شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

1- قپی اومدیم و گرفت...
چند ماه پیش آخرای شب داشتم تو پیاده‌روی یه خیابون45‌ متری تند وتند می‌رفتم به طرف میدونی که ممکن بود اونجا تاکسی گیرم بیاد.
خیابون چراغ درست‌حسابی هم نداشت. تو تاریک کورکی مواظب بود تو چاله نیفتم که ناگهان برخوردم به سمند نقره‌ای رنگی که تو پیاده رو به موازات در خونه‌ای پارک کرده بود و هر چهار تا درش چهار‌طاق باز! به‌طوریکه اصلا نمی‌تونستم رد بشم.
یا باید می‌رفتم از توی پارکینگ خونه می‌رفتم اون‌ور که کار درستی نبود. چند زن و یک مرد شیک‌پوش مشغول برداشتن بچه‌ی کوچک و چند ساک بودن. گفتم می‌شه خواهش کنم یه طرف درا رو ببندین تا من رد شم؟
مرد هنوز دهنش باز نشده بود که زن مو طلایی داد زد. به ما چه! برو از توی خیابون برو. به خیابون نگاه کردم. ماشین‌ها به سرعت حداقل 100 کیلومتر ویـــژی رد می‌شدن و اصلا نمی‌شد. گفتم اگه ماشین به من بزنه شما مسئولیت قبول می‌کنید.
مرد تا اومد حرفی بزنه زن ژیگولوی دوم پرید تو حرفش. وا... به ما چه! و مرد که تاحالا فکر می‌کردم می‌خواد بگه چشم الان درارو می‌بندیم افاضات فرمود که پیاده‌رو مال ماست... اصلا حق ندارید از این جا رد شید! و زن اول غش‌غش خندید که : همینو بگو!!
با خون‌سردی پرسیدم سند پیاده رو تو سند خونه‌تون قید شده؟
زن دوم با پرخاش گفت: وا... چه پررو هم هست! جوابشو ندید و مشغول کاراشون شدن. دیدم نخیر... از جوی آب پریدم رفتم تو خیابون و از اون قسمت رد شدم و رفتم جلوی ماشین. یهو فکری به نظرم رسید که چند بار کارم رو راه انداخته بود. این‌دفعه بیشتر خواستم دلشونو بسوزونم وگرنه فایده‌ای برام نداشت.
وایسادم رومو به ماشینشون کردم و کاغذ و خودکاری از کیفم درآوردم و مثلا شماره‌ ماشین و پلاک خونه‌رو یادداشت کردم. که تو اون تاریکی اصلا معلوم نیست درست نوشتم. مهم هم نبود. فقط برای ترسوندنشون و کمی دل‌خنکی!
(یه بار هم با عکس موبایل این کارو کرده بودم و طرف کلی زرد کرده بود.) اینا اما به روشون نیاوردن. زن دومی گفت وای.. آقا رضا شماره‌تونو یادداشت کرد. آقا رضا گفت هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. و همه غش غش خندیدن و مسخره‌م کردن.
راهمو به سمت میدون ادامه دادم و اون قسمتو دیگه می‌دویدم. تاریک بود و خلوت. ده‌دقیقه دیگر راه مونده بود.
در چند قدمی میدون ناگهان صدای ترمز شدیدی اومد و نگاه کردم دیدم سمند نقره‌ای رنگی بود. اون مرد و دو خانم(بدون بقیه) از ماشین پریدن پایین و به طرفم یورش آوردن. انگار با هم مشورت کرده بودن و به این نتیجه رسیده بودن که لابد من کاره‌ای‌یم:)
هر سه دورمو گرفتن. اول بهم سلام کردن و گفتن شماره‌رو می‌خوای برای کجا؟ با خون‌سردی گفتم عموم در اداره‌ی ثبت اسناد کار می‌‌کنه. کنجکاو بودم ببینم واقعا پیاده‌روی جلو خونه‌تون تو سندتون خورده. اصلا همچین چیزی می‌شه. فقط همین!
آقاهه گفت. چقدر شما دل‌نازکین بابا. حالا معذرت بخواهیم حله؟ گفتم معذرت برای چی؟ پیاده‌روی خودتونه. شهرداری تخلف کرده محل عبور مردمو تو سند زده! من به عنوان یک شهروند موظفم این اشتباه شهرداری رو گوشزد کنم.
خانم‌ها هم یکی یکی هی ازم معذرت می‌خواستن.
- مال مای ما که نیست. عقب‌نشینی داشتیم. قبلا مال ما بوده... توروخدا شما ببخشید..
گفتم شهرداری اشتباه کرده خیابونو بدون اجازه‌ی شما تعریض کرده... حالا مگه کوتاه میام؟:)
اون‌قدر معذرت خواستن که دیگه دلم سوخت. گفتم این‌یک‌بارو ندیده می‌گیرم. اما شما هم به فکر جون مردم باشید. تو پیاده‌رو که پارک می‌‌کنید هیچی. اقلا یه راه برای عبور مردم باز کنید.( اینم نتیجه‌ی اخلاقی ماجرام)
آقاهه دستشو گذاشت روی سینه‌ش چشماشو بست و گفت چشم!
ولی هر سه هنوز با بدبینی و ترس نگام می‌کردن...

2- گاهی هم از این قپی‌ها برای تاکسی‌خطی‌ها میام. وقتی رئیس خط نیست فوری مسیرو عوضی می‌گن. مثلا تا نصف مسیر می‌رن.
منم فوری یه ورق و یه خودکار دستم می‌گیرم و ادای شماره نوشتن در میارم. راننده می‌گه آبجی بابا غلط کردیم بیا سو‌وار شو(Suar(
منم می‌رم سووار می‌شم!

3- ماه رمضون همه چیزو تحت‌الشعاع خودش قرار داده.
از دو سه روز قبل حرف از گروه‌های بالاپشت‌بوم‌برو بود برای دیدن هلال ماه. چقدر بودجه مصرف شد که هزاران نفر چادر و سور و ساتشونو بردارن ببرن توی پونصد ششصد نقطه‌ی ایران. آخوندا هم که ... تا اونجایی که من اطلاع دارم نصفشون بالاپشت‌بوم سرما خوردن! این‌همه منجم و اخترشناس تو مملکتن اونوقت این همه بودجه مصرف بشه برای یه مشت آدم عامی و کم‌سواد از نظر اخترشناسی!.
روز اول که اولش شد یوم‌اشک و عصر یهو اعلام کردن نه خود روزه‌ست. یک‌ربع قبل از افطار هم اعلام کرد هر کی روزه نگرفته اگه از الان که هلال ماه روئت شده نیت کنه و چیزی نخوره روزه‌ش قبوله. روزه‌ی یک ربعه خیلی بامزه‌ست.
مدرسه‌ و ادارات دیر شروع می‌شه و زود تموم. لابد تموم مدت هم نه معلم حال درس دادن داره و نه کارمند حال راه انداختن کار ارباب رجوع رو.
تا اونجایی که من دیدم نصف مغازه‌های شهر یه پارچه نصب کردن بالای مغازه‌شون که حلیم و آش برای افطار داریم. شوخی نمی‌کنم. من بالای بنگاه معاملات ملکی و آپاراتی(!) و پیتزا‌فروشی(اقلا این‌یکی مواد غذایی داشته از قبل) و سوپری و بستنی فروشی دیدم...
دم غروب هم چه صفیه....
یه عالمه حرف دارم. ولی خواب مجالم نمی‌ده...

4- فقط این داستانو بگم و برم. نمی‌دونم راسته یا جوک.
چند سال پیش آیت‌الله الف که ماشالله بالای صد سال عمر داشت و کمرش خمیده، بردن پشت‌بوم برای دیدن هلال ماه. اون‌موقع‌ها باید فقط برای علی‌گالیله اثبات می‌شد و یکی دو تا مرجع تقلید. همین کافی بود.
آیت‌الله الف در اثر خمی کمر نمی‌تونسته آسمون رو نگاه کنه، اعوان و انصارش هر چی سعی می‌کنن صافش کنن، نمی‌تونن. به‌ناچار روی دست می‌گیرنش و سرشو می‌گیرن بالا.. اون‌قدر بهش فشار میارن که طفلکی کارخرابی می‌کنه و با صدای ضعیف داد می زنه:
- ریدم بابا... ولم کنید.
همه فکر می‌کنن می‌گه دیدم بابا... خوشحال می‌شن و الله اکبر می‌گن و فوری بی‌سیم می‌زنن به رسانه‌ها که هلال ماه روئت شد و ماه رمضون رسما شروع شد...

5- دوسه شماره دیگه دارم بنویسم... اما چشام از خواب هی بسته می‌شه.

پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

یک اتفاق عجیب

1- امروز به طور تصادفی رفتم به یه قصابی که تاحالا ازش گوشت نخریده بودم. هنوز نگفته بودم چی می‌خوام و چقدر می‌خوام که ناگهان خشکم زد. تابلوی مداد رنگی روی دیوار خیلی برام آشنا اومد.
خدای من، کار من بود با امضای خودم با تاریخ چند سال پیش:))
با تته پته گفتم این مال منه. ایناهاش.. اینم اسممه... قصابه یه خورده جا خورد و ساطور به دست گفت حالا هست! فرمایش؟
گفتم: هی‌هی‌هیچ‌چی! دو کیلو گوساله‌ی بدون چربی. و تموم مدتی که گوشتم رو حاضر می‌‌کرد زیر چشمی به نقاشیم نگاه کردم. و به خودم افتخار کردم:) به‌خدا من حیف شده‌م تو این مملکت!
موقع بیرون اومدن با دمم گردو می‌شکستم. درسته اول رو دیوار قصابیه، اما بعد ممکنه برسه به مرغ‌فروشی، بعد به میوه‌فروشی و بعد مثلا رو دیوار دستشویی یه مسجد... شاید یه روزی نقاشیم رفت رو دیوار خونه‌ی شما... آقا، این مداد رنگیام کجاست؟
(هر چی فکر کردم نقاشیم چطوری به دست آقای قصاب افتاده عقلم به جایی نرسید. ممکنه سی‌با انداختتشون تو آشغالی و گربه کیسه‌زباله رو پاره کرده و باد شبانگاهی برده‌تش دم مغازه یارو و اونم دلش سوخته و قابش کرده... شاید هم دزد اومده می‌دونسته چی تو خونه‌ی ما باارزشه:) از خود قصاب هم با اون چشمای خون‌گرفته و سبیل‌های از بناگوش دررفته نتونستم بپرسم. تازه ممکن بود خیلی پیگیر شم تابلو رو پرت کنه تو جوب بگه برو بابا، مال خودت. و مردم محروم بمونن از این اثر بی‌بدیل)

2- این آقا امید ما یه نظرسنجی در مورد تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی داره که باید فوری تحویلش بده.
شماهام که می‌دونم عاشق کمک به محققین و مخترعین و مکتشفین هستید. پس آستین‌ها رو بالا بزنین(نزدین هم نزدین بی‌آستین و باآستین قبوله) و به چند سوال جواب بدین.
(امید جان، یه بار اومدم نوشته‌هامون شماره گذاری نکنم ها....)

سه‌شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶

پوچ

1- پیشنهاد احمدی‌نژاد به کشورهای زورگو: رفراندوم برگزار کنید!
زیتون: چطوره خودت به عنوان اولین رئیس‌دولت شجاع(پسر شجاع) پیش‌قدم بشی گوگولی!...

2- احمدی‌نژاد دستور داد حذف سه صفر از پول ملی را بررسی کنند!
زیتون: من از اول گفتم واحد پولمون رو دلار کنیم...



3- هر چی منتظر شدم کسی راجع به سریال "گل‌یا پوچ" با بازی اکبر عبدی، بروز ارجمند، انوشیروان ارجمند، مهتاج نجومی، بهاره رهنما، بهنوش بختیاری و... و کارگردانی جواد افشار چیزی نگفت.
اولش با این ماجرا شروع شد که عمه‌ای (مهتاج نجومی)دنبال برادرزاده‌ش سیاوش( برزو ارجمند) می‌گرده تا ثروتی که بهش ارث رسیده رو بهش بده. اما بعد از چند قسمت می‌ره به سمت تیکه زدن به اپوزیسیون. جلال شاد‌آبادی( اکبرعبدی) که پدر عسل( بهاره‌ رهنما) کسی که سیاوش عاشقشه، کاندیدای انتخابات ریاست صنف خودشه(کاسه توالت) و از تلویزیون‌های ماهواره‌ای خارجی خط می‌گیره. برای هر سخن‌رانی که بهش دیکته می‌کنن، کلی دلار به جیب می‌زنه. به طوری که حتی از شغل اصلیش هم بیشتر گیرش میاد.
سخن‌رانی‌هاش رو سعی کردن شبیه افراد مخالف حکومت در بیارن.
در جایی هم سیاوش می‌خواد در دانشگاه اعلامیه پخش کنه. مأمورای حراست میان در نهایت رأفت و مهربونی ازش می‌پرسن این چیه؟ سیاوش شروع به داد و بیداد می‌کنه و خودشو به اونا می‌کوبونه(!) که یعنی اینا دارن منو می‌زنن و اعلامیه‌ها رو پرت می‌کنه تو حیاط دانشگاه... یکی از اعلامیه‌ها رو بالا می‌گیره... مثلا می‌خواد ادای باطبی و دیگر دانشجوهای دستگیر شده رو در بیاره. و بعد توی تلویزیون ماهواره‌ای مصاحبه می‌کنه که مأمورا منو زدن و از دانشگاه اخراج کردن و...
بیشتر از اینکه از دست تلویزیونی‌ها عصبانی بشم، از دست بازیگرها ناراحت شدم. آخه درآوردن نون به چه قیمتی؟
فکر می‌کردم برزو ارجمند با عموش(مالک اشتر) و باباش فرق داره. فکر می‌کردم اکبر عبدی هیچوقت وارد این بازی‌ها نمی‌شه.
این سریال می‌خواد با طنز مخالفین جمهوری اسلامی رو به گند بکشه... خجالت داره والا...

4- بازداشت همسر یک زندانی سیاسی در زنجان
هم اکنون پنج تن از هویت طلبان زنجان به نامهای سعید متین پور، جلیل غنی لو، بهروز صفری، لیلا حیدری و علیرضا متین پور در بازداشت بسر می برند.
به لیلا حیدری گفته بودند که می‌تواند به ملاقات همسر زندانی‌اش بهروز صفری برود و وقتی رفته، دستگیرش کرده‌اند.
علی‌رضا متین‌پور برادر سعید‌متین‌پور هم سرکارش دستگیر شده.
صفری ، غنی لو و برادران متین پور دوم اسفندماه سال گذشته در مراسم بزرگداشت روزجهانی زبان مادری نیز بازداشت شده بودند...

5- عباس میلانی و پاسخی به منتقدان...
(طبق قانون نانوشته‌ی وبلاگستان انتقاد ناصر زرافشان رو گذاشتم حالا اینو باید بذارم )

6- نادره افشاری و داستانهایش...

7- روز نهم شهریور روز ملی حفاظت از یوزپلنگ ایرانی بود. با اینکه ده‌روز دیر شده اما خواندنش بد نیست.
دست در دست هم برای حفظ يوزپلنگ ايرانی...

8-چند ایرانی یوزپلنگ‌ها را می‌شناسند؟
(ممنون از صفورا)

9- به عنوان حسن ختام، فرازی چند از سخنان احمدی‌نژاد:
آمریکا به ایران حمله نمی‌کند به دو دلیل! 1- من مهندسم و مسائل را تحلیل و استدلال می‌کنم!(زیتون: همین یه استدلالت مارو از خنده کشت!)
2- به وعده‌ی خدا باور دارم.(زیتون: می‌شه بپرسم خدا بهت چی وعده داده؟ اینکه هاله‌ی دور سرت از همه‌ی ما محافظت می‌کنه؟)