1- این
فصل دیگریست
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند...
(شاملو)
2- امروز وسط شهر بودم که تگرگ خیلی ریز و تندی شروع شد. خیلی صحنهی قشنگی بود. انگار نقل روی سر همه پاشیده میشد. همهی خانوما عروس شده بودن، حتی پیرزن 90 سالهای که نقلها رو به ناز از روی شال بافتنیش میتکاند. هیچکس رو ندیدم که از زیر این تگرگ خوشگل در بره. لابد آقایون هم احساس دامادی بهشون دست داده بود که نیش همهشون تا بناگوش باز بود...
3- عصری، تگرگ تبدیل شد به برف. این سومین برفیه که تو محل ما میشینه، وسط شهر برفا آب شده. اما اینجا نه... امشب هوا خیلی خیلی سرده...
4- وایساده بودم تاکسی یا اتوبوس بیاد. اون وقت روز، سر ناهار، ماشینشخصی هم اینورا کمتر هست چه برسه به تاکسی و اتوبوس. یهو یه تاکسی خطی نمیدونم از کجا پیداش شد. راننده یه مرد حدودا 60 سالهی زحمتکش با ته ریش بود. عقب سوار شدم و راه افتاد. آرزو میکردم مسافر دیگهای هم به تورش بخوره. با این گرونی بنزین و کرایههای نسبتا کم میدونستم براش صرف نمیکنه. از یه طرف هم خسیسیم میومد بگم دربست حساب کنه.
از اون دور دورا یه زن چادری کنار خیابون دیدم وایساده. خوشحال شدم. اما آقاهه انگار ندیده بود و همینطور از وسط خیابون خلوت با سرعت میرفت. خانومه دست بلند کرد، ولی مرده محل نذاشت. داشتیم از بغلش رد میشدیم که گفتم این خانوم هم که مستقیم میرفت چرا سوارش نکردید؟( یه ذره هم میترسیدم که نکنه واقعا فکر کنه دربستی سوار شدم!)
راننده زد رو ترمز و از تو آینه با چشمهای پرسون بهم نگاه کرد و گفت: از نظر شما اشکال نداره؟! گفتم معلومه که اشکال نداره. لابد خیلی وقت هم وایساده منتظر ماشین.
با کمی اکراه و اخم، عقبعقب رفت و سوارش کرد. نگاهی به خانومه که پهلوم نشسته بود کردم. اینقدر روشو محکم گرفته بود که فقط بینیاش معلوم بود. مسن بود و داشت زیر لب غُرغُری میکرد. پیرمرد هم شروع کرد به غرغر. و البته با نفرت.
من از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم. یعنی اینا همدیگر رو میشناختن؟
کمکم غرغرای خانومه از زیر چادر بلندتر شد و به کسانی فحش میداد. ظاهرا برای اینکه نشون بدم فضول نیستم از پنجره بیرون رو تماشا میکنم ولی هر کی منو بشناسه میدونه که همهتن گوش شده بودم.(خیره به دنبال اصل ماجرا میگشتم.)
غرغرای خانومه که بلندتر شد، به نحوی که شنیده میشد، غرغرای آقای راننده تموم شد. خانومه داشت به مسئولین مملکتی فحش میداد. به خاطر یه نامهی اداری چقدر سر دووندنش، چقدر اذیتش کردن. گفت از صبح ساعت 6 تا الان دنبال یه امضاست و بعد آدرس عوضی بهش دادن و تو بر و بیابون گم شده.(همونجایی که سوارش کردیم) و اصلا اونجا ادارهای نیست که بخواد به کارش رسیدگی کنه.پیرمرده(درسته که سن زیادی نداشت. ولی موهای ژولیدهی سفید و ته ریش
خیلی پیر نشونش میداد.) اخماش کاملا باز شده بود. خانومه دیگه رسید به جایی که:" صد رحمت به زمون شاه!" که پیرمرده باهاش همصدا شد و...
خانومه آخر خط پیاده شد. پیرمرد که برای ناهار میرفت خوشبختانه مسیرش به مسیر بعدی من خورد و همسفر ماندیم. تو این فکر بودم که ماجرا رو بپرسم یا نه. که خودش شروع کرد. انگار که گناهی مرتکب شده باشه و حالا بخواد توضیحی بده.
گفت:"خانوم، من دوتا دختر دارم که هر دو همزمان نامزد کردهن. یه روز یکی از دامادام سویچ همین تاکسی رو ازم گرفت که با اونیکی دامادم و دخترام برن بیرون بگردم. خوب چقدر میشه بگیم تو خونههمدیگر رو ببینین. دوره و زمونه عوض شده. گفتیم باشه برین امروزو خوش باشین و سویچرو دادم بهش. دخترام از روی حجب و حیا هر دوعقب میشینن و دامادام جلو.
اینا با هم میگفتن و میخندیدن که یه خانومی چادری، از همینا که رو میگیرن و فقط دماغشون معلومه، دست میگیره جلوشون نگهدارن و خواهش میکنه تا یه مسیر کوتاهی برسوننش. دخترام دلشون میسوزه و سوارش میکنن.
زنیکه تا سوار شده. یه کارتی از زیر چادرش در میاره که به چه مناسبت تو تاکسی دارین با هم میگین و میخندین، یالله راهتونو کج کنین به سمت کمیته یا پاسگاه یا نمیدونم چه کوفت و زهرماری. دامادام شاکی میشن و وایمیسن که پیادهش کنن. که زنه با، نمیدونم بیسیم یا موبایل، خبر میده و فوری چند تا مأمور گردن کلفت با موتور سر میرسن و کلی دامادامو کتک میزنن. خانوم، پدرمون در اومد تا ثابت کردیم اینا به هم حلالن! رفتیم عقدنامههاشونو آوردیم گفتیم ما مسلمونیم تا عقد نکردن نذاشتیم با هم همکلام بشن.. آزادشون کردن. تازه ازشون تعهد گرفتن. آخه بگو تعهد برای چی؟ که با زن شرعیشون نگن نخندن؟! گردش اون روز کوفتشون شد.
از اون روز از هر چی زن اینطوریه بدم اومده. ترسیدم اینیکی هم اینطوری باشه و به شما گیر بده."
دیگه رسیده بودیم به جایی که باید پیاده میشدم. در حال پول دادن گفتم "خوشبختانه اون خانومه اونجوری نبود." خندید و گفت: "نه بیچاره! عین خودمون بود."
5- چه اشتباهی کردیم با دوستام رفتیم فیلم " بله برون" . گفتیم لابد حداقل در حد یه برنامهی طنز تلویزیونی هست. فتحعلی اویسی و ثریا قاسمی و گرجستانی و جمشید مشایخی و خیلی هنرپیشههای خوب هم توش بازی میکنن . میریم و سعی میکنیم الکی هم که شده میخندیم و خوش میگذره.
ولی دریغ از یه لبخند. صد رحمت به برنامههای طنزی که به صورت فلهای هر شب از تلویزیون پخش میشه.
هم فیلمنامهش بد بود و هم کارگردانش، و بالنتیجه بازیها هم افتضاح بود.
داستان سهداماد که هر سه چشم به ثروت پدرزن(مشایخی) دوختن.
یکی از دامادها با لهجهی رشتی مغازهی مرغفروشی(به اضافهی تخم مرغ و ماهی) داشت که حتما هم باید تابلوی درشت تبلیغی "مرغ زربال" بارها نشون داده میشد.
داماد دیگه(سیروس گرجستانی) با لهجهی ترکی، مغازهی مانتو فروشی داشت. که اونم باید کیسههای تبلیغی "مانتو بلوچ" چشماتو کور میکرد.
و داماد دیگه( فتحعلی اویسی) خوانندهی کافههای جدیدالتاسیس بود که اینروزا خیلی باب شده. میشینی غذا می خوری و یه خوانندهی جواد میکروفن دستشه و سرتو گرم میکنه تا نفهمی چی داری میخوری.
پدرزن مریضاحواله و داره میمیره. یه شب اینا رو دور هم جمع میکنه که وصیتنامهشو بخونه. برای هر کدوم از دختران یه ملک میذاره. سر متراژ و قیمت این املاک بین دامادا دعوا میشه و مجلس به هم میخوره.
دامادا میبینن اگه اختلافشون بالا بگیره ممکنه سرشون بیکلاه بمونه، یه جوری با هم میسازن و دومین جلسهی وصیتخونی رو ترتیب میدن.
اینبار وقتی پدرزن داره وصیتنامه میخونه. مادرزن(ثریا قاسمی) حالش به هم میخوره و همه فکر میکنن به خاطر ترس از دستدادن شوهرشه. ولی آزمایشها نشون میده که مادرزنجان حاملهست.
این سه داماد کلی کلک سر هم می کنن که مادرزن بچهشو سقط کنه تا یه وارث و نونخور به خانواده اضافه نشه و از اون طرف هم مشایخی کلی روحیهش خوب میشه و بیماریش برطرف میشه و شروع میکنه به تهیهی سیسمونی.
خلاصهمادرزنجان میزاد. اونم سهقلو و اونم سه تا پسر.. و هر پسر نوزاد بغل یکی از دامادهای بدشانس.
این دفعه مخصوصا همهشو تعریف کردم:) چون داستانش بهتر از فیلمشه.
6- به زودی حسامالدین سراج، خوانندهی خوشصدای اصفهانی، با همراهی ارکستر جاویدان، ، کنسرتی در کرج برگزار میکنه. رهبر ارکستر مجید مهرور.
هر وقت از دم پاساژ آزادی رد میشم و مجید مهرور رو میبینم که با اون قیافهی باشکوه و متینش در مغازهش داره روسری و گلسر میفروشه، دلم برای خودمون میسوزه که چرا تو مملکت ما یه هنرمند نمیتونه از راه هنرش اونقدر و در حد نیازش پول در بیاره که رو به کار تجارتی نیاره.
کنسرت در ورزشگاه انقلاب برگزار میشه، 17 و 18 دی ، ساعت 6 بعدازظهر...
بلیت در تهران هم فروخته میشه. فروشگاه بتهوون در میدان محسنی و انتشارات دارینوش در قلهک.
7- تغییر خط فارسی، نگاه علمی مفقود... مطلب جالبی از دامون مقصودی...
8- پرگلکِ ورگلک یه سایت زده: بیایید هَمَهباهم و با کمکِ هم لاغر شیم! تازه جایزه هم گذاشته. تپلها بشتابید. خودم قبلا شتابیدم. وای... حواسم نبود... اینقدر امشب خوردم که چی!!! ایشالله از شنبه..."شبنهای که هرگز نمیرسد!" راست میگن جمعهها رژیم شگون نداره؟
پ.ن. چه جالب! پرگلک هم در پست آخرش از شروع رژیم در شنبهها نوشته:) چه تفاهمی!
9- قواعد بازی از لیدا...
10- مدتهاست که دکتر کریمی متخصص پوست، مو و زیبایی در وبلاگش به همه مشاوره میده. اخیرا یه سایت شخصی هم زده. ایشون با حوصله به همهی سوالا جواب میده.
11- کمک کنیم حاجیه را از سنگسار نجات دهیم...
۱۲- مدتیه دارم اینو به زبونهای مختلف میگم که بهتره به جای اینکه مدام بیاییم تو اینترنت به دنبال آدم مستحق بگردیم و خودی نشون بدیم٬ بیاییم اونا رو دور و برمون و در محیط واقعی پیدا کنیم و کاری در حقشون کنیم که متاسفتانه همیشه حرفم بد فهمیده میشه یا کسی اهمیت نمیده. آخه ببخشید ها..بعضیا میگن اگه من برای یه آدم مستحق کاری بکنم٬ کی خبردار میشه و برام هورا میکشه؟ ولی تو اینترنت...
آره؟...
خیلی خوشحال شدم دیدم دو وبلاگ به دو معضل بزرگ مملکتمون پرداختن.
شهریار در وبلاگ کاج به معضل خودکشی دانشآموزان که آمارش وحشتناکه٬ اشاره کرده ..
و علی که همیشه وجدان بیداری داره در هزار حرف نگفته به کشتهشدن بیخانمانها و کارتنخوابها در اثر سرمای زمستان اشاره کرده که اینروزا به وفور دیده میشه. کیه که نصفشبا سری به پارکا بزنه و خیل عظیم کارتنخوابایی که زیر یه روانداز مچاله شدن نبینه؟ شده گاهی پتویی ببری و روشون بندازی ولی آیا مشکل حل میشه؟
تو هم بیا و فریاد کن این درد را.....
بیایید به کمک هم گوشهای از دردهای هممیهنانمون رو تسکین بدیم...
۱۳- در روزنامهی شرق سهشنبه مطلبی خوندم از بنفشه سامگیس که دلم رو آتیش زد. در مورد یک جانباز شیمیایی که از مصائب زندگیش برایش گفته. این جانباز هیچ سرپناهی در زندگیش نداره و به شدت بیماره٬ به نحوی که تنفس بدون کپسول اکسیژن براش دشواره و بدنش با تاولهای بزرگی پوشیده شده. او میگه که دولت هیچ کمکی بهش نمیکنه. شبا در ماشینی که حتی نمیتونه قسطش رو بده میخوابه و سربازی بهش بیسکوئیت میده. او حتی پول پر کردن کپسول اکسیژن رو نداره. میگه وقتی من مردم برای دولت عزیز میشم ومیشم جانباز شیمیایی عزیز و...
۱۴- این مطلب گوشزد چقدر شرمندهم کرد. مطلب ۲۶ آذر. متاسفانه لینک جداگانه نداشت.
یه عالمه وبلاگ خوب هستن که خیلی بهتر از خیلیامون مینویسن. ولی شناخته شده نیستن. کاش همه هر بار به چند نفرشون لینک بدیم تا زودتر حرفشون رو به گوش بقیه برسونن.
گرچه من اعتقاد دارم٬ اگر صبر و حوصله باشه همه بالاخره دوستان مورد نظرشون رو پیدا میکنن. دیر رو زود داره ولی سوخت و سوز نداره...
۱۵- ستاره قطبی یک ساله شد. مبارکه!
جمعه، آذر ۲۷، ۱۳۸۳
سهشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۳
مردم چرا نشستین؟ وبلاگستان شده خالهزنکستان
1- میچکد سمفونی شب
آرام
روی دلتنگیهای خاموش غروب...
(شاملو)
2- طی یک عمل بیسابقه و قهرمانانه یک فروند ای-کارت برای خودم فرستادم و از رسیدنش بسی مشعوف گشتم:)
شما هم یهبار اینکارو بکنید ببینید چقدر مزه داره! چیه هی بشینی منتظر که آیا کسی یادی ازت میکنه یا نه! میخوام نکنه:)
3- خالهزنکیسم!
یه موقعی مُد شده بود در وبلاگستان همه به هم میگفتند خالهزنک! راست میرفتی میگفت آهای خاله زنک چرا از دخترداییت نوشتی، پس نوشتهت در ردهی خاله زنکا ثبت میشه. چپ میرفتی میگفتند چیه از پشت بساط سبزی پاککنی یهراست اومدی مطلب نوشتی. من ِ بیچاره هم که خودم همیشه اعتراف کردم یا بعد از ظرفشستن پریدم پشت کامپیوتر یا بعد از پیاز پوست کردن و بادمجون سرخ کردن:) همین الان هم تازه از جارو کردن و تی کشیدن فارغ شدم. درسته گاهی بعد از یه کار نسبتا باکلاس مثل رقص میام٬ ولی در کمال شرمندگی و با عرض معذرت، گلاب به روتون، روم به دیوار، گاهی هم بعد از شستن دستشوئی و توالت میام اینجا!
اصلا نمیشه از سر درس و مشق و کتاب و... دوباره اومد نشست رو یه صندلی دیگه، بخصوص پشت کامپیوتر. من همیشه بعد از یه کار نشستنکی، حتما باید یه کار وایسادنکی و هیجانکی بخصوص خالهزنکی بکنم تا بتونم دوباره آروم بگیرم و بتونم بشینم!
خلاصه از همهی سروران مذکر و محترم که وقتی از سر کار بر میگردن، عین آقاها پاشون رو میندازن رو پاشون روزنامه میخونن و بعد سر میز شام آماده میشینن و بعد از چند تلفن کاری مهم مهم عین جنتلمنها میان ایمیل چک میکنن و آپدیت میکنن و با آیدیهای دخترکش چت میکنن، صمیمانه معذرت میخوام...
اینا رو گفتم، چون دیروز به صورت تصادفی با نوشتهای برخورد کردم که اینجور که از جواب دوستان و آشنایان نویسنده فهمیدم منظور نویسنده من بودم:) آخه دیواری کوتاهتر از دیوار من معمولا پیدا نمیشه.
با اینکه بحث قدیمی شده، لینکشو اینجا میذارم که در پروندهم ثبت بشه. شاید روزی به دردم خورد... کلا هر انتقادی یه روز به درد میخوره.
اگه واقعا منظورش به منه در مورد زلزلهی بم بیانصافی کرده. من که همه چیز رو نمیتونم اینجا بنویسم. فقط اینو بگم که از طرف جایی که برام مهم نیست به خاطر کمکا نشان افتخار گرفتم.
4- چند وقت پیش با یک زنجوان قاچاقچی زیر اعدام ملاقات کردم. به قول خودش قراره بفرستنش بالا. همچین از بالا بردن حرف میزنه انگار میخوان ببرنش طبقهی بالای خونهش. متاسفانه به عللی نمیتونم جزئیات بیشتری اینجا بنویسم. فقط وقتی شرایط بسیار سخت زندان رو تعریف کرد. تموم اون چیزایی که در فیلم"زندان زنان" دیده بودم و فکر میکردم مگه شرایط سختتر از این هم میتونه وجود داشته باشه، برام رنگ باخت! واقعا کثافت و فلاکتی که در اونجا موج میزنه، بسیار فراتر از حد تحمل و تصور انسان و حتی حیوونه...
5- بعضی وبلاگا عین صندوق صدقه میمونن.
همونطور که افرادی که به صدقه اعتقاد دارن، موقع بیرون رفتن از خونه، حتما از یه راهی میرن که صندوق صدقه جلو راهشون باشه و با انداختن چند سکه به داخل اون فکر میکنن که دیگه بیمه شدن. اون وبلاگهایی هم که همیشه درحال ضجه و زاری و آه و ناله هستن، افراد به ظاهر خیری که فکر میکنن با سر زدن به وبلاگای بدبختبیچارهها کار نیکی انجام دادن، به خودشون جلب میکنه. بخصوص بعضی افراد ساکن خارج کشور که فکر میکنن که دور بودن از وطن رو باید با کار خیری جبران کرد! و البته معمولا اینکارا خیلی پرسر وصدا انجام میشه!
نکتهی جالبش اینه که بعضی از این صندوق صدقهها وقتی مشتریشون کم میشه خودشون سکه میندازن تو کنتورشون:) منتها از طریق آدرس یکی از این خیرین خارج کشور. دم خروس هم از آیاسپی شهرشون معلومه که گاهی تا 80 و یا 90 درصد صدقهدهندگان از اون طریق اومدن...فقط کافیه آدم موشکافانه و فضولانه و البته خالهزنکانه یه نگاه به کنترشون بندازه:)
6- خیلی کنفی داره آدم بخواد به یه نفر نشون(در واقع پز) بده که چطور با دنده سه میتونه از یه شیب خیلی تند با ماشین بالا بره و جلوی اون وقتی به هزار زحمت سرعتشو رسوند به 40 و بخواد بره دنده سه٬ از هولش اشتباهی بزنه دنده یک و خیط...
7- امشب آسمون٬ شهاب بارونه...
8- سهشنبه(امروز) و چهار شنبه(فردا) و پنجشنبه(پسفردا) جشنواره فیلمهای 100 ثانیهای در فرهنگسرای میلاد٬ روبروی فرمانداریه... بعدازظهرها..
9- باورتون میشه زاغارت همون روزبهی خودمونه؟
10- مهسا در وبلاگ خاطرات خانواده از خودش و خانواده بخصوص بچههای گلش مینویسه...ببینید چه عکسای زیبایی از بچههاش گذاشته...
11-یادداشتهای غیر کاغذی...
12-خیابان شماره 11...
13- گوشزد میکنم که وبلاگ گوشزد رو بخونید....
۱۴- از طریق لینکدونی سیبستان رفتم به وبلاگ یک ناشر جوان. ناشر جوان مطلبی در مورد نمایشگاه کتاب شیراز نوشته. یاد مدیار افتادم که ۴۰ روزه دستگیر شده و آخرین پستش که به دست دیگرای نوشته شده حاکی از شرکتش در همین نمایشگاه بود!
۱۵- مربوط به شماره۳ همین پست :از حسنآقایگل معذرت میخوام گفتم همهی مردا وقتی میان خونه روزنامه میخونن و پاشون رو میندازن رو پاشون... حسنآقا یه وبلاگ خالهزنکی دبش داره. ماشالله از هر انگشتش یه(بلکه هم بیشتر) هنر میباره این آقا و وقتی از سرکار برمیگرده عمرا وقت کنه روزنامه بخونه!
۱۶-یادداشتهای صنفی-سیاسی یه دانشجوی پزشکیبه نام رضا...
۱۷- شعری از هومن عزیزی، در وبلاگ دختر همسایه، اسم شعر: سنگسار...
۱۸- یه مدته نوارهای قدیمی میریماتیو و دمیس روسس و جو دسین و بانیام و... رو دارم گوش میدم و کلی باهاشون حال میکنم. یه بار در وبلاگ آشپزباشی عکس جدید میری ماتبو رو دیدم که اگه پیداش کنم میذارم اینجا...اگرم پیداش نکردم نمیذارم... اگر هم یکی برام بفرسته شاید بذارم شاید نذارم:D
آرام
روی دلتنگیهای خاموش غروب...
(شاملو)
2- طی یک عمل بیسابقه و قهرمانانه یک فروند ای-کارت برای خودم فرستادم و از رسیدنش بسی مشعوف گشتم:)
شما هم یهبار اینکارو بکنید ببینید چقدر مزه داره! چیه هی بشینی منتظر که آیا کسی یادی ازت میکنه یا نه! میخوام نکنه:)
3- خالهزنکیسم!
یه موقعی مُد شده بود در وبلاگستان همه به هم میگفتند خالهزنک! راست میرفتی میگفت آهای خاله زنک چرا از دخترداییت نوشتی، پس نوشتهت در ردهی خاله زنکا ثبت میشه. چپ میرفتی میگفتند چیه از پشت بساط سبزی پاککنی یهراست اومدی مطلب نوشتی. من ِ بیچاره هم که خودم همیشه اعتراف کردم یا بعد از ظرفشستن پریدم پشت کامپیوتر یا بعد از پیاز پوست کردن و بادمجون سرخ کردن:) همین الان هم تازه از جارو کردن و تی کشیدن فارغ شدم. درسته گاهی بعد از یه کار نسبتا باکلاس مثل رقص میام٬ ولی در کمال شرمندگی و با عرض معذرت، گلاب به روتون، روم به دیوار، گاهی هم بعد از شستن دستشوئی و توالت میام اینجا!
اصلا نمیشه از سر درس و مشق و کتاب و... دوباره اومد نشست رو یه صندلی دیگه، بخصوص پشت کامپیوتر. من همیشه بعد از یه کار نشستنکی، حتما باید یه کار وایسادنکی و هیجانکی بخصوص خالهزنکی بکنم تا بتونم دوباره آروم بگیرم و بتونم بشینم!
خلاصه از همهی سروران مذکر و محترم که وقتی از سر کار بر میگردن، عین آقاها پاشون رو میندازن رو پاشون روزنامه میخونن و بعد سر میز شام آماده میشینن و بعد از چند تلفن کاری مهم مهم عین جنتلمنها میان ایمیل چک میکنن و آپدیت میکنن و با آیدیهای دخترکش چت میکنن، صمیمانه معذرت میخوام...
اینا رو گفتم، چون دیروز به صورت تصادفی با نوشتهای برخورد کردم که اینجور که از جواب دوستان و آشنایان نویسنده فهمیدم منظور نویسنده من بودم:) آخه دیواری کوتاهتر از دیوار من معمولا پیدا نمیشه.
با اینکه بحث قدیمی شده، لینکشو اینجا میذارم که در پروندهم ثبت بشه. شاید روزی به دردم خورد... کلا هر انتقادی یه روز به درد میخوره.
اگه واقعا منظورش به منه در مورد زلزلهی بم بیانصافی کرده. من که همه چیز رو نمیتونم اینجا بنویسم. فقط اینو بگم که از طرف جایی که برام مهم نیست به خاطر کمکا نشان افتخار گرفتم.
4- چند وقت پیش با یک زنجوان قاچاقچی زیر اعدام ملاقات کردم. به قول خودش قراره بفرستنش بالا. همچین از بالا بردن حرف میزنه انگار میخوان ببرنش طبقهی بالای خونهش. متاسفانه به عللی نمیتونم جزئیات بیشتری اینجا بنویسم. فقط وقتی شرایط بسیار سخت زندان رو تعریف کرد. تموم اون چیزایی که در فیلم"زندان زنان" دیده بودم و فکر میکردم مگه شرایط سختتر از این هم میتونه وجود داشته باشه، برام رنگ باخت! واقعا کثافت و فلاکتی که در اونجا موج میزنه، بسیار فراتر از حد تحمل و تصور انسان و حتی حیوونه...
5- بعضی وبلاگا عین صندوق صدقه میمونن.
همونطور که افرادی که به صدقه اعتقاد دارن، موقع بیرون رفتن از خونه، حتما از یه راهی میرن که صندوق صدقه جلو راهشون باشه و با انداختن چند سکه به داخل اون فکر میکنن که دیگه بیمه شدن. اون وبلاگهایی هم که همیشه درحال ضجه و زاری و آه و ناله هستن، افراد به ظاهر خیری که فکر میکنن با سر زدن به وبلاگای بدبختبیچارهها کار نیکی انجام دادن، به خودشون جلب میکنه. بخصوص بعضی افراد ساکن خارج کشور که فکر میکنن که دور بودن از وطن رو باید با کار خیری جبران کرد! و البته معمولا اینکارا خیلی پرسر وصدا انجام میشه!
نکتهی جالبش اینه که بعضی از این صندوق صدقهها وقتی مشتریشون کم میشه خودشون سکه میندازن تو کنتورشون:) منتها از طریق آدرس یکی از این خیرین خارج کشور. دم خروس هم از آیاسپی شهرشون معلومه که گاهی تا 80 و یا 90 درصد صدقهدهندگان از اون طریق اومدن...فقط کافیه آدم موشکافانه و فضولانه و البته خالهزنکانه یه نگاه به کنترشون بندازه:)
6- خیلی کنفی داره آدم بخواد به یه نفر نشون(در واقع پز) بده که چطور با دنده سه میتونه از یه شیب خیلی تند با ماشین بالا بره و جلوی اون وقتی به هزار زحمت سرعتشو رسوند به 40 و بخواد بره دنده سه٬ از هولش اشتباهی بزنه دنده یک و خیط...
7- امشب آسمون٬ شهاب بارونه...
8- سهشنبه(امروز) و چهار شنبه(فردا) و پنجشنبه(پسفردا) جشنواره فیلمهای 100 ثانیهای در فرهنگسرای میلاد٬ روبروی فرمانداریه... بعدازظهرها..
9- باورتون میشه زاغارت همون روزبهی خودمونه؟
10- مهسا در وبلاگ خاطرات خانواده از خودش و خانواده بخصوص بچههای گلش مینویسه...ببینید چه عکسای زیبایی از بچههاش گذاشته...
11-یادداشتهای غیر کاغذی...
12-خیابان شماره 11...
13- گوشزد میکنم که وبلاگ گوشزد رو بخونید....
۱۴- از طریق لینکدونی سیبستان رفتم به وبلاگ یک ناشر جوان. ناشر جوان مطلبی در مورد نمایشگاه کتاب شیراز نوشته. یاد مدیار افتادم که ۴۰ روزه دستگیر شده و آخرین پستش که به دست دیگرای نوشته شده حاکی از شرکتش در همین نمایشگاه بود!
۱۵- مربوط به شماره۳ همین پست :از حسنآقایگل معذرت میخوام گفتم همهی مردا وقتی میان خونه روزنامه میخونن و پاشون رو میندازن رو پاشون... حسنآقا یه وبلاگ خالهزنکی دبش داره. ماشالله از هر انگشتش یه(بلکه هم بیشتر) هنر میباره این آقا و وقتی از سرکار برمیگرده عمرا وقت کنه روزنامه بخونه!
۱۶-یادداشتهای صنفی-سیاسی یه دانشجوی پزشکیبه نام رضا...
۱۷- شعری از هومن عزیزی، در وبلاگ دختر همسایه، اسم شعر: سنگسار...
۱۸- یه مدته نوارهای قدیمی میریماتیو و دمیس روسس و جو دسین و بانیام و... رو دارم گوش میدم و کلی باهاشون حال میکنم. یه بار در وبلاگ آشپزباشی عکس جدید میری ماتبو رو دیدم که اگه پیداش کنم میذارم اینجا...اگرم پیداش نکردم نمیذارم... اگر هم یکی برام بفرسته شاید بذارم شاید نذارم:D
یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۳
زنان و اعتیاد
زنان و اعتیاد...
-------------------
در روز 16 آذر، از ساعت 4 تا 6 بعدازظهر، در فرهنگسرای شقایق تهران، جلسهای در مورد اعتیاد دختران و زنان کشورمان برگزار شد.
بانی این جلسه "انجمن سلامت روان" بود و متاسفانه در جلسهای به این مهمی هیچیک از مسئولین تراز اول مملکتی بخصوص زنان مسئول و خبرنگاران، علیرغم دعوت آنان، حضور نداشتند.
نوشتهی زیر چکیدهایست از سخنرانیهای خانمدکتر زرکانی و آقای دکتر مظهری و کمی از اطلاعات شخصی خودم.
امروزه متاسفانه بیش از 36 درصد معتادان ایرانی را زنان تشکیل میدهند و به خاطر شرایط ویژهای که دارند، نیازمند پیشگیری و درمان ویژهای نیز هستند.
منظور از شرایط ویژه ایناست که بیشتر زنان و دختران ما به خاطر سوءاستفادهی جنسی، به اعتیاد سوق داده میشوند و نه دلبخواه. و باز هم متاسفانه بیشتر زنان معتاد برای بهدست آوردن مواد مخدر مورد نیاز خود ، در نهایت مجبور به روسپیگری میشوند. تنفروشی در مقابل مواد و نه پول!
خانم دکتر خاطرهای تعریف کرد که در زمان تحقیق در خیابان سیداسماعیل دختر جوانی رو زیر نظر گرفته که مشغول خرید مواد بوده. پسر فروشنده به شرطی مواد در اختیار دخترک قرار داده که دختر با ماشینی که همان نزدیکیها پارک بوده و رانندهاش یکآقای... بوده برود، دختر پس از التماسهای زیاد به خاطر خماری در نهایت مجبور به قبول شرط میشود و با اکراه به سمت ماشین میرود و...
زن معتادی که به تنفروشی روی میآورد در رابطهی جنسی قادر به تصمیمگیری نیست، زیرا آنقدر خمار است و نیازمند مواد، که به خطرات روابط جنسی با افراد متعدد نمیتواند فکر کند. او حتی نمیتواند شریک جنسی تحمیلیاش را مجبور به استفاده از کاندوم نماید. پس در معرض انواع و اقسام بیماریهای مقاربتی و بخصوص ایدز قرار میگیرد.
معمولا پشت سر یک زن معتاد حتما یک مرد معتاد هست. کسی که او را به این راه کشانده! این مرد میتواند شوهر او یا پدر و برادر او و یا دوستپسر و شریک جنسی او( چه شرعی و چه غیرشرعی) باشد.
مردانی که برای سهولت بیشتر حمل و نقل و یا پخش مواد مخدر یا لذت و سوءاستفادهی بیشتر از روابط جنسی با دختران و زنان آنها را آلوده میکنند.
زنان معتاد یا عضوی از یک زنجیرهی ثابت هستند یا عضوی از یک زنجیرهی اتفاقی. معمولا زنان با اعضای خانواده زنجیرهی ثابت را تشکیل میدهند و بخصوص برادر زن که نسبت به خواهرش غیرت دارد(!)، دوست ندارد که او برای استفاده از مواد با غریبهها همنشین و همسرنگ بشود. پس خودش مواد را تهیه و اگر مواد تزریقی باشد اولین نفری که از سرنگ( سرنگ مادرخرج) باید استفاده کند، خواهرش است.
در این زنجیره احتمال بیماری هپاتیت و ایدز در زنان به حداقل میرسد.
ولی در زنجیرههای اتفاقی که زنان بیشتر با شرکای جنسی خود مواجهند معمولا زنان آخرین نفری هستند که مواد به آنها تزریق میشود و معمولا مقدار کمتری برای آنان در نظر میگیرند. نه به خاطر اینکه آنان را کمتر درگیر کنند یا به آنها علاقهداشته باشند، بلکه به خاطر اینکه در این نوع زنجیره زنان کمارزشتر و به اصطلاح خوردهخور مردان به حساب میآیند. همانطور که قبلا هم گفتم این نوع زنجیره همراه با روابط جنسی پرخطر و سوءاستفادههای مکرر جنسی از زنان( و همینطور دختران که گاهی سن آنها 14-13 سالهست) است. و امکان بیماری زنان به حداکثر میرسد.
نوع مواد مخدر مصرفی در حنوب شهر تهران در مرد و زن معمولا تقریبا مساوی است. یعنی هر دو مثل هم از تریاک و هروئین و حشیش و قرصهای اکس و شیشه و... استفاده میکنند. ولی در شمال شهر زنان بیشتر هروئین و قرصهای اکس و مردان، بخصوص مردان مسنتر، بیشتر به تریاک آلوده هستند. و پسران جوان به قرصهای روانگردان و اکس گرایش دارند.
تاثیر مواد در زنان بسیار بیشتر از مرداناست.
اگر یک زن و مرد با هیکلهای مشابه مثلا یک لیوان پر از مشروب بنوشند، اگر خونشان را آزمایش کنند، مقدار الکل خون زنان بیشتر نشان داده میشود. پس زنان آسیبپذیرترند.
زنان معتاد اشتیاق بیشتری به ترک دارند و معمولا اگر خانوادهای دلسوز داشته باشند در ترک موفقتر از مردان عمل میکنند و کمتر به اعتیاد دوباره روی میآورند.
معمولا زنان معتادی که با یک مرد دلسوز و مهربان و آگاه ازدواج میکنند، کاملا و برای همیشه میتوانند ترک کنند.
ولی مردان معتاد حتی اگر با زنی با همان مشخصات ازدواج کنند، اکثرشان نه تنها ترک نمیکنند، بلکه سعی در کشاندن همسر به راه اعتیاد دارند.
در جنوب شهر خانوادهای را دستگیر کردند که 14 نفر از اعضای خانواده به وسیلهی مرد سرپرست اول معتاد و سپس فروشنده شده بودند. این مرد به جز همسر و فرزندانش حتی پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و برادر و زن برادر خود را درگیر کرده بود.
نکتهی قابل تاسف ایناست که زنان خجالت بیشتری برای بیان مشکل اعتیاد خود دارند. ترس از بیآبرویی در محل کار و زندگی، ترس از دست دادن زندگی مشترک، ترک از اخراج از محل کار، ترس از انگشتنما شدن، طرد شدن، ترس از طلاق و ترس از " گرفته شدن کودکانشان به وسیلهی همسر به جرم اعتیاد"! زنان معتاد درست به اندازهی زنان سالم مایل به سرپرستی فرزندان خود هستند! و
میزان افسردگی در زنان معتاد بسیار بیشتر از مردان است و فقدان مهارتهای شغلی امیدی به آینده برای آنها نمیگذارد.
زنان برای درمان و معالجه بسیار کمتر از مردان امکانات در اختیار دارند. در بیمارستانها و درمانگاهها تختهای کمتری به زنان اختصاص دارد. تقریبا متخصص ترک اعتیاد مختص خانمها نداریم!
و معلوم نیست به چه علت مسئولین تعداد زیاد زنان معتاد مملکتمان را کتمان میکنند. و از قبول این حقیقت تلخ طفره میروند.
-------------------
در روز 16 آذر، از ساعت 4 تا 6 بعدازظهر، در فرهنگسرای شقایق تهران، جلسهای در مورد اعتیاد دختران و زنان کشورمان برگزار شد.
بانی این جلسه "انجمن سلامت روان" بود و متاسفانه در جلسهای به این مهمی هیچیک از مسئولین تراز اول مملکتی بخصوص زنان مسئول و خبرنگاران، علیرغم دعوت آنان، حضور نداشتند.
نوشتهی زیر چکیدهایست از سخنرانیهای خانمدکتر زرکانی و آقای دکتر مظهری و کمی از اطلاعات شخصی خودم.
امروزه متاسفانه بیش از 36 درصد معتادان ایرانی را زنان تشکیل میدهند و به خاطر شرایط ویژهای که دارند، نیازمند پیشگیری و درمان ویژهای نیز هستند.
منظور از شرایط ویژه ایناست که بیشتر زنان و دختران ما به خاطر سوءاستفادهی جنسی، به اعتیاد سوق داده میشوند و نه دلبخواه. و باز هم متاسفانه بیشتر زنان معتاد برای بهدست آوردن مواد مخدر مورد نیاز خود ، در نهایت مجبور به روسپیگری میشوند. تنفروشی در مقابل مواد و نه پول!
خانم دکتر خاطرهای تعریف کرد که در زمان تحقیق در خیابان سیداسماعیل دختر جوانی رو زیر نظر گرفته که مشغول خرید مواد بوده. پسر فروشنده به شرطی مواد در اختیار دخترک قرار داده که دختر با ماشینی که همان نزدیکیها پارک بوده و رانندهاش یکآقای... بوده برود، دختر پس از التماسهای زیاد به خاطر خماری در نهایت مجبور به قبول شرط میشود و با اکراه به سمت ماشین میرود و...
زن معتادی که به تنفروشی روی میآورد در رابطهی جنسی قادر به تصمیمگیری نیست، زیرا آنقدر خمار است و نیازمند مواد، که به خطرات روابط جنسی با افراد متعدد نمیتواند فکر کند. او حتی نمیتواند شریک جنسی تحمیلیاش را مجبور به استفاده از کاندوم نماید. پس در معرض انواع و اقسام بیماریهای مقاربتی و بخصوص ایدز قرار میگیرد.
معمولا پشت سر یک زن معتاد حتما یک مرد معتاد هست. کسی که او را به این راه کشانده! این مرد میتواند شوهر او یا پدر و برادر او و یا دوستپسر و شریک جنسی او( چه شرعی و چه غیرشرعی) باشد.
مردانی که برای سهولت بیشتر حمل و نقل و یا پخش مواد مخدر یا لذت و سوءاستفادهی بیشتر از روابط جنسی با دختران و زنان آنها را آلوده میکنند.
زنان معتاد یا عضوی از یک زنجیرهی ثابت هستند یا عضوی از یک زنجیرهی اتفاقی. معمولا زنان با اعضای خانواده زنجیرهی ثابت را تشکیل میدهند و بخصوص برادر زن که نسبت به خواهرش غیرت دارد(!)، دوست ندارد که او برای استفاده از مواد با غریبهها همنشین و همسرنگ بشود. پس خودش مواد را تهیه و اگر مواد تزریقی باشد اولین نفری که از سرنگ( سرنگ مادرخرج) باید استفاده کند، خواهرش است.
در این زنجیره احتمال بیماری هپاتیت و ایدز در زنان به حداقل میرسد.
ولی در زنجیرههای اتفاقی که زنان بیشتر با شرکای جنسی خود مواجهند معمولا زنان آخرین نفری هستند که مواد به آنها تزریق میشود و معمولا مقدار کمتری برای آنان در نظر میگیرند. نه به خاطر اینکه آنان را کمتر درگیر کنند یا به آنها علاقهداشته باشند، بلکه به خاطر اینکه در این نوع زنجیره زنان کمارزشتر و به اصطلاح خوردهخور مردان به حساب میآیند. همانطور که قبلا هم گفتم این نوع زنجیره همراه با روابط جنسی پرخطر و سوءاستفادههای مکرر جنسی از زنان( و همینطور دختران که گاهی سن آنها 14-13 سالهست) است. و امکان بیماری زنان به حداکثر میرسد.
نوع مواد مخدر مصرفی در حنوب شهر تهران در مرد و زن معمولا تقریبا مساوی است. یعنی هر دو مثل هم از تریاک و هروئین و حشیش و قرصهای اکس و شیشه و... استفاده میکنند. ولی در شمال شهر زنان بیشتر هروئین و قرصهای اکس و مردان، بخصوص مردان مسنتر، بیشتر به تریاک آلوده هستند. و پسران جوان به قرصهای روانگردان و اکس گرایش دارند.
تاثیر مواد در زنان بسیار بیشتر از مرداناست.
اگر یک زن و مرد با هیکلهای مشابه مثلا یک لیوان پر از مشروب بنوشند، اگر خونشان را آزمایش کنند، مقدار الکل خون زنان بیشتر نشان داده میشود. پس زنان آسیبپذیرترند.
زنان معتاد اشتیاق بیشتری به ترک دارند و معمولا اگر خانوادهای دلسوز داشته باشند در ترک موفقتر از مردان عمل میکنند و کمتر به اعتیاد دوباره روی میآورند.
معمولا زنان معتادی که با یک مرد دلسوز و مهربان و آگاه ازدواج میکنند، کاملا و برای همیشه میتوانند ترک کنند.
ولی مردان معتاد حتی اگر با زنی با همان مشخصات ازدواج کنند، اکثرشان نه تنها ترک نمیکنند، بلکه سعی در کشاندن همسر به راه اعتیاد دارند.
در جنوب شهر خانوادهای را دستگیر کردند که 14 نفر از اعضای خانواده به وسیلهی مرد سرپرست اول معتاد و سپس فروشنده شده بودند. این مرد به جز همسر و فرزندانش حتی پدر و مادر و خواهر و شوهر خواهر و برادر و زن برادر خود را درگیر کرده بود.
نکتهی قابل تاسف ایناست که زنان خجالت بیشتری برای بیان مشکل اعتیاد خود دارند. ترس از بیآبرویی در محل کار و زندگی، ترس از دست دادن زندگی مشترک، ترک از اخراج از محل کار، ترس از انگشتنما شدن، طرد شدن، ترس از طلاق و ترس از " گرفته شدن کودکانشان به وسیلهی همسر به جرم اعتیاد"! زنان معتاد درست به اندازهی زنان سالم مایل به سرپرستی فرزندان خود هستند! و
میزان افسردگی در زنان معتاد بسیار بیشتر از مردان است و فقدان مهارتهای شغلی امیدی به آینده برای آنها نمیگذارد.
زنان برای درمان و معالجه بسیار کمتر از مردان امکانات در اختیار دارند. در بیمارستانها و درمانگاهها تختهای کمتری به زنان اختصاص دارد. تقریبا متخصص ترک اعتیاد مختص خانمها نداریم!
و معلوم نیست به چه علت مسئولین تعداد زیاد زنان معتاد مملکتمان را کتمان میکنند. و از قبول این حقیقت تلخ طفره میروند.
اشتراک در:
پستها (Atom)