شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵

و ملال در من جمع می‌آید...

1- و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دم‌افزون
به شمارِ حلقه‌های زنجیرم
چون آب‌ها راکد
و تیره
که در ماندابی...
(احمد شاملو)

2- استاد درس می‌داد و نگاه حیرانش گاهی از پنجره به کوه‌هایی که در اواسط اسفند هنوزهم پربرف بودن خیره می‌موند.
من معمولا به درس‌های دانشگاه جدیدم خوب گوش می‌دم.
( چون این‌دفعه برعکس اون‌دفعه رشته‌مو با علاقه انتخاب کردم )
اما این‌ استاد عزیز من این‌دفعه حواسش خیلی پرته.
اصلا یه جورایی مُشَوَشه. حواس منم می‌ره به چیزایی که ازش می‌دونم. استاد و زنش تا چندسال پیش اخراجی بوده‌ن و حالا هم چون رسمی نیستن حقوق زیادی ندارن. بچه‌هاشون به مدرسه‌ی دولتی می‌رن و پول اجاره‌خونه‌شونو به سختی جور می‌کنن
.نگاهم بی‌اختیار می‌ره به کفش‌ها و کیف و لباس کهنه‌ و رنگ‌و رورفته‌ش.
به صورت چندروز نتراشیده و لاغرش
.نمی‌دونم چی شد که استاد یهویی بحثو عوض کرد و رفت سر هنرمندا و روشنفکرایی که سرشونو برای هیچ حکومتی خم نمی‌کنن و در نتیجه با هزار و یک بهانه حقوقشون پایمال می‌شه.
من تنها کسی بودم که با استاد همدردی کردم و خودمم مثال‌هایی که می‌دونستم گفتم. یه کم هم تند رفتم.
دانشجوهای جدید‌الورود 18-19 ساله رو می‌دیدم که یه عده با عوض شدن بحث شروع کردن به پنهانی رد و بدل کردن نامه. نگاه‌های عاشقانه و پنهانی پسر اون‌وری به دختر این‌وری
و خودکاری که دست دختر شاگرد درسخون و مثبت کلاس که هنوز به امید برداشتن جزوه بالای کاغذ به کمین ایستاده بود.
استاد از بدی اوضاع مملکت می‌گفت و گاهی هم من، تا اینکه ساعت کلاس تموم شد.
من و دوست‌های جدیدم در راه پله ایستاده بودیم و درمورد کلاس‌های فردا حرف می‌زدیم و گاهی چیزی می‌گفتیم و می‌خندیدیم.
استاد اومد در پاگرد کمی بالاتر از ما ایستاد. سیگاری روشن کرد و با ناراحتی پک می‌زد.
من اومدم با بچه‌ها خداحافظی کنم که ناگهان استاد صدام کرد.
قیافه‌ش خیلی ناراحت بود. اصلا سیاه شده بود.
به طرفش رفتم و به این فکر کردم لابد می‌خواد راجع به بحث‌های تندم تذکر بده. آخه دوسه بار استادا بهم گفتن خیلی تند می‌رم. اگه اونا به عنوان استاد چیزی می‌گن براشون دردسر نمی‌شه اما من به عنوان دانشجو ممکنه عذرمو بخوان.
وقتی رفتم کنارش کمی من و من کرد. داشتم خودمو آماده می‌کردم از خودم دفاع کنم یا بگم چشم دفعه‌ی دیگه حواسمو بیشتر جمع می‌کنم. که گفت: من با شما بیشتر از بچه‌های دیگه احساس صمیمیت می‌کنم و...
باز چیزی نگفت...
گفتم بفرمائید استاد.با شرمنده‌گی گفت کیف پولمو تو خ...
می‌دونم... می‌خواست بگه تو خونه جا گذاشتم اما دروغ براش سخت بود. نذاشتم بقیه‌ی جمله‌شو بگه . پشتمو کردم به بچه‌ها. کیف پولمو از کوله‌ام درآوردم و بازش کردم و هرچی اسکناس توش بود درآوردم. خوشبختانه برای خرید آجیل و شیرینی عید پول همراهم بود( البته زیاد هم نبود آرزو کردم کاش همه‌ی پولی که در خونه داشتم همراهم بود).
خواست دوسه‌تایی برداره، ولی همه‌شو چپوندم تو کیفش. من هم عین استاد دستم از خجالت می‌لرزید. دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و برم توش. هر دو نگاهمون رو زمین بود. تشکری کرد و سریع به طرف بالای پله‌ها دوید و من پایین.
بچه‌ها جلومو گرفتن. کجا؟ چیکارت داشت؟ گفتم بهم تذکر داد زیاد تو کلاس حرف نزنم. یکیشون گفت راست می‌گه بابا بالاخره برات دردسر می‌شه ها...و دویدم پایین تا کسی اشک‌هامو نبینه. . وقتی رسیدم به خیابون تازه نفسم در اومد.
هفته‌ی بعد جایی باید می‌رفتم که همسر استاد هم بود. او را هم خیلی دوست دارم. مثل شوهرش خیلی باسواد و روشنفکره. خجالت می‌کشیدم از رویش. کاش استاد به همسرش نگفته باشه. و خوشبختانه نگفته بود. از نگاه پر از عزت‌نفسش و از صورتی که همیشه با سیلی سرخه فهمیدم.

من عید از بی‌آجیلی نمردم . از مامانم کمی گرفتم. در کلاس‌های بعد از عید هم چند دقیقه مونده به تموم شدن کلاس استاد به بهانه‌ای از کلاس بیرون می‌رم...فکر می‌کنم چطور می‌شه به استاد و استادهای دیگه کمک کرد؟از اون حکومتی متنفرم که استادها و روشنفکرهاش به نون شب محتاجن.

3- سپیده این ترم اسمشو ننوشت.
سپیده درسش خوبه و به رشته‌ش علاقه داره.بهش زنگ زدم. بعد از کمی بهانه وقتی اصرار منو دید گفت که راستش پول ثبت نام نداره. پدر سپیده که یه کارمند معمولیه پنج تا دختر داره و باید به جز خرج خورد و خوراک و پوشاک و مسکن نه نفر( پدر و مادر زن هم با اونا زندگی می‌کنن) 5 تا جهیزیه کامل هم بده.
جای سپیده تو کلاس خیلی خالیه و من حواسم پیش اینه که چه‌جوری کمکش کنم.دوباره بهش زنگ می‌زنم. ازش می‌خوام اگه وقت داره بیاد خونه‌مون( می‌خوام باهاش صحبت کنم که شاید یه‌کم ازم قرض قبول کنه). بعد از من‌و من می‌گه به‌خدا خیلی دلم می‌خواد بیام اما پول کرایه ماشین ندارم.
تلفن خونه‌شون هم مدت‌هاست به علت ندادن پول قبض یک‌طرفه شده. رفتم دنبالش. قرض به هیچ‌عنوان قبول نکرد(تازه پولی که من داشتم مشکلی ازش حل نمی‌کرد).
تصمیم گرفتیم کاری براش پیدا کنیم.از اون روز تا نزدیک عید برای کار به هزار جا براش سپردم. و گاهی تنها و گاهی با سپیده رفتم. یکیش کاری بود که برادر دوستم پیشنهاد داده بود و می‌گفت جای مطمئنیه.
فروش لوازم آرایش از 9 صبح تا 8 شب 50 هزار تومن. دود از کله‌م بلند شد. حتی پول کرایه ماشینش نمی‌شد. گفت تازه شبای نزدیک عید باید تا 10 شب بمونه و توی اون چند شب می‌رسونتش خونه( خسته نباشه).
دوست دیگری کار در فروشگاه لباس‌فروشی عموش رو پیشنهاد کرد. از 8 صبح تا 8 شب 60 هزار تومن.
دکتری منشی مطب می‌خواست. 4 بعد از ظهر تا 8 شب 30 هزار تومن.نتونستم برای سپیده کاری کنم:
( توی کلاس همه ش حواسم می‌ره به جای خالیش.

4- این‌ها رو نوشته بودم که گفتم وصل بشم به اینترنت ببینم چه خبره.
ای‌میلی از راوی گرفتم که فوری گذاشتمش تو یه پست جداگانه.نوازندگانِ کاست شب، سکوت، کویر شجریان محتاجن! هنرمندای عزیزی که از زحمتاشون برای نوازندگی برای شجریان هیچی دریافت نکردن حالا محتاج کمک‌های ما هستن.خدای من... این چه مملکتیه!

5- مریم نبوی‌نژاد:
19آوریل 2006لال شده ام از فکر بمباران اتمی اصفهان.یا نطنز یا هر گوشه دیگری از آن خاک.به کودکان بی سر و زنان کچل و ارتش مفلوجان فکر می‌کنم.به اینکه نقش جهان بمیرد.کجاست آن یونسکو که سر دو متر ارتفاع کم و بیش ساختمان جام جهان چانه می زد. بفرمایید میدان را برایتان صاف کردند. حالا ببینم زور دارید بروید یقه باعث و بانی اش را بگیرید؟

6- بازیگرها برای ما خیلی عزیز و دوست‌داشتنی‌ن. چه رل منفی داشته باشن و چه رل مثبت. انگار جلوی چشم ما زندگی می‌کنن.عید خبر درگذشت سروش خلیلی رو شنیدیم و حالا پوپک گلدره‌ی نازنین که 9 ماه در کما بود. آخرش دریای شیرین ما بدون خداحافظی رفت...

7- برخورد بعضی هنرپیشه‌ها خیلی جالب و انسانیه. فکر می‌کنم وظیفه دارم برخوردی که خودم شاهدش بودم بگم. زن و مردی در کوچه‌ای خلوت به اردلان شجاع‌کاوه بر خوردن. وقتی سلام کردن انتظار فقط جواب سلام داشتن و شاید مثل بعضی بچه‌معروف‌ها سلامی همراه با کمی تکبر و تفرعن. اردلان شجاع کاوه که دختر خوشگل کوچکش همراهش بود سلام صمیمانه‌ای می‌کنه و شروع می‌کنه با زن و مرد احوالپرسی کردن. دختر گلشو معرفی می‌کنه که کلاس ارف می‌ره و عاشق موسیقیه و قراره بره مدرسه‌ی موسیقی. زن و مرد می‌گن اولین بار تأتر سوءتفاهمشو دیدن که با ثریا قاسمی همبازی بوده(در نفش مادرش) و دختری که اسمشو گفتن اما من یادم نمونده(در نقش خواهرش). اردلان می‌خنده و می‌گه هیچ‌می‌دونین اونی که اون‌موقع رل خواهرمو در اون هتل بازی می‌کرد الان زنمه؟ و اینم نتیجه‌ی همون ازدواجه؟اردلان آن‌چنان با زن و مرد حرف می‌زنه انگار چندساله باهم دوستن و آخر سر می‌گه براش باعث افتخاره اگه به نمایش جدیدش به عنوان مهمان خصوصیش بیان و...اینه نمونه‌ی یک هنرمند مردمی...

8- در فاصله‌ی بین پست‌هام حواسم رفت به وبلاگ مخلوق که از طریق کامنتی در نظرخواهی قبل(57) به طور غیر مستقیم بهش رسیدم. آفلاین نمی‌شه باید دوباره وصل شم ببینم چه خبراییه. اگه کسی در جریان بود بهم بگه تا بی جواب‌به‌فضولیم از دنیا نرم!

9- گذرگاه شماره 54 مخصوص اردیبهشت ماه منتشر شد.در این شماره به‌جز مطالب خواندنی از بزرگانی چون عباس صحرایی،‌ آریو ساسانی، محمود صفریان، امیرهوشنگ برزگر، محمدرضا پوریان، محمود کویر، کمال دماوندی، شهلا آقاپور، گلی عطایی، عباس موذن، غلامحسین اولاد و کتاب "مثل یوسف" ،از کوچکانی مثل زیتون هم سفرنامه‌ی شمالش را چاپ(!) کرده‌اند.(تیریپ شکسته نفسی)

10- انجمن فرهنگی هنری سایه یا کاریکاتورهایی در رابطه با مسائل زنان...

11- دوست عزیزی مدتیه که مشغول ترجمه‌ی متنی در مورد حواس‌پرتی(مشغولیات فکری) آدم‌ها در موقع سکسه.( متاسفانه لینکشو گم کردم و منتظر موندم خود ترجمه برسه که هنوز نرسیده. یالله دیگه!)اون‌طور که با نگاهی سطحی به متن یادمه اینه که بیشتر آدم‌ها موقع سکس به چیز دیگری فکر می‌کنن. یا به یه پارتنر دیگه یا به حوادثی که در طول روز بهشون گذشته و ...و زن‌ها بیشتر از مردها حواسشون پرته.
این دو ماجرای دو و سه تا مدت‌ها حواس منو مشغول می‌کرد و گاهی یهو در بغل سی‌با می‌زدم زیر گریه.اصولا وقتی می‌رم مسافرت یا وقتایی که خیلی بهم خوش می‌گذره یهو یادم می‌افته به کسایی که غمگینن و گره‌ای تو زندگیشونه که نمی‌تونم براشون کاری کنم..

12- و به داستان زندگی سیمین خانم که وقتی تعریفش می‌کنه گوله‌گوله اشک می‌ریزه...چون طولانی و ناراحت کننده‌ست می‌ذارم برای دفعه‌ی بعد...13- و به هنگامی که همگنان من
عشق رادر رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند
من

ایستاده بودم
تا زمان لنگ‌لنگان
از برابرم بگذردو
اکنون
در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا من‌اش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آن‌جا که تو ایستاده‌ای...(شاملو)


کــــمــــک!
آونگ عزیز برای این سه‌هنرمند تقاضای کمک مالی کرده.برای اطلاعات بیشتر لطفا به اینجا مراجعه کنید.این پست ادامه دارد...



بامزه‌ها
1- سایت شهرداری هک شد.عحب هکر بانمکی. تا پاکش نکردن ببینید چی نوشته!
2- محصولات احمدی‌نژاد.انتخاب کنید. تی‌شرت. ماگ. ساعت دیواری. کیف. کلاه و دفترچه یادداشت

پنجشنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۵

Death-rolling

قضیه این‌بود که جناب عزرائیل از طرح بلاگ‌رولینگ خوشش اومده بود.
آخ اگه می‌تونست یک دِث‌‌رولینگ برای خودش درست کنه، راحت پاشو رو پاش می‌نداخت و اونایی که زمان مرگشون فرارسیده به‌راحتی پیدا می‌کرد.
پس به هیئت آدمیزاد دراومد و در یکی از کلاس‌های کامپیوتر ثبت‌نام کرد و خیلی زود فوت و فن ‌کارو یاد گرفت.
بعد رفت و نشست و یه دِث‌رولینگ مشتی برای خودش درست کرد به چه‌درازی! با شش هفت میلیارد لینک.
خدا هر روز یه لیستی بهش می‌داد و می‌گفت کی‌ باید از چی بمیره .
قبلا باید کلی وقت صرف می‌کرد هر کدومو پیدا کنه. اما این‌طوری خودشون با آدرسشون میومدن بالا.
حسابی خوش‌خوشانش شده بود.
کم‌کم تنبلی بر او چیره‌شد.
دید این چه‌کاریه تک‌تک بکشمشون اونم هر کدوم با یه مرض و دردی .
روی اسم پنجاه‌هزار نفر کنترل+آ گرفت و بعد دیلیت .با زلزله‌ای یک‌هو همه‌شونو کشت.
پنجاه‌هزار نفر دومو با جنگ کشت و پنجاه هزار نفر بعدی رو با...
خدا می‌دید که عزرائیل دیگه کمتر از اتاقش بیرون می‌ره و همه‌ش پشت ماس‌ماسکی نشسته و با کلید‌هایی ور می‌ره.
یه روز بی‌صدا رفت بالای سرش ببینه قضیه چیه؟
دید ای داد... اسم یه عالمه آدم های‌لایت شده و انگشت عزرائیل روی دکمه‌ی دیلیته.
اسم همه‌شون هم ایرانی بود و قرار بود در زلزله‌ای جدید بمیرن.خدا بر عزرائیل نهیب زد:
ای عزرائیل شرم بر تو! ننگ بر تو فرشته‌ی مرگ تنبل!
نمی‌بینی ایرانی‌های بیچاره خودشان هرروز با فرزند خلف تو، عزرائیل‌نژاد، دست و پنچه نرم می‌کنند؟
ای اُف برتو باد.
ایشان را به حال خود واگذار که اگر اوضاع به همین منوال پیش برود برای مرگ دیگر نیازی به چون تویی ندارند. برو سراغ بقیه. آن‌هم طبق لیست و بدون کنترل+ آ+ دیلیت.
حالا عزی جان، این ماس‌ماسک چیست؟ به من هم یاد بده. گِیم مِیم ندارد؟

-------------------------
آیا به نظام جمهوری اسلامی اعتقاد دارید؟
برای این سوال رای گیری شده و تا حالا بیشترین جواب این بوده:
خير هيچ اعتقادي به آن ندارم ولي راهكار يا آلترناتيوي براي تغيير آن نمي‌شناسم

دوشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۵

خبر مهم. به حمدالله کیک قرمز هم ساخته شد

به حول و قوه‌ی الهی در ساعت 22 شب گذشته یک فروند کیک قرمز !توسط زیتون، دانشمند جوان، ساخته شد!


---------

از برادرم که تازگی‌ها به باشگاه بدن‌سازی می‌ره به شوخی پرسیدم حالا الگوت تو ورزش کیه؟
فکر کردم می‌گه تختی‌، رضازاده‌ای کسی.
گفت: حضرت مَهدی مهدوی کیا.
خندیدم.
گفت خنده نداره.
تو ناف هامبورگ دو تا زن گرفته که اسم هر دو با سین شروع می‌شه(سپیده و سمیرا)
و طبق نص صریح اسلام با هردوشون به خوبی و عدالت رفتار می‌کنه..
سه روز خونه‌ی اینه، سه روز خونه‌ی اون
.در فاصله‌ی دوکیلومتر برای هردوشون آپارتمان بزرگ و شیک گرفته ماشین آخرین سیستم و خورد و خوراکشون هم به‌جاست.
نظرها(16)

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

کیک زرد و سوتی‌های زیبای من

1- ای دوست‌داشتنی
پنهان‌ترین بهار
آتش بکش،
زبانه بکش،
گل کن عاقبت
باشد به بوی توصبورترین مرغ این جهان
آواز سر کند...
(سیاوش کسرایی- نشریه‌ی چاپار)

2- سوتی‌های زیبای من
الف- سوتی اعظم:
مسئول پمپ بنزین نمی‌گذاشت خودم بنزین بزنم. تا میومدم پیاده بشم، فوری درو می‌بست و خودش مشغول می‌شد و همیشه هم یه رقم روند می‌گفت. می‌دونستم دویست‌سیصدتومن اضافه می‌گیره و من خسیسیم میومد. اصلا دوست دارم کارامو خودم بکنم.این‌دفعه تا اومدم وایسم دیدم یارو با مشتری اون‌وری سرش گرمه نفهمیدم چطوری پارک کردم و پریدم پایین و هول‌هولکی شلنگ را برداشتم و شروع کردن به بنزین زدن. تا منو دید دوید طرفم و من با اخمی بهش حالی کردم که گذشت آن زمانی که آن‌سان گذشت. دمشو گذاشت رو کولش و رفت.آفتاب درست تو چشمم بود و هر چی میومدم عدد لیتر بنزینو بخونم نمی‌شد. ماشینو هم اونقدر به پمپ چسبونده بودم که نمی‌تونستم رد شم برم اون‌ورش تا بهتر ببینم. از فراز ماشین دولا شده بودم برای خوندن شماره‌ها. در حالیکه شلنگ در دست راستم بود دست چپمو کرده بودم سایه‌بان که از آفتاب کور نشم. ای بابا انگار پمپ خراب بود. بنزین همین‌جور میومد ولی شماره‌ها گاهی قطع می‌شدن. دستمو که از روی شاسی برمی‌داشتم(اتوماتیکش خراب بود) می‌دیدم شماره‌ها جلو می‌ره.با حالت اعتراضی هی قطع می‌کردم هی وصل. شماره‌هایی که به زور می‌دیدم بازی درآورده بودن و تقریبا برعکس کار می‌کردن. تا اینکه شماره‌ها دیگه حرکت نکردن ولی جریان بنزین تو باک ماشین همین‌جور جریان داشت. می‌دونستم بیشتر از بیست‌لیتر جا دارم. ولی روی چهارده‌و خورده‌ای وایساده بود. تو دلم گفتم گور پدرشون، یه‌بار هم کم حساب کنم. اینقدر ازم پول اضافه گرفته که این سیصد‌چهارصد تومن در مقابلش هیچه. اما با وجدانم چکار کنم. مطمئنم شب خوابم نمی‌بره. به‌من چه! دستگاشون خرابه.همین‌جور دولا شده بودم و با نگاهی کورمکورانه تو آفتاب شدید رقم دقیق و قیمت دقیق رو از روی پمپ می‌خوندم که یهو بوق ماشین پشتی دراومد. راست می‌گفت خیلی طول داده بودم. منم از اینکه ماشین جلوییم فس‌فس کنه بدم میاد. مسئول پمپ خنده کنان اومد جلو. - شد هزار و نهصد تومن!من با شک و تردید:خوب منم فکر می‌کردم باید این حدود باشه اما چرا هزار و چهارصد تومن نشون می‌ده.برگشت پمپ رو نگاه کرد. - شما کجا رو خوندی مگه؟به اون طرف پمپ اشاره کردم.- اون که مال ماشین اون‌وریاست!آقا راننده‌ی عقبی که اومده بیرون اینو شنید پدرسوخته همچین خنده‌ای سرداد و به همه اعلام کرد هه‌هه! خانوم تاحالا داشتن شماره‌ لیترای اون‌یکی ماشینو می‌خونده که خودمم برای اینکه کنف نشم خندیدم.و با همچین سرعتی گاز دادم و رفتم که نشون بدم مثلا راننده‌ی خوبی‌‌ام. کاری احمقانه‌تر از کار اولیم:)

ب- سوتی اکرم
امان از سوغاتی‌های بعضیا.
سال‌ها پیش دوستی از سوئد تعداد زیادی کبریت برامون آورده بود که روشون به سوئدی یه چیزایی نوشته بود و عکس یه کلاه کاپیتانی با دو بال روشون بود. ده‌بیست بسته‌شم به من رسیده بود. تو خونه‌که مصرف کبریت نداریم. اما یه بسته‌ش همیشه تو کیفمه. خیلی وقتا در بیرون و پیک‌نیک موقع آتیش روشن کردن به دردم می‌خوره. یا اگه یه سیگاری تو خماری آتیش مونده باشه بهش می‌دم.یک‌بار یه مهمون خارج‌کشوری رو دسته‌جمعی برده بودیم جاده‌چالوس. می‌خواستیم کباب درست کنیم. بعد از ریختن نفت روی ذغال( انگار تازگی‌ها شده زغال؟) کبربتمو درآوردم که روشن کنم. سی‌با هم اونجا وایساده بود. مهمونمون بسته‌شو گرفت روشو خوند و خندید. - اِ از اینا تو ایران هم هست؟- کبریت‌ها رو می‌گی؟ نه یه آشنا حدود دویست‌سیصد‌تاشو از سوئد آورده بود سوغاتی. اینجا ازین کبریتکا ندیدم. تازه چند تا فندک همین مارکی هم آورده.- نه بابا کبریت رو که نمی‌گم. مگه نمی‌دونین؟ اینا تبلیغ کاندومه:)سی‌با از خجالت سرخ‌شد.مهمون حرفو عوض کرد.- بعضی از این ایرانیای کلک ساکن سوئد از این تبلیغا که باید مجانی بین مردم توزیع بشه به قیمت ارزون می‌خرن و میارن ایران سوغاتی!- ...بعدا سی‌با بهم گفت. بازم که ازین کبریتا توی کیفته. گفتم مگه چند نفر تو این مملکت سوئدی بلدن. تازه اونایی هم که اونجا زندگی کردن این چیزا براشون حل شده‌ست.

ج- سوت‌سوتک
می‌خواستم تو نظرخواهی وبلاگ یک‌دوست خوب(زیستن) در پرشین‌بلاگ کامنت بنویسم. می‌دونید که نظرخواهی پرشین‌بلاگ کد می‌خواد. شماره‌ای اون پایین نوشته که باید عین همونو تو یه کادر بنویسیم تا نظرمون ثبت بشه. مثل بقیه‌ی شبا خوابالو بودم. عدد کد با 8 شروع می‌شد. همین‌که 8 رو تایپ کردم یه زبونه باز شد که کدهای قبلی که با 8 شروع می‌شد و قبلا تایپ کرده بودم و تو حافظه‌ش مونده بود نشون می‌داد. اسم و ای‌میل و آدرس وبلاگم رو همینجوری توی زبونه‌هایی که باز شدن روشون کلیک کرده بودم و چون خیلی عجله داشتم اولین عدد کدی که توی اون گزینه‌ها بود و طبعا با کد اصلی فرق می‌کرد زدم و... تق روی دکمه‌ی ارسال!کامنت ثبت نشد و ارور داد. من تو دلم شروع کردم به فحش به نظرخواهی پرشین‌بلاگ که لعنتی همیشه بازی درمیاره و....دو ثانیه بعد به سوتی‌ام پی بردم و باز برای اینکه کنف نشم بی‌عارانه خندیدم:)

د- بقیه‌ی سوتیام یادم رفت:)

3- این کیک زرد هم مثل بقیه‌ی چیزا شد باعث مسخره‌بازی.شیرینی‌فروش‌ها کیک‌های زرد آوردن. بچه‌ها دامن مانتوی مادرشون را می‌کشن و کیک زرد می‌خوان . ملت هم می‌خرن و می‌خندن.چه ملت بی‌عاری هستیم ما:)

4- به مناسبت‌ دستیابی به چرخ‌وفلک هسته‌ای(میدی منم باهاش یه دور هسته‌ای بزنم؟) تو مدارس و میدونای مهم کرج و تهران( مثلا میدون ولی‌عصر) کیک و ساندیس پخش کردن.برای معلم‌ها کلاس‌های توجیهی گذاشتن که غنی‌سازی هسته‌ای و فرق اورانیوم 238 رو با اورانیوم 235 و تعداد توترون و بروتون‌ها و واکنش زنجیره‌ای رو بهشون حالی کنن و بعد اونا کلاس بذارن و دانش‌آموزا رو حالی کنن و دانش‌آموزا برن خونه و پدرمادرا رو حالی کنن و خلاصه همه یه جورایی حالی‌به‌حالی هسته‌ای بشن.

یهو دیدیم فیزیک هسته‌ای در ایران رشد بی‌سابقه‌ای کرده و همه شدن یه‌پا فیزیکدان!چند روز پیش پاک‌بان (سپور) محله‌مون پیداش نبود. توی پارک محل دیده بودنش که داره با باغبون هفتادساله‌ به ترکی بحث اتمی می‌کنه!

5-یکی از دوستای خانوادگی‌مون که خیلی هم مخالف ایناست و دیپلم خانه‌داری داره، تو اخبار ساعت دو بعدازظهر دیدیم که خیلی باحرارت از چرخ‌وفلک هسته‌ای دفاع می‌کنه. چند روز بعد تویه مهمونی دیدیمش. مامانم پرسید اینا چی بود که گفتی؟ گفت: از یه آرایشگاه معروف و گرون بر می‌گشتم.تازه های‌لایت کرده بودم و برای اولین بار داده بودم خود سوزان آرایشم کرده بود. وقتی برای مصاحبه اومدن گفتم. به شرطی که نگین روسری‌تو بکش جلو یا آرایشتو پاک نکن. اونا هم قبول کردن و منم از این فرصت استفاده کردم تا اشرف‌خانوم اینا یا این تیپم ببیننم و کونشون بسوزه!

6- نان به نرخ ِ روز خوران!
داستان بالا رو گفتم یاد یه اکیپ فیلمبرداری تلویزیون افتادم که اومدن تو دانشگاهمون و اتفاقا به اولین نفری که پیشنهاد مصاحبه دادن من بودم. موضوع مصاحبه‌رو پرسیدم. راجع به عاشورا و فرهنگ عاشورایی بود. خوب، من نه خوب صحبت می‌کنم و نه کلا اطلاعاتی در این مورد دارم و طبیعتا نپذیرفتم. اما دوستام... چه کردن! اون‌قدر دور و بر اکیپ چرخیدن که آقا ما بیاییم... تا اینکه دوسه نفرشون قبول شدن. اولین کاری که کردن پریدن تو توالت! برای چی؟ برای آرایش! اونم چه آرایشی! و بعد جلوی دوربین تازه یادشون اومد باید حرفی برای گفتن داشته باشن. و اون‌وقت بود که خود تهیه‌کننده و کارگردان به کمک میومدن که اینو بگو اونو نگو. همه شده بودن یه‌پا زینب. حتی یکیشون اشک ریخت(قبلش ریمل ضدآب زده بود البته)وقتی برنامه پخش می‌شد تلفن بود که به فامیل و آشنا می‌کردن که منو ببین. جالب اینجا بود که استاد لائیک و کمونیست ما هم از این بلا در امان نمونده بود و همچین جلو دوربین کاتولیک‌تر از پاپ شده بود که بیا و ببین.

7- این شب‌های عزیز هم که هفته‌ی وحدت می‌باشد، بازیگرها و هنرمندا رو یکی‌یکی میارن و از سجایای اخلاقی حضرت محمد می‌پرسن. اونا هم چنان سنگ‌تموم می‌ذارن که انگار دوره‌ی معارف اسلامی و الهیات رو کامل گذروندن.آخه مثلا حدیث فولادوند و چه به این سوال‌ها. یا مثلا فتحعلی اویسی و پسرش... یا علی دهکردی رو آورده بودن که کی اسم شما رو گذاشته علی؟!خوب چه عیبی داره یه هنرمند بگه من تحصیلاتم در این رابطه نیست!یاد خسرو شکیبایی افتادم که وقتی لاریجانی از یه پروژه‌ی سینمایی بازدید می‌کرد دوید جلو و هر دو شونه‌هاشو بوس کرد. یه جوری انگار معبودشه!اینا چه‌شونه شده؟ غم‌ِ نان دارن؟ غم ِ شهرت؟ غم‌ِ جدا موندن از غافله؟انگار نون به نرخ‌روز خوردن خیلی مزه می‌ده.

8- نیروانا: به‌خدا کودکان فردای سرزمين من به‌جای اورانيوم غنی شده به صلح و آرامش نياز دارند.

9- نوشته‌های دکتر امید رو خیلی دوست دارم.
نگاهش به زندگی زیباست و طنزآلود.داستان کولی( قز‌بسی که شوهر تازه‌به دوران رسیده‌اش طلاقش داد)... داستان مرد ناتمام... دن‌کیشوتی که می‌خواست با تأتر دنیا رو عوض کنه... ماجرای تدریس خصوصی‌ اش به یک دختر زیبا ولی خنگ در دوران دانشجوئی‌اش... داستان آن نگاه عمیق زیتونی‌اش... داستان تاکسی‌ نشستنش... چه‌گوارا شدنش و... کدومو بگم. همه‌ش خوبه.

10- همه‌ش دعا می‌کنم نکنه یکی از این هزار تا اتوموبیل ریو که توسط بانک ملت برفراز کشورمون به پرواز دراومدن بیفته روی خونه‌ی ما و خرابش کنه! تو این هاگیر واگیر همینو کم داریم:)

11- در مطلب قبلی کلی غلط دیکته داشتم. در مسائل مذهبی مطالعه نداشتن همینه‌ دیگه.:نماز غفیله رو نوشته بودم قفیله.غلمان رو نوشته بودن قلمان.(نمی‌دونم چرا ق دونقطه رو بیشتر از غ یه‌نقطه دوست دارم:) )دیگه... دیگه... نبود؟

12-این لینکو سیاهکل گفت بذارم اینجا:)مانيفست ضد سرمايه دارینوشته‌ی الکس کالی نیکوس.مترجم دکتر ناصر زرافشان

13- بیچاره طرف دانشمنده، ملت ایران گیر دادن به اسمش... و چپ و راست به سایتش لینک می‌دن

14- جان من دیگه فیلم اون دو دختر عربی که با روبنده با حالت بسیار فجیع و ناراحت‌کننده‌ای اسپاگتی می‌خورن برام نفرستین. تاحالا فکر کنم 8 نفر فرستادن برام. هر وقت می‌بینم دلم براشون کباب میشه... و نگاه چپکی و بهت‌زده‌ی مرد عقبی که مثلا می‌خواد نگاه نکنه و نمی‌تونه.

15- چند روز پیش رفتم منزل اون خانوم کلیمی که گفته بودم قبلا. با هم رفتیم گورستان کلیمی‌ها( بهشتیه) و بعد خانه‌ی سالمندان یهودی.چند تا عکس گرفتم. که اگر وقت شد امشب می‌گذارم وگرنه بعدا...فعلا این جعبه مصای کاشر که کلیمی‌ها هفت روز باید به جای نون بخورن و کامران تعریفشو کرده تقدیم شما. نونش بی‌نمکه و جون می‌ده برای فشار خونی‌ها. البته خوردنش فلسفه‌ی دیگه‌ای داره ها.


16- بقیه بمونه برای بعدا.بشانس آوردید. از عزیزی برام ای‌میلی رسیده که برای خوندنش بی‌تابم. وگرنه ممکن بود شماره‌ها سر به بیست و سی و چهل برسه.:).


+ نوشته شده در يکشنبه بيست و هفتم فروردين 1385ساعت 4:18 توسط زیتون
GetBC(51);