1- قدیما می گفتن "دزد نگرفته پادشاه است." اما هر چه نگاه میکنم میبینم تو ایران هر دزد رده بالایی که مچش باز میشه فقط تغییر نقش میده و همون بالا بالاها میمونه.
رفیقدوست رو به خاطر اختلاس و بالا کشیدن پول بنیاد مستکبران(مستضعفان سابق) میگیرن . به مدت در زندان (با درهای باز) عین پادشاهها زندگی میکنه. بعد از مدتی دیدیم به عنوان یکی از چهرههای موفق جمهوری اسلامی تو تلویزیون باهاش مصاحبه کردن و حالا باز هم برای خودش کیا بیایی داره.
بعد قاضی مرتضوی طیق نوشتهی امیرفرشاد ابراهیمی در یزد گند بالا میزنه و میاد تهران میشه دادستان تهران.
بعد فلانی.... بعد بیساری... ( تو بگو کدومشون سالمن)
حالا زارعی بعدا چکاره بشه خدا داند.
پس این ضربالمثل باید عوض شه و بگیم:
در ایران دزد گرفته شده هم پادشاه است...
2- شعری از "بهرام پژدو" شاعر قرن هفتم هجری به عنوان پیشگویی شرایط امروز ایران در دید و بازدیدهای عید دستبهدست میگرده. برای اطمینان تو اینترنت سرچ کردم دیدم درسته... همچین شعری هست:
هزاره سر آيد به ايران زمين
دگرگون شود کار و شکل بهين
رسد پادشاهی به يک ديو کين
که دين بهی را زند بر زمين
برآيد همه کامه جور و خشم
از آن ديو بیرحمت تنگ چشم
ز ايران زمين و ز نام آوران
فتد پادشاهی به بد گوهران
همه خطهي فارس پر غم شود
بجای طرب ، رنج و ماتم شود...
شود چيره بر خلق آز و نياز
فزونی کند رنج و درد و گداز
بسی اوفتد در زمين بوم و برز
که ويرانی آرد به هر شهر و مرز
به بيداد کوشند يکبارگی
نرانند جز بر جفا بارگی
کسی را بُوَد نزدشان قدر و جاه
که جز سوی کژی نباشدش راه
ز مَردم هر آنکس که باشد بتر
بود هر زمان کار او خوبتر
نيابی در آن بدکسان يک هنر
مگر کينه و فتنه و شور و شر
نبينی در آن قوم رای و مراد
نباشد به گفتارشان اعتماد
نه نان و نمک را بود حرمتی
نه پيرانشان را بود حشمتی
جز آز و نياز و بد و خشم و کين
نبينی تو با خلق روی زمين
بسی گنج و نعمت ز زير زمين
برآرند آن قوم ناپاک دين
چو باشند بی دين و بی زينهار
ز پيمان شکستن ندارند عار
نه نوروز دانند و نه مهرگان
نه جشن و نه رامش ، نه فروردگان
بسی نعمت و مال گرد آورند
مر آنرا به زير زمين گسترند
گنه کار باشند از کار خويش
نرنجند از شرمِ کردار خويش
ز مَردم در آن روزگاران بد
ز صد يک نبينی که دارد خرد
بسی نامداران و آزادگان
که آواره گردند از خان و مان
ردانی که در بوم ايران بُوند
به فرمان ايشان گروگان بُوند
شود جفت آن قوم بی اصل و بن
بسی دخت آزاده ي پاک تن
بخدمت بناچار بسته کمر
به نزد چنان قوم بيدادگر
نيامد کسی را چنان رنج و تاب
به هنگام ضحّاک و افراسياب
نيارد پدر ياد فرزند خويش
از آن رنج و سختی که آيد به پيش
....
نماند به يک گونه کار جهان
چو بادی است نيک و بد آن جهان
چو رخ زی پذشخوار گر آورند
وزان جايگه دين و شاهی برند
رسد کار آن بدسگالان به جان
هم آواره گردند از خان و مان
چو آيد بر ايشان زمانه بسر
ببينند ز اوّل نشان ضرر
چگونه بود آخر کارشان؟
کجا بشکند تيز بازارشان؟
به نيروی دادار پيروزگار
برآيد از آن بد نهادان دمار!
(بهرام پژدو)
سهشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۷
دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷
اشتراک در:
پستها (Atom)