چراغی به دستم
چراغی در برابرم.
من به جنگ سیاهی میروم...
(شاملو)
1- " موريس معتمد نماينده كليميان در مجلس اسلامي در نطق پيش از دستور خود از صدا و سيما به دليل پخش سريالهاي ضد يهود انتقاد كرد.
او گفت: توهين به يهوديان و انتساب مطالب خلاف واقع به آنها در سريالهاي تلويزيوني طي ۱۲ سال گذشته نه تنها موجب رنجش خاطر كليميان شده بلكه به جرات ميتوان گفت كه موجب مهاجرت درصد قابل توجهي از كليميان به خارج از كشور شده است."
چون خود من از کودکی مزهی تبعیض و اقلیت بودن رو با پوست و خون خود احساس کردهام(به خاطر اقلیت بودن مادرم...) کاملا بهشون حق میدم. یه دوست کلیمی در مدرسه داشتیم که بیشتر بچهها با نیش زبونشون اذیتش میکردن. میگفتن خونهی فلانی نریم که ما رو میکشن و با خونمون نون مخصوص یا "مصا" میپزن. یا آدمهای کثیفی هستن. من هم اونموقع و هم الان کلی باهاشون رفتوآمد کردم. هم از ما تمیزترن. هم همیشه زنده از خونهشون بیرون میام:)مصاشون هم اصلا بوی خون نمیده.
چندروز دیگه هم عیدشونه و از الان عید پسح(اگه اسمشو اشتباه نکرده باشم) رو بهشون تبریک میگم.
رادیو تلویزیون ما به جای آگاه کردن مردم به این اشتباهات، با فیلمهایی که نشون میده میخواد فاصلههای بین مردم رو بیشتر کنه. فیلمهای ضدکمونیستی و ضدمذهبهای دیگه رو به همین علت مرتب نشون میده. بیخود نمیگن تفرقه بینداز و حکومت کن!
2- راستش من الان هم تو جامعه احساس اقلیت بودن میکنم. به خاطر افکارم.(خوشبختانه تو بلاگستان این احساس رو ندارم)
این پنجشنبه بهخاطر اینکه نمیتونم زبونمو نگهدارم و حرفامو رک میزدم از یکی از کارهام که 2 روز در هفته بود محترمانه اخراج شدم. مدیرم با منومن گفت: ببین من تورو خیلی دوست دارم. خوب هم کار میکنی، ولی میدونی که به خاطر حرفات در فلان جلسه زیر ذرهبین رفتیم. و بقیهی توضیحاشو دیگه اصلا نمیفهمیدم... سرم گیج میرفت...
این خانم پشت سر با حرفای من موافقه ولی جلوی مقامات همچین جانماز آب میکشه و قربونصدقه میره که انگار یکی از حزباللهیهای تیره. متاسفانه بیشتر دوروبریهام اینطوریان. متظاهر.
حقوقش زیاد نبود ولی خوب کارشو دوست داشتم. این برای سومین باره به خاطر حرفهایی که میزنم و بهشون اعتقاد دارم از کاری کنار گذاشته میشم.
3- دوم عید، تو یه مهمونی کلی آدم نشستهبودیم و حرف میزدیم. میزبان ما تو اون شلوغی تلویزیون هم روشن کرده بود. روی یکی از کانالهای ماهواره. فکر کنم سیمای آزادی بود . هیچکس گوش نمیداد.
یهو برادرم داد زد ا... زیتون این عکس توئه؟ توجه همه به تلویزیون جلب شد. یکی از سرودهای تند مجاهدین داشت پخش میشد و همراش عکسی از اجتماع 8 مارس(روز زن) پارسال رو گذاشته بودن. فکر میکنم از اینترنت گرفته بودن. چند نفر تو عکس بودیم. من خودمو چون یادمه چی تنم بود زود شناختم ولی چیزی نگفتم... ولی اونا هم بعد از دقیق شدن گفتن: ا... آره، خودتی.
حالا بیا و ثابت کن من مجاهد نیستم و اینو روز جهانی زن تو پارک لاله ازم گرفتن. ولی مگه بعضیاشون باور میکردن؟ یه جوری نگام میکردن که انگار جرمی مرتکب شدم. بخصوص آقا وخانومی که روبهروم نشسته بودن. آقاهه شروع کرد به نصیحتم که عزیزم گولشونو نخور، اگه اینا بیان وضع بدتر میشه و هر کی مخالفشون باشه اعدامش میکنن و زودتر پاتو بکش کنار و... و خانمش مرتب بهش سقلمه میزد که هیس، حرف نزن... و با ترس منو نگاه میکرد. هر چی گفتم من عضوشون نیستم و اصلا عقایدم باهاشون فرق داره مگه باور میکردن. خانومه با لبخند مصنوعی وترس به شوهرش گفت: چیکارش داری؟ زیتونجون آزاده هر عقیدهای داشته باشه.
این گذشت تا اینکه چند روز پیش خانومه بهم تلفن زد و کلی سلام و احوالپرسی و احترام مصنوعی گفت: شوهرم شوخی کرد ها... یه وقت دلخور نیستی که ازش؟ گفتم نه خانم ...، ایشون که چیز بدی نگفتن.
(طفلک ترسیده بود شوهرش ترور بشه)
بعد با من و من پرسید از مجاهدین چه خبر؟ شوخیم گل کرد و گفتم مریم به شما خیلی سلام رسوند. با وحشت گفت کدوم مریم؟.گفتم رئیس جمهور ایران، مریم رجوی دیگه:)) گفت وای ببخشید باید برم... بعدا زنگ میزنم...غذام سوخت... و قطع کرد. دیگه هم زنگ نزد:)
این سیمای آزادی نمیشه صورتا رو شطرنجی کنه؟
4-رویا صدر، بیبیگل خودمون مقالهای در روزنامهی شرق جمعه نوشته به اسم:
"طنز مرادیکرمانی، صادق و صمیمی"
یعضی جملات اورا مینویسم:
"نگاه هوشنگ مرادیکرمانی بیشتر معطوف به عواطف انسانیست .نوشته او نابسامانیهای اقتصادی و اجتماعی را از زاویهی نگاه انسانی و عاطفی بررسی میکند.
ویژگی دیگر طنز در آثار مرادی کرمانی انتخاب آگاهانهی زبان طنز را برای نرمیبخشیدن یا تلطیف فضای اثر است. آدمهای آثار او زیر بختکی از فقر، نداری، بیعدالتی و مشکلات برخاسته از روابط غلط فرهنگی و تربیتی زندگی میکنند و طنز، زیستن در چنین فضایی را بر آنها ممکن میسازد. او طنز را در آثارش به کار میگیرد تا بار تلخی زندگی تراژیک قهرمانانش را برای خواننده تحملپذیرتر سازد."
ببینم لینکشو در شرق پیدا میکنم بذارم اینجا؟
5- نوشتهی شماره بالاییم قابل توجه کسایی که میگن چرا تو وبلاگاتون شعار مرگ بر فلانی و درود بر بیسار نمیدین؟ بهمون انگ محافظهکاری میزنن. دوست دارن وبلاگهامون در حد یه بیانیهی سیاسی و پرچم شخص بخصوصی بشه.
قبلا اینو گفتم که به نظر من یک خاطره وقتی که با هدف و نتیجهگیری درست تعریف بشه، یک نوشتهی طنز، یک داستان واقعی از دردهای اجتماع، یک داستان غیرواقعی ولی هدفمند، یک فیلم خوب، یکفیلمنامه، یک عکس، یک نقاشی و گاهی حتی یک مجسمه، یک شعر، یک جوک، یک گزارش فوتبال، یک مصاحبه و کلا هر اثر هنری که بتونه به مردم آگاهی بده و واقعات موجود و باعث و بانی بدبختی مردم رو در تار و پود اون اثر گنجوند، میتونه خیلی موثرتر از یک شعار سیاسی باشه.
و اونایی که میگن چرا به کسانی که ممکنه با نوشتههاشون مخالف باشم فحش نمیدم بگم که...
نظرمو در کامنت 28 نظرخواهی قبل خیلی نارسا و عجولانه و خوابالوده نوشتم. اگه شما چیزی از حرفام متوجه شدین به خودمم بگین:)
6- از فیلم گفتم که میتونه روی افکار سیاسی و اجتماعی مردم خیلی تاثیر بذاره. هر کارگردانی به شیوه ی مخصوص به خودش عقایدشو به فیلم تبدیل میکنه .
سایت CyberEnd داره برای انتخاب بهترین کارگردان رأیگیری میکنه. تا حالا بیضایی، کیارستمی، مهرجویی، شهیدثالث، تقوایی، کیمیایی و مخملباف بیشترین رأی رو آوردن. اگه به کارگردان بخصوصی علاقهدارید میتونید در این رأیگیری شرکت کنید.
7-عشق شادیست،
عشق آزادیست
عشق آغاز آدمیزادیست...
من شعرا و غزلهای هوشنگ ابتهاج رو خیلی دوست دارم.
تو گوگل گشتم زندگینامهشو پیدا کنم ولی متاسفانه هیچجا نبود. چرا تو اینترنت مطالب دربارهی هنرمندای بزرگمون اینقدر کمه؟
کسی هست که زندگینامهی ابتهاج رو داشته باشه؟ ممنون میشم بهم برسونید!
8- شوالیه: زماني آرماني داشتم به نام...
و با حقيقتي روبرو شدم به نام...
9-"داستين اليس" فيلمساز جوان ايرانی – آمريکايی که تابهحال ایران نیومده، کارتون زیبایی را به نام" بابک و دوستان" به کمک همسرش مستانه مقدم در آمریکا تهيه کرده که مورد استقبال تماشاگران قرار گرفته.
10- فرانگوپولیس: دلایل و عوارض دگرجنسگرایی و یا: معضلات نرمالیزه کردن!ا
این مقاله در واقع جوابیهایست به مطلب شرح به نام همجنسگرایی و همجنسبازی .
11- پسری آلمانی به نام veit که تو ارکات باهاش آشنا شدم، سایتی زده به نام: bringing-people-together
و نوشته:
I believe in one idea – bringing people together from different cultures and social classes can build intercultural understanding and reduce prejudices and intolerance. I travel the world to fascinate one million people with this idea and build a world wide web of friendly people. Please help me!
او از 15 جولای سال گذشته سفری رو دوردنیا شروع کرده تا عقایدشو گسترش بده و وقتی از سفر دست میکشه که حداقل یه میلیون نفر همعقیده و دوست پیدا کنه..
شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۴
چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۴
سرود کوهستان
1- چرا کسایی که میرن کوه دیگه سرود نمیخونن؟
از بزرگترا شنیدم که قبل از انقلاب، کوه یکی از اصلیترین سرگرمیهای دانشجوها بوده. در دستههای بزرگ پنجاه شصت نفری دختر و پسر میرفتن قلهای رو میزدن. در موقع استراحت و غذا بحثکی میکردن. هم خودسازی جسمی بوده و هم روحی. و در بین راه همه سرود میخوندن. همه باهم. همه شعرها رو بلد بودن!
نه مثل الان که اگه یه نفر یه آهنگ مثلا اندی یا گوگوش رو شروع میکنه هنوز دوسه خطشو نخونده بقیهشو یادش میره و هیچکس هم بلد نیست ادامه بده و دوروز بعد هم این آهنگ از مد میافته. چه طلسمی در سرودهای قدیمی کوه هست که هرگز قدیمی نمیشن و همیشه زیبان؟
مثلا این سرود که تازه یادش گرفتم و با آهنگ" کازاچوک" خونده میشه:
"زوزهی باد"
زوزهی باد و بوران و توفان
کفش پاره بگذر از کوهها.
برای پیروزی بهار فردا
آنجا که میدرخشد خورشید
تا جان در تن و شور در سر داریم،
تا آتش در خون خود داریم
از پای ننشینیم از راهی کمر بستیم
ما پیمان فتح در دل داریم.
آهنگ...(هوله کازاچوک، هوله کازاچوک، کا- زا- چوک)
تودهی خلق روزی شود چیره
برکند این خانهی بیداد.
افراشته گردد پرچم انقلاب تا
برفراز کوههای ایران
راه ما راه تودهها باشد
انقلاب با پیروزی باشد.
برای پیروزی بهار فردا
آنجا که میدرخشد خورشید...
2- وسوسهی کوه رفتن هیچوقت دست از سرم بر نمیداره. تا از خونه میام بیرون، همینکه چشمم به کوه میفته دیگه نمیتونم مقاومت کنم. اگه بتونم حتی شده نیمساعت دیرتر برم سرکارم حتما یه چند صد متری از کوه بالا میرم و اگه دیرم شده باشه، تموم روز به فکر اینم که عصر موقع برگشتن یه کم به آغوش کوه پناه ببرم، و بیاختیار لبخند میزنم. خونه نزدیک کوه داشتن این مزیت بزرگ رو داره. خوشبختانه بیشتر اوقات کفش راحت پامه. ولی خوب کفش کوهم کهنهتره ولی بیخیال نوئی کفش.
اینجا که من هستم وسط هفته خیلی خلوته. کوهش هم همینطور. مامانم ازم قول گرفته که وسط هفته تنها نرم. منم قول دادم ولی مگه میشه بغل گوش کوه بود و نرفت؟
یه روز تعطیلیم(نه تعطیل رسمی) داشتم میرفتم بانک تا چکپولهایی که بابام داده بود به حسابی بریزم. کوه رو که دیدم دل و دین باختم و گفتم بانک دیر نمیشه. ولی وسط راه یهو ترسم گرفت. چرا پولهای بابامو با خودم آورده بودم. پول قسط بود و میدونستم به سختی جورش کرده.
تموم راه به خودم فحش دادم اگه یکی بهم حمله کنه و پولارو بدزده من جواب بابامو چی بدم؟...
خلاصه به سلامت رفتم و برگشتم و با روحیهی شاد رفتم بانک.
چندماه بعد دوباره بازم حدود نیم میلیون چکپول همرام بود. ماشین هم بیرون آورده بودم. چشمم خورد به کوه و آه از نهادم بلند شد. ساعت 8:30 صبح بود و ساعت 10 باید در جلسهای میبودم. یاد ترس اوندفعهم افتادم. دیگه عمرا با کیف برم. اونم با کیف نو و پُر پول. گفتم سریع میرم بانک پولو میریزم و برمیگردم و دلی از عزا در میارم. در زندگیم هیچجا مثل کوه احساس آرامش و لذت نمیکنم و تنهایی کوه رفتن رو هم خیلی دوست دارم.
اینبار هم از معدود وقتایی بود که کمی ترسیدم. صدای زوزهی باد میومد و
گاهی صدای خش خش سنگ بدون اینکه کسی اونورا باشه. پیش خودم گفتم کاش چکپولا همرام بود که اگه کسی بهم حمله کرد پولا رو بدم بهش تا کاری با خودم نداشته باشه. به جای چاقوی کوهم خودکاری فلزی از کیفم درآوردم و مثل چاقو دستم گرفتم.
بعد از زدن یه قلهی کوچولو( چیزی در حد یه تپه) ساعتو نگاه کردم دیدم دیر شده.
موقع برگشتن به جوونههای تازه دراومده و زیبای درختا نگاه میکردم و آواز میخوندم. خوشی عمیقی احساس میکردم که صدایی پشت سرم شنیدم. یواش کردم. دیدم اونم ایستاد. تند کردم اونم تند کرد. برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم یه آقاهه که گونی بزرگ و سفیدی دستشه (ازونا که از الیاف پلاستیکی ساخته شدن و 50 کیلو برنج توش جا میشه) چند متری بیشتر با من فاصله نداره. درست پشت سر من. ترسیدم ترسمو نشون بدم. راهمو ادامه دادم ولی تندتر. دیدم از این همه راه بازم عدل داره پشت من راه میاد. از فکر اینکه تو گونیش جسد یه دختره و میخواد منو هم بکشه بر خودم لرزیدم( نمیدونم چطور این فکر اومد تو سرم). با ترس برگشتم عقب رو نگاه کردم و ایندفعه به گونیش دقیقتر شدم. واقعا قطرههای خون ازش میچکید. با چشمای گشادشده نگاهمو آوردم بالاتر دیدم چشمای آقاهه عین روباهه. کشیده و باریک و گوشههاش رو به بالا. داشتم غش میکردم و فشار دستم رو روی خودکار بیشتر شد. حیرون نگاهش میکردم که فاصلهش با من کم و کمتر میشد. کت و شلوار کهنهی خاکستری تیره تنش بود. و کاکل موهاش رو پیشونیش افتاده بود. یادم افتاد وقتی کلیدر رو میخوندم برادر کوچیکهی گلمجمد که فکر کنم اسمش بیگمحمد بود رو اینشکلی مجسم میکردم. عجب بیگمحمد قاتلی:(
چشمامو بستم و منتظر ضربهی چاقوش موندم. درست چند سانتیمتر به من مونده بود راهشو کج کرد.( این چندمین باریه که مردی از اینکه حس میکنه من ممکنه تو کوه ترسیده باشم، سوء استفاده میکنه و یه جوری نشون میده که میخواد واقعا حمله کنه) خوب شد جیغ نزده بودم. یعنی اصلا فکر نکنم اگه میخواستم هم صدام در میومد. از من گذشت و یه بار با لبخند برگشت منو نگاه کرد. من یواش کردم تا فاصلهمون با هم زیاد شه. وقتی از سر پیچی گذشت و ندیدمش دوباره حالت سرخوشیم برگشت. برای دور شدن از اون حالت سوت میزدم و از فکر احمقانهم خندهم گرفته بود که...
دیدم آقاهه درست سرراه باریکی که چارهای جز گذشتن ازونجا ندارم وایساده. گونیشو که معلوم بود سنگینه زمین گذاشت و شروع کرد با سختی چیزایی از تو گونی درآوردن. جسد مثلهشدن دختری بود حتما:( از دور که اینطوری بود. راه برگشت نداشتم. با پاهایی لرزان رفتم جلو. تقریبا تموم راه رو گرفته بود و اینور و اون ور دیوارههای غیر قابل عبور داشت. هر چی جلوتر میرفتم سعی میکردم تیکه تیکههای چیزی که زمین میذاره بهتر ببینم. رنگ خاک داشتن یا پوست بیلباس انسان. خون ازشون میچکید. دیگه نفسم در نمیومد و دهنم خشک خشک شده بود.
تا وقتی درست بالای سر اون چیزا نرسیدم نفهمیدم که پرندههایی هستن که آقاهه شکار کرده بود. بیکمحمد با افتخار بالای سر اجساد کبکها گرگی نشسته بود و به من لبخند میزد:
- ترسیدی خانوم؟ اینا رو همه خودم شکار کردم.
به سختی آب دهنمو قورت دادم. با رقت بهشون نگاه میکردم.
تونستم بگم:
- حیوونیا.. آخی...گناه دارن.
- چی گناه دارن؟ نمیدونی چه آبگوشت خوشمزهای باهاشون میشه درست کرد.
دونه دونه بلندشون کرد و سنشون رو از پاهاشون حدس زد.
- این دو سالشه ببین اینو!
و برجستگی پشت پاهاشو نشونم داد.
- اینیکی شش ماهشه و این یکی یه سالشه.
با ذوق تورشو نشون داد.
- با این گرفتم همه رو.
بعد فکری کرد و با خوشحالی اون یه سالههه رو به طرفم دراز کرد.
- بیا، این مال تو. ببرش!
تا حالا توجه نکرده بودم هیچکدوم سر ندارن و خون از گردناشون اومده بود. نگاهم تو کیسه افتاد. پر از سر کبک با نوکقرمز قشنگشون. احساس کردم تو گلوم بغض عین یه لقمهی گنده گیر کرده. حالت تهوع هم داشتم. چشمام میسوخت. فقط تونستم با ناراحتی تندتند کلهمو به علامت "نه" تکون بدم.
یه کم جا خورد.چند ثانیهای همونجور دستش دراز بود و کبک یه ساله رو جلوم نگه داشته بود و بهم خیره شده بود.بعد از مدتی به خودش اومد و با ناباوری شروع کرد کبکا رو از رو زمین جمع کردن و دوباره تو گونی انداختن . دمغ راه رو باز کرد و خودشو کشید کناری و گفت:
- به کسی نگی ها. شکار کبک قدغنه! حالا برو...
از نگاهش میشد فهمید که داره فکر میکنه عجب آدم ناسپاسی! لابد فکر میکرد داره بهم لطف میکنه. فکر میکرد کبک رو میگیرم و بهش میگم عجب مرد شجاع و قوییی. داشت فکر میکرد اشکال کارش کجا بوده
تا پایین حالم گرفته بود . سعی کردم عین بچهلوسا گریه نکنم.
به جلسه دیر رسیدم و برعکس همیشه ساکت بودم.همهش در فکر این بودم. خانوادهی اون مرد لابد گرسنهن که پرندههای به این زیبایی رو میکشن و میخورن...
3-این شماره در مورد یکی از فامیلای پست مدرن مامانمه که تعطیلات تابستونی اومده بود ایران. بعد از 25 سال. و احساسات رقیقش نسبت به حیوونا که ما درکش نمیکردیم و بعضیا بهش میخندیدن..
اون بغض پرندهها هنوز تو گلومه و نمیتونم بنویسم... دفعهی بعد ایشالا.
4-داشتم تو سایت دوات رضاقاسمی سیر میکردم و لینکایی که داده بود باز میکردم. که یهو در یکی از مصاحبهها چهرهی آشنایی دیدم. فریبا صدیقیم. من این خانم رو وقتی ایران بود در یه مهمونی اقلیتمذهبی دیده بودم. اگه اشتباه نکنم شوهرش خلبان بود. اصلا فکر نمیکردم نویسنده باشه. هرچند از صحبتاش متوجه شده بودم خیلی فهمیده و روشنفکره. لازم شد کتابشو گیر بیارم و بخونم.
شیرین دقیقیان هم از همکیشان فریباست که او هم دستی در نوشتن داره.
5- دوستی در نظرخواهیم پرسیده بود قبلا سایتی تو لینکای وبلاگم داشتم که بیشتر کتابا رو میشد مجانی ازش داونلود کرد. هنوزم هستش. سایت کتابهای رایگان فارسی. نمیدونم چطور میشه کتابی رو توش پیدا کرد. شاید با جستجوی گوگل در اون پایین سایت هست.
6- اسم رایگان اومد. اینروزا هر وبلاگی رو که در پرشینبلاگ باز میکنی. در تبلیغ بالاش یا عکس کروبی رو میبینی یا رفسنجانی، برای انتخابات رئیس جمهور. تناقض جالبیه. تو وبلاگ میخونی که نویسندهش میگه هرگز رأی نمیدم یا انتقادهای کوبندهای علیه رفسنجانی نوشته اونوقت عکسش بالای وبلاگشه:) تبلیغات گران برای نویسندهی وبلاگ و رایگان برای پرشینبلاگ...
7-آقای خاتمی در مورد دستدادن با موسیقصاب( موشه کاتسف) گفته:
" من نبودم دستم بود. تقصیر آستینم بود."
8- سایت خوبی در مورد ناشنواها...
۹- سایت گیسوکمند عزیز... لینک از طریق ویولت
۱۰- این نوشتهی زیبای مرضیهی ستوده در مورد سفرش به تهران رو از دست ندید.(از سایت شهروند)
نوع نگاه فردی که 20 سال از ایران دور بوده و به فضای پراز آرامش کانادا خو گرفته جالبه. چیزایی که ما هر روز میبینیم و داریم انجامش میدیم ولی دیگه برامون عادت شده و عجیب نیست. همهمون برای خودمون یه پا هنرمندیم ها...
خیلی نکات خوبی توش هست و چون طولانیه پیشنهاد میکنم با خیال راحت آفلاین بخونید تا فشار اسمزی جیبتون بالا نره:)
۱۱- هر وقت كه فيلم تلما و لوئيز را نگاه مي كنم آرزو مي كنم اي كاش يك اسلحه داشتم ...
از بزرگترا شنیدم که قبل از انقلاب، کوه یکی از اصلیترین سرگرمیهای دانشجوها بوده. در دستههای بزرگ پنجاه شصت نفری دختر و پسر میرفتن قلهای رو میزدن. در موقع استراحت و غذا بحثکی میکردن. هم خودسازی جسمی بوده و هم روحی. و در بین راه همه سرود میخوندن. همه باهم. همه شعرها رو بلد بودن!
نه مثل الان که اگه یه نفر یه آهنگ مثلا اندی یا گوگوش رو شروع میکنه هنوز دوسه خطشو نخونده بقیهشو یادش میره و هیچکس هم بلد نیست ادامه بده و دوروز بعد هم این آهنگ از مد میافته. چه طلسمی در سرودهای قدیمی کوه هست که هرگز قدیمی نمیشن و همیشه زیبان؟
مثلا این سرود که تازه یادش گرفتم و با آهنگ" کازاچوک" خونده میشه:
"زوزهی باد"
زوزهی باد و بوران و توفان
کفش پاره بگذر از کوهها.
برای پیروزی بهار فردا
آنجا که میدرخشد خورشید
تا جان در تن و شور در سر داریم،
تا آتش در خون خود داریم
از پای ننشینیم از راهی کمر بستیم
ما پیمان فتح در دل داریم.
آهنگ...(هوله کازاچوک، هوله کازاچوک، کا- زا- چوک)
تودهی خلق روزی شود چیره
برکند این خانهی بیداد.
افراشته گردد پرچم انقلاب تا
برفراز کوههای ایران
راه ما راه تودهها باشد
انقلاب با پیروزی باشد.
برای پیروزی بهار فردا
آنجا که میدرخشد خورشید...
2- وسوسهی کوه رفتن هیچوقت دست از سرم بر نمیداره. تا از خونه میام بیرون، همینکه چشمم به کوه میفته دیگه نمیتونم مقاومت کنم. اگه بتونم حتی شده نیمساعت دیرتر برم سرکارم حتما یه چند صد متری از کوه بالا میرم و اگه دیرم شده باشه، تموم روز به فکر اینم که عصر موقع برگشتن یه کم به آغوش کوه پناه ببرم، و بیاختیار لبخند میزنم. خونه نزدیک کوه داشتن این مزیت بزرگ رو داره. خوشبختانه بیشتر اوقات کفش راحت پامه. ولی خوب کفش کوهم کهنهتره ولی بیخیال نوئی کفش.
اینجا که من هستم وسط هفته خیلی خلوته. کوهش هم همینطور. مامانم ازم قول گرفته که وسط هفته تنها نرم. منم قول دادم ولی مگه میشه بغل گوش کوه بود و نرفت؟
یه روز تعطیلیم(نه تعطیل رسمی) داشتم میرفتم بانک تا چکپولهایی که بابام داده بود به حسابی بریزم. کوه رو که دیدم دل و دین باختم و گفتم بانک دیر نمیشه. ولی وسط راه یهو ترسم گرفت. چرا پولهای بابامو با خودم آورده بودم. پول قسط بود و میدونستم به سختی جورش کرده.
تموم راه به خودم فحش دادم اگه یکی بهم حمله کنه و پولارو بدزده من جواب بابامو چی بدم؟...
خلاصه به سلامت رفتم و برگشتم و با روحیهی شاد رفتم بانک.
چندماه بعد دوباره بازم حدود نیم میلیون چکپول همرام بود. ماشین هم بیرون آورده بودم. چشمم خورد به کوه و آه از نهادم بلند شد. ساعت 8:30 صبح بود و ساعت 10 باید در جلسهای میبودم. یاد ترس اوندفعهم افتادم. دیگه عمرا با کیف برم. اونم با کیف نو و پُر پول. گفتم سریع میرم بانک پولو میریزم و برمیگردم و دلی از عزا در میارم. در زندگیم هیچجا مثل کوه احساس آرامش و لذت نمیکنم و تنهایی کوه رفتن رو هم خیلی دوست دارم.
اینبار هم از معدود وقتایی بود که کمی ترسیدم. صدای زوزهی باد میومد و
گاهی صدای خش خش سنگ بدون اینکه کسی اونورا باشه. پیش خودم گفتم کاش چکپولا همرام بود که اگه کسی بهم حمله کرد پولا رو بدم بهش تا کاری با خودم نداشته باشه. به جای چاقوی کوهم خودکاری فلزی از کیفم درآوردم و مثل چاقو دستم گرفتم.
بعد از زدن یه قلهی کوچولو( چیزی در حد یه تپه) ساعتو نگاه کردم دیدم دیر شده.
موقع برگشتن به جوونههای تازه دراومده و زیبای درختا نگاه میکردم و آواز میخوندم. خوشی عمیقی احساس میکردم که صدایی پشت سرم شنیدم. یواش کردم. دیدم اونم ایستاد. تند کردم اونم تند کرد. برگشتم عقب رو نگاه کردم دیدم یه آقاهه که گونی بزرگ و سفیدی دستشه (ازونا که از الیاف پلاستیکی ساخته شدن و 50 کیلو برنج توش جا میشه) چند متری بیشتر با من فاصله نداره. درست پشت سر من. ترسیدم ترسمو نشون بدم. راهمو ادامه دادم ولی تندتر. دیدم از این همه راه بازم عدل داره پشت من راه میاد. از فکر اینکه تو گونیش جسد یه دختره و میخواد منو هم بکشه بر خودم لرزیدم( نمیدونم چطور این فکر اومد تو سرم). با ترس برگشتم عقب رو نگاه کردم و ایندفعه به گونیش دقیقتر شدم. واقعا قطرههای خون ازش میچکید. با چشمای گشادشده نگاهمو آوردم بالاتر دیدم چشمای آقاهه عین روباهه. کشیده و باریک و گوشههاش رو به بالا. داشتم غش میکردم و فشار دستم رو روی خودکار بیشتر شد. حیرون نگاهش میکردم که فاصلهش با من کم و کمتر میشد. کت و شلوار کهنهی خاکستری تیره تنش بود. و کاکل موهاش رو پیشونیش افتاده بود. یادم افتاد وقتی کلیدر رو میخوندم برادر کوچیکهی گلمجمد که فکر کنم اسمش بیگمحمد بود رو اینشکلی مجسم میکردم. عجب بیگمحمد قاتلی:(
چشمامو بستم و منتظر ضربهی چاقوش موندم. درست چند سانتیمتر به من مونده بود راهشو کج کرد.( این چندمین باریه که مردی از اینکه حس میکنه من ممکنه تو کوه ترسیده باشم، سوء استفاده میکنه و یه جوری نشون میده که میخواد واقعا حمله کنه) خوب شد جیغ نزده بودم. یعنی اصلا فکر نکنم اگه میخواستم هم صدام در میومد. از من گذشت و یه بار با لبخند برگشت منو نگاه کرد. من یواش کردم تا فاصلهمون با هم زیاد شه. وقتی از سر پیچی گذشت و ندیدمش دوباره حالت سرخوشیم برگشت. برای دور شدن از اون حالت سوت میزدم و از فکر احمقانهم خندهم گرفته بود که...
دیدم آقاهه درست سرراه باریکی که چارهای جز گذشتن ازونجا ندارم وایساده. گونیشو که معلوم بود سنگینه زمین گذاشت و شروع کرد با سختی چیزایی از تو گونی درآوردن. جسد مثلهشدن دختری بود حتما:( از دور که اینطوری بود. راه برگشت نداشتم. با پاهایی لرزان رفتم جلو. تقریبا تموم راه رو گرفته بود و اینور و اون ور دیوارههای غیر قابل عبور داشت. هر چی جلوتر میرفتم سعی میکردم تیکه تیکههای چیزی که زمین میذاره بهتر ببینم. رنگ خاک داشتن یا پوست بیلباس انسان. خون ازشون میچکید. دیگه نفسم در نمیومد و دهنم خشک خشک شده بود.
تا وقتی درست بالای سر اون چیزا نرسیدم نفهمیدم که پرندههایی هستن که آقاهه شکار کرده بود. بیکمحمد با افتخار بالای سر اجساد کبکها گرگی نشسته بود و به من لبخند میزد:
- ترسیدی خانوم؟ اینا رو همه خودم شکار کردم.
به سختی آب دهنمو قورت دادم. با رقت بهشون نگاه میکردم.
تونستم بگم:
- حیوونیا.. آخی...گناه دارن.
- چی گناه دارن؟ نمیدونی چه آبگوشت خوشمزهای باهاشون میشه درست کرد.
دونه دونه بلندشون کرد و سنشون رو از پاهاشون حدس زد.
- این دو سالشه ببین اینو!
و برجستگی پشت پاهاشو نشونم داد.
- اینیکی شش ماهشه و این یکی یه سالشه.
با ذوق تورشو نشون داد.
- با این گرفتم همه رو.
بعد فکری کرد و با خوشحالی اون یه سالههه رو به طرفم دراز کرد.
- بیا، این مال تو. ببرش!
تا حالا توجه نکرده بودم هیچکدوم سر ندارن و خون از گردناشون اومده بود. نگاهم تو کیسه افتاد. پر از سر کبک با نوکقرمز قشنگشون. احساس کردم تو گلوم بغض عین یه لقمهی گنده گیر کرده. حالت تهوع هم داشتم. چشمام میسوخت. فقط تونستم با ناراحتی تندتند کلهمو به علامت "نه" تکون بدم.
یه کم جا خورد.چند ثانیهای همونجور دستش دراز بود و کبک یه ساله رو جلوم نگه داشته بود و بهم خیره شده بود.بعد از مدتی به خودش اومد و با ناباوری شروع کرد کبکا رو از رو زمین جمع کردن و دوباره تو گونی انداختن . دمغ راه رو باز کرد و خودشو کشید کناری و گفت:
- به کسی نگی ها. شکار کبک قدغنه! حالا برو...
از نگاهش میشد فهمید که داره فکر میکنه عجب آدم ناسپاسی! لابد فکر میکرد داره بهم لطف میکنه. فکر میکرد کبک رو میگیرم و بهش میگم عجب مرد شجاع و قوییی. داشت فکر میکرد اشکال کارش کجا بوده
تا پایین حالم گرفته بود . سعی کردم عین بچهلوسا گریه نکنم.
به جلسه دیر رسیدم و برعکس همیشه ساکت بودم.همهش در فکر این بودم. خانوادهی اون مرد لابد گرسنهن که پرندههای به این زیبایی رو میکشن و میخورن...
3-این شماره در مورد یکی از فامیلای پست مدرن مامانمه که تعطیلات تابستونی اومده بود ایران. بعد از 25 سال. و احساسات رقیقش نسبت به حیوونا که ما درکش نمیکردیم و بعضیا بهش میخندیدن..
اون بغض پرندهها هنوز تو گلومه و نمیتونم بنویسم... دفعهی بعد ایشالا.
4-داشتم تو سایت دوات رضاقاسمی سیر میکردم و لینکایی که داده بود باز میکردم. که یهو در یکی از مصاحبهها چهرهی آشنایی دیدم. فریبا صدیقیم. من این خانم رو وقتی ایران بود در یه مهمونی اقلیتمذهبی دیده بودم. اگه اشتباه نکنم شوهرش خلبان بود. اصلا فکر نمیکردم نویسنده باشه. هرچند از صحبتاش متوجه شده بودم خیلی فهمیده و روشنفکره. لازم شد کتابشو گیر بیارم و بخونم.
شیرین دقیقیان هم از همکیشان فریباست که او هم دستی در نوشتن داره.
5- دوستی در نظرخواهیم پرسیده بود قبلا سایتی تو لینکای وبلاگم داشتم که بیشتر کتابا رو میشد مجانی ازش داونلود کرد. هنوزم هستش. سایت کتابهای رایگان فارسی. نمیدونم چطور میشه کتابی رو توش پیدا کرد. شاید با جستجوی گوگل در اون پایین سایت هست.
6- اسم رایگان اومد. اینروزا هر وبلاگی رو که در پرشینبلاگ باز میکنی. در تبلیغ بالاش یا عکس کروبی رو میبینی یا رفسنجانی، برای انتخابات رئیس جمهور. تناقض جالبیه. تو وبلاگ میخونی که نویسندهش میگه هرگز رأی نمیدم یا انتقادهای کوبندهای علیه رفسنجانی نوشته اونوقت عکسش بالای وبلاگشه:) تبلیغات گران برای نویسندهی وبلاگ و رایگان برای پرشینبلاگ...
7-آقای خاتمی در مورد دستدادن با موسیقصاب( موشه کاتسف) گفته:
" من نبودم دستم بود. تقصیر آستینم بود."
8- سایت خوبی در مورد ناشنواها...
۹- سایت گیسوکمند عزیز... لینک از طریق ویولت
۱۰- این نوشتهی زیبای مرضیهی ستوده در مورد سفرش به تهران رو از دست ندید.(از سایت شهروند)
نوع نگاه فردی که 20 سال از ایران دور بوده و به فضای پراز آرامش کانادا خو گرفته جالبه. چیزایی که ما هر روز میبینیم و داریم انجامش میدیم ولی دیگه برامون عادت شده و عجیب نیست. همهمون برای خودمون یه پا هنرمندیم ها...
خیلی نکات خوبی توش هست و چون طولانیه پیشنهاد میکنم با خیال راحت آفلاین بخونید تا فشار اسمزی جیبتون بالا نره:)
۱۱- هر وقت كه فيلم تلما و لوئيز را نگاه مي كنم آرزو مي كنم اي كاش يك اسلحه داشتم ...
انتخابات..گروگانگیری.....
1- قفس
قفس این قفس این قفس...
پرنده
در خواباش از یاد میبرد
من اما در خواب میبینماش
که خود
به بیداری
نقشی به کمالام
از قفس...
(شاملو)
2- بدبین نیستم. اما این سوالها هم برام پیش اومده:
چطور شده که گروگانگیر مدرسهی رازی درست در زمانی که قالیباف از ریاست پلیس ایران استعفا داده، خواستار حضور قالیباف در محل شده و در واقع اونو مرهم دردش دونسته ؟ و چطور شده درست در همین دو روز استعفای قالیباف سه پسر مست به مدرسهای دخترانه حمله میکنن و حملات مشابه دیگری به مدارس دیگری!
آیا طرفداران قالیباف این کارا رو میکنن که بگن قالیباف رئیس جمهوری خواهد شد که امنیت رو برای مردم به ارمغان میاره؟ آیا این کارا برای توجیه ورود نیروی انتظامی به مدارس نیست؟ نمیخوان یه کاری کنن که خود مردم التماس کنن که آهای سران مملکت وضعیت ناامنه. ترو خدا برای رفاه حال دانشآموزان و دانشجوهامون تو هر مدرسه و دانشگاه چند نیروی انتظامی بگذارید؟
3- نکتهی جالبی که در مورد این گروگانگیری در روزنامهی ایران خوندم اینه که بچههای کلاسی که گروگان گرفته شده بودن عجیب به این گروگانگیر(مهدی) علاقه پیدا کرده بودن . به طوری که وقتی از طرف نیروی انتظامی یه تکتیرانداز میخواد از اونور پنجره بهش شلیک کنه بچههای کلاس داوطلبانه همهشون میان کنار پنجرهی داخل کلاس که تیر به مهدی نخوره. وقتی گرفتنش خیلی از بچهها براش گریه کردن و پلیسها رو قسم دادن که مهدی رو اذیت نکنن. گفتن اون تقصیر نداره و به خاطر شکست از عشق قاط زده:) بچههای الان چه جالبن....
4- یکی از دوستان من تعطیلات عید همراه با خانواده رفته بود هندوستان.
چقدر از آثار تاریخیش تعریف میکنه. او که همیشه متعصبانه به آثار تاریخی اصفهان علاقه داشت و بهشون افتخار میکرد، میگفت اصفهان یکصدم زیبایی و شکوه هند رو نداره. در واقع انگشت کوچیکهش نمیشه.
ولی...
چیزی که دراین سفر دوستمو خیلی اذیت کرده فقر شدید مردم هند و اوضاع ظاهری خیابونا و کوچههاش و نوع زندگی مردم هنده.
میگفت تا اونجایی که تحقیق کردم چیزی به نام مالکیت خونه(اونطور که در ایران جا افتاده) در هند وجود نداره. ما میگیم در ایران مثلا فلان درصد(مثلا 60٪. ) مردم خونه یا آپارتمان شخصی دارن و بقیه مستأجرن. اما در هند فقط 40٪ مردم اصلا با پدیدهای به نام خونه آشنان. حالا چه شخصی و چه استیجاری.
شبا در خیابونها و کوچههای هند هزاران نفر در کوچه و خیابون میخوابن. خوشبختهاشون در کارتن، بلوکهای سیمانی، اتاقکهایی 4 متر مربعی که با تیر و تخته و مشمع نایلونی درست شده و گاهی شش نفر در اونا زندگی میکنن.
به حمام و محلهای شستشو دسترسی ندارن. وضع ظاهری ناجوری دارن. نوع غذای مردم عادی هند کیفیتش پایینه. چون معمولا گوشت نمیخورن. غذاشون تشکیل شده از غذاهای نشاستهای که با فلفل و نمک قابل خوردن شدن. میوه و ویتامینها که براشون غذای لوکس و متعلق به پولدارا محسوب میشه.
و متاسفانه مردم هند از این وضع راضیان. شکایتی ندارن. هیچ روحیهی اعتراض در اونها نیست. و دوستم علتشو در مذهبی بودنشون میدونه. چون دین اونا رو به صبر و تحمل دعوت میکنه. در واقع اونا به حق و حقوقشون واقف نیستن.
در کنار یه قصر زیبا و گرانقیمت میبینی 40 تا خونهی حصیری کوچک هست. ولی به همدیگه کاری ندارن. هر روز ممکنه شاهد ورود انواع و اقسام غذاها و خوراکیهایی باشن که وارد این قصر میشه ولی سرشون تو کار خودشونه. اون پولداره هم بودن ِ این کپرهای حصیری و نایلونی براش معمولی و بدیهیه.
دوستم میگفت در هر کوچهای مجسمهای یا عبادتگاه کوچکی، مثل سقاخونههای ما، هست که مردم هر روز به اونها سر میزنن و از اینکه زندهان خدا رو شکر میکنن.
واقعا حق انسان کجاست؟ این زندگیه؟
5- در رادیو تلویزیون مرتب اعلام میکردن که امسال 40 میلیون نفر ایرانی به سفر رفتن. یعنی بیش از نصف مردم. یعنی از هر 5 خانوادهای که شما میشناسید 3 خانواده باید به سفر نوروزی رفته باشه. ولی واقعا اینطور نبود. اینا میخوان بگن مردم ایران در این حکومت بسیار خوشبختن.
بیشتر آشنا و فامیل و درو همسایهی ما هیچجا نرفتن. تازه این که شهرهای بزرگشه. مردم شهرستانهای کوچک و روستاها خیلی کمتر از اینا رفتن. آخه هتل شبی 40 هزار تومن برای یه خانواده میصرفه با این وضع درآمدها؟ خرجهای دیگه بماند!
6- دوسه روز تهران بودم ولی به علت اربعین و روز وفات و اینا متاسفانه تأترها بسته بودن. تأتر شهر "چشماندازی از پل" نوشتهی آرتور میلر رو نمایش میده. کارگردان: منیژه محامدی. طراح صحنه و لباس: ملکجهان خزائی( که من کارشو خیلی دوست دارم) و بازیگران: حبیب دهقاننسب، مهوش افشارپناه، محمد شیری، فرناز رهنما و...
7- دست در دست یار در خیابون جمهوری قدم میزدیم( برای جریحهدار نشدن احساسات عمومی قراره آقای ابطحی برامون یه صیغهی محرمیت اینترنتی بخونه! ) میخواستیم از خیابون فردوسی رد شیم که چراغ پیادهها قرمز شد. روبهرومون، اونور خیابون، دیدیم که یه دستهی بزرگ توریست از شمال به جنوب خیابون فردوسی دارن از چراغ سبز پیادهرو خیابون جموری رد میشن. تیپ راهرفتنشون نشون میداد خیلی میترسیدن یه جورایی همه به هم چسبیده بودن. موهای سفید و یا جوگندمیشون حکایت از مسن بودن اکثر اونا میکرد. تو این جمعیت نسبتا زیاد(شاید حدود صد نفر) به غیر از دوسه نفرشون هیچ خانمی مانتو نپوشیده بود. یه بلوز شلوار و یه روسری کوچیک. خیلیهاشون تپل بودن. وضع ظاهری و نوع لباسا نشون میداد از طبقات بالای اجتماع نیستن. توجه کردم بیشترشون از ترس حتی به مردم نگاه نمیکردن. چهار نفرشون مونده بود رد شن که ناغافل چراغ اونا قرمز شد و مال ما سبز. اون چهار نفر به قدری هیجانزده و ترسان شده بودن که جیغهای کوتاهی میکشیدن. و چهارتایی دستهمدیگه رو چسبیده بودن. راهنما که جلوی جمعیت بود و بقیه همگروهیشون بدون توجه به اینا تند تند به طرف پایین میرفتن و جیغ اینا رو نمیشنیدن.
وقتی ما بهشون رسیدیم. گفتم گناه دارن یه کم بهشون آرامش بدم تا از این حالت دربیان. به زن و شوهر پیری که جلوتر بودن به انگلیسی گفتم به کشور ما خوشاومدین. زنه جوری رفت پشت شوهرش، انگار میخوام ترورش کنم:) وقتی فهمید چی گفتم یه کم ترسش ریخت و اومد جلو. با لبخندی زوری گفت ممنون. گفتم از کشور ما خوشتون اومده؟ با تردید و ترس گفت تازه دیروز رسیدیم و هیچ شناختی از ایران و مردمش نداریم. گفتم امیدوارم بهتون خوش بگذره و هَو اِ گود تایم و از این حرفا. شوهرش خندید و گفت زنم یه کم میترسه.(البته خودش دست کمی نداشت) چراغ سبز شده بود ولی هنوز ماشینا میومدن. دیدیم اینکاره نیستن، بردیمشون اون ور خیابون و گفتیم اگه بدوین به هم توریهاتون میرسید. خیلی تشکر کردنکردن و دویدن. قبلش گفتن از کشور اتریش و شهر وین اومدن !
این بود کار نیک ما.
توضیح: در تاریخ، بردن افراد مسن به اونور خیابون، از کلاسیکترین کارهای نیک شناخته شده است:)
8- چند قدم دور نشده بودیم که پسر جوون کاغذ به دستی بهمون نزدیک شد و گفت میشه وقتتونو بگیرم؟ چندتا سوال دارم.
سیبا جان گفت ببخشید عجله داریم. اما من که فضولیم گل کرده بود گفتم سوال مربوط به چیه؟ گفت انتخابات. هر چی پرسیدم از طرف کجا، نگفت. فهمیدم دولتیان. گفتم من شرکت میکنم. خیرهسری در جلوی یار:))
جوابهای منو خودش در کاغذ وارد میکرد.
اونجا که پرسید در انتخابات شرکت میکنید ؟دیدم بعدش یه عالمه سوال هست که مثلا چرا به فلانی رای می دین و.... با اطمینان و برای سوزوندن دماغش و اینکه سیبا جان دیرش شده بود. بلند و با قاطعیت گفتم نه!:) گفت چرا؟ گفتم چون کاندیداهای مورد علاقهی من صلاحیتشون قبول نمیشه هیچوقت. اونقدر کنف شد که اینا رو وارد نکرد و از خیر سوالهای بعدی گذشت و با اخم گفت مرسی(یعنی هری).
با خنده دور شدیم!
9-داگویل – بیان درنده خویی و ویرانی
تحلیل فیلم "داگویل" از حسین نوشآذر.
با خوندن این نقد خیلی دوست دارم این فیلمو گیر بیارم و بخونم.
10- در نقشهی اهواز طوری در مورد پل سیاه نوشته بود که فکر کردم با پل اصلی یکیه و حتی اینو زیر عکس پل معلق توضیح داده بود. عادل در نظرخواهیم نوشته که پل سیاه فقط برای ریل قطاره و انتقال گاز یا آب یا نفته. و پل معلق پل معروف اهوازه که ماشینا از روش رد میشن. ممنون . تصحیحش میکنم.
عکس رو از وبلاگ موومان پنجم کش رفتم.
11- اگه بتونم میخوام چند عکس دیگه از سفر به خوزستان بذارم. یه تعدادیش هم تو دوربینه که چون فیلم 36 تایی هنوز تموم نشده خسیسیم میاد بدم ظاهرشون کنن:) ایشالا با سفر نوروزی بعدی یهو چاپشون میکنم:)
عکس بالای مطلب قبلی مجسمهی هرکول در حال خفه کردن شیره که در موزهی شوش انداختم. در جواب دوستی که پرسیده بود: موزهی شوش اجازهی عکاسی نمیده تو چهجوری عکس گرفتی؟ باید بگم که اینا رو یواشکی و بدون فلاش انداختم. کسی نفهمید. تازه از بیشتر آثار پشت شیشههم عکس گرفتم(از بخت بدم تو همهشون عکس خودم تو شیشه افتاده)اینم نتیجهی کار خلاف!
و در جواب دوستی که پرسیده بود شومبول هرکول پس کجاست؟ باید بگم من از کجا بدونم. شاید مجسمهساز خجالت کشیده واسش بذاره و شاید این حکومت به خاطر جریحهدار نشدن احساسات عمومی خرابش کرده! چه سوالهایی میکنن مردم!
12- قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس
ای امان...
(شاملو)
13- داوری، بهترین وبلاگ٬ قضاوت، باندگرایی٬نفع شخصی، سمپاشی٬ کینه٬ بیعدالتی، تبعیض...به نام آزادی بیان چه کارایی میشه ننه!!
کمی در مورد انتخاب اخیر حرف دارم. خیلی نوشتم ولی پاکش کردم و شاید این چندخط رو بذارم باشه.
عکسالعمل و تحلیلهای خیلیا در این مورد برام جالب بود.
بعضیا واقعا خوب و انسانی برخورد کرده بودن. بیکینه و راحت و مخلصانه... مثل خورشیدخانم در وبلاگ خودش . و بعضیا شروع کرده بودن تبلیغ برای دوستشون اونم به دلیلهای الکی. خندهدارترین جمله از نظر من این بود که چون فلانی به من فلان چیزو داده یا فلان چیزمو درست کرده همه باید به اون رأی بدن:)) نون قرض داده حالا باید پسش بدم.
در یه سایت نسبتا معروف زنان که مثلا خواسته ۵ کاندیدای زن گزارشگران بدون مرز رو عادلانه معرفی کنه . ولی خیلی علنی از یکی دوتای آنها جانبداری کرده و اصلا عدالت رو در معرفیکردن رعایت نکرده. دربارهی یکیشون گفته و فلان وبلاگ پربيننده دختر جوانی که در شهرستان فلان زندگی میکند:)))) طفلک:) از این جملهش غش کردم از خنده. اسم پنجمی که اصلا به چشم نمیاد.
نویسنده که خودش در نظرخواهی خواسته اسمشو بدونیم یعنی خورشید خانم(راستش فکر نمیکردم نویسندهش خورشید باشه. تو وبلاگش اونجوری و اینجا اینجوری!) گفته عین حرفهای گزارشگران بدون مرز رو ترجمه کرده. اسامی، توصیفات و نحوهی اعلام اسامی( به صورت الفبا) گزارشگران بدون مرز رو اینجا میگذارم و قضاوت رو به شما میسپارم.
یه عده هم از اون روزی که این خبر منتشر شده تو وبلاگشون مدام از آزادی بیان حرف میزنن:) ایول فرصت!
و جالبتر اینکه اکثر کسایی که در این مورد اظهار نظر کردن نوشتن: من انتخابات رو اصلا قبول ندارم! ولی دو صفحه نوشتن که اگه فلان دوست من رأی بیاره این انتخابات خوبه (آخه دوستش میاد تو نظرخواهیش و میزنه تو پوز مخالفینش) ولی اگه فلانی بشه بده:) اگه این انتخاباتو قبول داشتی چه میکردی؟:)
برای توضيح بگم خودم هنوز به کسی رأی ندادم. انتخاب خیلی سخته و به خیلی چیزا بستگی داره( نه نفع شخصی و قربون صدقههای ظاهری و طرفداری از همدیگه در برابر دیگران و یا دوستی و دشمنی با فرد بخصوصی) تا اینجایی که میبینم همهشون خوبن( به جز اون دختر دهاتی شهرستانیه البته. اگه به پربینندهگی باشه که سایت جیگر دات کام هم پربینندهتره و هم کلی لینک ممنوعه داره! ).. باید برم آرشیو قبل از کاندیدا شدن همه رو بخونم.
منم مثل خیلیا معتقدم اسامی خیلیا جا افتاده. به این خیلیا(شد ۳ خیلیا) که فکر میکنم شاید بیش از 100 وبلاگ باشن!(تازه تا اونجایی که من میخونم وبلاگا رو)
قضاوت خیلی مشکله. آزادی جنبههای گوناگون داره. یک وجهی نیست. که من بگم مثلا چون این یک ویژگی رو داره خوبه. کاش به جای این رفیقبازیها میشد بحثی راه بندازیم که مشخصات یه وبلاگ مدافع آزادی بیان چیه و یا اصولا انسان مدافع آزادی چه جور آدمی باید باشه.
اینطور مسائل که پیش میاد آدم شناخت زیادی نسبت به دور و برش پیدا میکنه. مردم ایران(در هر نقطه از جهان) حالا حالاها به تمرین دموکراسی احتیاج دارن!
- سفارش ف.م.سخن به وبلاگهای کاندیدشده برای آزادی بیان...
14- این عکس رو تقدیم میکنم به زمینی عزیز که یه بار ازم خواسته بود برم از میدون اسبی عکس بگیرم.
- سیزده به در در میدون اسبی.
- سیزده بهدر میدون اسبی.یکی دیگه.
- سیزدهبهدر در باغی پر شکوفه.
- دکلهای دودزای نفتی در اهواز. که فقط دودش به خورد مردم منطقه میاد. پولش کجا میره معلوم نیست. یعنی هست. تو این عکس چرخهای ماشینه چرا کجکی افتاده؟ سرعتم از سرعت نور زده بالا؟:)
- بازم دکلهای دودزا:
- جادهی لرستان بعضی جاهاش مثل شماله!
- چرای گاوها در کنار جادهی اهواز:
- قسمتی از آبشاری در راه لرستان برای صفا دادن به سروصورت و خوردن:
میدون ۵ نخل اهواز:
عکسها رو خیلی باعجله گرفتم. برای هیچکدوم وقت نداشتم برم زاویهی مناسب رو پیدا کنم. گاهی همینطور از تو ماشین گرفتم و نمیتونستم به کیفیت توجه کنم.
15- ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
زندگی و مرگ اسماعیل نوابصفا به قلم نرگس، دختر ِ یکی از دوستانش.
۱۶- چرا خورشید خانم میخواد به معین رای بده!
چرا شبح نمیخواد رای بده.
چرا گوشزد نمیخواد رای بده.
چرا...
چرا...
اگه میرحسین موسوی کاندید شه شما رای میدین؟
بد یا بدتر! مسئله در این است؟!!!
گزارش الپر از بعضی ستادهای انتخاباتی. چه پولهای یامفتی در این راه خرج میکنن.
قفس این قفس این قفس...
پرنده
در خواباش از یاد میبرد
من اما در خواب میبینماش
که خود
به بیداری
نقشی به کمالام
از قفس...
(شاملو)
2- بدبین نیستم. اما این سوالها هم برام پیش اومده:
چطور شده که گروگانگیر مدرسهی رازی درست در زمانی که قالیباف از ریاست پلیس ایران استعفا داده، خواستار حضور قالیباف در محل شده و در واقع اونو مرهم دردش دونسته ؟ و چطور شده درست در همین دو روز استعفای قالیباف سه پسر مست به مدرسهای دخترانه حمله میکنن و حملات مشابه دیگری به مدارس دیگری!
آیا طرفداران قالیباف این کارا رو میکنن که بگن قالیباف رئیس جمهوری خواهد شد که امنیت رو برای مردم به ارمغان میاره؟ آیا این کارا برای توجیه ورود نیروی انتظامی به مدارس نیست؟ نمیخوان یه کاری کنن که خود مردم التماس کنن که آهای سران مملکت وضعیت ناامنه. ترو خدا برای رفاه حال دانشآموزان و دانشجوهامون تو هر مدرسه و دانشگاه چند نیروی انتظامی بگذارید؟
3- نکتهی جالبی که در مورد این گروگانگیری در روزنامهی ایران خوندم اینه که بچههای کلاسی که گروگان گرفته شده بودن عجیب به این گروگانگیر(مهدی) علاقه پیدا کرده بودن . به طوری که وقتی از طرف نیروی انتظامی یه تکتیرانداز میخواد از اونور پنجره بهش شلیک کنه بچههای کلاس داوطلبانه همهشون میان کنار پنجرهی داخل کلاس که تیر به مهدی نخوره. وقتی گرفتنش خیلی از بچهها براش گریه کردن و پلیسها رو قسم دادن که مهدی رو اذیت نکنن. گفتن اون تقصیر نداره و به خاطر شکست از عشق قاط زده:) بچههای الان چه جالبن....
4- یکی از دوستان من تعطیلات عید همراه با خانواده رفته بود هندوستان.
چقدر از آثار تاریخیش تعریف میکنه. او که همیشه متعصبانه به آثار تاریخی اصفهان علاقه داشت و بهشون افتخار میکرد، میگفت اصفهان یکصدم زیبایی و شکوه هند رو نداره. در واقع انگشت کوچیکهش نمیشه.
ولی...
چیزی که دراین سفر دوستمو خیلی اذیت کرده فقر شدید مردم هند و اوضاع ظاهری خیابونا و کوچههاش و نوع زندگی مردم هنده.
میگفت تا اونجایی که تحقیق کردم چیزی به نام مالکیت خونه(اونطور که در ایران جا افتاده) در هند وجود نداره. ما میگیم در ایران مثلا فلان درصد(مثلا 60٪. ) مردم خونه یا آپارتمان شخصی دارن و بقیه مستأجرن. اما در هند فقط 40٪ مردم اصلا با پدیدهای به نام خونه آشنان. حالا چه شخصی و چه استیجاری.
شبا در خیابونها و کوچههای هند هزاران نفر در کوچه و خیابون میخوابن. خوشبختهاشون در کارتن، بلوکهای سیمانی، اتاقکهایی 4 متر مربعی که با تیر و تخته و مشمع نایلونی درست شده و گاهی شش نفر در اونا زندگی میکنن.
به حمام و محلهای شستشو دسترسی ندارن. وضع ظاهری ناجوری دارن. نوع غذای مردم عادی هند کیفیتش پایینه. چون معمولا گوشت نمیخورن. غذاشون تشکیل شده از غذاهای نشاستهای که با فلفل و نمک قابل خوردن شدن. میوه و ویتامینها که براشون غذای لوکس و متعلق به پولدارا محسوب میشه.
و متاسفانه مردم هند از این وضع راضیان. شکایتی ندارن. هیچ روحیهی اعتراض در اونها نیست. و دوستم علتشو در مذهبی بودنشون میدونه. چون دین اونا رو به صبر و تحمل دعوت میکنه. در واقع اونا به حق و حقوقشون واقف نیستن.
در کنار یه قصر زیبا و گرانقیمت میبینی 40 تا خونهی حصیری کوچک هست. ولی به همدیگه کاری ندارن. هر روز ممکنه شاهد ورود انواع و اقسام غذاها و خوراکیهایی باشن که وارد این قصر میشه ولی سرشون تو کار خودشونه. اون پولداره هم بودن ِ این کپرهای حصیری و نایلونی براش معمولی و بدیهیه.
دوستم میگفت در هر کوچهای مجسمهای یا عبادتگاه کوچکی، مثل سقاخونههای ما، هست که مردم هر روز به اونها سر میزنن و از اینکه زندهان خدا رو شکر میکنن.
واقعا حق انسان کجاست؟ این زندگیه؟
5- در رادیو تلویزیون مرتب اعلام میکردن که امسال 40 میلیون نفر ایرانی به سفر رفتن. یعنی بیش از نصف مردم. یعنی از هر 5 خانوادهای که شما میشناسید 3 خانواده باید به سفر نوروزی رفته باشه. ولی واقعا اینطور نبود. اینا میخوان بگن مردم ایران در این حکومت بسیار خوشبختن.
بیشتر آشنا و فامیل و درو همسایهی ما هیچجا نرفتن. تازه این که شهرهای بزرگشه. مردم شهرستانهای کوچک و روستاها خیلی کمتر از اینا رفتن. آخه هتل شبی 40 هزار تومن برای یه خانواده میصرفه با این وضع درآمدها؟ خرجهای دیگه بماند!
6- دوسه روز تهران بودم ولی به علت اربعین و روز وفات و اینا متاسفانه تأترها بسته بودن. تأتر شهر "چشماندازی از پل" نوشتهی آرتور میلر رو نمایش میده. کارگردان: منیژه محامدی. طراح صحنه و لباس: ملکجهان خزائی( که من کارشو خیلی دوست دارم) و بازیگران: حبیب دهقاننسب، مهوش افشارپناه، محمد شیری، فرناز رهنما و...
7- دست در دست یار در خیابون جمهوری قدم میزدیم( برای جریحهدار نشدن احساسات عمومی قراره آقای ابطحی برامون یه صیغهی محرمیت اینترنتی بخونه! ) میخواستیم از خیابون فردوسی رد شیم که چراغ پیادهها قرمز شد. روبهرومون، اونور خیابون، دیدیم که یه دستهی بزرگ توریست از شمال به جنوب خیابون فردوسی دارن از چراغ سبز پیادهرو خیابون جموری رد میشن. تیپ راهرفتنشون نشون میداد خیلی میترسیدن یه جورایی همه به هم چسبیده بودن. موهای سفید و یا جوگندمیشون حکایت از مسن بودن اکثر اونا میکرد. تو این جمعیت نسبتا زیاد(شاید حدود صد نفر) به غیر از دوسه نفرشون هیچ خانمی مانتو نپوشیده بود. یه بلوز شلوار و یه روسری کوچیک. خیلیهاشون تپل بودن. وضع ظاهری و نوع لباسا نشون میداد از طبقات بالای اجتماع نیستن. توجه کردم بیشترشون از ترس حتی به مردم نگاه نمیکردن. چهار نفرشون مونده بود رد شن که ناغافل چراغ اونا قرمز شد و مال ما سبز. اون چهار نفر به قدری هیجانزده و ترسان شده بودن که جیغهای کوتاهی میکشیدن. و چهارتایی دستهمدیگه رو چسبیده بودن. راهنما که جلوی جمعیت بود و بقیه همگروهیشون بدون توجه به اینا تند تند به طرف پایین میرفتن و جیغ اینا رو نمیشنیدن.
وقتی ما بهشون رسیدیم. گفتم گناه دارن یه کم بهشون آرامش بدم تا از این حالت دربیان. به زن و شوهر پیری که جلوتر بودن به انگلیسی گفتم به کشور ما خوشاومدین. زنه جوری رفت پشت شوهرش، انگار میخوام ترورش کنم:) وقتی فهمید چی گفتم یه کم ترسش ریخت و اومد جلو. با لبخندی زوری گفت ممنون. گفتم از کشور ما خوشتون اومده؟ با تردید و ترس گفت تازه دیروز رسیدیم و هیچ شناختی از ایران و مردمش نداریم. گفتم امیدوارم بهتون خوش بگذره و هَو اِ گود تایم و از این حرفا. شوهرش خندید و گفت زنم یه کم میترسه.(البته خودش دست کمی نداشت) چراغ سبز شده بود ولی هنوز ماشینا میومدن. دیدیم اینکاره نیستن، بردیمشون اون ور خیابون و گفتیم اگه بدوین به هم توریهاتون میرسید. خیلی تشکر کردنکردن و دویدن. قبلش گفتن از کشور اتریش و شهر وین اومدن !
این بود کار نیک ما.
توضیح: در تاریخ، بردن افراد مسن به اونور خیابون، از کلاسیکترین کارهای نیک شناخته شده است:)
8- چند قدم دور نشده بودیم که پسر جوون کاغذ به دستی بهمون نزدیک شد و گفت میشه وقتتونو بگیرم؟ چندتا سوال دارم.
سیبا جان گفت ببخشید عجله داریم. اما من که فضولیم گل کرده بود گفتم سوال مربوط به چیه؟ گفت انتخابات. هر چی پرسیدم از طرف کجا، نگفت. فهمیدم دولتیان. گفتم من شرکت میکنم. خیرهسری در جلوی یار:))
جوابهای منو خودش در کاغذ وارد میکرد.
اونجا که پرسید در انتخابات شرکت میکنید ؟دیدم بعدش یه عالمه سوال هست که مثلا چرا به فلانی رای می دین و.... با اطمینان و برای سوزوندن دماغش و اینکه سیبا جان دیرش شده بود. بلند و با قاطعیت گفتم نه!:) گفت چرا؟ گفتم چون کاندیداهای مورد علاقهی من صلاحیتشون قبول نمیشه هیچوقت. اونقدر کنف شد که اینا رو وارد نکرد و از خیر سوالهای بعدی گذشت و با اخم گفت مرسی(یعنی هری).
با خنده دور شدیم!
9-داگویل – بیان درنده خویی و ویرانی
تحلیل فیلم "داگویل" از حسین نوشآذر.
با خوندن این نقد خیلی دوست دارم این فیلمو گیر بیارم و بخونم.
10- در نقشهی اهواز طوری در مورد پل سیاه نوشته بود که فکر کردم با پل اصلی یکیه و حتی اینو زیر عکس پل معلق توضیح داده بود. عادل در نظرخواهیم نوشته که پل سیاه فقط برای ریل قطاره و انتقال گاز یا آب یا نفته. و پل معلق پل معروف اهوازه که ماشینا از روش رد میشن. ممنون . تصحیحش میکنم.
عکس رو از وبلاگ موومان پنجم کش رفتم.
11- اگه بتونم میخوام چند عکس دیگه از سفر به خوزستان بذارم. یه تعدادیش هم تو دوربینه که چون فیلم 36 تایی هنوز تموم نشده خسیسیم میاد بدم ظاهرشون کنن:) ایشالا با سفر نوروزی بعدی یهو چاپشون میکنم:)
عکس بالای مطلب قبلی مجسمهی هرکول در حال خفه کردن شیره که در موزهی شوش انداختم. در جواب دوستی که پرسیده بود: موزهی شوش اجازهی عکاسی نمیده تو چهجوری عکس گرفتی؟ باید بگم که اینا رو یواشکی و بدون فلاش انداختم. کسی نفهمید. تازه از بیشتر آثار پشت شیشههم عکس گرفتم(از بخت بدم تو همهشون عکس خودم تو شیشه افتاده)اینم نتیجهی کار خلاف!
و در جواب دوستی که پرسیده بود شومبول هرکول پس کجاست؟ باید بگم من از کجا بدونم. شاید مجسمهساز خجالت کشیده واسش بذاره و شاید این حکومت به خاطر جریحهدار نشدن احساسات عمومی خرابش کرده! چه سوالهایی میکنن مردم!
12- قفس
این زمزمه
این غریو
این بهاران
این قفس این قفس این قفس
ای امان...
(شاملو)
13- داوری، بهترین وبلاگ٬ قضاوت، باندگرایی٬نفع شخصی، سمپاشی٬ کینه٬ بیعدالتی، تبعیض...به نام آزادی بیان چه کارایی میشه ننه!!
کمی در مورد انتخاب اخیر حرف دارم. خیلی نوشتم ولی پاکش کردم و شاید این چندخط رو بذارم باشه.
عکسالعمل و تحلیلهای خیلیا در این مورد برام جالب بود.
بعضیا واقعا خوب و انسانی برخورد کرده بودن. بیکینه و راحت و مخلصانه... مثل خورشیدخانم در وبلاگ خودش . و بعضیا شروع کرده بودن تبلیغ برای دوستشون اونم به دلیلهای الکی. خندهدارترین جمله از نظر من این بود که چون فلانی به من فلان چیزو داده یا فلان چیزمو درست کرده همه باید به اون رأی بدن:)) نون قرض داده حالا باید پسش بدم.
در یه سایت نسبتا معروف زنان که مثلا خواسته ۵ کاندیدای زن گزارشگران بدون مرز رو عادلانه معرفی کنه . ولی خیلی علنی از یکی دوتای آنها جانبداری کرده و اصلا عدالت رو در معرفیکردن رعایت نکرده. دربارهی یکیشون گفته و فلان وبلاگ پربيننده دختر جوانی که در شهرستان فلان زندگی میکند:)))) طفلک:) از این جملهش غش کردم از خنده. اسم پنجمی که اصلا به چشم نمیاد.
نویسنده که خودش در نظرخواهی خواسته اسمشو بدونیم یعنی خورشید خانم(راستش فکر نمیکردم نویسندهش خورشید باشه. تو وبلاگش اونجوری و اینجا اینجوری!) گفته عین حرفهای گزارشگران بدون مرز رو ترجمه کرده. اسامی، توصیفات و نحوهی اعلام اسامی( به صورت الفبا) گزارشگران بدون مرز رو اینجا میگذارم و قضاوت رو به شما میسپارم.
یه عده هم از اون روزی که این خبر منتشر شده تو وبلاگشون مدام از آزادی بیان حرف میزنن:) ایول فرصت!
و جالبتر اینکه اکثر کسایی که در این مورد اظهار نظر کردن نوشتن: من انتخابات رو اصلا قبول ندارم! ولی دو صفحه نوشتن که اگه فلان دوست من رأی بیاره این انتخابات خوبه (آخه دوستش میاد تو نظرخواهیش و میزنه تو پوز مخالفینش) ولی اگه فلانی بشه بده:) اگه این انتخاباتو قبول داشتی چه میکردی؟:)
برای توضيح بگم خودم هنوز به کسی رأی ندادم. انتخاب خیلی سخته و به خیلی چیزا بستگی داره( نه نفع شخصی و قربون صدقههای ظاهری و طرفداری از همدیگه در برابر دیگران و یا دوستی و دشمنی با فرد بخصوصی) تا اینجایی که میبینم همهشون خوبن( به جز اون دختر دهاتی شهرستانیه البته. اگه به پربینندهگی باشه که سایت جیگر دات کام هم پربینندهتره و هم کلی لینک ممنوعه داره! ).. باید برم آرشیو قبل از کاندیدا شدن همه رو بخونم.
منم مثل خیلیا معتقدم اسامی خیلیا جا افتاده. به این خیلیا(شد ۳ خیلیا) که فکر میکنم شاید بیش از 100 وبلاگ باشن!(تازه تا اونجایی که من میخونم وبلاگا رو)
قضاوت خیلی مشکله. آزادی جنبههای گوناگون داره. یک وجهی نیست. که من بگم مثلا چون این یک ویژگی رو داره خوبه. کاش به جای این رفیقبازیها میشد بحثی راه بندازیم که مشخصات یه وبلاگ مدافع آزادی بیان چیه و یا اصولا انسان مدافع آزادی چه جور آدمی باید باشه.
اینطور مسائل که پیش میاد آدم شناخت زیادی نسبت به دور و برش پیدا میکنه. مردم ایران(در هر نقطه از جهان) حالا حالاها به تمرین دموکراسی احتیاج دارن!
- سفارش ف.م.سخن به وبلاگهای کاندیدشده برای آزادی بیان...
14- این عکس رو تقدیم میکنم به زمینی عزیز که یه بار ازم خواسته بود برم از میدون اسبی عکس بگیرم.
- سیزده به در در میدون اسبی.
- سیزده بهدر میدون اسبی.یکی دیگه.
- سیزدهبهدر در باغی پر شکوفه.
- دکلهای دودزای نفتی در اهواز. که فقط دودش به خورد مردم منطقه میاد. پولش کجا میره معلوم نیست. یعنی هست. تو این عکس چرخهای ماشینه چرا کجکی افتاده؟ سرعتم از سرعت نور زده بالا؟:)
- بازم دکلهای دودزا:
- جادهی لرستان بعضی جاهاش مثل شماله!
- چرای گاوها در کنار جادهی اهواز:
- قسمتی از آبشاری در راه لرستان برای صفا دادن به سروصورت و خوردن:
میدون ۵ نخل اهواز:
عکسها رو خیلی باعجله گرفتم. برای هیچکدوم وقت نداشتم برم زاویهی مناسب رو پیدا کنم. گاهی همینطور از تو ماشین گرفتم و نمیتونستم به کیفیت توجه کنم.
15- ای عشق من ای زیبا نیلوفر من
زندگی و مرگ اسماعیل نوابصفا به قلم نرگس، دختر ِ یکی از دوستانش.
۱۶- چرا خورشید خانم میخواد به معین رای بده!
چرا شبح نمیخواد رای بده.
چرا گوشزد نمیخواد رای بده.
چرا...
چرا...
اگه میرحسین موسوی کاندید شه شما رای میدین؟
بد یا بدتر! مسئله در این است؟!!!
گزارش الپر از بعضی ستادهای انتخاباتی. چه پولهای یامفتی در این راه خرج میکنن.
اشتراک در:
پستها (Atom)