امروز غروب، ساعت ششونیم دوشنبه 25 آذر 87 ، با دوستم از مغازهی چینی فروش سر خیابان پنجم گوهردشت به سمت مغازهی چینیفروش سر خیابان هفتم میرفتیم که ناگهان جمعیت زیادی در پارکِ سرِ خیابان ششم غربی گوهردشت دیدیم که در صفهای منظم به سمت خیابان ایستادهاند. زنان و مردان خوشلباس و شیکو پیکی که هر چه با دوستم فکر کردیم نتوانستیم حدس بزنیم که چه موضوع مهمی این جمعیت در این موقع شب و در این سرما - که هر چه آب روی زمین بود یخ بسته بود- گرد آورده. آن موقع فکر کنم حدود صد نفر بودند.
درست مقارن وقتی که من و دوستم از جلویشان میگذشتیم، جوری که انگار از جلویشان سان میبینیم ، یکباره همه با هم شروع به شعار دادن کردند:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!...
با اینکه حسابی از سر و صدایشان جا خورده بودیم، اما من خودم را از تک و تا نینداختم و با مشتهای گرهکرده در جوابشان به شوخی گفتم:
ما هم هستیم!
و رفتیم سراغ کارمان. صدا همچنان میآمد، در خیابانهای گوهردشت صدا به شدت میپیچید. یکعده به سمت صدا میدویدند و به جمعیت ملحق میشدند.
دوستم پرسید: تو که بیشتر در اینترنت میروی میدانی اینها از چه گروهی هستند و این "ما هستیم" که میگویند یعنی چه؟ گفتم نه والله. این جمله را چندبار شنیده بودم . چند بار هم ایمیلهایی با این تیتر به دستم رسیده اما متاسفانه هیچوقت بازشان نکردم. و الکی حدس زدم فکر کنم اینها از گروههای "موفقیت" یا "بنیان" یا مثلا یکی انجیهای "تقویت فکر" باشند. و بیخودی با هم تفسیر میکردیم اینطوری روحیه جمعیشان را بالا میبرند و لابد عضو باشگاه خنده هم هستند و شاید بعدش دسته جمعی بخندند.
صدایشان قوی تر از پیش داخل فروشگاه سر هفتم هم میآمد:
- ما هستیم! ما هستیم! ما هستیم!
گفتم ببین تعدادشان چقدر زیاد شده است. زودتر خریدمان را کنیم برگردیم آنجا ببینیم چه خبر است. شاید ما هم رفتیم عضوشان شدیم.
یکربع بعد به سمت پارک خیابان ششم گوهردشت راه افتادیم. صداها حالت آهنگین پیدا کرده بود.
اما چشمتان روز بد نبیند، قطار ماشینهای پلیس بود که درست پیش پای ما رسیدند.
آنقدر تعداد ماشینهای نیروی انتظامی زیاد بود که راهبندان درست کرده بودند. به محض پیاده شدن هم باتومهایشان را درآوردند و یورش بردند به سمت جمعیت.
یواشکی سرم را نزدیک گوش دوستم بردم:
- فکر کنم از گروههای مشارکتی تحکیم وحدتی اصلاحطلبی چیزی باشند.
آخر متاسفانه من مدتهاست به کانالهای مخالف ماهوارهای لوسآنجلسی نگاه نمیکنم. دوستم ترسیده بود و گفت برویم. گفتم من تا تهوتوی قضیه را در نیاورم نمیآیم.
چیزی که برایم جالب بود هیجکس از جایش جم نمیخورد. کسی فرار نمیکرد. بعضیها را به زور هل میدادند به سمت ماشینها. هر ماشین پلیسی که پر میشد به راه میافتاد و میرفت. یک عده گریه میکردند و صدای "ماهستیم" از گوشه کنار به گوش میرسید.
مردی با پالتوی طوسی گرانقیمت که کلاه فرانسوی سرش بود و سبیلهای جوگندمیاش را به سمت بالا تاب داده بود به پلیس بامتانت میگفت: چرا هل میدهی؟ خودم سوار میشوم. کاری نکردم که از شما بترسم.
و خیلی جنتلمنانه رفت سوار شد.
زنی حدودا" 40 ساله با پالتویی طرح پوست کرم رنگی با موهایی بلوندی که از زیر روسری بیرون افتاده بود به پشت یکی از افسران نیروی انتظامی که داشت عدهای را سوار ماشین میکرد، مشت میکوبید.
- برای چی آنها را دستگیر میکنید؟
افسر اولش خواست به روی خودش نیاورد و سعی کرد با آرنج زن را از خودش دور کند چون جمعیت تماشاچی زیادی جمع شده بودند و به این دستگیریها اعتراض میکردند کمی رعایت میکرد. اما بعد عصبانی شد و با باتوم زن را کتک زد. زن جیغ میزد و میگفت برای چی مرا میزنی؟
زن را هم گرفتند بردند. چند دختر از ناراحتی گریه میکردند و به پلیسها فحش میدادند.
دوستم گفت من وارد این جریانات نمیشوم. سرخیابان چهارم میروم منتظرت میمانم. تو هم مواظب خودت باش. چند بار نزدیک بود مارا بگیرند و فرار کرده بودیم. دوستم که رفت، جلوتر رفتم مردم داد میزدند:
- چرا نمیروید دزدها و گرانفروشها را بگیرید و به مردم گیر دادهاید.
- از شما خسته شدهایم!
- از گرانی خسته شدهایم!
- ما شما را نمیخواهیم!
خواستم با موبایلم عکس بگیرم چند پلیس به من حمله کردند که جمعیت مرا نجات داد. چند پسر جوان به پشت هلم دادند و جلو باتوم ایستادند . و من از زاویهی دیگری وارد حلقه شدم. چند عکس گرفتم اما همه تار و ناواضحند از بس جمعیت موقع عقب رفتن از دست پلیس دستم را تکان دادند.
از چند نفر پرسیدم که آیا شما هم با اینها بودید، میگفتند نه و نمیدانیم مربوط به چه گروهی هستند. ولی دمشان گرم چقدر شجاعند.
خیلی کنجکاو شده بودم. چون بین اینها با اینکه افراد جوان هم بودند اما اکثرا از سنین 30 تا 60 ساله بودند و تجمعهای گروههای اصلاحطلب معمولا همه بیست و چند ساله هستند.
در آنطرف خیابان دو زن چادری دیدم که آنطرف خیابان داشتند شعار "ما هستیم" میدهند.
رفتم جلو و پرسیدم شما هم با اینها هستید؟
گفتند بله! گفتم عضو چه گروهی هستید؟ یکیشان گفت عضو جایی نیستیم . تو مگر در ماهواره برنامه شهرام همایون نمی بینی؟ گفتم نه متاسفانه. گفت او اعلام کرده در چند شهر در محل بخصوصی جمع شویم و به بیعدالتی و ظلم و جور جمهوری اسلامی اعتراض کنیم. شعارمان هم فقط این است. ما هستیم.
گفتم فکر نمیکردم شما.... دختری که مانتوی کوتاه قشنگی پوشیده بود با خنده جلو آمد و حرفم را قطع کرد و پرسید:
- چون مادر و خالهام چادر سرشان است نباید با جمهوری اسلامی مخالف باشند؟
گفتم نه خوب. خوشحالم که شما اینقدر شجاع هستید که خواستهتان را داد میزنید.
مادر دختر گفت: من هم مثل شما، مثل بقیه، از گرانی ناراحتم از این بیعدالتیها ناراحتم. گفتم البته.
خالهدختر گفت: اینها باید بفهمند ما اینها را نمیخواهیم.
حواسمان نبود که سربازی با باتوم دارد حمله میکند. من که جوگیر شده بودم. سر سرباز داد زدم:
ـ برای چی حمله میکنی، دارم با دوستانم گپ میزنم. از تجمع چند تا خانم برای چی اینقدر میترسی؟ و داد زدم تو باید به دشمن این ملت حمله کنی نه به ما.
زنها هم شروع کردند همینها را گفتن و یه عده زن و مرد دیگر هم دورمان جمع شدند و سر سرباز داد زدند. بیچاره سرباز که تنها بود(بقیه آنطرف خیابان مشغول بزن بزن بودند) از ترس جمعیت باتومش را پایین آورد و عقبعقب رفت و بعد دوید به سمت آنطرف خیابان تا کمک بیاورد.
من به خاطر دوستم که منتظرم بود مجبور شدم برگردم. دوستم که از راهاندازندهی این تجمع بااطلاع شد با ناراحتی گفت: خود شهرام همایون راحت آمریکا نشسته کیفش را میکند و از آنجا دستور صادر میکند و مردم را به دهن گرگ میاندازد.
گفتم ببین مردم چقدر به تنگ آمدهاند که گوش دادهاند.
سیل ماشینهای نیروی انتظامی همینطور از بالا و پایین گوهردشت داشت میآمد...
گوهردشت 13 خیابان شرقی و غربی دارد. فکر کنید به غیر از پوشش سراسری تمام خیابان سر هر چهار راهش هم چهار ماشین پلیس ایستاده بود و هر که قیافهاش مشکوک بود میگرفتند سینجیمش میکردند. من و دوستم چون ساکهای خرید دستمان بود قسر در رفتیم.
الان که دارم اینها را تایپ میکنم نیوچنل(کانال جدید) روشن است و شهرام همایون با خوشحالی دارد از این تجمعها حرف میزند و خدا را بنده نیست. ظاهرا این برنامه در چند منطقه ایران ، از جمله در میدان محسنی تهران اجرا شده.
به این فکر میکنم که از این به بعد باید بیشتر در جریانات امور ماهوارهای باشم .
آیا این چنین تجمعهایی که از خارج دستور میگیرند بیشتر باعث تقویت روحیه مردم است یا باعث تقویت هر چه بیشتر نیروی انتظامی و سرکوب مردم. خدا کند که اولی.
صدای ما هستیم! ماهستیم! کرم گوشم شده و مرتب در مغزم تکرار میشود
سهشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۷
دوشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۷
استخرنامه
1- خوشبهحالت
لباسهایم را در کمد ورزشگاه گذاشتهام و دارم بند کلید را به دستم میبندم تا وارد استخر شوم که زنی خیس آب میآید بند کلیدش را از مچش باز میکند و در سوراخ کلید فرو میکند.
بیاختیار و با حسرت میگویم:
- خوش به حالت، شنایت تمام شده و میروی خانه.
میخندد:
- خوش به حالتو که تازه میروی شنا. مسئول استخر سهبار صدایم زد تا توانستم دل بکنم.
و اضافه کرد:
- حالا مگر کسی مجبورت کرده بیایی استخر؟
به خودم میآیم:
- من عاشق آبم. عین ماهی بدون آب خفه میشوم. هفتهای سهبار را هرطور شده میآیم.
- پس چرا؟
- ...
2- یه خوشبهحالت دیگه:
قبل از ورود به استخر مجبورمان میکنند حسابی سر و بدنمان را شامپو بزنیم، حتی اگر نیم ساعت پیشش دوش گرفته باشیم. من و نفر بغل دستی زیر دوشهایمان گاهی به هم نگاهکی میکنیم. موهایش لَخت و مشکیست. شامپویمان که تمام میشود، هر دو با هم درحالیکه به موهای همدیگر خیره شدهایم میگوییم:
- خوش به حالت! عجب موی جالبی داری.
او موهایش صاف و لخت دور شانههایش ریخته و موهای من در جا حلقه حلقه میشود. میپرسد:
- جان من، فر ششماهه نکردهای؟
میگویم :
- متاسفانه فرم مادامالعمر است. وقتی به مهمانی دعوت میشوم بیچاره میشوم. هر کاریاش کنم به محض اینکه کمی عرق کنم فرهایش زرتی بالا میزند(البته به جای زرتی کلمهی دیگری به کار بردم که یادم نیست) خوش به حال تو.
- وای... من که بدبختم! هزار بار بیگودی میبندم ، صد تا سنجاقسر میزنم، شینیون میکنم. رویش ده من تافت خالی میکنم . کمی که میرقصم و عرق میکنم، زرتی(اوهم به جای زرتی کلمهی دیگری به کار برد البته) موهایم عین دم اسب میریزد پایین. حتی سنجاقسرها همه میافتند.
زن دیگری که حرفهایمان را شنیده میگوید:
- موهای من را چه میگویید که تابدار است. نه صاف حساب میشود و نه فر.
هر دو جوری نگاهش میکنیم که یعنی: برو بابا، تو دیگر چه میگویی.
3- سوناییه
رسم استخر رفتنم اینجوریست که ده پانزده دقیقهای بدون وقفه شنا میکنم بعد برای چند دقیقه میروم سونای بخار. بعد دوباره ده پانزده دقیقه شنا و بعد میروم جکوزی آب داغ (و بعدش اگر حوصله داشتم جکوزی آب یخ) و دوباره شنا و... تا دوساعت- وبعضی استخرها یکساعت و نیم- همین کارها را به نوبت میکنم تا تایمم بدون سر رفتن حوصله بگذرد.
سونای بخار این دفعه خیلی پربخار است و چشم چشم را نمیبیند. صدای دو دختر شیطان و بلا را از آن طرف میشنوم که دارند خاطرات بچگیهایشان را برای هم تعریف میکنند. یکی میگوید:
- من کلاس اول همه را گاز میگرفتم. پروانه را یادت است. از جای دندانهایم روی بدنش خون میآمد ولی طفلک هیچوقت کارم را تلافی نکرد. ولی بعدا یاد گرفتم جاهایی را گاز بگیرم که زیاد معلوم نباشد.
دومی از جای گازهایش روی بدن داداشش صحبت میکرد که کجاهایش را گاز گرفته.
تمام این دهدقیقه از هنرنماییها و آزار و اذیتشان روی دیگران حرف زدند.
وقتی بیرون میآمدیم. کنجکاو شدم بدانم چه شکلیاند.
- این شیاطین گاز بگیر کدامیک از شماها بودید؟
دو دختری که جلوتر داشتند میرفتند با خنده برگشتند:
- ما!
یک چیز الکی بر زبانم آمد:
- آهان... سعی میکنم چهرههایتان را به خاطر بسپارم که یک وقت برای برادرم آمدیم خواستگاری این عادتان را لحاظ کنیم.
همه حضار غش کردند خنده. یکی از شیاطین به آنیکی گفت:
- خره، دیگر در مکانهای عمومی همهش از خودمان تعریف کنیم. بختمان بسته میماند ها.
چشمک زدم گفتم مثلا در سونا الکی از دیپلم خیاطی و منجوقدوزیتان صحبت کنید.
صدای خندهشان استخر را برداشت و همینطوری داشتند به خودشان دیپلم هنری میدادند.
4- خالکوبی
داشتم دوش میگرفتم که بروم لباس بپوشم که دیدم دختری که خالکوبی زیبایی روی پاهایش دارد زیر دوش بغلیست. نقش خالکوبیاش خیلی بزرگ و جالب بود. خوشش آمد توجهم جلب شده. گفتم چقدر قشنگ است. خیلی درد داشت؟ گفت نه، بیحسی زده بودند. و گفت کدام کشور این کار را کرده و چند صددلار هزینه کرده و آن تاتوکار چقدر در کار خودم استاد و معروف است و... اینقدر تعریف کرد، تعریف کرد که نمیدانستم باید چه تعارفی در جوابش بگویم.
خواستم بگویم امیدوارم به زودی در کشورمان حجاب آزاد شود و تو بتوانی مینیژوپ بپوشی تا همه از خالکوبیات مستفیض شوند. اما بهناگاه یادم آمد گاهی ژیگولترین زنانی که به استخر میآیند موقع لباس پوشیدن میبینی آخرش چادر سر میکنند. از این فکر خودم هول شدم گفتم:
مبارک باشد. انشالله با آن به جاهای خوب خوب و عروسی بروی.
و تا وقتی که رسیدم پای کمدم به حرف خودم میخندیدم.
5- جیش کردن زیر دوش را دوست دارم.( چیه فکر کردید فقط آقایان اینکارهاند؟) معمولا کاشی زیر دوش استخرها رنگ کرم یا آبی یا سبز دارند. گرچه باید خیلی مواظب باشی که جیشت روی کاشی آبی رنگ سبز نسازد اما خوب دیگر حرفهای شدهایم و بلدیم چکار کنیم و کی این امر خطیر را انجام دهیم.
یکبار که به پلاژ زیبای جزیرهی کیش رفته بودم موقع دوش گرفتن دیدم زنی ژیگولو با موهای بافتهباحصیر و برنزه روی صندلی آنطرفتر نشسته و زیر جلکی میخندد.
به زیرم نگاه کردم. لامصبها سفیدترین و بیخشترین سرامیکی که در عمرم دیده بودم زیر دوشهایشان به کار برده بودند.
6- کار نیک هفته:
به ناگاه دیدم در قسمت عمیق دختر جوانی که داشت آموزش شنا میدید دارد بال بال میزند و سرش را بیرون میآورد و مثل خفهشدهها میخواهد سرفه کند و نمیتواند. فکر کنم نزدیکترین فرد من بودم. ناجی داد زد: بگیرش بیارش اینور.
فوری رفتم طرفش سرش را روی بازویم گرفتم و محکم با مشت پشتش زدم گفتم سرفه کن عزیزم. سرفهای کرد ولی باز نفسش بند آمد. از ترس دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود و با تمام قوا فشار میداد. میدانستم خیلی ترسیده سعی نکردم جدایش کنم. هر جور بود از عمیق آوردمش و از طناب فاصله ردش کردم و آوردمش به قسمت کمعمق. اما مگر فشار دستهایش کم میشد که وادارش کنم به تنفس. ناجیها که سردشان بود دویدند به سمت کنارهای که من میبردمش. تقریبا در کمعمقترین قسمت. با مهربانی و به زور دستش را از دور گردنم باز کردم و روی سکو خواباندمش و زدم پشتش. نفسش کمکم جا آمد. گفتم تا میتوانی سرفه کن و به دست ناجیان عزیز سپردمش و رفتم عمیق.
درست است که هم خود دختر و هم ناجیها یادشان رفت تشکر کنند .اما خودم کلی احساس نیکوکاری کردم. بخصوص که وقتی میخواستم سوار ماشین شوم زنی که او هم از استخر آمده بود و معلوم بود مدتهاست منتظر ماشین است و زیر چادر به طور محسوس از سرما میلرزید دوید طرفم و خواهش کرد تا جایی که تاکسی زیاد است برسانمش. رساندمش به ایستگاهی که درست میرفت دم در خانهشان.
این یکی خیلی تشکر کرد.
احساس نیکوکاریام دوبرابر شد.
پ.ن.
7- حسن ختام
سخنی از مهرداد بذرپاش(ع) به مناسبت رونمایی ماشین مینیاتور در تلویزیون
استفاده از مشاورهای خارجی برای تولید خودروی ملی در صنعت خودروسازی جمهوری اسلامی ایران "مباح" میباشد.
فکر میکنم کتابهای قانون ما باید کلمهی "مباح" رو جایگزین "مجاز" کنند. طرف فکر کرده در محضر مولایش پدرزن احمدینژاد داره حرف میزنه
لباسهایم را در کمد ورزشگاه گذاشتهام و دارم بند کلید را به دستم میبندم تا وارد استخر شوم که زنی خیس آب میآید بند کلیدش را از مچش باز میکند و در سوراخ کلید فرو میکند.
بیاختیار و با حسرت میگویم:
- خوش به حالت، شنایت تمام شده و میروی خانه.
میخندد:
- خوش به حالتو که تازه میروی شنا. مسئول استخر سهبار صدایم زد تا توانستم دل بکنم.
و اضافه کرد:
- حالا مگر کسی مجبورت کرده بیایی استخر؟
به خودم میآیم:
- من عاشق آبم. عین ماهی بدون آب خفه میشوم. هفتهای سهبار را هرطور شده میآیم.
- پس چرا؟
- ...
2- یه خوشبهحالت دیگه:
قبل از ورود به استخر مجبورمان میکنند حسابی سر و بدنمان را شامپو بزنیم، حتی اگر نیم ساعت پیشش دوش گرفته باشیم. من و نفر بغل دستی زیر دوشهایمان گاهی به هم نگاهکی میکنیم. موهایش لَخت و مشکیست. شامپویمان که تمام میشود، هر دو با هم درحالیکه به موهای همدیگر خیره شدهایم میگوییم:
- خوش به حالت! عجب موی جالبی داری.
او موهایش صاف و لخت دور شانههایش ریخته و موهای من در جا حلقه حلقه میشود. میپرسد:
- جان من، فر ششماهه نکردهای؟
میگویم :
- متاسفانه فرم مادامالعمر است. وقتی به مهمانی دعوت میشوم بیچاره میشوم. هر کاریاش کنم به محض اینکه کمی عرق کنم فرهایش زرتی بالا میزند(البته به جای زرتی کلمهی دیگری به کار بردم که یادم نیست) خوش به حال تو.
- وای... من که بدبختم! هزار بار بیگودی میبندم ، صد تا سنجاقسر میزنم، شینیون میکنم. رویش ده من تافت خالی میکنم . کمی که میرقصم و عرق میکنم، زرتی(اوهم به جای زرتی کلمهی دیگری به کار برد البته) موهایم عین دم اسب میریزد پایین. حتی سنجاقسرها همه میافتند.
زن دیگری که حرفهایمان را شنیده میگوید:
- موهای من را چه میگویید که تابدار است. نه صاف حساب میشود و نه فر.
هر دو جوری نگاهش میکنیم که یعنی: برو بابا، تو دیگر چه میگویی.
3- سوناییه
رسم استخر رفتنم اینجوریست که ده پانزده دقیقهای بدون وقفه شنا میکنم بعد برای چند دقیقه میروم سونای بخار. بعد دوباره ده پانزده دقیقه شنا و بعد میروم جکوزی آب داغ (و بعدش اگر حوصله داشتم جکوزی آب یخ) و دوباره شنا و... تا دوساعت- وبعضی استخرها یکساعت و نیم- همین کارها را به نوبت میکنم تا تایمم بدون سر رفتن حوصله بگذرد.
سونای بخار این دفعه خیلی پربخار است و چشم چشم را نمیبیند. صدای دو دختر شیطان و بلا را از آن طرف میشنوم که دارند خاطرات بچگیهایشان را برای هم تعریف میکنند. یکی میگوید:
- من کلاس اول همه را گاز میگرفتم. پروانه را یادت است. از جای دندانهایم روی بدنش خون میآمد ولی طفلک هیچوقت کارم را تلافی نکرد. ولی بعدا یاد گرفتم جاهایی را گاز بگیرم که زیاد معلوم نباشد.
دومی از جای گازهایش روی بدن داداشش صحبت میکرد که کجاهایش را گاز گرفته.
تمام این دهدقیقه از هنرنماییها و آزار و اذیتشان روی دیگران حرف زدند.
وقتی بیرون میآمدیم. کنجکاو شدم بدانم چه شکلیاند.
- این شیاطین گاز بگیر کدامیک از شماها بودید؟
دو دختری که جلوتر داشتند میرفتند با خنده برگشتند:
- ما!
یک چیز الکی بر زبانم آمد:
- آهان... سعی میکنم چهرههایتان را به خاطر بسپارم که یک وقت برای برادرم آمدیم خواستگاری این عادتان را لحاظ کنیم.
همه حضار غش کردند خنده. یکی از شیاطین به آنیکی گفت:
- خره، دیگر در مکانهای عمومی همهش از خودمان تعریف کنیم. بختمان بسته میماند ها.
چشمک زدم گفتم مثلا در سونا الکی از دیپلم خیاطی و منجوقدوزیتان صحبت کنید.
صدای خندهشان استخر را برداشت و همینطوری داشتند به خودشان دیپلم هنری میدادند.
4- خالکوبی
داشتم دوش میگرفتم که بروم لباس بپوشم که دیدم دختری که خالکوبی زیبایی روی پاهایش دارد زیر دوش بغلیست. نقش خالکوبیاش خیلی بزرگ و جالب بود. خوشش آمد توجهم جلب شده. گفتم چقدر قشنگ است. خیلی درد داشت؟ گفت نه، بیحسی زده بودند. و گفت کدام کشور این کار را کرده و چند صددلار هزینه کرده و آن تاتوکار چقدر در کار خودم استاد و معروف است و... اینقدر تعریف کرد، تعریف کرد که نمیدانستم باید چه تعارفی در جوابش بگویم.
خواستم بگویم امیدوارم به زودی در کشورمان حجاب آزاد شود و تو بتوانی مینیژوپ بپوشی تا همه از خالکوبیات مستفیض شوند. اما بهناگاه یادم آمد گاهی ژیگولترین زنانی که به استخر میآیند موقع لباس پوشیدن میبینی آخرش چادر سر میکنند. از این فکر خودم هول شدم گفتم:
مبارک باشد. انشالله با آن به جاهای خوب خوب و عروسی بروی.
و تا وقتی که رسیدم پای کمدم به حرف خودم میخندیدم.
5- جیش کردن زیر دوش را دوست دارم.( چیه فکر کردید فقط آقایان اینکارهاند؟) معمولا کاشی زیر دوش استخرها رنگ کرم یا آبی یا سبز دارند. گرچه باید خیلی مواظب باشی که جیشت روی کاشی آبی رنگ سبز نسازد اما خوب دیگر حرفهای شدهایم و بلدیم چکار کنیم و کی این امر خطیر را انجام دهیم.
یکبار که به پلاژ زیبای جزیرهی کیش رفته بودم موقع دوش گرفتن دیدم زنی ژیگولو با موهای بافتهباحصیر و برنزه روی صندلی آنطرفتر نشسته و زیر جلکی میخندد.
به زیرم نگاه کردم. لامصبها سفیدترین و بیخشترین سرامیکی که در عمرم دیده بودم زیر دوشهایشان به کار برده بودند.
6- کار نیک هفته:
به ناگاه دیدم در قسمت عمیق دختر جوانی که داشت آموزش شنا میدید دارد بال بال میزند و سرش را بیرون میآورد و مثل خفهشدهها میخواهد سرفه کند و نمیتواند. فکر کنم نزدیکترین فرد من بودم. ناجی داد زد: بگیرش بیارش اینور.
فوری رفتم طرفش سرش را روی بازویم گرفتم و محکم با مشت پشتش زدم گفتم سرفه کن عزیزم. سرفهای کرد ولی باز نفسش بند آمد. از ترس دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود و با تمام قوا فشار میداد. میدانستم خیلی ترسیده سعی نکردم جدایش کنم. هر جور بود از عمیق آوردمش و از طناب فاصله ردش کردم و آوردمش به قسمت کمعمق. اما مگر فشار دستهایش کم میشد که وادارش کنم به تنفس. ناجیها که سردشان بود دویدند به سمت کنارهای که من میبردمش. تقریبا در کمعمقترین قسمت. با مهربانی و به زور دستش را از دور گردنم باز کردم و روی سکو خواباندمش و زدم پشتش. نفسش کمکم جا آمد. گفتم تا میتوانی سرفه کن و به دست ناجیان عزیز سپردمش و رفتم عمیق.
درست است که هم خود دختر و هم ناجیها یادشان رفت تشکر کنند .اما خودم کلی احساس نیکوکاری کردم. بخصوص که وقتی میخواستم سوار ماشین شوم زنی که او هم از استخر آمده بود و معلوم بود مدتهاست منتظر ماشین است و زیر چادر به طور محسوس از سرما میلرزید دوید طرفم و خواهش کرد تا جایی که تاکسی زیاد است برسانمش. رساندمش به ایستگاهی که درست میرفت دم در خانهشان.
این یکی خیلی تشکر کرد.
احساس نیکوکاریام دوبرابر شد.
پ.ن.
7- حسن ختام
سخنی از مهرداد بذرپاش(ع) به مناسبت رونمایی ماشین مینیاتور در تلویزیون
استفاده از مشاورهای خارجی برای تولید خودروی ملی در صنعت خودروسازی جمهوری اسلامی ایران "مباح" میباشد.
فکر میکنم کتابهای قانون ما باید کلمهی "مباح" رو جایگزین "مجاز" کنند. طرف فکر کرده در محضر مولایش پدرزن احمدینژاد داره حرف میزنه
اشتراک در:
پستها (Atom)