شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵
پول، این چرک کف دست
البته متاسفانه تابهحال 66 کشته و بیش از هزار زخمی در شهرهای بروجرد و درود داشتهایم . اگه خونهها محکمتر بودن و یا همه چادری در اختیارشون بود شاید اینا الان زنده بودن.
خونههای بم با وجود اینهمه کمکبینالمللی هنوز بعد از دوسال و نیم ساخته نشده. خدا به داد هموطنان لُرمون برسه!
2- به مهمون رو بدی، وقتی نیستی، میره دیش ماهواره رو میچرخونه به سمت ترکیه و دیگه نمیتونی کانالهای ایرانی رو نگاه کنی!
شنیدم در کانال آپادانا ابراهیم نبوی برنامه داره و دوست داشتم این برنامه رو ببینم. که دیگه نمیتونم.
جالبه که هر جا رفتیم عیددیدنی و گله کردیم از کار این مهمون فضولمون، دیدیم اونا هم همینکارو کردن! میگفتن اعصابمون خورد شد از شعار این کانالهای سیاسی. هی بهمون القا میکنن آمریکا بهزودی حمله میکنه و اینا بهزودی میرن ولی هیچخبری نمیشه! کانالهای ترکیه دیمبلو دومبل داره و آدم غصههاش یادش میره.(من که اصلا دوست ندارم)
خیلیها هم دوباره فیلشون یاد هندوستان کرده. هر جا میری یا درخواست اقامت آمریکا دادن یا مهاجرت به کانادا و... خیلیها عازم سفر به دبی و آنکارا برای مصاحبه با سفارت آمریکا هستن. این سری آدمها معتقدن که این کشور حالا حالاها درستبشو نیست(اینو موافقم) و اقلا برن بچههاشونو نجات بدن.
ما هم که هی تنهاتر میشیم!
3-پول، این عنصر نامطلوب! چرک کف دست!
یکی از دوستای سیبا که در شهری به فاصلهی سهچهار ساعت از تهران زندگی میکنه، تاحالا چندبار با همسر و بچهی سهچهار سالهش اومدن خونهمون(بیشتر سرزده). و من هر بار تا اونجایی که تونستم ازشون پذیرایی کردم. شب نگهشون داشتم و نگذاشتم بهشون بد بگذره. خانمش زن خوشرو و راحتیه و هر وقت میاد یکراست میره رو کاناپه دراز میکشه...
تا اینکه با اصرار اونا تصمیم گرفتیم یکبار هم ما بریم پیششون. کمی دیر راه افتادیم. ساعت 2 بعداز ظهر رسیدیم. من که روم نمیشد این ساعت برم خونهشون گفتم زنگ بزنیم بگیم ناهار خوردیم. در شهر قدمی میزنیم تا اونا استراحتشونو بکنن و ساعت چهار و پنج میریم خونهشون. با اینکه از قبل میدونستن میریم فوری قبول کردن.
زن اخلاقش در خونهی خودش خیلی فرق داشت.
نسبت به همهچیز خونشون حساسیت داشت. مرتب به بچهش میگفت مبلها جهیزیهشه، یواشتر بشینه( بچه بیستکیلو هم نداشت و موقع نشستن میپرید رو مبل). اگر مرد سر یخچال می رفت چیزی برداره، داد میزد: یخچال که مال بابات نیست. جهیزیهی منه بایدم محکم درشو ببندی!
راستش اول فکر کردم عصبانیه. بعد فکر کردم نکنه داره به من تیکه میزنه که جهیزیه به اون صورت ندارم و هر چی دست دوم تو خونه بوده همونا رو با سیبا استفاده میکنیم.
بعد دیدم نه. انگار شوهر و دخترش به حرفاش عادت دارن.
یکی دوساعت نگذشته بود که به اصرار زن رفتیم میدونی که میگفت قشنگه و ما ندیده بودیم . بعد گفتم بریم بستنی بخوریم. موقع حسابکردن بینشون دعوا شد. من اومدم حساب کنم نگذاشتن. سیبا هم همینطور. میگفتن اینهمه شما مارو به سینما و شام دعوت کردین، اینجا مهمون مائید. اما زن با خندهبه شوهر میگفت شما بده. مرد باید حساب کنه. مرد میگفت تو که سرکار میری ما یه بار خرج کردنتو ببینیم. و من و سیبا متعجب. چون رفتار ما دقیقا عکس ایناست. هر کدوم زودتر میخواهیم حساب کنیم.
برای دخترشون این رفتار کاملا عادی بود.
شب که دور هم نشسته بودیم. بیشتر صحبت زن دائم سر این بود که بابام بهترین جهیزیهی این شهرو برام گرفته از بهترین مارکهای خارجی و هر چی سیبا میخواست بحث رو عوض کنه و مثلا بکشونه به فیلمی که تلویزیون نشون میداد باز میرفت سر این که این تلویزیون در نوع خودش گرونترینه و...
تمام مدت هم صدای فیسفیس زودپز میومد که نوید شام رو میداد.
بچهرو سپردیم به آقایون و رفتیم آشپزخونه. اونجا که دیگه جای مانوور برای پز دادن مارکهای وسائل چهیزیهی هفتهشتسال پیشش بیشتر شد. از زودپز فیسفیسکن بگیر تا همزن و سرخکن و چایساز و قهوهساز و پلوپز و بشقابها و چنگالها و...
چیزایی که من حتی بهشون فکر نمیکردم که باید حتما ست باشن و از یک مارک:) مال من هر کدوم مال یک کارخونه و هر کدوم متعلق به یک عصر بود. یکیش مال زمان هوخشتره و دیگری مال قاجار و اونیکی ایرانی و اون یکی خارچی تقلبی:)) اصلا احساس بدبختی هم نمیکنم که کتریام پلانه و قابلمهام تفال ایرانی و یخچالم جنرالالکتریکه( تازه اونم دستدوم خریدم) و مثلا ماکروفر که سیبا خریده الجی و مبل و فرشام همه دستدومن و مامانم بهم داده. و بعضی میزای عسلی کارتونهای کتابه که روش رومیزی کشیدم. سیبا هم بزنه بشقابی لیوانی چیزی بشکنه اصلا ناراحت نمیشم. چون اصولا همهی سرویسام ناقصن. تازه خوشحالتر هم میشم و تشویقش میکنم که یکی دیگه ازشون کم کرد:)
بالاخره زمان دیدن اصل مطلب رسید. تمون این مدت توی زودپز حدود یک کیلو سیبزمینی داشته آبپز میشده! و حالا باید با هم کوکو درست میکردیم اونم با فقط یک دونه تخممرغ. من تو این مقدار سیبزمینی ششهفتتا تخممرغ میزنم. گفتم خوب لابد رسمشونه. ولی درآوردن این حجم کوکو با یه تخممرغ کوچیک کمی سخت بود که بالاخره انجام شد.
موقع خوردن شام هم کلی مراسم داشتیم. چیدن ست همرنگ ظروف آرکوپالی که مامانش اینا برای جهیزیهش از کیش خریده بودن کلی وقت برد. از دهنم در رفت که بابا برای کوکو 5 تا پیشدستی بیاری کافیه. آنچنان نگاهی بهم انداخت که بند دلم پاره شد.
موقع خواب دخترش هم تخت سیسمونی، لحاف و بالشش، لباسای مارکدار. کالسکه و نینیلایلایش داستانها داشت. شوهرش اومد میلهی تخت بچه رو بده بالا، از بخت بد گیر کرد. همچین هواری سرش کشید که خواب از سر بچه پرید.
تا آخر شب هم زن از پولداری پدرش گفت و برادرش که لطف کردن و شوهرش رو در کارخونهشون استخدام کردن و خودش هم اونجا مشغوله. حقوق خودشو که میگیره و یکقرون خرج نمیکنه. نصف حقوق شوهره رو هم از کارگزینی مستقیم میگیره برای خودش و به این کارشم افتخار می کرد.
زن چند تا آپارتمان داره که اجارهشون داده. و شوهر خونهای گرون اجاره کرده.
زن حسابپساندازی داره بیشتر از صد میلیون که شوهره نمیدونه( به منم پیشنهاد میکرد یواشکی جمعکنم و اینقدر ببو نباشم)
با دیدن اونا، تازه متوجه شدم چقدر من و سیبا در مسائل مالی با هم یهرنگیم!
هر کدوم حقوق میگیریم میگذاریم توی یه کشوی مشترک. هر چی احتیاج داریم بر میداریم. وقتی هم تموم میشه جیبامونو میتکونیم. هیچوقت فکر نمیکنیم خونه مال کیه، پولا مال کیه، اسبابها مال کیه. به خاطر مسائلی مجبور شدیم تموم سکههای سرعقد رو بفروشیم و خرج کنیم. حساب نکردیم کدوما رو فامیل کدوممون داده.
اما با این وجود تاحالا دستمونو جلوی کسی دراز نکردیم. مسافرتامونو میریم. وسائلی که میشکنه پول جمع میکنیم با هم میخریم. خلاصه دارایی و نداریهامونو با هم تقسیم میکنیم.
گاهی فامیلهای دور سیبا میان وسائلمون رو میبینن چند تا تیکه بارمون میکنن. سیبا خیلی خونسرد براشون توضیح میده که ما اینطوری بیشتر دوست داریم.
و منم اگه کسی بیاد از من دفاع کنه که این چه زندگیه که سیبا برات درست کرده. شوهر تو باید قصر داشته باشه و... با خونسردی میگم من و سیبا برای پول با هم ازدواج نکردیم.
4- حالا که اینا رو گفتم( یعنی اونا رو گفتم) اینم بگم. که ما نه مهریه قبول داشتیم و نه جهیزیه.
عقد رسمی رو فقط به خاطر رسومات مجبور شدیم انجام بدیم. هر دو بههم گفتیم با هم کار میکنیم و با هم میخوریم و آزادیم هر وقت خسته شدیم جدا شیم( که امیدوارم این روز هرگز پیش نیاد)
بر خلاف توصیههای بعضی دوستان شرایط ضمن عقد هم راستش اصلا روم نشد بذارم. چه کتبی و چه شفاهی.
فکر میکنم اگه سیبا که به نظرم انسان خوبیه تو زرد از آب دربیاد تموم معادلههای انسانی که از اول توی ذهنم بوده بههم میخوره.
5- اصلا اینا رو برای چی نوشتم؟:))
یکشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۵
زیتون به شمال میرود
صبح روز 28 اسفند راهی شمال شدیم. سیبا شدیدا سرماخورده بود.
نزدیک کیوسک روزنامه فروشی از ماشین پیادهشدم.. دیدن چهرهی خندان معصومه شفیعی همسر گنجی با مردی ریشو، عین رابینسون کروزوئه که به شدت آشنا میزد روی شرق میخکوبم کرد. درحالیکه به عکس خیره بودم و نیشم تا بناگوش باز بود دویست تومنی را گذاشتم روی پیشخوان و به سمت سیبا دویدم. درراه بیاختیار روزنامه را بالا گرفته بودم طرف ماشینهایی که رد میشدند. ماشینها آهسته میکردند و بعضیهاشان بوق میزدند. نمیدانم موضوع را فهمیدند یا نه. سیبا از دور با تعجب نگاهم میکرد. وقتی رسیدم همونطور روزنامه را از بیرون چسباندم به شیشه. سیبا دهانش از تعجب و خوشحالی باز ماند. توی ماشین که نشستم زدم زیر گریه...
این بود حُسنِ شروع مسافرت ما.
امسال برف و بارون کمتر از سال پیش بارید و طبعا رودخونه و سد کرج کمآبتر از همیشه بود. طبق معمول هر دفعه که میرویم شمال. صبحانه رو در خانه خوردهبودیم و برای ناهار در جنگلی نزدیکیهای چالوس ایستادیم. نه من و نه سیبا دوستنداریم یککله برویم تا مقصد. نصف زیبایی سفر به راهشاست. زیر درختی، کنار رودی، جایی پر از گلهای صحرایی و نمنم بارون و بوی علف و... زیر اندازی بیندازی و غذایی و چایی و اگر امکانش بود آتشی و...
اما چیزی که همیشه آزارم میدهد آشغالهاییست که همه جا چشم میخورد.
در جنگل:
در کنار دریا:
همه جا.
باور کنید عکسها مونتاژ نیستند.
با آنکه مقصدمان جایی بین نوشهر و نور بود، و جادهای هست که چالوس و نوشهر را دور میزند و یکراست به نزدیکیهای آنجا میبرد. ترجیح دادیم این دم عیدی حتما از خیابانهای این دو شهر رد شویم. روزهای آخر اسفند روزهای زندهای هستند. همهی مردم از شهر و روستا برای خرید آخرین مایحتاج عید به بازارها میآیند و من خیلی دوست دارم بین مردم وول بخورم. از دیدنشان واقعا لذت میبرم.
آنقدر شلوغ بود که سوزن میانداختی پایین نمیآمد.
من خیلی چیزها با خودم برده بودم(به غیر از برنج و روغن و سبزی سیر و سبزیپلوی خورد کرده و کلی مواد دیگر غذایی، سنجد، شیرینی، آجیل، سماق، سیر، سرکه و...) فقط شمع و آینه و ماهی سفید کم داشتم. شمعی ستارهای شکل چشمم را گرفت. آینهای کوچولو و کیفی هم گرفتم. موقع خرید ماهی سفید هم فرق بین ماهی پرورشی و ماهی دریایی را فهمیدم. پرورشی پولکهایش درشتتر است و دمش پهنتر. از نظر قیمت هم ماهی سفید هر چقدر درشتتر(پروزنتر) باشد بهتر و گرانتر است( بر عکس ماهی قزلآلا که بهترین نوع آن 250 گرمیاست). ماهیهای خیلی بزرگ کیلویی 5000 تومن( که معمولا اشپل دارند). متوسطها از 3500 تا 4500 تومن. و کوچکها کیلویی 2500 بودند. یک درشتش را خریدیم.
وقتی ماهی میخری ماهی فروش سریع اما با دقت ماهی را پاک میکند و وسطش هم کلی با آدم گپ میزند. کلا مردم شمال خیلی مهربان و خونگرم و مهمانپذیر هستند. اگر هم قرار باشد سر آدم را کلاه بگذارند خیلی با نرمی و مهربانی و خوشخندهگی و خوشزبانی و ملاحت اینکار را میکنند و آدم اصلا ناراحت نمیشود:)
خوشبختانه جایی که از قبل با قیمت نسبتا مناسبی اجاره کرده بودیم امکانات خیلی خوبی داشت. شوفاژ گرم و شومینه(برای سیبای سرماخورده) و اتاقخواب و تخت و پتو و ملافهی تمیز و مبل و تلویزیون و کابینتهای پر از ظرف و ظروف نو.(انگار تازه مبلهاش کرده بودند)
محلش هم جایی بین جنگل و دریا بود.
بیرون هوا خیلی سرد بود. لباس گرم زیاد نبرده بودیم. اما چتر داشتیم. بهزور کلی لباس تن سیبا کردیم و زیر نمنمباران قدم زدیم.
فرد صبحش هم رفتیم جنگل و عصر تا نزدیک سال تحویل کنار دریا بودیم و با گوسفندهای چمنزار کنار دریا بازی میکردیم وکنار آتش قلعهی شنی میساختیم که یکهو -عین سیندرلا- یادمان آمد یکساعت دیگر سالتحویل است. تا برسیم و من سبزیپلو با ماهی و کوکو سبزی درست کنم. لباس عوض کنم. تخممرغهای دوزرده را بگذارم بپزد و سیبا هم سیر و سرکه و سماق و سبزه( که دیروزش هنوز جیک نزده بود ولی حالا کلی رشد کرده بود) و بقیهی چیزها را هولهولکی در کاسهها بریزد و بگذارد سر سفره. و با مداد ابرو یک سیبا(به نیت سبیلباروتی) و یکابرو کمونی(به نیت زیتون) بکشیم( انگار سرعت فیلممان را تند کرده بودند) تلویزیون اعلام کرد دهثانیه مانده به تحویل سال. عکسی از سفرهی هفتسین نامرتب و عجولانهمان گرفتم و نشستیم پشتش. دستِ هم را گرفتیم و بوسهی مستحبی:) که بعد میگویم چه بر سرم آورد ... و آرزوی سلامتی و صلح و آرامش برای همهی مردم و دیدن تخممرغ دوزردهها( انگار هر کدام بچهای در شکم داشتیم:) ) و دادن کادوها...
بعد دیدیم که اربعین است و احتمالا خبری از شادی نیست. خودمان موزیک گذاشتیم و کلی رقصیدیم. از تمام ویلاهای اطراف صدای موزیک میآمد.
من شراب بورودی فرانسه هم برده بودم( اینهم داستانی دارد که بعدا اگر شد میگویم) نوش جان کردیم و سبزی پلو با ماهی سفید و نارنج و کوکو و...
من کلا ماهی خیلی دوست دارم و زیاد هم درست میکنم (بخصوص ماهی قزلآلا). میگو هم همینطور. اما بیشتر از یکسال است که به میگو حساسیت پیدا کردم. کافیست یکیش را بخورم تا دلو رودهام همهاش بالا بیاید. با ماهی موردی نداشتم تا حدودا یکماه پیش که دوست سیبا از هلند به دیدنمان آمد و من شام ماهی سرخ کردم. بعد از شام دور هم نشسته بودیم و میگفتیم و میخندیدیم که یکهو دیدم حالم به هم میخورد و سرم گیج میرود. یادم است بیرون کولاک بود و شدیدا برف میآمد. من هی میرفتم توی بالکن و میآمدم تو. آنقدر حالم بد بود که نمیتوانستم بخندم. بوهای وحشتناکی حس میکردم.
گاهی میرفتم دستشویی( حالت تهوع شدیدی داشتم). همهش میترسیدم دوستسیبا فکر کند به خاطر بودن او ناراحتم. تا آنکه شدیدا حالم در دستشویی بد شد و ... بعد فشارم شدیدا پایین آمد و...
شب عید هم هنوز یکساعتی از خوردن شام نگذشته بود که حسابی حالم بد شد. دوباره همان بوهای وحشتناک به مشامم میخورد. حتی بوی روزنامه و بوی چوب مبلها وبوی شومینه به نظرم بدترین بوها میآمد. هی رفتم بیرون، آمدم تو...دلم درد شدیدی گرفت و آنقدر پیچ و تاب خوردم تا اینکه...
فکر کنم به ماهی هم حساسیت پیدا کردم:( دیگر از آن روز به بعد هر وقت ماهی درست میکنم جرأت لب زدن به آن را ندارم! برای کسی به شکمویی من خیلی سخت است!
فردایش دوباره شدم همان زیتون شیطون( ادبیاش میشود زِیتان شیطان).
رفتیم پارک جنگلی سیسنگان. واقعا پارک قشنگیست. خوشبختانه نسبتا خوب به آن رسیدگی میکنند. همه جا کیسههای مخصوص زباله است و منقلها و باربکیوهای مخصوص برای درست کردن آتش و کباب و... طبیعت نسبتا دست نخورده.
اسب سواری در آن واقعا لذت دارد. حدود 500 متر بالاتر از در ورودی محل کرایهی اسب است. سعی کن اسب قبراق و سالم انتخاب کنی. اگر تابهحال سوار نشدی. کافیست روی زین بنشینی. آنیکی پایت را هم در لگام کنی. افسارش را بگیری. ضربهای کوچک با پاشنههای پایت به پهلویش بزنی. راه میافتد. افسار راست را بکشی به طرف راست می رود و افسار چپ به چپ. وقتی هر دو را با هم بکشی اسب میایستد! راحت بود،نه؟ قابلی نداشت!
اسبسواری در جنگل لذت زیادی دارد. هوای خنکی که به صورتت میخورد و صدای پای اسب. صدای نعلهایش. یادت باشد حتما یالهایش را ناز کنی.
برای مسافت کوتاه نفری هزار تومن و برای مسافت بلندتر از دو تا پنجهزار تومن میگیرند.( قیمتها را مینویسم که بعدها اگر زنده ماندم با قیمت جدید مقایسه کنم)
بعد کمی با سیبا فوتبال بازی کردم و کلی به یاد گذشته کیف کردم. شوتهایم هنوز خوباست. توپ با نزدیکیهای نوک درختان بلند میرسد.
سیبا هم با روپاییهایش که میتواند ساعتها با روپایی راه برود بلند و کوتاه بزند و هنوز توپ نمیافتد حرص مرا در میآورد:)به او حسودیام میشود. و همیشه بعد از چند دقیقه مجبورم هلش بدهم تا توپش را شوت کنم و خلاص... و او غشغش میخندد.
بعد رفتیم سد خاکی!
از جنگل سیسنگان به طرف نور چند کیلومتری که بروی اول صلاحالدینکلا میپیچی سمت راست. جادهای تورا ده دقیقهای میرساند به سد خاکی آویدر .پانصد تومان ورودی و...
دریاچهای زیبا پشت این سد درست شده که واقعا زیباست. هوای اینجا بسیار سرد است. میگویند تابستانها اینجا خیلی خنک است و شرجی هم نیست. میشود کنار دریاچه چادر زد. با سیبا قرار میگذاریم تابستان حتما به اینجا بیاییم. هر دو میلرزیم و اولین عطسههای من بیچاره!
این سد 25 سال پیش درست شده.( چه عجب ما چیزی دیدیم که بعد از انقلاب درست شده باشد و نه خراب.)
شب حسابی تب و لرز کردم. آن بوسهی سر سفرهی هفتسین کار دستم داد.
فردایش اسبابهایمان را جمع کردیم با ناهاری که برای توی راه پخته بودم. راه افتادیم. اول به فروشگاههای لباس که توی جادهاست سری زدیم و چند تیشرت و تاپ و شلوارک خریدیم و بعد مربا تمشک و بهار نارنج و... یکعالمه کلوچه برای سوغاتی.
بعد رفتیم نمکآبرود. خیلی شلوغ بود. یک سری تلهکابین جدید با اتاقکهای شیک طوسیرفنگ راه انداختهاند که راهش با آن قرمز قدیمیها فرق میکند.
تلهکابین قرمزها نفری سههزار تومان و طوسیها نفری چهار هزار تومان. برای هر کدام صفی دوسه کیلومتری تشکیل شده بود و هزاران نفر در صف بودند. همه پرحوصله و شاد و خندان...
عکس تلهکابین جدید:
اگر میخواستیم برویم و برگردیم به شب بر میخوردیم. من هم که عین بُز ِ مُفو آب دماغم( ببخشید بینیام) سرازیر بود و هی عطسه میکردم. هوا هم سرد و سوزدار.
با آن حالم نتوانستم از دوچرخهسواری در جنگلش بگذرم. توصیهی سیبا را گوش ندادم و رفتم برای نیمساعت دوچرخه سوار شدم(ساعتی سههزار تومن). هم کیف داشت و هم از سوز چشمهایم باز نمیشد و اشک و آببینی قاطی شده بود.(چه توصیف رویایییی)
اینهم عکس پیست دوچرخهسواری بانوان که بچههایشان را هم راه میدهند. حیف که سیبا بیشتر از دهسال سن داشت و به پیست راهش ندادند:)
همانجا در محوطهی قشنگ نمکآبرود نهار خوردیم. خانوادهی بغل دستیمان با خودشان آکاردئون آورده بودند آهنگهای شاد ترکی میزدند. کلی با آنها همکاری کردیم!
ساعت 5 راه افتادیم به سمت کرج. هنوز 30 کیلومتر در جاده نیامده بودیم که برف شروع شد و هوا تاریک تاریک. هر چه به سمت تونل کندوان نزدیک میشدیم برف شدیدتر و مه غلیظتر میشد. من پشت ماشین دراز کشیده بودم و گاهی لرز داشتم و گاهی تب. برف تا نزدیکهای کرج ادامه داشت.
تعداد ماشینهایی که آن وقت شب به سمت شمال میرفتند خیلی زیاد بود و بیچارهها در ترافیک گیر کرده بودند. فکر کنم تا نصف شب در آن هوای سرد توی راه مانده باشند.
توی تب فکر میکردم یادم باشد روز بعد از 13 که میروم شرق بگیرم آن پنجاه تومنی که از شوقت آزادی گنجی یادم رفت از روزنامهفروش پس بگیرم حساب کنم:)
*از دوستانی که با ایمیل و در نظرخواهی نو شدن سال را تبریک گفتهاند خیلی خیلی متشکرم.
گذرگاه شمارهی فروردینماه را از دست ندهید.**
-