1- سالهای ساله که جلسات شعرخونی و داستانخونی تو سالن آمفیتأتر کتابخونههای معتبر ایران برگزار میشه.
فکر کن تازگیها از ارشاد دستورالعمل اومده که از سال 91 هیچ جلسهای در کتابخونهها نباید مختلط برگزار بشه!
(فکر کردن اینجا هم مثل استخرهای برزیل دیپلمات توش هست)
حالا آقا و خانومایی که دهها ساله دارن برای هم شعر میخونن، به هم عادت کردن با هم دوست شدن، بعضیها تو همین جلسات با هم آشنا شدن و ازدواج کردن و بعضی شاعرها پنهایی خطاب به بعضیهای دیگه شعر میگن و اصولا مختلط نباشه شعر زیادی در اذهان تولید نمیشه! چیکار باید بکنن؟
یه راهی به نظر بچههای کرج رسیده، شما هم امتحان کنید!
خیلی راحت گفتن خیلی خوب، ما اصلا سالن کتابخونه رو نخواستیم
یه جا دیگه برگزار میکنیم.
متاسفانه جاشو به خاطر مسائل امنیتی نمیتونم بگم:)
2- من از اون کسایی که به عربها میگن سوسمارخوار حالم بههم میخوره....
درسته که کلا" از سوسمار خوردن عربا حالم بههم میخوره،
همونطور که از سگخوردن کرهایها و
قورباغه خوردن ژاپنیها و
موش خوردن بعضی هندیها و
پشه و کرم خوردن آفریقاییها حالمبههم میخوره...
لابد اونا هم از گوسفند و مرغ و گاو خوردن ما حالشون بههم میخوره...
کلا" تو طبیعت هر کشوری یه سری حیوون زیادن که منبع پروتئینن و غذای مردم...
که حال مردم بقیه کشورها رو بههم میزنن...
...
اصلا یادم رفت میخواستم چه نتیجهای بگیرم...
آهان...
دیگه نشنوم اسم غذای مردم کشورهای دیگه رو مسخره کنید!
عرض دیگهای ندارم...
البته تا اطلاع ثانوی!
3- سیبا یه نامه نوشته با آهنربا وصل کرده به یخچال. زیرش هم نوشته: ب.ب - ج. ف
تموم طول روز نشستم فکر کردم خدایا این حروف چیین.
یه بار فکر کردم اسم اختلاس کنندگان اون سههزارمیلیارد تومنن.
یه بار فکر کردم نکنه حرف بد باشن...
یا مثلا بمیر بابا، جوراب فندقی
تموم روز فکرم مشغول بود. برای تمرین مغز تلفن هم نزدم بپرسم.
شب که اومد گفتم اون حروف چی بود زیر نامهت.
میگه نفهمیدی؟
میگم نه.
میگه خنگه، یعنی: باقی بقایت جانم فدایت...
نباید با مشت میزدم تو شکمش؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر