جمعه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۶

لبخند کم‌شکوه آقای گیل + عادی‌سازی چندزنه‌ بودن توسط کارگردانان به‌اصطلاح انتلکتوآل

1- لبخند کم‌شکوه آقای گیل
آقا، ما هی زبونمونو گاز گرفتیم تا وقتی این نمایش رو صحنه‌ست چیزی ازش نگیم تا یه وقت خدای نکرده رو فروشش تأثیر بد نذاشته باشیم. نیست که خیلی هم خواننده(ویزیتور سابق) داریم:) خوب حالا دیگه برداشتنش...
بودن اسم هادی مرزبان کارگردان و مجری برنامه‌ی به یادماندنی "ما می‌توانیم" و همسرش فرزانه‌ی کابلی معلم رقص و هنرپیشه‌ی دوست‌داشتنی فیلم شیرک و سعید نیکپور "امیر کبیر" محبوب و همچنین اکبر رادی نویسنده‌ی نمایشنامه حسابی آدمو به وسوسه می‌‌ندازه که حتما بره ببینه.
شاید به نظر بی‌ربط و مسخره به‌نظر برسه که بگم وقتی با عجله رسیدم به تآتر شهر داشتن درها رو می‌بستن(از قبل بلیت داشتم) و من جیش داشتم. اگه می‌رفتم تو باید تا آنتراکت صبر می‌کردم. می‌تونستم تحمل کنم. چند قدم رفتم جلو و برگشتم عقب دیدم خود کارگردان داره آخرین نفرو راه می‌ده و درو می‌بنده و به کسی که بی‌سیم دستش بود گفت شروع می‌کنیم. بدون فکر از اون آقاهه پرسیدم وقت دارم برم دستشویی. گفت اگه زود برمی‌گردی بدو! و دویدم به سمت پله‌هایی که پایین می‌رفت...
و چه خوب شد که رفتم، چون نمایش اصلا آنتراکت نداشت و من باید هم کندی بازی رو تحمل می‌کردم و هم جیش رو!
و چون ترک کردن سالن قبل از تموم شدن نمایش خیانت بود به صرفه‌جویی آبا و اجدادی که تا آخر پولی که دادی باید استفاده کنی حتی اگه مورد خرید زهر هلاهل باشه، چطور می‌تونستم دوساعت و نیم جیش رو تحمل کنم؟ مسئله این بود...
اکبر رادی نمایشنامه‌ی "لبخند باشکوه آقای گیل" رو در دهه‌ی 1350 نوشته. وقتی دوره‌ی فئودالیسم در ایران با اصلاحات ارضی به پایان می‌رسه و دوره‌ی سرمایه‌داری و صنعت شروع می‌شه.
زمین‌های زیاد آقای گیل( با بازی بهزاد فراهانی) رو ازش گرفته بودن و تونسته بود چند کارخونه‌ی کوچیک بخره. اما از نظر روحی مثل آدم‌های شکست‌خورده و افسرده در خونه‌ی بزرگی در شمال با بچه‌هاش زندگی می‌کنه. سرطان معده داره و عن‌قریبه که بمیره.
بچه‌هاش یکی جمشید( با بازی سعید نیکپور) تحصیل‌کرده(دکترا) و با گرایشات چپ که همه‌ش کتاب می‌خونه و قهوه می‌خوره و کار دیگه‌ای نمی‌کنه. دیگری فروغ‌الزمان( با بازی فرزانه‌ کابلی) روانپزشک یا روان‌شناس که درمانگاهی هم داره و استاد دانشگاه هم هست. با دانشجوهاش همیشه درگیره. بهشون نمره نمی‌ده و به جز تعدادی معدود همه رو می‌ندازه. مثلا یه آدم عقده‌ایه و به بقیه خواهر و برادراش هم فرمانروایی می‌کنه. رفتارش با مادر افسرده‌ش رقت‌آوره و مثل موش آزمایشگاهی بیشتر وقتا توی اتاق دربسته‌ی تاریکی می‌ندازتش.
دیگری داوود(با بازی بهنام تشکر) پسر قدبلند بوالهوس که جز شکار کار دیگری نداره. اغلب اونو با چکمه و کلاه و بارونی و تفنگ شکار می‌بینیم. به کلفت خونه طوطی نظر داره و از وسط داستان مرتب اونو به عنوان "یک خرگوش باکره‌ی سفید" برای درد باباش تجویز می‌کنه. و آخر داستان خودش به اون تجاوز می‌کنه. تجاوز را ما با یک جیغ و آخرش با دامنی که جلوش کاملا پاره شده می‌فهمیم( آخه بگو دامن گشاد دخترک رو می‌شد زد بالا. و چرا شلوار سفیدش کاملا سالم و سفید مونده بود).
دختر دیگر آقای گیل، مهرانگیز (با بازی هستی مرزبان) یک پایش می‌شلد. مادرش در زمان زایمان او دیووانه شده یا شایدم افسردگی بعد از زایمان گرفته و به مدد کمک‌های روان‌درمانی فروغ خانوم به این وضع افتاده. اهل شعر و شاعریه. نقاشی هم می‌کنه. مدل‌هاش از خدمه‌ی خونه‌شونن. ازشون می‌خواد ژست‌های مسخره و تحقیرآمیز بگیرن تا خانم نقاشی‌شون رو بکشه.
تعجب‌آور نیست که هادی مرزبان نقش فروغ رو به همسرش فرزانه کابلی و نقش مهری رو به دخترش هستی مرزبان داده(دخترشه دیگه. نه؟ چون به غیر از نام فامیلش، موقع حرف زدن مثل هادی مرزبان سین‌ها رو شین می‌گه و شکل چونه و لپ‌ها هم کپی باباشه). برای کارگردان‌های ایرانی، چه تأتر و چه تلویزیون و چه سینما خیلی به صرفه‌ست که عوامل فیلم رو از فک و فامیل خودشون استفاده کنن. حتی بیضایی شاه‌کارگردان تأتر حتما نقش اولش رو به همسرش مژده شمسایی می‌ده حتی اگه صداش خش داشته باشه!
دختر دیگر اسمش فخرایرانه(با بازی آیدا قهرمان) من از بازیش بدم نیومد. یک خانم‌دکتر ژیگولوی سوسول، سر اینکه چرا بچه‌ش یک ربع پی‌پی بچه‌ش دیر شده مردمو به خنده آورد و باز مرتب تکرارش کرد ولی خنده‌ها تکرار نشد(مثل جوک تکراری شده بود) و شوهر زن‌ذلیلش(با بازی علی رامز) این شوهر زن‌ذلیل هم خیلی نخ‌نما شده ها... بخصوص اینجور بی‌اراده.
پسر دیگر نورالدین( با بازی مرتضی مسجد جامعی) با فروغ دست‌به یکی کرده که بعد از فوت پدرش پول‌هاشو بالا بکشن.
گیلان‌تاج مادر خانواده که نقششو مهرخ افضلی که اندامی کاملا تین‌ایجری داره بازی می‌کنه و به هیچ وجه(حتی با موهای مصنوعی خاکستری) تو کت آدم نمی‌ره که یه پیرزن زجرکشیده‌ی افسرده باشه. اما خوب یه جاهایی از بازیش رو دوست داشتم.
طوطی کلفت 18 ساله‌ی خانه( با بازی هستی آتشی) که روسری سفید و شلوار و پیرهن بلند سفید و شلیته‌ی قرمز می‌پوشه و من تا آخرش نفهمیدم که خودش یه چیزیش می‌شه یا فقط دیگران بهش نظر دارن. چون یه دفعه از داوود پسر هیز خانواده روسری قرمز به عنوان پیشکش قبول می‌کنه. یک بار به پدر با هزار ناز و ادا و کرشمه دستمال آبی اتوکشیده و عطر زده هدیه می‌ده و باهاش لاس می‌زنه و آخرش به خاطر هتک حرمت یه عالمه گریه می‌کنه!
طاهر هم که رل یک خدمه‌ی لال رو بازی می‌کنه. بعد از نقشش به عنوان مدل نقاشی مهرانگیز فکر کنم کاربردش برای آخر داستان مهم باشه که به عنوان برادر غیرتمند طوطی برای هتک حرمتش( یا به قول روزنامه‌ها آزار و اذیت‌ جنسی) زار بزنه...
خوب چی شد؟ یه خانواده که ریشه در فئودالیسم دارن با بچه‌های تحصیلکرده در خارج کشور که همگی از نظر روحی و اخلاقی مشکل دارن. آخرش با مرگ پدر تقریبا مضمحل می‌شن. چپ سقوط می‌کنه و راست ادب می‌شه و طوطی هم لابد به نشانه‌ی ملت ایران ..ییده می‌شه.(چه بی‌ادب شدم من:))) )
به قول راننده‌ی ترن و جودی آبوت، این ترکیب" خرگوش باکره سفید" که به‌وسیله پسر هیز و باباش تکرار می‌شد و "عزیزم" گفتن‌های مکرر فروغ خانم(عصیصم، عصیصم) حسابی می‌ره رو اعصاب آدم!

ئه... چقدر بدبینانه شد.
آخرش ملت کلی برای عوامل دست زدن... من هم عاشق پایان تأتر‌هام. عوامل یکی یکی میان و مردم به اندازه‌ای که خوششون اومده دست می‌زنن و بعد که کارگردان میاد همه بلند می‌شن و صدای دست‌ها بلندتر می‌شه و...آخ... هیجانش آدمو می‌کشه...

عکس‌هایی از تأتر لبخند باشکوه آقای گیل...
عکس‌های محمد توکلی از این نمایش...

2- "وقت اضافه" ی مهرداد خوشبخت
خوب این آقای مهرداد واقعا خوشبخته که یه عالمه بودجه‌ی این مملکت رو دادن دستش تا بیاد گُروگر فیلم تلویزیونی بسازه. می‌تونه بره مهدی هاشمی رو بیاره و بکنتش حاج‌آقای صاحب یه فرش فروشی در بازار و عاشق یکی از زن‌های فقیر محل بکندش...
عاشق خود زنه؟ نخیر! عاشق دوخت و دوز و آشپزیش... حاج‌آقا(مهدی هاشمی، حیفش نبود؟) که پسرها و عروساش و دختر و دامادش چشم به مالش دارن، می‌میره برای اینکه یکی براش غذای خونگی بیاره و وقتی زیر بغلش شکافت براش بدوزه. همونطور که در احادیث روانشناسی اومده مرد بنده‌ی شکمشه! تو براش بپز، کوفت بپز! بدوز، بد بدوز، اما بپز و بدوز و همیشه خونه باش و هی بگو چشم حاج‌آقا، باشه حاج‌آقا. تا بشی زن فرمانبر پارسا... این آقای خوشبخت یهو آخر فیلمو همچین قاراشمیش و قاطی پاطی می‌کنه که بهتره اصلا نگم!


3- اگه می‌تونی منو نگیر!
اوه، اوه، این احمد شاهد‌لوی جزقلی تا دیروز نقش بچه‌ها رو بازی می‌کرد و حالا شده کارگردان. کور شه چشم بخیل. فیلم "چند می‌گیری گریه‌کنی"ش رو دیدم. فکر کنم بیشتر ادای دینی بود به منوچهر نوذری. اما بگو آخه جوون، در فیلم "اگه می‌تونی منو بگیر... که اسمش هم از فیلم خارجی که دی‌کاپریو توش بازی کرده کش رفتی" تو دیگه چرا مردا رو "سه‌زنه" می‌کنی؟ مگه تو خودت خواهر مادر نداری که یه کم نصیحتت کنن؟


4- فیلم" نصف مال من، نصف مال تو" رو به توصیه‌ی شبح جان اصلا نرفتم(می‌بینید که توصیه‌ی بلاگرها در فروش فیلم‌ها اثر داره:) )
. آخه چقدر فیلم در مورد مردای دوزنه و سه‌زنه و صیغه‌دار و... روزنامه رو هم که باز می‌کنی تو صفحه‌ی حوادثش هم پره از اخبار فلان عرب فلان تعداد زن و فلان تعداد بچه داره و اسمش داره می‌ره تو گینس... اصلا یه جورایی داره باعث افتخار نشون می‌دن که تخم و ترکه‌ی مردا زیاد باشه...
واقعا این کارگردانا متوجه نمی‌شن که این فیلماشون در عادی سازی این سنت بد(چند همسری) چقدر تأثیر داره؟
جایی که آیت‌الله صانعی می‌گه گرفتن زن دوم بدون اجازه جرم باید حساب بشه شما به اصطلاح انتلکتوئل‌ها شدید کاسه‌ی داغ‌تر از آش؟ اُف بر شما...
خسرو سینایی روز بزرگداشتش با افتخار می‌گه من از "زن‌هام" تشکر می‌کنم که کمک کردن من به اینجا برسم( یه همچین جمله‌ای گفت) آخه بگو اقلا می‌گفتی خانواده‌م!

5- یه کم عصبانی شدم. برم یه لیوان آب سرد بخورم برگردم...;)
حالم بد بود(تب دارم) دق دلیم رو روی سر هنرمندا درآوردم:)


6- کارفرما: خانم شما در امتحان کتبی و مصاحبه‌ی شغل درخواستی‌تون قبول شدید. اما... اما..
جویای کار با نگرانی: اما چی؟
کارفرما با نگاهی مشکوک به سرتاپای جویای کار: اما.. بهتر نیست بعد از فارغ شدن تشریف بیارید!
جویای کار: اما به‌خدا من فارغ‌التحصیل شدم! مدرکم هم توی همین ماه آماده می‌شه. می‌خواهید از دانشگاه گواهی بیارم.
کارفرما: ممممم... منظورم...(اشاره به شکم کمی برآمده کارجو) فارغ شدن... بچه...
جویای کار: ای وای... ببخشید. بعد از زایمان کمی چاق شدم... بیام سر کار شکمم آب می‌شه ....
هیچ مکالمه‌ای از این حال‌گیرانه‌تر شنیدید تاحالا؟

7- گذرگاه هفتاد ماهه شد!
مجله‌ی اینترنتی پر از شعر و داستان و مقاله و ... که هفتاد ماهه بی وقفه منتشر می‌شه...
واقعا تبریک می‌گم به دست‌اندرکاران پرتلاش، بی‌هیاهو و بی‌مزد و منت این مجله‌ی خوب.
یادش به‌خیر، من اولین بار با اسم گزارش بهش لینک دادم و دفعه‌ی بعدش از روش ده بار جریمه نوشتم..:) خوب من از اولش باهوش بودم...


8-سعید مرتضوی: هنوز شکنجه نکرده‌ایم که بفهمید شکنجه یعنی چه... ایشالله عمر شغلیت به اونجاها نرسه مردک!

9- روز پزشک رو به تمام دکترهای بلاگر(که ماشالله تعدادشون کم نیست) تبریک می‌گم. به دنتیست، یک پزشک، دکتررضا، دکتر علی، دکترامید لحظه‌ها، دکترحامد، سیرپرست، خانم دکتر... دکتر.. آخ... یادم نیست اسم بقیه‌رو. پیریه و هزار درد.. برم تقلب کنم.

10- پنجسالگی وبلاگ دهقون مبارک...

11- از بسته شدن وبلاگ پارسانوشت و دنتیست خیلی متاسفم...هر دو رو خیلی دوست داشتم.

12-

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۶

تخم خدابخش!

1- بچه نبود رخش بود،
تخم خدابخش بود...

2- نوبت به من رسیده بود و میوه‌فروش داشت برای من در کیسه میوه می‌ریخت. تموم حواسم بود که میوه‌های خراب و لهیده نریزه. با این گرونی میوه که مثلا هر آلو قرمز درشت 100 تومن می‌افته آدم زورش میاد چند تاش خراب باشه. این میوه‌فروش‌ها هم انگار همگی یک دوره‌ی شعبده‌بازی گذروندن. جلوت بهترین میوه‌ها رو می‌ریزن و وقتی میای خونه می‌بینی هفت‌هشت‌تاش غیرقابل استفاده‌ست. بگو اگه می‌‌خواستن واقعا میوه‌ی خوب بدن می‌ذاشتن جدا کنی.
خلاصه، میوه‌فروش داشت با صد اخم و تخم برام میوه‌ می‌ریخت تو کیسه که یهو انگار بهش برق وصل کردن.در حالیکه به در مغازه خیره شده بود، کیسه رو با میوه پرت کرد و با اون هیکل گنده‌ش دوید به استقبال یه مشتری.
خانمی درشت‌هیکل و چادری که زیرش مقنعه پوشیده بود و مانتوی بلند و شلوار گشاد و کفش جلوبسته. همه مشکی. ولی صورتش سفید و تپل. کمی هم ته‌ آرایش داشت.
- مش رمضون، لیست منو آماده کردی؟
لبخندی کل صورت میوه‌فروش رو پوشوند.
- آره، حاج‌خانوم افضلی، آقا صبح لیستو آورد. همه آماده‌ست.
و خطاب به شاگرد ده دوازده ساله‌ی مغازه داد زد:
- پسر، بار حاج‌خانوم رو بذار پشت ماشین.
- نمی‌خواد، می‌گم راننده بذاره.
- اختیار دارید! و زد پس کله‌ی شاگرد.
شاگرد جست زد و رفت از پشت مغازه بارها رو کیسه کیسه خِرکِشون آورد. بهترین سیب، آلو، آلبالو، خیار، گوجه، موز، شلیل، شفتالو، هلو و... از هر کدوم چند کیلو.
میوه‌فروش دستها رو به نشانه‌ی ارادت زیاد جلوش گره زده بود مثل فوتبالیست‌هایی که جلوی دروازه‌ی خودی منتظر ضربه‌ی آزاد رقیبن! سرش پایین و لبخند احمقانه‌ای روی لباش بود.
حاج خانوم گفت قبل از حساب، بذار ببینم چیزی کم ندارم! و چشم گردوند روی میوه‌ها...
به میوه‌فروش گفتم: من فقط یک کیلو آلو قرمز و سه کیلو پیاز و سه‌چهار کیلو سیب‌زمینی می‌خوام. عجله دارم.
داشتم از خستگی می‌مردم . شب شده بود و از صبح سر پا بودم.
میوه‌فروش نگاهی عاقل اندر سفیه بهم انداخت و حتی به خودش زحمت جواب نداد.
حاج‌خانوم: ئه... خوب شد یادم اومد. ده دوازده کیلو سیب‌زمینی و همین‌قدر هم پیاز می‌خوام و بعد به بادمجون و کدوی تر و تازه اشاره کرد. اونا هم هرکدوم شش هفت کیلو. دیروز با حاج‌آقا از سرِ زمین خریدیم ولی کمه!
میوه‌فروش که از خوشحالی روی پا بند نبود رفت سراغ گونی‌های ته مغازه و دیدم داشت بهترین سیب‌زمینی و پیاز رو جدا می‌کرد. در صورتیکه جلوی مغازه پر بود از کیسه‌های آماده پیاز و سیب‌زمینی.
بعد از آماده شدن میوه‌ها و سبزیجاتش گفت: چقدر می‌شه ؟
با خجالت ساختگی: قابلی نداره حاج خانم ، با حاج آقا افضلی حساب می‌کنم!
بعد از کلی اصرار فرمودن:
- با آلبالویی که صبح دادم خدمت آقا می‌شه سرراست دویست‌هزار تومن.
حاج‌خانوم نه چک زد و نه چونه و نه حتی قیمت میوه‌ها رو پرسید.
کیفشو از زیر چادر درآورد. با صبرو حوصله ایران چک دویست‌هزار تومنی از کیفش درآورد و داد.
میوه‌فروش ایران چک رو گذاشت رو پیشونیش و بعد بوسیدش. شاید هم اول بوسیدش بعد گذاشت رو پیشونیش. دقیقا نفهمیدم. و پول به دست دوباره دستهاشو مثل فوتبالیست‌ها گرفت جلوی شومبولش به نشانه‌ی کرنش. با لبخندی احمقانه روی لبهاش.
زن در حالیکه چادرش را باد می‌داد با سر افراشته و قد بلند کیفش رو داد زیر چادرش و رفت به سمت ماشینی که پسرک چندین بار فاصله‌ی بین مغازه و اونو طی کرده بود. راننده ریشوی کت و شلوارپوش که دکمه‌ی بالای پیرهنش رو بسته بود، کنار صندوق عقب ایستاده بود و به پسرک دستور می‌داد که چه‌طوری بارها رو بچینه تا میوه‌های نرم زیر میوه‌های سفت له و لورده نشن.
تا زن رسید، راننده پسرک رو از کنار ماشین روند تا چادر زن آلوده نشه. اما حاج خانوم دوباره کیفش رو از زیر چادر درآورد و در نهایت بزرگواری یک صدتومانی به پسرک داد.
پسر صدتومانی رو گرفت و بدون تشکر توی جیبش گذاشت و راهشو کشید به سمت مغازه. میوه‌فروش هنوز داشت با لبخند تعظیم می‌کرد و من هنوز داشتم غر می‌زدم.
- انگار نوبت من بود ها...
میوه‌فروش اومد و با اخم شروع کرد به ادامه‌ی میوه ریختنش توی کیسه برای من.
- زنیکه‌ی دیوث مال مردم خور... ببین چه آلاف اولوفی به‌هم زده!
- اوووو... آقا چیکار می‌کنی! گفتم یک کیلو، این که از دو کیلو هم زد بالا...
اضافه‌هاشو ریخت و گفت:
- این عوضی‌ها اعصاب برای آدم نمی‌ذارن! این حاج‌آقا افضلی یه شاگرد قصاب بود قبل ِ انقلاب. رفت کمیته و افتاد تو دارو دسته اینا و د ِ بخور... زنش رختشور بود. حالا ببین چه کبکبه و دبدبه‌ای داره. خانم، راننده هم داره. و دهنشو کج کرد.
بعد شروع کرد برای من هر چی آشغال سیب‌زمینی و پیاز بود ریختن.
- شما حق نداری بهشون فحش بدی!
- اهه... یعنی چی؟
- والله تا اونجایی که من دیدم این حاج‌آقا و حاج‌خانم‌ها رو امثال شما بزرگ کردن! برای چی نوبت منو دادی بهش؟
بعد برای اینکه لجش رو در بیارم 1500 تومن پول آلوها رو گذاشتم رو پیشخون و گفتم سیب‌زمینی پیاز آشغالی نمی‌خوام.( آلو رو هم از بس دهنم آب افتاده بود خریدم) و راهمو کشیدم و رفتم!

3- گذارم افتاد به فروشگاه یکی از ارگان‌ها. راستش بن خرید به عنوان جایزه بهمون داده بودن و می‌ترسیدم اعتبارش تموم بشه. فکر می‌کردم قیمت اجناس در فروشگاه‌ دولتی باید احتمالا ارزون‌تر باشه. اما هر چی گشتم دیدم همه چیز از بازار گرون‌تره. از مواد خوراکی بگیر تا بهداشتی و لوازم منزل. تیپم به دولتی‌ها نمی‌خورد و از نگاه‌های مسئولین غرفه‌ها و مردمی که در حال خرید بودن خسته شدم گفتم اله‌آلله یه چیزایی الکی می‌خرم بنم تموم شه. شامپو و صابون و ماکارونی و روغن و پنیر و ماست و...
اومدم با فروشنده قیمت‌ها رو چک کنم که بیشتر از بنم خرید نکرده باشم. تا بنم رو دید گفت:
- شما که شاغل در فلان اداره نیستی!
گفتم: نه، در فلان‌جا برنده شدیم.
نگاه بدبینانه‌ای بهم انداخت. زیر و روی بن رو نگاهی موشکافانه کرد تا یک‌وقت جعلی نباشه. با این‌حال گفت باید اول بری پیش رئیس فروشگاه تا تأئیدت کنه وگرنه معذورم. و پشت چشم نازک کرد.
عصبانی شدم اما به‌روم نیاوردم. آدرس اتاق رئیس فروشگاه رو پرسیدم و به‌راه افتادم.
همون‌طور که مجسم می‌کردم رئیس فروشگاه مردی حزب‌اللهی، قد کوتاه، با ریش جوگندمی و قیافه‌ی ژولیده، با شلوار گشاد و پیراهن گشاد چهارخونه‌ روی شلوار که چاق‌تر هم نشونش می‌داد. گفتم ای دل غافل! حالا یک بازجویی هم با این در پیش داریم. چه‌طوره از خیرش بگذریم! اما نه...
تا دیدمش، بن رو پرت کردم روی میزش و زبونم به کار افتاد:
- خیلی قیمتاتون ارزونه، خیلی جنس‌های خوب دارید! به بن آدم هم شک می‌کنید!
اگه می‌دونستم این رفتارو دارید هرگز پا نمی‌ذاشتم اینجا. مگه ما چقدر اعصاب داریم! خودتون می‌دونید بنتون بی‌ارزشه که نه فروشنده‌ی غرفه قبولش داره و نه صندوق. حتما باید شما امضاش کنید تا ارزش پیدا کنه! چرا از همه قبول کردن جز من! چون مثل شماها لباس نپوشیدم! شما فکر کردید کی هستید؟
مرد هیچ حرفی نزد و به حرفام گوش کرد. از پشت میزش بلند شد. گفتم اگر حرف بدی زد می‌زنم توی گوشش( شوخی کردم. کی جرأتشو داره) بن رو از روی میزش برداشت و راه افتاد، تا به من رسید گفت لطفا با من بیایید!
دنبالش به راه افتادم. گفت کدوم غرفه. اسم غرفه رو گفتم. توی راه همه نگاهمون می‌کردن. رسیدیم به غرفه‌ی مورد نظر.
- برای چی این بن رو از خانوم قبول نکردی؟
- خوب، آخه...
- خوب آخه چی؟ فوری هر چی می‌خواد بهش بدین. خانوم محترم، گفتید کدوم جنسامون گرونه؟
دونه دونه قیمتا رو گفتم که فروشگاه رفاه اینقدر می‌ده مغازه‌ی سرکوچه‌مون اینقدر می‌ده و اینجا این‌قدر!
روی کاغذی تموم این اعداد رو نوشت.(یعنی نمی‌دونست؟)بعد شروع کرد به فکر کردن.
- حتما رسیدگی می‌کنم. فکر می‌کنم حق با شما باشه... حتما چند روز بعد برای پیگیری بیایید. فیشتون رو هم بیارید.
فروشنده با احترام اجناسی که می‌خواستم چید توی چند نایلکس و بهم تقدیم کرد.
من هم با سری افراشته از فروشگاه اومدم بیرون.
گفتم بازم صد رحمت به اینا که حداقل فهمیدن حناشون دیگه پیش ملت رنگی نداره.


4- جواب مفصل ناصر زرافشان به عباس میلانی...
"در شماره 16 روزنامه هم ميهن مصاحبه اي با آقاي عباس ميلاني زير عنوان "روزگار سپري شده روشنفکران چپ" منتشر شده است که در آن بنا به توضيح مصاحبه کننده قرار بوده است درباره "روشنفکران چپ ادبي و دلائل تفوق طولاني آنها بر فضاي فکري جامعه " بحث شود؛ اما..."
علاقه‌مندان بخوانند:
وقتي آب سربالا مي رود . . .