پنجشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۴

روز قدس...

1- در مرز نگاه من
از هر سو
دیوارها
بلند
دیوارها
چون نومیدی
بلندست...
(شاملو)

2- شبای ضربت خوردن و قتل تموم شد افتادیم گیر "روز قدس"!(آخرین جمعه‌ی ماه‌رمضون راهپیماییه.برای آزادی فلسطین)
صبح‌تا شب دارن صحنه‌های حمله‌ی اسرائیلی‌ها رو به فلسطینی‌ها نشون می‌دن.
انگار ما تو مملکت خودمون صلح و صفا و عدالت برقراره و هیچ بگیر و ببندی نیست. انگار هیچ حقی خورده نمی‌شه. انگار ما در آزادی کاملیم و باید فلسطین رو هم مثل خودمون آزاد کنیم.
واقعا اینا فکر می‌کنن فلسطینی‌ها غایت آرزوشون اینه که کشورشون بشه ورژن دوم جمهوری اسلامی ایران؟!
خجالت نمی‌کشن. همون زن فلسطینی که با آستین کوتاه و موهای ژولیده داره برای زخمی شدن پسرش گریه می‌کنه که اگه تو ایران بود یه توسری هم می‌خورد برای اینکه بی‌حجابه!! حق نداشتن آبی تو گلوش بریزن چون ماه رمضونه! حق نداشت حرف از آزادی بزنه! چون آزادی در ایران قدغنه.
چه زنهایی در ایران پسرشون زندانی سیاسیه و مجبورن با چادر برن ملاقات. تازه هزار دری‌وری هم از زندان‌بانا می‌شنون.
برای من عجیبه که خیلی از اونایی که با این حکومت ضدن تحت تأثیر قرار گرفتن و می‌خوان برن راهپیمایی. برای آزادی قدس...
چرا هیچکدومتون جرأت ندارید برای آزادی ایران خودمون تظاهرات کنید؟

3- رو یکی از نیمکت‌های پارک ساعی با خانمی حدود 75 سال آشنا شدم. از لباس پوشیدنش احساس کردم نباید مسلمون باشه. بخصوص که بعد از چند دقیقه روسری‌ش از سرش سر خورد و هیج کاری برای پوشوندن موهای قشنگ سفیدو صاف و کوتاهش نکرد.
دلش خیلی پر بود و مرتب به اینا و بخصوص آخوند‌ها فحش می‌داد. پرسیدم اقلیت مذهبی‌هستید؟ گفت: کلیمی‌ام و تا وقتی اینا نیومده بودن زندگی خوبی داشتیم.
بعد تعریف کرد همه‌ی فامیلا و بچه‌هاش به خاطر اذیت‌هایی که از طرف این حکومت می‌شدن. رفتن آمریکا. اون‌جور که فهمیدم تنهای تنها بود.
از دست حکومت خیلی عصبانی و ناراضی بود..
بلندبلند داد می‌زد و... به آخوندها فحش می‌داد و... یواش یواش به اسلام هم فحش می‌داد. می‌گفت قرآن از روی تورات نوشته‌شده... برو تورات و بعد قرآن رو بخون. ببین عین همه‌ن!
می‌گفت در غار حرا یک کلیمی به حضرت محمد سواد یاد داده و همه چیزو از کلیمی‌ها یاد گرفته. از قبله و ختنه کردن و وضو گرفتن و... همه‌ش تقلیده.
خواستم بگم تورات هم همه‌ش قصه‌ست... قصه از جاهای مختلف... ولی نگفتم! یعنی گوش نمیداد.
من همه‌ش می‌ترسیدم بسیج‌مسیجی سر برسه و این زنو بزنه لت‌و پار کنه. حدس می‌زدم با این حرفایی که می‌زنه هیچ مسلمونی باهاش دوست نمی‌شه. بهش گفتم حاج خانم(حواسم نبود گفتم حاج خانم و چشمتون روز بد نبینه چه برخوردی باهام کرد!) ببخشید خانوم! چرا شما نمی‌رید خارج پیش بچه‌ها یا بستگانتون؟ تا این‌قدر ناراحت نباشید. می‌ترسم این بحث‌ها کاری دستتون بده.
با عصبانیت بهم جواب داد:
کجا برم؟ اینجا وطنمه! 2500 ساله اجدادم اینجان. کجا برم؟ هزار نسلم همه طبیب و حکیم این مملکت بودن.
این آخوندها هستن که باید برن! اینان که به زور اومدن و خودشونو تحمیل کردن ....خون مردمو تو شیشه‌کردن. اینجا آب و خاکمه! تا هزار نسلمون اینجا به دنیا اومدن... اگه خونمو بریزن ازشون ترسی ندارم. من دوست دارم وقتی می‌میرم همین‌جا خاکم کنن...
دوستی که باهاش قرار داشتم اومد و مجبور شدم با اون زن خداحافظی کنم. خیلی دلم سوخت...
نه فقط برای او که برای همه‌مون... فقط فرقش اینه که ماها عادت کردیم و او هنوز نه...


4- برای شیرین شدن کاممون بریم سروقت یکی از کامنت‌های شیرین ولگرد نازنین:
سی‌با جان
اوليويا شوخی تو با رييس‌ات برای ولگرد تعريف کرد و کلی خنديدم. چون يک خنده به سيبا بدهکار شدم
چند تا از شوخی های همزادم را با بقال پاکستان سر جاده‌ای که به خانه مان ميرود وهروز انجا در تراک‌ام را بنزين ميزنيم برايت ميگويم.
اولیویا ميداند جایی که ولگرد زندگی ميکند به موازی سوپر مارکت های غول آسا تعداد بيشماری بقالی های سردستی در تمام شهرها وجود دارد که به انها *کانوی نيت استور*ميگويند که البته اين بقالی‌ها زنجيره‌ای نيستند.. بهر صورت صاحبان اکثراين بقالی ها خارجی‌ها هستند. مخصوصا پاکستانی‌ها و هندی‌ها و عربها که .و گاهی هم ايرانی‌ها که اکثر انها مسلمان هستن.
آنهم از نوع دو آتيشه اش.. البته بيشتر ايرانيها فکر ميکنند کلاس‌شان بالاتر است مثل چينی‌ها رستوران دارند.
توی اين بقالی‌ها که معمولا پمپ بنزين هم دارند از شير مرغ گرفته تا جان آدميزاد را ميتوانيد پيداکنيد
از ادامس و شکلات شيير و نون وقرص سر درد تا شراب و ابجو مجلات سوپر سکسی کاندوم و بليط های بخت ازامايی {لاتو}خلاصه همه نوع اجناس منکرات..
بروخته میشود اول یک چیز بگویم
تو که ميداني ولگرد اصلا اهل شوخی نيست و لی اين همزاد من دوست دارد گاهی سر به سر ادمها بگذارد معمولا دريکی از اين کانوينيت استور ها که صاحب اش پاکستانی است ما ماشينمان را بنزين ميزنیم
ديروز باهم رفتيم آن *کانوی نيت استور* که بنزين بزنيم ايشان هم با من امد.
ناگفته نماند اين همزاد ولگرد هر گزلحطه ای مرا تنها نميگذارد هرجا ولگرد ميرود با اوست حتی توی رختخوابش
بهر صورت رفتيم تو مغاره تصادفا صاحب اصلی بقالی نبود شاگردش بود که او هم پاکستانی است نگاهی به ما انداخت
از همزاد من به انگليسی پرسيد :
ور آر يو فرام ؟
همزادگفت: ايرانين
پرسيد: آر يو مازلم ؟
همزاد گفت : يس
در جواب گفت : الحمدالله الحمدالله
بفيه اش را فارسی ميگويم
گفت: شما روزه هستيد؟
همزاد گفت : نه .
بقال گفت :چرا؟
همزاد :چون قصد اقامت نکرده ام
بفال گفت: در امريکا مسافر هستيد ؟
همزاد گفت: نه مسافر دنيا هستم قصد اقامت هم در دنیا ندارم . بنابر اين روزه بر من واجب نيست.بقال نفهميد همزاد دارد شوخی ميکنديا مسخره اش ميکند..
با کمی عصبانيت گفت:
کا مان ..کامان..
نمار که ميخوانيد؟
همزادگفت: نه
بقال: شما گفنيد مسلمان هستيد ..
همزاد گفت: بله مسلمان هستم
ولی نميتوانم در امريکا نماز بخوانم چون زمين های امريکا غصبی هستند و از سرخ پوست ها اين زمين ها به زور گرفته اند انها راضی نيستند نماز هم ندارد..
بقال در حاليکه بنطر عصبانی ميامد خنده اش هم گرفته بود
همزاد ادامه داد ..
از طرفی اگر به کانادا يا مکزيک هم بروم نميتوانم نماز بخوانم جون شما ميدانيد زمين کروی است اگر رو به مکه نماز بخوانم نمازم مستفيم به به فضا ميرود.. و به دست خدا نمیرسد .
بقال پاکستانی گفت:
يو آر جاست کريزی ..کريزی
همزاد پرسيد :
شما مسلمان هستيد ؟
بقال گقت : *يس ای ام مازلم *الحمدالله..
همزاد گفت:
پس چرا شما الکل و مجله سکسی بليط لاتو {بخت ازامائی} می فروشيد مگر فروش اينها در اسلام حرام نيست ؟
بقال گفت: بله ولی ما به مسلمان ها نميفروشيم... با امدن يک مشتری ديگر
همزاد گفت: عجله داريم رفت اخر مغازه يک *۶ پک *ابجو ازيخچال برداشت امدجلو پيشخوان
و به بقا ل گفت : لطفا ۲ تا هم بليط لاتو {بخت ازمائی} بدين
کارت پلاستيکی اش را به دست بقال داد .. که حساب کند
? و به بقال گفت *مای برا.در* چرا اين منکرات را به من فروختيد ؟ مگر من به شما نگفتم که من مسلمان هستم...
بقال در جواب همزاد گفت :
يو آر اين فيدل!۱

5- علا‌ء محسنی عزیز در نظرخواهی اون یکی وبلاگم نوشته:
زیتون عزیزم، چه خوب که بعد از مدت ها تونستم دوباره به وبلاگت بیام و مطالبت زیتونیت رو بخونم و کمی توی این فضای دود و سیمان سبز بشم و از فتوسنتز مطالبت انرژی ای بگیرم ..
(این‌ قسمت کامنت رو فقط برای خوش‌اومدِخودم کپی کردم:) ) و اما قسمت اصلی کامنت:
چن وقتیه که تو سایت پندار یه کار جدید شروع کردیم، گزارش شنیداری از تئاتر... یه جور رادیو اینترنتی شاید بشه بهش گفت... و اتفاقن این که این هفته گزارش من راجع به خانم اسکوییه که اولین استاد تئاتر من هم بوده و کلاً شخصیت منحصر به فردیه و ... اگه دوست داشتی بیا و بشنو
برویم و بشنویم که چه قشنگ گفته... خوشبختنانه مشکل صدای کامییوترم حل شده و دلم نمی‌سوزه که شما بشنوید و من نه!

6- مجله‌ی اینترنتی گذرگاه شماره 48 منتشر شد.
با مطالبی از محمود صفریان، امیرهوشنگ،‌ زیتون(اهم، منم ها...)، محمدرضا پوریان، رویا صدر، ایرج هراتی، عباس مؤذن، عباس صحرایی، ویدا فرهودی، محمود کویر، نوش‌آفرین، پریسا و....

7- این مطلبی که گذرگاهی‌ها افتخار دادن و تو مجله‌شون گذاشتن ، یعنی آداب روزه‌داری، منو به یاد چندروز پیش انداخت.
من این مطلبو مثل بقیه‌ی نوشته‌هام خیلی با عجله و بدون فکر و بدون ویرایش و بدون خیلی چیزای دیگه نوشتم. اصلا فکر نمی‌کردم مورد توجه قرار بگیره.
چند روز پیش که حالم خیلی بد بود . بعد از افطار بالش رو گذاشته بودم جلوی تلویزیون و پتو رو کشیده بودم روم و سریال‌های آبکی رو نگاه می‌‌کردم...و چون فشارم پایین بود یه عالمه خوراکی گذاشته بودم بغل دستم.
سی‌با با کلید درو باز کرد و اومد تو... بهم گفت بَه! سلام حاج خانوم!
نتونستم پاشم. اومد بوسم کرد و خندید و گفت چطوری حاج‌خانوم خودم!
من از تعجب چشام گرد شده بود. اولش نفهمیدم چرا این‌همه حاج‌خانوم حاج خانوم می‌کنه و می‌خنده. راستش حالم بد شده بود. سی‌با آدرس وبلاگ منو نمی‌دونه.
می‌دونه یه جایی می‌نویسم. اما نمی‌دونه کجا.... فقط یه بار ازم پرسید
و من عکس‌العمل خوبی نداشتم. روم نمی‌شه آدرسشو بهش بدم. هم روم نمی‌شه و هم می‌ترسم شروع کنه به نصیحت و بگه اینا چیه می‌نویسی. خودش بهم گفت هر وقت دلت خواست آدرسشو بده.
گنده‌ست:) من بودم شاید با دوسه‌تا قلقلک و جون‌ِمن، مرگِ من از دهنش درمی‌آوردم! البته شاید! منم سعی می‌کنم تو مسائل اون زیاد دخالت نکنم.
وقتی تعجب منو دید. با خنده از کیفش یه ورقه فتوکپی درآورد. گفت همکاراش بهش دادن. خیلی جا خوردم دیدم نوشته‌ی منه در مورد روزه‌داری. سرِ کارش تکثیر کرده بودن و به هر کی یه نسخه داده بودن. خوشبختانه اسم نداشت. فکر کنم از ناراحتی قرمز شده بودم( واقعا فشارم اومد بالا و داغ شدم)... گفت چیه؟ چند خط خوندم گفتم چه بی‌مزه...
من یه ذره قهرآلود باهاش برخورد کردم و اون علتشو نمی‌فهمید... بعدش فکر کرد حالم بده و هی‌ می‌پرسید چایی می‌‌خوری برات بیارم؟ چیزی می‌خوای؟
اون نمی‌دونه وقتی من تنهام و بخصوص مریضم برعکس اون که بدون من هیچ‌چی نمی‌خوره همه‌ش در حال پذیرایی از خودمم:)؟؟ هر چقدر هم دلواپسش باشم اشتهام بیشتر می‌شه!
راستش می‌ترسم وبلاگمو پیدا کنه:( علتشو دقیق نمی‌دونم. اما دوست ندارم نوشته‌هامو بخونه.

8- فریدون گله...

9- داشتم وبلاگ سرباز بی‌سلاح رو می‌خوندم که دیدم لینک داده به این نوشته‌ی مسعود برجیان. با اینکه خودم خواننده‌ی وبلاگ آقای برجیان هستم. این مقاله‌شو ندیده بودم: پارگی پرده‌ی بکارت روشنفکران...
مسعود این‌روزها دل‌گرفته‌ست. بلدید کمی دلداری‌اش بدهید؟
در همشهری‌ ماه( ویژه‌ی مهرماه) گفت‌و گویی چاپ شده بود با دکتر محمد صنعتی. مرگ‌ اندیشی و زندگی‌خواهی. کاش خونده بودمش... از اسم مرگ می‌ترسم...


۱۰- چند نفر برام ای‌میل زدن که کجایی که وبلاگت $203,798.94 می‌ارزه...
اون دویست‌وسه هزار و هفتصدو نودوهشت دلارش به کنار.. اگه کسی حاضره اون ۹۴ سنت آخرش رو بده فروشنده‌م:))



۱۱- این سپاه اسلامی‌ها هم خیلی بامزه‌ن!
اسامی ۲۱۰ روزنامه‌نگار رو نوشتن که اینا همه‌شون ضد اسلام و ضد حکومت و کلا ناراضی‌ان.
هر کیو که می‌شناختم اسمش تو لیست بود. آقایون ارهابیون عزیز٬ می‌شه بفرمایید کی راضیه؟


۱۲- خاتون:
((تو مجلس ختم انعام همه خانم ها نشسته بودند . يك پسر بچه حدود سه چهار ساله آمده بوده با پدرش دم در دنبال مامانش . پسر بچه را ميفرستند تو تا مادرش را صدا كنه . پسر بچه قصه ما بين اون همه خانم كه همه لباس هاي مشكي پوشيده بودند مامان جانش را نميشناسه و اشكش درمياد و شروع ميكنه مامان مامان كردن . يك خانمي ازش ميپرسه كه كوچولو مادرت كدومه كه صداش كنم ؟ پسر بچه با همون حالت اشكي اعلام ميكنه كه : مامانم همونه كه دو تا ممه داره !! ))

نظر شما؟

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۴

زندگی مرا تکرار می‌کند...

1- من در تو نگاه می‌کنم و در تو نفس می‌کشم
و زندگی
مرا تکرار می‌کند
بسان بهار
که آسمان را و علف را
و پاکی‌ی آسمان
در رگ من ادامه می‌یابد...
دیرگاهی‌ست که دستی بداندیش
دروازه‌ی کوتاه‌ خانه‌ی مارا نکوفته است...
(شاملو)

2- بعد از نیم‌ساعت فحش و فحش‌کاری همچین سیلی به گوشم زد که برق از چشمام پرید. منم یه مشت محکم زدم تو شکمش. اونم نامردی نکرد و موهامو دور مشتش پیچید و دور اتاق گردوند. دیدم نباید کم بیارم،‌ یه لگد محکم تکواندویی حواله‌ش کردم،‌ جوری که عقب عقب رفت و سرش خورد به دیوار. دیگه خیلی عصبانی شد. خنجرشو که از یمن با خودش آورده بود درآورد و بهم حمله کرد. منم خونم به جوش اومد وقبل از اینکه کاری کنه شمشیر تیپوسلطان که به دیوار آویزون بود برداشتم و جوری زدم به شونه‌ش که دست چپش از بدنش جدا شد و تقی خورد زمین. اونم با تموم نیرو حمله کرد وبا خنجرش کله‌مو گوش تا گوش برید و انداخت اون‌ور.
کله‌م هنوز حرکت داشت و همین‌جور فحش از دهنم بیرون میومد... یهو دست چپش که افتاده بود زمین اومد جلو دهنمو گرفت. داشتم خفه می‌شدم. دیدم بدنم داره میاد جلو. جفت‌پا پرید رو دستش. دست از جلو دهنم ول شد. دستهای من با شمشیر و اون با خنجر زدیم همدیگرو تیکه تیکه کردیم...
آخیش... یا به قول لُرها" اوفِی".... یه ذره دلم خنک شد:)
مرض دارم؟ قبول دارم دعواش یه ذره وحشیانه بود...
بابا این سی‌با به صورت مرگ‌آور و فجیعی خون‌سرده:)
چند ساله می‌شناسمش، چه قبل از ازدواج و چه بعد، و تابه‌حال عصبانیتشو ندیدم! آخه این شد زندگی؟:)

3- می‌گن دو نوع آدم داریم. درون‌گرا و برون‌گرا.
می‌گن بهترین نوع ازدواج، ازدواج یه درون‌گرا با یه برون گراست.
می‌گن اگه دو تا درون‌گرا به هم ازدواج کنن، زندگیشون خیلی سرد می‌شه. مثلا زن و شوهر می‌شینن جلو تلویزیون. مرده روزنامه می‌خونه و زنه بافتنی می‌بافه(شایدم برعکس) و حرفی ندارن با هم بزنن.. زندگی‌شون بی‌هیجانه.
می‌گن اگه دوتا برون‌گرا با هم زندگی کنن همه‌ش دعواشون می‌شه. همه‌ش در حال جر وبحثن. زندگیشون از شدت هیجان می‌ترکه:)
واقعا اگه سی‌با عین من بود آیا می‌تونستیم همدیگرو تحمل کنیم؟
شاید چون از دو جنس متفاوتیم وجودش این‌قدر برام مایه‌ی آرامشه.

4- شوخی‌های زشتی که تبدیل به فیلم می‌شن.
سریال‌های تلویزیونی بخصوص اونایی که ماه رمضون پخش می‌شن و بیننده‌ی زیادی دارن،‌ معمولا می‌خوان به لطایف‌الحیل سیاست جناح راستو که سردمدار رسانه‌ها هستن، تو ذهن مردم جا بندازن.
یکی از این سریال‌ها سریال" او یک فرشته بود."ه.
قبل از تعریف داستان فیلم بهتره از سابقه‌ی تاریخی شوخی زشتی که آقایون با زناشون می‌کنن بگم.
فکر کنم تاریخچه‌ش بر می‌گرده به هزاران سال پیش که...
وقتی آقایون از جنگی برمی‌گشتن یه زن هم از قبیله‌ی شکست‌خورده با خودشون به غنیمت می‌آوردن و به زنشون می‌گفتن:" زن عزیزم برات یه کمک آوردم. از این به بعد فقط بشین و برای خود ت خانمی بکن!" ولی بعد از چند وقت اوضاع عوض می‌شد و درواقع این زن جدیدالورود که اغلب جوانتر از زن خونه بود، خانم خونه می‌شد.
سال‌ها بعد که جنگی نبود. آقایون هر وقت به شهرستانی می‌رفتن به عنوان سوغاتی برای خانم خونه دختری روستایی رو با یه بقچه از وسائلش می‌آوردن که " خانم، بدو بیا که برات کمک آوردم! شما فقط بشین خانمی‌ت رو بکن." زمانی اسم این کمک کلفت بود که بعد اسمش به خدمتکار تبدیل شد. بیشتر این خدمتکارها دختر یا زنان فقیری بودن که به خاطر فقر به این خانواده‌ها در واقع فروخته می‌شدن و اغلب حقوقی هم نمی‌گرفتن. همین که جایی برای زندگی و غذایی برای خوردن داشته باشن براشون بس بود.
درسته که اکثر این خدمتکارها جای خانم خونه رو نمی‌گرفتن. و خیلی‌هاشون به اصطلاح اون زمان نجیب بودن، ولی آقای خونه به عنوان اهرم فشاری برعلیه زنش ازش استفاده می‌کرد. به محض اینکه تقی به توقی می‌خورد به خانمشن می‌گفت "اگه تمکین نکنی می رم کلفتمون رو عقد می‌کنم ها..." برای همین اکثر خانم‌ها ترجیح می‌دادن کلفتشون مسن‌تر از خودشون باشه و همینطور از زیبایی بی‌بهره.

گذشت و گذشت تا اینکه انقلاب شد و مردهای جوان بسیاری در جنگ کشته شدن. بسیاری از همسران شهدا قادر به تأمین هزینه‌های خودشون نبودن. پس بنیاد شهید آلبومی درست کرد و به هر آقایی که طالب بود عکس این زنان رو بهش نشون می‌داد. اغلب سر جوان‌ترین و زیباترینشون دعوا بود. حالا چه به‌عنوان" صیغه" و چه به عنوان" کمک به خانم خانه" بنیاد برای سود بیشتر این زنان رو مادام‌العمر به عقد در نمی‌آورد. عکس رو در آلبوم باقی می‌ذاشت و بعد از چندماه به کس دیگری پیش‌کش می‌‌‌کرد.
شوخی بیشتر آقایون با خانمشان این بود که " اگه اذیتم کنی می‌رم بنیاد شهید سراغ آلبوم ها..." وقتی زن لب می‌ورچید می‌گفتن: "بابا بده برات کمک بیارم.."
و حالا...
مردان زیادی چه در خلوت پیش زنشون و چه در مهمونیا پایی روی پا می‌ندازن و با صدای بلند انگار که می‌خوان بامزه‌ترین جوک عالم رو تعریف کنن می‌گن:
اون‌روز تو ماشین نشسته بودم که خانم از خرید مانتو برگرده که یهو یه دختر 16 ساله‌ی فراری درماشینو باز کرد اومد پیشم نشست و گفت: اول منو ببر یه رستوران، بعد باهام هر کاری دوست داری بکن! "ایشالله همین روزا می‌خوام یکی از همین دختر فراری‌ها رو بیارم خونه، کمکِ خانوم!" و بعد خنده‌ی بلندی سر می‌ده که آدم از شنیدنش مشمئز می‌شه .
بله این شوخی اخیر شوخی بسیار زشتیه که این‌روزا به کرات از آقایون پیر و جوون می‌شنوم.
مردانی که به ظاهر برای دلسوزی برای دختران فراری و در باطن به خاطر هوس خودشون یکی از این دخترا رو میارن خونه و بعد از یه مدت عین دستمال چروک و کثیفی بیرون می‌ندازنش. و اگه عملا این کارو نکنن مرتب حرفشو می‌زنن.

سریال " اویک فرشته بود." سروصدای خیلی از خانم‌ها رو در‌آورده.
جمعه کلی مهمون داشتیم. وقتی این سریال شروع شد( درست بعد از اذان،‌ کانال 2) همه‌مون تو بالکن بودیم و بعد از دیدن غروب آفتاب داشتیم هنوز صحبت می‌کردیم و مهمونامون که ساکن تهرونن دل نمیکندن از منظره‌ی زیبایی که جلو روشون بود. خانوم‌ها به خاطر دیدن سریال‌ها( که دوریال هم نمی‌ارزن) اومدن تو. من رفتم آقایون رو هم دعوت کنم که یکی از خانوما لباسمو کشید و گفت ترو خدا چایی‌شونو ببر اونجا تا نیان تو. پرسیدم چرا؟ با اضطراب گفت: من اصلا دلم نمی‌خواد شوهرم این سریالو ببینه. ا تموم این روزا هم خیلی تلاش کردم سر این سریال بفرستمش سراغ چیزی به مغازه‌ی سرخیابون یا تو انبار یا... دیدم بقیه‌ی خانوما هم همین عقیده رو دارن. می‌گفتن این فیلم برای شوهرامون خیلی بدآموزی داره.
داستان سریال " او یک فرشته بود." البته تا حالا.
مرد(حسن جوهر چی) با زن و مادرمهربونش( ثریا قاسمی) و همینطور با دو فرزندشون به خوبی و خوشی زندگی می‌کنن. تا اینکه یه روز مرد خانواده در جاده‌ای دورافتاده با دختر مشکوکی تصادف می کنه. می‌بردش بیمارستان. وقتی دختر به هوش میاد ادعا می‌کنه که حافظه‌ش رو از دست داده و هر کار می‌کنن تا ببرنش بهزیستی نمی‌ره و دوست داره با مرد بره خونه‌ش.
با زحمت و گذاشتن وثیقه‌ ( سند خونه‌ی مرد) دختر میاد خونه‌ی اینا. دختر به ظاهر خیلی مهربونه .اسمشو "فرشته" می‌ذارن.
. فرشته خیلی زود با بچه‌های خانواده دوست می‌شه . بیشتر کارا رو برعهده می‌گیره. آشپزیش از زن ( که سر کار می‌ره) بهتره .سعی می‌کنه با رسیدگی به حال مرد در دل او جایی باز کنه. توجه مرد به دختر جلب می‌شه و نگاه‌های عاشقانه‌ای بینشون رد و بدل می‌شه. کم‌کم رابطه علنی‌تر می‌شه و زن که به قول مرد " حسادت داره می‌کشدش" قهر میکنه و به خونه‌ی مامانش می‌ره. آخوند محل نصیحتش می‌‌کنه که الان بین تو و اون دختر جنگه. صحنه رو برای اون خالی نکن! بمون و سر مردت باهاش مبارزه کن!(من که عمرا بلد باشم ازین کارا بکنم:)) )
حالا ممکنه آخر این فیلم یه جور دیگه تموم بشه. و آخرش بفهمیم اصلا قضیه جور دیگه‌ای بوده. اما همین‌که چندین روز این ماجراها رو در نظر مردم می‌خواد عادی جلوه بده کار جالبی نیست.
آیا تا به‌حال شنیدیم که زنی به شوهرش بگه من عاشق نوکرمون شدم؟ صیغه‌ی اونم می‌شم تا برای تو کمک باشه!
آیا تا به‌حال شده مردی دوستشو بیاره خونه و زن بگه: نگهش داریم. تو برای خودت آقایی‌تو بکن. اینم روزا بره سر کا برامون پول دربیاره و شبا بیاد به جفتمون خدمت کنه. کار تو هم کمتر می شه!



۵- شنیده‌م خانم معصومه شفیعی رفته ملاقات همسرش اکبر گنجی.
امیدوارم این خبر صحت نداشته باشه که اکبر گنجی هوش و حواسشو از دست داده...

۶- بالاخره دست این سید های اهوازی رو شد.
سید علی و سید حسن و سید فلان و سید بیسار( هفت تاسید) در شلنگ آباد اهواز مردم رو وسوسه کرده بودن که هر چی پول دارن بدن دستشون و در هر ۲۰ روز ۵۰٪ بهشون سود بدن.
یعنی هر ۴۰ روز یه بار پولشون دوبرابر بشه. مردم بعد از پس‌اندازاشون افتادن به جون خونه و اسباب اثاثیه‌شون. همه‌ی فرش و دیگر وسائلشون فروختن. آخه کدوم بیزینس‌ی این‌قدر سود داشت؟
شنیده بودم نه تنها مردم شلنگ‌آباد(محله‌ی فقیر نشین اهواز) که تموم مردم اهوازی پولدار و متوسط و حتی از شهرهای اصفهان( با اینکه خود اونام سید داشتن) و شیراز و ... هر چی دارن می‌فروشن و پولشونو می‌دن دست سیدین.
حالا رئیسشون سید علی عیاش فرار کرده و دست اون ۶ سید دیگه اونقدر پول نیست که حساب مردم رو تسویه کنن.
وقتی اقتصاد کشوری مریض باشه مردم روی میارن به شرکت‌های هرمی و سودهای یامفت و...

۷- تفاوت بین زنان و مردان از دیدگاه پوزتو :)) خیلی بامزه‌ست.... خودمونیم٬ یه جاهاییش راسته:)

۸- اگه درست شنیده باشم امسال از ۲۶۰ هزار قبول شده‌ی کنکور حدود ۱۶۰ هزارتاشون دختره(زن یا دختر فرق نمی‌کنه. منظورم مؤنثه) و ۱۰۰ هزارتاشون پسر( یا مرد)...
این‌طوری بالانس تحصیلی به‌هم می‌خوره. متاسفانه دخترا دوست دارن با پسری ازدواج کنن که از نظر تحصیلی حتما بالاتر از خودش باشه. و در این شرایط این نوع ازدواج برای همه غیر ممکنه. پس خیلی از دخترا ازدواج نمی‌کنن.
من خیلی دیدم دختر پزشکی با پسر بازاری که تا سوم راهنمایی خونده ازدواج کرده. چون پولداره.
اما همه‌ی پسرا که پولدار نیستن. بگذریم از این تو سریال‌های تلویزیونی مدام داره تبلیغ می‌کنه که آهای دخترای پولدار و تحصیل‌کرده اگه یه پسر فقیر کم‌سواد هم اومد خواستگاریتون نه نگید!)

اما جدا چه باید کرد؟( باور کنید لنین هم وقتی چه‌باید کردش رو نوشت این‌قدر کارش سخت نبود.)

یه شوخی بکنم؟
چطوره یه تعدادی پسر تحصیل‌کرده از اروپا و آمریکا و استرالیا وارد کنیم و تحصیل‌نکرده‌های خودمونو بفرستیم کشورهای جهان چهارمی؟:)
آخ الان سه چهار تا فحش می‌خورم.
به جان شما قدیما وقتی استرالیا با کمبود دختر مواجه شد. دخترارو از اقصی نقاط جهان دعوت کردن به استرالیا. با وسوسه‌ی حقوق زیاد و پاداش و پسرهای خوش‌تیپ.

حالا جدی.
مسلما تا چند سال دیگه خانوما بسیاری از مشاغل رو می‌گیرن( اشغال می‌کنن). هر چقدر حکومت داره برای ارتقا‌ء مقام شغلی خانوما سنگ‌اندازی می‌کنه ولی بالاخره این روند طی می‌شه و به زودی شاهد این هستیم که ریاست بیشتر شرکت‌ها رو خانم‌ها به عهده گرفتن...

نظر شما