1- تو را صدا کردم
در تاریکترین شبها، دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی.
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با لبهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی...
(احمد شاملو)
2- بهخاطر یک مشت دلار
بعد از عید یه سری به سازمان بورس زدم. مردم خوردهسهامدار(خوردهبورژوای سابق) عین عزادارها روی صندلیها قنبرک زده بودن. پیش هر کیمینشستم و سر حرفو باز میکردم میدیدم از پایین اومدن قیمتهای سهام خیلی ناراحته. مردی که هزار سهم پتروشیمی داشت غصه میخورد که چند ماه پیش هر سهم شده بوده هزار تومن و حالا شده 400 تومن. میگفت اگه رفسنجانی بیاد بورس رونق میگیره و قیمتها دوباره میاد بالا. بهش گفتم از رفسنجانی و سیاستهاش خوشت میاد؟ گفت: معلومه که نه، ازش متنفرم. ولی به خاطر سهامم مجبورم بهش رأی بدم.
جالبه که بدون استثنا همه اینو میگفتن. ملت سهامدار به خاطر یه مشت دلار... ببخشید، چند تومن اضافه شدن قیمت هر سهم، حاضر به چهکارهایی که نیستن.
پریروز که رفسنجانی رسما کاندیدای ریاست جمهوری شد برای کنجکاوی یهسر دیگه به سازمان بورس زدم. قیمت هر سهم افزایش پیدا کرده و مردم با چه شور و اشتیاقی این خبرو برای هم تعریف میکردن!
3- استخریه:
درست از وقتی که با بلندگو صدام میزنن که وقتم تموم شده و استخرو باید ترک کنم و مثلا میخوام زرنگی کنم و دو سه طول دیگه شنا کنم، تنظیم تنفسم به هم میخوره و آب خوردنم شروع میشه.
هر چی میکشم از دست این وجدانمه!
4- دیزی اومده چیزایی که موقع خوندن وبلاگ دیگران آدمو اذیت میکنه لیست کرده.
موقع خوندن هر کدوم آهی کشیدم از سر همدردی.
- پرحجم بودن وبلاگ(وبلاگ منم پرحجمه که دیر میاد؟ چهجوری میتونم کمحجمترش کنم؟)
- نمایش پیغام خوشآمد :-/
- پنجره ی پاپآپ
- استفاده از رنگهای نامتعارف و تند
- بیش از حد بزرگ بودن متن
- استفاده از فلش در صفحه ی اول( این یکی کلی حواسم پرت میکنه. لابد صاحب وبلاگ میخواد جلب توجه کنه)
- استفاده از چند عکس متحرک در کنار هم
- فعال شدن اسکرول بار افقی
- گذاشتن اسکرولبار در سمت چپ
- نبود یک دکمه برای دسترسی به صفحه اول
- استفاده از متن اسکرول بار دار در داخل متن اصلی(جواد جان با شماست)
- استفاده از متن متحرک
- انتشار مطلبی بدون عنوان(من که چند شماره مینویسم کدومو بذارم عنوان؟)
- اجرای اتوماتیک موسیقی(آخ نگو... حالا خوبه مدتیه کامپیوترم صداش قطعه)
- استفادهی ناصحیح از جداول
- استفاده از بنری نامتعارف وبیش از حد بزرگ
- استفاده نکردن از سرویسی (مثل بلاگ رولینگ) برای مدیریت لینکها
- جواب دادن کامنت در خوده(!) کامنتها(فکر کنم منظورش در خود نظرخواهیباشه)
- نمایش دادن پیغام خداحافظی(یا مثلا مینویسه شما 25 ثانیه در وبلاگم بودید بازم ترو خدا بیا)
در مورد نکتهی یکیمونده بهآخر که خودم هم گاهی مجبورم انجامش بدم.
خیلی خسته میشم وقتی میخوام به تکتک کامنتها جواب بدم . و ناراحت میشم وقتی یکی کامل نکتهشو رسونده و از کامنتش انتظار جوابی نباید داشته باشه ولی برام مینویسه چرا به فلانی جواب دادی و به من نه. جواب دادن به همه وقت زیادی میبره.
5- خیلی برام لذتبخشه وقتی یکی از خوانندههای وبلاگم و یا یکی از بلاگرها برام مینویسه که داره بچهدار میشه، بعدش عکس نوزادشو برام میفرسته و بعد با ایمیلا و عکسهای بعدی، باعث میشه تموم مراحل بزرگشدنشو شاهد باشم. کِی اولین لبخندو زده. کِی تونسته وایسه. کی اولین کلمهرو گفته و چی گفته . کجاها رفته؟ کی مریض شده کی خوب شده و...
اینجور وقتها واقعا احساس میکنم خالهی بچهههم. و از صمیم قلب آرزو میکنم کاش بهش نزدیک بودم و در آغوش میگرفتمش.
6- خیلی از نوشتن عقب افتادم. خیلی چیزا دارم بگم. اما سرم خیلی شلوغه این روزا...
7- بازم یاهو مسنجرم اشکال پیدا کرده. پیغامهای منو نمیرسونه. وقتی رفتم تو مَسِیجآرشیو دیدم پیغامام اونجا هست ولی به خود طرف ارسال نشده .
تاره دیدم از طرف من برای چند نفر هم بهطور اتوماتیک لینکهایی (احتمالا ویروسی) پست کرده!
۸- خيلی خوشم مياد که تو اين سهروز کسايی برای رئيسجمهوری ثبتنام کردن که یه جورایی خواستن بگن ریاست جمهوری تو اين حکومت مسخرهبازيه.
نگهبان۳۴ سالهی يزدی و پيرمرد نانوا و دختر ۱۸ ساله و مهدی موعود با شناسنامه جعلی(نام پدر حسن عسکری و نام مادر نرجس) و اون حزباللهيه که آبروی هر چی حزباللهيه برده.
اگه خونهمون نزديک بود منم ثبتنام میکردم يه کم بیشتر بخنديم.
شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴
پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴
شاهرودی و چهل دزد بغداد
اندر حکایت آیتالله سید محمود هاشمی شاهرودی و چهل دزد بغداد
این دم ِ انتخاباتی ماشالله همه برای خودشون یهپا دموکرات و قانونشناس شدن.
از همه بامزهتر آقای شاهرودی رئیس قوهی قضاییهست که در "گردهمآیی سراسری دادستانهای عمومی،انقلاب، نظامی و رءسای ستادهای حفاظت اجتماعی سراسر کشور" انتقاد شدیدالحنی از نحوهی بازجوییها و بازداشتها کرده.
ساعت خواب !
یاد جوک "چهل دزد بغداد" افتادم، ببخشید اگه یه کم بیادبیه! جز این چیزی به فکرم نرسید:
روزی زن و شوهری از بیابانی میگذشتن که ناگاه گروه "چهل دزد بغداد" سر میرسن و تموم اموالشونو ازشون میگیرن.
وقتی میبینن مرد هیچ اعتراضی نمیکنه، جلو چشمش زنشو میخوابونن و اول رئیسشون بهش تجاوز میکنه. مرد بازم هیچ عکسالعملی نشون نمیده. بعد دومین دزد بهش تجاوز میکنه. باز بیتفاوتی شوهر. سومی و چهارمی و... خلاصه... میرسه به دزد چهلم. چهلمی هم کارشو میکنه و همهشون سوار اسباشون میشن. تا کمی دور میشن.شوهر غیرتی پشتشون میدوه، مشتهای گره کردهشو به طرفشون میگیره و میگه : اگه جرأت دارید دست به ناموسم بزنید! بلایی سرتون میارم که در وبالیگ بنویسن!
این دم ِ انتخاباتی ماشالله همه برای خودشون یهپا دموکرات و قانونشناس شدن.
از همه بامزهتر آقای شاهرودی رئیس قوهی قضاییهست که در "گردهمآیی سراسری دادستانهای عمومی،انقلاب، نظامی و رءسای ستادهای حفاظت اجتماعی سراسر کشور" انتقاد شدیدالحنی از نحوهی بازجوییها و بازداشتها کرده.
ساعت خواب !
یاد جوک "چهل دزد بغداد" افتادم، ببخشید اگه یه کم بیادبیه! جز این چیزی به فکرم نرسید:
روزی زن و شوهری از بیابانی میگذشتن که ناگاه گروه "چهل دزد بغداد" سر میرسن و تموم اموالشونو ازشون میگیرن.
وقتی میبینن مرد هیچ اعتراضی نمیکنه، جلو چشمش زنشو میخوابونن و اول رئیسشون بهش تجاوز میکنه. مرد بازم هیچ عکسالعملی نشون نمیده. بعد دومین دزد بهش تجاوز میکنه. باز بیتفاوتی شوهر. سومی و چهارمی و... خلاصه... میرسه به دزد چهلم. چهلمی هم کارشو میکنه و همهشون سوار اسباشون میشن. تا کمی دور میشن.شوهر غیرتی پشتشون میدوه، مشتهای گره کردهشو به طرفشون میگیره و میگه : اگه جرأت دارید دست به ناموسم بزنید! بلایی سرتون میارم که در وبالیگ بنویسن!
....
1- با یکدیگر چون به سخن درآمدیم
گفتنیها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچچیز در میانه
ناگفته نمانده بود...
(احمد شاملو)
2- شعر بالا جون میده برای کسایی که میخوان وبلاگشونو ببندن:)
خوشحال نشید. من عمرا ببندم. زیرا که بیشتر گفتنیها را ناگفته مییابم. یعنی اصلا گفتنیهای من را پایانی نیست، حتی اگر ابتذال سرتاسر دامن وبلاگستان را آلوده و لکهدار کرده باشد.(اهم...)
یک کامپیوتر قراضه دارم، دو تا دکمهکیبورد لق
مینویسم تا وقتی دلم بخواد حرف حق
(یاد گلآقا بهخیر)
3- تعجب میکنم از اهالی قلم، وقتی میرن مکه قلمشونو دور کعبه طواف میدن که جز در راه حق و حقیقت ننویسن. غافل از اینکه اونا مطالبشونو رو کامپیوتر تایپ میکنن.
من اگه به این چیزا اعتقاد داشتم، کیبوردمو میبردم طواف!
4- روز پنجشنبه من به جلسهای که دکتر معین برای بلاگرها گذاشته بود دعوت داشتم. خیلی کنجکاو بود برم حرفای دکتر معین رو بشنوم. اما از بخت بد درست در همین روز 4 جا دعوت شده بودم(یکیش یه مسافرت یهروزهی خیلی جالب بود که اونم نرفتم. نه به وقتی که آدم از زور بیدعوتی میمیره، نه به بعضی روزا که از شدت دعوتشدگی گیج میزنه) بعد از کلی فکر از بین این 4 جا جایی رو انتخاب کردم که قرار بود از صبح تا شب برنامه باشه. ولی از بخت بد ساعت 3 شلوغپلوغ شد و با دخالت حراست برنامه بههم خورد . و درست در همین هیرو ویر دوستی بهم زنگ زد که سخت مریضه و تا شبم به مریضداری گذشت.
5- با اینکه تا حالا تصمیم شخصیم این بوده که در انتخابات رئیسجمهوری شرکت نکنم و دوست داشتم تموم مردم دست در دست به هم بدن و همه تحریمش کنن.
ولی چون میدونم بیشتر مردم ما متظاهر و دوروئن و به احتمال زیاد قدرت متحد شدن رو ندارن، اگه مهندس موسوی کاندیدا بشه و یکی از برنامههاشو حذف ولایت فقیه بذاره، بهش رأی میدم.
کاری هم به کار اونایی که پاسپورت و ویزاشون آماده تو ساکشونه و کلید آپارتمانی که پاپا و مامانشون به عنوان کادوی تولد بهشون دادن تو جیبشون و میگن تا تقیبه توقی خورد میذاریم از این مملکت میریم، ندارم. من فعلا مجبورم تو این مملکت زندگی کنم.
6- گفتم ولایت فقیه یاد "آقای فقیهی" افتادم. تو محلهی قدیم ما یه آقای فقیهینامی بود که سر پیری و با داشتن چند تا فرزند بزرگ و داماد و عروس و نوه رفته بود از یکی از روستاهای اطراف دختر 17 سالهای رو از پدرش خریده بود.
صیغهش کرده بود و نشونده بود طبقهی پایین خونهبزرگی که متعلق به زن اولش بود. برای اینکه دختره یه وقت عاشق کسی دیگه نشه، اجازه نمیداد از خونه بیرون بیاد، نه خریدی، نه آرایشگاهی و نه لباس درست حسابییی.
باهاش عین کلفتها رفتار میکرد. تو محل همه بهش میگفتن "آقای وقیحی". موقعی که میخواست بره سر کار، چند قفل بزرگ به در خونه میزد و با اینکه میدونست همهی محل ازش بدشون میاد با افتخار و غرور کلهشو بالا نگهمیداشت و میگذشت. زن اولش از همون روز اول راهش نداد طبقهی بالا.
من چندبار دختره رو از پنجره دیده بودم. صورت و ابروهاش خیلی پُرمو بود و لباسهاش کهنه. گاهی ساعتها افسرده کنار پنجرهای که فقط حیاط خونهشون ازش معلوم بود وایمیساد و به نقطهی نامعلومی خیره میشد.
چند وقت پیش دخترهرو به طور اتفاقی دیدم. باورم نشد اونه، بسکه پیر به نظر میرسید. با چادر کهنهو سوراخ و صورت پرموتر از همیشه. و دو بچهی نسبتا کثیف و دمپایی به پا دنبالش. فکر نکنم هنوز 30 سالش شده باشه ولی هر کیمیدید فکر میکرد مادربزرگشونه. تعجب کردم چطور آقای وقیحی اجازه داده بیرون بیاد. بعدا از هممحلیهای قبلی پرسو جو کردم. "آقای وقیحی" مرده بود و زن اولش این دخترو بدون حتی یه تومن و یا یه لباس بیرون کرده بود.
7- در همایشی که در یکی از باغهای تهران برگزار شده بود شرکت کردم.
(متاسفانه نمیتونم بگم چیبود و چه چیزهای جالبی اونجا دیدم و شنیدم چون از کرج فقط من بودم)
غرض از طرحش این بود که:
گلدون گل خیلی قشنگی جلوی سخنران قرار داشت که تا بهحال شبیهشو تو عمرم ندیده بودم. نکتهی جالب این بود مدام روش پر از زنبور بود. زنبورای عسل درشتی میومدن روی گلها مینشستن و کلی باهاشون حال میکردن و میرفتن و بعد از چند ثانیه دوسه زنبور دیگه میومدن و یکراست میرفتن سراغ گلهای این گلدون. بعضیها موقع سخنرانیشون ترس از زنبورا تو چشماشون معلوم بود و هر چی کیششون میکردن مگه از رو میرفتن؟
خوبی اینجور همایشها و سمینارها کیک و چایی ساعت دهشون، ناهار ظهرشون و چای و قهوهی عصرشونه(وگرنه نمیشه تحملشون کرد.)
صبح و ظهر خواستم برم ببینم اون گلها چه گلیان که زنبورا اینجوری هلاکشن. اما صحبت با دوستان جدید و بخوربخور مهلت نداد. اما سر چای بعداز ظهر دیگه طاقت نیوردم و به بهانهی سوال از اساتید برگزار کننده رفتم پشت تریبون. هنوز روش پر زنبور بود. دست بردم طرف گلا و پرسیدم: وای چه گلای قشنگی؟ اسمشون چیه؟ توجه اساتید جلب شد و همه شروع کردن اظهار نظر. که تو ایران همچین گلی تا حالا ندیدیم و... وقتی دستم رسید به گلا از تعجب خشکم زد. گلها مصنوعی بودن. بوشون کردم شاید عطری بهش زده بودن. اما جز بوی پلاستیک و پارچه چیزی نفهمیدم. همه حیرون مونده بودیم.
بعضیها عین گلمصنوعی ظاهر قشنگی دارن. خوش آبو رنگن و خوب حرف میزنن.
عین اون زنبورا که دور و بر گلهای مصنوعی به امید مکیدن شهدشون هی تقلا میکردن، غافل از اینکه گلمصنوعی اصولا شهدی ندارن. یه عده هم دور و بر اینجور آدمای کممایه جمع میشن و کمپلیمان میگن، اما غافلند که اصولا از آدمای کم مایه چیزی به اونا نمیرسه.
8- توی جکوزی آب بیش از حد داغ که نشستم یهو بیاختیار گفتم: وای... تا فیهاخالدونم سوخت( لعنت به این اینترنت که دایرهی کلماتمونو عوض کرده). دسوتم پقی زد زیر خنده. خانمی که 950 گرم طلا بهش آویزون بود با تعجب گفت: چیچیدونت؟ گفتم فیهاخالدونم. با حالتی بین خنده و مسخره گفت: وا... تو این دوره زمونه چه کلماتی مردم میگن!
خندهم گرفت. روم نشد بگم دو بار دیگه هم تا فیهاخالدونم سوخته. یه بار توی دریاچهی شور ارومیه که نمیدونم این فکر احمقانه از کجا به سرم زد که عیب نداره اگه جیشم گرفت همونجا بکنم . و بار دیگه وقتی تو مهمونی رفتم توالت و روی شیرهای دستشویی رنگ قرمز و آبی( آب داغ و سرد) عوضی نصب شده بود و چون خانم صاحبخونه شیر آب داغ آشپزخونه رو دائم باز گذاشته بود. آب از همون اول داغ داغ بود...
۹- مجلهی اینترنتی گذرگاه اردیبشهتماه منتشر شد...
۱۰- آدرس جدید فانوسیان...
۱۱- وبلاگ خبری پنلاگ...
پ.ن.
۱۲- جوابیهی نانا به شماره ۵ این مطلب - بحث انتخابات و موسوی
۱۳- سایت زنان ایران لطف کردن و به مطلب "عمل مهمتر از شعار"م لینک دادن.
همينطور به مطلب تحقیر زنانگی نوشتهی ویران عزیز٬ که خوندنشو به همه توصیه میکنم.
۱۴-عزيزدرودنهی شيرينزبون اينجاست...
۱۵- زنان ايرانی غالبا نيازهای جنسی خود را سرکوب میکنند- وبلاگ از امروز
گفتنیها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچچیز در میانه
ناگفته نمانده بود...
(احمد شاملو)
2- شعر بالا جون میده برای کسایی که میخوان وبلاگشونو ببندن:)
خوشحال نشید. من عمرا ببندم. زیرا که بیشتر گفتنیها را ناگفته مییابم. یعنی اصلا گفتنیهای من را پایانی نیست، حتی اگر ابتذال سرتاسر دامن وبلاگستان را آلوده و لکهدار کرده باشد.(اهم...)
یک کامپیوتر قراضه دارم، دو تا دکمهکیبورد لق
مینویسم تا وقتی دلم بخواد حرف حق
(یاد گلآقا بهخیر)
3- تعجب میکنم از اهالی قلم، وقتی میرن مکه قلمشونو دور کعبه طواف میدن که جز در راه حق و حقیقت ننویسن. غافل از اینکه اونا مطالبشونو رو کامپیوتر تایپ میکنن.
من اگه به این چیزا اعتقاد داشتم، کیبوردمو میبردم طواف!
4- روز پنجشنبه من به جلسهای که دکتر معین برای بلاگرها گذاشته بود دعوت داشتم. خیلی کنجکاو بود برم حرفای دکتر معین رو بشنوم. اما از بخت بد درست در همین روز 4 جا دعوت شده بودم(یکیش یه مسافرت یهروزهی خیلی جالب بود که اونم نرفتم. نه به وقتی که آدم از زور بیدعوتی میمیره، نه به بعضی روزا که از شدت دعوتشدگی گیج میزنه) بعد از کلی فکر از بین این 4 جا جایی رو انتخاب کردم که قرار بود از صبح تا شب برنامه باشه. ولی از بخت بد ساعت 3 شلوغپلوغ شد و با دخالت حراست برنامه بههم خورد . و درست در همین هیرو ویر دوستی بهم زنگ زد که سخت مریضه و تا شبم به مریضداری گذشت.
5- با اینکه تا حالا تصمیم شخصیم این بوده که در انتخابات رئیسجمهوری شرکت نکنم و دوست داشتم تموم مردم دست در دست به هم بدن و همه تحریمش کنن.
ولی چون میدونم بیشتر مردم ما متظاهر و دوروئن و به احتمال زیاد قدرت متحد شدن رو ندارن، اگه مهندس موسوی کاندیدا بشه و یکی از برنامههاشو حذف ولایت فقیه بذاره، بهش رأی میدم.
کاری هم به کار اونایی که پاسپورت و ویزاشون آماده تو ساکشونه و کلید آپارتمانی که پاپا و مامانشون به عنوان کادوی تولد بهشون دادن تو جیبشون و میگن تا تقیبه توقی خورد میذاریم از این مملکت میریم، ندارم. من فعلا مجبورم تو این مملکت زندگی کنم.
6- گفتم ولایت فقیه یاد "آقای فقیهی" افتادم. تو محلهی قدیم ما یه آقای فقیهینامی بود که سر پیری و با داشتن چند تا فرزند بزرگ و داماد و عروس و نوه رفته بود از یکی از روستاهای اطراف دختر 17 سالهای رو از پدرش خریده بود.
صیغهش کرده بود و نشونده بود طبقهی پایین خونهبزرگی که متعلق به زن اولش بود. برای اینکه دختره یه وقت عاشق کسی دیگه نشه، اجازه نمیداد از خونه بیرون بیاد، نه خریدی، نه آرایشگاهی و نه لباس درست حسابییی.
باهاش عین کلفتها رفتار میکرد. تو محل همه بهش میگفتن "آقای وقیحی". موقعی که میخواست بره سر کار، چند قفل بزرگ به در خونه میزد و با اینکه میدونست همهی محل ازش بدشون میاد با افتخار و غرور کلهشو بالا نگهمیداشت و میگذشت. زن اولش از همون روز اول راهش نداد طبقهی بالا.
من چندبار دختره رو از پنجره دیده بودم. صورت و ابروهاش خیلی پُرمو بود و لباسهاش کهنه. گاهی ساعتها افسرده کنار پنجرهای که فقط حیاط خونهشون ازش معلوم بود وایمیساد و به نقطهی نامعلومی خیره میشد.
چند وقت پیش دخترهرو به طور اتفاقی دیدم. باورم نشد اونه، بسکه پیر به نظر میرسید. با چادر کهنهو سوراخ و صورت پرموتر از همیشه. و دو بچهی نسبتا کثیف و دمپایی به پا دنبالش. فکر نکنم هنوز 30 سالش شده باشه ولی هر کیمیدید فکر میکرد مادربزرگشونه. تعجب کردم چطور آقای وقیحی اجازه داده بیرون بیاد. بعدا از هممحلیهای قبلی پرسو جو کردم. "آقای وقیحی" مرده بود و زن اولش این دخترو بدون حتی یه تومن و یا یه لباس بیرون کرده بود.
7- در همایشی که در یکی از باغهای تهران برگزار شده بود شرکت کردم.
(متاسفانه نمیتونم بگم چیبود و چه چیزهای جالبی اونجا دیدم و شنیدم چون از کرج فقط من بودم)
غرض از طرحش این بود که:
گلدون گل خیلی قشنگی جلوی سخنران قرار داشت که تا بهحال شبیهشو تو عمرم ندیده بودم. نکتهی جالب این بود مدام روش پر از زنبور بود. زنبورای عسل درشتی میومدن روی گلها مینشستن و کلی باهاشون حال میکردن و میرفتن و بعد از چند ثانیه دوسه زنبور دیگه میومدن و یکراست میرفتن سراغ گلهای این گلدون. بعضیها موقع سخنرانیشون ترس از زنبورا تو چشماشون معلوم بود و هر چی کیششون میکردن مگه از رو میرفتن؟
خوبی اینجور همایشها و سمینارها کیک و چایی ساعت دهشون، ناهار ظهرشون و چای و قهوهی عصرشونه(وگرنه نمیشه تحملشون کرد.)
صبح و ظهر خواستم برم ببینم اون گلها چه گلیان که زنبورا اینجوری هلاکشن. اما صحبت با دوستان جدید و بخوربخور مهلت نداد. اما سر چای بعداز ظهر دیگه طاقت نیوردم و به بهانهی سوال از اساتید برگزار کننده رفتم پشت تریبون. هنوز روش پر زنبور بود. دست بردم طرف گلا و پرسیدم: وای چه گلای قشنگی؟ اسمشون چیه؟ توجه اساتید جلب شد و همه شروع کردن اظهار نظر. که تو ایران همچین گلی تا حالا ندیدیم و... وقتی دستم رسید به گلا از تعجب خشکم زد. گلها مصنوعی بودن. بوشون کردم شاید عطری بهش زده بودن. اما جز بوی پلاستیک و پارچه چیزی نفهمیدم. همه حیرون مونده بودیم.
بعضیها عین گلمصنوعی ظاهر قشنگی دارن. خوش آبو رنگن و خوب حرف میزنن.
عین اون زنبورا که دور و بر گلهای مصنوعی به امید مکیدن شهدشون هی تقلا میکردن، غافل از اینکه گلمصنوعی اصولا شهدی ندارن. یه عده هم دور و بر اینجور آدمای کممایه جمع میشن و کمپلیمان میگن، اما غافلند که اصولا از آدمای کم مایه چیزی به اونا نمیرسه.
8- توی جکوزی آب بیش از حد داغ که نشستم یهو بیاختیار گفتم: وای... تا فیهاخالدونم سوخت( لعنت به این اینترنت که دایرهی کلماتمونو عوض کرده). دسوتم پقی زد زیر خنده. خانمی که 950 گرم طلا بهش آویزون بود با تعجب گفت: چیچیدونت؟ گفتم فیهاخالدونم. با حالتی بین خنده و مسخره گفت: وا... تو این دوره زمونه چه کلماتی مردم میگن!
خندهم گرفت. روم نشد بگم دو بار دیگه هم تا فیهاخالدونم سوخته. یه بار توی دریاچهی شور ارومیه که نمیدونم این فکر احمقانه از کجا به سرم زد که عیب نداره اگه جیشم گرفت همونجا بکنم . و بار دیگه وقتی تو مهمونی رفتم توالت و روی شیرهای دستشویی رنگ قرمز و آبی( آب داغ و سرد) عوضی نصب شده بود و چون خانم صاحبخونه شیر آب داغ آشپزخونه رو دائم باز گذاشته بود. آب از همون اول داغ داغ بود...
۹- مجلهی اینترنتی گذرگاه اردیبشهتماه منتشر شد...
۱۰- آدرس جدید فانوسیان...
۱۱- وبلاگ خبری پنلاگ...
پ.ن.
۱۲- جوابیهی نانا به شماره ۵ این مطلب - بحث انتخابات و موسوی
۱۳- سایت زنان ایران لطف کردن و به مطلب "عمل مهمتر از شعار"م لینک دادن.
همينطور به مطلب تحقیر زنانگی نوشتهی ویران عزیز٬ که خوندنشو به همه توصیه میکنم.
۱۴-عزيزدرودنهی شيرينزبون اينجاست...
۱۵- زنان ايرانی غالبا نيازهای جنسی خود را سرکوب میکنند- وبلاگ از امروز
یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴
چرا همسرم با وبلاگنویسی من مخالف است؟
1- بهدل چون یادم از بوم و بر آیو
سرشکم بیخود از چشم تر آیو
از آن ترسم من برگشته دوران
که عمرم در غریبی بر سر آیو...
2- سر ِسرگشتهام سامون نداره
دل خونگشتهام درمون نداره
به کافرمذهبی دل بسته دیرُم(سبیل باروتی؟)
که در هر(!) مذهبی ایمون نداره...
3- نمیذونُم دلم دیوونهی کیست
کجا میگردد و در خونهی کیست
نمیذونم دل سرگشتهی مو
اسیر نرگس مستونهی کیست...
(بابا طاهر)
شعر محاورهای رو عشق است!!
4- گوشزد عزیز در یکی از مطالبش نوشته:
زن من با شما(بلاگرها) دشمن است. دقيقا به همان شكلي كه زن يك معتاد با هم منقلي هاي شوهرش خصومت مي ورزد! او زني 38 ساله، پزشك و مادر دو پسر 15 ساله و 4 ساله است. بسيار كوشا است و سخت مراقب من و بچه هاست. مشكل اصلي ما در چند ماه گذشته وبلاگ نويسي من است. كاري كه او سخت با آن مخالف است. به من مي گويد. پس از 7 ساعت كار خسته كننده و بسيار مسئوليت آور به خانه مي آيي و شام خورده و نخورده به سراغ دوستان مجازيت ميروي. كساني كه هيچ راجع به آنان نميداني. نه سن و نه جنس آنان را ميداني نه از تحصيلات و ميزان آگاهي آنان اطلاع داري ...نه قدرت ارزيابي صحت و سقم گفته هاي آنها را داري...نه قيافه...نه اخلاق. نه محبوبيت و تاثير گذاري آنان را بر پيرامون خود ميتواني ارزيابي كني...هيچ...هيچ از آنها نمي داني...ولي دلت خوش ميشود به يك كامنت كه كسي برايت گذاشته است يا دوان دوان مي روي كه جايي كامنت بگذاري كه شايد اصلا محلت نگذارند...
(ادامه مطلب رو لطفا در وبلاگ خودش بخونید.)
مشکل گوشزد مشکل بسیاری از بلاگرهاست. مشکل کوچکی هم نیست. شخصی که عاشق نوشتن و در میان گذاشتن افکارش با دیگرانه. ناگاه با دریچهای به این زیبایی روبهرو میشه که از اون میتونه بسیار بهتر و جامعتر و کاملتر به اطرافش و به جهان نگاه کنه و صدای خودش رو به دیگران برسونه.
از اون طرف همسر و احیانا بچههایی داره که عاشقانه دوستشون داره و دلش نمیخواد هیچی ازشون کم بذاره. ولی با این روزگاری که همه در حال بدوبدوئن و هیچ وقت اضافی ندارن، بلاگر دچار تعارض میشه. هر روز دوستان جدیدی تو وبلاگستان پیدا میکنه، دوست داره افکار جدیدی که به سرش میاد فوری باهاشون در میون بذاره. اگه اون تا مدتی پیش شبا مینشست با همسرش اختلاط میکرد و تقریبا عقایدشو از حفظ بود حالا با تعداد زیادی آدم در ارتباط قرار میگیره. باهاشون بحثهای مهیج و جالبی میکنه. هر روز چیز جدیدی یاد میگیره و احیانا به دیگران یاد میده...
از اون طرف همسر عصبی و خسته، از این هووی تازهبهدوران رسیده و جذاب، احساس نفرت پیدا میکنه. زمانی که همسرش تابهحال صرف او میکرد حالا تقسیم شده. اونم نه بهطرز عادلانهای.
یه بلاگر باید عین مردی که میخواد بین مادرشوهر و عروس صلح و صفا برقرار کنه باید بتونه بین همسرش و اینترنت عدالت و آشتی برقرار کنه. به طوری که نه سیخ بسوزه نه کباب. باید همسر مطمئن بشه که عشق اول اونه. (کمی از نظرم رو در نظرخواهی گوشزد نوشتهم.)
خیلی دلم میخواد نظر شما رو هم بدونم. چه راهحلهایی به فکر شما میرسه!
بهداد بلاگرهای همسردار برسید تا طلاقشون ندادن و رو دستمون نموندن:)
5- نمیدونم بعضی بلاگرها چهجوری دلشون میاد خودشونو از نعمت نظرات دوستان محروم کنن و میان نظرخواهیشونو میبندن؟
هنوز هم، بعد از دوسال و هشتماه از شروع وبلاگنویسیم، یکی از لذتبخشترین کارام باز کردن نظرخواهیم و خوندن نظرهاست. معمولا نظرخواهیم خیلی طول میکشه باز شه و تا اونموقع دقیقا حال کسیرو دارم که قراره کادویی رو باز کنه و هر چی چسب کاغذکادو دیرتر باز شه، آدم مشتاقتره!
گاه قطرهاشکی از خوندن قصهی غصههای این مردمی که عاشقانه دوستشون دارم و گاه لبخندی از شنیدن خبرهای خوب... و گاه فهقهای از ظرافت و طنزی که در کامنتهاست. گاه انتقادهایی و از این راه فهمیدن عیب و ایرادم، و گاه تشویقها و... همه برام پر ارزشن.
حالا این وسط یکی بخواد با گفتن آدرس وبلاگش برای خودش تبلیغی کنه. چه عیب و ایرادی داره؟ چرا باید بخیل باشیم؟ چه عیبی داره کسی که تازه وبلاگی زده و دلش میخواد حرفاش شنوتدهای داشته باشه، از راه نظرخواهیمون چند ویزیتور به دست بیارن؟
میمونه فحشها و کامنتهای منافقون و آتیشبیاران معرکه و تفرقهاندازهایی که با اسم یکی دیگه کامنت میذارن. بعد از یه مدت گوشیدستمون میاد چیبهچیه. بعضیهاشونو میشه ندیده گرفت. فحشها رو میشه پاک کرد.(من که اینقدر فحش داشتم که مجبور شدم برای نظرخواهیم فیلتر بذارم . مقاومت کردم و نبستمش.)
درسته! میشه نظرها رو با ایمیل هم گرفت. ولی آیا میشه تموم اون لذت و شادی خوندن همه رو با دیگران تقسیم کرد؟
مثلا همین نظرخواهی مطلب پیش در مورد خودکشی. میتونی کلی آمار جدی در مورد خودکشی دسته جمعی بخونی و یهو با خوندن خودکشی دستهجمعی ایرانیها از تعجب چشات گرد شه و وقتی تاریخشو نگاه کنی میبینی منظورش انقلاب57ه و خواسته آخر کاری با طنز تلخی نوشتهشو بگیره و غش کنی از خنده.
و بقیه کامنتها... بفهمی در خوابگاهها چقدر خودکشیزیاده. بفهمی در کشورهای اروپایی نسبتا مرفه هم خودکشی هست. بهت یادآوری بشه عملیات انتحاری هم یهنوع خودکشیه و بحث نظردهندگاه با هم و خیلی خیلی چیزای دیگه که منظورمون با ایمیل انجام نمیشه .
به نظر من اگه از هر صد کامنت، 6تاش هم نکاتی برای تو یا دیگران داشته باشه میارزه. حالا که تعدادش خیلی خیلی بیشتره.
صدکامنت= صدفکر، صدایده، صد انسان!!!
۶- این دوبیتی باباطاهر هم تقدیم به نظردهندگان محترم(همراه با کمی پاچهخواری):
عزيزا کاسهی چشمم سرايت
ميان هر دو چشمم خاک پايت
از آن ترسم که غافل پا نهی باز
نشيند خار مژگانم به پايت...
سرشکم بیخود از چشم تر آیو
از آن ترسم من برگشته دوران
که عمرم در غریبی بر سر آیو...
2- سر ِسرگشتهام سامون نداره
دل خونگشتهام درمون نداره
به کافرمذهبی دل بسته دیرُم(سبیل باروتی؟)
که در هر(!) مذهبی ایمون نداره...
3- نمیذونُم دلم دیوونهی کیست
کجا میگردد و در خونهی کیست
نمیذونم دل سرگشتهی مو
اسیر نرگس مستونهی کیست...
(بابا طاهر)
شعر محاورهای رو عشق است!!
4- گوشزد عزیز در یکی از مطالبش نوشته:
زن من با شما(بلاگرها) دشمن است. دقيقا به همان شكلي كه زن يك معتاد با هم منقلي هاي شوهرش خصومت مي ورزد! او زني 38 ساله، پزشك و مادر دو پسر 15 ساله و 4 ساله است. بسيار كوشا است و سخت مراقب من و بچه هاست. مشكل اصلي ما در چند ماه گذشته وبلاگ نويسي من است. كاري كه او سخت با آن مخالف است. به من مي گويد. پس از 7 ساعت كار خسته كننده و بسيار مسئوليت آور به خانه مي آيي و شام خورده و نخورده به سراغ دوستان مجازيت ميروي. كساني كه هيچ راجع به آنان نميداني. نه سن و نه جنس آنان را ميداني نه از تحصيلات و ميزان آگاهي آنان اطلاع داري ...نه قدرت ارزيابي صحت و سقم گفته هاي آنها را داري...نه قيافه...نه اخلاق. نه محبوبيت و تاثير گذاري آنان را بر پيرامون خود ميتواني ارزيابي كني...هيچ...هيچ از آنها نمي داني...ولي دلت خوش ميشود به يك كامنت كه كسي برايت گذاشته است يا دوان دوان مي روي كه جايي كامنت بگذاري كه شايد اصلا محلت نگذارند...
(ادامه مطلب رو لطفا در وبلاگ خودش بخونید.)
مشکل گوشزد مشکل بسیاری از بلاگرهاست. مشکل کوچکی هم نیست. شخصی که عاشق نوشتن و در میان گذاشتن افکارش با دیگرانه. ناگاه با دریچهای به این زیبایی روبهرو میشه که از اون میتونه بسیار بهتر و جامعتر و کاملتر به اطرافش و به جهان نگاه کنه و صدای خودش رو به دیگران برسونه.
از اون طرف همسر و احیانا بچههایی داره که عاشقانه دوستشون داره و دلش نمیخواد هیچی ازشون کم بذاره. ولی با این روزگاری که همه در حال بدوبدوئن و هیچ وقت اضافی ندارن، بلاگر دچار تعارض میشه. هر روز دوستان جدیدی تو وبلاگستان پیدا میکنه، دوست داره افکار جدیدی که به سرش میاد فوری باهاشون در میون بذاره. اگه اون تا مدتی پیش شبا مینشست با همسرش اختلاط میکرد و تقریبا عقایدشو از حفظ بود حالا با تعداد زیادی آدم در ارتباط قرار میگیره. باهاشون بحثهای مهیج و جالبی میکنه. هر روز چیز جدیدی یاد میگیره و احیانا به دیگران یاد میده...
از اون طرف همسر عصبی و خسته، از این هووی تازهبهدوران رسیده و جذاب، احساس نفرت پیدا میکنه. زمانی که همسرش تابهحال صرف او میکرد حالا تقسیم شده. اونم نه بهطرز عادلانهای.
یه بلاگر باید عین مردی که میخواد بین مادرشوهر و عروس صلح و صفا برقرار کنه باید بتونه بین همسرش و اینترنت عدالت و آشتی برقرار کنه. به طوری که نه سیخ بسوزه نه کباب. باید همسر مطمئن بشه که عشق اول اونه. (کمی از نظرم رو در نظرخواهی گوشزد نوشتهم.)
خیلی دلم میخواد نظر شما رو هم بدونم. چه راهحلهایی به فکر شما میرسه!
بهداد بلاگرهای همسردار برسید تا طلاقشون ندادن و رو دستمون نموندن:)
5- نمیدونم بعضی بلاگرها چهجوری دلشون میاد خودشونو از نعمت نظرات دوستان محروم کنن و میان نظرخواهیشونو میبندن؟
هنوز هم، بعد از دوسال و هشتماه از شروع وبلاگنویسیم، یکی از لذتبخشترین کارام باز کردن نظرخواهیم و خوندن نظرهاست. معمولا نظرخواهیم خیلی طول میکشه باز شه و تا اونموقع دقیقا حال کسیرو دارم که قراره کادویی رو باز کنه و هر چی چسب کاغذکادو دیرتر باز شه، آدم مشتاقتره!
گاه قطرهاشکی از خوندن قصهی غصههای این مردمی که عاشقانه دوستشون دارم و گاه لبخندی از شنیدن خبرهای خوب... و گاه فهقهای از ظرافت و طنزی که در کامنتهاست. گاه انتقادهایی و از این راه فهمیدن عیب و ایرادم، و گاه تشویقها و... همه برام پر ارزشن.
حالا این وسط یکی بخواد با گفتن آدرس وبلاگش برای خودش تبلیغی کنه. چه عیب و ایرادی داره؟ چرا باید بخیل باشیم؟ چه عیبی داره کسی که تازه وبلاگی زده و دلش میخواد حرفاش شنوتدهای داشته باشه، از راه نظرخواهیمون چند ویزیتور به دست بیارن؟
میمونه فحشها و کامنتهای منافقون و آتیشبیاران معرکه و تفرقهاندازهایی که با اسم یکی دیگه کامنت میذارن. بعد از یه مدت گوشیدستمون میاد چیبهچیه. بعضیهاشونو میشه ندیده گرفت. فحشها رو میشه پاک کرد.(من که اینقدر فحش داشتم که مجبور شدم برای نظرخواهیم فیلتر بذارم . مقاومت کردم و نبستمش.)
درسته! میشه نظرها رو با ایمیل هم گرفت. ولی آیا میشه تموم اون لذت و شادی خوندن همه رو با دیگران تقسیم کرد؟
مثلا همین نظرخواهی مطلب پیش در مورد خودکشی. میتونی کلی آمار جدی در مورد خودکشی دسته جمعی بخونی و یهو با خوندن خودکشی دستهجمعی ایرانیها از تعجب چشات گرد شه و وقتی تاریخشو نگاه کنی میبینی منظورش انقلاب57ه و خواسته آخر کاری با طنز تلخی نوشتهشو بگیره و غش کنی از خنده.
و بقیه کامنتها... بفهمی در خوابگاهها چقدر خودکشیزیاده. بفهمی در کشورهای اروپایی نسبتا مرفه هم خودکشی هست. بهت یادآوری بشه عملیات انتحاری هم یهنوع خودکشیه و بحث نظردهندگاه با هم و خیلی خیلی چیزای دیگه که منظورمون با ایمیل انجام نمیشه .
به نظر من اگه از هر صد کامنت، 6تاش هم نکاتی برای تو یا دیگران داشته باشه میارزه. حالا که تعدادش خیلی خیلی بیشتره.
صدکامنت= صدفکر، صدایده، صد انسان!!!
۶- این دوبیتی باباطاهر هم تقدیم به نظردهندگان محترم(همراه با کمی پاچهخواری):
عزيزا کاسهی چشمم سرايت
ميان هر دو چشمم خاک پايت
از آن ترسم که غافل پا نهی باز
نشيند خار مژگانم به پايت...
اشتراک در:
پستها (Atom)