شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۴
ادامهی سفرنامهی زیتونو پولو
ادامهی سفرهای زیتونو پولو
یکی از کارهای خوب سازمان میراث فرهنگی در تعطیلات عید اینه که در مبادی ورودی شهرها چادرهایی برپا میکنه تا مسافران نوروزی رو که وارد شهر میشن راهنمایی کنه. کارت تبریک و نقشهی مجانی شهر به علاوهی بروشوری که آثار تاریخی شهر رو معرفی کرده هم به عنوان کادو میدن. مجریان این طرح بیشتر انجیاُهای دوستداران میراث فرهنگی هستن. این طرح امسال خیلی بهتر از سالهای پیش اجرا شد.
چادرهای هلال احمر هم امسال همهجا بودن. به قول یکی، سازمان هلال احمر از صدقهسر کمکهای مردمی و جهانی برای زلزله خیلی پولدار شده. در هر شهر ساختمونهای زیبایی ساخته و لباسهای نیروهاش هم همه نو و شیک شدن. در هر چادر دختر و پسرهای خوشپوشی جمع بودن و گپ میزدن و یا به مردم خدمات میدادن.
چادر کهنههای هلال احمر رو اختصاص داده بودن به مردم. در زمینهای بایری این چادرهارو مجانی در اختیار مردم گذاشته بودن. ولی چون حالت سربازخونه داشت و چند ریشو مسئول امر به معروف و نهی از منکر رو صندلی جلو چادرها عین اجل معلق نشسته بودن، مردم کمتر به اونجا میرفتن.
در عوض تا دلتون بخواد مردم از این چادر رنگی خوشگلا با خودشون آورده بودن و تو پارکای سرسبز برپا کرده بودن.
اهواز شهر خیلی زنده و پرنشاطیه. با مردمی خونگرم و خوشاخلاق. رود زیبا و پُرآب کارون درست از وسط شهر میگذره. بلوار ساحلیش تا صبح شلوغ و پر از هیاهوی شاد مسافران بود. نسیم خنک رود و صدای قهقههای خنده مردم آدم رو به وجد میآورد. و چای و سمبوسه و بستنی...
اهواز شهر نخلهاست... و شهر پل زیبای کارون. پل کارون قسمت شرق و غرب اهواز رو به هم متصل میکنه. به این پل پُل سیاه هم میگن.
این پل بر روی سازههای زمان ساسانی(این کلمه اشتباه چاپ نشده؟) بنا شده و ملقب به پل پیروزیه. در جنگ جهانی دوم برای متفقین نقش موثری در انتقال نیروی نظامی و مهمات از جنوب به شمال داشته و برای حمل و نقل سنگین استفاده میشده.
این پل یکی از طولانیترین پلهای فلزی راهآهن سراسریه. آخرین بار در سال 1380 مرمت و تکمیل شده. عکسش نماد شهر اهوازه.
چندتا از میدونای مهم اهواز میدون چهار شیر( 4 تا مجسمهی شیر خوابیده وسط میدون و دور یه استخرن) و میدون نخله( 5 تا نخل مصنوعی عظیم وسطه) و همینطور پارک هفتجام نرگس( هفت جام بزرگ سنگی که توشون فوارهست...) چقدر در اهواز به اعداد علاقه دارن! 4 شیر و 5 نخل و 7 جام...
آبادان از بس شلوغ بود یکی دو ساعت تو ترافیک موندیم. بخصوص اطراف بازارش که به بازار "ته لنجی" معروفه. بعضی از اهالی آبادان و خرمشهر و کلا شهرهای خوزستان میرن از اون طرف آب یعنی کویت یا دُبی با لنج جنس میارن و البته به صورت قاچاق. زندگیشون از این راه میگذره. دولتیها گاهی سربه سر این افراد میذاره.
اینطور که ما شنیدیم بازار ته لنجی برای ایام عید جنساشو خیلی گرون کرده بود و خیلی از مسافرا ناراضی بودن. بعضیچیزا رو که قیمت کردیم دیدیم عین تهران یا با تفاوت خیلی کمتری میفروختن جوری که ارزش نداشت اینهمه راه بیاریش. ولی خوب آدم مسافرت میره باید خرید کنه:)
مهمترین چیزی که در آبادان جلب توجه میکنه پالایشگاه عظیمشه که تقریبا وسط شهره. و دکلهای روشنش. و همینطور خانههای سازمانیش در بریم!
خونهها ویلایی و یکطبقهی بریم(فکر میکنم طبق نقشهی آمریکاییا یا انگلیسا) با ردیف شمشادها از هم جدا شدن. خونههایی که هنوز هم زیباست و آدم فکر میکنه چقدر اونموقعها آدمای خوشبخت اینجا زندگی میکردن. و حالا...
یاد داستان چراغها را من خاموش میکنم ِ زویا پیرزاد میافتم و کلاریس.
و یاد شعر آبادان شهر وفاست غروباش چه باصفاست:) واقعا هم باصفاست.
و فکر میکنم یه زمان آبادان عروس خلیج فارس بوده و بعد از جنگ...
از آبادان به خرمشهر چادر راهنمای نوروزی درست جایی مستقر بود که عراقیها تا اونجا اومده بودن و چند افسر نیروی انتظامی نشسته بودن و با غرور برای مردم توضیح میدادن که چهجوری بیرونشون کردن. تصمیم گرفتیم از اونجا به سمت خرمشهر و بعد شلمچه بریم. جایی که سالها زیر بار توپ و خمپاره بوده و جوونای زیادی از کشورمون اونجا کشته شدن.
از آبادان به اینور لباسهای مردم محلی کمکم عربی میشد. مردها لباس سفید بلندی تنشون بود و سربندی اونم به رنگ سفید رو سرشون. با اون آفتاب داغ واقعا حق داشتن.
تعریف خرمشهر قبل از انقلاب رو زیاد شنیده بودم. خرمشهر یه زمانی بزرگترین لنگرگاه خاورمیانه رو داشته. ولی حالا... حیف...
رفتیم لب شط هوا خیلی خوب بود. نتونستیم از قایق سواری روی شط بگذریم. قایقران بردمون به مرز عراق و دکل دیدهبانی عراقیها رو نشونمون داد. با دیدنشون احساس بدی بهم دست داد. به قول خانمی که همراه پسرش سمبوسه میفروخت این جنگ لعنتی نه برای مردم ما فایده داشت و نه برای مردم عراق و هر دومون بدبخت شدیم.
من فکر میکردم که هر شب بساط تفریح و قایقرانی و گردش لب شط برپاست ولی فروشندهی چای لب شط گفت: فقط همین 13 روز عیده. بعدش اینقدر هوا گرم میشه و شرجی که کسی جرأت نداره پاشو از خونهش بیرون بذاره. و همینطور بیخودی(!) کلی فحش به اسمشو نبر اول داد.
اینجا مردم به سختی پول در میارن. خانمی که سمبوسه میفروخت و شوهرش با لنج جنس "تَه لنجی" میآورد میگفت در عمرش نتونسته بره مسافرت و هنوز تو زندگیش( جز تو تلویزیون) برف ندیده. گفت در تابستون اقتصاد برای کسایی که در استخدام جایی نیستن تقریبا مختل میشه و همهش باید زیر کولر بشینن. اوهم کلی فحش به اسمشو نبرِ اول داد.
وقتی میخواستیم به سمت شلمچه حرکت کنیم سر یه چهارراه خلوت وایسادیم. نمیدونستیم کدوم طرفی باید بریم. در ضمن به قدری روی ساختمونها اثر گلوله اسلحه بود که مات مونده بودیم. دو پیرمرد سیهچرده درست وسط چهارراه وایساده بودن عربی حرف میزدن. پرسیدیم برای شلمچه کدوم ور باید بریم؟ پیرمرده در حالیکه دستاشو تو هوا میچرخوند با لهچهی عربی گفت: هِی هی... چی رو میخواهید ببینید؟ اثر گلولهها رو نشون داد. و همینطور الکی کلی فحش به اسمشو نبر داد و اونیکی هم کمکش میکرد... حیف که عجله داشتیم و گرنه خیلی دوست داشتم پای صحبتاش وایسیم. حرف زیادی برای گفتن داشتن.
کلا در خوزستان به هر مغازهای میرفتیم، هر سوالی از هر عابری میکردیم بعد از راهانداختن کارمون کلی باهامون گپ میزدن و گاهی درددل. دستفروشی در اهواز سرشو کرده بود تو ماشین و نیم ساعت درددل کرد. گفت تروخدا منو اینطوری نبینید که از بس زیر آفتاب دست فروشی کردم دیوونه شدم، قبل از انقلاب با آمریکاییها کار میکردم و چند جمله انگلیسی با لهجهی آمریکایی خیلی قشنگی گفت. وقتی دانشجو بودم، هیچکدوم از استادای دانشگامون نمیتونستن اینجوری انگلیسی حرف بزنن. گفت که این بیناموسها با ادامهدادن جنگ زدن زندگی همهمونو خراب کردن. گفت دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم. دیگه هیچوقت نمیتونم نه مغازه و حتی دکهای بخرم. چندسال دیگه که از پا افتادم چهکنم؟ ما خودمون رو نفت، رو ثروت ایستادیم و حتی یه کم حاصلشو برای خودمون خرج نمیکنن.
این جملهی آخرو تقریبا از همه میشنیدیم. حق هم دارن. خوزستانیها خیلی عصبانیهستن که اونا باید دود پالایشگاهها رو بخورن و دولت بیشتر بودجه رو برای تهران اختصاص بده. فکر میکنن تهرانیها رو گنج خوابیدن. به یکیشون گفتم که تو تهرون هم ازین خبرا نیست و خیلی از کارگرا و کارمندا باید دوسه شیفت کار کنن تا بتونن اجارهخونهشونو بدن. گفت: اقلا آب خوب و امکانات دارید. سینما تاتر پارک و اتوبوس و... خیلی چیزا گفت...
امسال شلمچه دومین نقطهی پر بازدید کننده در ایران بود. بعد از امامرضای مشهد.
هر چه به شلمچه نزدیک میشدیم کاروانهای بسیجی و خانوادههای شهدا و حوزههای علمیهایها که با اتوبوس اومده بودن بیشتر میشدن.
بیشتر خود شهر شلمچه مخروبهست. ولی مردم هنوز در خونههای نیمهویران پر از اثر گلوله و خمپاره دارن زندگی میکنن. بچههای پا برهنه و موشونه نکردهی زیادی جلو خونهها خاکبازی میکردن. شلمچه 7 سال در اشغال عراقیها بوده.
قبل از جبهه باید یه جایی ماشین پارک میکردیم. از دیدن اونهمه ماشین و اتوبوس و مینیبوس حیرتزده شدیم. اومدن اینهمه آدم غیرقابلباور بود. بعدا شنیدم یازده میلیون نفر تو این 13 روز از اونجا دیدن کردن.
جبههی مرزی شلمچه بساطی بود! غرفههایی که چفیهمیفروختن، بیشترین فروش رو داشتن. چفیه بود از 400 تومن تا هزار تومن. سفید و مشکی.مردم جَو زده میشدن و چفیه میخریدن. بیشتر سفید. خیلیها کفش و جوراباشونو تو ماشینشون میکندن و پاچههاشونو میزدن بالا و پابرهنه روی زمین تفدیده راه میافتادن.
نوار گذاشته بودن، صدای توپ و خمپاره و تیربار همه جا با صدای بلند پخش میشد و صدای مردی که هیجانزده پیروزیهای زمان جنگ رو گزارش میکرد.
غرفههایی تسبیح و مهر نماز از خاک جبهه و عکس اسمشومبر میفروختن و غرفههای نوشابه و آبخنک که کلی مشتری داشتن. هوا خیلی گرم بود.
رود شلمچه خیلی کم آب بود و نیها همه بیرون از آب. ولی تو نوار هی یادآوری میکرد که اینجا زمانی پر از آب بوده. یه پل معمولی داشت و یه پلی که زمان جنگ روآب زده بودن. همه از پل بسیجساخت میرفتن. اونی که تصویرشو تو تلویزیون صدها بار دیدیم. یه تانک هم همونجا به گل نشسته که هنوز هست. روش رفتیم و عکس یادگاری گرفتیم. من دستامو به علامت پیروزی گرفتم بالا:) که بعدا به بچهها و نوه و نتیجههام نشون بدم بگم یه زمانی مردم چهجوری به خاطر منافع دولتها به جون هم میافتادن.
کاش هیچ کشوری جنگ رو تجربه نکنه. چه آرزوی محالی!
در جبههی شلمچه برای عید حسابی تدارک دیده بودن. در زمین بسیار بزرگی رزمایش بود ( مانوور). و دور این زمین چند پشته آدم وایساده بود برای تماشا.
یه عده ایرانی شده بودن و یه عده عراقی و با هم میجنگیدن. توی دبههای پلاستیکی مواد منفجره ریخته بودن و هر چند دقیقه یکیشونه منفجر میشد و بند دلمون پاره
صدای گلوله و خمپاره بچهها رو میترسوند.
بعد از یه ساعت جنگ و شهید شدن کلی ایرانی، ایران آزاد شد و عراقیها رو تا خاکشون عقب روندن و رزمایش تموم شد.
همینکه سربازان و پاسدارای ایرانی شهیدشده و خوابیده روی زمین پاشدن برن. پدری که هم خودش و هم پسر هفتهشت سالهش لباس بسیجی پوشیده بودن و چفیه دور گردنشون داشتن. بلند، طوری که دیگران هم بشنون به پسرش گفت: اینی که میگن شهیدان زندهاند الله اکبر اینه پسرم! دیدی شهدا زنده شدن؟ و با احساس خوشمزهگی به ماها نگاه کرد:) ما هم برای اینکه کنف نشه خندیدیم.
چندتا آخوند با لباس بسیجی و عمامه هم در رزمایش شرکت داشتن ولی طبق معمول بیشتر در پشت جبهه مشغول لمبوندن بودن. از یکیشون عکس گرفتم که در اثر لطف و معجزهی الهی نمیدونم به چه علتهای دیگهای وقتی ریختم رو کامپیوتر پاک شد.
به رامشیر و رامهرمز(رومز) هم رفتیم. هر چه از اهواز دور شی امکانات رفاهی و زندگی کم و کمتر میشه. تو بیشتر شهرها آب آشامیدنی نیست( با اینکه بغل پرآب ترین رود ایران هستن) اونا باید برای آب خوردن و پخت و پز آب بخرن. دستگاههای آب شیرینکنی هست که آب رو به قیمت هر دبه 20 لیتری 50 تومن میفروشن. شاید قیمتی نداشته باشه ولی روزی چندبار این فاصله رو طی کردن و این دبههای سنگین رو حمل کردن با این هوای گرم و شرجی واقعا طاقتفرسا و ناعادلانهست.
مرد مسنی در یکی از این محلهای فروش آب غر میزد که ننهبزرگ من هم میرفت از سر چشمه آب میآورد و ماهم باید بیاییم ازینجا آب ببریم. میگفت کمر ندارد از بس آب برده خانه. و کلی فحش به اسمشو مبر...
شیرآب رو در یه لیوان باز میکنم. بعد از چند ثانیه گلو لای و لرد پایین لیوان جمع میشه.( دوربین رو میدم به سیبا اونم همینا رو میبینه.)
شرمآوره. نزدیکیهای اینشهر سالهاست پالایشگاه هست . و سالهاست دارن دود میخورن. اخیرا چاه نفتی در اینجا کشف شده که با حساب سرانگشتی حداقل 400 میلیارد دلار ارزش داره. ولی به مردم اینجاها چیمیرسه؟ هیچی! واقعا هیچی.
آهای شماهایی که تو اینترنت دعواهای سیاسی میکنید. توسرو کلهی هم میزنید.همدیگر رو بدنام میکنید. به همدیگه انگ دروغگویی و غیرانقلابیبودن میزنید، و میگید چارهی راه رهایی مردم دست شماست. باید برید و ببینید که جوونای اینجاها چهجوری دارن زندگی میکنن. اصلا نمیدونن اینترنت چیه؟ برای نون روزانهشون معطلن.
شهرهای کوچکتر از اهواز حتی باید برق رو خودشون از تیر چراغبرق به خونه بکشن. پولدارترها میرن به شرکت اعلام میکنن و بیپولها باید ترس از جریمهشدن رو همیشه با خود داشته باشن. فاضلاب همهی خونهها حتی مالدارها به جوی آب میریزه و همه جا بوی تعفن میاد. تابستون با این بو چه میکنن؟
اهالی بعضیشهرهای خوزستان با اهالی شهر دیگر خوزستان خوب نیستن. مردم به جای علت اصلی معلولها رو میبینن. خواستم بگم خوشبختها، حق همهتون به یه اندازه خورده میشه. باید علت رو پیدا کنید....
بگذریم.
- در خوزستان پیادهروی بیشتر شهرها مسقفه. تا همیشه جلوی مغازهها سایه باشه.
-بعضی ماشینها روی جلوبندیشون توری سفید کشیده بودن. وقتی علتشو پرسیدم گفتن از ترس اینکه پَخشه کوره(پشه کوره) نره تو رادیاتور ماشینشون.
- بیشترین نمرهماشین بعد از نمره اهواز، نمره اصفهانه. آخه خیلی از خوزستانیها زمان جنگ به اصفهان مهاجرت کردن.
- من تاحالا درخت اکالیپتوس ندیده بودم. شنیده بودم تو استرالیا و نیوزلند پره از جنگلهای اکالیپتوس. اما تو جنوب کشور خودمون هم تا دلتون بخواد ازین درختا هست. برگشو که بکنی و بچلونی و بو کنی، بوش ترو یاد سرماخوردگی و بخور مایع اکالیپتوس میندازه.
- درختهای کُنار بسیار عظیمی دیدم. زیر یکیشون نهار خوردیم. هر چی توی آفتاب هوا گرم بود زیر درخت کنار خنک بود. اونقدر بزرگن که زیرشون چند خانواده با ماشیناشون و حتی یه گلهی بزرگ گوسفند جا میشه.
- دو طرف بیشتر جادههای خوزستان پر از مزارع گندم بود. ولی بیشترشون شته داشن و رو هر ساقه کفشدوزکی مشغول خوردن شتهها( مبارزهی بیولوژیک)
- یکی از افتخارات مردم رامهرمز اینه که سلمان فارسی اولین مسلمان ایرانی رامهرمزی بوده. اسم اصلیش روزبه بوده که حضرت محمد امر میکنه اسمشو به مسلم تغییر بده.
- به قلعهی داو دختر(مادر و دختر) رامهرمز هم رفتیم. این قلعه روی تپهی رسی و قشنگیه و مثل غار میمونه.
- نزدیک قلعه دختر پر از تپههای شنی کوچکه و موتورسوارا میان روشون موتورسواری و افه برای همدیگه!
- یه شهر در اثر اعتراض و مبارزه تونستن تازه از هر بشکهی ۵۰ دلاری ۱۰ تومن( ۱۰ تا تک تومن) برای شهرشون بگیرن. ولی همین پول هم توسط بعضیا خورده میشه.
- مراسم ختم یکی از اهالی روستایی در بین راه. چه سرسبزه.
- داخل امامزادهای به نام امامزاده سیدفرج رفتم دیدم صندوقی گذاشتن و برای ایزوگام کردن گنبدش پول جمع میکنن. خدا از سر تقصیراتم بگذره که پارچهی روی قبر رو زدم کنار و عکس گرفتم. خدایا تو میدونی که من به خاطر بالا رفتن دانشبلاگرها دست به این اعمال میزنم. پس گناهانم رو به اسم اونا بنویس! اینم از ایزوگام گنبد:
- توی راه به دو ماشین سنگین که چند دقیقه قبل از چپ کردن برخوردیم.
اولیش در راه اهواز. کامیونی که بارش کودشیمیایی بود و شش مسافر داشت برای اینکه به یه پراید نخوره و لهش نکنه و میره تو خاکی و چون افتادگی شانه داشته چپ میکنه. این آقایی که کنارش وایساده یکی از مسافراست. خوشبختانه همه سالمن.
دومی پدر و پسری که پسر رانندگی میکرد. وقتی ما رسیدیم پسره داشت به زور باباشو از تو کامیون در میآورد. رفتم جلو گفتم کمک نمیخواین؟ پسره تشکر کرد .. پدره از ناراحتی و عصبانیت زبونش بند اومده بود و پسره شدیدا از پدرخجالتزده بود...گفت دلیل چپ کردنش سرعت زیاد بوده)جادهی آبادان به اهواز:
به دوشهر از استان بوشهر هم رفتم: بندر دیلم و بندر گناوه!
راه بهبهان به بندر دیلم کوهستانی و بسیار زیباست که فکر میکنی داری از جادهی چالوس داری میری شمال.
در بندر دیلم مغازهی نونوایی دیدم که بین صف مردانه و زنانه دیوار بلندی به ارتفاع 2 متر کشیدن . به مردها از در بزرگ نون میفروشن و به زنها از پنجرهی بسیار کوچکی به اندازهی بیرون دادن نون.
خواستم از رنج زنها بگم و از بازی ندادنشون در کارهای اجتماعی. و تعداد کمشون نسبت به مردا در کوچهها و خیابونا... مردای خوزستانی معمولا دوست ندارن زناشون از خونه بیرون بیان.
با رنجهای که مردان اینجا برای پول درآوردن میکشن. خطرات گیردادن مأمورین به لنجها و زمینهای خشک بعد از عید( در 7-8 ماه سال زمیناز گرما دیگه بار نمی ده) و زحمت آوردن دبههای سنگین آب و عرق کردن زیر آفتاب داغ. مرد خوزستانی خوشحاله که زنش زیر کولر گازی میشینه و این رنجها رو نمیفهمه. البته فکر میکنه زنش راحته و رنج نمیکشه!
وقتی به بندر گناوه رفتیم اولین کاری که کردیم رفتن به کنار خلیج فارس و زدن پاهامون تو دریا بود. جالب اینه که مردا تمایل کمتری به این کار داشتن و بیشتر خانوما کفشو و جوراباشون رو درآوردن و زدن به آب. جالب بود تا 500 متر میرفتی هنوز آب تا ساق پات بود.
خیلیها در ساحل دریا (کمی دورتر) چادر زده بودن. بندر گناوه از نظر اقتصادی خیلی رونق داره. خیلی خیلی شلوغ بود و مردم زیادی اومده بودن.
بازاراش در بقیه اوقات سال اجناس خیلی ارزونی دارن ولی متاسفانه اینجا هم عین آبادان برای عید گرون کرده بودن. بدشانسی شب اربعین هم رسیده بودیم اونجا و وقت کمی برای خرید داشتیم. تا بیاییم چندجا قیمت کنیم. بیشترشون بستن ولی برای یادگاری چیزایی خریدیم.
تا حالا فروشندههایی به این تخفیفندهای ندیده بودم. انگار در عمرشون چیزی به نام چونهزدن نشنیدن. زیاد هم خوشاخلاق نبودن و برعکس فروشندههای اینجاها که کلی با مشتری کلکل میکنن خیلی جدیان.
یکیشون جنسی رو از بقیه گرونتر میفروخت و چون تنها مغازهی بازی تو این پاساژ بود مجبور بودم ازم بخرمش. گفتم میشه ارزونتر بدی؟ با غیظ جنس رو پرت کرد اونور و گفت اصلا نمیفروشم. با تعجب گفتم: وای. چه بداخلاق! در حالیکه از شدت خشم از چشمهاش آتیش میبارید گفت:" ای حرفَ جایی دیگَه نگی ها!!!" گفتم مگه چی گفتم؟با ابروهای گرهکرده از خشم گفت: "یه زن چه حقی داره به یه مرد بگه بداخلاق؟؟! بَدَه. زشتَه. قبیحَه!!!"
فکر کنم اگه زنش اینحرفو بهش میزد لابد کتکش میزد. بالاجبار جنس رو ازش خریدم.
ولی تا مدتها شرطی شده بودم و میترسیدم به سیبا جونم(سبیل باروتی) بگم بداخلاق، ولی بر اثر مرور زمان الحمدلله اوضاع درست شد:)
نترسید! سفرنامه دیگه ادامه نداره.
حالا بهتره بشینم یه کم فکر کنم ببینم چیا رو از قلم انداختم:)
--------------------
شبکهی الجزیره همچین نوشته رئیسجمهور اسرائیل با خاتمی دست داده که انگار چی شده. زبونم لال با زن خاتمی که دست نداده... اینا همشهریان. هر دو یزدیالاصلن و... کلی حرف در مورد زادگاهشون دارن:)
تازه با بشار اسد هم دست داده. خدا مرگم بده، با زنش نه ها...با خود بشار!
Israeli President Moshe Katsav has shaken hands and chatted briefly with the leaders of Israel's arch-enemies, Syria and Iran, during the funeral of the Pope John Paul II, the president's office says
Katsav said that as he was leaving, "the Iranian president held his hand out to me. I shook his hand and greeted him in Farsi."
Media reports said the men conversed about Yazd, the city in central Iran where both men were born.
--------------------
گل و بلبل و پرچم پارهپارهی ایران و قالیباف...
--------------------
متن کامل مصاحبه با شهرام اعظم، دکتری که تجاوز و شلاق زدن به زهرا کاظمی رو افشا کرد و در حال حاضر به کشور کانادا پناهنده شده ....
پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۴
... دستگیری یه بلاگر دیگرمسابفه بهترین وبلاگ مدافع آزادی بیان
1- انسان زادهشدن، تجسّد وظیفهبود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل،
توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیلِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی!
تنهایی
تنهایی
تنهاییی عریان...
انسان
دشواری وظیفه است...
(احمد شاملو)
2- متاسفانه یکی دیگه از بلاگرها دستگیر شد.
محمدرضا فتحی نویسندهی وبلاگ ساوهجم...
اتهام: نوشتن حقایق و عقایدش در مورد شهرش ساوه!
عجیبه٬ آخرین پستهاش که در مورد احضارش به کلانتری ساوه نوشته بود غیب شده. شایدم کار دوستای خودش باشه.
3- ادامهی بحث شیرین شیوهی نگارش فارسی
جاوید کتابلاگ یکتنه داره به شیوهی نگارشی که بزرگان توصیه کردن مینویسه.
جوابیهی ف.م.سخن به جاوید خوندیه.
4- مصاحبهی اسد و پسرش بیلی با ناصر خالدیان.
مصاحبهی اسد و بیلی با ف.م.سخن. قسمت اول... قسمت دوم... و قسمت سوم.
5- وقتی ملا حسنی مثل زیتون مینویسه....نخندید. فردا نوبت شماست:) در عوض منم سعی میکنم زیاد نخندم!
6-کامنت ولگرد در نظرخواهی مطلب چهارده فروردین خیلی برام جالب بود:
زيتون خانم:
جدی:
گاهی قکر ميکنم نوشتن یاخلق هر اثر هنری مثل حامله شدن است... و اثر بوجود آمده مثل فرزند هنرمند است .البته سقراط هم مثل من !! فکر میکرده...
.........
شوخی!!!
گاهی این وضع حمل ها زیاد راحت نیست
درد هم دارد...
ولی میبینم زایمانهای تو گویا بدون درد است . و بچه راحتی وضع حمل میکنی .و جالب اینکه که از هر چیزی هم تو حامله میشی!!.....
ولی من پدرم در میادمثل تو یکی بزام....
راستی پدر بیشتر بچههام هم تو هستی!! (زیتون:آقا، این یه تهمت بزرگه! بهخدا من ولگردو کاریش نکردم...بیگناهم... حاضرم نوشتههامونو ببریم آزمایش DNA ! )
...........
جدی:
البته نويسنده يا هنرمند را گاهی چيزی ساده ای میتواند باردارکند
و از یک موضوع ساده یک معمای پیچیده بسازد. واثری را بهوجود بیاورد
......
شوخی
من از تو تعجب میکنم که چه راحت میتونی بچه به دنیا بیاوری.
این چیزهایی که تو رو بار دار میکنه
چرا همه را نمیتونه حامله کنه!!
البته خيلی نويسندهها هم هستند که حامله ميشوند ولی بچهشان دنیا نیامده سقط ميشه!!
..........
بازهم شوخی
مثلا ميان اين ۷ بچه که که اين دفعه اینجا من میبینم.
بچه اول و هفتم که مال شاملو است. به تو مربوط نیست.
بچه چهارم و یه بچه دیگه که اینجاست که مال تو نيستند تو فقط قابله هستی.
ولی من از اوون بچه پنجمات که بعد از سفر خوزستان بدنیا آوردی خیلی خوشم آمد...
زیتون: ولگردجانَ منم از بچههای تو خیلی خوشم میاد. فکر میکنم از بچههای من خوشگلترن:))
7- آرامگاه دانیال نبی در انسایکلوپدیای کلیمیها. لینک از فیروز.
8- خیلیها امسال عید برای مسافرت رفتن جنوب ایران. چند نفر ایمیل برام دادن و راجع بهش نوشتن. و بعضیا لینکهایی معرفی کردن.
از این میون، سفرنامهی موومان پنجم خیلی برام جالب بود. بخصوص که در مورد چند شهر خوزستان که خیلی دلم میخواست برم ولی جور نشد، نوشته. مثل ایذه، شوشتر و مسجدسلیمان... عکسهای خیلی خوبی هم گرفته و تو وبلاگش گذاشته.
9- یوما، یوما! اَنا اُریدُ واحد سَمبوسه!
(یعنی: مامان،مامان! من یهدونه سمبوسه میخوام!)
این جمله رو یه بچهی عرب خوزستانی در خرمشهر در حالیکه چادرمامانشو چسبیده بود، مرتب میگفت و اشک میریخت و مامانش محلش نمیذاشت و همینطور میرفت. از وقتی این جملهرو شنیدم مگه هوس سمبوسهخوردن ولم میکرد. هر یه ساعت به مامانم به شوخی میگفتم: یوما،انا ارید واحد سمبوسه! مامان منم محلم نذاشت:)) گفت تو که دائم باید دهنت بجنبه، بذار وقت ناهار بشه بعد!… اما بابام بعد از یه مدتی به یه بهانهای رفت برای همه خرید. ولی به یاد بچههه مگه از گلوم پایین میرفت…
10- بقیهی سفرنامهم بمونه برای دفعهی بعد. فقط یه کاری کنید.
انگشت سبابهتونو بذارین پایین گونهتون، نزدیک به لب. آهان… خوبه.
حالا چشماتونو درشت کنید و پشت سرهم پلک بزنید. آهان… خوبه… نه نه… خوب نیست… با ناز و غمزه، نه مثل ماشین. خوب شد.
حالا با همینحالت شعری که میگم بخونید. موقع خوندن لطفا کلهتون رو با کرشمه تکون بدید:
خاطرات جنوب محاله یادم بره
اون همه شور و حال محاله یادم بره…
جادههای جنوب محاله یادم بره
اون همه شور و حال محاله یادم بره…
تبریک میگم شما واسه خودتون یه پا حُمِیرایید :)
۱۱- گزارشگران بدون مرز٬ تعدادی وبلاگ مدافع آزادی را که به زبانهای فارسی٬ انگليسی٬ فرانسه٬ آلمانی٬روسی٬ عربي مینويسنَ انتخاب کردن. از ايران ۲۱ وبلاگ انتخاب شده:
استيچه- مجتبی سمیعینژاد
اکنون - شهرام رفیع زاده
اميد معماريان
پنجره ی التهاب- آرش سیگارچی
خورشيد خانم
روزگار ما- بیژن صف سری
روزنامه نگار نو- مصطفی قوانلو قاجار
زيتون
سردبير خودم- حسین درخشان
سرزمين آفتاب
شبنامه ها- روزبه میر ابراهیمی
شبح
شبنم فکر
طنين سکوت- حامد متقی
فانوس - وبلاگ گروهی
قاصدک
وبنامه- محمدرضا نسب عبدالهی
وبنگار- فرهاد رجبعلی
ياداشت های نيک آهنگ کوثر
راستشو بگم افتخار میکنم که اسم وبلاگ من هم در بين اين اسامی هست. ولی فکر میکنم خيلیهای ديگه شايستهتر از من باشن.
من کلا با انتخاب وبلاگی که نسبت به وبلاگهای دیگه برتر خونده بشه هميشه مخالف بودم و سعی کردم برای اینجور مسابقاب تبليغ نکنم ولی اينيکی چون به اسم آزاديست و باعث تشويق بلاگرها به آزادانديشي و آزادمنشانهنويسی میشه معرفيش میکنم.
میتونيد بريد اينجا و رای بديد.
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندهگین و شادمان شدن
توان خندیدن به وسعت دل،
توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شکوهناک فروتنی
توان جلیلِ به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهایی!
تنهایی
تنهایی
تنهاییی عریان...
انسان
دشواری وظیفه است...
(احمد شاملو)
2- متاسفانه یکی دیگه از بلاگرها دستگیر شد.
محمدرضا فتحی نویسندهی وبلاگ ساوهجم...
اتهام: نوشتن حقایق و عقایدش در مورد شهرش ساوه!
عجیبه٬ آخرین پستهاش که در مورد احضارش به کلانتری ساوه نوشته بود غیب شده. شایدم کار دوستای خودش باشه.
3- ادامهی بحث شیرین شیوهی نگارش فارسی
جاوید کتابلاگ یکتنه داره به شیوهی نگارشی که بزرگان توصیه کردن مینویسه.
جوابیهی ف.م.سخن به جاوید خوندیه.
4- مصاحبهی اسد و پسرش بیلی با ناصر خالدیان.
مصاحبهی اسد و بیلی با ف.م.سخن. قسمت اول... قسمت دوم... و قسمت سوم.
5- وقتی ملا حسنی مثل زیتون مینویسه....نخندید. فردا نوبت شماست:) در عوض منم سعی میکنم زیاد نخندم!
6-کامنت ولگرد در نظرخواهی مطلب چهارده فروردین خیلی برام جالب بود:
زيتون خانم:
جدی:
گاهی قکر ميکنم نوشتن یاخلق هر اثر هنری مثل حامله شدن است... و اثر بوجود آمده مثل فرزند هنرمند است .البته سقراط هم مثل من !! فکر میکرده...
.........
شوخی!!!
گاهی این وضع حمل ها زیاد راحت نیست
درد هم دارد...
ولی میبینم زایمانهای تو گویا بدون درد است . و بچه راحتی وضع حمل میکنی .و جالب اینکه که از هر چیزی هم تو حامله میشی!!.....
ولی من پدرم در میادمثل تو یکی بزام....
راستی پدر بیشتر بچههام هم تو هستی!! (زیتون:آقا، این یه تهمت بزرگه! بهخدا من ولگردو کاریش نکردم...بیگناهم... حاضرم نوشتههامونو ببریم آزمایش DNA ! )
...........
جدی:
البته نويسنده يا هنرمند را گاهی چيزی ساده ای میتواند باردارکند
و از یک موضوع ساده یک معمای پیچیده بسازد. واثری را بهوجود بیاورد
......
شوخی
من از تو تعجب میکنم که چه راحت میتونی بچه به دنیا بیاوری.
این چیزهایی که تو رو بار دار میکنه
چرا همه را نمیتونه حامله کنه!!
البته خيلی نويسندهها هم هستند که حامله ميشوند ولی بچهشان دنیا نیامده سقط ميشه!!
..........
بازهم شوخی
مثلا ميان اين ۷ بچه که که اين دفعه اینجا من میبینم.
بچه اول و هفتم که مال شاملو است. به تو مربوط نیست.
بچه چهارم و یه بچه دیگه که اینجاست که مال تو نيستند تو فقط قابله هستی.
ولی من از اوون بچه پنجمات که بعد از سفر خوزستان بدنیا آوردی خیلی خوشم آمد...
زیتون: ولگردجانَ منم از بچههای تو خیلی خوشم میاد. فکر میکنم از بچههای من خوشگلترن:))
7- آرامگاه دانیال نبی در انسایکلوپدیای کلیمیها. لینک از فیروز.
8- خیلیها امسال عید برای مسافرت رفتن جنوب ایران. چند نفر ایمیل برام دادن و راجع بهش نوشتن. و بعضیا لینکهایی معرفی کردن.
از این میون، سفرنامهی موومان پنجم خیلی برام جالب بود. بخصوص که در مورد چند شهر خوزستان که خیلی دلم میخواست برم ولی جور نشد، نوشته. مثل ایذه، شوشتر و مسجدسلیمان... عکسهای خیلی خوبی هم گرفته و تو وبلاگش گذاشته.
9- یوما، یوما! اَنا اُریدُ واحد سَمبوسه!
(یعنی: مامان،مامان! من یهدونه سمبوسه میخوام!)
این جمله رو یه بچهی عرب خوزستانی در خرمشهر در حالیکه چادرمامانشو چسبیده بود، مرتب میگفت و اشک میریخت و مامانش محلش نمیذاشت و همینطور میرفت. از وقتی این جملهرو شنیدم مگه هوس سمبوسهخوردن ولم میکرد. هر یه ساعت به مامانم به شوخی میگفتم: یوما،انا ارید واحد سمبوسه! مامان منم محلم نذاشت:)) گفت تو که دائم باید دهنت بجنبه، بذار وقت ناهار بشه بعد!… اما بابام بعد از یه مدتی به یه بهانهای رفت برای همه خرید. ولی به یاد بچههه مگه از گلوم پایین میرفت…
10- بقیهی سفرنامهم بمونه برای دفعهی بعد. فقط یه کاری کنید.
انگشت سبابهتونو بذارین پایین گونهتون، نزدیک به لب. آهان… خوبه.
حالا چشماتونو درشت کنید و پشت سرهم پلک بزنید. آهان… خوبه… نه نه… خوب نیست… با ناز و غمزه، نه مثل ماشین. خوب شد.
حالا با همینحالت شعری که میگم بخونید. موقع خوندن لطفا کلهتون رو با کرشمه تکون بدید:
خاطرات جنوب محاله یادم بره
اون همه شور و حال محاله یادم بره…
جادههای جنوب محاله یادم بره
اون همه شور و حال محاله یادم بره…
تبریک میگم شما واسه خودتون یه پا حُمِیرایید :)
۱۱- گزارشگران بدون مرز٬ تعدادی وبلاگ مدافع آزادی را که به زبانهای فارسی٬ انگليسی٬ فرانسه٬ آلمانی٬روسی٬ عربي مینويسنَ انتخاب کردن. از ايران ۲۱ وبلاگ انتخاب شده:
استيچه- مجتبی سمیعینژاد
اکنون - شهرام رفیع زاده
اميد معماريان
پنجره ی التهاب- آرش سیگارچی
خورشيد خانم
روزگار ما- بیژن صف سری
روزنامه نگار نو- مصطفی قوانلو قاجار
زيتون
سردبير خودم- حسین درخشان
سرزمين آفتاب
شبنامه ها- روزبه میر ابراهیمی
شبح
شبنم فکر
طنين سکوت- حامد متقی
فانوس - وبلاگ گروهی
قاصدک
وبنامه- محمدرضا نسب عبدالهی
وبنگار- فرهاد رجبعلی
ياداشت های نيک آهنگ کوثر
راستشو بگم افتخار میکنم که اسم وبلاگ من هم در بين اين اسامی هست. ولی فکر میکنم خيلیهای ديگه شايستهتر از من باشن.
من کلا با انتخاب وبلاگی که نسبت به وبلاگهای دیگه برتر خونده بشه هميشه مخالف بودم و سعی کردم برای اینجور مسابقاب تبليغ نکنم ولی اينيکی چون به اسم آزاديست و باعث تشويق بلاگرها به آزادانديشي و آزادمنشانهنويسی میشه معرفيش میکنم.
میتونيد بريد اينجا و رای بديد.
چهارشنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۴
سفرنامه خوزستان
ادامهی سفر زیتونو پولو
(یه وقت با زیتونپلو و عدسپلو و اینچیزا اشتباه نشه !)
در نوشتهی قبلی یادم رفت بگم قبل از خرمآباد از بروجرد هم رد شدیم. قبلا بروجرد رو دیدهبودیم و از بازارش هم چند تا ظرف مسی کارِ دست خریده بودیم. برای همین واینسادیم. ولی هر چیگشتم اون قوری بزرگه رو که قبلا در اول ورود به شهر دیده بودم پیداش نکردم. نکنه شکسته؟
بعد رفتیم جغلوندی و بعد خرمآباد با مردم ساده و کاری و خوشلهجهش. نموندیم. رد شدیم فقط. باید شب به خوزستان میرسیدیم.
نزدیکیهای خرمآبادآبشار چالانچولان خیلی زیباست٬ با آب خنکش سر و صورتی صفا دادیم. و تشنگی برطرف کردیم.
تپهها و مراتع سبز و پر از درخت و گوسفندهای در حال چرا...
وقتی به سمت اندیمشک میرفتیم همه تن چشم شده بودم.
اینطور به نظرم میومد که فصل بهار با دور تند به فصل تابستون تبدیل میشه. درختهای لخت و بدون جوانهی کرج در خرمآباد تبدیل به درختهای پرشکوفه شده بودن و هر چه جلوتر میرفتیم برگای درختا بزرگ و بزرگتر میشدن. در خوزستان درختا کاملا تابستونی بودن. پر از شاخ و برگ و پر از سایه و بعضیاشون پرمیوه.
میدون بزرگ اندیمشک که پر از مجسمههای رزمنده و توپ و تانک بود و نشون میداد وارد استانی شدی که یه زمان جنگ رو تجربه کرده.
دزفول خیلی سبز و خرم بود. عین شمال...
اسم دزفول قبلا دژپل بوده. اولین دانشگاه جهان یعنی جندی شاپور اول در این شهر تأسیس شده. (در واقع گندیشاپور بوده، عربها هر جا گافی دیدن بهجاش جیم گذاشتن!) هنوز خرابههای این دانشگاه در 18 کیلومتری جنوب شرقی دزفول دیده میشه.
دزفول یه زمانی پایتخت هم بوده. زمان یعقوب لیث صفاری.
بعد رفتیم شوش...
شوش یکی از قدیمیترین شهرهای جهانه. باستانشناسا قدمت اونو 6000 سال تخمین زدن.
بالاترین نقطهی شهر شوش تپهایه که حدود 8 متر از زمینهای مجاور مرتفعتره و ششهزار سال پیش نیایشگاه یا زیگوراتی روی اون بنا شده. کمکم مردم از جاهای دیگه برای اقامت بهاونجا اومدن. باستانشناسان فرانسوی اسم این تپه رو "آکروپل" گذاشتن، به معنی "شهراصلی".
بعدها هخامنشیان(اردشیر و خشایارشا) کاخ آپادانا رو بر روی اون ساختن. کاخ از 22 ستون سنگی عظیم و بلند و سرستونهایی سنگی به شکل گاو دو سر درست شده.
تخت جمشید بعدها از روی الگوی این کاخ طراحی و ساخته شده. منتها به جای 22 ستون ، صد ستون داره.
نزدیکترین کوه سنگی به این مکان بیشتر از 50 کیلومتر از شوش فاصله داره و اینکه این سنگهای عظیم رو با چهوسیلهای حمل کردن جای تعجب داره. شاید از طریق سه رودخونه ی پُر آبی که از میون شهر شوش میگذره یعنی رودخونههای دز، کرخه و شاهور.
حکومت فعلی اصرار داره اسم رودخونهی شاهور، شائوره. و روی نقشه هم شائور نوشتن. ولی همهی مردم بهش شاهور میگن.
در زمان پادشاهی داریوش شهر شوش به پایتخت زمستونی انتخاب شده بوده.
در هزارهی چهارم پیش از میلاد تا اولیل دورهی اسلامی، این شهر به عنوان یکی از مهمترین شهرهای تاریخ بشر و همینطور مرکز امور مذهبی شناخته میشده.
ولی حالا...
باید بری و ببینی که چطور این ستونها و سرستونها زیر آفتاب داغ دارن ترک میخورن و هیچگونه محافظتی نمیشن. باید بودی و میدیدی که چطور یه کاروان بسیجی اومدن و این سنگا رو مسخره میکردن و از طناب رد شدن و رفتن سوار گاوای سنگی شدن. می خندیدن و کاری از دست راهنماها بر نمیومد.
باید بودی و میدیدی که چطور بچههای ده یازده ساله میرفتن تکههایی از سنگای ترک خورده رو برمیداشتن و تو جیبشون میذاشتن.
آقایی که این مناظر رو میدید، با تاسف گفت همون بهتر که خارجیها آثار عتیقهی ما رو به تاراج ببرن و در موزهها نگهداری کنن، چون اونا قدرشو بهتر از خودمون میدونن . میگفت اینا عرضهی نگهداری اینجور چیزا رو ندارن. نه بودجهی درست حسابی براش در نظر میگیرن و نه اصلا آثار باستانی قبل از اسلام براشون مهمه.
برای اثبات حرفاش. راهنمایی که همونجاها بود صدا زد و گفت خدا وکیلی تو عید روزی چند بازدید کننده دارید؟ راهنمای سبزهرو گفت گاهی تا روزی صدهزار تا.
آقاهه گفت: جون من راستشو بگو از این صدهزار نفر چندتاشون آخوندن؟
راهنما فکری کرد و ه انگار به کشف جدیدی نائل شده باشه با خنده گفت والله من تاحالا آخوندی این ورا ندیدم.
آقاهه به ما گفت: عرض نکردم؟ اینا اصلا هیچچیز ِ قبل از اسلام رو قبول ندارن و چشم ندارن ببینن. اگه از دستشون بربیاد و از افکار عمومی نترسن همه رو میزنن خراب میکنن عین طالبان.
بعد از پسره پرسید: خارجیها چطور؟ پسره گفت "تا قبل از حادثهی 11 سپتامبر اینجا پر میشد از خارجی. چقدر هم دقیق تماشا میکردن و لذت میبردن. یادمه یه خانم آمریکایی اومد دو روز تموم از صبح تا شب جلوی هر اثر دو ساعت کامل هاج و واج میموند و یادداشت برمیداشت. خارجیها جوری تو بهر اشیاء قدیمی میرن که بمب هم پیششون بترکونی تمیفهمن. مردی رو دیدم که با دیدن این اشیاء اشک از چشماش اومد.. گاهی مجبور میشدیم شبا به زور بیرونشون کنیم. بلیت بازدید از نمایشگاه هم بود 3000 تومن. بعد از 11 سپتامبر با اینکه بلیت رو کردیم 200 تومن خیلی کمتر میان."
االبته من خودم تک و توکی خارجی تو بازدیدکنندهها دیدم. یه پسر آمریکایی اومده بود باموهای چهلگیس بور، بلند تا کمر:) به پرپشتی و قشنگی موهاش حسودیم شد. من هر وقت موهامو میخوام چلگیس کنم 17 گیس بیشتر نمیشه! از پشتسر عکس ازش گرفتم ولی کمی تار افتاده... ا... چی داشتم میگفتم. این پسره حواسمو پرت کرد...
خلاصه که وضع آثار تاریخی در ایران بسیار درام و اسفناکه!
به رفتار مردم تو موزهها دقت کردم. بیشترشون پفکی چیپسی دستشون بود و با خالهخانباجیهای فامیل در حال غیبت نگاهی بیتوجه به این عتیقهها میکردن و یه کنجکاوی کوچولو هم به خرج نمیدادن.(البته نه همه! مثلا خودم:) )
حالا ببینیم اصلا این ویرانههای باستانی شوش چهطور کشف شد... یاد حرف زدن خانممعلمها افتادم:))
بله عزیزان منَ٬ همونطور که میدونید آرامگاه یکی از پیغمبرهای قدیمی به نام دانیال نبی در شوش و نزدیک به این تپه است.
دانیال یه اسم عبریه. معنیش میشه "خدا حاکم منه"
اینطور که مذهبیون میگن، دانیال یکی از پیغمبرهای بزرگ بنیاسرائیل در قرن هفتم قبل از میلاد بوده. دربار نبوکد نصر پادشاه بابل اونو به اسارت میگیره و دانیال در علوم و زبان مقدس اون دوره از همه جلو میزنه و پادشاه بابل ازش خوشش میاد و... بعله...
بعدها دانیال همراه عدهای از قوم یهود به ایران مهاجرت میکنه و همگی در شهر شوش که اونموقع مقدسترین شهر محسوب میشده ساکن میشن و چند سال بعد دانیال در همونجا میمیره . آرامگاهش که به شکل مخروطی شکل یا کلهقنده بغل رود زیبای شاهور واقع شده.
من توش رفتم. خیلیها اومده بودن. بهش خیلی اعتقاد دارن بهطوری که اسم شهرشون رو شوشِ دانیال خطاب میکنن.
اومدن قسمتیش رو مردونه کردن و قسمتیش زنونه. در بدو ورود به قسمت زنونه، دیدم چند زن چادر مشکی زنجیر درست کردن و جیغ و داد میکنن و نمیذارن از یه نقطهای عبور کنیم. گفتم چی شده؟ گفتن وای...یه بچهاینجا جیش کرده. خواستم بگم جیش بچه تا 50 سال پاکه، ولی حوصله نداشتم و وارد صحن شدم. تو صحن هم دوتا خانم چادر مشکی وایساده بودن هی یادآوری میکردن مواظب کیفاتون باشین! اینجا دزد زیاده!
در و دیوار صحن رو پرکردن از شعارهای عربی "یاحسین" و این چیزا(زمان دانیال اصلا حسین نبوده!)و تموم کلمات عبری رو پنهان کردن. فقط یه شکافهایی گذاشته بودن که اگه چشماتو بهش نزدیک میکردی کوهی از اسکناسهای هزارتومنی و دوهزارتومنی و بقیه انواعشو میدیدی که مردم برای نذر توش میندازن .(لابد اینجا هم یه واعظ طبسی واسه خودش داره دیگه!)
جالبه که در قدیم مذاهب مختلف در ایران آزادانه در کنار هم به احترام زندگی میکردن و حالا در قرن بیستم اینا میخوان سر به تن هیجکس جز خودشون نباشه. حالا متاسفانه مردم شوش افتخار میکنن که اسلام حمله کرده و الحمدلله هیچ غیرمسلمونی در شهرشون نمونده.
حالا اینا چه ربطی به کشف ویرانههای باستانی شوش داشت؟
یه روز یه خاخام کلیمی به نام بنجامینبنجناح، برای بررسی وضع کلیمیان ایران به کشورمون میاد و موقع زیارت آرامگاه دانیالنبی برای گردش به تپهی نزدیک آرامگاه میره و آثار باستانی رو کشف میکنه. چه سالی؟ بین سالهای 1163 و 1173 میلادی.
به دولت ایران خبر میده. حالا عملیات اکتشاف کیشروع میشه؟1850 میلادی.
ماشالله ! چه دلگنده بودن. بیشتر از 700 سال بعد.
قسمتی از تمدن عیلامی، هخامنشیان و... کشف میشه. ولی ولش میکنن. چون همهچیز گم میشه. عین اون گولهبرف دورهی رضاشاه هی تعدادشون کم و کمتر میشه.
اینو یادم رفت بگم که شهر شوش بارها مورد تاخت و تاز و هجوم قرار گرفته. اولیش آشور بانیپال امپراطور آشور( خدا از سر تقصیراتش نگذره...) که زد تموم آثار مهمشو تخریب کرد ازون ور هم اسکندر کبیر هم اومد غارتش کرد( اسی، خیلی بدی...)
این پارازیتها نشونةی خستگیه:) بقیهش بهتره بمونه برای بعد...
نه... اینم بگم بعد برم.
از اونجایی که خارجیها قدر چیزایی که ما داریم بهتر میدونن. در سال 1897 یه هیئت باستانشناس فرانسوی به سرپرستی"ژاک دو مورگان" اومد ایران برای کاوش در شهر شوش.
وقتی دیدن ماها عرضه نداریم و تو این چیزا یولیم، قراردادی با دولت وقت بستن که یه مقدار پول بدن و در عوض هر چی پیدا کردن مال خودشون. و شروع میکنن به کاوش و برداشت عتیقهها و فرستادنشون به پاریس. خانم دومورگان هم با لباس مردونه پا به پای شوهرش زحمت میکشیده.
عدهای راهزن که میفهمن این اشیاء باارزشن، با اینکه اصلا نمیفهمیدن عتیقه چیه شروع به حمله به این هیئت میکنن و بعد از خون و خونریزی چیزهایی غارت میکنن،( لابد تو کاسههای سفالی هخامنشی دوغ میخوردن و بعد میشکستنش.. شاید هم واقعا مخالف انتقال عتیقهها به خارج بودن..)
ژاک دو مورگان تعدادی مأمور مسلح برای حفاظت استخدام میکنه. کار اونقدر بالا میگیره که راهزنا زن دومورگان رو میدزدن. دومورگان همراه افراد مسلح خودش و با کمک دولت ایران بعد از هزینههای بالا زنش رو آزاد میکنه. ژاک خان که عین ایرانیا عقیده نداشته زنی که از آدم دزدیدن دیگه به درد نمیخوره، نه تنها طلاقش نمیده و زن جدید و جوونتری نمیگیره، بلکه با هزینهی خیلی خیلی بالایی دستور میده در بالاترین نقطهی اون تپه قلعهای با دیوارهای بلند بنا کنن شبیه زندان باستیل فرانسه.( معماری ایرانی رو به فرانسه میفرسته و او بعد از مطالعهروی نقشهی ساختمان زندان باستیل به شوش میاد عین همونو روی تپه میسازه) که هم از زن و ناموسش حفاظت بشه، هم اشیاء عتیقه و هم بقیه اذنابش.
آقای دومورگان نامردی نکرده و دستور داده دیوارهای قلعه از آجرهای کشف شده دورانهای مختلف در شوش ساخته بشه... یعنی خودش درواقع یه آثار باستانی جدید ساخته:)
به نظر من بیاییم با این ستونها و سرستونهایی که همینطوری رو زمین ریختن دیواری، آثار باستانییی، چیزی بسازیم که اقلا اینجوری زیر آفتاب و باد و بارون خراب نشن!(معلومه دیگه خیلی خستهم...زیتون جان برو بخواب... دیگه داری قاطی میکنی...)
(یه وقت با زیتونپلو و عدسپلو و اینچیزا اشتباه نشه !)
در نوشتهی قبلی یادم رفت بگم قبل از خرمآباد از بروجرد هم رد شدیم. قبلا بروجرد رو دیدهبودیم و از بازارش هم چند تا ظرف مسی کارِ دست خریده بودیم. برای همین واینسادیم. ولی هر چیگشتم اون قوری بزرگه رو که قبلا در اول ورود به شهر دیده بودم پیداش نکردم. نکنه شکسته؟
بعد رفتیم جغلوندی و بعد خرمآباد با مردم ساده و کاری و خوشلهجهش. نموندیم. رد شدیم فقط. باید شب به خوزستان میرسیدیم.
نزدیکیهای خرمآبادآبشار چالانچولان خیلی زیباست٬ با آب خنکش سر و صورتی صفا دادیم. و تشنگی برطرف کردیم.
تپهها و مراتع سبز و پر از درخت و گوسفندهای در حال چرا...
وقتی به سمت اندیمشک میرفتیم همه تن چشم شده بودم.
اینطور به نظرم میومد که فصل بهار با دور تند به فصل تابستون تبدیل میشه. درختهای لخت و بدون جوانهی کرج در خرمآباد تبدیل به درختهای پرشکوفه شده بودن و هر چه جلوتر میرفتیم برگای درختا بزرگ و بزرگتر میشدن. در خوزستان درختا کاملا تابستونی بودن. پر از شاخ و برگ و پر از سایه و بعضیاشون پرمیوه.
میدون بزرگ اندیمشک که پر از مجسمههای رزمنده و توپ و تانک بود و نشون میداد وارد استانی شدی که یه زمان جنگ رو تجربه کرده.
دزفول خیلی سبز و خرم بود. عین شمال...
اسم دزفول قبلا دژپل بوده. اولین دانشگاه جهان یعنی جندی شاپور اول در این شهر تأسیس شده. (در واقع گندیشاپور بوده، عربها هر جا گافی دیدن بهجاش جیم گذاشتن!) هنوز خرابههای این دانشگاه در 18 کیلومتری جنوب شرقی دزفول دیده میشه.
دزفول یه زمانی پایتخت هم بوده. زمان یعقوب لیث صفاری.
بعد رفتیم شوش...
شوش یکی از قدیمیترین شهرهای جهانه. باستانشناسا قدمت اونو 6000 سال تخمین زدن.
بالاترین نقطهی شهر شوش تپهایه که حدود 8 متر از زمینهای مجاور مرتفعتره و ششهزار سال پیش نیایشگاه یا زیگوراتی روی اون بنا شده. کمکم مردم از جاهای دیگه برای اقامت بهاونجا اومدن. باستانشناسان فرانسوی اسم این تپه رو "آکروپل" گذاشتن، به معنی "شهراصلی".
بعدها هخامنشیان(اردشیر و خشایارشا) کاخ آپادانا رو بر روی اون ساختن. کاخ از 22 ستون سنگی عظیم و بلند و سرستونهایی سنگی به شکل گاو دو سر درست شده.
تخت جمشید بعدها از روی الگوی این کاخ طراحی و ساخته شده. منتها به جای 22 ستون ، صد ستون داره.
نزدیکترین کوه سنگی به این مکان بیشتر از 50 کیلومتر از شوش فاصله داره و اینکه این سنگهای عظیم رو با چهوسیلهای حمل کردن جای تعجب داره. شاید از طریق سه رودخونه ی پُر آبی که از میون شهر شوش میگذره یعنی رودخونههای دز، کرخه و شاهور.
حکومت فعلی اصرار داره اسم رودخونهی شاهور، شائوره. و روی نقشه هم شائور نوشتن. ولی همهی مردم بهش شاهور میگن.
در زمان پادشاهی داریوش شهر شوش به پایتخت زمستونی انتخاب شده بوده.
در هزارهی چهارم پیش از میلاد تا اولیل دورهی اسلامی، این شهر به عنوان یکی از مهمترین شهرهای تاریخ بشر و همینطور مرکز امور مذهبی شناخته میشده.
ولی حالا...
باید بری و ببینی که چطور این ستونها و سرستونها زیر آفتاب داغ دارن ترک میخورن و هیچگونه محافظتی نمیشن. باید بودی و میدیدی که چطور یه کاروان بسیجی اومدن و این سنگا رو مسخره میکردن و از طناب رد شدن و رفتن سوار گاوای سنگی شدن. می خندیدن و کاری از دست راهنماها بر نمیومد.
باید بودی و میدیدی که چطور بچههای ده یازده ساله میرفتن تکههایی از سنگای ترک خورده رو برمیداشتن و تو جیبشون میذاشتن.
آقایی که این مناظر رو میدید، با تاسف گفت همون بهتر که خارجیها آثار عتیقهی ما رو به تاراج ببرن و در موزهها نگهداری کنن، چون اونا قدرشو بهتر از خودمون میدونن . میگفت اینا عرضهی نگهداری اینجور چیزا رو ندارن. نه بودجهی درست حسابی براش در نظر میگیرن و نه اصلا آثار باستانی قبل از اسلام براشون مهمه.
برای اثبات حرفاش. راهنمایی که همونجاها بود صدا زد و گفت خدا وکیلی تو عید روزی چند بازدید کننده دارید؟ راهنمای سبزهرو گفت گاهی تا روزی صدهزار تا.
آقاهه گفت: جون من راستشو بگو از این صدهزار نفر چندتاشون آخوندن؟
راهنما فکری کرد و ه انگار به کشف جدیدی نائل شده باشه با خنده گفت والله من تاحالا آخوندی این ورا ندیدم.
آقاهه به ما گفت: عرض نکردم؟ اینا اصلا هیچچیز ِ قبل از اسلام رو قبول ندارن و چشم ندارن ببینن. اگه از دستشون بربیاد و از افکار عمومی نترسن همه رو میزنن خراب میکنن عین طالبان.
بعد از پسره پرسید: خارجیها چطور؟ پسره گفت "تا قبل از حادثهی 11 سپتامبر اینجا پر میشد از خارجی. چقدر هم دقیق تماشا میکردن و لذت میبردن. یادمه یه خانم آمریکایی اومد دو روز تموم از صبح تا شب جلوی هر اثر دو ساعت کامل هاج و واج میموند و یادداشت برمیداشت. خارجیها جوری تو بهر اشیاء قدیمی میرن که بمب هم پیششون بترکونی تمیفهمن. مردی رو دیدم که با دیدن این اشیاء اشک از چشماش اومد.. گاهی مجبور میشدیم شبا به زور بیرونشون کنیم. بلیت بازدید از نمایشگاه هم بود 3000 تومن. بعد از 11 سپتامبر با اینکه بلیت رو کردیم 200 تومن خیلی کمتر میان."
االبته من خودم تک و توکی خارجی تو بازدیدکنندهها دیدم. یه پسر آمریکایی اومده بود باموهای چهلگیس بور، بلند تا کمر:) به پرپشتی و قشنگی موهاش حسودیم شد. من هر وقت موهامو میخوام چلگیس کنم 17 گیس بیشتر نمیشه! از پشتسر عکس ازش گرفتم ولی کمی تار افتاده... ا... چی داشتم میگفتم. این پسره حواسمو پرت کرد...
خلاصه که وضع آثار تاریخی در ایران بسیار درام و اسفناکه!
به رفتار مردم تو موزهها دقت کردم. بیشترشون پفکی چیپسی دستشون بود و با خالهخانباجیهای فامیل در حال غیبت نگاهی بیتوجه به این عتیقهها میکردن و یه کنجکاوی کوچولو هم به خرج نمیدادن.(البته نه همه! مثلا خودم:) )
حالا ببینیم اصلا این ویرانههای باستانی شوش چهطور کشف شد... یاد حرف زدن خانممعلمها افتادم:))
بله عزیزان منَ٬ همونطور که میدونید آرامگاه یکی از پیغمبرهای قدیمی به نام دانیال نبی در شوش و نزدیک به این تپه است.
دانیال یه اسم عبریه. معنیش میشه "خدا حاکم منه"
اینطور که مذهبیون میگن، دانیال یکی از پیغمبرهای بزرگ بنیاسرائیل در قرن هفتم قبل از میلاد بوده. دربار نبوکد نصر پادشاه بابل اونو به اسارت میگیره و دانیال در علوم و زبان مقدس اون دوره از همه جلو میزنه و پادشاه بابل ازش خوشش میاد و... بعله...
بعدها دانیال همراه عدهای از قوم یهود به ایران مهاجرت میکنه و همگی در شهر شوش که اونموقع مقدسترین شهر محسوب میشده ساکن میشن و چند سال بعد دانیال در همونجا میمیره . آرامگاهش که به شکل مخروطی شکل یا کلهقنده بغل رود زیبای شاهور واقع شده.
من توش رفتم. خیلیها اومده بودن. بهش خیلی اعتقاد دارن بهطوری که اسم شهرشون رو شوشِ دانیال خطاب میکنن.
اومدن قسمتیش رو مردونه کردن و قسمتیش زنونه. در بدو ورود به قسمت زنونه، دیدم چند زن چادر مشکی زنجیر درست کردن و جیغ و داد میکنن و نمیذارن از یه نقطهای عبور کنیم. گفتم چی شده؟ گفتن وای...یه بچهاینجا جیش کرده. خواستم بگم جیش بچه تا 50 سال پاکه، ولی حوصله نداشتم و وارد صحن شدم. تو صحن هم دوتا خانم چادر مشکی وایساده بودن هی یادآوری میکردن مواظب کیفاتون باشین! اینجا دزد زیاده!
در و دیوار صحن رو پرکردن از شعارهای عربی "یاحسین" و این چیزا(زمان دانیال اصلا حسین نبوده!)و تموم کلمات عبری رو پنهان کردن. فقط یه شکافهایی گذاشته بودن که اگه چشماتو بهش نزدیک میکردی کوهی از اسکناسهای هزارتومنی و دوهزارتومنی و بقیه انواعشو میدیدی که مردم برای نذر توش میندازن .(لابد اینجا هم یه واعظ طبسی واسه خودش داره دیگه!)
جالبه که در قدیم مذاهب مختلف در ایران آزادانه در کنار هم به احترام زندگی میکردن و حالا در قرن بیستم اینا میخوان سر به تن هیجکس جز خودشون نباشه. حالا متاسفانه مردم شوش افتخار میکنن که اسلام حمله کرده و الحمدلله هیچ غیرمسلمونی در شهرشون نمونده.
حالا اینا چه ربطی به کشف ویرانههای باستانی شوش داشت؟
یه روز یه خاخام کلیمی به نام بنجامینبنجناح، برای بررسی وضع کلیمیان ایران به کشورمون میاد و موقع زیارت آرامگاه دانیالنبی برای گردش به تپهی نزدیک آرامگاه میره و آثار باستانی رو کشف میکنه. چه سالی؟ بین سالهای 1163 و 1173 میلادی.
به دولت ایران خبر میده. حالا عملیات اکتشاف کیشروع میشه؟1850 میلادی.
ماشالله ! چه دلگنده بودن. بیشتر از 700 سال بعد.
قسمتی از تمدن عیلامی، هخامنشیان و... کشف میشه. ولی ولش میکنن. چون همهچیز گم میشه. عین اون گولهبرف دورهی رضاشاه هی تعدادشون کم و کمتر میشه.
اینو یادم رفت بگم که شهر شوش بارها مورد تاخت و تاز و هجوم قرار گرفته. اولیش آشور بانیپال امپراطور آشور( خدا از سر تقصیراتش نگذره...) که زد تموم آثار مهمشو تخریب کرد ازون ور هم اسکندر کبیر هم اومد غارتش کرد( اسی، خیلی بدی...)
این پارازیتها نشونةی خستگیه:) بقیهش بهتره بمونه برای بعد...
نه... اینم بگم بعد برم.
از اونجایی که خارجیها قدر چیزایی که ما داریم بهتر میدونن. در سال 1897 یه هیئت باستانشناس فرانسوی به سرپرستی"ژاک دو مورگان" اومد ایران برای کاوش در شهر شوش.
وقتی دیدن ماها عرضه نداریم و تو این چیزا یولیم، قراردادی با دولت وقت بستن که یه مقدار پول بدن و در عوض هر چی پیدا کردن مال خودشون. و شروع میکنن به کاوش و برداشت عتیقهها و فرستادنشون به پاریس. خانم دومورگان هم با لباس مردونه پا به پای شوهرش زحمت میکشیده.
عدهای راهزن که میفهمن این اشیاء باارزشن، با اینکه اصلا نمیفهمیدن عتیقه چیه شروع به حمله به این هیئت میکنن و بعد از خون و خونریزی چیزهایی غارت میکنن،( لابد تو کاسههای سفالی هخامنشی دوغ میخوردن و بعد میشکستنش.. شاید هم واقعا مخالف انتقال عتیقهها به خارج بودن..)
ژاک دو مورگان تعدادی مأمور مسلح برای حفاظت استخدام میکنه. کار اونقدر بالا میگیره که راهزنا زن دومورگان رو میدزدن. دومورگان همراه افراد مسلح خودش و با کمک دولت ایران بعد از هزینههای بالا زنش رو آزاد میکنه. ژاک خان که عین ایرانیا عقیده نداشته زنی که از آدم دزدیدن دیگه به درد نمیخوره، نه تنها طلاقش نمیده و زن جدید و جوونتری نمیگیره، بلکه با هزینهی خیلی خیلی بالایی دستور میده در بالاترین نقطهی اون تپه قلعهای با دیوارهای بلند بنا کنن شبیه زندان باستیل فرانسه.( معماری ایرانی رو به فرانسه میفرسته و او بعد از مطالعهروی نقشهی ساختمان زندان باستیل به شوش میاد عین همونو روی تپه میسازه) که هم از زن و ناموسش حفاظت بشه، هم اشیاء عتیقه و هم بقیه اذنابش.
آقای دومورگان نامردی نکرده و دستور داده دیوارهای قلعه از آجرهای کشف شده دورانهای مختلف در شوش ساخته بشه... یعنی خودش درواقع یه آثار باستانی جدید ساخته:)
به نظر من بیاییم با این ستونها و سرستونهایی که همینطوری رو زمین ریختن دیواری، آثار باستانییی، چیزی بسازیم که اقلا اینجوری زیر آفتاب و باد و بارون خراب نشن!(معلومه دیگه خیلی خستهم...زیتون جان برو بخواب... دیگه داری قاطی میکنی...)
یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۴
سیزدهبهدر..سفرهای زیتونو پولو
1- من به هیأت "ما" زاده شدم
به هیأت پرشکوه انسان
تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگینکمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود...
انسان دشواری وظیفه است...
(شاملو)
2- سیزده بهدر امسال هم خیلی خوب بود. مردم تقریبا همه اومده بودن بیرون و سبزههاشونو بیشتر تو آب جاری یا حوضها مینداختن.
خیلیها ماهیهای پای سفرهی هفتسینشون رو آورده بودن و تو حوض وسط پارک مینداختن و جالب این بود که بعضی خانوادههای کم بضاعت هم چند دقیقه بعدش همون ماهیها رو با هزار وسیله از سبد آبکش بگیر تا چاییصافکن و کیسه نایلن میگرفتن و میبردن خونه:)
به چند محل شلوغ شهر سر زدیم. تا اونجایی که دیدم مردم از مأمورها دیگه نمیترسن. جلوشون رقص و پایکوبی میکنن. همینطور ورقبازی و تختهنرد.
سالهای پیش برای سیزدهبهدر بیشتر به خارج شهر، مثلا جاده چالوس میرفتیم یا به باغ آشناها دعوت میشدیم. فکر میکردم برداشتن حجاب مختص به اونجاهاست. ولی امروز دیدم بعضی خانمها در پارکهای شلوغ شهر موقعی که با جمع فامیل روی فرش یا موکت نشستهن، با وجود گشت مأمورها، خیلی راحت روسریشونو برمیدارن و مأمورها هم جرأت ندارن چیزی بگن.
داشتیم بستنی میخوردیم که پسری اومد و بلند خبر داد که از ظهر مأمورهای ویژه ریختن پای کوه عظیمیه و مردم رو با باتوم نوازش میکنن.
اونجا چند وقته شده محل تجمع مردم.
موقع برف همه میرن سرسرهبازی و رقص و...
یادمه یه ماه پیش، در ماه اسفند، موقعی که شهرداری برای خراب کردن پیست سرسرهبازی دستور داده بود یه کامیون شن ببرن با بیل بریزن همونجا، پسر 18 سالهای به نام حامد ساکن حسنآباد زیر چرخهای کامیون له شد و مرد... مردم چقدر عصبانی شدن.
تابستونا هم 5شنبه و جمعهها اونجا غلغلهست. یواش یواش این تجمعها محل گفتگوهای اعتراضآمیز نسبت به رِژیم شده و امروز هم میگن خبرایی بوده که یهو ریختن.
ا شب رفتیم سر زدیم. از دم مجسمهی کوهنوردی تا بالا، یگان ویژه و پاسدارا و نیروهای ضد شورش وایساده بودن و بدجور ملت رو با تهدید نگاه میکردن و بعضی از جوونا رد میشدن براشون زبون درمیاوردن یا متلکی مینداختن و در میرفتن... اونا هم با غضب باتومها رو تکون میدادن.
از چی اینقدر میترسن؟
3- شنیدم که جمعهی پیش در ورزشگاه آزادی بین 5 تا 9 نفر کشته شدن.
شنیدم باعثش هم شعار ضد رژیمی بوده که بعضیا دادن و وقتی مأمورا میریزن که شعاردهندهها رو بزنن همه فرار میکنن و تعداد زیادی زیر دست و پا میمونن که عدهی زیادی زخمی میشن و چند نفر هم کشته..
4- شراگیم کار جالبی کرده. تعطیلات عید با دوچرخه رفته اصفهان. کار کمی نیست... دست مریزاد. در واقع باید بگیم باسنمریزاد:))
5- سفرهای زیتونو پولو
امسال رفتیم بیشتر شهرهای خوزستان به علاوه دوسه شهر از استان بوشهر رو گشتیم. این سفر خیلی خیلی برام جالب بود. تا به حال به استان خوزستان نرفته بودم و اصلا فکر نمیکردم جادهها و شهرهای جنوب کشورمون اینقدر قشنگ و زیبا باشن. مردمشون چقدر باصفا و خونگرم و مهربون بودن!
وقتی از کرج راه افتادیم هوا یخبندون بود. لباسی که میخواستم با خودم ببرم و توی بالکن بود یخ بسته بود. یخش رو با گذاشتن روی شوفاژ باز کردم.
هوا در تهران بهتر بود و به قم و بعد اراک که رسیدیم چون به ظهر هم نزدیک میشدیم هوا گرمتر شد. هر چه به طرف خرمآباد میرفتیم زمین سبزتر و پرگلو گیاهتر میشد. شکوفههای درختای میوه باز شده بودن و چقدر مناظر قشنگی به وجود آورده بودن. گلههای بزرگ گوسفند در حال چرا بودن. جالب این بود که بیشتر چوپانهای لری که من دیدم زن بودن که با دامنهای بلند زرق و برقی عیدشون اومده بود گله رو بچرونن. موهای سیاهی که از زیر روسریهاشون پیدا بود خیلی صاف و پرپشت بود. بعضیا هم روی زمینهاشون مشغول کندن کاهو از زیر نایلونهایی بودن که مثل گلخونههای دراز و باریکی روی زمینهای کشاورزی کشیده بودن. بعد از کندن میومدن کنار جاده همراه با شیشههای سکنجبین میفروختن.
پشت وانتها و کامیونها بیشتر جملات لری به چشم میخورد:
- تُف لهای دنیا هر روز یه رنگ، هردتی خاصَ دلی چی سنگ.
- تندتر برم؟ رو چَهشِم!
بعضیها هم فارسی بودن. بدون لهجه:
- دنیا محل گذره، میگذره! حالیته؟
- دیونتم، دیونه( نمیدونم مخصوصا یه واو کم گذاشته بود یا به لری اینطوری نوشته میشه)
- یا شاهزاده حسین، یا شیخ شوشتری.
در راه کوههای خیلی قشنگی دیدیم. با لبههای صاف و لکهلکه برف روشون بود. و پر از سنگهای شکستهی بزرگ. انگار یه غولی یه تبر گرفته بود و بیشتر سنگها رو شکسته بود و هر تیکهشو یه جا- دور از هم- انداخته بود.
هر چی به خرمآباد نزدیک میشدیم و کوهها بلندتر، بابام هیجانزدهتر میشد و همچین اون بالاها رو نگاه میکرد انگار عقب چیزی میگرده. یهو نگهداشت و پیاده شد و با انگشت قلهای رو نشون داد و گفت: بالاخره بازم دیدمش!یادش بخیر."خرسانکوه"!
و گفت زمان دانشجوییش با بچههای دانشگاه آمده بعد از زدن قلهی خرسانکوه پیاده رفتن به شهر خرمآباد. 5 روز طول کشیده و خیلی بهشون خوش گذشته. ماهم اذیتش میکردیم و میگفتیم کدوم قله رو میگی و هر چی با انگشت خرسانکوه رو نشون میداد و میگفت قلهش شبیه کلهی خرسه ما یه جا دیگه رو الکی نشون میدادیم و میگفتیم آهان اینو میگی دیگه.:) حسابی اذیتش کردیم.
خودمونیم شبیه خِرسه ها... لابد اشترانکوه هم قلهش شبیه کلهی شتره!
بعد چندتا سرود لری که از بس شنیدیم از بر شدیم، خوندیم.
- دایهدایه وقت جنگه، دایَه وقت جنگَه.
قطارکه بالای سرم پرش فشنگه، وای پرش فشنگه!
- تفنگ حیفه که آهو بَزَنی، آهو قِشنگَه. تفنگ حیفه بَکُشی، کوک(کبک کوهی) رنگ وارنگَه!
توضیح: البته میگن الان دور دورِ گفتگوئه:) و بالای سرمون باید قطاری از کتاب و روزنامه و اینجور چیزا بذاریم به جای تفنگ!
راستی میگن زمان شاه دکتر اعظمی٬ مبارز لر٬ مدتی در خرسان کوه مخفی بوده.
سفرنامه حسابی ادامه دارد...
۶- فکر کنم سفرنامهم خیلی طولانی بشه با اینهمه پرگوییم. فکر میکردم میگم فلانجا رفتیم وبیسارجا و... خلاص... ولی میبینم خیلی حرفا دارم. خیلی چیزا دیدم. خیلی محرومیتها دیدم خیلی تبعیضها. شهرستانهای دور خیلی امکانات کمیدارن و مردم خیلی صبورن! خیلی صبور! دردها رو به جان میخرن و غصههاشو تو خودشون میریزن و تحمل میکنن...
۷- فرصت کوتاه بود و
سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچکم نداشت...
به جان منت پذیرم و حقگزارم
(چنین گفت بامداد خسته.)
به هیأت پرشکوه انسان
تا در بهار ِ گیاه به تماشای رنگینکمان پروانه بنشینم
غرور کوه را دریابم و هیبت دریا را بشنوم
تا شریطهی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خویش معنا دهم
که کارستانی از این دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است
انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود...
انسان دشواری وظیفه است...
(شاملو)
2- سیزده بهدر امسال هم خیلی خوب بود. مردم تقریبا همه اومده بودن بیرون و سبزههاشونو بیشتر تو آب جاری یا حوضها مینداختن.
خیلیها ماهیهای پای سفرهی هفتسینشون رو آورده بودن و تو حوض وسط پارک مینداختن و جالب این بود که بعضی خانوادههای کم بضاعت هم چند دقیقه بعدش همون ماهیها رو با هزار وسیله از سبد آبکش بگیر تا چاییصافکن و کیسه نایلن میگرفتن و میبردن خونه:)
به چند محل شلوغ شهر سر زدیم. تا اونجایی که دیدم مردم از مأمورها دیگه نمیترسن. جلوشون رقص و پایکوبی میکنن. همینطور ورقبازی و تختهنرد.
سالهای پیش برای سیزدهبهدر بیشتر به خارج شهر، مثلا جاده چالوس میرفتیم یا به باغ آشناها دعوت میشدیم. فکر میکردم برداشتن حجاب مختص به اونجاهاست. ولی امروز دیدم بعضی خانمها در پارکهای شلوغ شهر موقعی که با جمع فامیل روی فرش یا موکت نشستهن، با وجود گشت مأمورها، خیلی راحت روسریشونو برمیدارن و مأمورها هم جرأت ندارن چیزی بگن.
داشتیم بستنی میخوردیم که پسری اومد و بلند خبر داد که از ظهر مأمورهای ویژه ریختن پای کوه عظیمیه و مردم رو با باتوم نوازش میکنن.
اونجا چند وقته شده محل تجمع مردم.
موقع برف همه میرن سرسرهبازی و رقص و...
یادمه یه ماه پیش، در ماه اسفند، موقعی که شهرداری برای خراب کردن پیست سرسرهبازی دستور داده بود یه کامیون شن ببرن با بیل بریزن همونجا، پسر 18 سالهای به نام حامد ساکن حسنآباد زیر چرخهای کامیون له شد و مرد... مردم چقدر عصبانی شدن.
تابستونا هم 5شنبه و جمعهها اونجا غلغلهست. یواش یواش این تجمعها محل گفتگوهای اعتراضآمیز نسبت به رِژیم شده و امروز هم میگن خبرایی بوده که یهو ریختن.
ا شب رفتیم سر زدیم. از دم مجسمهی کوهنوردی تا بالا، یگان ویژه و پاسدارا و نیروهای ضد شورش وایساده بودن و بدجور ملت رو با تهدید نگاه میکردن و بعضی از جوونا رد میشدن براشون زبون درمیاوردن یا متلکی مینداختن و در میرفتن... اونا هم با غضب باتومها رو تکون میدادن.
از چی اینقدر میترسن؟
3- شنیدم که جمعهی پیش در ورزشگاه آزادی بین 5 تا 9 نفر کشته شدن.
شنیدم باعثش هم شعار ضد رژیمی بوده که بعضیا دادن و وقتی مأمورا میریزن که شعاردهندهها رو بزنن همه فرار میکنن و تعداد زیادی زیر دست و پا میمونن که عدهی زیادی زخمی میشن و چند نفر هم کشته..
4- شراگیم کار جالبی کرده. تعطیلات عید با دوچرخه رفته اصفهان. کار کمی نیست... دست مریزاد. در واقع باید بگیم باسنمریزاد:))
5- سفرهای زیتونو پولو
امسال رفتیم بیشتر شهرهای خوزستان به علاوه دوسه شهر از استان بوشهر رو گشتیم. این سفر خیلی خیلی برام جالب بود. تا به حال به استان خوزستان نرفته بودم و اصلا فکر نمیکردم جادهها و شهرهای جنوب کشورمون اینقدر قشنگ و زیبا باشن. مردمشون چقدر باصفا و خونگرم و مهربون بودن!
وقتی از کرج راه افتادیم هوا یخبندون بود. لباسی که میخواستم با خودم ببرم و توی بالکن بود یخ بسته بود. یخش رو با گذاشتن روی شوفاژ باز کردم.
هوا در تهران بهتر بود و به قم و بعد اراک که رسیدیم چون به ظهر هم نزدیک میشدیم هوا گرمتر شد. هر چه به طرف خرمآباد میرفتیم زمین سبزتر و پرگلو گیاهتر میشد. شکوفههای درختای میوه باز شده بودن و چقدر مناظر قشنگی به وجود آورده بودن. گلههای بزرگ گوسفند در حال چرا بودن. جالب این بود که بیشتر چوپانهای لری که من دیدم زن بودن که با دامنهای بلند زرق و برقی عیدشون اومده بود گله رو بچرونن. موهای سیاهی که از زیر روسریهاشون پیدا بود خیلی صاف و پرپشت بود. بعضیا هم روی زمینهاشون مشغول کندن کاهو از زیر نایلونهایی بودن که مثل گلخونههای دراز و باریکی روی زمینهای کشاورزی کشیده بودن. بعد از کندن میومدن کنار جاده همراه با شیشههای سکنجبین میفروختن.
پشت وانتها و کامیونها بیشتر جملات لری به چشم میخورد:
- تُف لهای دنیا هر روز یه رنگ، هردتی خاصَ دلی چی سنگ.
- تندتر برم؟ رو چَهشِم!
بعضیها هم فارسی بودن. بدون لهجه:
- دنیا محل گذره، میگذره! حالیته؟
- دیونتم، دیونه( نمیدونم مخصوصا یه واو کم گذاشته بود یا به لری اینطوری نوشته میشه)
- یا شاهزاده حسین، یا شیخ شوشتری.
در راه کوههای خیلی قشنگی دیدیم. با لبههای صاف و لکهلکه برف روشون بود. و پر از سنگهای شکستهی بزرگ. انگار یه غولی یه تبر گرفته بود و بیشتر سنگها رو شکسته بود و هر تیکهشو یه جا- دور از هم- انداخته بود.
هر چی به خرمآباد نزدیک میشدیم و کوهها بلندتر، بابام هیجانزدهتر میشد و همچین اون بالاها رو نگاه میکرد انگار عقب چیزی میگرده. یهو نگهداشت و پیاده شد و با انگشت قلهای رو نشون داد و گفت: بالاخره بازم دیدمش!یادش بخیر."خرسانکوه"!
و گفت زمان دانشجوییش با بچههای دانشگاه آمده بعد از زدن قلهی خرسانکوه پیاده رفتن به شهر خرمآباد. 5 روز طول کشیده و خیلی بهشون خوش گذشته. ماهم اذیتش میکردیم و میگفتیم کدوم قله رو میگی و هر چی با انگشت خرسانکوه رو نشون میداد و میگفت قلهش شبیه کلهی خرسه ما یه جا دیگه رو الکی نشون میدادیم و میگفتیم آهان اینو میگی دیگه.:) حسابی اذیتش کردیم.
خودمونیم شبیه خِرسه ها... لابد اشترانکوه هم قلهش شبیه کلهی شتره!
بعد چندتا سرود لری که از بس شنیدیم از بر شدیم، خوندیم.
- دایهدایه وقت جنگه، دایَه وقت جنگَه.
قطارکه بالای سرم پرش فشنگه، وای پرش فشنگه!
- تفنگ حیفه که آهو بَزَنی، آهو قِشنگَه. تفنگ حیفه بَکُشی، کوک(کبک کوهی) رنگ وارنگَه!
توضیح: البته میگن الان دور دورِ گفتگوئه:) و بالای سرمون باید قطاری از کتاب و روزنامه و اینجور چیزا بذاریم به جای تفنگ!
راستی میگن زمان شاه دکتر اعظمی٬ مبارز لر٬ مدتی در خرسان کوه مخفی بوده.
سفرنامه حسابی ادامه دارد...
۶- فکر کنم سفرنامهم خیلی طولانی بشه با اینهمه پرگوییم. فکر میکردم میگم فلانجا رفتیم وبیسارجا و... خلاص... ولی میبینم خیلی حرفا دارم. خیلی چیزا دیدم. خیلی محرومیتها دیدم خیلی تبعیضها. شهرستانهای دور خیلی امکانات کمیدارن و مردم خیلی صبورن! خیلی صبور! دردها رو به جان میخرن و غصههاشو تو خودشون میریزن و تحمل میکنن...
۷- فرصت کوتاه بود و
سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچکم نداشت...
به جان منت پذیرم و حقگزارم
(چنین گفت بامداد خسته.)
اشتراک در:
پستها (Atom)