وقتی ادعا داریم با یکی دوستیم و گاهی بهش میگیم " دوستت دارم" تا چهحد داریم راست میگیم؟
کاری با عاشقها ندارم. اونا تکلیفشون معلومه! طفلکیها در آسمانها سیر میکنن!
کاری با عشق مادر و فرزندی ( و با کمی اغماض، پدر و فرزندی) هم ندارم. مسئلهی پارهی جیگر و اینحرفاست...
با عشق فامیل و خون مشترک توی رگها هم کاری ندارم.
و خواهر و برادری که اگر گوشت همو بخورن استخون همدیگرو دورنمیریزن!
منظورم دوستیهای زمینیه!
که گاهی استخون همدیگرو بدجور دور میندازن.
متاسفانه تجربهی من نشون داده که بهجز تعداد انگشتشماری دوست که هنوز هم دارمشون( چندتاشون هم دوستاینترنتیام هستن که از داشتنشون بهخود میبالم)، بقیه" به خاطر خودشون" منو دوست داشتن یا دارن.
هزار بار هم گول بخورم باز برام تجربه نمیشه که خیلیها با آدم دوست میشن که:1
2- وقت بگذرونن و وقتی مشغول کاری میشن دیگه پشتسرشون رو نگاه نمیکنن.
کارشون گیره و میخوان خرشون از پل بگذره. و بعد... بهراحتی یه "بایبای" میگن و میرن3-
- توقع دارن وارد باندشون بشی تا قویتر بشن.4
- با دوستاشون باید حتما دوست باشی و با دشمنانشون حتما دشمن!5
- میان دوست میشن که "عوضت کنن!
" آره خیلیها اول با ابراز ارادت و علاقه میان جلو و بعدا خیلی محترمانه میگن تو خیلی خوبی به شرطی که این اخلاقت رو عوض کنی. اگر نکنی خیلی هم بدی!
6- کلا یهعده برای امربه معروف و نهی از منکر میان با آدم دوست میشن.(این شماره فکر کنم تو 5 جا میشد)
و اما تجربههای عجیبغریب من از محیط وبلاگستان:
1- با ایمیل و کامنت و یاهومسنجر کلی ابراز احساسات میکنه و درست وقتی بعد از کلی تردید دست دوستیشو میفشاری یهو میگه ببین، این کیه بهش لینک دادی، اگه برنداری نه من نه تو.
( آخه عزیز من، وقتی ابراز ارادت میکردی این لینک در وبلاگ من بود.چیز جدیدی در من بهوجود نیومده که!)
2- به کسی(که ازش انتقاد دارم) انتقاد میکنم. یهو بیست سی نفر از طرفداراش که ازقضا دوست ِ(گاهی صمیمی) منهم هستن به بدترین نحو میپرن بهم و هر چی از دهنشون در میاد بهم میگن و با ایمیل و تلفن و فکس و... بههم اطلاع میدن که زیتون رفته جزء صفوف دشمن!
3- نکتهی مثبت کسی رو میگم یا بهش لینک میدم. یهو بیست نفر از دوستام (گاهی صمیمی) فشارخونشون میره بالا که چون ما از این آدم بدمون میاد تو نباید اسمشو میآوردی. هر چیهم بگم بابا جان هر آدم جنایتکاری هم ممکنهی نکته مثبت داشته باشه، تازه این که جنایتکار نیست.
میگن چون ما باهاش بدیم نکتهی مثبت بیمثبت.
حالا طرف مثلا عضو گروه ضد سنگسار و ضد اعدامه!
4- میگم فلانی( مثلا ابراهیم نبوی) پسرخالهی دوست بسیار عزیزمه. یهو یهعده از دوستان(!) حکم اعدام منو صادر میکنن که چی؟
که ازش بدشون میاد. چرا؟ دلیل نمیخواد.
-وقتی من بدم میاد تو هم باید بدت بیاد!
بابا من با دخترخالهش دوستم(بگذریم که بعضی طنزهاشم دوست دارم).
- دخترخالهشم خون پسرخالهش تو رگهاشه.
- عجب!
- جانِ مش رجب!
5- نوشتههای نویسندهای رو دوست دارم( مثلا عباس معروفی) و ازش تعریف میکنم. یهو چند نفر از دوستان شفیق متوجه میشن که زیتون دیگه اصلا بهدرد دوستی نمیخوره و کسایی که تابهحال(یعنی تابهاونوقت) مرتب به نوشتههام لینک میدادن تو وبلاگشون، یه مطلب افشاگرانه(!) دربارهم مینویسن!
6- اصرار، اصرار،(گاهی التماس) که بیا تو یاهو مسنجر چت کنیم و من خیلی دوستت دارم و... تو یاهو هم هزاربار علامت دل و قلوه و آیا واقعا اینخودتی باهام چت میکنی؟ وای... باورم نمیشه و...(دختر و پسر هم فرقی نمیکنه)
وقتی میگم معلومه که خودمم. مگه من کیام؟ و خلاصه تریپ خاکی و اینا...
بعد از دوسه تماس، یهو اونروشو نشون میده که باهات تماس گرفتم که بگم چرا میگذاری فلانی و فلانی که از حزب فلان هستن برات کامنت بذارن.
لینک فلانی و فلانی را بردار و بهجاش لینک بیساری(که من طرفدارشم) بذار.
و وقتی میگم "من وقتی با یکی دوستم برام فرق نداره کی طرفدار کدوم گروهه و چه عقیدهای داره. ممکنه باهاش مرتب بحث کنم اما دوستیمون سر جاشه"،
یهو رگ گردنش ور میقلمبه( طوری که از پشت مسنجر هم پیداست) که تو خائنی! نفهمی! منو بگو وقتمو گذاشتم و چند روز باهات حرف زدم! کثافت!
7- دو نفر تو وبلاگستان باهم درگیری دارن و چون ربطی به من نداره و حقیقت برام معلوم نیست و شاید اصلا وقتشو نداشته باشم دنبال کنم حرفاشونو، بنابراین اصلا دخالتی نمیکنم و دوستیمو با هر دو کماکان ادامه میدن.سیل ایمیلهای توهینآمیز: بیطرف، بیشرف. لینک هر دو رو دو وبلاگت داری و با هر دو طرف میلاسی!
- ای بابا... یهخورده یواشتر داداش!(شایدم آبجی!) من سر پیازم یا ته پیاز؟
- خیلی متاسفم که تا به حال چند بار بهطور احمقانهای با از دست دادن چنین دوستهایی به سختی شوکه شدم و تا صبح اشک ریختم و فرداش با اون چشمهای پفکرده نرفتم سرکار و...
باید تشکر کنم از دوستانی که زیتونو دوست دارن با همهی بدیهاش، خوبیهاش، اشتباهاش، بیتجربگیهاش، نفهمیهاش، سادگیهاش، لوسبازیهاش،.... انتقاد هم میکنن. اما شرط نمیگذارن اگه انتقاد منو پذیرفتی دوستیمون ادامه داره وگرنه...دوستهایی که دوستیشون روسر هر مسئلهای که باب میل اونا نبود بههم نمیزنن!
مخلص اینجور دوستها هستم!
من اگه بیام هی حرف این و اونو گوش بدم که دیگه زیتون نیستم. میشم مثل اون پرندههه که بال و پا و پر و گردن و پنجه و چشم و نوکشو عوض کرد و آخرشم خودشم نفهمید چه حیوونی شده!
----------------
پینوشت خندهدار
من همیشه شرمندهی الطاف رامین مولائی(حمزهای) هستم.:)))
پینوشت شادیآور
الان، ساعت 3 بعدازظهر یکشنبه داره برف میاد شدید!
رو زمین هم خیلی نشسته.
هوا تا دیروز گرم گرم بود و یهو امروز بیستدرجه سرد شده.
پینوشت زوری:)
من آبکش خاطرهی خوبی ندارم. آبکشیان روزهای بدی برام رقم زدن.
روزهایی که نارفیقانم بدون اینکه به دنبال حقیقت باشن، چشماشونو بستن و دهنشونو تا اونجایی که میشد باز کردن و هر چی دلشون خواست گفتن. و وقتی اصل ماجرا روشن شد فقط دوسهنفر جرأت معذرتخواهی پیدا کردن.
حالا چندسال از اون موقع گذشته اما زخمش هنوز توی دلم مونده.
نادر جدیدی ازم خواسته به مطلبش در مورد آبکش لینک بدم
پینوشت مژدهای
قسمت سوم سفرنامهی ولگرد به دستم رسیده و در پست بعدی میذارمش.
ببخشید. سفرنامه نه، ولگرد ازم خواسته تو تیتر ننویسم سفرنامه.
یهچیزایی تو مایههای" دیدار از ایران" یا "سفریبه ایران" بنویسم.
اسمش هر چی باشه برای من خوندنش خیلی لذتبخشه.
پینوشت شیدایی
شیدا محمدی بعد از خوندن مطلب سکس در جمهوری اسلامی ایران، که در20 آبان نوشتم مطلب خیلی زیبایی از خاطرههاش تو ایران نوشته.
پینوشت قزوینانه
سفيركرواسي:
قزوين داراي امكانات مناسبي براي جهانگردان است بدون هيچ نگراني با امنيت موجود ميتوان در خيابانهاي قزوين قدم زد
زیتون: آقای کرواسی مگه قرار بود موقع قدم زدن در قزوین احساس عدم امنتیت نکنی؟!:)
نظرها در زیتون دات کام
نظرها در بلاگفا
شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵
جمعه، آبان ۲۶، ۱۳۸۵
لینک، لینک، لینک
1- مصاحبهی محمود صالحی با کامران حیّمیان نویسندهی وبلاگ " آنسوی دیوار" و برندهی جایزه اول مردمی مسابقهی دویچهوله.
برای من که خیلی جالب بود.
2- من امشب پیش شما میخوابم.
فکر بد نکنید!
این یه مطلبه دروبلاگ آشپزباشی.
و در مورد یک فیلمساز ماجراجوی فرانسوی که با یه کولهپشتی و دو تا دوربین به کشورهای مختلف سفر میکنه. با مردم کوچه بازار دمخور میشه و هر کی بپذیره شب خونهش میخوابه.خوبه دعوتش کنیم ایران:)
3- مشخلیل: اگه به من کيلومتر شمار وصل میکردند شايد۱۰۰۰ بار دور دنيا را با پای پياده گشته بودم.
گزارش جالب یکاهری از یک روزنامهفروش دورهگرد پیر و خوشخنده.
4- خیلی دلم میخواست لیست اسامی همسران حضرت محمد(ص) رو ببینم که چندسالشون بوده و... که در وبلاگ "زنان، نیمهی بزرگ انکار" دیدم.
5- پیام در وبلاگش جملههای جالبی از بزرگان مینویسه.نمونهش:
از کسانی که فکر می کنند همیشه حق با آنان است بیزارم !
مخصوصا وقتی که حق واقعا هم با آنهاست ! ( نیچه!)
6- یکی از دوستانم رفته مسافرت خارج از کشور. برام 3 تا سوغاتی آورده. کرم دست و یک شیشه سس سالاد و یه میوه.
اسم هر سهشونم آواکادوئه:)
روی کرم عبری نوشته بود آواکادو که تونستم خودم بخونم( اهم...)
اون خطای صاف که شبیه خیارن اُ هستن. اولین حرف از راست(عبری هم عین فارسی از راست نوشته میشه) الفه. دومین حرف "و" و بعدیها بهجز اُها حرف "ک" و "د". عبری هم مثل فارسی باید بدون زیر و زبر خوند و این خیلی سختش میکنه.من خوندن عبری رو از یه دوست کلیمی یاد گرفتم. اما هرگز نتونستم بدون زیر و زبر کلمهای رو بخونم. بهجز همین کلمهی آواکادو که بهراستی شقالقمر کردم. کامران جان اینو داشتی؟
7- این جک نیست ها... از احمدینژاد پرسیدن میخوای در کابینه تغییری بدی؟ گفته نخیر، میخوام تغییر در کابینت بدم.(چه بامزهست این رئیسجمهورکمون!)
بعد راجع به تعطیلات اجباری عید فطر و منو ریل هم
گفته:....بابا خودتون بخونید. ببینید چند نکتهی بامزه توش هست!
8- تا حالا دوبار در کرج توسط فعالین "یکمیلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیضآمیز علیه زنان"( چه اسم طول و درازی) پرزنت شدم.
هر چیهم از همون اول میگم بابا به پیر به پیغمبر من خودم امضاش کردم و تمام مفادش رو قبول دارم بازم یه کتابچه میدن دستم و شروع میکنن به توضیح . منم برای اینکه دلشون نشکنه هر بار امضاش کردم.واقعا چی میشد اگه بتونیم "هَمَه با هم" همهی قوانین ضد مردمی رو عوض کنیم.قوانین ضد زن که جای خودشو داره و خیلی وحشتناکه که در کشور ما هنوزم - در قرن بیستویکم- زن رو هنوز نصف مرد به حساب میارن .شما هم اگر به این قوانین معترضید برید اینجا و امضا کنید.
آهای... شمایی که برای افسانهنوروزی و کبری و نازنین و ... دههزار امضا جمع میکنید. خوب یکدفعه همهی قوانین غیرعادلانه رو زیر سوال ببریم تا زنها اینقدر تحت ستم نباشن.
9- در"آمپلیفایر" سایت گلآقا خوندم که" ریتا اصغرپور" عزیز، نویسندهی وبلاگ بازگشت ابدی، در سوگ برادر خود نشسته.تسلیت میگم.
10- منتخب کاریکاتورهای عمران صلاحی در سایت گلآقا به مناسبت چهلمین روز درگذشتش.
11- تلاشهای آلوچهی مهربان و همخونهش برای بهبودی بابک بیات موسیقیدان معروف.متولیان امور کجایید؟ من بهجای شما خجالت میکشم.
12- برای عوض شدن جو اندوه در سهشمارهی بالا. لینکی از وبلاگ ویدای عزیز میگذارم.دختری کوچولو با افکار زیستمحیطی بزرگ.
13- ناخدا حمید کجوری عزیز(میداف) و قصهی عشق...
14- متاسفانه اینروزا تعداد خیلی زیادی از وبلاگها فیلتر شدن و به بیشتر وبلاگهای مورد علاقهم دسترسی ندارم. حتی با آنتی فیلتر(خود آنتیفیلترها هم اکثرا فیلترن
برای من که خیلی جالب بود.
2- من امشب پیش شما میخوابم.
فکر بد نکنید!
این یه مطلبه دروبلاگ آشپزباشی.
و در مورد یک فیلمساز ماجراجوی فرانسوی که با یه کولهپشتی و دو تا دوربین به کشورهای مختلف سفر میکنه. با مردم کوچه بازار دمخور میشه و هر کی بپذیره شب خونهش میخوابه.خوبه دعوتش کنیم ایران:)
3- مشخلیل: اگه به من کيلومتر شمار وصل میکردند شايد۱۰۰۰ بار دور دنيا را با پای پياده گشته بودم.
گزارش جالب یکاهری از یک روزنامهفروش دورهگرد پیر و خوشخنده.
4- خیلی دلم میخواست لیست اسامی همسران حضرت محمد(ص) رو ببینم که چندسالشون بوده و... که در وبلاگ "زنان، نیمهی بزرگ انکار" دیدم.
5- پیام در وبلاگش جملههای جالبی از بزرگان مینویسه.نمونهش:
از کسانی که فکر می کنند همیشه حق با آنان است بیزارم !
مخصوصا وقتی که حق واقعا هم با آنهاست ! ( نیچه!)
6- یکی از دوستانم رفته مسافرت خارج از کشور. برام 3 تا سوغاتی آورده. کرم دست و یک شیشه سس سالاد و یه میوه.
اسم هر سهشونم آواکادوئه:)
روی کرم عبری نوشته بود آواکادو که تونستم خودم بخونم( اهم...)
اون خطای صاف که شبیه خیارن اُ هستن. اولین حرف از راست(عبری هم عین فارسی از راست نوشته میشه) الفه. دومین حرف "و" و بعدیها بهجز اُها حرف "ک" و "د". عبری هم مثل فارسی باید بدون زیر و زبر خوند و این خیلی سختش میکنه.من خوندن عبری رو از یه دوست کلیمی یاد گرفتم. اما هرگز نتونستم بدون زیر و زبر کلمهای رو بخونم. بهجز همین کلمهی آواکادو که بهراستی شقالقمر کردم. کامران جان اینو داشتی؟
7- این جک نیست ها... از احمدینژاد پرسیدن میخوای در کابینه تغییری بدی؟ گفته نخیر، میخوام تغییر در کابینت بدم.(چه بامزهست این رئیسجمهورکمون!)
بعد راجع به تعطیلات اجباری عید فطر و منو ریل هم
گفته:....بابا خودتون بخونید. ببینید چند نکتهی بامزه توش هست!
8- تا حالا دوبار در کرج توسط فعالین "یکمیلیون امضا برای تغییر قوانین تبعیضآمیز علیه زنان"( چه اسم طول و درازی) پرزنت شدم.
هر چیهم از همون اول میگم بابا به پیر به پیغمبر من خودم امضاش کردم و تمام مفادش رو قبول دارم بازم یه کتابچه میدن دستم و شروع میکنن به توضیح . منم برای اینکه دلشون نشکنه هر بار امضاش کردم.واقعا چی میشد اگه بتونیم "هَمَه با هم" همهی قوانین ضد مردمی رو عوض کنیم.قوانین ضد زن که جای خودشو داره و خیلی وحشتناکه که در کشور ما هنوزم - در قرن بیستویکم- زن رو هنوز نصف مرد به حساب میارن .شما هم اگر به این قوانین معترضید برید اینجا و امضا کنید.
آهای... شمایی که برای افسانهنوروزی و کبری و نازنین و ... دههزار امضا جمع میکنید. خوب یکدفعه همهی قوانین غیرعادلانه رو زیر سوال ببریم تا زنها اینقدر تحت ستم نباشن.
9- در"آمپلیفایر" سایت گلآقا خوندم که" ریتا اصغرپور" عزیز، نویسندهی وبلاگ بازگشت ابدی، در سوگ برادر خود نشسته.تسلیت میگم.
10- منتخب کاریکاتورهای عمران صلاحی در سایت گلآقا به مناسبت چهلمین روز درگذشتش.
11- تلاشهای آلوچهی مهربان و همخونهش برای بهبودی بابک بیات موسیقیدان معروف.متولیان امور کجایید؟ من بهجای شما خجالت میکشم.
12- برای عوض شدن جو اندوه در سهشمارهی بالا. لینکی از وبلاگ ویدای عزیز میگذارم.دختری کوچولو با افکار زیستمحیطی بزرگ.
13- ناخدا حمید کجوری عزیز(میداف) و قصهی عشق...
14- متاسفانه اینروزا تعداد خیلی زیادی از وبلاگها فیلتر شدن و به بیشتر وبلاگهای مورد علاقهم دسترسی ندارم. حتی با آنتی فیلتر(خود آنتیفیلترها هم اکثرا فیلترن
چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵
سفرنامهی ولگرد (قسمت دوم)
تهران ـ فرودگاه مهراباد
همين که هواييما از آسمان تبريز عبور کرد، بلندگو با صدای گوشنواز خانمی اول به زبان انگليسی وسپس به فارسی از مسافران خواست که کمربندهای خود ببندند و اعلام کرد هواپيما تا نيم ساعت ديگر به وقت ۲ بعد از نيم شب تهران در فرودگاه مهرآباد به زمين خواهد نشست. وبعد درجه هوای تهران رااعلام که برای ماه شهريور در مقايسه با گرمای وحشتناک تگزاس بسيار مطبوع بود.
و در پايان گفت خواهشمند است بانوان عزيز درموقع پياده شدن از هواپيما رعايت حجاب اسلامی بفرمايند که بلافاصله مسافران زن که اکثر آنها بدون حجاب بودند روسریهاشان را که گويا از قبل آماده داشتند بيرون کشيدند و مشغول بستن روی سرشان شدند جالب اين بود که بدون استثنا قسمتی از موهايشان را از زيرروسریهاشان بيرون ميگذاشتند گويا اين روسریها بيشتر دهن بند بود تا سربند.
من هم به اين فکر افتادم که کلاه بيسبالم را از سرم بردارم و در کيفم بگذارم که مبادا خارجی بنطر برسم چون باشنيدن نام مهرآباد راستش کمی دچار دلهره شدم و بياد داستانهايی از ايرانيانی افتادم که بعد از سالهای زيادی زندگی درخارج، در بدو ورودشاندر سالن ترانزيت فرودگاه به مهرآباد، با چه مشکلات جور واجور برحورد کرده بودند. توی اين فکرها بودم که نفهميدم که کِی به آسمان تهران رسيديم . هواپيما مرتب از ارتفاعش کم ميکرد و آمادهی نشستن بود .صندلی من کنار پنجره بود. به بيرون نگاه کردم. تهران در آن ساعت شب غرق نور بود و ادامه چراغها تا بلندی کوه تهران کشيده شده بود.
بايک تکان شديد هواپيما روی باند فرودگاه نشست که جيغ بعضی از مسافران به هوا رفت.
هواپيما هنوز کاملا متوقف نشده بود که جنبوجوش بين مسافرا ن برای جمعو جور کردن لوازم دستیشان ظاهر شد. همه از صندلیهای خودبلند شدند و ازدحام آنها برای پياده شدن برايم عجيب بود.( زیتون: آخه نیست تو ایران زندگیخیلی خوب و آزادی در انتظارشونه. برای همین عجلهدارن.)
درهای خروجی از عقب و جلو هواپيما باز شد. ومن آسمان را توانستم ببينم. فهميدم از راهروی خرطومی خبری نيست و بايد ا ز پلکان استفاده کنيم.(بعدا میفهمی تو ایران از خیلی چیزا خبری نیست!)
خوشبختانه صندلی من در جلو در عقب هواپيما بود. کيف دستیام را برداشتم واز خانم بغل دستیام خدا حافظی کردم و آماده پياده شدن شدم. من جزء اولين نفراتی بودم که از پلکان تيز پايين آمدم. در حاليکه دستهايم را به ريلهای پلکان حايل کرده بودم.
راستش اين بود نميدانم چرا در عقب فکرم قبل از سفر م فکر ميکردم در ايران حتما بلايی به سرم ميآيد يا از جايی میافتم يا تنگ نفس ميگيرم و سکته ميکنم. يا زير ماشين ميميرم يا توی ماشين تصادف ميکنم. (اولا که خدا اونروزو نیاره. دوما ما هم دائما همین احساسو داریم.) خوشبختانه هواپيما از نوع توپولف نبود وگرنه سقوط آنرا هم به ليستام اضافه ميکردم.
بههمين دليل تمام کارهای هماطاقیام را جفت و جور کرده بودم که اگر خدای ناخواسته برنگشتم او دچار دردسرهای زيادی نشود و بدون من بتواند زندگی کند.
کنار هواپيما از قبل دوتا اتوبوس منتظر بود تا مسافران را به سالن ترانزيت فرودگاه انتقال دهد. همراه بقيه مسافران سوار اتوبوس اولی شدم. اتوبوس از مسافران پر شد. چون فقط تعداد کمی صندلی داشت اکثرا ايستاده بودند.
من هم جزء ايستادهها بودم. هرچند من هيچوقت دوست ندارم بنشيم. فکر ميکنم روزی هم که بميرم حتما مثل درختان ايستاده خواهم مرد!
چند دقيقه بعد اتوبوس جلو در ورودی سال ترانزيت فرودگاه توقف کرد. من هم بهدنبال بقيه مسافران بهراه افتادم.
در سالن ترانزيت چندين اطاقک بود که در هريکی از آنها يک افسر فرودگاه نشسته بود که پاسپورت مسافران را چک ميکردند تا مهر ورودی بزنند.
من هم پشت يکی از صفهايی که جلو يکی از آن کيوسکها تشکيل شده بود به انتظار ايستادم تا نوبتم برسد.
نوبتم فرارسيد. دلم شروع به تاپتاپ کرد عينکام هم توی کيف دستیام گذاشتم و در هواپيما يک پيرهن آستين بلند داشتم که روی پيرهن آستين کوتاهام پوشيده بودم و دکمه يقه آنرا هم بسته بودم تا شئونات اسلامی را رعايت کرده باشم.(بعدا وارد خیابونها بشی میبینی مردم چهجوری لباس میپوشن)
وجای هيچ سؤالی در ذهن افسر فرودگاه باز نکنم( باور کن اینطوری تابلوتری:) )
پاسپورت ايرانیام را در دستم گرفتم وسعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم.
افسر با دستانش از پشت شيشه کيوسک به من اشاره کرد راه افتادم و رفتم جلوکيوسک ايستادم. پاسپورت ايرانی را به دستاش دادم. آنرا گرفت و باز کرد و چند لحظه به آن نگاه کرد و بعد به من خيره شد و پرسید:
- شما مقيم آمريکا هستيد؟
گفتم: بله.
گفت: پاس { از اين کلمه پاس بدم ميآيد}!آمريکايی هم داريد؟
گفتم: بله.
گفت گويا سالهای زيادی خارج از ايران بوده ايد؟..
مکثی کرد ضمن اينکه به صندلیهای يک گوشه از سالن ترانزيت اشاره ميکرد گفت:
- لطفا شما برويد چند دقيقه روی يکی از آن صندلیها بنشنيد تا پاس شما را چک کنند. دلم ميخواست به او ميگفتم جناب افسر باور کنيد من هيچ خطری برای جمهوری اسلامی شما ندارم برای خودم خطرناکتر هستم ولی چيزی نگفتم.
يک دفعه تمام دلهرهام به پايان رسيد.
عجيب اين است که انسان از تصورحوادث بيشتر وحشت ميکند تا خود حوادث. ديگر برايم اصلا مهم نبود که چه ميشود. مثل(دوراز جون) بچه يتيمها رفتم روی يکی از آن صندلیها نشستم و حسرتبار ناظر خروج بقيه مسافران شدم که يکیيکی مهر ورود روی پاسپورتشان ميخورد و از سالن ترانزيت خارج ميشدند.
همه مسافران رفتند و هيچ کسی درسالن باقی نماند. افسران کيوسک هم که کارشان تمام شده بود يکیيکی درهای کيوسکها را بستند و از يکديگر خداحافطی کردند. گويا اين آخرين پرواز شب بود. غير از من يک جوان با موهای بلند آنجا نشسته بود . کنار او نشستم او زير لب مرتب فحش های "ف"دار ميداد.( اول کدوم فحشها "ف" داره؟) نخواستم چيزی از او بپرسم چون او هم از من سوالی نکرد.
به ساعتم نگاه کردم. ساعت سهونيم بعد از نيمه شب بود.
خوشبختانه هيچ کس از ۷۲ تا فاميلم و کس و کارم به پيشواز من نيامده بود چون سفر را به هيچ کس از قبل اطلاع نداده بودم و اين کاری است که هميشه ميکنم. بنابراين خيالم راحت بود که کسی در بيرون منتظرم نيست.(کاش اقلا به یکی گفته بودی تا اگر مشکلی پیش اومد بتونه کمک کنه)
در نزديک کيوسک ها اطاقی بود که چند مامور فرودگاه در آن نشسته بودند. به آن اطاق مراجعه کردم و کسب تکليف کردم گفتند عجله نفرماييد بنشنيد صدايتان ميکنيم. پاس شما را دارند چک ميکنند.
عجيب برای من اين بود که آنها نشسته بودند باهم به زبان ترکی گپ ميزدند و من نميدانستم کجا دارند پاسپورت مرا چک ميکنند.
ساعت نزديک ۴ صبح شد دوباره رفتم گفتم:
- آقا ممکن است اجازه بديد بنده بروم خيلی خسته هستم پاسپورتم را هم نميخواهم. من که بدون پاسپورت از ايران نمیتوانم خارج شوم. پاسپورت آمريکايیام را هم پيش شما میگذارم.( تا باهاش حال کنید!)
گفتند آقا بايد مراحل بررسیاش تمام شود.
کفرم داشت در ميآمد آن آقای همدرد من همچنان زير لب به زمين و زمان فحش ميداد( هنوزم "ف"دار؟)دلم برای يک فنجان قهوه و يک سيگار لک ميزد.
از يکی از آن مأموران پرسيدم ميتوانم سيگار بکشم؟ ۱۲ ساعت بود که سيگار نکشيده بودم. اجاره داد که سيگاری بکشم و واقعا محبت کرد چون سيگار کشيدن در آنجا ممنوع بود.
هنوز سيگار را تمام نکرده بودم که ديدم يک افسر با تهريش بطرفام آمد در حاليکه پاسپورتم را به دستم ميداد گفت شما بفرماييد!
به شوخی گفتم منظورتان اين است که به آمريکا برگردم؟
خنديد و گفت نخير تشريف ببريد چمدانهايتان را بگيريد.(همونا که سوغاتی من توش بود؟:)) )
خوشحال شدم بهسرعت از پلهها بالا رفتم در سالن تحويل بار هيچ کس نبود و دستگاه خود گردان بارها خاموش بود دورش چند بار طواف کردم اثری از چمدان من نبود.(ای داد و بیداد!)
به اطراف نگاه کردم چشمم به اطاقی خورد که مأموری آنجا تنها نشسته بود. به طرف آن اطاق رفتم گفتم آقا نميتوانم چمدانم را پيدا کنم.
گفت اگر باشد بايد کنار "دورچرخان" باشد. گفتم نگاه کردم نبود.
گفت اين فرم را پر کنيد و مشخصات چمدان و و اسم آدرستان را بنويسيد اگرپيدا شد به شما اطلاع ميدهيم.
به احتمال قوی با پرواز بعدی خواهد آمد. تسليم شدم(نه تروخدا. بهخاطر سوغاتیهای منم که شده تسلیم نشو ولگرد جان! قوی باش!). فرم را پر کردم و به دستش دادم.
راستش سخت نياز به دستشويی داشتم آدرس دستشويی را از او پرسيدم گفت دستشويی داخل سالن اصلی است به طرف سالن اصلی راه افتادم ماموری جلو در ورودی سالن اصلی نشسته بود پاسورتم را ديد و اجازه داد که به سالن اصلی وارد شوم در سالن اصلی آدمهای زيادی ديده میشدند که فکر کردم اين وقت صبح اين مسافران بايد "زود پرواز" باشند.(چه اصطلاحات قشنگی میسازی!)
داشتم به چپ و راستم نگاه ميکردم که چشمم به تابلويی افتاد که رويش نوشته توالت و نمازخانه وفلش زده به طرف راهرويی در اخر سالن.
تا آخر راهرو رفتم به قسمت توالت مردانه رفتم در در داخل جند توالت بود و يک حوضچه با شير اب برای گرفتن وضو گرفتن
درب توالت اول را باز کردم توالت ايرانی بود. اين اولين بار بود که بعد از سالها چشمم به توالت ايرانی ميخورد(چشمتون روشن). دومی اشغال بود . رفتم در سومی را باز کردم آنهم توالت ايرانی بود. چون عادت نداشتم، دنبال توالت فرنگی ميگشتم. در آخر حدس زدم همهشان بايد توالت ايرانی باشند. حدسام درست بود همه آنها از نوع ايرانی بودند يکی از توالتها که بهنظرم تميزتر بود انتخاب کردم و کيفم را هم باخودم بردم توی توالت و از قلاب آويزان کردم. به در و ديوار توالت نگاه ميکردم رنگ و رو رفته بود. مي گويند زيبايی و خوبی هر مکانی را ميشود از روی توالتاش حدس زد.(قابل توجه مسئولین مملکت)
.يک دفعه بهياد آوردم اين فرودگاه يک فرودگاه بين المللی است تکليف خارجیهايی که به اين فرودگاه ميآيند و طرز استفاده از اين نوع توالت ها را نميدانند چی ميشود؟( تکلیفشون روشنه ولگرد جان. همه باید خودشونو با ما تطبیق بدن!) يادم آمد سالهای دور که در ايران بودم با يک انگليسی که در ايران کار ميکرد اشنا شدم. داستان اولين تجربهاش را با توالت ايرانی برايم نقل کرد در حاليکه ميخنديد برايم گفت که وقتی برای اولين بار به ايران آمده بودم، در راهرو هتل دنبال توالت ميگشتم ديدم روی دری نوشته "دبليو سی". رفتم تو ديدم از توالت خبری نيست تعجب کردم. اول فکر کردم شايد توالت را از جا کندهاند و اين "حفره چينی" جای آن است. ولی يادم امد يک نقر قبل از من از آنجا بيرون آمد. چاره نداشتم بايد کاری ميکردم. نمیدانستم چطور از ان استفاده کنم. شلوارم را کاملا از پايم بيرون آوردم. به ميخ آويزان کردم. به شکل نيمخيز شروع کردم که کارم را انجام دهم. چون کف توالت خيس بود کنترل را از دست دادم تمام ما تحتم رفت توی کاسه توالت و سخت ملوث شدم.
خوشبختانه من در آنمورد اشکال آن انگليسی را با آن توالتها نداشتم.
کارم که به اتمام رسيد(؟) از توالت بيرون آمدم. هم آنجا بود که يادم افتاد که پول ايرانی ندارم بايد پول تاکسی ميدادم.
در سالن فرودگاه مشکلم رابا يک مأمور فرودگاه در ميان گذاشتم گفت صرافی فرودگاه تعطيل است. ولی اشکالی ندارد بعضی تاکسیها دلار هم قبول ميکنند. باید سعی کنی تاکسیهای خود فرودگاه را سوار بشويد چون دفتر اطلاعات هم فرودگاه هم از ان مامور، برای هتل هم راهنمايی خواستم. گفت چه نوع هتلی ميخواهيد؟ گفتم هتل لوکس نميخواهم. فقط تميز باشد و نزديکیهای خيابان پهلوی و تخت جمشيد!
گفت : فکر ميکنم منظورتان وليعصر است؟ بلافاصله گفت آها يادم آمد يک هتل ميشناسم نزديک دانشگاه تهران کنار بلوار کشاورز است اسم هتل را به من داد ياداشت کردم و گفت زياد گران نیست. گفت ولی مواظب باشيد پاسپورت نشان ندهيد چون ممکن است گرانترحساب کنند. بهتر است شناسنامهتان را نشان بدهيد.
از او تشکر کردم و از سالن فرودگاه خارج شدم. تعداد زيادی تاکسی و اتومبيلهای شخصی در مقابل در وروی سالن فرودگاه ايستاده بودند و منتظر مسافر بودند. داشتم هاج و واج فکر ميکردم که چکار کنم.
ناگهان ديدم جند نفر بهطرفم دويدند. فهميدم رانندههای تاکسی و يا شخصی هستند.
گفتند "حاجی" کجا ميرويد؟ تاکسی ميخواهيد؟ يکی از آنها ميخواست به زور کيفم را از دستم بگيرد تا سوار اتومبيلاش شوم(بوی دلار رو حس کرده بوده) گفتم نه آقايون من جايی نميروم.
بعد از چند دقيقه بهطرف محل توقف تاکسیهای فرودگاه رفتم
آدرس هتل را به مامور دادم و مشکل پولیام را به او گفتم گفت اشکال نداره. ميتوانيد دلار بدهيد.
گفتم تا انجا چقدر ميشود گفت حدود ۱۰ دولار.
يک تاکسی صدا کرد. راننده در جلو تاکسی را باز کرد و کيف دستیام را در صندلی عقب گذاشت و گفت لطفا کمربندتان را بننديد و بهراه افتاد. خوشبختانه در آن موقع شب که واقعا صبح بود خيابانها خلوت بود. طولی نکشيد که آن "برج" مهجور که روزگاری است سمبل تهران و ايران ميباشد نمايان شد. از کنار آن عبور کرديم.(مث تو فیلما نگفتی آقا چند دور دورش بزن؟)
در زير نور چراغها توانستم آن برج را بعد از سالها دوباره ببينم. نميدانم بگويم که سر افکنده بود و يا سر برافراشته!
صدها عابر پياده و صدها وسايل نقليه درآن وقت شب در اطراف آن پرسه ميزدند.
راننده بهسرعت ميرفت و گاهی که از بعضی ماشينها سبقت ميگرفت کمی ميترسيدم.
درسر چندين چهار راه توقف کرد. چيزی که برايم جالب بود اين که در کنار چرغ های سبز وقرمز "ثانيه شمارهای معکوس" نصب شده بود که بنظرم کلی از "استرس" رانندهها در پشت چراغ قرمزها کم میکند.
راننده از من پرسيد اهل تهران نيستيد؟ گفتم نه.
گفت فاميل ماميل تو تهران نداريد؟
گفتم چرا چند تايی دارم.
گفت چرا داريد هتل ميرويد؟
گفتم اين وقت شب نميخواهم مزاحم آنها بشوم.
گفت پس فاميل به چه درد ميخورد؟
حوصله جواب دادنش را نداشتم. خسته بودم. مرتب حرف ميزد اجازه نميداد لااقل به خيابانهايی که از آن ميگذشتيم توجه کنم
گفت تشريف بياوريد خانه ما.(مثل تو فیلما!)
تشکر کردم. گفت جدی ميگم ما يک خانه درويشی داريم قابل شما را ندارد. در چندين خيابان پييچيد تا بالاخره جلوی ساختمان چند طبقهای توقف کرد(اگر تعارفش شاهعبدلعظیمی نبود باید میبرد دم در خونهی خودش) و گفت اينجا بلوار کشاورز است و اين هم هتل شما. بفرماييد.
گفتم چقدر تقديم کنم گفت قابلی ندارد حاجی! بفرماييد مهمان ما باشید!
ار توی کيفم يک ۱۰ دلاری بيرون آوردم به دستش دادم. نگاهی کرد و گفت "حاجی جان" بيشتر ميشود.(از این بهبعد از هر کی بهت میگه "حاجآقا" بترس. منم هر کی بهم میگه حاجخانم میفهمم چیزیو که میخوام بخرم میخواد باهام گرون حساب کنه)
گفتم ان مأمور گفت ۱۰ دلار ميشود.
گفت او بيخود گفته. ۱۰ دلار ديگر هم مرحمت فرماييد.(میگفتی پدرآمرزیده! تو میخواستی منو ببری خونهت!) حسابمان درست ميشود اگر خارجی بوديد ۴۰ دلار ميشد.
سعی کردم خونسرد باشم يک ۱۰ دولاری هم ديگر هم دادم کيفم را از صندلی عقب برداشتم گفت لطفا در رو آهسته ببنديد. گاز داد و رفت.
از پلههای هتل بالا رفتم. به ساعتم نگاه کردم ساعت ۵ و نيم صبح بود.
همين که هواييما از آسمان تبريز عبور کرد، بلندگو با صدای گوشنواز خانمی اول به زبان انگليسی وسپس به فارسی از مسافران خواست که کمربندهای خود ببندند و اعلام کرد هواپيما تا نيم ساعت ديگر به وقت ۲ بعد از نيم شب تهران در فرودگاه مهرآباد به زمين خواهد نشست. وبعد درجه هوای تهران رااعلام که برای ماه شهريور در مقايسه با گرمای وحشتناک تگزاس بسيار مطبوع بود.
و در پايان گفت خواهشمند است بانوان عزيز درموقع پياده شدن از هواپيما رعايت حجاب اسلامی بفرمايند که بلافاصله مسافران زن که اکثر آنها بدون حجاب بودند روسریهاشان را که گويا از قبل آماده داشتند بيرون کشيدند و مشغول بستن روی سرشان شدند جالب اين بود که بدون استثنا قسمتی از موهايشان را از زيرروسریهاشان بيرون ميگذاشتند گويا اين روسریها بيشتر دهن بند بود تا سربند.
من هم به اين فکر افتادم که کلاه بيسبالم را از سرم بردارم و در کيفم بگذارم که مبادا خارجی بنطر برسم چون باشنيدن نام مهرآباد راستش کمی دچار دلهره شدم و بياد داستانهايی از ايرانيانی افتادم که بعد از سالهای زيادی زندگی درخارج، در بدو ورودشاندر سالن ترانزيت فرودگاه به مهرآباد، با چه مشکلات جور واجور برحورد کرده بودند. توی اين فکرها بودم که نفهميدم که کِی به آسمان تهران رسيديم . هواپيما مرتب از ارتفاعش کم ميکرد و آمادهی نشستن بود .صندلی من کنار پنجره بود. به بيرون نگاه کردم. تهران در آن ساعت شب غرق نور بود و ادامه چراغها تا بلندی کوه تهران کشيده شده بود.
بايک تکان شديد هواپيما روی باند فرودگاه نشست که جيغ بعضی از مسافران به هوا رفت.
هواپيما هنوز کاملا متوقف نشده بود که جنبوجوش بين مسافرا ن برای جمعو جور کردن لوازم دستیشان ظاهر شد. همه از صندلیهای خودبلند شدند و ازدحام آنها برای پياده شدن برايم عجيب بود.( زیتون: آخه نیست تو ایران زندگیخیلی خوب و آزادی در انتظارشونه. برای همین عجلهدارن.)
درهای خروجی از عقب و جلو هواپيما باز شد. ومن آسمان را توانستم ببينم. فهميدم از راهروی خرطومی خبری نيست و بايد ا ز پلکان استفاده کنيم.(بعدا میفهمی تو ایران از خیلی چیزا خبری نیست!)
خوشبختانه صندلی من در جلو در عقب هواپيما بود. کيف دستیام را برداشتم واز خانم بغل دستیام خدا حافظی کردم و آماده پياده شدن شدم. من جزء اولين نفراتی بودم که از پلکان تيز پايين آمدم. در حاليکه دستهايم را به ريلهای پلکان حايل کرده بودم.
راستش اين بود نميدانم چرا در عقب فکرم قبل از سفر م فکر ميکردم در ايران حتما بلايی به سرم ميآيد يا از جايی میافتم يا تنگ نفس ميگيرم و سکته ميکنم. يا زير ماشين ميميرم يا توی ماشين تصادف ميکنم. (اولا که خدا اونروزو نیاره. دوما ما هم دائما همین احساسو داریم.) خوشبختانه هواپيما از نوع توپولف نبود وگرنه سقوط آنرا هم به ليستام اضافه ميکردم.
بههمين دليل تمام کارهای هماطاقیام را جفت و جور کرده بودم که اگر خدای ناخواسته برنگشتم او دچار دردسرهای زيادی نشود و بدون من بتواند زندگی کند.
کنار هواپيما از قبل دوتا اتوبوس منتظر بود تا مسافران را به سالن ترانزيت فرودگاه انتقال دهد. همراه بقيه مسافران سوار اتوبوس اولی شدم. اتوبوس از مسافران پر شد. چون فقط تعداد کمی صندلی داشت اکثرا ايستاده بودند.
من هم جزء ايستادهها بودم. هرچند من هيچوقت دوست ندارم بنشيم. فکر ميکنم روزی هم که بميرم حتما مثل درختان ايستاده خواهم مرد!
چند دقيقه بعد اتوبوس جلو در ورودی سال ترانزيت فرودگاه توقف کرد. من هم بهدنبال بقيه مسافران بهراه افتادم.
در سالن ترانزيت چندين اطاقک بود که در هريکی از آنها يک افسر فرودگاه نشسته بود که پاسپورت مسافران را چک ميکردند تا مهر ورودی بزنند.
من هم پشت يکی از صفهايی که جلو يکی از آن کيوسکها تشکيل شده بود به انتظار ايستادم تا نوبتم برسد.
نوبتم فرارسيد. دلم شروع به تاپتاپ کرد عينکام هم توی کيف دستیام گذاشتم و در هواپيما يک پيرهن آستين بلند داشتم که روی پيرهن آستين کوتاهام پوشيده بودم و دکمه يقه آنرا هم بسته بودم تا شئونات اسلامی را رعايت کرده باشم.(بعدا وارد خیابونها بشی میبینی مردم چهجوری لباس میپوشن)
وجای هيچ سؤالی در ذهن افسر فرودگاه باز نکنم( باور کن اینطوری تابلوتری:) )
پاسپورت ايرانیام را در دستم گرفتم وسعی کردم خودم را خونسرد نشان دهم.
افسر با دستانش از پشت شيشه کيوسک به من اشاره کرد راه افتادم و رفتم جلوکيوسک ايستادم. پاسپورت ايرانی را به دستاش دادم. آنرا گرفت و باز کرد و چند لحظه به آن نگاه کرد و بعد به من خيره شد و پرسید:
- شما مقيم آمريکا هستيد؟
گفتم: بله.
گفت: پاس { از اين کلمه پاس بدم ميآيد}!آمريکايی هم داريد؟
گفتم: بله.
گفت گويا سالهای زيادی خارج از ايران بوده ايد؟..
مکثی کرد ضمن اينکه به صندلیهای يک گوشه از سالن ترانزيت اشاره ميکرد گفت:
- لطفا شما برويد چند دقيقه روی يکی از آن صندلیها بنشنيد تا پاس شما را چک کنند. دلم ميخواست به او ميگفتم جناب افسر باور کنيد من هيچ خطری برای جمهوری اسلامی شما ندارم برای خودم خطرناکتر هستم ولی چيزی نگفتم.
يک دفعه تمام دلهرهام به پايان رسيد.
عجيب اين است که انسان از تصورحوادث بيشتر وحشت ميکند تا خود حوادث. ديگر برايم اصلا مهم نبود که چه ميشود. مثل(دوراز جون) بچه يتيمها رفتم روی يکی از آن صندلیها نشستم و حسرتبار ناظر خروج بقيه مسافران شدم که يکیيکی مهر ورود روی پاسپورتشان ميخورد و از سالن ترانزيت خارج ميشدند.
همه مسافران رفتند و هيچ کسی درسالن باقی نماند. افسران کيوسک هم که کارشان تمام شده بود يکیيکی درهای کيوسکها را بستند و از يکديگر خداحافطی کردند. گويا اين آخرين پرواز شب بود. غير از من يک جوان با موهای بلند آنجا نشسته بود . کنار او نشستم او زير لب مرتب فحش های "ف"دار ميداد.( اول کدوم فحشها "ف" داره؟) نخواستم چيزی از او بپرسم چون او هم از من سوالی نکرد.
به ساعتم نگاه کردم. ساعت سهونيم بعد از نيمه شب بود.
خوشبختانه هيچ کس از ۷۲ تا فاميلم و کس و کارم به پيشواز من نيامده بود چون سفر را به هيچ کس از قبل اطلاع نداده بودم و اين کاری است که هميشه ميکنم. بنابراين خيالم راحت بود که کسی در بيرون منتظرم نيست.(کاش اقلا به یکی گفته بودی تا اگر مشکلی پیش اومد بتونه کمک کنه)
در نزديک کيوسک ها اطاقی بود که چند مامور فرودگاه در آن نشسته بودند. به آن اطاق مراجعه کردم و کسب تکليف کردم گفتند عجله نفرماييد بنشنيد صدايتان ميکنيم. پاس شما را دارند چک ميکنند.
عجيب برای من اين بود که آنها نشسته بودند باهم به زبان ترکی گپ ميزدند و من نميدانستم کجا دارند پاسپورت مرا چک ميکنند.
ساعت نزديک ۴ صبح شد دوباره رفتم گفتم:
- آقا ممکن است اجازه بديد بنده بروم خيلی خسته هستم پاسپورتم را هم نميخواهم. من که بدون پاسپورت از ايران نمیتوانم خارج شوم. پاسپورت آمريکايیام را هم پيش شما میگذارم.( تا باهاش حال کنید!)
گفتند آقا بايد مراحل بررسیاش تمام شود.
کفرم داشت در ميآمد آن آقای همدرد من همچنان زير لب به زمين و زمان فحش ميداد( هنوزم "ف"دار؟)دلم برای يک فنجان قهوه و يک سيگار لک ميزد.
از يکی از آن مأموران پرسيدم ميتوانم سيگار بکشم؟ ۱۲ ساعت بود که سيگار نکشيده بودم. اجاره داد که سيگاری بکشم و واقعا محبت کرد چون سيگار کشيدن در آنجا ممنوع بود.
هنوز سيگار را تمام نکرده بودم که ديدم يک افسر با تهريش بطرفام آمد در حاليکه پاسپورتم را به دستم ميداد گفت شما بفرماييد!
به شوخی گفتم منظورتان اين است که به آمريکا برگردم؟
خنديد و گفت نخير تشريف ببريد چمدانهايتان را بگيريد.(همونا که سوغاتی من توش بود؟:)) )
خوشحال شدم بهسرعت از پلهها بالا رفتم در سالن تحويل بار هيچ کس نبود و دستگاه خود گردان بارها خاموش بود دورش چند بار طواف کردم اثری از چمدان من نبود.(ای داد و بیداد!)
به اطراف نگاه کردم چشمم به اطاقی خورد که مأموری آنجا تنها نشسته بود. به طرف آن اطاق رفتم گفتم آقا نميتوانم چمدانم را پيدا کنم.
گفت اگر باشد بايد کنار "دورچرخان" باشد. گفتم نگاه کردم نبود.
گفت اين فرم را پر کنيد و مشخصات چمدان و و اسم آدرستان را بنويسيد اگرپيدا شد به شما اطلاع ميدهيم.
به احتمال قوی با پرواز بعدی خواهد آمد. تسليم شدم(نه تروخدا. بهخاطر سوغاتیهای منم که شده تسلیم نشو ولگرد جان! قوی باش!). فرم را پر کردم و به دستش دادم.
راستش سخت نياز به دستشويی داشتم آدرس دستشويی را از او پرسيدم گفت دستشويی داخل سالن اصلی است به طرف سالن اصلی راه افتادم ماموری جلو در ورودی سالن اصلی نشسته بود پاسورتم را ديد و اجازه داد که به سالن اصلی وارد شوم در سالن اصلی آدمهای زيادی ديده میشدند که فکر کردم اين وقت صبح اين مسافران بايد "زود پرواز" باشند.(چه اصطلاحات قشنگی میسازی!)
داشتم به چپ و راستم نگاه ميکردم که چشمم به تابلويی افتاد که رويش نوشته توالت و نمازخانه وفلش زده به طرف راهرويی در اخر سالن.
تا آخر راهرو رفتم به قسمت توالت مردانه رفتم در در داخل جند توالت بود و يک حوضچه با شير اب برای گرفتن وضو گرفتن
درب توالت اول را باز کردم توالت ايرانی بود. اين اولين بار بود که بعد از سالها چشمم به توالت ايرانی ميخورد(چشمتون روشن). دومی اشغال بود . رفتم در سومی را باز کردم آنهم توالت ايرانی بود. چون عادت نداشتم، دنبال توالت فرنگی ميگشتم. در آخر حدس زدم همهشان بايد توالت ايرانی باشند. حدسام درست بود همه آنها از نوع ايرانی بودند يکی از توالتها که بهنظرم تميزتر بود انتخاب کردم و کيفم را هم باخودم بردم توی توالت و از قلاب آويزان کردم. به در و ديوار توالت نگاه ميکردم رنگ و رو رفته بود. مي گويند زيبايی و خوبی هر مکانی را ميشود از روی توالتاش حدس زد.(قابل توجه مسئولین مملکت)
.يک دفعه بهياد آوردم اين فرودگاه يک فرودگاه بين المللی است تکليف خارجیهايی که به اين فرودگاه ميآيند و طرز استفاده از اين نوع توالت ها را نميدانند چی ميشود؟( تکلیفشون روشنه ولگرد جان. همه باید خودشونو با ما تطبیق بدن!) يادم آمد سالهای دور که در ايران بودم با يک انگليسی که در ايران کار ميکرد اشنا شدم. داستان اولين تجربهاش را با توالت ايرانی برايم نقل کرد در حاليکه ميخنديد برايم گفت که وقتی برای اولين بار به ايران آمده بودم، در راهرو هتل دنبال توالت ميگشتم ديدم روی دری نوشته "دبليو سی". رفتم تو ديدم از توالت خبری نيست تعجب کردم. اول فکر کردم شايد توالت را از جا کندهاند و اين "حفره چينی" جای آن است. ولی يادم امد يک نقر قبل از من از آنجا بيرون آمد. چاره نداشتم بايد کاری ميکردم. نمیدانستم چطور از ان استفاده کنم. شلوارم را کاملا از پايم بيرون آوردم. به ميخ آويزان کردم. به شکل نيمخيز شروع کردم که کارم را انجام دهم. چون کف توالت خيس بود کنترل را از دست دادم تمام ما تحتم رفت توی کاسه توالت و سخت ملوث شدم.
خوشبختانه من در آنمورد اشکال آن انگليسی را با آن توالتها نداشتم.
کارم که به اتمام رسيد(؟) از توالت بيرون آمدم. هم آنجا بود که يادم افتاد که پول ايرانی ندارم بايد پول تاکسی ميدادم.
در سالن فرودگاه مشکلم رابا يک مأمور فرودگاه در ميان گذاشتم گفت صرافی فرودگاه تعطيل است. ولی اشکالی ندارد بعضی تاکسیها دلار هم قبول ميکنند. باید سعی کنی تاکسیهای خود فرودگاه را سوار بشويد چون دفتر اطلاعات هم فرودگاه هم از ان مامور، برای هتل هم راهنمايی خواستم. گفت چه نوع هتلی ميخواهيد؟ گفتم هتل لوکس نميخواهم. فقط تميز باشد و نزديکیهای خيابان پهلوی و تخت جمشيد!
گفت : فکر ميکنم منظورتان وليعصر است؟ بلافاصله گفت آها يادم آمد يک هتل ميشناسم نزديک دانشگاه تهران کنار بلوار کشاورز است اسم هتل را به من داد ياداشت کردم و گفت زياد گران نیست. گفت ولی مواظب باشيد پاسپورت نشان ندهيد چون ممکن است گرانترحساب کنند. بهتر است شناسنامهتان را نشان بدهيد.
از او تشکر کردم و از سالن فرودگاه خارج شدم. تعداد زيادی تاکسی و اتومبيلهای شخصی در مقابل در وروی سالن فرودگاه ايستاده بودند و منتظر مسافر بودند. داشتم هاج و واج فکر ميکردم که چکار کنم.
ناگهان ديدم جند نفر بهطرفم دويدند. فهميدم رانندههای تاکسی و يا شخصی هستند.
گفتند "حاجی" کجا ميرويد؟ تاکسی ميخواهيد؟ يکی از آنها ميخواست به زور کيفم را از دستم بگيرد تا سوار اتومبيلاش شوم(بوی دلار رو حس کرده بوده) گفتم نه آقايون من جايی نميروم.
بعد از چند دقيقه بهطرف محل توقف تاکسیهای فرودگاه رفتم
آدرس هتل را به مامور دادم و مشکل پولیام را به او گفتم گفت اشکال نداره. ميتوانيد دلار بدهيد.
گفتم تا انجا چقدر ميشود گفت حدود ۱۰ دولار.
يک تاکسی صدا کرد. راننده در جلو تاکسی را باز کرد و کيف دستیام را در صندلی عقب گذاشت و گفت لطفا کمربندتان را بننديد و بهراه افتاد. خوشبختانه در آن موقع شب که واقعا صبح بود خيابانها خلوت بود. طولی نکشيد که آن "برج" مهجور که روزگاری است سمبل تهران و ايران ميباشد نمايان شد. از کنار آن عبور کرديم.(مث تو فیلما نگفتی آقا چند دور دورش بزن؟)
در زير نور چراغها توانستم آن برج را بعد از سالها دوباره ببينم. نميدانم بگويم که سر افکنده بود و يا سر برافراشته!
صدها عابر پياده و صدها وسايل نقليه درآن وقت شب در اطراف آن پرسه ميزدند.
راننده بهسرعت ميرفت و گاهی که از بعضی ماشينها سبقت ميگرفت کمی ميترسيدم.
درسر چندين چهار راه توقف کرد. چيزی که برايم جالب بود اين که در کنار چرغ های سبز وقرمز "ثانيه شمارهای معکوس" نصب شده بود که بنظرم کلی از "استرس" رانندهها در پشت چراغ قرمزها کم میکند.
راننده از من پرسيد اهل تهران نيستيد؟ گفتم نه.
گفت فاميل ماميل تو تهران نداريد؟
گفتم چرا چند تايی دارم.
گفت چرا داريد هتل ميرويد؟
گفتم اين وقت شب نميخواهم مزاحم آنها بشوم.
گفت پس فاميل به چه درد ميخورد؟
حوصله جواب دادنش را نداشتم. خسته بودم. مرتب حرف ميزد اجازه نميداد لااقل به خيابانهايی که از آن ميگذشتيم توجه کنم
گفت تشريف بياوريد خانه ما.(مثل تو فیلما!)
تشکر کردم. گفت جدی ميگم ما يک خانه درويشی داريم قابل شما را ندارد. در چندين خيابان پييچيد تا بالاخره جلوی ساختمان چند طبقهای توقف کرد(اگر تعارفش شاهعبدلعظیمی نبود باید میبرد دم در خونهی خودش) و گفت اينجا بلوار کشاورز است و اين هم هتل شما. بفرماييد.
گفتم چقدر تقديم کنم گفت قابلی ندارد حاجی! بفرماييد مهمان ما باشید!
ار توی کيفم يک ۱۰ دلاری بيرون آوردم به دستش دادم. نگاهی کرد و گفت "حاجی جان" بيشتر ميشود.(از این بهبعد از هر کی بهت میگه "حاجآقا" بترس. منم هر کی بهم میگه حاجخانم میفهمم چیزیو که میخوام بخرم میخواد باهام گرون حساب کنه)
گفتم ان مأمور گفت ۱۰ دلار ميشود.
گفت او بيخود گفته. ۱۰ دلار ديگر هم مرحمت فرماييد.(میگفتی پدرآمرزیده! تو میخواستی منو ببری خونهت!) حسابمان درست ميشود اگر خارجی بوديد ۴۰ دلار ميشد.
سعی کردم خونسرد باشم يک ۱۰ دولاری هم ديگر هم دادم کيفم را از صندلی عقب برداشتم گفت لطفا در رو آهسته ببنديد. گاز داد و رفت.
از پلههای هتل بالا رفتم. به ساعتم نگاه کردم ساعت ۵ و نيم صبح بود.
مسابقه دوبچه وله. و تشکر از تبریکات شما
1- دیشب خیلی خوابالو بودم و هر کاری کردم وبلاگمو آپدیت کنم تا اون مطلب بیناموسی بره پایین نتونستم.
فکر کردم احتمالا شب بعد هشیارترم. چه خیال خامی. تا صبح نخوابیدم و تقلای مرگ زدم!(این یه اصطلاحه). صبح زود هم بیرون کار داشتم تا شب. الان هم عین میّتم. خلاصه که برعکس صاایران، هر شببدتر از دیشب:) تیریپ افتادگی و مأخوذ به حیایی و...پس ناچارم به همون کامنت الکن توی نظرخواهیم بسنده کنم:
با اينکه به مسابقه دویچهوله انتقادهايی داشتم و دارم. با اينکه به هيچوجه خودم رو حتی یه ذره برتر از کسی نمیدونم. و شايستهی اين جايزه هم نيستم.اما وظیفهی خودم میدونم از همهی شمايی که بهم رای دادین یا تبريک گفتين(باوجودی که شاید خودتونم به این مسابقه اعتقادی نداشتید) و يا اظهار لطفی به نوشتههام کرديد تشکر کنم.
یعنی راستش موقع تقلا کردن برای خواب به این نتیجهی شراگیمی رسیدم که آیپاد هم نباید بد چیزی باشه. بخصوص که 5 سال وبلاگ نوشتیم که میشه 60 ماه. ماهی 50 هزارتومن هم خرج اینترنت و پول تلفن دادیم میکنه به عبارت 3000000 تومن. حالا یه آیپاد هم بگیریم، گرفتیم:)
2- یکی برام نوشته پشیمونه بهم رأی داده. چشام آلبالو گیلاس میچینه نمیتونم کامنتشو پیدا کنم.
آقا جان، اینجا مملکت آخوندیه. چیزای گرفته شده پس داده نمیشه:)
فقط میتونم قول بدم وقتی با آیپاد آهنگ گوش میدم به یاد تو هم بیفتم:)
3- بهجز روزای اول من دیگه به سایت مسابقهی دویچهوله نرفته بودم و اصلا نمیدونستم کی بالاست و کی پایین. فقط میدونستم کامران حتما برنده میشه. بعد که کامران در نظرخواهیم بهم تبریک گفت اصلا نفهمیدم منظورش چیه. و به لینکی که فرستاده بود رفتم و هاج و واج موندم. یعنی هیئت داوران تقلب کردن؟:)) آما... چون به نفع من بوده، این دفعه ندید میگیرم:) دیگه تکرار نشه ها.
4- فیروزه جان، بهخدا من تو پست قبلی غلو نکردم. دقیقا همونا که دیده بودم و شنیده بودم نوشته بودم. تازه با کمی سانسور. اگر هر دو نظرخواهی زیتون دات کام و زیتون بلاگفا رو کامل بخونید میبینید خیلیها تازگیها از این منظرهها میبینن. البته اینجور نیست که تو خیابونهای تهرون قدم بزنید ببینید همه همدیگرو بغل کردن و سکس دارن:)
سکس قطاری رو من بیشتر از یکسال پیش شنیده بودم. سکس اتوبوسی8-7 ماه پیش و زمان دقیق سکس تاکسی رو نمیدونم.چون خانمش حدود یکماه قبل تعریف کرد. حالا کی اتفاق افتاده که باعث شده دخترشو محدود کنه و نذاره بره مدرسه و چقدر طول کشیده تا خانومه یه مشاور پیدا کنه، الله العلم.
و من فقط این سکس ماشین مسافرکشو با چشم خودم دیدم و تو پارکها...بعدشم فکر نمیکنم کسی دوست داشته باشه بغل دستش سروصداهای ناجور بیاد. نفسنفس و خشخش و... دست آقاهه هم هی به تنهی آدم بخوره. اونم برای حدود یکساعت و نیم که به نظرم چندبرابر اومد.انگار یکی که حوصله نداره بهزور براش فیلم پرنو بذارن
.میدونم نیاز طبیعیه. اما اونطور که در نظرات دوستان، حتی ساکن آمریکا و اروپا خوندم دیدم کسی دوست نداره بغل دستش و جلو چشش ازاین کارا بکنن. من که واقعا اذیت شدم. اما مثلا تو پارک چون بهراحتی میتونستم ازشون دور شم برام مهم نبود زیاد.
وقتی شبنمفکر بگه حق اعتراض داشتم. یعنی واقعا داشتم دیگه.
5- دوستی نوشته( کامنت اینو هم نمیتونم پیدا کنم) که اینایی که در پست قبل نوشتم باعث میشه حکومت سخت بگیره و دوباره بگیر بگیرا شروع شه.
عزیزم، فکر میکنی حکومت نمیدونه؟ اصلا چرا حکومت گاهی ـ از نظر خودش- زبونم لال- افسار مردمو ول میکنه؟
و چرا هر وقت یه چیزی پیش میاد یهو بگیربگیرا شروع میشه؟
اینا همهش سیاست خودشونه. الان جوونا هر چی مشغولیاتشون بیشتر باشه به سیاست کمتر کار دارن و گندکاری اینا رو نمیفهمن.
6- هاااا... یه چیز دیگه!نوشتههای ولگردو همین جوری نبیننید ها... کلی طنز و استعاره توش هست.
مثلا ای دوست عزیزی که در کامنتت نوشتی که چرا عینکدودیشو انداخته تو سطل آشغال( اگه نمیدونی بدون که یه همدونی هرگز چنین کاری در عمرش نمیکنه:) )
یا چرا تو فرودگاه داشته کتاب کد یا رمز داوینچی رو میخونده. یه ذره فکر کن ببین چرا اونا رو نوشته!
7- دیگه دارم از رو صندلی میافتم. بهتره سفرنامه قسمت دوم ولگرد رو بذارم که ملت بیشتر از این معطل نشن...
ولی نمیتونم الان ادیتش کنم. یعنی نیمفاصلهها و اشتباهات تایپی رو. وگرنه استاد ولگرد نوشتههاش حرف نداره.
8- راستی یادم رفت از ایمیلاتون تشکر کنم. ببخشید جوابش یهخورده دیر شد... الان هم نمیتونم.
9- ایشالله فردا میان هم ادیت میکنم و هم پارازیت میندازم توش:)
10- بهتر دیدم سفرنامهی زیبای ولگرد رو از اینجا بردارم و در یه پست جداگانه بذارم. با اجازه!
پ.ن.11-
الان مقداری از نوشتهی دیشبمو خوندم دیدم چقدر قاطیتر از همیشهست .:))
فکر کردم احتمالا شب بعد هشیارترم. چه خیال خامی. تا صبح نخوابیدم و تقلای مرگ زدم!(این یه اصطلاحه). صبح زود هم بیرون کار داشتم تا شب. الان هم عین میّتم. خلاصه که برعکس صاایران، هر شببدتر از دیشب:) تیریپ افتادگی و مأخوذ به حیایی و...پس ناچارم به همون کامنت الکن توی نظرخواهیم بسنده کنم:
با اينکه به مسابقه دویچهوله انتقادهايی داشتم و دارم. با اينکه به هيچوجه خودم رو حتی یه ذره برتر از کسی نمیدونم. و شايستهی اين جايزه هم نيستم.اما وظیفهی خودم میدونم از همهی شمايی که بهم رای دادین یا تبريک گفتين(باوجودی که شاید خودتونم به این مسابقه اعتقادی نداشتید) و يا اظهار لطفی به نوشتههام کرديد تشکر کنم.
یعنی راستش موقع تقلا کردن برای خواب به این نتیجهی شراگیمی رسیدم که آیپاد هم نباید بد چیزی باشه. بخصوص که 5 سال وبلاگ نوشتیم که میشه 60 ماه. ماهی 50 هزارتومن هم خرج اینترنت و پول تلفن دادیم میکنه به عبارت 3000000 تومن. حالا یه آیپاد هم بگیریم، گرفتیم:)
2- یکی برام نوشته پشیمونه بهم رأی داده. چشام آلبالو گیلاس میچینه نمیتونم کامنتشو پیدا کنم.
آقا جان، اینجا مملکت آخوندیه. چیزای گرفته شده پس داده نمیشه:)
فقط میتونم قول بدم وقتی با آیپاد آهنگ گوش میدم به یاد تو هم بیفتم:)
3- بهجز روزای اول من دیگه به سایت مسابقهی دویچهوله نرفته بودم و اصلا نمیدونستم کی بالاست و کی پایین. فقط میدونستم کامران حتما برنده میشه. بعد که کامران در نظرخواهیم بهم تبریک گفت اصلا نفهمیدم منظورش چیه. و به لینکی که فرستاده بود رفتم و هاج و واج موندم. یعنی هیئت داوران تقلب کردن؟:)) آما... چون به نفع من بوده، این دفعه ندید میگیرم:) دیگه تکرار نشه ها.
4- فیروزه جان، بهخدا من تو پست قبلی غلو نکردم. دقیقا همونا که دیده بودم و شنیده بودم نوشته بودم. تازه با کمی سانسور. اگر هر دو نظرخواهی زیتون دات کام و زیتون بلاگفا رو کامل بخونید میبینید خیلیها تازگیها از این منظرهها میبینن. البته اینجور نیست که تو خیابونهای تهرون قدم بزنید ببینید همه همدیگرو بغل کردن و سکس دارن:)
سکس قطاری رو من بیشتر از یکسال پیش شنیده بودم. سکس اتوبوسی8-7 ماه پیش و زمان دقیق سکس تاکسی رو نمیدونم.چون خانمش حدود یکماه قبل تعریف کرد. حالا کی اتفاق افتاده که باعث شده دخترشو محدود کنه و نذاره بره مدرسه و چقدر طول کشیده تا خانومه یه مشاور پیدا کنه، الله العلم.
و من فقط این سکس ماشین مسافرکشو با چشم خودم دیدم و تو پارکها...بعدشم فکر نمیکنم کسی دوست داشته باشه بغل دستش سروصداهای ناجور بیاد. نفسنفس و خشخش و... دست آقاهه هم هی به تنهی آدم بخوره. اونم برای حدود یکساعت و نیم که به نظرم چندبرابر اومد.انگار یکی که حوصله نداره بهزور براش فیلم پرنو بذارن
.میدونم نیاز طبیعیه. اما اونطور که در نظرات دوستان، حتی ساکن آمریکا و اروپا خوندم دیدم کسی دوست نداره بغل دستش و جلو چشش ازاین کارا بکنن. من که واقعا اذیت شدم. اما مثلا تو پارک چون بهراحتی میتونستم ازشون دور شم برام مهم نبود زیاد.
وقتی شبنمفکر بگه حق اعتراض داشتم. یعنی واقعا داشتم دیگه.
5- دوستی نوشته( کامنت اینو هم نمیتونم پیدا کنم) که اینایی که در پست قبل نوشتم باعث میشه حکومت سخت بگیره و دوباره بگیر بگیرا شروع شه.
عزیزم، فکر میکنی حکومت نمیدونه؟ اصلا چرا حکومت گاهی ـ از نظر خودش- زبونم لال- افسار مردمو ول میکنه؟
و چرا هر وقت یه چیزی پیش میاد یهو بگیربگیرا شروع میشه؟
اینا همهش سیاست خودشونه. الان جوونا هر چی مشغولیاتشون بیشتر باشه به سیاست کمتر کار دارن و گندکاری اینا رو نمیفهمن.
6- هاااا... یه چیز دیگه!نوشتههای ولگردو همین جوری نبیننید ها... کلی طنز و استعاره توش هست.
مثلا ای دوست عزیزی که در کامنتت نوشتی که چرا عینکدودیشو انداخته تو سطل آشغال( اگه نمیدونی بدون که یه همدونی هرگز چنین کاری در عمرش نمیکنه:) )
یا چرا تو فرودگاه داشته کتاب کد یا رمز داوینچی رو میخونده. یه ذره فکر کن ببین چرا اونا رو نوشته!
7- دیگه دارم از رو صندلی میافتم. بهتره سفرنامه قسمت دوم ولگرد رو بذارم که ملت بیشتر از این معطل نشن...
ولی نمیتونم الان ادیتش کنم. یعنی نیمفاصلهها و اشتباهات تایپی رو. وگرنه استاد ولگرد نوشتههاش حرف نداره.
8- راستی یادم رفت از ایمیلاتون تشکر کنم. ببخشید جوابش یهخورده دیر شد... الان هم نمیتونم.
9- ایشالله فردا میان هم ادیت میکنم و هم پارازیت میندازم توش:)
10- بهتر دیدم سفرنامهی زیبای ولگرد رو از اینجا بردارم و در یه پست جداگانه بذارم. با اجازه!
پ.ن.11-
الان مقداری از نوشتهی دیشبمو خوندم دیدم چقدر قاطیتر از همیشهست .:))
اشتراک در:
پستها (Atom)