چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۴

در ستایش سادگی

1- احمدرضا احمدی، شاعر شیرین‌سخن فرموده:
"... من حاضر نیستم یک کلمه‌ را بی‌خودی به خاطر وزن بکشم، وزن را می‌کُشم..."

زیتون: اولا چه خشن:) دیگه دوره‌ی کشت و کشتار گذشته و دور دورِ گفتگو و این حرفاست.
دوما: ترو خدا بیا و "وزن" منو بکش که نمی‌دونم چرا هرچی می‌خورم لاغر نمی‌شم:(
(تبصره: تی‌قربان یه وقت نیای اشتباها" وزن" ِ کلمه‌ی زیتون رو بکشی که یه " تی" بیشتر نمی‌مونه!)

2- ظاهرا چند روز پیش من دچار آنفلوآنزای مرغی شده بودم ولی نمی‌دونم چرا به جای " قد قد" خروسکی حرف می زدم.
تذکر: دکترا گفتن اسم واقعی این نوع ویروس آنفلوآنزای پرندگانه، نه مرغی.( Bird Flu)


3- استخرانه
الف: به غیر از شنا، از بازی‌ و رقص و شیطونی توی آب خیلی خوشم میاد.
وقتی استخر شلوغ بود هر کاری می‌کردم دوسه‌نفر خواهش می‌کردن یاد اونا هم بدم. به چند نفر معلق زدنو رو دست راه رفتن رو یاد داده باشم خوبه؟!
اما یه روز یه دختره کاری کرد که کلی جلوش کم آوردم. پدرسوخته رو کلی تشویق کردم. اما هر کاری کردم لِم‌ ِ کارشو بهم یاد نداد که نداد!
بی‌شعور(!) می‌رفت ته آب عین مرتاض‌های هندی چهار‌زانو می‌نشست. اونم نه یکی دو ثانیه، برای چند دقیقه. یا عین خرچنگ به ته‌ ِ استخر می‌چسبید. خوش‌به‌حالش.
اگه بگم دوسه جلسه‌ی استخرمو صرف این کردم که بتونم حتی شده برای چند ثانیه بچسبم تهِ آب نشده،( عین ...... اومدم روی آب) اغراق نکردم و زیر‌لبی دوسه‌تا فحش هم نثار دختره کردم که یادم نداده. مثال در دوسه‌خط بالا.

ب: یکی از اون روزای وبایی تو استخر فقط دو نفر بودیم. یه خانوم در قسمت کم‌عمق. من در قسمت عمیق. غریق نجاته هم اون پشت مشغول آرایش کردن بود(اصولا بیشتر غریق‌نجات‌ها همیشه مشغول این‌کاران)
گرفتم به پشت تخت خوابیدم و فکر کنم جدا خوابم برده بود که فکر کردم دارم خواب می‌بینم و یکی هی صدام می‌کرد. اصلا یادم رفته بود کجام. یهو دیدم تو آب غوطه‌ورم. خانومه از پشت طناب خواهش می‌کرد عینکشو که در قسمت عمیق افتاده براش ببرم. با اون حال گیجیم رفتم و در عمیق‌ترین جای استخر پیداش کردم و براش پرتاب کردم. کلی تشکر کرد.. فقط نفهمیدم عینکش اونجا چیکار می‌کرد:)...
فکر کنم باید اینو در قسمت کارای نیک می‌نوشتم:)

ج- از وقتی گفتن وبا کنترل شده استخر شلوغ‌تر شده. چندروز پیش، فردای روزی که آخرین آزمایش خونمو دادم رفتم استخر. دیدم دو تا خانم بدجور بهم نگاه می‌کنن و نچ‌نچ‌شون بلنده. دستی به کلاهم کشیدم، فکر کردم بدجور سرم کردم. بعدش گفتم نکنه مایومو برعکس پوشیدم. دیدم نه.. همه چیز میزونه.
خودشون طاقت نیوردن. خانم مسن‌تره اومد جلو و روی جای سرنگ‌ها که کبود شدن دستی کشید و آخی‌ی گفت و در گوشی به بغل دستیش یه چیزی گفت. فکر کنم گمون کردن من معتادم:))))
بابا جان تو اخبار گفتن ایران مقام اول اعتیاد رو تو جهان داره و از هر 17 نفر یکی معتاده.( خوشبختانه تو این‌یکی مورد هم اول شدیم!) اما ننشستن بشمرن که ما فقط 16 نفر بودیم.نفر هفدهم توی راه بود احتمالا..:)

د: یخ‌کنی یخچال فرنگی:) امروز هوا خیلی خنک شده در نتیجه....


4- از شوخی گذشته من یه بار آمپول رگی یعنی وریدی به خودم تزریق کردم. از بس توی بیمارستان‌های محل کار داییم وبقیه‌ی فامیل رفته بودم و توی مطب پسرخاله‌ها کار کرده بودم یاد گرفته بودم و دوست داشتم روی خودم امتحان کنم.
یه آمپول ویتامین ث گنده گذاشته بودم تو یخچال. یه روز که هیچکی خونه نبود گارو رو آوردم و بستم توی بازوی چپم و دستمو مشت کردم، وقتی رگ(سیاهرگ بین ساعد و بازو) دستم بالا اومد با پنبه‌الکل ضد عفونیش کردم و د ِ بزن. آمپول یخ بود و گنده. هر چی سرنگو فشار می‌دادی تموم نمی‌شد لامصب. یهو چشام سیاهی رفت و...
مامانم هم وسطاش از راه رسید و تازه یادم افتاد نه گارو( یه چیزی مثل کش لاستیکی) رو باز کردم و نه مشتم رو:))) اون‌قدر ترسیده بودم که زدم زیر گریه و حالم بد شد و تلفن زدیم به داییم و...
بدبختی این بود که جلوی پنجره‌ی باز این‌کارو کرده بودم و پسر همسایه هم این عمل شنیع منو دیده بود:)


5- یه چندهفته‌ای با دوستای سی‌با می‌رفتیم جاده چالوس. و هر دفعه نوبت یکیمون بود که سور و سات ناهار وچایی و میوه و اینا رو ببره. من چون محیط زیستی‌ام سعی کرده بودم هیچ‌چیز یه‌بار مصرف نبرم. در نتیجه آشغال‌هایی که می‌ موند بیشتر زباله‌ی تر قابل کود شدن توی محیط بود. چالشون کردیم.
دفعه‌ی آخر نوبت سوسول‌ترینمون بود. همون خانوم که موقع آتیش روشن کردن پیف‌پیف می‌کرد و یا وقتی تا کمر می‌رفتم تو رودخونه نگاه عجیبی بهم می‌کرد.
برعکس بقیه همه غذاها رو پخته و آماده از بیرون خریده بود. تموم ظرفاشم یه بار مصرف بود که همه رو شوهرش گرفته بود. از بشقاب‌ها و پیش‌دستی‌ها گرفته تا لیوان‌ها و قاشق چنگال‌ها... همه هم هم‌رنگ. یه رول هم سفره‌ی یه‌بار‌مصرف آورده بود. دم و دقیقه چند مترشو می‌برید و پهن می‌کرد. و بعد دور می‌نداخت. حتی در مصرف قاشق‌چنگال و کارد و بشقاب هم اصراف می‌کرد. برای ماست یه بشقاب برای برنج یکی دیگه و توی چند‌تا بشقاب چیپس ریخت و بقیه سالاد و... برای هر کی تو یه لیوان دوغ ریخت تو یکی آب، یکی نوشابه و هر بار چایی یه لیوان. چندبرابر تعدادمون ظرف مصرف شد.
موقع رفتن 6 تا کیسه‌ی زباله‌ی بزرگ ازمون باقی موند مملو از ظروف و سفره‌ و مواد یه بار مصرف و بطری‌های پلاستیکی نوشابه . متاسفانه تو ایران هنوز نمی‌تونن بازیافتشون کنن.
شوهرش هم بهش افتخار می‌کرد که دستش موقع شستن ظرف خراب نمی‌شه و می‌گفت منتظر بوده نوبت اونا بشه تا خانمش به ماها یاد بده چطور بریم پیک‌نیک:)
من داشتم توضیح می‌دادم که شستن هفت‌هشت تا ظرف استیل یا ملامین و چند استکان و فنجون زیاد سخت نیست و دستکش می‌پوشم تا دستم خراب ‌نشه که یهو سی‌با عین ... .... رسید و گفت چی‌چی رو دستم خراب نشه؟!! همیشه بعد از پیک‌نیک‌ها شستن ظرف با منه:)

- از اون روز به بعد سی‌با موقع شستن ظرف دستکش‌های منو می‌پوشید که زد همه رو پاره کرد.. آخه سایزشون براش کوچیک بود..
- رفتم از فروشگاه دستکش بخرم. یه سایز بزرگ برداشتم. آقاهه مسئول غرفه مثلا برای راهنمایی گفت: این برای دست شما خیلی بزرگه. یا متوسط بردارید یا کوچیک. گفتم برای خودم نمی‌خوام برای شوورم(اونجا گفتم همسرم) می‌خوام. از تعجب چشاش داشت از حدقه درمیومد! طاقت نیورد و وقتی پشتم بهش بود شنیدم که می‌گفت بدبخت بی‌چاره‌ی زن‌ذلیل...:) خنده‌م گرفت.

6- مسئول غرفه‌هه نمی‌دونست به چه مصیبتی ظرف‌شستن یاد سی‌با دادم. و تازه آیا برسه روزی چند تیکه بشوره یا نه! تازه هیچ‌کدوم کاملا تمیز نمی‌شه.
پسرای ایرانی تا قبل از ازدواج تقریبا هیچ‌کاری بلد نیستن:(
خیلی ناراحت کننده‌ست که ما تازه ت باید یادشون بدیم چطوری دکمه‌شونو بدوزن. کفش واکس بزنن. اتو کنن. یه غذای ساده درست کنن که وقتی ما نباشیم از گرسنگی نمیرن. چطوری ظرف بشورن. ظرفارو کجا بذارن. چطوری تختو ملافه کنن. اصلا ملافه‌ها کجان.و...
فکر کنم این آموزش‌ها کار یه روز دوروز ویه‌سال دوسال نباشه...
بیتِ بی‌وزن وبی‌ قافیه و بی‌معنی:
بسی رنج باید ببریم در این ‌سال‌ها
آقایونو زنده گردانیم بدین مرارت‌ها...(چی شد!!!)

7- بیشتر وقتا در نظرخواهی وبلاگم بحث‌های خوبی در می‌گیره یا خاطره‌هایی نوشته می‌شه که گاهی ربطی به مطالب وبلاگم هم نداره. ولی اون‌قدر شیرینه که دوست‌دارم همه بخوننش. آخه می‌دونم بعضی‌ها وبلاگمو آفلاین می‌خونن و دیگه نظرخواهی رو باز نمی‌کنن.
سفرنامه‌ی ولگرد یکی از اونا بود.
بحث‌های شایان و صادق و یا اردشیر و بقیه‌ی دوستان...
و یا بحث‌های شیرین و سورئالیست ولگرد با آذر فخر عزیز.:)

دختری به نام" سمر" هم قصه‌ی زندگیشو در نظرخواهیم به صورت آنلاین می‌نویسه.
خیلی نکته‌های تربیتی و روانشناسی تو خاطره‌هاش هست.
شماره‌های 54-55-56-57-73-75-76-85 در این نظرخواهی.
و شماره‌های 18 و 19 در این‌یکی نظرخواهی.

8- خاطره‌های آونگ هم در وبلاگ خودش خوندیه. قصه‌ی پر غصه‌ی بسیاری از دختران و زنان مملکت ما و تبعیضی که خانواده‌ها بین دختر و پسر می‌گذارن.

9- کمیته مبارزه با سانسور اینترنت در ایران: جدیدترین فیلتر شکن ها و راههای عبور از فیلتر

10- سرود ملیِ عمو سبزی فروش:

"داستاني که در زير نقل مي‌شود، مربوط به دانشجويان ايراني است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» براي تحصيل به آلمان رفته بودند و آقاي «دکتر جلال گنجي» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجي نيشابوري» براي نگارنده نقل کرد:
«ما هشت دانشجوي ايراني بوديم که در آلمان در عهد «احمدشاه» تحصيل مي‌کرديم. روزي رئيس دانشگاه به ما اعلام نمود که همه دانشجويان خارجي بايد از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملي کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوريم که عده‌مان کم است. گفت:
اهميت ندارد. از برخي کشورها فقط يک دانشجو در اينجا تحصيل مي‌کند و همان يک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملي خود را خواهد خواند.
چاره‌اي نداشتيم. همه ايراني‌ها دور هم جمع شديم و گفتيم ما که سرود ملي نداريم، و اگر هم داريم، ما به‌ياد
نداريم. پس چه بايد کرد؟ وقت هم نيست که از نيشابور و از پدرمان بپرسيم. به راستي عزا گرفته بوديم که مشکل را چگونه حل کنيم. يکي از دوستان گفت: اينها که فارسي نمي‌دانند. چطور است شعر و آهنگي را سر هم بکنيم و بخوانيم و بگوئيم همين سرود ملي ما است. کسي نيست که سرود ملي ما را بداند و اعتراض کند.
اشعار مختلفي که از سعدي و حافظ مي‌دانستيم، با هم تبادل کرديم. اما اين شعرها آهنگين نبود و نمي‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجي] گفتم: بچه‌ها، عموسبزي‌فروش را همه بلديد؟. گفتند: آري. گفتم: هم آهنگين است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزي‌فروش که سرود نمي‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنيد! وخودم با صداي بلند و خيلي جدي شروع به خواندن کردم: «عموسبزي‌فروش . . . بله. سبزي کم‌فروش . . . بله. سبزي خوب داري؟ . . . بله.» فرياد شادي از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرين نموديم. بيشتر تکيه شعر روي کلمه«بله» بود که همه با صداي بم و زير مي‌خوانديم.
همه شعر را نمي‌دانستيم. با توافق هم‌ديگر، «سرود ملي» به اين‌صورت تدوين شد:
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سبزي کم‌فروش! . . . . بله.
سبزي خوب داري؟ . . بله.
خيلي خوب داري؟ . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.
سيب کالک داري؟ . . . بله.
زال‌زالک داري؟ . . . بله.
سبزيت باريکه؟ . . . . . بله.
شبهات تاريکه؟ . . . . . بله.
عمو سبزي‌فروش! . . . بله.

اين را چند بار تمرين کرديم. روز رژه، با يونيفورم يک‌شکل و يک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو
سبزي‌فروش» خوانان رژه رفتيم. پشت سر ما دانشجويان ايرلندي در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هيجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوري که صداي «بله» دراستاديوم طنين‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خير گذشت.»

ممنون از محمدرضا جلالی عزیز برای فرستادن این داستان طنز


۱۱- سیبستان:‌ در ستایش ساده‌گی و مردم‌گرایی

نظرات شما

دوشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۴

پنجره‌ها ... بید مجنون

۱- پاییز آمد، در کنار درختان،‌لانه کرده کبوتر،‌از تراوش باران می‌گریزد
خورشید از غم با تمام وجودش پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می‌سراید
...

2- چه زود پاییزاومد. چقدر برنامه برای تابستون داشتم و چه‌قدرش موند!

3- دیروز کلاس اولی‌ها رفتن مدرسه.
دیدن دخترپسر کوچولو‌ها در حالیکه یه دستشون تو دست‌مامانشون( و به‌ندرت باباشون) و دست دیگه‌شون یه شاخه گل‌ مریم بود و روپوش‌های نوشون چقدر برام جالب بود. دندون افتاده‌شون وقتی می‌خندن چقدر بامزه‌ست.:)
ما که در شرایط خوبی درس نخوندیم. امیدوارم اوضاع برای اینا بهتر از ما باشه!
و درس‌های تحمیلی و معلم‌ها و مدیرای تحمیلی و گزینشی هر چه زودتر از دور خارج شن.
و هزار آرزوی دیگه که در سر همه‌ی ماست..

4- این آقای بسیجی فعال با این نمره‌هاش تو یکی از رشته‌های مهندسی قبول شده. اون‌وقت من کسی رو می‌شناسم که با نمره‌های خیلی خوب حتی کاردانی هم قبول نشده. باید بهش بگم اول بره در یکی از پایگاه‌های بسیج نام‌نویسی کنه تا بدون درس‌خوندن سال‌دیگه در بهترین رشته‌ها قبول شه.

5-


تا آرش عاشوری‌نیا نفهمیده عکسشو بذارم اینجا:) بعد برش می‌دارم...
بین رفتن به سینما و دیدن خیلی‌دور، خیلی نزدیک و رفتن به تأتر پنجره‌ها، ‌من تأتر رو انتخاب کردم. خوب، سینما رو بعدا هم می‌شه دید اما تأتر همین پنج‌روز و شش باشد!
پنجره‌ها کاری از" فرهاد آییش"ه که من خیلی دوستش دارم.
اول باید از طراحی صحنه‌ش بگم که از نظر من خیلی جالب و بدیع بود.(کار محسن شاه‌ابراهیمی)
ما در صحنه نُه عدد آپارتمان می‌بینیم که در سه‌طبقه ساخته شده. و در هر آپارتمان خانواده‌ یا آدم تنهایی زندگی می‌کنه!
تموم آپارتمان‌ها متعلق به فرد ثروتمند ولی روشنفکر(!) و جنتلمنیه(علی نصیریان) به اسم "آق بزرگ". او بقیه‌ی آپارتمان‌ها رو به افراد فامیلش از خواهر و خواهرزاده و برادر و برادرزاده‌اش داده مجانی نشستن. خودش در طبقه‌ی پایین وسط زندگی می‌کنه. او هرگز ازدواج نکرده.(نگین خوش‌به‌حالش ها...)
آپارتمان پایین سمت راست خواهرش"خانوم کوچیک" تنهایی زندگی می‌کنه.( با بازی مریم بوبانی). او هم مثل برادرش از آدم عاقلای این فامیل به حساب میاد. خانوم کوچیک راوی قصه‌ هم هست. که البته بیشتر توضیح واضحات می‌ده.
آپارتمان پایین سمت ‌چپ دست اون‌یکی خواهرش اکرمه که حالت افسردگی داره.( با بازی مائده‌ی طهماسبی). شوهرشو خیلی وقته از دست داده و با پسر لوسش فرهاد(با بازی افشین هاشمی) زندگی می‌‌کنه. او زندگی‌شو وقف فرهاد کرده همه‌ش به فکر آینده‌ی اونه. فرهاد عاشق دختری به نام لیلی‌ه ولی مادرش می‌خواد اونو برای ادامه‌ی تحصیل به خارج از کشور بفرسته و از طرفی هم دوست نداره ازش دور شه و همین‌طور گوله‌گوله اشکیه که می‌ریزه.
چند مورد ازدواج بهش پیشنهاد شده ولی به خاطر فرهاد روش نمی‌شه بهشون فکر کنه. ولی بعدا می‌بینیم که وقتی بهشون فکر می‌کنه روحیه‌ش چقدر خوب می‌شه.
(مائده‌ی طهماسبی زن واقعی فرهاد آییش کارگردان این تأتره. در این نمایش مشاور کارگردان و مدیر پروژه هم هست.)
آپارتمان طبقه‌ی دوم سمت راست. یک عمو با برادرزاده‌هاش مجردی زندگی می‌کنه. او(با بازی سروش صحت) همه‌ش به فکر پول درآوردن و زدن شرکته. یکی از برادرزاده‌هاش ایمان(با بازی رحیم‌نوروزی، همون که تو سریال پس‌ از باران خوش درخشید) و اون‌یکی رحیمه(با بازی علی‌هاشمی). رحیم آرزو داره بازیگر تأتر بشه.
آپارتمان دوم، طبقه‌ی دوم دست سوسن( با بازی افسانه‌ی چهره‌آزاد) و مصطفی‌( با بازی شاهرخ فروتنیان)ست. این زن و شوهر همیشه دعواشونه و در حال کل‌کل کردن باهم‌اند. هر روز تصمیم می‌گیرن از هم طلاق بگیرن ولی نمیشه.
آپارتمان سوم از طبقه‌ی دوم دست ندا ( با بازی لیلی‌رشیدی) دختر سوسن و مصطفی‌ست. ندای تازه عروس با نوید آقا داماد(با بازی محمدرضا جوزی) همه‌ش در حال اظهار عشقند. اظهار علاقه‌های کودکانه.
ندا مشکوک به داشتن بیماری سرطانه ولی نذاشته داماد بفهمه.
آپارتمان چهارم از طبقه‌ی دوم دست افسانه( با بازی بهاره رهنما) و دخترش پریاست که یک ساله بعد از تصادفی که منجر به مرگ پدر خانواده که شوهر دوم افسانه باشه،‌هنوز در حال کماست. افسانه شخصیت جالبیه و نمونه‌ش رو من در احتماع امروز زیاد می‌بینم. ازینایی که خیلی آرایش می‌کنن و مرتب ازین کلاس‌های چگونه خوشبخت باشیم و تلقین و انرژی مثبت و... می‌ره.(خرافات مدل جدید)

آپارتمان سمت راستی از طبقه‌ی سوم دست سیاوش( با بازی آهنگساز معروف فیلم‌های سینمایی و تلویزیونی "سعید ذهنی")ه. او از راهِ تدریس به شاگرد موسیقی داره روزگار می‌گذرونه. او در آرزوی زدن سی‌دی و کاست وراه انداختن یه استودیوی موسیقیه. وقتی در نمایش نوبت به نشون دادن این آپارتمان می‌رسید خوشحال می‌شدم. چون قطعه‌های موسیقی جالبی داشت...:)
و اما...
آپارتمان بالایی دست سیامکه (با بازی فرهاد آییش کارگردان)، برادر ظاهرا خل‌وضع آق‌بزرگ.
او همیشه روی تابی سواره. به سرو وضعش نمی‌رسه. معمولا صداهایی در سرش می‌شنوه. همه‌ش به ستاره‌ها و بخصوص دب‌اکبر و اصغر فکر می‌کنه. او تصور می‌کنه دنیا قراره به زودی به وسیله ی انفجاری از بین بره و اولین نشونه‌ش هم یه زلزله‌ست.

همه‌ی خانواده- به غیر از سیامک- منتظر ارث و میراث آق‌بزرگ هستن تا اونا رو به آرزوهاشون برسونه. و البته ترجیح می‌دن آق بزرگ خودش با زبون خوش و پای خودش بیاد آپارتمان‌ها رو به نام اونا بکنه تا براش آرزوی مرگ نکنن.

نورپردازی این نمایش هم جالب بود. هر کدوم از اعضای یه خانواده بازی داشت چراغ همون خونه روشن می‌شد. و گاهی هم مثل برق همه‌شون روشن خاموش می‌شدن. انگار قراره به زودی اتفاقی بیفته.

پایان این نمایش اصلا به دلم نچسبید. یعنی آدم انتظار داره آخر فیلمها و نمایش‌ها یه چیز جالب و غافلگیر‌کننده باشه که متاسفانه تو فیلمای ایرانی اینو کمتر می‌شه دید. آخر این نمایش هم به نظر من عین سطل آب یخیه که تموم لذتی که از این نمایش بردیم از بین می‌بره. موقع بلند شدن از روی صندلی صورت‌ها همه خنثی بودن.
آخر داستانو اونایی که نمی‌خوان به این تأتر برن بخونن.
آق بزرگ زیر بار فشار فامیل نمی‌ره و موقع زنده موندش سرشون می‌دوونه. قبل از مرگ وصیت‌نامه‌شو می‌ده به خانم کوچیک.
اوبه بقیه می‌گه آق بزرگ وقت معینی رو برای خوندن وصیت‌نامه معین کرده و گفته نگم کی.
تا اینکه زمستون می‌شه و برف می‌باره و ما می‌فهمیم آق بزرگ بارش اولین برفو به عنوان زمان خوندن وصیت نامه‌ش انتخاب کرده.
موقع برف(برف مصنوعی) علی نصیریان میاد جلوی صحنه و یه همچین‌چیزایی می‌گه: غافل از اینکه این برف سنگین‌تر از اون چیزیه که خونه بتونه زیرش دووم بیاره. همین و کف حضار...

یعنی خونه خراب می‌شه و همه می‌میرن؟
ب روزمرگی‌هاشون، آرزوهاشون، آزمندی‌هاشون، دنیای کوچیکشون می‌رن زیر خاک؟
یعنی برف سفید و قشنگه، اما اگه طمع کنیم همین چیز قشنگ و تمیز تبدیل می‌شه به قاتلمون؟

*عکس‌های زیبای آرش آشوری‌نیا. البته عاشوری‌نیا درسته. اما این‌طوری فامیلیش بیشتر به اسمش می‌خوره:)
**



*** گفتگو با مائده‌ی طهماسبی همسر آییش در سایت پندار


امروز روز عکس‌دزدی از سایت‌های هنریه:)

در حاشیه:
- قیمت بلیتش 4 هزار تومنه.
- شروع سانس‌ها 7 بعداز ظهره.
- بهترین جای نشستن در این نمایش روی صندلی‌های وسط و ردیف‌های بالاست. چون اگر در ردیف‌های جلو بشینیم برای دیدن آپارتمان‌های بالایی گردنمون درد می‌گیره.
و همینطور اگر روی صندلی‌های کناری بشینیم نمی‌تونیم همه‌ی اتفاقاتی که در اتاق‌ها می‌افته ببینیم. چون دیوار‌های عمق دارن و مانع دید می‌شن.
- طراحی لباس و صحنه‌شون هم خوب بود. طبق روحیات هر شخص چیده شده بود. حتی تابلوهایی که زده بودن رو دیوارها جالب بود.
- بیرون سالن تأتر، در راهروهای تأتر شهر نمایشگاه عکس از همین تأتر برپا بود. عکس‌هایی از
شکوفه‌ی هاشمیان و مسعود پاکدل(احتمالا برادر حسن و مهدیه). آقا ولی مگه گذاشتن ببینیم! هی عین مرغ کیشمون می‌کردن که دیره برین خونه‌هاتون:)
- متاسفانه هر چی گشتم جن تأتر شهر رو ندیدم:) جن‌جان‌جونم کجایی؟
- آخر نمایش فرهاد آییش با کلاه کپی خیلی خوشگلی با دوستاش اومد تا دم در تأتر شهر..
ـ کلی از بازیگر‌های مهم و سرشناس برای دیدن این تأتر اومده بودن. احتمالا بلیت میهمان داشتن. نمی‌دونم چرا به من نداده بودن:)
- بروشور زیبایی هم به شکل دفترچه به رنگ‌های قرمز و صورتی روی میز گذاشته بودن. یادمه بروشور تأتر" بی‌شیرو شکر" حمید امجد هم خیلی قشنگ بود.
- راستی اینو یادم رفت بگم که بازی‌ها هم خوب بودن. تقریبا همه‌شون. دلم می‌خواست نقش خود آییش بیشتر شکافته می‌شد.

6- از اسم نمایش بالا یاد این شعر فروغ افتادم:
" یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه‌ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می‌رسد
و باز می‌شود به‌سوی وسعت این مهربانی مکرر آبی‌رنگ
یک پنجره که دست‌های کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه‌ی عطر ستاره‌های کریم
سرشار می‌کند
و می‌شود از آنجا
خورشید را به غربت گل‌های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست..."

7- فیلم "بید مجنون" مجید مجیدی هم دیروز رفتم.
داستان فیلم:‌یوسف مرد 46 ساله‌ای که در سن 8 سالگی در اثر حادثه‌ای نابینا شده برای ادامه‌ی معالجه به کشور فرانسه می‌ره.(احتمالا با کمک دایی ثرتمند طلاو جواهر فروشش). در اونجا مورد عمل جراجی قرار می‌گیره و در کمال تعجب بیناییشو بعد از 34 سال به دست میاره.
(پرویز پرستویی این نقش رو خیلی قشنگ بازی می‌کنه. فقط یکی دوجاش حس کردم خیلی اغراق داشت.)
قبل از رفتنش نشون می‌ده که شغلش استادی دانشگاه‌ست و رابطه‌ی خیلی خوبی با زنش( با بازی رویا تیموریان) و همین‌طور دختر کوچولوش داره. زنش در مرکز نابینایان کار می‌کنه و احتمالا اونجا با هم آشنا شدن.
یوسف زنشو فرشته‌ی خودش خطاب می‌کنه. ما می‌بینیم بیشتر بار زندگیشون رو دوش خانومشه.

یوسف طبق قراری که با خدای خودش می‌ذاره نذر می‌کنه اگه چشاش خوب شد زندگیشو در راه خدا وقف کنه.

ولی وقتی با چشمای بینا بر می‌گرده از همون فرودگاه نظربازی و به اصطلاح خودمون هیز‌بازی رو شروع می‌کنه. عاشق پری دختر جوون و زیبای فامیل می‌شه و قیافه‌ی شکسته‌ی زن خودش براش جذابیتی نداره. همه‌رو از جمله مادرشو از خودش می‌رنجونه، زنش موضوع عاشق‌شدنشو می‌فهمه و قهر می‌کنه می‌ره شهرستان پیش مامانش. یوسف ‌می‌زنه کتاب‌های بریلشوکه فکر می‌کنه دیگه احتیاجی بهشون نداره از بین می‌بره.
او فکر می‌کنه این زندگی لایق او نیست. زندگیش به زیبایی که فکر می‌کرده نبوده و باید زیباترش کنه.
او دیگه به بی‌عدالتی‌ها حساس نیست. جیب‌بری که در مترو می‌بینه ندیده می‌گیره. قهرکردن زنش که تموم زندگیشو به پای اون گذاشته ناراحتش نمی‌کنه و...
خدا (!) هم مجازاتش می‌کنه و چشاشو دوباره ازش می‌گیره! دکترا تشخیص می‌دن که قرنیه‌ی پیوندی چشماش پس زده و....
یوسف مستأ‌صل دوباره رو به خدا میاره...

حاشیه:
- این آقایون مذهبی بی‌جنبه اگه خدا نداشتن چیکار می‌کردن که اگه صدبار اگر توبه شکستن باز برن طرفش:)
- ما نتیجه می‌گیریم که باید شکر‌گذار نعمت‌های خدا باشیم!
- ما خیلی نتایج اخلاقی دیگه می‌گیریم که تو وبلاگ زیتون جای این‌چیزا نیست:)
- قیمت بلیت هزار تومن بود با یه چیپس و گوجه‌ی اضافه.

8- هفت روز هفته‌ی بیشتر خانومای ایرانی در وبلاگ ولن‌تاین.

9- گذرگاه شماره‌ی ۴۷ ویژه‌ی مهرماه منتشر شد.

۱۰- بالاخره طلسم داره شکسته می‌شه و بعد از ۵ سال دارم از این کامپیوتر هندلی و قراضه که از پارسال کارت صداش هم به کلی قطع‌شده و بی‌صداست راحت می‌شم. می‌تونید کمکم کنید و مشخصات یه کامپیوتر خوب رو بهم بدیم تا بخرم و بدم جمعش کنن؟ ایشالله خیر از جوونیتون ببینید!

۱۱- کار نیک هفته‌



این دوچرخه‌سوار کوچولو زمین خورده بود و چون دست راستش تو گچ بود نمی‌تونست پاشه. کمکش کردم و بردمش سر بساط خاله‌بازیش.









نظرات