جمعه، آذر ۰۳، ۱۳۸۵

آقایان، تکلیف ما رو زودتر روشن کنید! بزاییم یا نزاییم؟

1- احمدی‌نژاد می‌‌گه هی بزائید تا جمعیت برسه به 120 میلیون.
حدادعادل هم اومده می‌گه دست نگه‌دارید، دو بچه‌کافیه.
من و سی‌با و کلا همه‌ی زوج‌ها ( تو بخوان ماشین‌های جوجه‌کشی پرتابل از نظر جمهوری اسلامی) موندیم معطل، بالاخره چکنیم؟
احمدی‌نژاد میاد 4 روز بین‌التعطیلین می‌ده برای جوجه‌کشی... و دستور می‌ده به فیلم پورنو هم همه‌جا پخش کنن بین مردم روغن‌نباتی خور بی‌حال تا یه‌ذره از بهوت افسرده‌ای دربیان!
ماها هم که بی‌کار و دست به‌حاملگی نقد! همه زدیم تو کار بچه‌ چهارم و پنجم و...حالا حداد عادل اومده می‌زنه تو پوز همه.
تکلیف این جنین‌های توی شکم‌های ما چی می‌شه؟
بالاخره بزاییمشون یا بندازیمشون!

2- بحث‌ سیاسی ممنوع
این‌قدر از این نوشته بدم میومد که قدیما تو تاکسی‌ها و مغازه‌ها و ادارات می ‌نوشتن!
معمولا هم برای جلب توجه بیشتر اینجوری می‌نوشتنش:
"بحث 30یا30 ممنوع"
یا بحثC یا C ممنوع
فکر می‌کردم طرف عجب آدم کم ظرفیتیه!
توی جلسه‌ای منشی جلسه بودم. بهم می‌گفتن رئیس جلسه.
ولی به‌نظر خودم بیشتر منشی بودم تا رئیس.
نوبت حرف زدن می‌دادم و بحث‌ها رو کنترل می‌کردم تا از خط اصلی خارج نشن، همه نوبت رو رعایت کنن و تو حرف هم نپرن و...
حرف از احمدی‌نژاد شد و طرح 120 میلیونیش(البته خانم دکتری به کنایه موقع بحث عدم وجود رفاه اجتماعی در کشورمون بهش اشاره کرد).
هر کس یه چیزی گفت تا رسید به یه دختر حزب‌اللهی دانشجوی خیلی جوون(که به احتمال قریب به یقین به عنوان آنتن فرستادندش تو جمع ما).
گفت اتفاقا حرف خیلی خوب و درستی زده و شروع کرد نقل قول از یکی از استادای دانشگاهشون که فرموده جامعه‌ی ما سریع داره پیر می‌شه و در‌آینده ما با مشکل پیرها دست‌به گریبانیم. هر آدم پیری به چهار جوون برای نگه‌داری احتیاج داره و باید اونقدر بزاییم تا مشکل برطرف بشه. بعد مشکل مدارس داریم که الان خیلی از مدارس غیر انتفاعی( که تو این سال‌ها عین قارچ روییدن و موسساش پول حسابی به جیب زدن) دارن منحل می‌شن و باید پرشون کنیم(بعدا فهمیدیم دوسه از فامیلاش مدرسه غیر انتقاعی دارن) از بیبی‌بومینگ(Baby Booming ) اوائل انقلاب گفت که چند سال دیگه پیر می‌شن(!) و ما باید یه بیبی بمینگ دیگه راه بندازیم.
همچین با شور و حرارت حرف می‌زد و دستاشو زیر چادرش تکون تکون می‌داد که چی... حواسش هم نبود خیلی بیشتر از وقتش حرف زده و به نظر هم نمیومد قصد تموم کردن داره..
نگاه کردم دیدم همه با لبخندی تمسخرآمیزی نگاهش می‌کنن. خوب همه (به غیر از من) خودشون اینکاره بودن و تحصیلکرده ...هر چی بهش تذکر دادم، دیدم نخیـــــر! خانم ول‌کن نیست. همین‌جور گازشو گرفته داره می‌ره. فکر هم می‌کرد خیلی سرش می‌شه. و با صدای تیزش که هر چه می‌گذشت به جیغ بیشتر شبیه می‌شد، تندتند حرفای احمقانه و غیر علمی می‌زد که شاید به درد خانم‌های عامی هم نمی‌خورد...
هر چی وسط حرفاش پروندم خانم عزیز با کدوم امکانات؟ که الان نسبت به خیلی از کشورها ما صفریم؟
با کدوم بودجه؟
مگه ما تا چند سال دیگه پول نفت داریم. با این اقتصاد مریض؟
با این همه بیکار؟
با صدای تیزش می‌گفت. اولا که باید پولدارا رو تشویق کنیم بیشتر بزان. تو ویلاهای چندهزار متری چرا فقط یک بچه؟ تازه اونم می‌فرستنش خارج.
فقیرها هم خدا روزی‌شونو می‌ده.
بقیه هم یه خورده اومدن ارشادش کنن دیدن نخیر! طرف سوار شده و هیچ‌جورم پیاده نمی‌شه. اتاق شلوغ شده بود و بعضی‌ها پچ‌پچ می‌کردن که این دختره دیگه کیه و...
به تذکرهای منم اصلا اهمیت نمی‌داد.
دنبال یه منجی می‌گشتم که یهو از پنجره تو حیاط چشمم خورد به بازرسی که قرار بود هفته‌ دیگه بیاد برای بازدید از جلسه، دیدم الان داره با چند تا بادمجون دور قابچین میاد به طرف اتاق کنفرانس. اگه اینم وارد این بحث می‌شد دیگه واویلا بود. اینم بدتر از اون دختره حزب‌اللهی بود و سرسپرده‌ی احمدی نژاد. تقریبا می‌دونستیم همین بازرسه این دختره رو فرستاده تو جمعمون برای خبر چینی و اینکه یه‌وقت حرف سیاسی نزنیم.
وقتی رسید پشت در، این دختره چند بار پشت سر‌هم با داد و فریاد اسم احمدی‌نژادو آورد.
منم در یک لحظه تصمیم بدجنسانه‌ای گرفتم.
دیدم دستگیره داره باز می‌شه.... با خودکار چندبار زدم رو میز و با لحنی اعتراضی داد زدم:
- خانم ... (اسمشو گفتم) لطفا این‌قدر بحث سیاسی نکنید!!
در حالیکه اینا رو می‌گفتم خانم بازرس وارد شده بود و به دختره که از شدت هیجان عین لبو سرخ شده بود نگاه شماتت‌آمیزی کرد(یعنی من تورو فرستادم مواظب اینا باشی حالا خودت کله‌ت بوی قرمه‌سبزی می‌ده) و بقیه‌ی خانم‌ها از این کلک من همه می‌خندیدن. خانم بازرس هم خنده‌ها رو گذاشت به حساب خوشحال شدنشون از دیدن مقام عالیشون:)
و باخنده مصنوعی با همه روبوسی کرد....
به دختره کارد می‌زدی خونش در نمیومد:)

3- چی بگم.... در نظرخواهی دفعه‌ی قبل همه چیز عیانه:(بعضیا اونقدر سعه‌ی صدر ندارن ...شاید فردا نوشتمش...تا اون‌موقع، نظر آذر عزیز رو بخونید تا بفهمید چی‌می‌خوام بگم.

4- چقدر از آمیزش جنسی لذت می‌برید؟ آیا شما هم اظهار تمایل می‌کنید یا دوست دارید اون فقط به طرفتون بیاد؟
بحثی جالب در وبلاگ بلوط.

این مطلب در زیتون دات کام
در زیتون بلاگفا
ببخشید من به هیچ عنوان به نظرخواهی زیتون بلاگ‌اسپات دسترسی ندارم. یعنی اصلا نمی‌دونم نظرخواهی داره یا نه. در ادیتور هم نظرها ثبت نمی‌شن.

5- نشست وبلاگی در تلویزیون با شرکت خوابگرد عزیزمان(رضا شکراللهی) و قوانلو قاجار
امشب، ساعت یکربع به دوازده شب. شبکه چهار.خودش پیش‌بینی کرده که احتمالا کلی از حرفاشون سانسور می‌شه. ولی خوب، باز دیدن داره. و البته شنیدن!

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

دیدار ولگرد از ایران - قسمت سوم- هتل

وارد هتل شدم.
جلو در ورودی دربان که مرد نسبتا پيری بود، جلودوید. سلام گرمی کرد و خوشامد گفت. سعی کرد چمدانک کوچک چرخ‌دارم را بگيرد و برايم حمل کند. امتناع نکردم. چمدانک را به دستش دادم. خوب اين شغل او بود. فکر کردم يا می‌خواست به رئيس‌اش نشان دهد که کاری انجام مي‌دهد و يا مي‌خواست انعامی بگيرد. درهر دو صورت دلم مي‌خواست خوشحالش کنم.همرا ه او به لابی کوچک هتل وارد شدم که بيش از چند قدم از در ورودی هتل تا" کانتر" دفتر هتل فاصله نداشت.
پسر جوانی پشت کانتر ايستاده بود. داشت با تلفن حرف مي‌زد. از خنده‌های بلندش معلوم بود که با مسافر حرف نمی زند. پيرمرد دربان هم کنار من ايستاده بود. چند دقيقه طول کشيد تا او مکالمه تلفنی‌اش تمام شد. در اين مدت من فرصت داشتم به در و ديوارهای اطاق پشت سر او نگاه کنم. اثاث آنجا شامل دو صندلی و يک ميز بود که روی آن يک کامپيوتر نشسته بود! و يک قفسه بزرگ لانه کفتری که در در بالای هر لانه شماره کليد اطاق‌ها نوشته شده بود. در ديوار روبرو دوتا تصوير با قاب شيشه‌ای به ديوار و نزديکی‌های سقف تنگاتنگ هم نصب شده بود. در طرف راست تصوير امام خمينی با لبخند! و در کنار ايشان تصوير امام خامنه‌ای بدون لبخند ديوار خالی را لهجه! داده بود. اين اولين بار بود که که تصوير آقای خمينی را با لبخند مي‌ديدم. دلم مي‌خواست بدانم به چه چيز لبخند مي‌زنند. مبهم مثل لبخند ژوکوند. شايد مي‌شود سالها درباره‌ی لبخند او حرف زد.و چرا امام خامنه ای اوقاتشان تلخ بود؟ نفهميدم.( زیتونی نمی‌تونه جلو زبونش رو بگیره: ناراحت بود که چرا زودتر اومدنتو خبر ندادی جلو پات گوسفند بکشه!) در فرودگاه هم دو تصوير بزرگ از آنها ديده بودم. به گمانم برعکس اين تصويرها بود. در ذهن‌ام ياداشت کردم که حتما به زيارت مرقد مطهر امام خمينی بروم.( معجزه‌ی لبخند خمینی بر ولگرد. مسئولین توی عکس بخندید تا اقلا بعدها به سر مرقدتان بیاییم.)
(پارازیت زیتون: حالا جان من اینو می‌گی که برای وبلاگ من بد نشه یا واقعا می‌خوای بری؟) مامور دفتر گوشی را سر جايش گذاشت و پرسيد:
- اطاق مي‌خواهيد؟ـ بله.چند نفريد؟ دربان بجای من حرف زد. گفت :- حاج آقا تنها هستند.(اینمم گفت حاج‌آقا؟)ـ يک تختی نداريم . فقط دوتختی داريم. شبی ۳۵ هزار تومن هم مي‌شه.فکری کردم. ازخستگی داشتم مي‌مردم. تفريبا ۲۴ ساعت بود که نخوابيده بودم.گفتم باشه. تفريبا هم قيمت هتل‌های دوستاره آمريکا بود. پرسيدم پس هتلهای لوکس تهران چنده؟ـ ـحاج آفا بالای ۱۰۰ هزار تومنه! لطفا کارت هويتتان رابدهيد واين فرم را هم پر کنيد.ـ کارت هويت چيه؟ يک کارت لمينت شده عکس‌دار که روی ميزش بود برداشت نشانم داد و گفت:- مثل اين! ـ مثل اين ندارم. - شناسنامه يا پاسپورت داريد؟ شناسنامه ام را ازتوی کيف‌ام بيرون آوردم و دربان آنرا از دستم گرفت به او داد!
آنرا نگاهی کرد و با اسم توی فرم تطبيق کرد. ـ چند شب مي‌مونيد؟گفتم نميدانم .ـ پس ۳۵ هزار تومن برای يک شب بپردازيد.- ببخشيد پول ايرانی ندارم دلار فبول مي‌کنيد؟نگاه معنی داری کرد گفت اشکال نداره ۴۰ دولار مي‌شه. در حاليکه ۴۰ دولار روی کانتر مي‌گذاشتم گفت لطفا شناسنامه تان را لطف کنيد. اين شناسنامه پيش ما مي‌ماند. آنرا توی يکی از آن لانه کفتری‌های قفسه گذاشت. گفتم اميدوارم مثل چمدانم گم نشود. آقا اگر بدانيد با چه بدبختی آنرا از سفارت گرفتم!با اخم گفت مطمئن باشيد هيچ چيز در اين هتل گم نمي‌شود. درحاليکه کليد اطاق را به پير مرد دربان مي‌داد گفت حاج آقا را به اطاقشان راهنمايی کنيد.(اینم دلار دید گفت حاج‌آقا ها...)دنبال دربان راه افتادم که ناگهان چشمم به گوشه لابی افتاد که کافه مانند کوچکی بود.(شکم!) از پير مرد تشکر کردم. گفتم من مي‌خواهم در اينجا يک چای بخورم. شما بفرماييد. خودم اطاقم را پيدا مي‌کنم.(اومدی نسازی ولگرد جان. مگر نمی‌خواستی خوشحالش کنی؟)گفت نخير شما بفرماييد. هر وفت چای تان تمام شد، من در همين گوشه کنارها هستم .(خوشم اومد. زرنگ‌تر از این حرفاست!)از او معذرت خواستم که پول ايرانی ندارم دست کردم تو کيف سه دلار کف دستش گذاشتم و گفتم اين را نگاه دار قبل از اينکه از اين هتل بروم انرا با پول ايرانی عوض مي‌کنم. گفت فرقی نداره حاج‌آقا. دلار برکت‌اش بيشتر است!!
آنرا در چيب پيرهن‌اش گذاشت. خواستم بگويم شايد برای شما بله. برای ما که برکتی ندارد. چمدانکم را به دستم داد رفتم روی يکی از مبل‌های لابی نشستم.يک دفعه يادم آمد که نزديک ۴ روز است که هم اطاقی از من بي‌خبر است.( واویلا... ولگرد جان از شما توقع نداشتم) فبل از هر جيز بايد به او يک تلفن کنم. چمدانم را کنار مبل‌ام گذاشتم برگشتم به طرف کانتر و از متصدی پرسيدم مي‌توانم تلفن کنم؟ گفت به کجا؟ گفتم به آمريکا. ـ شماره تان را بدين.شماره را به او دادم. شماره را گرفت و گوشی را به دستم داد.تلفن چند بار زنگ زد. ـ الو {خودش بود}سالام عزیز خودم هستم.( چرا لهجه‌ت ارمنی شد؟) ـ اصلا مرد تو فکر نمی‌کنی من دلواپس مي‌شم. تواين ۵ روز کجا بودی که حالا رسيدی؟(راست‌میگه. زود، تند، سریع توضیح بده)ــ هواييما در راه دالاس تا به مينیاپوليس اشکال فنی پيداکرد به دالاس برگشت. وقتی به مينياپوليس رسيدم هواپيمای آمستردام را از دست دادم و شب در مينياپوليس ماندم. در نتيجه پرواز ک ال ام تهران راهم از دست دادم و با هواپيمای ايران اير به تهران آمدم. ـ ـمگر من نگفتم با ايران مسافرت نکن!ـ من بی تقصصییرم.(چرا زبونت گرفت؟:)‌ ) " ک ال ام " مرا با ايران اير فرستاد. از قضاچه قدر همه چيزش خوب بود.ـ اينها دليل نمی‌يشه که تو اين‌قدر بی‌خيال باشی و يک تلفن نکنی(راست می‌گه!) فکر کردم تو فرودگاه ايران برات مسئله‌ای پيش آمده همه‌اش مي‌ترسيدم. و به اخبار تلويزيون هم گوش مي‌دادم!ـ که ببينی از دستم راحت شدی؟! حالا که سالم هستم خيالت راحت باشد وشماره هتل را به‌اودادم. ــ خوب برو. بيدارم کردی. پول تلفنت زياد مي‌شه. مواظب خودت باش. يادت باشه کاری نکنی که انجا شلاق‌ات بزنند! اگر انجا شلاق خوردی همان جا بمان! ديگر برنگرد. { خنده ام گرفت وای از اين زنها تا هفتاد سالگی که آدم ۷۰ سالش ديگر سياه مي‌شود!(نمنه؟) به آدم مشکوک هستند. خوب ديگه خيلی به تلويزيون‌های لوس‌آنجلسی گوش کرده }.ـ ضمنا تا هر وفت خواستی بمان!ــ درسته!(چی درسته؟) نه عزيزميترسم اگر زياد اينجا بمانم توکم کم متوجه بشی که به هم‌اطاقی اصلا احتياج نداری و بدون او هم ميتوانی زندگی کنی! راستی چمدانم هم گم شده .ـ بله ديگه پارسال در ترکيه پاسپورت رو گم کردی. ۳ سال پيش دوربين ات را.ــ باز داری تاريخ ميگويی؟ چکار کنم تقصير ک ال ام بود.(بابا جان می‌گفتی دانشمندان عموما کم‌حواسند. من به جای چتر جمدان گم کردم:) )و در آخر گفت خدا کند که پيدا شود برای کت شلوارت نگرانم ..!{۱دليل اش را بعدا توضيح ميدهم} خوب حالا برو. خداحافظی کرد. تلفن قطع شد .وقتی گوشی را زمين گذاشت، آه از نهادم بيرون آمد. يادم آمد که به او بايد مي‌گفتم اگر کسی ازفک و فاميل‌هايم تلفن کرد، به آنها فعلا نگويد که من ايران هستم!متيصدی هتل گفت پول تلفن‌تان رابه حساب اطاقتان مي‌گذارم.(اوه... اینم این وسط فکر چیه!) قبل از اينکه به لابی برگردم، چون احساس خاکی و خلی مي‌کردم رفتم دستشویی لابی سرو صورتم را بشورم ولی خوشبختانه به توالت نيازی نداشتم!جلو دستشويی ايستادم . تو آيينه دنبال چشمام مي‌گشتم که خودم را ببينم! نگاه کردم از ديدن خودم يکه خوردم. ريش‌هايم بيرون آمده بود. اين چند تا شويدی هم که توی سرم داشتم ژوليده و شانه نکرده و بهم پيچيده شده بود. مثل اينکه ماهها حمام نرفته بودم. درست مثل مدل موهای در هم بافته شده /جامابيکايی‌ها/ شده بودند. چشمام بی‌حالت و گودافتاده بود. رنگم پريده مثل مريض‌ها. حتما دهنم هم بوی گند مي‌دادند. و با آن پيرهن چروکيده آستين بلند يقه بسته درست يک آدم ديگر شده بودم. (پس فکر می‌کنی چرا هوس مرقد کرده بودی؟) لابد عقل‌ام هم از سرم پريده بود. مثل نوحه‌ی زيبای/زاکری/ مداح مي‌خواستم بخندم. خنده هم رو ی لبام خشک شده بود. گفتم بي‌خود نيست که به من مي‌گويند /حاج آقا/. فقط يک تسبيح و يک جای مهرداغ توی پيشانی‌ام کم داشتم.فکر مي‌کردم وای اگرهم هم اطاقی مرا با اين سرو وضع ببيند حتما فکر مي‌کند يک زن عقدی يا صيغ‌ ای هم در اين‌جا دارم!! راستش بدم هم نمي‌آمد با همين شکل و شمايل تا زمانی که درايران هستم بمانم!! حتما احساس راحتی بيشتری خواهم کرد. به خودم گفتم نکند توی هوای ايران يک چيزی است که ...توی اين فکرها بودم که شنيدم نيازمند ديگری در دستشويی را مي‌کوبد. باعجله صورتم را زير شير آب دستشويی شستم با دستمال کاغذی خشک کردم و بيرون آمدم و بطرف مبلم در لابی، جايی که چمدانم را در آنجا گذاشته بودم رفتم. روی مبل نشستم. جند مبل آنطرفتر جند مرد" اورينتال" (به حق حرفای نشنیده) نشسته بودند. داشتند حرف مي‌زدند، چای مي‌خورند و سيگار می‌کشيدند.
فکر کردم لابد برای جمهوری اسلامی کار مي‌کنند؟.يکی از کارکنان کافه آمد بالای سرم گفت چای يا نوشابه؟گفتم لطفا چای . طولی نکشيد که با يک سينی برگشت که توی آن يک قوری چينی چای و يک فنجان و يک قاشق چای‌خوری و چند حبه قند بود. آنرا جلوام روی ميز گذاشت.در قوری را باز کردم. چای کيسه‌ای بود ودم نخ کيسه از قوری آويزان بود. آخ که من چقدر از چای کيسه‌ای متنفرم. باعجله يک چای توی فنجان‌ام ريختم. جون خيلی داغ نبود، بدون قند آنرا سر کشيدم و دومی راکه ريختم، چای قوری تمام شد. چون خيلی تشنه بودم و به آن کارگر گفتم لطفا يک قوری ديگربياورد. قوری دوم را هم خوردم و بعد سيگاری آتش کردم وچند پک محکم زدم. داشتم از خستگی فرو مي‌پاشيدم. به کارگراشاره کردم که بيايد. پرسيدم چقدر مي‌شود؟ گفت هزار تومن! در حاليکه دو دولار روی ميز تو سينی مي‌گذاشتم از او معذرت خواستم که فعلا پول ايرانی ندارم مي‌روم بعد ازظهر پول ايرانی مي‌گيرم و با آن دلارها عوضشان خواهم کرد. باخودم فکر کردم کی ميگويد ايران ارزانی است؟ شايد فقط مسافران وغريبه ها رو ميچاپند! اين طور که اين دلارهام دارند مي‌روند طولی نخواهد کشيد که به گدايی مي‌افتم. گدا ها را هم که شنيده ام آهنی شده اند پس بايد سر فک و فاميل ام خراب شوم. حالا مي‌فهمم آن راننده تاکسی راست مي‌گفت، پس فاميل به چه درد مي‌خورد؟از جايم بلند شدم. پيرمرد دربان جلو دويد. وگفت حاضريد اطاقتان را نشان دهم؟( بازم گلی گوشه‌ی جمال این‌یکی) گفتم بله. چمدانک را از دستم گرفت و جلو افتاد. خوشبختانه اطاقم طبقه اول بود . در را باز کرد و وارد اطاق شدم. اطاقی کوچک با دو تا تخت باريک جدا ازهم. يک ميز با دو تا صندلی و يک تلويزيون کوچک قديمی که بود و نبودش هم برای من مهم نبود.همه جيز بوی نيم‌داری مي‌داد. ياد خانه فرانکو /ديکتاتور سازنده /اسپانيا افتادم که در مادريد آنرا موزه کرده بودنداطق خواب فرانکو هم مثل اينجا دوتا تخت جدا داشت که نشان مي‌داد فرانکو تمام عمرش از همسرش جدا مي‌خوابيده. من قکر مي‌کنم اصلا دو تا آدم بزرگ چرا بايد بغل هم بخوابند؟ بهم لگد بزنند و خدای نخواسته نتوانند راحت. کار بودار بکنند! ياد اون بچه کوچک افتادم که به مادرش گفت مامی من مي‌ترسم . مي‌تونم امشب پيش شما بخوابم؟ مادرش گفت نه تو بايد تنها بری تو اطاقت بخوابی! بچه:‌ شما بزرگها که نمی‌ترسيد چرا پيش هم مي‌خوابيد؟!شايد ايراني‌ها بهتر از فرنگی‌ها می‌فهمند. بيخود نيست که بيشتر اطاق های هتل ايران تخت‌هاشان جداگانه است! الان عده‌ای داد ميکشند { تختخواب چسبده حق مسلم ماست!}اولين کاری که کردم بايد از ريخت حاج آقا بايد بيرون مي‌امدم. خوشبختانه تو چمدانکم يک دست لباس و يک حوله و يک ملافه با خود آورده بودم. رفتم زير دوش. همان جا بدون آيينه ريش‌هايم را تراشيدم دلم مي‌خواست که وان داشت که توش مي‌خوابيدم. يک دوش طولانی با آب داغ گرفتم پريدم بيرون بدنم را خشک کردم. يکی از تختها را کشيدم و به ديگری چسباندم. چون پول دوتا تخت داده بودم! تا بتوانم خوب غلت بزنم . روی تخت دراز کشيدم و ملافه‌ام را به‌خودم پيچيدم. به وفت آمريکاحالا برايم شب بود. وقتی جشمم را باز کردم، به ساعتم نگاه کردم بعد ازظهر بود.