاز اشك آور جديد حتما بخونید.
3-. احمدی نژاد برای رإی آوردن, اومد از چند ماه قبل حقوق بازنشسته ها رو زیاد کرد و دستور داد خانومای خانه دار رو بیمه کنن.
حالا اومدن از هر بازنشسته بین 60 تا 150 هزار تومن کسر کردن و بیمه زنان خانه دار رو هم لغو کردن . یعنی میلیون ها زنی که با هزار امید و آرزو و زحمت رفتن تامین اجتماعی پرونده تشکیل دادن و شش ماه آزگار رفتن پول واریز کردن حالا می گن بیایین پولتونو پس بگیرید.
احمدی نژادو بدید دست یکی از این بازنشسته ها یا خانومای خانه دار, تیکه بزرگش گوششه.
به هر کی می گم وای... یعنی قراره چهار سال دیگه این احمدی نژاد به این مملکت گند بزنه, نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می کنه می گه خیالت راحت! همین امسال کار"اینا" تمومه. حتی امروز یکی که به احمدی نژاد رای داده اینو بهم گفت..
4- درسی که رهبر و رييس جمور ايران بايد بياموزند...
5- دروغ که خناق نیست...
اولش اعلام می کنن سه تا آمریکایی در مرز دستگیر شدن. بعد با پررویی اعلام می کنن که ما هم از وضعیت سه تا خبرنگار آمریکایی خبر نداریم.
حالا می خوان چه بازی هایی سر این بیچاره ها در بیارن معلوم نیست.
شایدم با یه تهدید, از ترسشون مثل دریانوردها با کلی کادو و کت شلوار و صنایع دستی ولشون کردن.
6- به مراسم ختم کیانوش آسا در کرمانشاه حمله و ده نفر را دستگیر کردند.
7- مراسم بهزاد مهاجر امروز پنجشنبه ساعت 6 در سعادت بود. امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه.
8- اتحاد ایرانی های داخل و خارج کشور در وقایع اخیر عالی بود...
9- درود بر کشورهایی که حاضر نشدن این حکومت تزویر و ریا را به رسمیت بشناسند. مرهمی بود بر دل شکسته ما
10- جمعه برنامه کوهپیمایی اعتراض آمیز.
11- تو جاده چالوس جنبش سبز بیداد می کنه. قبول ندارید؟ یه سر بزنید. یا از کسی که رفته بپرسید. قبلش حتما یه نماد سبز با خودتون ببرید.
حتی شده یه لنگه دمپایی سبز(نوشته خوابگرد رو در وبلاگش پیدا نکردم)
12- خواهرم, برادرم, سبزی مچ بند تو از چادر سیاه من کوبنده تر است...
13- یادداشت شادی صدر پس از آزادی از زندان...
14- خونی که رگ ماست, هدیه به جنبش ماست...
15- تف بر جمهوری اسلامی: عبدالله مومنی در زندان قدرت تکلم و حرکت را از دست داده
16- اینا واقعا جزء جنبش "ما هستیم" هستن؟ اگر آره, واقعا براشون متاسفم! اینا با خودشون هم نمی تونن بسازن.بعدش شعار مرگ بر موسوی دیگه این وسط چه صیغه ایه؟
لینک در بالاترین
برچسبها:
ا عبدالله مومنی,
احمدی نژاد,
توهم,
جنبش,
رهبر,
زندان,
شادی صدر,
کیانوش آس
اشتراک در:
پستها (Atom)