مثل همیشه ساعتی رفتم که معمولا خلوته. اما زهی خیال باطل. در کمال تعجبم اینبار توی مغازه جمعیت وول می خورد. زن و مرد, پسر و دختر جوون از هر شکل و قیافه. چادری, مانتویی, مو سیخ سیخی, های لایتی, ریشو پشمو, سبیلو, هفت تیغه, مو دم کفتری و...
- از این بِده. نه از اون یکی بده. عالیه. چقدر بیعانه بدم؟ آهان باشه بفرمایید.
عجیب اینکه معامله ها زود جوش می خورد. پشت سر هم, بدون چک و چونه ی معمول. یه سری با خوشحالی می رفتن و یه سری با عجله عین مور و ملخ می ریختن تو مغازه.
خدای من, چه خبره؟ باور کنید الان که دارم این ماجرارو تایپ می کنم موهای دستم سیخ شدن. ایناهاش. این دست من!
گفتم شاید نقره هم مثل طلا - که ربع سکه اش ظرف مدت دوسه ماه از 60 هزار تومن به 120 هزار تومن رسیده- سیر صعودی پیدا کرده که مردم اینطور هجوم آوردن برای خرید. دیدی من بیچاره که وسعم نمی رسید طلا بخرم از نقره هم محروم شدم.
به خودم گفتم صبور باش زیتون, شاید مسئله چیز دیگه ای باشه, بالاخره رازش آشکار می شه.
یواش یواش خودمو یه جوری چپوندم بین جلوپیشخونی ها. مرد نقره فروش در دفتری به چه کلفتی تند تند داشت اسم می نوشت و سنگی از بین صدها سنگی که با چسب چسبونده شده روی مقواهای بزرگی که دست به دست توسط ملت چرخونده و انتخاب می شدن, می کند و با چسب نواری می چسبوند توی دفتر جلوی اسم طرف. به علاوه مبلغ زیادی به عنوان بیعانه.
عجیب تر اینکه همه هم هم سلیقه بودن. از دم عقیق زرد انتخاب می کردن. حتما شما تاحالا فهمیدید موضوع چی بوده و من چه روزی رفته بودم. ولی من خنگ هنوز دستگیرم نشده بود.
فروشنده تا نگاش به من افتاد برخلاف همیشه اخمی کرد و گفت شما بی زحمت هفته بعد تشریف بیارید سرمون خیلی شلوغه. (خانمش هم اومده بود کمکش. برای همین گفت سرمون). من که مرده بودم از فضولی, گفتم اشکالی نداره, صبر می کنم. بیچاره فکر کنم شده بودم آینه ی دقش. چون هر معامله ای که می کرد یه بار همون جمله رو می گفت.
سرتون رو درد نیارم. اونقدر موندم تا بفهمم از طلوع تا غروب آفتاب 19 فروردین( 27 رمضان. من نفهمیدم تاریخ شمسی درسته تا قمری) هر کی سنگی عقیق ترجیحا زرد به صورت انگشتر یا مدال گردنبند بده یه آدم صالح ومؤمن, ترجیحا همین آقای نقره فروش لامذهب براش پشتش اسمشو حک کنه و همیشه همراهش باشه, چنان گشایشی در کارها و در رزقش می افته دیدنی و شنیدنی. و کلا تموم گرفتاری هاش رفع می شه. همه مریضی های خود و دوستاش معالجه می شه و...
البته به شرطی که انگشتر رو در دست راست کنی وهر روز قبل از اینکه چشمت به قیافه منحوس اعضای خانواده و همسایه ها بیفته نگین رو به جانب کف دست بگردونی و سوره انا انزلنا بخونی و دعای بخصوص دیگه ای بخونی و فوتی کنی و وردی بگی و شیطون رو لعنت کنی و قر کمری و... ببخشید قاطی کردم این آخری رو فاکتور بگیرید.
اسم سنگ رو یادم رفت بگم. سنگ رو که البته گفتم. عقیق, ترجیحا زرد. اگه فروشنده زردش رو تموم کرده بود سبز و آبی و قهوه ای و قرمز و بنفش و نیلیش هم قبوله. اما اسم جدیدش بعد از حکاکی اسم می شه "شرف شمس".
فهمیدم آقای نقره فروش فقط تا سحر 19 فروردین می تونه سفارش بگیره و بعد از اون تا غروب حق نداره چهره زیبای هیچکدوم از مشتری ها رو ببینه. فقط هر چی حساب کردم دیدم اگه بخواد دقیقه ای یک عقیق هم حکاکی کنه امکان نداره حساب اون همه سنگ رو برسه.
هر لحظه که تو مغازه موندم آداب جدیدی از شرف الشمس یاد گرفتم که با مقتضای سنگ ها و قاب های موجود آقای نقره فروش عوض می شد. یعنی آخراش عقیق قرمز خیلی مجرب تر از زرد بود و گردنبندش مؤثرتر از انگشترش. یواش یواش فکر کنم کار به سنگ فیروزه و زبرجد و آماتئیس(اسمشو درست گفتم؟) هم رسید.
آخراش طاقت نیاوردم گفتم, آقای... اگه این سنگ اینقدر خوبه چرا رئیس جمهور اعلام نمی کنه همه بخرن تا همه مردم ایران خوشبخت و کامروا و پولدار شن؟ گفتم الان عین همیشه می خنده و خستگیش در میاد.
اما بی ادب چنان عصبانی شد و اخمی کرد که چی.
وقتی همه رو راه انداخت. موقعی که داشت زنجیرم رو جوش می داد گفتم آقای نقره فروش شما هم؟ واقعا صبح سحر پا می شید برای حکاکی؟ این چیزا چیه چاپ کردید دادید دست مردم؟( 5000 تا بروشور برای دعاهای مجرب شرف الشمس و انواع تسبیج گفتن ها چاپ کرده بود) این آقای ماتریالیست ضد حکومت که همه بلایای دنیا رو از چشم مذهب های مختلف بخصوص اسلام می دید.
فکر کنم ترسیده بود که مشتری همیشگیشو از دست بده وگرنه عمرا اون موقع شب برام زنجیر جوش می داد....
گفت: ای زیتون خانم... سفره ایه که باز شده. زرنگ اونیه که به موقع بشینه دورش! از این مردم احمق جاهل خشکه مذهب هر چی بخوری کمه. اینقدر خرن که احمدی نژاد شده رئیس جمهورشون!
گفتم آهان... اگه تو کار مردم گشایشی نداشته باشه, تو گشایش حساب بانکی شما تاثیر بسزایی داره... با خنده گفت احسنتم! گل گفتی خواهر!
پ.ن.
بعدا فهمیدم در همین 19 فروردین, روز گشایش کارها و وسعت رزق و روزی و روز شفای مریضان, حمله کردن به اردوگاه اشرف مجاهدین در عراق و چند نفرو کشتن.( اونا هم یحتمل عین من سنگ شرف الشمس همراه نداشتن)
داشتم با تاسف مراسمشو تو ماهواره می دیدم, مریم رجوی اومد و چندیدن کبوتر که عکس کشته شده ها رو حمل می کردن تو هوا پرداد و بعد گفت این شهیدان تقدیمی هستن از طرف مسعود!!
و گفت همه خانواده کشته شده ها خوشحال شدن از کشته شدن بچه شون در این راه. گفت همه خانواده ها بهش زنگ زدن مریم! مبادا مشکی بپوشی و گریه کنی.
مریم هم عین همینا, با خانوما دست می داد و به هر آقایی که می رسید یه جوری دستاشو قایم می کرد و...
پ.ن.2
راستی من یادم رفت عیدو اینجا هم تبریک بگم. تو فیس بوک گفته بودم فکر کردم اینجا گفتم.
امیدوارم سال خوبی باشه برای همه شما... سال گشایش در کارها, رفع گرفتاری ها و مشکلات, شفای مریضان و وسعت رزق و روزی...