تقریبا هر جا نذری میدن آقا ذبیحالله رو میتونی تو صف ببینی.
برای اینکه یادش نره، یه لیست درست کرده و میدونه چه کسایی چه موقع از سال نذری میدن.
مثلا میدونه حاجآقا موسوی و حاجآقا علوی اول ماه رمضون، شوکت خانم و آقای اسماعیلی شب 19 و حاج آقا ملکی و ملوک خانم شب 21 شام میدن
.میدونه دههی اول ماه محرم در محلات مختلف شهر کجاها تکیه برپاست. اونم نه تکیههای معمولی بلکه تکیههای پر و پیمون( ازنظر غذایی).
میدونه کیا شلهزرد و کیا حلیم و کیا آش رشته میدن
.میدونه شهلا خانم نذر برای دختر فلجش داره و تا وقتی خوب نشه نذرش برجاست.
میدونه نرگس خانم از وقتی پسرش رفته سربازی اولین شبجمعهی هرماه حلیم میده و احتمالا نذرش دوسالهست. یعنی تا وقتی سعیدش از سربازی برگرده
.میدونه کدوم مسجد به چه مناسبت قیمه میده و کیها قرمهسبزی.
آقا ذبیحالله و خانمش هر دو معلمن. از اون معلمهای گزینشی بعد از انقلاب که هفتهشتده سال هم قراردادی بودن.
خانمش از وقتی رفته آموزشپرورش، چادری شده. با هیچ همسایهای بدون اجازهی شوهرش سلامعلیک نمیکنه.
ذبیحالله دستور داده رفت و آمدهاشونو تقریبا با همه قطع کنن. مبادا که شوخییی خندهای چیزی از تو مهمونی به بیرون درز کنه و اخراج بشن.
بعد از مدتی یواش یواش امر بهش مشتبه شد که حالا که خودش مجبوره از این چیزا دل بکنه میتونه بقیهرو هم امر به معروف و نهی از منکر کنه. به لباس دختر همسایه گیر میده، اگه کسی دیش ماهواره بذاره تهدید میکنه لوش میده و...
بهترین تفریح آقا ذبیحالله اینه که با قابلمه، سطل و کاسههای جورواجور از رو لیستی که روزبهروز کاملتر و آپتودیتتر میشه بره نذری بگیره و بذاره تو یخچال تا تو مخارج صرفهجویی بشه. گاهی خانم و دوتا بچههاشو برمیداره و میبره تو صف. هیچکدومشون با هیچکی حرف نمیزنن، چون میترسن کمکم شناخته بشن. خانم و دخترش رو میگیرن و گاهی تا هفتبار دوباره میرن ته صف و غذا میگیرن. خودش و پسرش هم میرن تو صفهای مختلف جا میگیرن. گاهی هم میره دنبال بچههای خواهر خانمش به بهانهی هواخوری و پارک میبردشون تو صف نذری و ازشون استفادهی ابزاری میکنه.
یه پیکان فکستنی داره که صندوق عقبش معمولا پر میشه از غذاهای نذری.خودش از بس حرص میخوره زخم معده داره و نمیتونه زیاد نذری بخوره. اما خانمش ماشالله!
غذاهای نذری باهاش چه کرده!!
گاهی که غذا زیاد میشه، مادر خودش و مادر خانمشو به نذریپارتی دعوت میکنه و خیلی احساس گشادهدستی و ولخرجی بهش دستمیده. موقع بدرقه هم یکی دو بسته میذاره تو یه پلاستیک تا ببرن. و اینو تو راهپله بلند بلند اعلام میکنه تا همسایهها فکر کنن کسی رو مهمون کرده.
آقا ذبیحالله در توجیه کار خودش میگه که غذاهای نذری مراد میدن و بهزودی به آرزوهاش که همانا خریدن یک مغازه و یک ماشین پرایده میرسه. البته اینو راست میگه، چون از راه صرفهجویی در خرید مواد غذایی و لباس و حتی دارو ( چون غذاهای نذری بیماریها رو هم شفا میده. نگاه به دندونای کرمخورده خودش و بچههاش نکنید) کمکم پولاش داره جمع میشه.
آقا ذبیحالله در همسایگی شما نیست؟
شنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۵
چند لینک سفارشی و پارتیبازانه!
1- بلاگرولینگ چند روزه چش شده؟
آپتودیت کنندهها پینگ نمیشن بفهمیم کی آپدیت کرده کی نکرده!
2- امان از این انشعابات قومی و عقیدتی و باندی و...
ترکها هم یک وبلاگ زدن به اسم لوتا( لیست وبلاگنویسهای ترک ایران)
البته خدابیامرز از طرفشون قول داده که نه قصد جداییطلبانه دارن نه قصد براندازی وبلاگستانو:)
ما که بخیل نیستیم، اینم لینکشون
! مبارک باشه.هر چه درازتر باد لیستشون.
3- قابل توجه علاقهمندان به سخنرانی خانم دکتر ملیحهی حیدری نژاد(همونکه قبلا توی تلویزیون ماهوارهای فارسیزبان آمریکا درس زندگی میداد و حالا در شبکهی مهاجر.)
ایشون روز جمعه 12 آبان در دانشکدهی علوم پزشکی دانشگاه شهیدبهشتی، سالن همایش امام علی از ساعت 3 تا 8 بعد از ظهر سخنرانی دارن.
آدرس: ولنجک- خیابان دانشجو
تلفن برای رزرو جا: 8866538 قیمت: 14000 تومن
4- حامد رئیس یزدی نویسندهی وبلاگ زیبای سخت، برام نوشته که در یزد و در ماه رمضون یک مسابقهی اینترنتی برگزار کردن.
جایزههاشم سفر به مکه، کربلا، سوریه و مشهد و اشتراک ششماه اِی، دی، اس، ال و اینترنت و از این جور چیزاست. هر کی برنده شد التماس دعا:)
5- چند عکس از مراسم شب قدر،
توسط مازیار نیکخلق
میگن لینک دادن به این چیزا باعث میشه نصف ثوابش به آدم برسه!:))
6- .این عکسا رو روشن خودمون گرفته بوده ها :)
1---2
من اسم عکاس رو درست نخونده بودم
.
7- وبلاگ آگنس...
آپتودیت کنندهها پینگ نمیشن بفهمیم کی آپدیت کرده کی نکرده!
2- امان از این انشعابات قومی و عقیدتی و باندی و...
ترکها هم یک وبلاگ زدن به اسم لوتا( لیست وبلاگنویسهای ترک ایران)
البته خدابیامرز از طرفشون قول داده که نه قصد جداییطلبانه دارن نه قصد براندازی وبلاگستانو:)
ما که بخیل نیستیم، اینم لینکشون
! مبارک باشه.هر چه درازتر باد لیستشون.
3- قابل توجه علاقهمندان به سخنرانی خانم دکتر ملیحهی حیدری نژاد(همونکه قبلا توی تلویزیون ماهوارهای فارسیزبان آمریکا درس زندگی میداد و حالا در شبکهی مهاجر.)
ایشون روز جمعه 12 آبان در دانشکدهی علوم پزشکی دانشگاه شهیدبهشتی، سالن همایش امام علی از ساعت 3 تا 8 بعد از ظهر سخنرانی دارن.
آدرس: ولنجک- خیابان دانشجو
تلفن برای رزرو جا: 8866538 قیمت: 14000 تومن
4- حامد رئیس یزدی نویسندهی وبلاگ زیبای سخت، برام نوشته که در یزد و در ماه رمضون یک مسابقهی اینترنتی برگزار کردن.
جایزههاشم سفر به مکه، کربلا، سوریه و مشهد و اشتراک ششماه اِی، دی، اس، ال و اینترنت و از این جور چیزاست. هر کی برنده شد التماس دعا:)
5- چند عکس از مراسم شب قدر،
توسط مازیار نیکخلق
میگن لینک دادن به این چیزا باعث میشه نصف ثوابش به آدم برسه!:))
6- .این عکسا رو روشن خودمون گرفته بوده ها :)
1---2
من اسم عکاس رو درست نخونده بودم
.
7- وبلاگ آگنس...
پنجشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۵
چرا نظرخواهی زیتون دات کام را فعلا بستهام!
1- آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت به وقاحت
پاکی ِ آسمان را متهم میکند...
(شاملو)
2- چرا فعلا نظرخواهی ندارم!
تازه فهمیدم. نظرخواهی، چرخوندنش مدیریت میخواد.
وقت میخواد.
باید اقلکم روزی سهچهار بار خطکشبهدست بیای نظرها رو سوا کنی، جدا کنی، بهشون
جواب بدی. نکنه یهوقت به کسی بربخوره. نکنه یهوقت یکی حرفی، توهینی به اونیکی
کرده باشه. و اونیکی قهر کنه.
بعدش اینترنت پرسرعت میخواد. اگه وقت هم بکنی بیای و نتونی بری تو ادیتور جدا
کنی، سواکنی، فحشبدا رو پاک کنی. یهبار ارور بده، دوبار، پنجبار، دهبار، صدبار. اعصابت
خورد میشه. تازه اونوقته که خودت فحش بخوری.
-
فحشهای به منو پاک نکردی؟ پس خودتم باهاشون موافقی!
-
چرا کامنتهای اون سلطنتطلبه رو پاک نکردی به جاش مجاهدینی بذاری؟
-
کامنتهای اون پسر کمونیسته ودختر قرتیه رو پاک نمیکنی؟ پس من دیگه نمیام اینجا.( باعرض معذرت، بهدرک)
- دوبار کامنت برات نوشتم. میکنه به عبارت یه لینک، که دوروز بهت فرصت میدم بهم بدی وگرنه یه مطلب تند علیهت مینویسم.(حالا من دوروز بعد آنلاین شدم و اون مطلب تندشو نوشته. بازم به درک)
- ...
-
یه عده هم نظرخواهیمو با دیوار یادگاری یا تابلوی اعلانات اشتباه میگیرن.
اونقدر اعصابم خورده که فعلا خودمو محروم میکنم از تعداد زیادی نظر خوب و خوندنی و
آرامشبخش و –از نظر من- هدایتکننده. ازین بابت عمیقا متاسفم و از دوستان عزیزم
معذرت میخوام. خواهش میکنم ایمیلهاتون رو، هر چند کوتاه، از من دریغ نکنید.
امیدوارم بهزودی اونایی که معنی نظرخواهیرو نمیدونن جای دیگهای برای تبلیغاشون
پیدا کنن و منم دوباره نظرخواهیمو- به عبارتی درهای بهشت رو به روی خودم- باز کنم.
3- از بعضی دوستیهای یکطرفه خسته شدم. یهجورایی بریدم.
4- مجبور شدم یهتعداد لینک وبلاگایی رو که دوستشون داشتم اما مدتهاست که آپدیت
نمیشن،پاک کنم تا بتونم یکسری دیگه اضافه کنم.
یکی دونفر هم ناراحت بودن لینکشون اینحاست. خوب، نمیشه بهزور دوست نگهداشت.
5- هی تو بوق میکنن که گرونی نیست.
اگه نیست پس چرا هی میگین؟
انگار خواهر مادر احمدینژاد نمیرن خرید که لپهی کیلویی 600 تومن چندماه پیش شده
کیلویی 2000 تومن(بیشتر از سهبرابر) نخود 400 تومنی شده کیلویی 1100.
ماهی قزلآلا از کیلویی 2200 شده 3100.
مرغ و گوشت و میوه ( انگور سیاه برای شراب از 200 تومن شده 400) و وسائل زندگی
و... من تازه رفتم خرید و آه از نهادم برآمد...
آقا جان دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس جنابعالی رو.
6- البته تقصیر اسمشو مبر ِ دوستداشتنی ما نیست اصلا:)
7- امروز عصر اینجا توفان شد و رعد و برق(تا رعد و برق شد نصف شهر برقش رفت) و بارون درشت اومد. روزهبگیرها کلی خوشحال شدن که هوا خنک و تمیز شده. البته ما روزهنگیرها هم هکذا.
8- هر جا میری یکی دونفر دستمال دستشونه و فینفین میکنن. سرماخوردگی خیلی زیاد شده. حالا ما که بخیل نیستیم. اما چرا تا آدمو میبینید چلپ چولوپ آدمو ماچ تفی میکنید؟:) برم یهخورده اسفند برای خودم دود کنم...
9- گفتم اسفند، یاد یکی از همسایهها افتادم(دقیقا نمیدونم کدومشون!) که اول تریاک میکشه بعد بوی اسفند و سیرداغ و کندور و... توی هوا میپراکنه که مثلا بوی تریاکو خنثی کنه. غافل ازینکه نه تنها خنثی نمیشه بلکه بوی تریاک سوار بر بوی سیرداغ و اسفند کل محل رو در مینورده!
10- سایت ابراهیم نبوی بعد از مدتها برام باز میشه عین کره. بدون فیلتر :)
ابراهیم نبوی پسرخالهی آذر فخر عزیزمه.
قراره خاطراتشو از سفر به آمریکا و دیدن دخترخالهجان بنویسه که من سخت مشتاق خوندنشم. بخصوص دیدن عکسهایی که..
.
11- تو روزنامه یه شماره تلفن داده بودن که شماره موبایل روند میخرن.
با شوق و ذوق زنگ زدم که تقریبا شمارهی من رونده، تازه اولش هم یکه!
با خوشحالی گفت چیه؟
وقتی شمارهرو شنید بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت بی شعور:)
بابا بهخدا در شمارهی من دو شماره دوبار تکرار شده....
پس این شماره موبایلایی که 70-80 میلیون فروش میره از کدومان؟
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت به وقاحت
پاکی ِ آسمان را متهم میکند...
(شاملو)
2- چرا فعلا نظرخواهی ندارم!
تازه فهمیدم. نظرخواهی، چرخوندنش مدیریت میخواد.
وقت میخواد.
باید اقلکم روزی سهچهار بار خطکشبهدست بیای نظرها رو سوا کنی، جدا کنی، بهشون
جواب بدی. نکنه یهوقت به کسی بربخوره. نکنه یهوقت یکی حرفی، توهینی به اونیکی
کرده باشه. و اونیکی قهر کنه.
بعدش اینترنت پرسرعت میخواد. اگه وقت هم بکنی بیای و نتونی بری تو ادیتور جدا
کنی، سواکنی، فحشبدا رو پاک کنی. یهبار ارور بده، دوبار، پنجبار، دهبار، صدبار. اعصابت
خورد میشه. تازه اونوقته که خودت فحش بخوری.
-
فحشهای به منو پاک نکردی؟ پس خودتم باهاشون موافقی!
-
چرا کامنتهای اون سلطنتطلبه رو پاک نکردی به جاش مجاهدینی بذاری؟
-
کامنتهای اون پسر کمونیسته ودختر قرتیه رو پاک نمیکنی؟ پس من دیگه نمیام اینجا.( باعرض معذرت، بهدرک)
- دوبار کامنت برات نوشتم. میکنه به عبارت یه لینک، که دوروز بهت فرصت میدم بهم بدی وگرنه یه مطلب تند علیهت مینویسم.(حالا من دوروز بعد آنلاین شدم و اون مطلب تندشو نوشته. بازم به درک)
- ...
-
یه عده هم نظرخواهیمو با دیوار یادگاری یا تابلوی اعلانات اشتباه میگیرن.
اونقدر اعصابم خورده که فعلا خودمو محروم میکنم از تعداد زیادی نظر خوب و خوندنی و
آرامشبخش و –از نظر من- هدایتکننده. ازین بابت عمیقا متاسفم و از دوستان عزیزم
معذرت میخوام. خواهش میکنم ایمیلهاتون رو، هر چند کوتاه، از من دریغ نکنید.
امیدوارم بهزودی اونایی که معنی نظرخواهیرو نمیدونن جای دیگهای برای تبلیغاشون
پیدا کنن و منم دوباره نظرخواهیمو- به عبارتی درهای بهشت رو به روی خودم- باز کنم.
3- از بعضی دوستیهای یکطرفه خسته شدم. یهجورایی بریدم.
4- مجبور شدم یهتعداد لینک وبلاگایی رو که دوستشون داشتم اما مدتهاست که آپدیت
نمیشن،پاک کنم تا بتونم یکسری دیگه اضافه کنم.
یکی دونفر هم ناراحت بودن لینکشون اینحاست. خوب، نمیشه بهزور دوست نگهداشت.
5- هی تو بوق میکنن که گرونی نیست.
اگه نیست پس چرا هی میگین؟
انگار خواهر مادر احمدینژاد نمیرن خرید که لپهی کیلویی 600 تومن چندماه پیش شده
کیلویی 2000 تومن(بیشتر از سهبرابر) نخود 400 تومنی شده کیلویی 1100.
ماهی قزلآلا از کیلویی 2200 شده 3100.
مرغ و گوشت و میوه ( انگور سیاه برای شراب از 200 تومن شده 400) و وسائل زندگی
و... من تازه رفتم خرید و آه از نهادم برآمد...
آقا جان دم خروس رو باور کنیم یا قسم حضرت عباس جنابعالی رو.
6- البته تقصیر اسمشو مبر ِ دوستداشتنی ما نیست اصلا:)
7- امروز عصر اینجا توفان شد و رعد و برق(تا رعد و برق شد نصف شهر برقش رفت) و بارون درشت اومد. روزهبگیرها کلی خوشحال شدن که هوا خنک و تمیز شده. البته ما روزهنگیرها هم هکذا.
8- هر جا میری یکی دونفر دستمال دستشونه و فینفین میکنن. سرماخوردگی خیلی زیاد شده. حالا ما که بخیل نیستیم. اما چرا تا آدمو میبینید چلپ چولوپ آدمو ماچ تفی میکنید؟:) برم یهخورده اسفند برای خودم دود کنم...
9- گفتم اسفند، یاد یکی از همسایهها افتادم(دقیقا نمیدونم کدومشون!) که اول تریاک میکشه بعد بوی اسفند و سیرداغ و کندور و... توی هوا میپراکنه که مثلا بوی تریاکو خنثی کنه. غافل ازینکه نه تنها خنثی نمیشه بلکه بوی تریاک سوار بر بوی سیرداغ و اسفند کل محل رو در مینورده!
10- سایت ابراهیم نبوی بعد از مدتها برام باز میشه عین کره. بدون فیلتر :)
ابراهیم نبوی پسرخالهی آذر فخر عزیزمه.
قراره خاطراتشو از سفر به آمریکا و دیدن دخترخالهجان بنویسه که من سخت مشتاق خوندنشم. بخصوص دیدن عکسهایی که..
.
11- تو روزنامه یه شماره تلفن داده بودن که شماره موبایل روند میخرن.
با شوق و ذوق زنگ زدم که تقریبا شمارهی من رونده، تازه اولش هم یکه!
با خوشحالی گفت چیه؟
وقتی شمارهرو شنید بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت بی شعور:)
بابا بهخدا در شمارهی من دو شماره دوبار تکرار شده....
پس این شماره موبایلایی که 70-80 میلیون فروش میره از کدومان؟
"خاطرات با عمران بودن"
خاطرات دکتر محمدرضا پوریان ساکن سوئد از عمران صلاحی:
* * *
*عمران، قلب مهربانی داشت و زندگی را با تمام مشکلهایش، دوست داشت.
آخرین نامه عمران که چندی پیش برایم نوشته بود و من بنابر گرفتاری بسیار نتوانسته بودم جوابی برایش بنویسم، هنوز در روی میز کارم، مانند من به عزا نشسته است!
عمران عادت داشت هر وقت مسافری از ایران به سوئد میآمد، آخرین کتاب و مجلهاش را برایم میفرستاد. آخرین کتابش را که دو ماه پیش توسط دوست مشترکمان ( آقای زارع، مقیم سوئد و یکی از نویسندگان توفیق) برایم فرستاده بود.
روزی به عمران گفتم: تو معلم منی
.گفت: قبول نیست زیرا من خودم هنوز شاگردی میکنم.
به عمران گفتم: ببین من چقدر بدبخت شدهام که آخر عمری شاگرد، شاگرد شدهام!
* * *
اتحادیه سراسری ایرانیان مقیم سوئد، با همکاری بنده، آقای عمران را برای سخنرانی به سوئد دعوت کرد. عمران در طول اقامتش در سوئد، میهمان من بود. جالب اینکه در طول همان دو هفته، صدای تلفن خانهی ما آرام و قرار نداشت. دوستان و دوست داران او از سراسر دنیا زنگ میزدند و کلی باهم صحبت میکردند. عمران روزی برای من تعریف کرد:
من همیشه کمرو خجالتی بودهام. نوشتههایم مرا خیلی پر رو و رک گوی نشان میدهد.
در حالیکه در زندگی خصوصیام آدم خجالتی هستم و هیچ وقت نتوانستم حق خود را از کسی بگیرم. برای نمونه:
شبی به بهانهی شعرخوانی، وقتی به منزل خود رسیدم، تازه متوجه شدم که دیر وقت ست! از ترس اینکه اهل منزل از خواب بیدار و بد خواب شوند، به ماشین خودم، که جلو خانهمان پارک کرده بودم بر گشتم و در روی صندلی عقباش خوابیدم.
دم دمههای صبح بود که متوجه شدم کسی صدایم میکند. وقتی از خواب پریدم متوجه شدم که همسرم ست که میگوید: پا شو، پا شو برو نان بخر و بیا بالا، بچهها بیدارند!
* * * *
با اینکه عمران از کودکی شعر میگفت و سری بین شاعران معاصر ایران داشت و چندین کتاب شعر و داستان به زبان شیرین فارسی و آذری به چاپ رسانده بود ولی مردم او را بیشتر یک طنز پرداز میشناختند. البته عمران هنرهای دیگری هم داشت که ناشناخته ترین آنها نقاشیها و طرحهای او بود. در یکی از شبها، در سوئد، تا پاسی از شب نشسته و با هم از هر دری سخن میگفتم.
او در عین اینکه با من حرف میزد، قلم و کاغذی هم در دست داشت و برای خودش نقاشی میکرد. بعد ها یکی از آن طرحها را که صورت بنده بود، در مجلهی ماهنانهی گل آقا چاپ کرده بود که کلی خندیدیم.
* * * *
عمران وقتی به سوئد وارد شد متوجه شدم که جامهدان اش خیلی سنگین ست. اول فکر کردم سوغاتی آورده!
یکی دو روزی گذشت و از سنگینی جامهدان کم نشد که نشد!
به طنز به عمران گفتم:
عارضه جانبی جابحایی بار سنگینات، در کمرم پدیدار شده و احتمال دارد همین کمر درد، مرا بین دوست و دشمن شرمنده کند!
عمران خندید و گفت: این یکی تقصیر من نیست!
زیرا هر کجا میخواهم سفر کنم، همسرم تمام لباسهای تابستانی و زمستانیام را، در جامهدانم قرار میدهد! فکر میکند، به بهانه سخنرانی میخواهم بیام خارج و بر نگردم!
* * * *
در طول مدت اقامت عمران در سوئد، دوستداران عمران، دسته دسته بدیدن او میآمدند.
روزی دو هموطن نیمه جوان، به بهانهی دیدن عمران، بدیدنمان آمدند. بعد از صرف چای، یکی از آندو خواست سیگاری دود کند. به همین خاطر از ما اجازه خواست. عمران قبول کرد ولی با مخالفت شدید بنده رو برو شد! هموطن سیگاری پرسید: اگر اینجا سیگار بکشم، چطور میشود.
گفتم: ترا از خانه بیرون میکنم! هموطن پرسید: چرا؟
گفتم: بخاطر اینکه کرایهی این منزل را من پرداخت میکنم و برابر قانون سوئد، این اجازه را دارم که هرکسی را که از قانون منزلام پیروی نکند، از خانه اخراج کنم!
هموطن دودی، به ناچار مجبور شد سیگارش را در بالکن منزل دود کند
وقتی آندو از ما خدا حافظی کردند عمران روی به من کرد و گفت: خیلی از کارت خوشم آمد. کارت درست ست! من هیچ وقت جرات و شهامت(!) ترا ندارم و نخواهم داشت!
به شوخی به عمران گفتم:
البته برخی موقعها و برای بعضی از میهمانهای جوان و عزیز، قانون ما، تبصرههایی هم دارد! عمران کلی خندید!
* * * *
آقای عمران صلاحی، یکی از بهترین دوستان من بود.
مدتی هم افتخار همکاری با آقای صلاحی در مجلهی وزین گل آقا (چاپ ایران) را داشتم.
کتاب گپی با عزاییل را تقدیم کردهام به عمران صلاحی. او همیشه پیش گفتاری بر تمام کتابهای طنزمن نوشته است. او در مقدمهیی بر تازه ترین کتابم " لبخندی در غربت" نوشت:
به دکتر محمدرضا پوريان
که افتاده در کشور حوريان!
سلامی ازين بندهی رو سياه
گرفتار، در شهر مجبوريان!
هم از دود ماشين شد آلوده شهر
هم از دود انبوه وافوريان!
که بلعند قطاب و خرما و قند
که ريزند هی چای از قوريان!
ندارند زور و به هنگام دفع
نشينند در حلقهی زوريان!
* * * *
درود فراوان اصحاب طنز
به دکتر محمدرضا پوريان
که با نيش و نوش فراوان خود
نشان دارد از بخش زنبوريان
و از تيغ طنزش درين روزگار
خلاصی ندارند ناجوريان
* * * *
سلام فراوان به نزديکيان!
رسان، ای برادر، ز من دوريان!
سیمین بهبهانی: من فکر میکنم یکی از خویشاوندان نزدیکم را از دست دادم. فقدان صلاحی در ادبیات و طنز ما جبران ناپدیر ست.
شمس لنگرودی: عمران، از شاخص ترین شاعران و طنز پردازان پس از مشروطیت بود.
مفتون امینی: هیچ شاعری به اندازهی صلاحی، در معاشرت با مردم محبوبیت نداشت و هیج کس جز عبید زاکانی تا کنون نتوانسته در گسترهی طنز این طور بدرخشد.
علیرضا طباطبایی: صلاحی هم بدنبال ایده آل و نیز نگران سرنوشت انسانها بود. در پشت چهرهی دوست داشتنی عمران، عمیقترین و تلخ ترین نگرانیهای یک انسان متعهد را میدیدیم.
جواد مجابی: مهم ترین ویژگی عمران، دوست داشتن و سخن گقتن به شیوهی آنها بود. پشت طنزهای شوخ و شاد عمران همواره یک اندوه عظیم بر سرنوشت آدمی موج میزد و این خصیصهی یک طنز پرداز برجسته ست.
منوچهر احترامی: عمران، از هر مسالهی جاری روز، طنز ماندگار مینوشت.
سید حسن حسینی: عمران صلاحی شاعر ستایشگر خوبیها بود.
پرویز صلاحی (برادرعمران): " باورم نمیشود که عمران دیگر نیست. یعنی واقعا ً نیست؟ فکر میکنم هنوز دارد با ما شوخی میکند. بله، او همهی ما را به بازی گرفته ست. عمران همین دور و برهاست و دارد میخندد."
"با تشکر از دکتر محمود عزیز مدیر مسئول سایت وزین گذرگاه"
z8un.com
* * *
*عمران، قلب مهربانی داشت و زندگی را با تمام مشکلهایش، دوست داشت.
آخرین نامه عمران که چندی پیش برایم نوشته بود و من بنابر گرفتاری بسیار نتوانسته بودم جوابی برایش بنویسم، هنوز در روی میز کارم، مانند من به عزا نشسته است!
عمران عادت داشت هر وقت مسافری از ایران به سوئد میآمد، آخرین کتاب و مجلهاش را برایم میفرستاد. آخرین کتابش را که دو ماه پیش توسط دوست مشترکمان ( آقای زارع، مقیم سوئد و یکی از نویسندگان توفیق) برایم فرستاده بود.
روزی به عمران گفتم: تو معلم منی
.گفت: قبول نیست زیرا من خودم هنوز شاگردی میکنم.
به عمران گفتم: ببین من چقدر بدبخت شدهام که آخر عمری شاگرد، شاگرد شدهام!
* * *
اتحادیه سراسری ایرانیان مقیم سوئد، با همکاری بنده، آقای عمران را برای سخنرانی به سوئد دعوت کرد. عمران در طول اقامتش در سوئد، میهمان من بود. جالب اینکه در طول همان دو هفته، صدای تلفن خانهی ما آرام و قرار نداشت. دوستان و دوست داران او از سراسر دنیا زنگ میزدند و کلی باهم صحبت میکردند. عمران روزی برای من تعریف کرد:
من همیشه کمرو خجالتی بودهام. نوشتههایم مرا خیلی پر رو و رک گوی نشان میدهد.
در حالیکه در زندگی خصوصیام آدم خجالتی هستم و هیچ وقت نتوانستم حق خود را از کسی بگیرم. برای نمونه:
شبی به بهانهی شعرخوانی، وقتی به منزل خود رسیدم، تازه متوجه شدم که دیر وقت ست! از ترس اینکه اهل منزل از خواب بیدار و بد خواب شوند، به ماشین خودم، که جلو خانهمان پارک کرده بودم بر گشتم و در روی صندلی عقباش خوابیدم.
دم دمههای صبح بود که متوجه شدم کسی صدایم میکند. وقتی از خواب پریدم متوجه شدم که همسرم ست که میگوید: پا شو، پا شو برو نان بخر و بیا بالا، بچهها بیدارند!
* * * *
با اینکه عمران از کودکی شعر میگفت و سری بین شاعران معاصر ایران داشت و چندین کتاب شعر و داستان به زبان شیرین فارسی و آذری به چاپ رسانده بود ولی مردم او را بیشتر یک طنز پرداز میشناختند. البته عمران هنرهای دیگری هم داشت که ناشناخته ترین آنها نقاشیها و طرحهای او بود. در یکی از شبها، در سوئد، تا پاسی از شب نشسته و با هم از هر دری سخن میگفتم.
او در عین اینکه با من حرف میزد، قلم و کاغذی هم در دست داشت و برای خودش نقاشی میکرد. بعد ها یکی از آن طرحها را که صورت بنده بود، در مجلهی ماهنانهی گل آقا چاپ کرده بود که کلی خندیدیم.
* * * *
عمران وقتی به سوئد وارد شد متوجه شدم که جامهدان اش خیلی سنگین ست. اول فکر کردم سوغاتی آورده!
یکی دو روزی گذشت و از سنگینی جامهدان کم نشد که نشد!
به طنز به عمران گفتم:
عارضه جانبی جابحایی بار سنگینات، در کمرم پدیدار شده و احتمال دارد همین کمر درد، مرا بین دوست و دشمن شرمنده کند!
عمران خندید و گفت: این یکی تقصیر من نیست!
زیرا هر کجا میخواهم سفر کنم، همسرم تمام لباسهای تابستانی و زمستانیام را، در جامهدانم قرار میدهد! فکر میکند، به بهانه سخنرانی میخواهم بیام خارج و بر نگردم!
* * * *
در طول مدت اقامت عمران در سوئد، دوستداران عمران، دسته دسته بدیدن او میآمدند.
روزی دو هموطن نیمه جوان، به بهانهی دیدن عمران، بدیدنمان آمدند. بعد از صرف چای، یکی از آندو خواست سیگاری دود کند. به همین خاطر از ما اجازه خواست. عمران قبول کرد ولی با مخالفت شدید بنده رو برو شد! هموطن سیگاری پرسید: اگر اینجا سیگار بکشم، چطور میشود.
گفتم: ترا از خانه بیرون میکنم! هموطن پرسید: چرا؟
گفتم: بخاطر اینکه کرایهی این منزل را من پرداخت میکنم و برابر قانون سوئد، این اجازه را دارم که هرکسی را که از قانون منزلام پیروی نکند، از خانه اخراج کنم!
هموطن دودی، به ناچار مجبور شد سیگارش را در بالکن منزل دود کند
وقتی آندو از ما خدا حافظی کردند عمران روی به من کرد و گفت: خیلی از کارت خوشم آمد. کارت درست ست! من هیچ وقت جرات و شهامت(!) ترا ندارم و نخواهم داشت!
به شوخی به عمران گفتم:
البته برخی موقعها و برای بعضی از میهمانهای جوان و عزیز، قانون ما، تبصرههایی هم دارد! عمران کلی خندید!
* * * *
آقای عمران صلاحی، یکی از بهترین دوستان من بود.
مدتی هم افتخار همکاری با آقای صلاحی در مجلهی وزین گل آقا (چاپ ایران) را داشتم.
کتاب گپی با عزاییل را تقدیم کردهام به عمران صلاحی. او همیشه پیش گفتاری بر تمام کتابهای طنزمن نوشته است. او در مقدمهیی بر تازه ترین کتابم " لبخندی در غربت" نوشت:
به دکتر محمدرضا پوريان
که افتاده در کشور حوريان!
سلامی ازين بندهی رو سياه
گرفتار، در شهر مجبوريان!
هم از دود ماشين شد آلوده شهر
هم از دود انبوه وافوريان!
که بلعند قطاب و خرما و قند
که ريزند هی چای از قوريان!
ندارند زور و به هنگام دفع
نشينند در حلقهی زوريان!
* * * *
درود فراوان اصحاب طنز
به دکتر محمدرضا پوريان
که با نيش و نوش فراوان خود
نشان دارد از بخش زنبوريان
و از تيغ طنزش درين روزگار
خلاصی ندارند ناجوريان
* * * *
سلام فراوان به نزديکيان!
رسان، ای برادر، ز من دوريان!
سیمین بهبهانی: من فکر میکنم یکی از خویشاوندان نزدیکم را از دست دادم. فقدان صلاحی در ادبیات و طنز ما جبران ناپدیر ست.
شمس لنگرودی: عمران، از شاخص ترین شاعران و طنز پردازان پس از مشروطیت بود.
مفتون امینی: هیچ شاعری به اندازهی صلاحی، در معاشرت با مردم محبوبیت نداشت و هیج کس جز عبید زاکانی تا کنون نتوانسته در گسترهی طنز این طور بدرخشد.
علیرضا طباطبایی: صلاحی هم بدنبال ایده آل و نیز نگران سرنوشت انسانها بود. در پشت چهرهی دوست داشتنی عمران، عمیقترین و تلخ ترین نگرانیهای یک انسان متعهد را میدیدیم.
جواد مجابی: مهم ترین ویژگی عمران، دوست داشتن و سخن گقتن به شیوهی آنها بود. پشت طنزهای شوخ و شاد عمران همواره یک اندوه عظیم بر سرنوشت آدمی موج میزد و این خصیصهی یک طنز پرداز برجسته ست.
منوچهر احترامی: عمران، از هر مسالهی جاری روز، طنز ماندگار مینوشت.
سید حسن حسینی: عمران صلاحی شاعر ستایشگر خوبیها بود.
پرویز صلاحی (برادرعمران): " باورم نمیشود که عمران دیگر نیست. یعنی واقعا ً نیست؟ فکر میکنم هنوز دارد با ما شوخی میکند. بله، او همهی ما را به بازی گرفته ست. عمران همین دور و برهاست و دارد میخندد."
"با تشکر از دکتر محمود عزیز مدیر مسئول سایت وزین گذرگاه"
z8un.com
سهشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵
"ماجراهای آقای خور و خُفتوئیان"
حاجآقا خور و خُفتوئیان امروز صبح رفت ثبت نام برای مجلس خبرگان.
-حاجآقا، کجا؟
- اومدم ثبت نام.
- باید اول صلاحیت خودتون رو اثبات کنید تا مثل ثبتنام ریاستجمهوری مسخرهی خاص و عام نشیم.
- باور کنید من از همه اصلحترم!
- به چه دلیل؟
- از 24 ساعت شباندهروز(شبانهروز) بیستساعتشو خوابم. اون چهارساعتش هم به خوردن و رفتنبهموال میگذره.
حالا هم اکس ترکوندم تا تونستم بیام اینجا. حالا زود باش ثبتنامم کن تا اثر قرص از بین نرفته.
- برادر من، مگه اومدی برای خوابگاه ثبتنام کنی؟
- مگه اینجا ثبتنام مجلس خفتگان نیست؟
- نخیر! ثبت نام مجلس خبرگان رهبریست!
- چه فرقی داره آقا، اونا هم در اثر کبر سن همهش خوابن!
-حاجآقا، کجا؟
- اومدم ثبت نام.
- باید اول صلاحیت خودتون رو اثبات کنید تا مثل ثبتنام ریاستجمهوری مسخرهی خاص و عام نشیم.
- باور کنید من از همه اصلحترم!
- به چه دلیل؟
- از 24 ساعت شباندهروز(شبانهروز) بیستساعتشو خوابم. اون چهارساعتش هم به خوردن و رفتنبهموال میگذره.
حالا هم اکس ترکوندم تا تونستم بیام اینجا. حالا زود باش ثبتنامم کن تا اثر قرص از بین نرفته.
- برادر من، مگه اومدی برای خوابگاه ثبتنام کنی؟
- مگه اینجا ثبتنام مجلس خفتگان نیست؟
- نخیر! ثبت نام مجلس خبرگان رهبریست!
- چه فرقی داره آقا، اونا هم در اثر کبر سن همهش خوابن!
یکشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۵
حرفهای ناگفتهی سهیلا آرین
بله، میگفتم. من خیلی بدبخت و جلف بودم.
توی خانهی ویلایی قصر مانندی روی تپهای در لسآنجلس(پیفپیف بو اومد!) زندگی میکردم. خوشگل و زیبا و جوان و خوشاندام بودم. حالا هم هستم. کیفهای دوهزار دلاری دستم میگرفتم. لباسهای هشتهزار دلاری شانل بهتن میکردم. کفشهای پنجهزار دلاری لوییوتون بهپا میکردم(دلتان بسوزد. حتی اسمش را هم نشنیدهاید). در کمال بیخبری شاد بودم، میدویدم، میرقصیدم، میخندیدم. خلاصه، کارهای جلفانه میکردم. شوهرم علی هم لنگهی خودم!
تا اینکه یکروز که طبق معمول برای دویدن دور تپه، تاپ و شورت بهتن، دنبال نواری( مطمئنی نوار بوده و سیدی نبوده سهیلا؟) میگشتم. مغزم دستور داد ای دست سهیلا، اینوری رو بردار. ولی... دستم رفت اونوری! هالهای دور دستانم دیده میشد.
پایین تپه سیدیپلیر(تو که میگفتی نوار برداشتی ناقلا) رو روشن کردم(هالهای به دور سیدیپلیر شروع به نورافشانی کرد).
صدای روحافزا و نکرهی مردی (به جای آهنگ جلف آیخانم کجا کجا؟) توی گوشم پیچید. از صدا نور میبارید. فکر کنم آقای قرائتی بود که داشت درس زن در اسلام میداد. خواستم از تپه بالا بروم و نوار را عوض کنم. اما حوصلهاش را نداشتم. گفتم بگذار یک روز بخندیم!
به جان شمااصلا نمیدانم آن نوار از کجا پیدایش شده بود. آخر من و شوهرم هر دو جلف بودیم و گروه خونیمان به این چیزها نمیخورد. حالا میفهمم که فرشتهها برای سهیلا گذاشته بودند توی قفسه تا منیّت مرا بگیرند!
طرف اول نوار را که میشنیدم دو سه بار حالم بههم خورد. اما بعداز 20 بار گوش کردن به هردوطرف نوار، آنهم زیر آفتاب شدید و داغ، یواش یواش توی ذهنم چیزی اتفاق افتاد. خدای من، این مرد چه میگفت؟! چرا من تابهحال از قوانین اسلامی برای زن غافل بودم و نیمی از عمرم را به بطالت در امریکا گذرانده بودم؟ ای لعنت بر من!
مرد میگفت: یک مرد مسلمان میتواند چهار زن عقدی و بینهایت زن صیغهای داشته باشد.
چرا من این قانون زیبا را تابهحال از علی دریغ کرده بودم؟ فکرش را بکن، شوهرت را در کمال مهربانی، با بینهایت زن تقسیم کنی. دیگر از حسادت و بخل چیزی نمیماند. تازه هر کداممان یکی از کارهای خانه را بردوش میکشیم و احساس خستگی نمیکنیم.
مرد توی نوار میگفت: پوشش برای زن باید اجباری باشد. اینهمه متلک در کشورمون بهخاطر ناقص بودن حجاب زنان است.
به مردهای دور وبرم توجه کردم. خاکبرسرها با اینکه با یک تاپ کوتاه و شورت ورزشی بودم حتی نیمنگاهی به من نمیانداختند چه برسد به متلک. پیش خودم گفتم خوشبهحال زنهای ایرانی که اگر حتی مچ دست و پایشان معلوم بشود صدها نگاه به دنبال آنهاست.
مرد توی نوار میگفت: یک زن نمیتواند در دادگاه شهادت دهد. مگر اینکه یک مرد هم حرف اورا تأئید کند و گاهی شهادت دوزن برابر یک مرد است.وای... قانون از این قشنگتر نمیشود! چرا در امریکا شهادت من و شوهرم علی مساوی است. مگر نه اینکه علی درست دوبرابر من وزن دارد؟
مرد توی نوار میگفت: در صورت فوت والدین فرزند پسر دوبرابر فرزند دختر ارث میبرد.جطور من از این قانون بیخبر بودم. اگر پدر بیمار ِ علی بمیرد به او باید دوبرابر خواهرشوهر ذلیلشدهام ارث برسد. چه خوب!
مرد توی نوار میگفت: دیهی مرد دوبرابر دیهی زن است.چه خوب است سهیلا! اگر علی با مادر و خواهرش تصادف کنند و همه بمیرند به علی به اندازهی هردوی آنها دیه میدهند و من بارم را برای مدتی میبندم!
مرد توی نوار میگفت: بعد از طلاق حق سرپرستی فرزندان با پدر است و اگر او نبود با پدر ِپدر!
بعد از طلاق بچه به چه درد آدم میخورد. بچه با اعصاب آدم بدجور بازی میکند و همان به که بیخ ریش پدر باشد. این چه دینیست که فکر همه چیز را برای زنان کرده؟!
مرد توی نوار میگفت: مهریه هرچقدر هم که زیاد باشد مرد میتواند آنقدر زن را آزار بدهد تا زن طلاق خلعی بگیرد و مهریه و نفقه و خانه و جهیزیه و همه چیز را ببخشد تا جانش آزاد شود. وگرنه مرد طلاق نمیدهد که نمیدهد.
وای... مردان مسلمان چقدر پرجذبهاند! من میمیرم برای اینطور مردان. سهیلا تو تابه حال در خواب غفلت بودی!در آمریکا مرد ببویی بیش نیست! اموال را زرتی تقسیم میکند. زن هم میرود کفشهای دوهزار دلاری و لباس شانل هشتهزار دلاری میخرد و یک شیشکی هم برای شوهر سابقش میفرستد.
مرد توی نوار همینطور میگفت و میگفت و آفتاب هر لحظه داغتر بر پس کلهام میتابید.تا اینکه نفهمیدم چطور شد پایم به چیزی گیر کرد و موقع افتادن سرم به سنگی خورد و بیهوش شدم. وقتی بههوش آمدم دیگر این سهیلا آن سهیلا نبود. "منیّت " از وجودم رخت بربسته بود.
به خانه آمدم و ملافهای به سر کردم و زنگ زدم تا علی بیاید.علی گفت:" این چه ریختیست که برای خودت درست کردهای؟ انگار حالت خوب نیست سهیلا جان. بیا ببرمت دکتر!
"گفتم: آنکه حالش خوب نیست تویی که تابهحال از این همه قانون اسلامی خوبخوب استفاده نکردهای.خاک بر سر بیشعورت!
تو میتوانستی با گرفتن چند زن عقدی و صیغهای کارهای مرا در خانه کم کنی و نکردی و کارهای دیگری گفتم که در حوصلهی این مقال نیست.
دو پا را در یک کفش کردم که باید برویم ایران(مهد قوانین طرفدار حقوق زنان) تا ببینم چگونه است؟
متلک چه مزهای دارد؟
آمدیم.
روزی گفتم علی من میخواهم بروم کربلا. علی گفت مکه یس(بله) و کربلا نو(نه)!
گفتم مردیکهی الدنگ! حاجخانم برای من استخاره کرده خوب آمده. بعد صندلی اتوبوس پر بوده و در اثر معجزه یکیاش خالی شده( بیماری یکی از مسافرها و کنسل کردن سفرش اصلا دخلی به رد معجزه ندارد) آنوقت توی بوزینه میخواهی برای من تکلیف کنی؟
خدا به من گفته : یس. آنوقت تو برای من "نو""نو" میکنی؟ بعد به او سفارش کردم وقتی من نیستم حتما چند صیغه به خانه بیاورد که برکت خانهمان افزایش یاید.
این را که گفتم علی نرم شد و گفت یس!
شما نمیدانید، از وقتی آمدهام به ایران چقدر متحول شدهام
.لب که باز میکنم زیبایی و شیرینی گفتارم مردم را، بخصوص مردان را، مدهوش میکند.(دیدید که در برنامهی کولهپشتی، پرروترین مجری تاریخ تلویزیون با دهان باز میخشده بود به صحبتهای من)آنقدر برنامهام جذاب بود که به علت تقاضاهای مکرر دوباره پخش شد.
به عنوان معجزهی قرن مرا به مجالس شهرستانهای مختلف دعوت میکنند و همینطور است که پاکتهای خیر و برکت به طرفم سرازیر شده. من از مسلمانی خود خیر و برکت بسیار دیدم. بخصوص متلکهای مردان در خیابان خیلی بامزه هستند. خدا خیرشان بدهد، احساس جوانی را در من بیدار میکنند
از خودم تعجب میکنم چطور آن لباسهای قشنگ، خانهی قصرمانند و خیابانهای تمیز ، و قوانین برابری زن و مرد را در آمریکا تحمل میکردم.
برای مصاحبههای بعدی لطفا وقت بگیرید.
ایمیلها و بعد از آن قرار ملاقاتهایم با خدا خیلی وقت مرا گرفته.
توی خانهی ویلایی قصر مانندی روی تپهای در لسآنجلس(پیفپیف بو اومد!) زندگی میکردم. خوشگل و زیبا و جوان و خوشاندام بودم. حالا هم هستم. کیفهای دوهزار دلاری دستم میگرفتم. لباسهای هشتهزار دلاری شانل بهتن میکردم. کفشهای پنجهزار دلاری لوییوتون بهپا میکردم(دلتان بسوزد. حتی اسمش را هم نشنیدهاید). در کمال بیخبری شاد بودم، میدویدم، میرقصیدم، میخندیدم. خلاصه، کارهای جلفانه میکردم. شوهرم علی هم لنگهی خودم!
تا اینکه یکروز که طبق معمول برای دویدن دور تپه، تاپ و شورت بهتن، دنبال نواری( مطمئنی نوار بوده و سیدی نبوده سهیلا؟) میگشتم. مغزم دستور داد ای دست سهیلا، اینوری رو بردار. ولی... دستم رفت اونوری! هالهای دور دستانم دیده میشد.
پایین تپه سیدیپلیر(تو که میگفتی نوار برداشتی ناقلا) رو روشن کردم(هالهای به دور سیدیپلیر شروع به نورافشانی کرد).
صدای روحافزا و نکرهی مردی (به جای آهنگ جلف آیخانم کجا کجا؟) توی گوشم پیچید. از صدا نور میبارید. فکر کنم آقای قرائتی بود که داشت درس زن در اسلام میداد. خواستم از تپه بالا بروم و نوار را عوض کنم. اما حوصلهاش را نداشتم. گفتم بگذار یک روز بخندیم!
به جان شمااصلا نمیدانم آن نوار از کجا پیدایش شده بود. آخر من و شوهرم هر دو جلف بودیم و گروه خونیمان به این چیزها نمیخورد. حالا میفهمم که فرشتهها برای سهیلا گذاشته بودند توی قفسه تا منیّت مرا بگیرند!
طرف اول نوار را که میشنیدم دو سه بار حالم بههم خورد. اما بعداز 20 بار گوش کردن به هردوطرف نوار، آنهم زیر آفتاب شدید و داغ، یواش یواش توی ذهنم چیزی اتفاق افتاد. خدای من، این مرد چه میگفت؟! چرا من تابهحال از قوانین اسلامی برای زن غافل بودم و نیمی از عمرم را به بطالت در امریکا گذرانده بودم؟ ای لعنت بر من!
مرد میگفت: یک مرد مسلمان میتواند چهار زن عقدی و بینهایت زن صیغهای داشته باشد.
چرا من این قانون زیبا را تابهحال از علی دریغ کرده بودم؟ فکرش را بکن، شوهرت را در کمال مهربانی، با بینهایت زن تقسیم کنی. دیگر از حسادت و بخل چیزی نمیماند. تازه هر کداممان یکی از کارهای خانه را بردوش میکشیم و احساس خستگی نمیکنیم.
مرد توی نوار میگفت: پوشش برای زن باید اجباری باشد. اینهمه متلک در کشورمون بهخاطر ناقص بودن حجاب زنان است.
به مردهای دور وبرم توجه کردم. خاکبرسرها با اینکه با یک تاپ کوتاه و شورت ورزشی بودم حتی نیمنگاهی به من نمیانداختند چه برسد به متلک. پیش خودم گفتم خوشبهحال زنهای ایرانی که اگر حتی مچ دست و پایشان معلوم بشود صدها نگاه به دنبال آنهاست.
مرد توی نوار میگفت: یک زن نمیتواند در دادگاه شهادت دهد. مگر اینکه یک مرد هم حرف اورا تأئید کند و گاهی شهادت دوزن برابر یک مرد است.وای... قانون از این قشنگتر نمیشود! چرا در امریکا شهادت من و شوهرم علی مساوی است. مگر نه اینکه علی درست دوبرابر من وزن دارد؟
مرد توی نوار میگفت: در صورت فوت والدین فرزند پسر دوبرابر فرزند دختر ارث میبرد.جطور من از این قانون بیخبر بودم. اگر پدر بیمار ِ علی بمیرد به او باید دوبرابر خواهرشوهر ذلیلشدهام ارث برسد. چه خوب!
مرد توی نوار میگفت: دیهی مرد دوبرابر دیهی زن است.چه خوب است سهیلا! اگر علی با مادر و خواهرش تصادف کنند و همه بمیرند به علی به اندازهی هردوی آنها دیه میدهند و من بارم را برای مدتی میبندم!
مرد توی نوار میگفت: بعد از طلاق حق سرپرستی فرزندان با پدر است و اگر او نبود با پدر ِپدر!
بعد از طلاق بچه به چه درد آدم میخورد. بچه با اعصاب آدم بدجور بازی میکند و همان به که بیخ ریش پدر باشد. این چه دینیست که فکر همه چیز را برای زنان کرده؟!
مرد توی نوار میگفت: مهریه هرچقدر هم که زیاد باشد مرد میتواند آنقدر زن را آزار بدهد تا زن طلاق خلعی بگیرد و مهریه و نفقه و خانه و جهیزیه و همه چیز را ببخشد تا جانش آزاد شود. وگرنه مرد طلاق نمیدهد که نمیدهد.
وای... مردان مسلمان چقدر پرجذبهاند! من میمیرم برای اینطور مردان. سهیلا تو تابه حال در خواب غفلت بودی!در آمریکا مرد ببویی بیش نیست! اموال را زرتی تقسیم میکند. زن هم میرود کفشهای دوهزار دلاری و لباس شانل هشتهزار دلاری میخرد و یک شیشکی هم برای شوهر سابقش میفرستد.
مرد توی نوار همینطور میگفت و میگفت و آفتاب هر لحظه داغتر بر پس کلهام میتابید.تا اینکه نفهمیدم چطور شد پایم به چیزی گیر کرد و موقع افتادن سرم به سنگی خورد و بیهوش شدم. وقتی بههوش آمدم دیگر این سهیلا آن سهیلا نبود. "منیّت " از وجودم رخت بربسته بود.
به خانه آمدم و ملافهای به سر کردم و زنگ زدم تا علی بیاید.علی گفت:" این چه ریختیست که برای خودت درست کردهای؟ انگار حالت خوب نیست سهیلا جان. بیا ببرمت دکتر!
"گفتم: آنکه حالش خوب نیست تویی که تابهحال از این همه قانون اسلامی خوبخوب استفاده نکردهای.خاک بر سر بیشعورت!
تو میتوانستی با گرفتن چند زن عقدی و صیغهای کارهای مرا در خانه کم کنی و نکردی و کارهای دیگری گفتم که در حوصلهی این مقال نیست.
دو پا را در یک کفش کردم که باید برویم ایران(مهد قوانین طرفدار حقوق زنان) تا ببینم چگونه است؟
متلک چه مزهای دارد؟
آمدیم.
روزی گفتم علی من میخواهم بروم کربلا. علی گفت مکه یس(بله) و کربلا نو(نه)!
گفتم مردیکهی الدنگ! حاجخانم برای من استخاره کرده خوب آمده. بعد صندلی اتوبوس پر بوده و در اثر معجزه یکیاش خالی شده( بیماری یکی از مسافرها و کنسل کردن سفرش اصلا دخلی به رد معجزه ندارد) آنوقت توی بوزینه میخواهی برای من تکلیف کنی؟
خدا به من گفته : یس. آنوقت تو برای من "نو""نو" میکنی؟ بعد به او سفارش کردم وقتی من نیستم حتما چند صیغه به خانه بیاورد که برکت خانهمان افزایش یاید.
این را که گفتم علی نرم شد و گفت یس!
شما نمیدانید، از وقتی آمدهام به ایران چقدر متحول شدهام
.لب که باز میکنم زیبایی و شیرینی گفتارم مردم را، بخصوص مردان را، مدهوش میکند.(دیدید که در برنامهی کولهپشتی، پرروترین مجری تاریخ تلویزیون با دهان باز میخشده بود به صحبتهای من)آنقدر برنامهام جذاب بود که به علت تقاضاهای مکرر دوباره پخش شد.
به عنوان معجزهی قرن مرا به مجالس شهرستانهای مختلف دعوت میکنند و همینطور است که پاکتهای خیر و برکت به طرفم سرازیر شده. من از مسلمانی خود خیر و برکت بسیار دیدم. بخصوص متلکهای مردان در خیابان خیلی بامزه هستند. خدا خیرشان بدهد، احساس جوانی را در من بیدار میکنند
از خودم تعجب میکنم چطور آن لباسهای قشنگ، خانهی قصرمانند و خیابانهای تمیز ، و قوانین برابری زن و مرد را در آمریکا تحمل میکردم.
برای مصاحبههای بعدی لطفا وقت بگیرید.
ایمیلها و بعد از آن قرار ملاقاتهایم با خدا خیلی وقت مرا گرفته.
اشتراک در:
پستها (Atom)