شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۴

داستان واقعی از ستم به زنان

جمعه، 7 مرداد 1384
رانندگی می‌کنم و گاهی از گوشه‌ی چشم نیم‌رخش رو نگاه می‌کنم. رویش رو محکم گرفته و روی صندلی نیم‌خیز نشسته. می‌دونم راحت نیست. مضطربه.
حس می‌کنم چقدر این زن رو دوست دارم. جقدر براش احساس مسئولیت می‌کنم. تا هوا تاریک نشده باید براش جایی پیدا کنم. جایی که بعدا شوهرش نتونه توش حرفی دربیاره. جایی که توش هیچ مردی زندگی نکنه. پس نه خونه‌ی خودمون و نه خونه‌ی مادرم نمی‌تونم ببرمش. تو خیابون‌ها می‌چرخم و فکر می‌کنم.
به نحوه‌ی عجیب آشناییمون فکر می‌کنم.
اواخر زمستون بود. نصف شب در کلینیک تخصصی که به خاطر حساسیت در شناختن سریع اون نوع بیماری تا 4 صبح بیمار ویزیت می‌کردن.
من از شدت ترس و اضطراب از چیزی که ممکن بود بشنوم، دق و دلیم رو روی لوازم آرایش خالی کرده بودم. قبل از راه افتادن هی تو آینه خودم رو نگاه می‌کردم و آرایش می‌کردم که خوشگل بشم. شاید بگن حیف‌...
با اصرار ساعت 12 شب بهم وقت داده بودن. یازده‌و نیم شب رسیدیم کلیینیک. یار و همراه من خیلی خسته بود. چند شب بود نخوابیده بود. یا پیش پدر بیمارش بود و یا سر دو شیفت‌کارش و یا منو پیش این‌دکتر اون‌دکتر برده بود به من دلداری داده بود.
سالن انتظار کلینیک خیلی شلوغ بود. با هر مریض دوسه‌همراه اومده بود. جای نشستن نبود. خیلی‌ها هم سرپا وایساده بودن..منشی گفت احتمالا تا ساعت 3 صبح نوبتم نمی‌شه.
به همراهم اصرار کردم که بره تو ماشین بخوابه، چشاش از خستگی سرخ بود . بهش قول دادم دو نفر مونده به من برم صداش کنم. با اصرار زیادم رفت.
با خودم یک‌عالمه روزنامه و کتاب کوجک جیبی آورده بودم. از نگاه‌هایی که آدما در اتاق انتظارها بهم دیگه می‌کنن بدم میاد. بخصوص اینجا که اصلا دوست نداشتم راجع به بیماریم فکر کنم. همین‌طور سرپا داشتم کتاب می‌خوندم که دیدم آقایی صدام می‌کنه و گفت جاش بشینم.

هر کتاب کوچکی که می‌خوندم توی کوله‌م می‌ذاشتم و می‌رفتم سراغ بعدی... ولی یه چیزی آزارم می‌داد... هر بار سرمو بالا می‌کردم نگاه زنی چادری که محکم روشو گرفته بود از اون طرف سالن انتظار روم سنگینی می‌کرد.
نخیر! خیره شده بود به من و ول‌کن هم نبود. گفتم حتما به خاطر آرایش غلیظمه. حق داره آخه کی نصف‌شب اونم تو یه همچین کلینیکی این همه آرایش می‌کنه. بعد گفتم آخه به کسی چه مربوط؟ تازه خانومای دیگه هم آرایش داشتن... بهش اخمی کردم و به مطالعه‌م ادامه دادم.
همین‌طور ادامه داشت و گاهی نگاهمون به هم گره می‌خورد که یهو به خودم اومدم و دیدم بغل دستیم رو صدا زدن و رفت. و زن چادری از اون طرف سالن پاشد و عدل اومد نشست پیشم. اخمی کردم اما او شروع به سلام‌علیک کرد. با لهجه‌ی اصفهانی غلیظ
– سلام‌علیکم. حالدون خوبُس؟ مادرِدون خوبس؟ خانواده‌دون خوبن؟
یاد سفر اصفهان و روی سی‌وسه‌پل افتادم که هر چند دقیقه‌یک‌بار یکی از زنان حزب‌اللهی می‌اومدن و سلام و حال‌احوال می‌کردن و بعد می‌گفتن "روسری‌دونو بکشید جلو." پیش خودم گفتم حتما یکی از اون‌هاست. نمی‌دونم چرا این‌قدر بدبین بودم. حال و احوال‌پرسی‌اش ادامه داشت اما اصلا حرفی از آرایش و حجابم نکرد.

با دلسوزی گفت: تو هم همراه نداری؟ از دور می‌دیدم که فقط من و تو هستیم که تنهاییم.

زن حدود 55 سال داشت. گاهی که انگشتش برای نگهداشتن چادر خسته می‌شد و جا‌به‌جا می‌شد کل صورتش رو می‌دیدم. پوستش کمی زرد بود چشم و ابروی سیاهی که معلوم بود روزی خیلی زیبا بوده و لبی قیطونی و بینی کوچک که موقع حرف‌زدن رویش چین می‌افتاد.

بهش گفتم که همراه دارم اما به اصرار من رفته تو ماشین خوابیده. بعد کنجکاو شدم شما چطور؟ تو چشماش غمی نشست. گفت تنها اومدم. – این موقع شب؟ حرفو عوض کرد. راجع به بیماریم پرسید و گفت دعا می‌کنم عمل نخوای از بیماری خودش حرف زد که اگه عمل بخواد هیچکسو نداره ازش مواظبت کنه.
....

حرف می‌زدیم و البته او بیشتر منو دلداری می‌داد.
چند دقیقه بعد نوبتم می‌شد. رفتم بیرون دیدم همراهم توی ماشین به خواب عمیقی رفته. بخاری روشن نکرده و خودش رو از سرما جمع کرده. با همه‌ی ترسی که از حرف دکتر داشتم، دلم نیومد بیدارش کنم و برگشتم.
معاینه‌ی هر کدوم از ما سه‌مرحله داشت و سه‌دکتر مختلف در سه‌اتاق مختلف باید معاینه و آزمایش می‌کردن. از هر اتاقی که بیرون می‌اومدم زن با نگرانی منو نگاه می‌کرد و می‌گفت داره برام دعا می‌کنه. پیش دکتر سوم که می‌رفتم دیدم همراهم بیدارشده و دویده تو کلینیک. دکتر سوم که از همه بداخلاق‌تر بود آب پاکی رو روی دستم ریخت و گفت فوری عمل چراحی. هیچ حرفی هم توش نیست. - عمل موثره؟ بی‌رحمانه گفت- هیچ معلوم نیست!

با پاهای لرزون اومدیم بیرون. داشتم از کلینک خارج می شدم که دیدم کسی صدام می‌کنه.. برگشتم. همون زن بود. اصلا فراموشش کرده بودم. چادرشو آورد جلوی گوشم و گفت می‌شه شماره تلفنتو بهم بدی؟
من تردید داشتم. ظاهرا هیچ وجه‌مشترکی با هم نداشتیم. نه سنی، نه عقیدتی نه چیز دیگری پیوندمون می‌داد... اما او با نگاه‌های پرمعنی‌ش انگار ازم خواهش می‌کرد.
واقعا بگم، با تردید بهش شماره دادم! حتی وسطاش می‌خواستم یک شماره‌‌رو عوضی بدم اما نتونستم. گفتم هر چه باداباد.

دوروز بعد بهم زنگ زد. منتظر بودم بگه چیکارم داره. اما او فقط حالم رو می‌پرسید و بهم دلداری می‌داد. بهش گفتم با اینکه این چندمین جاییه که می‌رم و می‌گن فوری باید عمل کنم اما تا دکتر خودم که رفته سفر برنگرده عمل نمی‌کنم.
اون مادرانه تأییدم می‌کرد.
از لحنش و لهجه‌ی شیرین اصفهانیش خوشم میومد. خوشبختانه دکتر به اون امیدواری داده بود که با قرص خوب می‌شه.می‌گفت خدا نخواسته که اون بی‌کس و تنها بره بیمارستان.
هر چی می‌خواستم حرف از دهنش بکشم چیزی نمی‌گفت. می‌گفت حالا ببینیم تو تکلیفت چی‌می‌شه.
از اون روز تقریبا هر روز بهم زنگ می‌زد.
اما هر بار اولش می‌پرسید کسی خونه‌تون نیست؟ یه وقت دعوات نکنن؟ و گاهی هم می‌گفت وای شوهرم اومد یا پسرم اومد و فوری قطع می‌کرد.
یه بار که زنگ زد و بهش گفتم دکتری رفتم که گفته اشکالی نداره عمل بیفته بعد از عید دیگه کم‌کم سر درد دلش باز شد.
هر روز کمی اطلاعات می‌داد و من کم‌کم به این مکالمات تلفنی کوتاه‌مدت که ناگهان قطع می‌شد عادت کرده بودم. اگه وسطای حرفش کسی میومد خونه، به‌روم نمیوردم . چون می‌دونستم فوری قطع می‌کنه.
چیزایی که از زندگیش فهمیدم این بود:
شوهرش مرد مستبدیه که اصلا بهش محبت نمی‌کنه. مرتب تحقیرش می‌کنه بخصوص جلوی فامیل و مهمونا. 4 تا پسر بزرگ داره که سه‌تاشون می‌رن سرکار و اونا هم لنگه‌ی باباشون شدن. این زن مثل خدمتکاری بهشون خدمات می‌ده. و همیشه مورد اذیت و آزار و تهمت‌های هر پنج‌تاشونه.
زن هیچوفت بلد نبوده به‌فکر خودش هم باشه. می‌گفته توی این 35 سال حتی یه قوطی کرم نخریده که بزنه به دستاش این‌قدر ترک نخوره.
تنها تفریحش رفتن به کلاس قرآنه. که تازه شوهرش می‌گه لابد با آخوند محل ارتباط داری.(یه بار خلاصه‌ی زندگیشو تو وبلاگم نوشتم)
با ابنکه شوهر و هر 4 تا پسر اتوموبیل دارن هیچوقت سوار ماشینش نمی‌کنن. براشون افت داره.
با خجالت می‌گفت مدتیه دلم نمیاد با شوهرم بخوابم چون از صبح تا شب تحقیر و مسخره‌م می‌کنه ازش متنفر شدم.
شوهرش 4 طبقه ساختمون داره و هیچی از ثروت خانواده به اسم زن نیست. شوهر هر روز بهش می‌گه با همین چادر سرت بذار برو. هر روز به طلاق تهدیدش می‌کنه.
زن به راهنمایی همسایه‌ش برای پول دکتر مهریه‌شو به اجرا می‌ذاره و فقط 500 هزار تومن دستشو گرفته بوده که همون روزای اول تموم شده و حالا دستش به هیچی بند نیست. و به خاطر همین‌کارش، بیشتر از قبل اذیت و آزار می‌شه.
در تلفن‌های اخیر می‌گفت که شوهرش معشوقه هم پیدا کرده. از اون زنایی که قرتی‌ان و خیلی آرایش می‌کنن و نجیب نیستن. می‌گفت دیدمشون خیلی خوشگل نیستن. به‌زور آرایش خوشگل می‌شن.
از دهنم در رفت،‌ چرا شما به خودت نمی‌رسی و آرایش نمی‌کنی؟ فکر کنم با آرایش خیلی خوشگل بشی. تازه مگه در اسلام آرایش برای شوهر حلال نیست؟
من و منی کرد و گفت آخه تا حالا ازین کارا نکردم. گفتم از الان بکن. به خودت برس.

دفعه‌ی بعد زنگ زد و با گریه گفت به خاطر اینکه برای اولین بار با لبهای روژ‌- زده در رو به روی شوهرش باز کرده چنان تو دهنی خورده که هنوزم از دهنش داره خون میاد.
احساس عذاب‌وجدان کردم.

پیش خودم گفتم باید کسی رو بهش معرفی کنم که بهش حق و حقوقشو یاد بده. براش چند تا آدرس گیر آوردم و دادم. حالا با چه شامورتی بازی از زیر نگاه‌های تهدید‌آمیز شوهر و پسرهاش به بهانه‌ی کلاس قرآن در رفت و رفت پیش مشاور، بماند.

یه روز دیگه بهم زنگ زد و گفت یکی از دوستان پسر کوچکش دور از چشم پسرش بهش زنگ زده و گفته شوهرش رو در یک رستوران با خانمی مکش‌مرگ‌ما دیده و چون پسر شدیدا از رفتار پسران و شوهر زن با او شاکی بوده گفته من حاضرم اگر شکایت کنی بیام دادگاه شهادت.

زن اول دلش نمیاد بره شکایت. شب که شوهرش میاد گله می‌‌کنه که تو این 35-30 سال هر کاری کردن از هرچی برام کم گذاشتی هیچی نگفتم حالا معشوقه گرفتنت دیگه چیه؟
مرد تا اینو می‌شنوه اونو زیر مشت و سیلی می‌گیره. سیاه و کبودش می‌کنه.

زن که دیگه کمی به حقوق خودش واقف شده بود فرداش می‌ره شکایت. طول درمان می‌گیره. خوشبختانه قاضی دادگاه آخوند با انصافی بوده. مرد رو محکوم می‌کنه.
اول خود دولت از مرد 500 هزار تومن دیه می‌گیره و براش زندان می‌بره. زن می‌گه این من بودم که این همه سال کتک خوردم، چرا دولت باید پول بگیره. رئیس دادگاه 200 هزار تومن هم برای زن می‌گیره. رابطه‌ی مرد به زن‌خیابونی هم با شهادت دوست‌ِ پسر ِ کوچک خانواده ثابت می‌شه و مرد به زندان می‌ا‌فته.

فامیل مرد برای اولین بار تو این سالها با احترام و التماس از زن خواهش می‌کنن که بره رضایت بده، آخه آبروی خانواده در خطره. و حالا زن رضایت داده و مرد قرار بود امروز آزاد بشه.
زن از ترس جرأت خونه رفتن نداره. می‌دونه مشت و لگد در انتظارشه و شاید مرگ...
از طرفی هم می‌ترسه اگه شب جایی دیگه بخوابه، بعدا مرد پشتش حرف در بیاره و من مأمورم برای امشبش جایی پیدا کنم...

خیلی خسته‌م، بقیه‌شو بعدا می‌نویسم...
00 | Zeitoon | نظرها(24)

پنج شنبه، 6 مرداد 1384



خبر کوتاه است...
نمایش بهرام بیضایی که در مورد قتل‌های زنجیره‌ای بود توقیف شد...
پندار


3:08 | Zeitoon | نظرها(18)

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

سالگرد شاملو



در خلوت روشن با تو گریسته‌ام
برای خاطر زنده‌گان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند...





وقتی ماشینو در پارکینگ امام‌زاده‌طاهر پارک می‌کردیم دیدیم خیل مردم فقط به یک نقطه می‌رفتن. آرامگاه شاملو، شاعر بزرگ.
از همه تیپ و قشری بودن. جوون، پیر، فقیر و متوسط و غنی...
اون‌قدر جمعیت زیاد بود که نه وسطو می‌تونستیم ببینیم و نه صدای سخن‌ران‌ها بشنویم. هی دورو بر جمعیت می‌چرخیدیم تا راهی به وسط جمعیت بجوییم.
داشتم غر می‌زدم که ای‌کاش بلند‌گو داشتن که بتونیم صداها رو بشنویم که خانمی بغل دست من یهو داد زد مگه هندونه‌فروشیه که بلندگو به دست بگیرن. ما اومدیم فاتحه‌ای بگیم و بریم.
خواستم بگم: " متاعشون با هندونه‌ و خربزه فرق داره. من فاتحه بلد نیستم. اومدم از شاملو بشنوم." اون‌قدر دور و بر گشتم تا بالاخره به کمک دخترو پسری به داخل حلقه رفتم.
مردم از همه‌ی شهرها اومده بودن.
وقتی رسیدم وسط، نوبت شعرخونی بچه‌های خرم‌آباد بود. اونا عرق‌کرده و خسته از راه طولانی،‌ و یکیشون با دست‌شکسته شعرهایی که برای شاملو گفته بودن خوندن. بیشترشون کوله‌پشتی داشتن و از خاکی بودنشون معلوم بود شبو تو پارک خوابیدن.
یکی دوتاشون تو شعراشون شاملو رو به خدا و ماوراءطبیعه نسبت داده بودن. دوسه نفر غر زدن که اینا شاملو رو از دید خودشون می‌بینن. گفتم خب ببینن!
فراهانی پسر شاعر معلول کرجی( که معمولا به خاطر نوع صحبت و حرکات اضافه‌ش مادرش تو شبای شعر شعراشو به‌جاش می‌خونه... متاسفانه اسم بیماری‌شو نمی‌دونم) خودش یکی ازشعرهای شاملو رو خوند. مردم خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودن.
وقتی اعلام کردن زرافشان اومده و می‌خواد حرف بزنه. همه بی‌اختیار از خوشحالی جیغی کشیدیم. همه فکر می‌کردیم زرافشان تو بیمارستانه. اون‌وقت بود که فهمیدم اون آقای قدبلند با موهای رنگارنگ سلمونی نرفته که هر جا می‌رفتم بود فریبرز رئیس داناست:) و به قول خودش امروز بادی‌گارد زرافشان بود.



زرافشان تا رسید وسط جمعیت اولش فراهانی و دوسه‌نفر رو بغل کرد. بعد مجری گفت زرافشان از شدت ضعف نمی‌تونه سخن‌رانی کنه.
شعار :" درود بر زرافشان، درود بر زرافشان" امامزاده رو پر کرد. خیلی‌ها از شدت هیجان اشک می‌ریختن. شعار:" زندانی سیاسی آزاد باید گردد." رو هم چندبار گفتن.
جمعیت به هم ریخت. تا اینکه زرافشان راضی شد حرف بزنه. و جمعیت دوباره حلقه شد.
چند جمله بیشتر نگفت:" من از شعرهای شاملو همیشه روحیه می‌گیرم. همیشه به سر خاکش میام. و خوشبختانه بیمارستان رفتن من مصادف شد با سالگرد شاملو و تونستم بیام." رئیس دانا عین شیر بغل‌دستش وایساده بود. یکی هم که شبیه جوونیای داریوش مهرجویی بود و می‌گفتن پسر شاملوئه اونجا بود.
آیدا روی نیمکتی بغل سیمین بهبهانی نشسته بود. سیمین هم چندکلمه‌ای حرف زد.

بعد از رفتن سخن‌ران‌ها مردم موندن.
همه شروع کردن به خوندن سرود "سر اومد زمستون..." خیلی کیف داد.
بعد عده‌ی زیادی دور مقبره شاملو جمع شدن و نوبتی شعر شاملو می‌خوندن( دختر و پسر، زن و مرد) و جالب این‌جا بود که بیشتریا شعرها رو حفظ بودن و با گوینده همراهی می‌کردن.

- وقتی وارد شدم طبق معمول زودتر از مقبره‌ی شاملو، قبر مختاری و پوینده(قربانیان قتل‌های زنجیره‌ای) و گلشیری رو دیدم و مثل همیشه بغضم ترکید.

- سر مقبره‌ی دلکش،‌ پوران،‌ بنان، گل‌نراقی، رامین‌فرزاد و ... هم رفتم.

- امامزاده‌طاهر یکی از باصفا‌ترین قبرستوناییه که تاحالا دیدم. یه طرفش وسائل بازی بچه‌ها داره و اون‌ورش هم چمنکاری،‌ مردم میان سفره می‌ندازن و شام می‌خورن. عین پارکه تقریبا. بی‌خود نیست هنرمندا وصیت می‌کنن اینجا دفن شن.

- آخرای برنامه که تقریبا همه پراکنده شده بودن. دوسه نفر بچه‌ فوق‌العاده ژیگول و مایه‌دار اومدن داد زدن:" برابری، برادری،‌حکومت کارگری" و بعد در رفتن... اصلا به تیپشون شعار کارگری نمیومد. من جای اونا بودم داد می‌زدم بخور‌بخور، بورژوازی کمپرادور:) چه لوسم من:)

- تو این برنامه کمتر از همیشه مأمور به چشمم می‌خورد. البته دوسه‌تا ماشین پلیس خیلی دورتر از جمعیت وایساده بودن ولی به مردم کاری نداشتن. نه به شعار دهندگان، نه به عکاسان و نه به فیلم‌برداران. هیچکس مزاحم نشد.


- اونجا خیلی آشنا دیدم از جمله مامان بابامو:)
خیلی از دوستان، ‌بخصوص از نوع قدیمی‌شو پیدا کردیم. چه شماره‌تلفن‌هایی که رد و بدل نشد.
از جمله کسایی که باهاشون کلاس موسیقی می‌رفتم و گاهی با هم برنامه داشتیم.
از اونجا من و سی‌با رو به‌زور بردن به یه جلسه‌ی شعر و موسیقی. اونجا هم خیلی خوب بود...





رئیس‌دانا: اِ پسرِ بد. اون پشت داری چیکار می‌کنی؟ نکنه تو بوی‌فرند سابق کاندولیزایی؟ با مشت می‌زنم تو دهنت ها... مردم: فری‌جان، نزنش!



شاملوخوانان.



زرافشان، فراهانی شاعر جوان معلول کرجی رو در آغوش کشید.



چه‌گل‌هایی پرپر شد!


مختاری و پوینده و گلشیری پیش‌هم!

گروهبان قندعلی

شکوهی در جانم تنوره می‌کشد
گویی از پاک‌ترین هوای کوهستانی
لبالب
قدحی در کشیده‌ام.
در فرصت میان ستاره‌ها
شلنگ‌انداز
رقصی می‌کنم،
دیوانه
به تماشای من بیا...
(شاملو)

----------------
هر کار می‌کنم تو ورد نمی‌تونم تایپ کنم. مرتب ارور می‌ده.
اینجا هم که اگه آفلاین بنویسم یهو موقع ارسال نوشته‌ها می‌پره. آنلاین هم راستش وسعم نمی‌رسه .
وگرنه کلی حرف دارم از جمعه، از کوهی که تنهایی رفتم. بعدش رالی اتوموبیل‌سواری و بعدترش .... جاده چالوس همیشه زیبا که دسته‌جمعی رفتیم. رودخونه‌ی پر آب و زمردیش و ...
رعد و برق دیشب که تا نزدیکای صبح ادامه داشت و ما تو بالکن نشستیم و تماشا کردیم... و هوای خنک و... دیگه..:)

امیدوارم بتونم فردا ساعت ۵ تا ۷ برم امامزاده طاهر،‌مزار شاملو . از هفته‌ی پیش برای همین‌ روز و همین ساعت برام جلسه‌گذاشتن. اکاش بتونم از زیرش در رم یا... چطوره برم همه‌رو از جلسه با خودم بکشونم اونجا:)

----------------------
آبنوس:‌ حتی گروهبان قندعلی هم فکرش رو نمی‌کرد احمدی نژاد رئیس‌جمهور بشه. به قول سرکار استوار عجب پلیتیکی خوردیم!!!