پریروز، دوشنبه ساعت 5 بعد از ظهر ننهبزرگ ما(یکی از همسایههای قدیمی که بهش میگم مامانبزرگ. هشتاد و خوردهای سالشه)بعد از نود و بوقی زنگ زده که زیتون جون عزیزم، کجایی که دلم یه عالمه برات تنگ شده. خیلی وقته ندیدمت . هر جا و مشغول هر کار که هستی ول کن و فوری بیا دنبالم.
منم تازه رسیده بودم خونه و هزار تا کار دارم و خونه هم کلی ریخت و پاش. هر چی من و من کردم و گفتم الان بیرونم و تا آخر شب نمیرم خونه. ایشالله فردا... گفت: بیخود! همین امروز، تا تاریک نشده بیا تا نمازمو خونهتون بخونم.
پریدم رفتم اول یه مرغ از فریزر درآوردم تا یخش وا بره، چند پیمونههم برنج خیس کردم و بعد تندتند سالن پذیرایی رو جمع و جور کردم(دیشبش که ماشین لباسشویی زده بودم حوصله نداشتم تو سرما برم تو بالکن، همه رو رو رادیاتورهای شوفاژ و مبلها پهن کرده بودم تا خشک شن)
حاضر شدم رفتم دنبالش. کلی گل گفتیم و گل شنفتیم. خیلی خوشصبحت و مهربونه.
شام که حاضر شد سیبا هم رسید و مامان بزرگ رفت چادر گلگلیشو سر کرد.
بعد از شام اونا نشستن به چای و میوه خوردن و گپ سیاسی و منم رفتم به بقیه کارام برسم.
از ساعت نه و نیم شب به بعد این مامانبزرگ با نگرانی هر چند دقیقه یکبار تلویزیون و ساعت دیواری رو نگاه میکرد.
حرفی از رفتن هم نمیآورد. فهمیدم حتما شب میخواد بمونه. گفتم نکنه با بچههاش قهر کرده.
آخرش طاقت نیاوردم گفتم:
مامان بزرگ چیزی شده؟ اگه خوابتون میاد میخواهید برم جاتونو بندازم؟
گفت نه ننه! اون برنامههه کی شروع میشه؟
فکر کردم سریال بخصوصی رو میبینه. گفتم والله من برنامههای تلویزونو حفظ نیستم. و کانالها رو چرخوندم تا ببینم منظورش کدوم فیلمه.
گفت فکر کنم حالا مونده و شروع کرد از سیبا در مورد اخبار مهم روزنامهها پرسیدن و گاهگاهی ناله و نفرینی هم میکرد.
منم ساعت نه تلویزیونو گذاشتم رو کانال دو. ساعت ده گذاشتم رو کانال یک که سریال داشت . اما به هیچکدوم التفاتی نکرد.
یکباره گفت آقا سیبا دیدی این پدر سوختهها با این ... چیه اسمش؟.. فردوسی؟ چیکار میکنن؟
من اولش فکر کردم فردوسی شاعرو میگه. گفتم اینا اگه ولشون میکردی دیوان اشعار همه شاعرا رو از بین میبردن.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت تو نمیدونی زیتون جان، و. دوباره روشو به سیبا کرد و گفت
کی شروع میشه برنامهش ؟ سیبا شستش خبردار شد منظورش فردوسیپوره. آخه خودشم طرفدار پرو پا قرص این برنامهست.
گفت . یه نیم ساعت دیگه و با خوشحالی گذاشت رو کانال سه بمونه. و برای من با پز، ابرویی بالا انداخت که دیدی یه همفکر پیدا کردم.
مامان بزرگ گفت: آقا سیبا، شنیدم این آقای فردوسی داره یکتنه کاسه کوزهی اینا رو به هم میریزه. پدرشونودرآورده. گفته مردم چه گناهی کردن این همه گرونی و بدبختی.
سیبا خندهش گرفت وگفت نه مامان بزرگ. فردوسیپور فقط راجع به فوتبال حرف میزنه.
در حالیکه با انگشت چادرشو میآورد روی صورتش لب ورچید و گفت ای بابا شما دیگه چرا؟(یعنی شما هم عین زیتون خنگ شدین)
از فوتبال میگه... اما شنیدم منظورش اینان! تو لفافه حرف به اینا پرت میکنه. یه وقت نگیرنش؟
سیبا گفت نه. مردم دوستش دارن. مامان بزرگ گفت یعنی آقا فردوسی امشبم میاد؟ سیبا گفت دلیل نداره نیاد. بعد نشستن راجع به خراب شدن خط ارتباطی موبایل در برنامه گذشته صحبت کردن.
وقتی برنامه نود شروع شد و آقای فردوسی پور نمایان شد .خنده اومد بر پهنای صورت مامان بزرگ. عین یه گل شکفته شد و برای چند لحظه یادش رفت روشو کیپ بپوشونه و چادرش افتاد دو طرف صورتش. .گفت دیدی! هیچ غلطی نتونستن بکنن. همچین به حرفای فردوسی پور گوش میداد که انگار داره مهمترین و تندترین بیانیه علیه اینا رو میخونه.
و هر چند دقیقه یکبار هم روشو به طرف سیبا میکرد و ابروشو بالا مینداخت و میگفت: گوش میدی آقا سیبا؟ میفهمی که. داره حرف پرت میکنه به "اینا".
سیبا هم میخندید و میگفت آره آره....
سوال مسابقه که مطرح شد .
مامان بزرگ گفت زیتون جان بدو برو هر چی موبایل تو خونه داری بیار و با خوشحالی از کیفش یه موبایل درآورد و گفت پسرم دو تا داشت یکیشو به یه بهانهای ازش گرفتم آوردم. یه اس مس(اسام اس) بزن به این شمارههه(200090) و به آقا فردوسی رای بده.
هی میگفت براش بنویس که ما پشتشیم! خدا پشت و پناهشه.
گفتم مامان بزرگ فقط باید یه شماره بزنیم یا 1 یا 2
اخم کرد گفت وا!! یعنی من نمیدونم اس مس چیه؟ نوههام صبح تا شب دارن اس مس بازی میکنن.
سیبا پشتش برام لبی گزید و بلند گفت هر کاری مامان بزرگ میگه انجام بده.
منم که تا به حال فقط در یک نظرسنجی نود اونم به صورت کاملا عشقی الکی شرکت کرده بودم مجبور شدم با سه تا موبایل به برنامه نود رأی بدم.
مامان بزرگ صبحش انگار که بزرگترین مبارزه عمرش رو کرده باشه همچین خوشحال بود و سر صبحونه همهش از مبارزات حق طلبانهی دیشبمون و از تند تند چرخیدن شمارههای تماس حرف میزد. فکر کنم انتظار داره همین هفته یه انقلابی چیزی بشه...
2:14 | Zeitoon | نظرها
http://z8un.com/cgi-bin/mt/mt-comments.cgi?entry_id=2161
جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۷
چهارشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۷
نگذاریم طبیعت بمیرد
این عکسو پارسال در جنگل سیسنگان گرفتم. وقتی دور میز نشستیم به زور آمد و خودش رو روی میز انداخت. در واقع به ما پناه آورد. از دست بچههای بازیگوش و از شدت گرسنگی.. تا شب که آنجا بودیم از پیش ما جم نخورد و دور و بر ما میپلکید و بازی میکرد. وقتی میرفتیم با چشمهای غمگینش مارو بدرقه کرد و تا آنجا که جان داشت دنبال ماشین ما دوید..
تو حق نداری طبیعت را آلوده کنی
آرنولد به اندازه نيم کيلومتر دويد تا پاکت سيگار را از روى زمين بردارد. سپس نفس زنان نزد من آمد و با خشم گفت: تو حق ندارى طبيعت را آلوده کنى / از نوشتههای شهرنوش پارسیپور در سایت رادیو زمانه
اشتراک در:
پستها (Atom)