شنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۵

مدل جدید سکس در جامعه‌ی اسلامی ایران

1- ظهر بود. طرفای میدون انقلاب دنبال ماشین خط گوهردشت می‌گشتم. حوصله‌ی دردسرای ماشین مسافرکش نداشتم که تنم بلرزه یه‌وقت خفاش ِروز نباشه.
از شانس من توی ایستگاه یه ماشین شخصی پیکان وایساده بود و داد می‌زد گوهردشت. رئیس‌خط هم وایساده بود. ازش پرسیدم سوار شم؟ گفت آره، مطمئنه. این آقا گاهی میاد کمکی.
جلو یه آقا نشسته‌بود و هنوز ماشین راه‌نیفتاده خوابش برده بود. صندلی عقب هم یه پسردختر جوون نشسته بودن. پسره وسط بود. تا سوار شدم دیدم دختره دستشو انداخت رو شونه‌ی پسره محکم کشیدش طرف خودش. دست‌های سفید با ناخن‌های مصنوعی بلند با رنگ صورتی جیغش رو روی شونه‌های پسره دیدم و یه ذره هم از این کارش ترسیدم. بابا من که نمی‌خواستم پسره رو بخورم:)
هنوز ماشین از خیابون جمالزاده نرفته بود بالا که با اینکه روبه‌روم رونگاه‌می‌کردم اما ناخودآگاه از گوشه‌ی چشمم متوجه چیزی شدم که وسط پای پسر می‌لولید. دست‌ سفیدی با لاک صورتی جیغ.
به روی خودم نیاوردم و سعی کردم کله‌م همه‌ش به سمت راست باشه.
به اتوبان که رسیدیم دیگه گردنم درد گرفته بود. به روبه‌رو نگاه کردم. مرد جلویی خواب خواب بود و راننده هم سیخ نشسته بود. اما پسر و دختر با تکان‌هایی که می‌خوردن معلوم بود هنوز مشغولن. ناگهان دست سفید لاک جیغی دست راست پسره رو که طرف من بود(البته با کلی فاصله ) کشید و من که می‌ترسیدم ناخن‌های درازش به من اصابت کنه با تعجب نگاه کردم که چرا این کار و کرد که با تعجب دیدم بله دختره با دست چپ دکمه‌های بالای مانتوش رو باز کرده و دست پسره رو کرد اون‌تو. پسره هم مشغول شد.
دوباره سرم رفت سمت راست. اما تکان‌های این دو و صدای آه‌و ناله‌شون اعصابمو خورد کرده بود. گاهی شونه‌ی پسره در اثر برو بیا به شونه‌ی من می‌خورد و هر چی خودمو جمع می‌کردم کنار در حالیش نبود.
مردجلویی هنوز خواب بود(و نمی‌فهمید دنیا رو داره آب می‌بره) و راننده همچنان سیخ. آیا جریانو تو آیننه می‌دید؟ نفهمیدم. خودم هم روم نمی‌شد تذکر بدم.
باز گردنم درد گرفت و با اکراه به روبه‌رو نگاه کردم. سمت چپ من چه خبر بود!!! این‌دفعه دختر زیپ شلوارش رو کشیده بود پایین( باعرض معذرت. خودم هم ناراحت می‌شم دارم می‌نویسم. اما چه‌کنم که معضل این روزهامون شده دیدن این‌چیزا در ملا‌عام) و دوباره با راهنمایی دست لاک‌زده، دست پسر هدایت شد اون تو.
دیگه صدای نفس‌نفس‌کشیدن‌هاشون بی‌اختیار بلند شده بود.
کاش اقلا راننده ضبطی رادیویی چیزی روشن می‌کرد. یا تذکری می‌داد.
خودم هم نمی‌دونستم تکلیفم چیه؟ آیا منی که ادعای روشنفکری دارم زشت نیست تذکر بدم؟ اگر هم بدم دختره‌ که به نظر خیلی پررو میومد با ناخناش چنگم نمی‌زد یا پسر با اون حال شدیدا ح..ی کتکم نمی‌زد؟
سرو وضعشون نشون می‌داد از خانواده‌های مرفهی هستن. چرا اقلا ماشین دربست نگرفتن. یا اصلا چرا به کوه و کمر و عقب مقبای پارکی نرفتن. کوچه‌ی خلوتی،... اعصابم حسابی خط‌خطی شده بود. گفتم یه تهدیدیشون بکنم. دوربینمو درآوردم و اول از منظره سمت راست جاده عکس گرفتم بترسن. دیدم نخیر! عملیات اون‌قدر شدیده که حالیشون نیست. از آینه بغل نگاه کردم دیدم صورتاشون معلومه. یه عکس گرفتم. جلوشون هم تصویر مردی که اون جلو خواب بود افتاده. اما باز اهمیت ندادن.
خون خونمو می‌خورد تا رسیدیم به مقصد. پیاده شدم و منتظر شدم اونا هم پیاده شن یه چیز تندی بهشون بگم. اما وقتی چشمم به چشم سرخ و خمار و دهان کف‌کرده‌ پسر و دخترک بی‌حال افتاد پشیمون شدم. نچ نچی کردم و کرایه رو دادم و دویدم.

پ.ن.
تا چند وقت اصلا نتونستم با سی‌با زیست بخونم.
ر.ک به شماره 3

2- دوست سی‌با براش تعریف کرده که با اتوبوس می‌خواسته بره اصفهان. از شانسش فقط رو بوفه جا بوده.
تعریف کرده که بیشتر مسافرهای صندلی‌های دوتایی، دختر و پسرایی بودن که با انداختن یه ملافه روی پاهاشون مشغول سکس اتوبوسی بودن. هیچکس هم کاری نداشته. پیرمردی هم کنار این پسره بوده و با دهان آب افتاده این مناظرو نگاه می‌کرده و جاهای حساس هی آرنج می زده به این که نیگاه‌کن ملافه رفته کنار و...

3- یکی از دوستام با مادر و دوست مادرش داشتن با قطار می‌رفتن مشهد. تو کوپه‌، روبه‌روشون سه‌تا آقا نشسته بودن که گویا معامله‌ی آقای چاق وسطی خیلی گنده و بادکرده بوده. نمی‌دونم چه مریضی داشته که هی می‌خارونده . مادر دوستم که خیلی زن حساسیه، می‌ره پیش رئیس قطار، که من با دخترم هستم و آقای روبرویی ما همه‌ش دستش به اونجاشه و باید یا جای اونا رو عوض کنید و جاشون خانوم بیارین یا ما بریم توی یه کوپه‌ی دیگه.
رئیس قطارمیاد می‌بینه راست می‌گن. فکری می‌کنه و می‌گه این قطار الان پر از دانشجوئه. دارن می‌رن مشهد، همایش(مثلا) "زیست" بگم اونا بیان؟ مادر دوستم با خوشحالی می‌گه: چه بهتر! دختر خودمم دانشجوئه و کلی جورشون با هم جور می‌شه.(این دوست من مذهبیه و جوری مقنعه می‌پوشه که هیچی از موهاش پیدا نیست و خیلی چشم و گوش بسته‌ست. عین خودم :) )
رئیس قطار میاد با احترام به این آقایون می‌گه یه جای بهتر براتون پیدا کردم. اینا هم با اخم و تخم می‌رن. جاشون دوتا دختر میاره و یه‌پسر. مادر دوستمم خیالش راحت می‌شه و کلی تشکر می‌کنه .
پسر و دخترا کلی سربه‌سر هم می‌ذاشتن و شوخی می‌کردن و همه می‌خندیدن. یواش یواش که شب می‌شه روابط اینا هی گرم‌تر می‌شه. وسطاش هم چند تا دختر میان تو کوپه جاشونو با دخترا عوض کنن دخترا بیرونشون می‌کنن و می‌گن می‌خواهیم باهم زیست بخونیم چند تا اشکال داریم باید از(مثلا) کاوه بپرسیم. شب خیلی زود اینا می‌گن می‌خواهیم بخوابیم چون فردا تا می‌رسیم مشهد باید بریم همایش. مادر دوستم هم کلی برای موفقیتشون دعا می‌کنه و به ناچار تخت‌ها رو می‌زنن و ملافه می‌کشن سرشون و سعی می‌کنن بخوابن. یکی از دخترا هم می‌ره تخت بالایی و دختر پسر پایینی تو یه تخت می‌خوابن و ملافه می‌کشن سرشون و شروع به وول خوردن می‌کنن. نفس در سینه‌ی مادر دوستم جبس می‌شه. هر چی می‌گه لا الله‌الا‌الله محل نمی‌ذارن. می‌پرسه چیکار می‌کنید؟ می‌گن داریم زیست می‌خونیم. این زیر چراغ‌قوه روشن کردیم. مادر دوستم غرغر می‌کنه که خر خودتونین.
بعد از یه مدت دختر بالاییه سرشو می‌کنه پایین و خیلی یواش می‌گه نوبت من نشد؟ منم کلی سوال زیست دارم از کاوه.
دخترا جاشونو عوض می‌کنن و اون‌یکی هم سوالاشو می‌پرسه و بعد هر دو از کوپه می‌رن و دوتادختر شوخ و شنگ دیگه هیس‌هیس‌کنان میان و جاشونو با اینا عوض می‌کنن. اینا هم یکی یکی سوالاشونو از دون‌ژوان کاوه می‌پرسن و...
کارد به مادر دوستم می‌زدی‌ خون نمیومده. ولی می‌ترسیده بره پیش رئیس قطار. می‌گه بس که اینا پررو و وقیح بودن.
دوستم می‌گه سفر مشهد کوفتمون شد.
مادر دوستم تا یه مدت به زیست‌خوندن حساسیت پیدا کرده. هر کی می‌گفته می‌خوام زیست بخونم محکم می‌زده تو صورتش می‌گفته اوا، خدا مرگم بده.
حالا هم که زمان گذشته،‌ هر وقت شب می‌ره پیش شوهرش به شوخی می‌گه می‌خواهیم با هم زیست بخونیم.

4- یه زنی اومده بود پیش مشاور می‌گفت شوهرم راننده تاکسیه و دیگه نمی‌ذاره دخترمون بره مدرسه یا خرید. کلی قاطی کرده.
مشاور می‌پرسه جدیدا چیزی پیش نیومده.
زنه می‌گه چرا.
یه روز یه دختر پسر تاکسی شوهرمو در بست می‌گیرن و می‌شینن عقب. شوهرم از تو آینه می‌بینه پسره یه پاکت جلوش گرفته که دختره گاهی دست‌می‌بره توش. ولی هر چی نگاه می‌کنه نمیبینه چیزی از پاکت در بیاره. این عمل تا موقع رسیدن تکرار می‌شه. وقتی کرایه رو می‌دن و پیاده می‌شن. شوهره با کنجکاوی عقب ماشین رو نگاه می‌کنه و پاکت رو باز می کنه و...
با حال خراب میاد خونه و دوسه‌روزی نمی‌ره سرکار و... حالا هم بند کرده که دیگه دخترم حق نداره پاشو از خونه بیرون بذاره. جامعه کثیف شده و اسلام در خطره و...

5- این‌روزا خیلی موارد از این دست می‌بینیم و می‌شنویم. شاید چون مسئله‌ی سکس برای سالها تابو بوده،‌حالا با یه کم آزادی (دیگه کمیته و پاسدارا کاری ندارن به این کارا) اینجور افسار‌گسیخته خودشو داره نشون می‌ده.
دیگه کار از ماچ و بوسه و... گذشته و کارایی که قدیما در خلوت انجام می‌دادن در انظار می‌کنن.
یه بار اومدم تو یه پارکی قدم بزنم. رو هر نیمکتی یه دختر پسر حسابی مشغول عملیات بودن.
ماچ و بوسه‌ نه ها... کارای خیلی پیشرفته.
جالب اینجاست که دخترا دیگه مثل سابق از اینکه کسی داره رد می‌شه خجالت نمی‌کشن و معمولا هم پارتنر مشخصی ندارن. یعنی فکر می‌کنن یه‌جور روشنفکریه که هر روز با یکی.
من از خجالت از پارک اومدم بیرون.

6- حالا تعجب نداره که چندین روزه در اینترنت برای سرچ فیلم سکسی منتسب به زهرا امیرابراهیمی غوغاست. من سعادت نداشتم این فیلمو ببینم ولی هر چی هست احتمالا یه چیزایی در همین حده دیگه...

7- ای کسانی که می‌رید این‌ور اون‌ور برای لینک التماس می‌کنید، از این فرصت استفاده کنید و با گذاشتن فقط یک اسم زهرا امیرابراهیمی از روزی دویست‌سیصد ویزیتور بهره‌مند شوید. گوارای وجودتان. حالشو ببرید. یه‌وقت دیدی طرف با دیدن نوشته‌ی زیبای شما از سرچ فیلم دست کشید و شما با نوشته‌تون باعث بشید به راه راست هدایت شه:))

8- خوندم که زهرا امیرابراهیمی یه‌جا راجع به انتشار این فیلم یه گلایه‌نامه نوشته و زیرش ملت نوشتن زهرا تو خوبی! از گل پاک‌تری! از شبنم و باران و... چی‌چی‌تری. تو دختر پیامبری(!) و یه‌عالمه کامنت دلغشه‌آور.
خل‌الخالق! ملت گاهی از در دروازه تو نمی‌رن گاهی از سوراخ سوزن.
نه به اون‌وقت که این‌فیلمو دیدن شروع کردن هزار تا فحش زشت به این دختر بدبخت دادن و نه حالا که هم‌شأن دختر پیغمبرش می‌دونن.
بابا زهرا یه هنرپیشه‌ست. ما فقط هنر بازیگریشو می‌بینیم. در زندگی خصوصیش یه آدمه مثل همه‌ی ما. خوبی داره، بدی هم داره. دیگه به ما چه که قسم بخوریم خرابه یا پاکه! اصلا پاک بودن و خراب بودن کسی رو مگه ما تعیین می‌کنیم. هر کی روش خودشو تو زندگیش داره.

9- یادمه وقتی پوپک گلدره (یادش به‌خیر. من واقعا دوستش داشتم) فوت کرد. تو روزنامه‌ها، تو تلویزیون و رادیو به خاطر اون صحنه‌ی نماز خوندنش تو سریال نرگس، گفتن این دختر یه مسلمون ناب محمدی بود. اصلا یه قدیس بود و دائم سرش به نماز گرم بود و از این چرت و پرتا. در صورتیکه کارگردان فیلمی که در اون بازی می‌کرد ماجرای تصادفشو اینجوری تعریف کرد که بعد از ده‌روز فیلمبرداری ما به پوپک یه مرخصی سه‌روزه دادیم که از شمال بره تهران پیش خانواده‌ش تا خستگیش در بره. پوپک به دوستاش می‌گه به خانواده‌م نگید و با دوستش(حالا پسر یا دختر. پوپک یه دختر 34 ساله بود و عاقل و بالغ. بلده برای خودش تصمیم بگیره) رفت کنار دریا. به خاطر همینم بود وقتی که تصادف می‌کنه پدرمادرش فکر می‌کنن هنوز سر صحنه‌ی فیلمبرداریه و عوامل فیلم فکر می‌کنن خونه‌س و دیر تو بیمارستان پیداش می‌کنن.
چرا مردم وقتی می‌خوان یکیو بزرگ کنن این‌قدر می‌خوان بگن اند مذهب بوده و... والله که من بازی پوپک رو دوست داشتم و مثلا با دوست شمال رفتنش اصلا دلیلی نیست برای بد بودنش.

10- بیچاره هیس که احتمالا قربانی یه خشونت سکسی شده:)
براش پتیشن درست کنیم؟


11- چند تا لینک باید بدم. چون خوابمه، می‌مونه برای فردا.

12- نترسید. سفرنامه‌ی ولگرد ادامه داره. هر وقت به دستم رسید می‌ذارمش اینجا.

13- حالا زیست خوندن خوبه یا بد؟:)

پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵

سفرنامه ولگرد (قسمت اول)

ولگرد عزیز این نوشته را به خانم آذر فخر نازنین تقدیم کرده.

ايران، وطن من، يا کشور عجايب!
نزديک ۳۰ سال است که بی‌خداحافظی جلای وطن کردم و به اين طرف آبهای دنيا پرتاب شدم، که آن خود قصه‌ايست که از آن‌ درمي‌گذرم. آمدن من به اينجا موقت بود ولی دايم شد.
من از جمهوری اسلامی نگريختم. در زمان هجرت من هنوز نه از آخوند خبری بود و نه از روسری و توسری. به وطنم برنگشتم، چون آنها آمده بودند.
پيش از کوچ من در آن سالها باد هايی مي‌وزيد ولی هيج کس باور نداشت که بزودی اين بادها بدل به طوفانی مانند "تورنيدو"های تگزاس خواهد شد که به‌زودی همه چيز را زير و زبر خواهد کرد.
ولی آن بادها تبدیل به طوفان شد و چه بسياری ازخانه‌ها را ويران کرد و اهل بسياری از انها را آواره و بي‌خانمان ساخت و گروهی از ترس فراری شدند که يکی از آن‌ها من بودم!
درتمام اين سال‌ها که دور از وطنم بودم هرگز روزی نبود که به سرزمينی که درآن زاده شده بودم فکر نکنم. و آرزوی بازگشت به آن‌را نداشته باشم.
سالها گذشتند. دخترانم نهال بودند. در سرزمينی ديگر، چه زود جوانه زدند و ريشه دوانيدند. برای آنها از ايران جز نامی باقی نمانده . و زود فهميدم تلاش من بيهوده است و من هم سعی دراين‌باره نکردم!
آن‌ها نسل دوم مهاجرت بودند و هيچ خاطره مهمی از ايران نداشنند.
ولی ايرا ن برای من و هم اطاقی‌ام هميشه ايران بود. جايی که خودمان را متعلق به آنجا مي‌دانستيم و فکر مي‌کرديم در آن‌جا هرگز بيگانه نيستيم. من هميشه به هم‌اطاقی‌ام که بيش ۳۰ سال بااو زير يک سقف زيسته بودم مي‌گفتم: عزیز، دلم ميخواهد يک بار ديگر قبل از اينکه روی صندلی چرخ دار بنشينم، نه تنها ايران را ببينم مي‌خواهم آنرا با تمام حواسم حس کنم ودرکوچه وخيابان‌های آن با پاهای خودم راه بروم و در وديوارهای آنرا لمس کنم.
من در طی اين سالها بسياری چيز ها از ايران شنيده بودم. از تغييراتی که در غياب من رخ داده دلم ميخواست خودم آنها را ببينم ولی برای رفتنم دليل بزرگتری هم داشتم. مي‌خواستم با ديدار زادگاهم به زمان گذشته‌ام سفر کنم. چون در سرزمینی که اکنون زندگی می‌کنم اگر کسی سن‌ام را سوال کند به‌شوخی يا جدی فقط سالهایی را مي‌گويم که دور از ايران بودم. گويی تمام آن سالهايی را که درايران زندگی کرده بودم در آنجا به امانتگذاشته‌ام...
وحال به اين سفر مي‌روم تا شايد خودم را درآن سال‌ها با آن آدم‌ها و آن‌جاهايی که زندگی مي‌کردم دوباره پيدا کنم . هرچند اين را مي‌دانم که بسياری از آن آدم‌هايی که مي‌شناختم يا مرده‌اند و يا نام و نشان آنها را هيچ کس نخواهد داشت. و شايد از حاهايی که با خاطرات جواني‌ام عجين شده بودند، نه تنها اثری نيست بلکه نامی از آنها هم باقی نمانده و درست نمی‌توانم چگونه با باقی‌مانده از فاميل‌ام و قبيله آدم خوار خواهم بود .....
ولی به خودم مي‌گويم ولگرد نبايد از اين فکر ها بکند اينها فکرهای غم‌انگيزی هستند. بايد خوشحال باشم که بعد سالها به سر زمين‌ام برمي‌گردم. سرزمينی که هيچ‌کس خارجی‌ام نمي‌داند و حتما روزهای خوشی در انتظارم است.
............................
پروازم از مينياپوليس امريکا تا آمستردام با هواپيمای ک ال ام بود.
وقتی در فرودگاه آمستردام پياده شدم فهميدم بجای ک ال ام پروازم تا تهران با "ايران اير" است. راستش قلبا" خوشحال شدم. چون احساس کردم "ايران اير" تکه‌ای از ايران مي‌تواند باشد که به شوق ديدار آن به اين سفر مي‌روم .
بنا براين فورا عينک دودی آفتابی‌ام را توی سطل زباله فرودگاه آمستردام انداختم (پارازیت زیتون: کاش اقلا در سطل زباله‌ فرودگاه تهران می‌نداختی) و عينک بيرنگ‌ام را به چشمم زدم چون مي‌خواستم همه چيز را آنطور که هست روشن ببينم.
در تحويل چمدان‌هايم در مقايسه با بار بقيه مسافرا ن که اکثرا ايرانی بودند از خودم خجالت کشيدم جون فقط من يک چمدان کوچک و يک کيف دستی داشتم.( ای ولگرد سوغاتی برای قومت کوش پس؟)
خوشبختانه پروازبا تعجيل صورت نگرفت.(ولگرد جان در هواپیماها یا اصول هر چیز ایرانی هیچکس تعجیل ندارد. فس‌فس جزء اساس کار است)
تأخير به اندازه کافی بود که مسافری فرصت کافی داشت که کلی با بعضی از همسفران خود درسالن انتظار پرواز گپ بزند و آشنا بشود .احيانا خميازه‌ای بکشد، چرتی بزند، يا برود دريک کافی شاپ فرودگاه چند تايی قهوه بخورد ويا مثل من ۵۰ صفحه‌ای از کتاب "کد داوينچی" نوشته "دان بروان" را بخواند.تا پرواز آماده شود، من کلی ازاين فرصتی که ايران‌اير برای اين‌جور کارها به‌من داده بود خوشحال بودم . کتاب هنوز تمام نشده بود که. بلندگو ی سالن از مسافران ايران اير خواست که به هواپيما سوار شوند.و من آخرين نفری بودم سوار شدم . نفر آخر سوارشدن اين حسن را دارد آدم که برای چند دقيقه که شده هوای تميزتری استنشاق می‌کند و زير پای هيچ‌کسی هم بلند نمی‌شود و کسی آدم را هل نمي‌دهد !( ها... داری راه می‌افتی و اخلاق ایرانی‌ها یادت میاد)
هوا پيما يکی از آن هواپيماهای غول‌پيکر بود که گويا بيش‌از ۳۰۰ صندلی داشت در هواپيما به‌ندرت مسافر خارجی ديده مي‌شد اکثر مسافران ايرانی بودند و من سالها بود که اين همه ايرانی در يک جا نديده بودم. و اين همه حرف زدن فارسی در يک مکان نشنيده بودم.(چشمت روشن. یعنی گوشت روشن!)
مسافران سر جايشان نشستند و درها بسته شد. حالا هواييما آماده پرواز بود. بلندگوی هواپيما از مسافران خواست که کمربندهايشان را ببندند و به‌علامت نکشيدن سيگار توجه کنند. و اي‌کاش اعلام مي‌کرد لطفا "کفش‌هايتان را از پايتان بيرون نياوريد!"وای از بوی بد پاهای برهنه و بدنهای عرق کرده! (بابا ولگرد جان، سخت نگیر. اینم جزئی از بوی ایرانه!)اي‌کاش ايران اير اين را مي‌فهميد که چرا داخل هواپيماها خارجی را اين قدر سرد می‌کنند. خدارا شکر کم‌کم دماغم از بوها پر شد و ديگر بويی احساس نکردم.( زیتون:‌بعدا که رسیدی ایران، احتمالا معتاد به بوی جوراب شدی! برو مسجد، حال کن!)برخلاف انتظارم، سر وضع آدم‌ها بسيار خوب بود. خانم ها بيشتر بدون روسری با آرايش و مردها هم تميز و مرتب بودند. شايد من از همه شلخته‌تر بودم که با يک کلاه بيس‌بال و يک شلوارجين و يک پيرهن آستين کوتاه بودم. از خودم کمی خجالت کشيدم.( زیتون: دشمنت خجالت بکشه ولگرد جان. بعدا می‌بینی که ایرانی‌ها از هر چی بگذرن- مطالعه و سفر و...- از ظاهر لباس و خونه‌ نمی‌گذرن.)کنار صندلی من خانمی مسن آراسته‌ای نشسته بود. کمی در ابتدا تعجب کردم که ناشی از چيزهايی بود که درباره جدا کردن زن و مردها در وسايل نقليه عمومی ايران شنيده بودم. به بقيه صندلی‌ها که توجه کردم ديدم بيشتر زن و مردها مخلوط نشسته بودند.(ما اینجا به جای مخلوط می‌گیم قاطی)
به‌زودی نتيجه گرفتم شايد از اختلاط زن و مرد ها در آسمان خطری متوجه اسلام نمي‌شود .خانم کنار من کلی از تنهايی مرا نجات داد تا تهران که رسيدم فکر مي‌کنم ديگرمن هيچ جيز مخفی نداشتم که او درباره من نداندحتی مي‌خواست داستان کتابی را که گاه‌گاه به آن نگاه مي‌کردم برايش تعريف کنم.(شماره تلفنت رو نخواست؟:) )تنها چيزی که از او به‌یادم است مي‌گفت ۶ماه در ايران زندگی مي‌کند و ۶ ماه در هلند خانه پسرش.ميزبانان هواپيما که چند خانم جوان با پوشش اسلامی و چند آقای جوان خوش قيافه بودند که با لبخند از مسافران باکمال ادب مشغول پذيرايی از مسافران شدند .جوجه‌کباب و جلوکباب(ویراستار : زشته بابا. منظورت چلوکبابه یا دُمبلان؟) و ماست‌خيار، سالاد، نوشيدنی چای و قهوه برای شام سرو کردند. جالب اين بود که به‌جای اسم نوشيدنی ها از مسافران می پرسيدند چه رنگ نوشيدنی ميخواهند؟( ولگرد جان اینجا در رستوران‌ها هم می‌پرسن سیاه می‌خوای یا قرمز یا سفید. سیاه کوکا و پپسی و قرمز با نارنجی کانادا و زمزم و سفید سون آپ می‌باشد.)
به‌راستی غذایشان عالی بود و من که عادت به خوردن گوشت ندارم روزه‌ام را شکستم چلوکباب خوردم.تا بيشتر احساس ايرانی بودن کنم .
مانيتور يا صفحه تلويزيون هواپيما يک فيلم‌فارسی نشان مي‌دادکه زياد توجهی نکردم.خانم بغل دستی خوشبختانه مشغول تماشای فيلم شد. و من مشغول خواندن کتاب. بعدا پشيمان شدم که چرا آن فيلم را نديدم.آخرهای فيلم متوجه شدم گويا داستان ازدواج يک دختر ايرانی با يک پسر آمريکايی بود آه از نهادم در آمد.بعد از فيلم مانيتور نقشه مسير هواپيما نشان ‌داد.کتاب را بستم به نقشه خيره شدم. هواييما از آسمان ترکيه گذشت و همين‌که وارد آسمان ايران شد، برخلاف آنکه از او پرسيدند:بعد اين همه سالها که داريد به ايران برمي‌گرديد چه احساسی داريد ؟ گفت: هيچ احساسی، ولی من با ديدن مسير هواپيما بر فراز خاک ايران، گويی قلبم با تمام قلب‌های دنيا مسابقه گذاشت...(زیتون: قلب منم همراه با تو لرزید ولگرد جان)

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

عاصی‌ام من...

1- خو کرده‌اید
و دیگرراهی به‌جز این‌تان نیست...
(شاملو)

2- روزهای بد، بی‌صبری، کم‌تحملی،
روزهای عصبانی‌شدن‌ها، احساس تحقیرشدگی
روزهای رسیدن به اینجا(دستتونو بگیرید روی گردنتون، درست زیر چونه‌تون)
روزهایی که فکرمی‌کنی فقط خودت این احساسارو داری و بقیه می‌تونن تحمل می‌کنن
و بلدن خودشونو با این شرایط مزخرف وفق بدن و تو نمی‌تون
یروزهایی که دلت می‌خواد بلند داد بکشی
و بلند اعتراض کنی
و فرار کنی به جایی که آرامش داشته باشی
بهت به عنوان یه انسان احترام بگذارن
و بهت نگن که برو بابا دلت خوشه!
همینه که هست!
و عاقل اندر سفیه نگاهت نکنن که تو هم از این اوضاع قاراشمیش استفاده کن
و اگر می‌تونی توهم کلاهی از این نمدنامرغوب برای خودت درست کن
به جایی بری که رئیس‌جمهورش دوره راه نیفته این شهر اون شهرافاضات احمقانه و خنده‌دار(خنده‌دار از نظر دیگران و گریه‌دار از نظرتو) از خودش صادر کنه
افاضات احمقانه، سیاست‌های احمقانه و...
و کارهای احمقانه‌تر..
هی رئیس‌جمهورای دیگه رو نصیحت‌های احمقانه نکنه
وفکر نکنه رئیس‌جمهور بودن همیناست فقط
و وقتی مردم ازش ناراضی بودن
جرأت داشته باشن اعتراض کنن و از قدرت بکشنش پایین.

یعنی ما روزی اینجا احساس آرامش خواهیم کرد؟
خیلی محال به‌نظر می‌رسه.

3- سررسید فسط وامی که گرفته بودیم افتاده بود به چهار روز تعطیلی و خوب، بانک‌ها هم تعطیل بود.
بگذریم از این چهار روز تعطیلی کشکی و بی‌خود که نه می‌شد بری مسافرت(اونایی که رفتن راه 3 ساعته‌ی شمال رو 13 ساعته رفتن و این چند روز از نظر مواد غذایی در مضیقه بودن نه نون درست‌حسابی بوده و نه گوشت و ماهی و.. انگار قوم بوربور حمله کرده بودن و مغازه‌ها رو خالی کرده بودن) و نه از قبل تدارک مهمونی و سینما و گردش گذاشته بودی.
شنبه رفتم بانک. خدای من. تابه‌حال در عمرم همچین صفی ندیده بودم. وحشت کردم. توی سالن بزرگ بانک صف‌های دو صندق عین حلزون در هم پیچیده شده بودن. از شدت شلوغی جای سوزن انداختن نبود.
حتی در بانک باز نمی‌شد.
مطمئن بودم تا آخر وقت به نصف جمعیت هم نوبت نمی‌رسه.
بانک بعدی هم همینطور بود. پرسیدم صبح‌ها ساعت چند باز می‌شه؟ گفتن 9.
چه احمقانه! بانک‌های تهران رو به خاطر ترافیک کردن 9 که با ساعت شروع مدارس و ادارات مصادف نباشه. اما در این شهر که این خبرها نیست. قبلا بانک‌ها اقلا ساعت 5/7، 8 کمی خلوت بود.
فرداش رفتم بازم عین شنبه بود... هر روز رفتم بانک و هیچ‌روزش خلوت نبود.
تا چهارشنبه، چهارشنبه ساعت 10 کارو زندگیم رو ول کردم رفتم تو صف. دو صندوق نزدیک به هم بود. هر دو صندوق‌دار عشقی کار می‌کردن. دو تا کار شخصیشونو می‌کردن(تلفنی حرف زدن با دوست و آشنا یا نوشیدن چایی و یا چکی از دیروز رو وارد می‌کردن و...) و یک مشتری راه مینداختن.
با فس فس زیاد پول در دستگاه پول شمار می‌گذاشتن و خیلی آروم دوباره با دست می‌شمردن.
من اعصابم خورد شده بود و شروع کردم با مردم توی صف حرف زدن.
- آخه چقدر وقتمون تلف شه برای دادن یک قسط. در کشورهای دیگه از طریق تلفن و اینترنت می‌تونی تموم قبضاتو پرداخت کنی.
- دستگاه‌های خودپرداز اینجا که قربونش برم همه‌ش خرابه. یا کارتو دیگه پس نمی‌ده، یا گیر داره و یا اصلا پرداختنت ثبت نمی‌شه و باید سه روز هم بدوی تا ثابت کنی پول دادی .
-وقتی هم پول می‌خوای دستگاه اصلا پول نداره.
-این چهار روز تعطیلی هم من پول می‌خواستم برم مسافرت تموم این دستگاه‌های شهر خراب بود و اینقدر اعصابم خورد شد که قیدشو زدم
.‌دوساعت و نیم توی صف بودم و از کمردردی که جدیدا به سراغم اومده و موقع وایسادن صدبرابر می‌شه داشتم می‌مردم.
جای نشستن هم که نبود. دوسه نفر مونده بود به من برسه. خانم‌های صندوق‌دارا هنوز فس فس می‌کردن. می‌رفتن و یک‌ربع بعد میومدن. از کیفشون مجله درمیاوردن و می‌رفتن می‌دادن به همکارشون. پشت تلفن غش‌غش می‌خندیدن و به نچ‌نچ ما اهمیت نمی‌دادن. بلند اعتراض کردم... که مردم بهم گفتن هیس... ولش کن بابا . حالا لج می‌کنن و همین‌قدرم کار نمی‌کنن. اونا هم که اصلا اعتراضمو به تخم نداشته‌شون حساب نکردن.
نمی‌دونم... شاید اونا کار درستو می‌کنن. اگه من باشم از زور کار دوسه‌روزه خودمو از پا درمیوردم. شایدم منم مثل اونا بی‌خیال می‌شدم. با این سیستم مزخرف.

4- نونوایی‌ها هم وحشتناک شلوغ بود تو این چند روز.
سر صف وایساده بودیم. تو خیابون هم ترافیک بیداد می‌کرد و ماشینا الکی بوق می‌زدن( انگار با بوق راه‌ها باز می‌شن) دیگه طاقتم طاق شد و غر غر کنان گفتم با این وضع احمدی‌نژاد گفته 70 میلیون جمعیت کمه و باید به 120 تا برسونیم. دیگه اون‌وقت چی می‌شه.
آقایی شروع کرد بد و بیراه به احمدی نژاد. گفت یه بچه‌ی 5 ساله عقلش بیشتر از این مردک می‌رسه.
گفت من خبر دارم تا دوم راهنمایی بیشتر نخونده و دکتراش الکیه.اطرافیان خندیدن. خانمی چادری که زیر چادرش یه مقنعه‌ی چونه‌دار پوشیده بود و معلوم بود ازین معلم‌های گزینشیه( بعدا از صحبتاش فهمیدم حدسم درسته) پشت چشمی نازک کرد و با لب و دهن کج گفت:
- وا... خوب درست گفته. اون منظورش این بوده که بچه تو خانواده‌ی کم اولاد لوس بار میاد. باید تعدادشون زیاد باشه تا لوس نشن!
بعد شروع کرد کمی از تجربیات احمقانه‌ش در مدرسه به عنوان مشاور تربیتی گفت. گفت کلاس هر چی شلوغ‌تر باشه رقابت بین بچه‌ها بیشتر می‌شه و بچه‌ها در درس موفق‌ترن. مثلا کلاسی که 70 نفر توی هرنیمکت چهار بچه به‌زور بچپن موفق‌تر از کلاس 20 نفرس!
مرده یواشکی به من گفت:
- ببین! تا احمق‌هایی مثل این هستن، احمدی‌نژاد هم باید رئیس جمهور باشه.
دیگران می‌شنیدن و جیک نمی‌زدن. یه جورایی جلوشونو نگاه می‌کردن که به‌خدا ما با اینا نیستیم ها... منتظر بودن یکی تو صف حواسش نباشه ازش جلو بزنن.

5- زیتون لبنانی... کاریز

6- عقیده‌ی پویای عزیز درباره‌ی مسابقه‌ی وبلاگ‌نویسی
وبلاگستان را به آفت نخبه‌گرایی دچار نکنیم.
نظر من هم خیلی شبیه پویاست. قبلا در بعضی مطالبم و همینطور در نظرخواهی بعضی دوستان نوشته‌ام.
مشکل من مثل بعضی‌ها داوری حسین درخشان نیست.
هر کس دیگری هم داور بود من همین عقیده رو داشتم.

پ.ن.7
- نمی‌دونم با این اوضاع مملکت باید کوچ کرد و رفت به یه جای دیگه؟
هم دلم می‌خواد و هم می‌ترسم!
شمایی که رفتید چطور دل به دریا زدید؟
غبطه می‌خورم به حال اونایی که دل یکدله می‌کنن و می‌رن.
اگه کسی آدمو ساپورت نکنه و یه جایی بریم که هیچکسو(آشنا) نداشته باشیم. آدم افسرده نمی‌شه؟
گاهی هم می گم اینقدر روحیه‌ی مبارزه‌جویانه و اعتراضی پیدا کردیم که ممکنه بریم به یه کشور دیگه احساس خلأ کنیم...