همونطور که حدس زده بودم بالاخره عطش مردم به سریالهای آنچنانی کانال فارسیوان شدیدا کاهش پیدا کرده و خیلی از آشنایانی که خیلی از کارها و مهمونیرفتنها و مهمونیگرفتنشون رو به خاطر دیدن سریالهای فارسی1 یا زمزمه(خواهر فارسی1)عقب مینداختن تصمیم گرفتن با تموم شدن هر سریال دیگه سریال بعدی رو که همون ساعت شروع میشه نبینن. کانال من و تو تقریبا داره همون جایی رو که فارسی1 داشت به دست میاره.
من تو کانال چرخوندن ماهواره هنوزم گاهگاهی چند ثانیهای یا چند دقیقهای رو اینجور کانالا وایمیسم ببینم چه خبره و هر بار که سیبا خونهست با شنیدن صدای دوبله فارسی1 یا زمزمه حتی از راه دور دادش درمیاد. چیزی که از همه بیشتر دیدم بدش میاد وقتی بود که موقع سریال تاوان دوتا از بازیگرانش که گداصفت و جیببر بودن داشته همدیگر رو "گربهکوچولی من" صدا میکردن. اصلا یه جور حس نفرت بهش دست میداد. (فکر میکنه این چیزا لوس بازیه. شاید در پس ذهنش یه حس مردسالارانه داره هنوز.آره؟)
خلاصه اون شب که زنگ بیرونو زد و از تو آیفون سبیلای باروتیش رو دیدم یهو یاد اون جمله کذایی افتادم و گفتم حالا که خودش نیومده بالا و درو باکلید باز نکرده و چشمم تو چشمش نیست که از هیبتش بترسم یه کم اذیتش کنم. با شوق گفتم:
- تویی گربه کوچولوی من؟
سرفهای کرد و لادندونی گفت: درو باز کن.
- وای چه سیبیلای نازی. پیشی کوچولوی خوشگل من! ( فکر کن با اون قد و هیکل و قیافه جدی بهش بگی پیشی اونم کوچولو)
بازم با صدای لادندونی- توروخدا درو باز کن( سیبا درعمرش اینجوری با التماس حرف نزده بود)
- ای بابا، کسی که نمیشنوه. اصلا دروباز نمیکنم تا توهم به من از همینا بگی.
با عصبانیت شدید- اصلا نمیخواد! و رفت... آیفون هم که یه تایم بخصوصی داره قطع شد.
دکمه تصویرو زدم و گفتم: پیشی ِ کوچولوی زیتون حالا قهر نکن دیده(دیگه)... و دکمه باز کننده در رو زدم. و خودمو آماده کردم برای یه دعوا. البته سیبا آدم جدیییه و منم هیچوقت اینقدر سربهسرش نمیذاشتم اما واقعیتش فکر نمیکردم دیگه تا این حد عصبانی بشه و تو ذهنم گفتم عجب بیجنبهای بود و من نمیدونستم.
اومد بالا. وقتی در بالا رو باز کردم دیدم رنگش عین شاتوت سیاهه و کارد میزدی خونش در نمیاد.
- سی با جان، یه بار اومدم باهات شوخی کنم ها...
با ناراحتی تمام(انگار کسی مرده باشه) گفت : پاک آبرومو بردی... میدونی تموم مردای ساختمون جمع بودن دم در .
- وای... جدا( با وجود حساسیتها و معیار آبروریزی نازکی که داره واقعا جا خhttp://www.blogger.com/img/blank.gifوردم) http://www.blogger.com/img/blank.gif کِی تابهحال اهالی ساختمون دم در جلسه گذاشتن که حالا بار دوم باشه. یا توی لابی بوده یا خونهی یکی از ماها. فوق فوقش تو پارکینگ جمع میشدن.
- من چه میدونم. پشت بوم چکه کرده بود و همه جمع شده بودن نظر بدن که چیکار کنن. حالا چیکار کنم. چهجوری تو این محل زندگی کنم؟
- هیچی، میخوای آپارتمان رو بذارم برای فروش...
- دیگه باهام حرف نزن...
آقا سیبا تا یکی دوهفته سرسنگین بود و فکر میکرد همه همسایهها دارن راجع به "گربه کوچولوی زیتون" حرف میزنن.
آقا گیرم که آب رفته به جوی بازآید ، با آبروی رفته چه باید کرد؟! واقعا!
آبروریزیها ادامه دارد...
لینک این آبروریزی در بالاترین
شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۰
جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۹۰
آبروریزی १...
ایرانیها اصولا به آبرو خیلی اهمیت میدن و حکایات و احادیث و ضربالمثلهای زیادی در این باب نوشته شده. حمید مصدق عزیز میفرماید: گیرم که آب رفته به جوی بازآید ، با آبروی رفته چه باید کرد؟!
نه، واقعا شما بگویید، چه باید کرد؟
البته حد و اندازه آبرو ریزی بستگی به شرایط زمانی و جغرافیایی و سیاسی داره. ممکنه یه کاری رو در کشور آمریکا بکنیم هیچ آبرومون نره، اما در ایران بره. یا اگه امروز اون کارو بکنیم آبروریزی سنگینی به حساب بیاد ولی دوسال پیش اصلا برای کسی مهم نبوده.
این احساس آبروریزی که گاهی به من هم دست میده مسلمه که مربوط به شرایط این روزهاست...
اون روز مامان بزرگ قصهما زنگ زده که زیتون جان چه نشستی که تلویزیونم آنتن نمیده و همهش برفک میبینم و نمیفهمم کی اذان میگن تا نمازمو سر وقت بخونم و...
- مامان بزرگ، مگه رادیو نداری؟
- نه بابا، کی دیگه رادیو( گفت رادیول) گوش میده این روزها، رادیوم همهش خش خش داشت خیلی وقت پیش دادمش به نونخشکی.
- خوب، چه کاری از دست من برمیاد؟
- میدونم اشکال از آنتنمه، چندوقت پبش رفتم رو پشتبوم دیدم پلاستیکاش پوسیده شده و همه میلههاش ریخته زمین. دستت درد نکنه یه آنتن برام بخر بیار زیتونجان، ثواب داره. بچههام که به فکرم نیستن.
- آخه الان...
- الان چی؟ کار داری؟ باشه! عیبی نداره،(با غصه) یه فکری میکنم بالاخره...
- نه مامان بزرگ تا عصر برات میگیرم میارم. چه نوعشو میخوای؟ یه جور اومده کنترلی و...
- نه بابا، ما اهل این قرتی بازیها نیستیم، از همین مدل میلهمیلهای که خودم دارم بگیر. گرون هم نباشه زیاد ها...
- چشم!
عصر داشت نرم نرم برف میومد... چند خیابون پایینتر از خونهشون نزدیک مغازه الکتریکی پیاده شدم. تا به آقاهه گفتم آنتن میخوام با خوشحالی فوری دوید هفتهشت مدل آنتن با جعبهش انداخت رو پیشخون.
- این 22 تومنه، این 25 تومن، اینیکی شونزده تومن...
- آقا من از اون مدل قدیمیها می خوام که یه کوچیکشو گذاشتین اون بالا.
شروع کرد اصرار که:
- از اینا دیگه مد نیست. یکی از این جدیدا رو انتخاب کن.
- نه راستش برای یه خانم مسن میخوام که گفته حتما مدل قدیمی باشه. (وقتی بگی خانم مسن خودش میفهمه دیگه نباید اصرار کنه) بزرگتر از این ندارید؟ برای رو پشتبوم میخواد.
- بالکن نداره؟(این یعنی بزرگتر نداره)
- چرا یه بالکن کوچولو داره.
- خوب همینو ببر، وصل کن به میلههای بالکنش، هر وقت هم خواست اینوراونورش کنه بنده خدا تا پشتبوم نره. بزرگ کوچیکیش هم تو صافی تصویر تاثیری نداره.
دیدم حرف حساب میزنه. قیمتش رو پرسیدم گفت همین یکی مونده ببر. 7 تومن. چونه زدم شد 6 تومن! گفتم خوب برام ببندش بیزحمت. گفت چرا بیخود زحمت باز کردن و بستنش رو بکشی، همینطوری ببر. ماشین نداری؟ گفتم نه پیاده میخوام برم. سه چهار خیابون بالاتره. گفت چه بهتر پیاده آسیبی هم نمیبینه. و با خندهای که نشون از پیروزی در آب کردن چیزی رو داشته باشه آنتن رو آورد و با گردگیر کمی گردش رو تکوند و داد دستم. اومدم بیرون، شما فکر کن مثلا تو خیابون شلوغی مثل گوهردشت.
پامو از در بیرون نگذاشته که یه پسر متلک انداخت: آنتن! گفتم عیبی نداره. اگه پسرا متلک نگن میمیرن.
دختری از روبهرو میومد با دیدن من چنان نیشی باز کرد و سری تکون داد که انگار مرتکب گناه خندهداری شدم. نگاهی به سرتاپام انداختم. نکنه دکمهم بازه یا شالم از سرم افتاده یا یه پاچه شلوارم بیرونِ چکمهست یکیش تو!
آقای بعدی چنان اخمی بهم کرد که فوری شکم رفت به اینکه لابد آرایشم بده. همونجا آنتنو گذاشتم زمین از کیفم آینه درآوردم و صورتمو وارسی کردم. نه عین همیشه بودم.
یه کم بالاتر یه خانم تپل ساک بهدست سرشو با تحقیر اینور و اونور کرد و به خانم همراهش که فکر کنم دخترش بود گفت: حالا انگار تلویزیون چی داره که رفته آنتن خریده. دخترش پقپق خندید و گفت همینو بگو. و دوتایی شروع کردن به مسخره کردن من.
معما حل شد...
پسر بعدی بهم رسید: سلام خانم ِ آنتن!( ما تو کلاس به هر کسی که گزارش بقیه رو به دفتر میداد میگفتیم آنتن) یواش یواش با هر قدم که جلو میرفتم با نگاهها و متلکهای دیگران داغتر میشدم. پیشونیم شده بود غرق عرق. از بچه تا زن و مرد و پسر و دختر به محض دیدن آنتن دستم انگار رسالت داشتن چیزی بپرونن. انگار در خواب و بیداری این کلمات رو میشنیدم: آنتن... تلویزیون... مزخرف... ضرغامی... ماهواره... جمهوری اسلامی... کثافت... دزد... سههزار میلیارد(باور کنید حتی به اینجا هم رسید)
گذشتن از اون چهار خیابون یکی از سختترین کارای عمرم بود. تا رسیدم، مامان بزرگ گفت بذار برات چایی بریزم تا گرم شی عزیزم. گفتم نه مامان بزرگ بیزحمت یه لیوان آب یخ یخ بدین.
برچسبها:
..گوهردشت.مامان بزرگ.آنتن,
تلویزیون,
جمهوری اسلامی,
دزد,
سههزار میلیارد,
ضرغامی,
کثافت,
ماهواره,
مزخرف
شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۹۰
انفجار مهیبی(بر وزن بهمن عظیمی) کرج را لرزاند...
یه سری به فیسبوک زدم و داشتم کامپیوتر رو خاموش میکردم که ناگهان انفجار مهیبی که به نظرم دوقلو هم بود(پشت سرهم) خونهمونو شدیدا لرزوند. فکر کنم کل کرج رو لرزوند. چون تا پریدم رو بالکن، دیدم تا چشم کار میکنه مردم ریختن بیرون و کسایی که مثل من طبقه بالان اومدن تو بالکن.
مردی گفت: وای نیروگاه هستهای رو زدن. یکی گفت نه بابا یه دپوی اسلحهخونه چند کیلومتری کرج به طرف تهران هست که حتما اون منفجر شده..
زنی گفت احتمالا زندان گوهردشت رو منفجر کردن تا زندانیهارو آزاد کنن....
سیبا زنگ زد. گفت 15 کیلومتری اتوبان کرجتهرانه و جایی که بوده تموم شیشههاش لرزیده. گفتم بابا من فکر کردم بمب خورده پشت خونهمون.
دوستم از هشتگرد زنگ زد که تو خبرگزاری مهر خونده که در اثر انفجار شیشه خونههای عظیمیه شکسته خواست ببینه گوهردشت هم صدای انفجار شنیدم یا نه. گفتم آره خیلی شدید. زیر پامون هم عین زلزله میلرزید.
اومدم بیام اینترنت دیدم قطعه. چون تازه از بستر مریضی بلند شدم و هنوز ضعیفم فکرای مزخرف زد به سرم.
بخصوص که قبلش تو فیس بوک حرف از مرگ زده بودم:
چرا همه جا رفتن زن بدون همراه ممنوعه، اما دفن خانمهای مُرده بدون همراه مرد ممنوع نیست؟
Lik احساس کردم دهنم داره تلخ میشه . گفتم نکنه شیمیایی بوده:)
گفتم اگه تا یه ربع دیگه زنده باشم دوست دارم چیکار کنم؟ برای اولین بار از اینکه تنهام خوشحال بودم . کاش سیبا و بچهها نیان تا آخر شب. گفتم الحمدالله یخچال پر از خوراکیه:) پس چیکار کنم تو این یه ربع. میخورم:) و بعد اومدم دیدم بعد از نیم سعات اینترنت درست شده
آخرین خبر: انفجار در انبار مهمات بیدگنه(ملارد شهریار)
لینک در بالاترین
مردی گفت: وای نیروگاه هستهای رو زدن. یکی گفت نه بابا یه دپوی اسلحهخونه چند کیلومتری کرج به طرف تهران هست که حتما اون منفجر شده..
زنی گفت احتمالا زندان گوهردشت رو منفجر کردن تا زندانیهارو آزاد کنن....
سیبا زنگ زد. گفت 15 کیلومتری اتوبان کرجتهرانه و جایی که بوده تموم شیشههاش لرزیده. گفتم بابا من فکر کردم بمب خورده پشت خونهمون.
دوستم از هشتگرد زنگ زد که تو خبرگزاری مهر خونده که در اثر انفجار شیشه خونههای عظیمیه شکسته خواست ببینه گوهردشت هم صدای انفجار شنیدم یا نه. گفتم آره خیلی شدید. زیر پامون هم عین زلزله میلرزید.
اومدم بیام اینترنت دیدم قطعه. چون تازه از بستر مریضی بلند شدم و هنوز ضعیفم فکرای مزخرف زد به سرم.
بخصوص که قبلش تو فیس بوک حرف از مرگ زده بودم:
چرا همه جا رفتن زن بدون همراه ممنوعه، اما دفن خانمهای مُرده بدون همراه مرد ممنوع نیست؟
Lik احساس کردم دهنم داره تلخ میشه . گفتم نکنه شیمیایی بوده:)
گفتم اگه تا یه ربع دیگه زنده باشم دوست دارم چیکار کنم؟ برای اولین بار از اینکه تنهام خوشحال بودم . کاش سیبا و بچهها نیان تا آخر شب. گفتم الحمدالله یخچال پر از خوراکیه:) پس چیکار کنم تو این یه ربع. میخورم:) و بعد اومدم دیدم بعد از نیم سعات اینترنت درست شده
آخرین خبر: انفجار در انبار مهمات بیدگنه(ملارد شهریار)
لینک در بالاترین
برچسبها:
انفجار,
دپوی اسلحه,
زندان گوهردشت,
عظیمیه,
کرج,
گوهردشت,
مهمات,
هستهای
چهارشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۰
دوستان ساکن کانادا، ببخشید مصدع اوقات میشوم...
دوستان گل ساکن کانادایم سلام، ببخشید مصدع اوقات میشوم. از این جهت به خودم اجازه جسارت دادم چون شما در تظاهرات بعد از انتخابات 88 خیلی به من روحیه دادید و تشویم کردید که تا به دست آوردن حق و حقوقم و از بین بردن ظلم و جور و بیعدالتی در خیابان بمانم. هر وقت خسته شدم یا از باتوم و اسلحه و گاز اشکآور ترسیدم با نوشتهای در اینترنت و یا ایمیل شخصی -شده با پند و اندرز و اگر نشد با تندی و خشونت کلامی- از غیرت و حمیت و ایستادگی گفتید و متذکر شدید اگر در خیابان نمانیم هر چه برسرمان میآید حقمان است و خاک بر سرمان با این بیعُرضگیمان...
حالا اجازه بدهید من چیزی از شما بخواهم. نمیگویم زیر رگبار گلوله، که شاید زیر نمنم باران، نمیگویم با ترس و لرز، بلکه با شادی و ابزار آن، زیرانداز و عرق و ورق و ضبط و تخمه و شکلات هم باشد. نمیگویم در حال فرار که در حال رقض و پایکوبی. نمیگویم از کارتان بزنید، نه، یک روز تعطیل بروید، میتوانید آش و شیرینی و ترشی و مربا ببرید به همدیگر بفروشید تا کسبدرآمدتان هم مختل نشود.دوستان عزیزم، یکی از دزدهای مملکت فرار کرده آمده آنجا. حالا نوبت شماست.
ممنون! ما از شما عکس یادگاری و فیلم از خانهی خاوری در تورنتو نمیخواهیم. نمیخواهیم بدانیم این خانه را چگونه و چند خریده شده و چند اتاق خواب و آشپزخانه دارد. در اینترنت عکس انواع و اقسام خانههای افسانهای موجود هست. به قول یکی از دوستان که میگفت خانهی من که از خاوری زیباتراست و دزدی هم نیست. ما از شما میخواهیم تنِ بقیهی دزدهای این مملکت را آنچنان بلرزانید تا حالیشان کنید که بعد از چاپیدن و فرار کردن، زندگی آنچنان برایشان بهشت نمیشود و تنها ضررش عکس یادگاری گرفتن با خانهاش نیست.
بعد از کلی سرچ در گوگل دیدم کل جمعیتی که تا بهحال برای تظاهرات(نه گرفتن عکس یادگاری) به در خانهی خاوری رفتهاند فقط چهار نفر بوده(بازم گلی به جمال این 4 نفر، لابد جوگیر شدهاند). من نمیدانم چند ایرانی در کانادا و بخصوص در تورنتو هست که با نارضایتی از وضع ایران مهاجرت کردهاند. چیزی که مسلم است خیلی بیشتر از چهار نفر!
حالا که خود حکومت کاری برای برگرداندن دزها نمیکند(به قول پیرمرد همشهریمان چون کون همهشان گُهیست) شما میتوانید برایشان جهنم کوچکی بسازید. نمیتوانید؟
اگر برای رفتن به آنجا انگیزه میخواهید میتوانید به صورت تور تفریحی اتوبوس بگیرید و جلویش ژانگولر بازی و کنسرت راه بیندازید. فقط لطفا بروید.
لینک در بالاترین
دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۹۰
آنقدر نازت کشیدم، پرده از رازت کشیدم...
پشنهاد میکنم گوش بدین و باهاش بخونید.
خواب خوشی وقت سحر
دیدم و یادم نرود
روی تو با دیدهی تر دیدم و یادم نرود...
1،2،3 حالا باهم...
پرده از رازت کشیدم
سوی خود بازت کشیدم
آنقدر نازت کشیدم
تا نشستی...
روی دامانت فتادم
عقدهی دل را گشادم
ناگهان آمد به یادم
رنج هستی...
ای خوش آندم وان غرورِ خواب نوشین
خواب نوشین، خواب نوشین
وان نشاط و وان سرور وصل دوشین
وصل دوشین، وصل دوشین
با تو میگفتم غم و درد جدایی
همچنان نی با نوای بینوایی
وای از این دیر آشنایی...
روی دامانت چو اشک افتاده بودم
نالههای عاشقی سر داده بودم
کهای جفاجو کن وفایی
دامن از دستم کشیدی
همچو بخت از من رمیدی
من ز خواب ناز خود، زآواز خود ناگه پریدم
غیر اشک و بستری، از دیدِ تر دیگر ندیدم
او سر یاری ندارد
قصهگو تَه رنج عاشق
خواب و بیداری ندارد
پرده از رازت کشیدم ...
آهنگساز:پرویز یاحقی
برچسبها:
آنقدر نازت کشیدم,
پرده از رازت کشیدم,
پرویز یاحقی,
ترانه,
خواب نوشین,
مرضیه,
وصل دوشین
جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۹۰
در شب اتفاق افتاد...
از در پارکینگ درست نگذشته بودیم که ناگهان در سیاهی شب، زنی که سخت در چادر سیاه پیچیده شده بود پرید جلوی ماشین و زد به شیشه.
- لطفا بیایید پایین.
ساعت ده بود و ما میبایست درست همین ساعت جایی میبودیم و دیرمون بود. فکر کردیم یا گداست یا برای نذری پول جمع میکنه.
شیشه رو کمی کشیدم پایین.
- ببخشید ما دیرمونه. باید بریم. سیبا پاشو گذاشت رو گاز که بره. دوباره پرید جلو.
آمرانهتر از پیش گفت:
- خیلی مهمه. لطفا پیاده شید.
من که یه ساعتی رو که منتظر سیبا بودم و میدونستم طبق معمول دیر میرسیم مهمونی، از لجم هی به آرایشم اضافه کرده بودم و مویی که با هزار زحمت پریشون ریخته بودم دور و بر صورتم فکرم به هزار جا رفت... ایداد و بیداد با این تیپ حزباللهیش، لابد اومده برای حجابم تذکر بده. یا بپرسه شما با این آقا چه نسبتی دارید. شایدم میخواد به کراوات قررررمز سیبا گیر بده. اما از کجا میدونست ما قراره این شکلی بیاییم بیرون؟
سیبا خسته از اصرار زن درو باز کرد و پیاده شد.
- چه فرمایشی دارید؟
در عین حال حواسمون رفته به دو مرد با کتو شلوار مدل برادران با ریش و پشم دارن از پژو سفید رنگی پیاده میشن و به طرفمون میان.
از فکرم گذشت چی در انتظارمونه؟ توطئه؟ قتل زنجیرهای(!)؟ دزدی مغزها؟ خفگی با طناب؟ دستگیری به علت توهین به رهبری؟ توهین به رئیسجمهور؟ به نظام؟ مخل امنیت اجتماعی؟ حکم شلاق؟
زن گفت: ما دیدیم یه آدم مشکوک وارد خونهتون شد!
مردها نزدیکتر شدن...پیکان قراضه سبزرنگی کمی اونطرفتر پارک بود با شیشههای پایین و در باز. زن به پیکان اشاره کرد و گفت ما دیدیم یه مرد گنده مشکوک کمی با در این ماشین ور رفت و از تو صندوق عقب داره چیزی میدزده و تا ما نگهداشتیم و پرسیدیم داری چیکار میکنی پرید رفت اونطرف ماشین قایم شد. رفتیم اونور خیلی فرز اومد اینور بعد وقتی شما ریموت در رو زدید پرید تو خونهتون. برید بگیریدش. مواظب باشید به نظر خیلی خطرناک میومد. اسلحههم داشت. این ماشین کدوم یکی از همسایههاتونه؟
گفتیم هیچکدوم.
زن به سیبا گفت پس دزده. بدوید برید دنبالش! مردها هم اصرار میکردن.
باورشون نداشتم. فکر میکردم الکی سر کارمون گذاشتن و هدف دیگهای دارن. مثلا سیبا رو بفرستن دنبال نخود سیاه و بعد منو بدزدن(!).
سیبا در کوچک رو باز کرده بود و به حیاط تاریک نگاه میکرد فکر میکنم تردید داشت بره. اومدم برم زنگ تموم همسایهها رو بزنم دیدم سویچ هنوز رو ماشینه و مردا چسبیده به ماشین ایستادن. اصلا نکنه نقشه دارن ماشینو بدزدن؟
زن فکر کنم فهمید: گفت من معلم قرآنم و به قرآن راست میگم. الان یه دزد مسلح تو خونهتونه. شایدم تعدادشون بیشتر هم باشه... ببینید الان به 110 هم زنگ میزنم... و شروع کرد به گرفتن شماره.
سیبا تصمیم گرفت بره. تو تاریکی حیاط گم شد... زنگ چند تا از همسایهها رو زدم که بیان کمک اما برای هر کی موضوعو تعریف کردم اصلا اهمیت نداد! سیبا تنهایی به جنگ دزدان جنایتکار رفته بود...
گفتم دیدی در این شب تیره بیوه شدم! یواشکی حرکات زن و دو مرد رو زیر نظر گرفتم. زن تلفن به پلیس 110 رو نصفه کاره گذاشت و گفت بعدا بهتون خبر میدم بیایین یا نیایین.... بله دیگه... جون شوهر خودش که در خطر نبود! و فکرم رفت به اینکه اگه سیبا بمیره آیا شهید حساب میشه؟ بیمه عمرش چقده؟ میتونم بعدا گلیم خودم و بچهها رو از آب بیرون بکشم یا مجبورم دوباره ازدواج کنم؟ وای... لباس سیاهامو کجای کمد گذاشتم؟ شال مشکییم هنوز مُده یا باید یه جدیدشو بخرم؟
اگه سیبا جانباز شد چه خاکی به سرم بریزم؟ به پاش بمونم؟ نمونم؟ بستگی به درصدش داره. نه گناه داره...
هر چی گوش دادم،هیچ صدای تیراندازی و درگیری نشنیدم. نکنه با گاز خفهکننده سیبا رو بیهوش کرده باشن و دارن با چاقو مثلهش میکنن؟
از این فکرم، بیخیال ماشین با سویچ روش شدم و دویدم توی حیاط... دنبال بیلی جارویی چیزی میگشتم که... دیدم سیاهییی قد بلند به طرفم اومد. قلبم داشت وایمیساد. حتی قدرت فریاد زدن نداشتم. منتظر فرود یه تبر توی سرم بودم که صدای سیبا به گوشم رسید.
- بیا بریم بابا. دیرمون شد.
- یعنی هیچکی تو راهپلهها یا پشتبوم نبود؟
- حالا بیا بعدا میگم.
- نکنه دزده رفته توی خونهی یکی از همسایهها؟
سیبا هیچی نمیگفت و از حیاط رفت بیرون. دنبالش دویدم و دیدم ماشین سرجاشه و خانم معلم قرآن هم هنوز کنار دو مرد ریشوی همراهش وایساده.
- خانم، بفرمایید قضیه حله!
- یعنی چی حله برادر؟ دزده چی شد؟
- هیچی، شما بفرمایید، مسئلهای نبود!
- مگه میشه؟ دو دور دورِ ماشین از دست ما فرار کرد و با اون ریخت کر و کثیف با اسلحه پرید تو خونهتون. نکنه تهدیدتون کردن. اگه نگید الان به 110 میگم بیان. و گوشی رو گرفت دم گوشش.
- نه خانوم اینکارو نکنید. گفتم که مسئلهای نبود.
بعد از اصرارهای فراوون بالاخره سیبا گفت.
- با یکی از همسایهها رو پشتبوم کار میکرد. فکر کنم لولهکش بود.
- وا... پس چرا از ما ترسید؟ نکنه....؟
سیبا خندید...
بله آقا نصاب دیش و ماهواره بود.
معلم قرآن با عصبانیت گفت:
- مردهشور ریختشو ببره! چقدر وقت مارو تلف کرد. شیطونه میگه... و تلفن رو برد بالا. والله اینا از دزد بدترن. دزد معمولی مال آدما رو میبره اینا فرهنگ مارو میدزدن.
- نه خواهش میکنم خانم. این حرفا چیه؟ جوونا بیکارن. بذارید یه لقمه نون بخوره. اگه بگیرنش واقعا تبدیل میشه به اونی شما فکرشو میکردید. از ترسش ماشینش رو هم همینطور باز ول کرده. بیایید براش ببندیمش. یکی از آقایون با اکراه کمک کرد شیشههای ماشین رو دادن بالا و دکمه قفلش رو هم زدن و درو بستن. زن همینطور مرد نصاب رو نفرین میکرد...
و ما فقط به اواخر مهمونیمون رسیدیم.
- لطفا بیایید پایین.
ساعت ده بود و ما میبایست درست همین ساعت جایی میبودیم و دیرمون بود. فکر کردیم یا گداست یا برای نذری پول جمع میکنه.
شیشه رو کمی کشیدم پایین.
- ببخشید ما دیرمونه. باید بریم. سیبا پاشو گذاشت رو گاز که بره. دوباره پرید جلو.
آمرانهتر از پیش گفت:
- خیلی مهمه. لطفا پیاده شید.
من که یه ساعتی رو که منتظر سیبا بودم و میدونستم طبق معمول دیر میرسیم مهمونی، از لجم هی به آرایشم اضافه کرده بودم و مویی که با هزار زحمت پریشون ریخته بودم دور و بر صورتم فکرم به هزار جا رفت... ایداد و بیداد با این تیپ حزباللهیش، لابد اومده برای حجابم تذکر بده. یا بپرسه شما با این آقا چه نسبتی دارید. شایدم میخواد به کراوات قررررمز سیبا گیر بده. اما از کجا میدونست ما قراره این شکلی بیاییم بیرون؟
سیبا خسته از اصرار زن درو باز کرد و پیاده شد.
- چه فرمایشی دارید؟
در عین حال حواسمون رفته به دو مرد با کتو شلوار مدل برادران با ریش و پشم دارن از پژو سفید رنگی پیاده میشن و به طرفمون میان.
از فکرم گذشت چی در انتظارمونه؟ توطئه؟ قتل زنجیرهای(!)؟ دزدی مغزها؟ خفگی با طناب؟ دستگیری به علت توهین به رهبری؟ توهین به رئیسجمهور؟ به نظام؟ مخل امنیت اجتماعی؟ حکم شلاق؟
زن گفت: ما دیدیم یه آدم مشکوک وارد خونهتون شد!
مردها نزدیکتر شدن...پیکان قراضه سبزرنگی کمی اونطرفتر پارک بود با شیشههای پایین و در باز. زن به پیکان اشاره کرد و گفت ما دیدیم یه مرد گنده مشکوک کمی با در این ماشین ور رفت و از تو صندوق عقب داره چیزی میدزده و تا ما نگهداشتیم و پرسیدیم داری چیکار میکنی پرید رفت اونطرف ماشین قایم شد. رفتیم اونور خیلی فرز اومد اینور بعد وقتی شما ریموت در رو زدید پرید تو خونهتون. برید بگیریدش. مواظب باشید به نظر خیلی خطرناک میومد. اسلحههم داشت. این ماشین کدوم یکی از همسایههاتونه؟
گفتیم هیچکدوم.
زن به سیبا گفت پس دزده. بدوید برید دنبالش! مردها هم اصرار میکردن.
باورشون نداشتم. فکر میکردم الکی سر کارمون گذاشتن و هدف دیگهای دارن. مثلا سیبا رو بفرستن دنبال نخود سیاه و بعد منو بدزدن(!).
سیبا در کوچک رو باز کرده بود و به حیاط تاریک نگاه میکرد فکر میکنم تردید داشت بره. اومدم برم زنگ تموم همسایهها رو بزنم دیدم سویچ هنوز رو ماشینه و مردا چسبیده به ماشین ایستادن. اصلا نکنه نقشه دارن ماشینو بدزدن؟
زن فکر کنم فهمید: گفت من معلم قرآنم و به قرآن راست میگم. الان یه دزد مسلح تو خونهتونه. شایدم تعدادشون بیشتر هم باشه... ببینید الان به 110 هم زنگ میزنم... و شروع کرد به گرفتن شماره.
سیبا تصمیم گرفت بره. تو تاریکی حیاط گم شد... زنگ چند تا از همسایهها رو زدم که بیان کمک اما برای هر کی موضوعو تعریف کردم اصلا اهمیت نداد! سیبا تنهایی به جنگ دزدان جنایتکار رفته بود...
گفتم دیدی در این شب تیره بیوه شدم! یواشکی حرکات زن و دو مرد رو زیر نظر گرفتم. زن تلفن به پلیس 110 رو نصفه کاره گذاشت و گفت بعدا بهتون خبر میدم بیایین یا نیایین.... بله دیگه... جون شوهر خودش که در خطر نبود! و فکرم رفت به اینکه اگه سیبا بمیره آیا شهید حساب میشه؟ بیمه عمرش چقده؟ میتونم بعدا گلیم خودم و بچهها رو از آب بیرون بکشم یا مجبورم دوباره ازدواج کنم؟ وای... لباس سیاهامو کجای کمد گذاشتم؟ شال مشکییم هنوز مُده یا باید یه جدیدشو بخرم؟
اگه سیبا جانباز شد چه خاکی به سرم بریزم؟ به پاش بمونم؟ نمونم؟ بستگی به درصدش داره. نه گناه داره...
هر چی گوش دادم،هیچ صدای تیراندازی و درگیری نشنیدم. نکنه با گاز خفهکننده سیبا رو بیهوش کرده باشن و دارن با چاقو مثلهش میکنن؟
از این فکرم، بیخیال ماشین با سویچ روش شدم و دویدم توی حیاط... دنبال بیلی جارویی چیزی میگشتم که... دیدم سیاهییی قد بلند به طرفم اومد. قلبم داشت وایمیساد. حتی قدرت فریاد زدن نداشتم. منتظر فرود یه تبر توی سرم بودم که صدای سیبا به گوشم رسید.
- بیا بریم بابا. دیرمون شد.
- یعنی هیچکی تو راهپلهها یا پشتبوم نبود؟
- حالا بیا بعدا میگم.
- نکنه دزده رفته توی خونهی یکی از همسایهها؟
سیبا هیچی نمیگفت و از حیاط رفت بیرون. دنبالش دویدم و دیدم ماشین سرجاشه و خانم معلم قرآن هم هنوز کنار دو مرد ریشوی همراهش وایساده.
- خانم، بفرمایید قضیه حله!
- یعنی چی حله برادر؟ دزده چی شد؟
- هیچی، شما بفرمایید، مسئلهای نبود!
- مگه میشه؟ دو دور دورِ ماشین از دست ما فرار کرد و با اون ریخت کر و کثیف با اسلحه پرید تو خونهتون. نکنه تهدیدتون کردن. اگه نگید الان به 110 میگم بیان. و گوشی رو گرفت دم گوشش.
- نه خانوم اینکارو نکنید. گفتم که مسئلهای نبود.
بعد از اصرارهای فراوون بالاخره سیبا گفت.
- با یکی از همسایهها رو پشتبوم کار میکرد. فکر کنم لولهکش بود.
- وا... پس چرا از ما ترسید؟ نکنه....؟
سیبا خندید...
بله آقا نصاب دیش و ماهواره بود.
معلم قرآن با عصبانیت گفت:
- مردهشور ریختشو ببره! چقدر وقت مارو تلف کرد. شیطونه میگه... و تلفن رو برد بالا. والله اینا از دزد بدترن. دزد معمولی مال آدما رو میبره اینا فرهنگ مارو میدزدن.
- نه خواهش میکنم خانم. این حرفا چیه؟ جوونا بیکارن. بذارید یه لقمه نون بخوره. اگه بگیرنش واقعا تبدیل میشه به اونی شما فکرشو میکردید. از ترسش ماشینش رو هم همینطور باز ول کرده. بیایید براش ببندیمش. یکی از آقایون با اکراه کمک کرد شیشههای ماشین رو دادن بالا و دکمه قفلش رو هم زدن و درو بستن. زن همینطور مرد نصاب رو نفرین میکرد...
و ما فقط به اواخر مهمونیمون رسیدیم.
پنجشنبه، مهر ۰۷، ۱۳۹۰
اواضاع مملکت
1- داستان اختلاس 3000ميليارد توماني به زبان ساده/ نیما نامداری (ساز مخالف)
2- یادداشتی در ارتفاع 30 هزار پایی/ دکتر مهدی خزعلی
3- نهال سحابی، از دوستان بهنام گنجی و کوهیار گودرزی پس از اقدام به خودکشی، درگذشت
وبلاگ نهال بوی مرگ و ناامیدی میداد... کاش دوستاش زودتر میفهمیدن...
4- دور دور حاجی شومبول طلاییهاست...
5- فرار مدیرعامل بانک ملی به کانادا
6- همراهی عروس و داماد و نوه احمدی نژاد در سفر کاری به آمریکا
.
2- یادداشتی در ارتفاع 30 هزار پایی/ دکتر مهدی خزعلی
3- نهال سحابی، از دوستان بهنام گنجی و کوهیار گودرزی پس از اقدام به خودکشی، درگذشت
وبلاگ نهال بوی مرگ و ناامیدی میداد... کاش دوستاش زودتر میفهمیدن...
4- دور دور حاجی شومبول طلاییهاست...
5- فرار مدیرعامل بانک ملی به کانادا
6- همراهی عروس و داماد و نوه احمدی نژاد در سفر کاری به آمریکا
.
برچسبها:
احمدی نژاد,
اختلاس,
بهنام گنجی,
خودکشی,
سه هزار میلیارد,
کوهیار گودرزی,
مرگ,
نهال سحابی
چایی اکبرآقایی
تعریف میکرد:
"من و اکبر آقا به فاصله چند ماه در سازمان ... مشغول به کار شدیم. من به عنوان منشی گروه، و اکبر آقا در سمت آبدارچی. اونموقعا من یه دخترسوسول و وسواسی بودم و اصلا نمیتونستم از دست کسی که از تمیزیش مطمئن نبودم غذایی چایی چیزی بگیرم بخورم. حتی تو خونه چایی که مامانم برام میریخت تا قبلش نمیرفتم آشپزخونه لیوانو جلوی نور نگیرم تا نکنه یه وقت لکهای چیزی داشته باشه و از تمیزی قوری و کتری و مطمئن نمیشدم لب نمیزدم.
مسلمه چایی اکبرآقای صفر کیلومتر رو هم که استکان چاییش پر از لک و پیس بود و تازه تو راه یه عالمهش تو سینی می ریخت نمیتونستم بخورم. روم نمیشد بهش بگم چرا.
اما او هرگز تسلیم نشد. هر روز سر ساعت با یه دلخوری استکان چایی رو روی میزم میگذاشت و یه ساعت بعد در حالیکه نگاه شماتتباری بهم میانداخت و من از خجالت سرم پایین بود، همونطور دست نزده برمیداشت میبرد. آقایون همکار انگار هیچ براشون مهم نبود از زیادیِ جرمِ چایی رنگ استکان قهوهای شده باشه. فرت و فرت چایی میخواستن و این گناهمو در نظر اکبرآقا بیشتر میکرد.
چندسال گذشت. من تحصیلاتمو حین خدمت تکمیل کردم و یواش یواش شدم مدیر گروه. اما شغل اکبرآقا همان آبدارچی موند.
در این سالها ماجراهایی پیش اومد که حسن نیست من بهش ثابت شد. بارها وقتی حق با او بود محکم پشتش وایسادم و حتی یکبار از اخراجش جلوگیری کردم. او هم برای تلافی سعی کرد از زیر زبونم بکشه که چرا اونجا چایی نمیخورم.
شاید ده سال از شروع کارم گذشته بود که بر خجالتم غلبه کردم و رفتم آشپزخونه. اکبرآقا رو فرستادم یه بطری وایتکس و یه تشت بزرگ پلاستیکی بخره و تموم استکانا و قوری و نعلبکیها رو توش خوابوندیم. یادش دادم که وقتی استکانای خالی شده رو از جلوی همکارا جمع میکنه، آب کشیدن خالی کافی نیست و حتما باید با اسکاچ آغشته به مایع ظرفشویی اونارو بشوره و با یه دستمال تمیز درست خشکشون کنه.
از اون موقع به بعد من هم به جمع چایی خورای حرفهای اداره اضافه شدم. البته هنوز قبل از خوردنش استکانو بالا میگرفتم و اغلب از دیدن لبه تمیز و بدون اثری از چربی لب همکاران لذت میبردم.
گذشت و گذشت و گذشت. من داشتم بازنشسته میشدم و اکبر آقا که از زمان بازنشستگیش گذشته بود هنوز به میل خودش اونجا مونده بود. من به مدد رنگ مو و لوازم آرایش مختلف و رژیم غذایی هنوز در پنجاه سالگی جوون به نظر میرسیدم و بنده خدا اکبر آقا در 55 سالگیhttp://www.blogger.com/img/blank.gif تمام موهاش سفید شده بود و بعد از یه بیماری سخت لثه تموم دندوناشو از دست داده بود و گوشش سنگین شده بود. پشتش هم کمی قوز برداشته بود.
روزای آخر بود که تصمیم گرفتم یه روز به همه همکارا شیرینی بدم. گفتم به جای تلفن زدن، خودم شخصا برم دم آبدارخونه به اکبر آقا بگم یه شیرینیتر خیلی خوب بخره و به اندازه پرسنل چایی بریزه.
از همون لای در آبدارخونه دیدم که اکبرآقا در حال آواز خوندن داره یه چیزی رو داره سخت میشوره به طوری که شونههاش بالا پایین میپرید و صدای خوندنش بریده بریده میشد. گفتم بذارم بنده خدا کار و آوازش تموم شه و بعد خودمو نشونش بدم.
چیزی که بعد شستن سخت با اسکاچ و سیم ظرفشویی دیدم آب کشید و گذاشت تو آبچکون برق از چشمم پروند! دندون مصنوعیش بود. بعد خیلی شیک با همون اسکاچ و بقیهی همون آواز، لکههایی که روی زمین آبدارخونه زیر کفشش بود پاک کرد و اسکاچی هم به کفشش کشید و بعد قوری رو ریخت توی سبد تفالهگیر و با همون اسکاچ شروع به شستن قوری کرد.
شما فکر کنید حال منو...
آیا دیگه میتونستم به چایی لب بزنم."
شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۹۰
به کجا رسیدهایم... دیدن اعدام به صرف صبحانه
"ف" دختر 26 ساله زیبارو و ظریفیه که باشگاه بدنسازی داره.
چند وقت قبل دیده بودمش که از مرگ روحالله داداشی فوقالعاده ناراحت بود. عکس بزرگش رو در تمام این مدتی که به قتل رسیده بود زده بود پشت ماشینش. "ف"چند بار در مراسمی که ورزشکاران کرجی در تالار نژادفلاحی جایی جمع میشدن داداشی رو از نزدیک دیده بود. میگفت همیشه چند میلیون تومانی به خیریهها کمک میکرد. خیلی دوستش داشت.
ایندفعه داشت با خوشحالی از جون دادن قاتل روحالله داداشی تعریف میکرد. میگفت از سه صبح، چهار تا ماشین پر از دوستان رفتیم به محل اعدام. به شاگردام هم گفته بودم حتما باید بیان.
زیرانداز و فلاسک چایی و صبحانه هم برده بودیم. پرسیدم حالت بد نشد. تونستی چیزی بخوری؟ در حالیکه چشاش از خوشحالی برق میزد و گفت خیلی هم حالم خوب بود. صبحانه هم دوبرابر همیشه خوردم. البته اعدام براش کم بود دلم میخواست قبلش کلی شکنجهش می کردن!
فکر کردم در این 33 سال به کجا رسیدهایم...
راستی، شد 33 ساااااااال؟!
بالاترین
چند وقت قبل دیده بودمش که از مرگ روحالله داداشی فوقالعاده ناراحت بود. عکس بزرگش رو در تمام این مدتی که به قتل رسیده بود زده بود پشت ماشینش. "ف"چند بار در مراسمی که ورزشکاران کرجی در تالار نژادفلاحی جایی جمع میشدن داداشی رو از نزدیک دیده بود. میگفت همیشه چند میلیون تومانی به خیریهها کمک میکرد. خیلی دوستش داشت.
ایندفعه داشت با خوشحالی از جون دادن قاتل روحالله داداشی تعریف میکرد. میگفت از سه صبح، چهار تا ماشین پر از دوستان رفتیم به محل اعدام. به شاگردام هم گفته بودم حتما باید بیان.
زیرانداز و فلاسک چایی و صبحانه هم برده بودیم. پرسیدم حالت بد نشد. تونستی چیزی بخوری؟ در حالیکه چشاش از خوشحالی برق میزد و گفت خیلی هم حالم خوب بود. صبحانه هم دوبرابر همیشه خوردم. البته اعدام براش کم بود دلم میخواست قبلش کلی شکنجهش می کردن!
فکر کردم در این 33 سال به کجا رسیدهایم...
راستی، شد 33 ساااااااال؟!
بالاترین
میان ماه من تا ماه اونا
2- تفاوت را احساس کنید! وقتی محمود احمدی نژاد در سازمان ملل سخنرانی میکرد همه صندلیهای سالن خالی شدن ومردم ایران از خجالت تو خونه مونده بودن. اما موقع سخنرانی محمود عباس(رئیس تشکیلات خودگردان فلسطین) همه بلند شدن کف زدن و مردم کشورش از خوشحالی تو خیابونا جشن گرفته بودن.
پیامک از دیار فانی
1- پارسال پیرارسال که یهو نصف شب از طرف ستاد برگزاری نماز جمعه پیامک(اس ام اس) میومد که فردا حتما تو نماز جمعه شرکت کن, بند دلمون پاره می شد نکنه شناسایی شدیم.
بعد که وزارت اطلاعات به هر مناسبتی وفت و بی وقت پیامک می داد. یواش یواش برامون عادی شد که ما اینقدر مهمیم اطلاعاتت اینقدر هزینه می کنه و برای تک تک مردم پیامک می فرسته و وظایفمونو در قبال جمهوری اسلامی گوشزد می کنه.
اما امروز صبح از طرف خود خود مقام معظم رهبری(باورکنید خودش اینطور امضا کرده بود) برای من پیامک اومد. ناگهان احساس نداری شدیدی باهاش کردم خواستم جواب بدم مرسی گوگولی من.و یه اسمایلی بوس هم ضمیمه ش کنم.
ولی قضیه به همین جا ختم نشد....
امروز عصر می دونید کی برام پیامک فرستاد؟ نمی تونید حدس بزنید؟... امام خمینی شخصا برام پیامک داد. متنش این بود:
روز نماز و جهاد- نماز جمعه سنگر است. و زیرش امضا شده بود امام خمینی.
درسته جمله اول فعل نداره و کلا جمله خوبی نیست. اما شما چه انتظاری دارید؟ بعد از بیست و دوسه سال اون زیر اکسیژنی باقی میمونه برای فکر کردن؟
بعد که وزارت اطلاعات به هر مناسبتی وفت و بی وقت پیامک می داد. یواش یواش برامون عادی شد که ما اینقدر مهمیم اطلاعاتت اینقدر هزینه می کنه و برای تک تک مردم پیامک می فرسته و وظایفمونو در قبال جمهوری اسلامی گوشزد می کنه.
اما امروز صبح از طرف خود خود مقام معظم رهبری(باورکنید خودش اینطور امضا کرده بود) برای من پیامک اومد. ناگهان احساس نداری شدیدی باهاش کردم خواستم جواب بدم مرسی گوگولی من.و یه اسمایلی بوس هم ضمیمه ش کنم.
ولی قضیه به همین جا ختم نشد....
امروز عصر می دونید کی برام پیامک فرستاد؟ نمی تونید حدس بزنید؟... امام خمینی شخصا برام پیامک داد. متنش این بود:
روز نماز و جهاد- نماز جمعه سنگر است. و زیرش امضا شده بود امام خمینی.
درسته جمله اول فعل نداره و کلا جمله خوبی نیست. اما شما چه انتظاری دارید؟ بعد از بیست و دوسه سال اون زیر اکسیژنی باقی میمونه برای فکر کردن؟
سهشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۰
آلت از مغز برتر آمد پدید؟
دوستی آماری آورده بود که مردان ایرانی در سال گذشته(89) تعداد سه میلیون و هشتصد هزار عدد لارجر باکس خریدن. حالا بگذریم چه محصولات دیگری برای بزرگ کردن آلت آقایان وجود دارد. از اکسایت من گرفته تا کاندومهای بزرگ کننده و داروهایی مثل ویاگرا و ...
هر وقت میآیی فیلمی در یکی از کانالهای ماهوارهای ببینی در تمام طول فیلم مرتب ابزار و آلات و اداوت(!) بزرگ کننده آلت آقایان به صورت زیرنویس توی چشمته.
عملهای زیبایی بینی و گونه و سینه و شکم و ابرو و خانمها بماند که در ایران از دیگر کشورهای دیگه پیشی گرفته.
یاد این جمله از دکتر دراوزیو وارلا برزیلی ، برنده جایزه نوبل پزشکی افتادم که گفته بود:
"در دنیای کنونی سرمایهگذاری برای داروهای مخصوص قدرت جنسی مردان و سیلیکون برای سینه زنان پنج برابرسرمایهگذاری برای درمان آلزایمر است. تا چند سال دیگر با پیرزنانی با سینههای بزرگ و پیرمردانی با آلت مردانه سفت روبرو خواهیم شد که هیچکدام از آنها بیاد ندارند که از آنها چه استفادهای بکنند."
هر وقت میآیی فیلمی در یکی از کانالهای ماهوارهای ببینی در تمام طول فیلم مرتب ابزار و آلات و اداوت(!) بزرگ کننده آلت آقایان به صورت زیرنویس توی چشمته.
عملهای زیبایی بینی و گونه و سینه و شکم و ابرو و خانمها بماند که در ایران از دیگر کشورهای دیگه پیشی گرفته.
یاد این جمله از دکتر دراوزیو وارلا برزیلی ، برنده جایزه نوبل پزشکی افتادم که گفته بود:
"در دنیای کنونی سرمایهگذاری برای داروهای مخصوص قدرت جنسی مردان و سیلیکون برای سینه زنان پنج برابرسرمایهگذاری برای درمان آلزایمر است. تا چند سال دیگر با پیرزنانی با سینههای بزرگ و پیرمردانی با آلت مردانه سفت روبرو خواهیم شد که هیچکدام از آنها بیاد ندارند که از آنها چه استفادهای بکنند."
جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰
عاشقانه های من و سیبا- 4
زنگ زده می گه: عزیزم, یه وقت خرید نکنی دست دردت بدتر می شه. تاحالا تو زحمت می کشیدی یه مدت هم نوبت منه. من جدا ناراحت شدم دیشب از درد خوابت نبرد.
- مرسی, اما آخه, تو نمی دونی چی رو از کجا بخری. خودم یه کاریش می کنم.
- خوب خودت بگو چی رو از کجا بخرم. تعارف نکن دیگه. دکتر گفت نباید بار سنگین بلند کنی...
-باشه... پس بنویس...
- نوشتن نمیخواد, به هوش و حواس من شک داری؟
- نه خوب... ببین سیبا جان من آلو زرد و خیار و گوجه فرنگی و کاهو خریدم ها. تو سیب و هلو و گلابی بخر.مواظب باش بهت له شده یا کال نندازن. دو تا مرغ حدود 1800 گرمی هم از فلان مغازه بخر بده ریز کبابی خورد کنن.
- چشم! دیگه کاری نداری؟
- قطع نکن, یادت موند چی باید بخری و چی من خریدم؟ آخه خیلی بیشتر از نیاز خیار و گوجه و آلوزرد و کاهوخریدم. مرغ هم یادت باشه حتما کبابی باشه.
- ای بابا, گوجه و خیار و آلو داریم, سیب و انگور و دیگه چی؟ کاهو؟...
- نه عزیزم, کاهو داریم. سیب و هلو و گلابی بخر. انگور هم خواستی بخر. گوجه و خیار و آلو زرد و کاهو نخر. مرغ هم ریز کبابی. جان من یه جایی بنویس.
- عزیز دلم, یادم موند. فکر کردی من خنگم؟ گفتی مرغا کبابی باشن دیگه؟
- آره, آره.
...
...
صدای زنگ. نایلونهای زیاد در دست و باز کردن در با باسن و..
- ئه اومدی. دستت درد نکنه. یه مقداریشو بده دست من.
- نه عزیزم, تو دست نزن. همه شو خودم میارم تا آشپزخونه.
...
...
- ای بابا, این نایلونه که پر از کاهوئه... گفتم کاهو یه عالمه خریدم. (با تأسف) این یکی هم که آلو زرده... من سه کیلو خریده بودم. ای وای.... اینا هم که گوجه و خیاره!! من اینا رو کجا بذارم؟ خراب می شه.
- خوب خودت گفته بودی!
- من گفتم اینا رو نخر!
- خوب من چه می دونم, هی می گی آدم قاطی می کنه.
- مرغ که الحمدالله خریدی؟
با افتخار و سربلندی: بعله! نایلونشو نشون می ده> ایناهاش...
- وای... اینا بوقلمونن یا مرغ؟ چرا اینقدر تیکه هاش درشتن... اَه...هر مرغو 4 تیکه کرده. اونم مرغای دو و نیم کیلو به بالا؟ من اینا رو نخواسته بودم! مگه نگفتم بنویس تا یادت نره.
با دلخوری: من چه می دونم بابا! اینقدر سمن(شایدم گفت صنم) دارم که یاسمن توش گُمه. فکرم همه ش تو مسائل مهمتره! مثل تو نیستم همه ش به چیزای پیش پا افتاده فکر کنم و...
- ....
- مرسی, اما آخه, تو نمی دونی چی رو از کجا بخری. خودم یه کاریش می کنم.
- خوب خودت بگو چی رو از کجا بخرم. تعارف نکن دیگه. دکتر گفت نباید بار سنگین بلند کنی...
-باشه... پس بنویس...
- نوشتن نمیخواد, به هوش و حواس من شک داری؟
- نه خوب... ببین سیبا جان من آلو زرد و خیار و گوجه فرنگی و کاهو خریدم ها. تو سیب و هلو و گلابی بخر.مواظب باش بهت له شده یا کال نندازن. دو تا مرغ حدود 1800 گرمی هم از فلان مغازه بخر بده ریز کبابی خورد کنن.
- چشم! دیگه کاری نداری؟
- قطع نکن, یادت موند چی باید بخری و چی من خریدم؟ آخه خیلی بیشتر از نیاز خیار و گوجه و آلوزرد و کاهوخریدم. مرغ هم یادت باشه حتما کبابی باشه.
- ای بابا, گوجه و خیار و آلو داریم, سیب و انگور و دیگه چی؟ کاهو؟...
- نه عزیزم, کاهو داریم. سیب و هلو و گلابی بخر. انگور هم خواستی بخر. گوجه و خیار و آلو زرد و کاهو نخر. مرغ هم ریز کبابی. جان من یه جایی بنویس.
- عزیز دلم, یادم موند. فکر کردی من خنگم؟ گفتی مرغا کبابی باشن دیگه؟
- آره, آره.
...
...
صدای زنگ. نایلونهای زیاد در دست و باز کردن در با باسن و..
- ئه اومدی. دستت درد نکنه. یه مقداریشو بده دست من.
- نه عزیزم, تو دست نزن. همه شو خودم میارم تا آشپزخونه.
...
...
- ای بابا, این نایلونه که پر از کاهوئه... گفتم کاهو یه عالمه خریدم. (با تأسف) این یکی هم که آلو زرده... من سه کیلو خریده بودم. ای وای.... اینا هم که گوجه و خیاره!! من اینا رو کجا بذارم؟ خراب می شه.
- خوب خودت گفته بودی!
- من گفتم اینا رو نخر!
- خوب من چه می دونم, هی می گی آدم قاطی می کنه.
- مرغ که الحمدالله خریدی؟
با افتخار و سربلندی: بعله! نایلونشو نشون می ده> ایناهاش...
- وای... اینا بوقلمونن یا مرغ؟ چرا اینقدر تیکه هاش درشتن... اَه...هر مرغو 4 تیکه کرده. اونم مرغای دو و نیم کیلو به بالا؟ من اینا رو نخواسته بودم! مگه نگفتم بنویس تا یادت نره.
با دلخوری: من چه می دونم بابا! اینقدر سمن(شایدم گفت صنم) دارم که یاسمن توش گُمه. فکرم همه ش تو مسائل مهمتره! مثل تو نیستم همه ش به چیزای پیش پا افتاده فکر کنم و...
- ....
پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۹۰
تولد تبریک حضرت...
ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست
یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست...
سالروز تولد اختر تابناک عیش و نوش و عشق و حال و... حضرت زکریای رازی بر همه الکل دوستان %43 به بالا مبارک باد!
وقتی این اس ام اس به دستم رسید فکر کردم مثل بقیه اس ام اسهای امروز تبریک عید فطره که با اینکه می دونن نه اهل نمازم نه اهل روزه هی برام می فرستن. بیش از صدتاشو داشتم امروز...خواستم نخونده پاکش کنم که دیدم نخیر, عیدو نمی گه...
balatarin
یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست...
سالروز تولد اختر تابناک عیش و نوش و عشق و حال و... حضرت زکریای رازی بر همه الکل دوستان %43 به بالا مبارک باد!
وقتی این اس ام اس به دستم رسید فکر کردم مثل بقیه اس ام اسهای امروز تبریک عید فطره که با اینکه می دونن نه اهل نمازم نه اهل روزه هی برام می فرستن. بیش از صدتاشو داشتم امروز...خواستم نخونده پاکش کنم که دیدم نخیر, عیدو نمی گه...
balatarin
یکشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۹۰
تمرین زبان
یه مطلب نوشته بودم با تیتر"شورشی در راه است؟" که البته هنوز در راه نبود. یعنی فعلا با هزار زور نمی گذارن. اما تا کی می تونن جلوی حرکت مردمو بگیرن؟
در سایت رادیو آزادی یا رادیو آزاد اروپا گذاشتنش.
Will Iranians Riot Over Utility Price Hikes?
In June 2007, riots erupted across Iran when the government attempted to ration gasoline.
May 13, 2011
Blogger "Zeitoon" believes Iran could see social upheaval and riots over the hike in energy prices that is the result of the removal of subsidies by the Iranian government.
She suggests that the reported tensions between Iranian Supreme Leader Ali Khamenei and President Mahmud Ahmadinejad could be an attempt by the Iranian establishment to divert the public's attention from the rising prices.
In the past several years that Iranians outside the country have been advising us not to pay the electricity, water, and gas bills in order to pressure the government, I used to say its wishful thinking!
I felt that those friends don't have a good understanding of the situation inside the country. I would say that if we didn't pay our bills, others would pay and the Electricity and Telephone organization would cut the electricity and telephone of those of us who didn't pay.
The issue of gas and water is separate. The bill comes for the whole apartment buildings and each unit is charged and one cannot not pay because it would result in insults and curses and maybe even complaints from others.
Also the price of such services was not such that one wasn't able to pay and needed to fight over it. For example the 8,000-tuman bill for the electricity, 3,000 for the water, 10,000 for gas and telephone, for two months was not that much compares to other charges.
But with the new utility bills people have been so severely affected that even some of the supporters of the government cannot afford to pay.
Let me give you an example: a few days ago a young man in a taxi with me said: "I'm a student and I have a job as a worker. I make 200,000 tumans per month [about $170]. I have rented a small place in Zourabad for 50,000 tumans per month (I don't think the rent is as low as this anywhere in Iran) with the remaining 150,000 tumans I would hardly manage to pay for food, transport, and university costs.
"I have now received a gas bill for 150,000 tumans. As soon as I saw the bill I got so angry that I tore it into pieces. The bill for water and electricity is also several times more expensive than before. Please tell me how I can survive under such conditions." His face had become red out of anger. The none of us in the taxi had a response. Just that "Well, it's good that you didn't pay, we have decided to do the same. God willing things will get better...."
I really raised this issue in the meeting of our apartment complex and I talked about what I had heard, that in a city some people had gathered people's bills in several bags and sent it to a government body. All of the neighbors also said they had been told at work not to pay their gas bills, they argued that if many of us do so, [officials] can't do anything and so on.
Despite the objection of several neighbors, it was decided that for now we wouldn't pay our gas bills. I heard that many neighborhoods in Karaj had done the same. I think that the high amounts of the bills will definitely lead to riots. And this issue is a long and deep story, as is the dispute between [Khamenei and Ahmadinejad].
If the postelection riots took place mostly in middle-class to upper-class neighborhoods, this time the southern part of the city and villages that have been so far supportive of the government have been affected.
The deadline for the payment of the gas bills was the end of [the first Iranian month that starts on March 21]. Out of every 10 people you ask, six to eight say they haven't paid their bills. The government has promised to make monthly installments possible. But how do you do that for a monthly bill? How can those who can't pay their gas bill this month pay it in the coming months?
The establishment has to either apologize for raising the price of gas (It will not) or it has to do something to divert the public opinion and blame everything on a hated person (who is more suitable than Ahmadinejad?).... Now some are saying, "Poor [Khamenei], he didn't know until now that Ahmadinejad is so bad, we have to support him so that he changes the government."
Don't be fooled by these games!
جمعه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۰
در کشور خودم شدیدا احساس ناامنی می کنم!
یک زمانی وقتی صفحه حوادث روزنامه ها رو می خوندیم اونقدر احساس دوری از این ماجراها می کردیم که به جز نچ نچ کردن و سری با تاسف تکون دادن و فرداش فراموش کردنش کاری نمی کردیم. یا فوق فوقش مثلا می شنیدیم که خونه ی همسایه پسرخاله ی دختر عموی مادرمون دزد اومده. دوسه تا نظریه کارشناسی می دادیم و رد می شدیم...
کم کم اونقدر دایره این حوادث و ماجراها به ما نزدیک شد که خود من حقیقتا شدیدا احساس ناامنی و ترس می کنم.
هر شب سی با از سرکار میاد خونه برای هم تعریف می کنیم:
سی با: راستی امروز همون همکارم که دیروز تعریفشو می کردم از برادر زنش چاقو خورده و بیمارستانه.
من: امروز ساعت 3 ریختن رو پشت بوم همسایه و دیش هاشونو جمع کردن و از بعضی از پنجره خونه ها رفتن تو و رسیورها رو هم جمع کردن.
روز بعد:
سی با: پدرِ مهندس فلان که دیده بودیش, آهان آره همون. از پریشب گم شده. با اینکه کارمند عالی رتبه بازنشسته بوده به خاطر گرانی مخارج شبا آژانس کار می کرده.
- برادر مهندس بیسار که گرفته بودنش, یادته؟ تو زندان اعتصاب غذا کرده و حالش خیلی بده. رفته بودم دلداریش می دادم.
من: خانم ف... رو که می شناسی؟ آهان, آره همون. زنگ زد گفت دزد اومده تموم طلاهاشو برده . حدود 20 میلیون تومن می ارزیدن.
- خانم جیم هم چند روز بود که نمیومد ورزش. امروز زار و نزار اومده باشگاه . دوشنبه پیش رفته از بانک 15 میلیون تومن گرفته تا بره یه تیکه زمین از روستای فلان بخره. جلوی بانک یه تاکسی زرد میاد جلوش. با خوشحالی سوار میشه, نزدیکی های روستا راننده تاکسیه وایمیسه و چاقو درمیاره و پولا رو می گیره هیچی, میخواد بهش تجاوز کنه که یه موتور سوار افغان می رسه. تاکسیه از ترس خانم جیم رو با لباسای پاره پرت می کنه و فرار می کنه, کارگر افغان با موتور می رسونتش به شهر و براش تاکسی میگیره و التماس می کنه چون کارت اقامت ایران رو نداره برای شهادت نمی تونه بیاد. اما شماره شو به جیم می ده...
چند روز دیگه:
سی با: آخ آخ, پدر دوستم که گفتم گم شده بود! یه مسافر معتاد آشنا تو ماشینش سوار شده و شروع کرده به کشیدن مواد, پدر دوستم که چند بار این جوون رو ترک داده بوده, نصیحت می کنه که نکش پسر من. پسره هم که اعصاب نداشته خیلی راحت می کشتش و جسدشو آتیش می زنه و می ندازه تو چاه... رفته بودیم ختم پدر دوستم.
من: جیم رو که یادته, با هزار خواهش و قول گرفتن از اداره آگاهی که کاری به اجازه اقامت داشتن یا نداشتن کارگر افغان نداشته باشه, و 200 هزار تومن هدیه, کارگر رو برای شهادت میبره. یارو سرهنگ آگاهی هی جیم رو می کشونه اونجا و هیچ خبری ازدستگیری راننده تاکسی نمیشه و بعدا می فهمه سرهنگه بهش نظر سوء داره. از خیر پولش گذشته و جواب تلفن های سرهنگ رو هم نمیده.
یه روز دیگه:
سی با: ببخشید دیر اومدم. یکی از همکارام موقع اومدن به محل کار درست روبه روی شرکت رفت زیر کامیون و له شد. همون که یه بار اومده بود خونه مون... موندیم تا خانواده ش اومدن. دوستش هم که تازه از شریف فارغ التحصیل شده و 23 سالش بود و تازه به صورت قراردادی استخدام شده بود تا این خبرو شنید سکته کرد و اونم مرد...
من: منم رفته بودم دیدن ب. نزدیک خونه شون راننده یه پراید(نه تازه موتور سوار) اومده کیفشو بزنه, کیف گیر کرده بود به شونه ش, تا چند متر روی زمین کشیده شده, سه تا دنده ش شکسته و استخون ساق پاش ترک خورده و بیشتر جاهای بدنش کبوده. راستی تا یادم نرفته, امروز نزدیک بود منو بدزدن!
سی با: شوخی نکن.
من, نه والله. ماشینو که یه جای فرعی و خلوت پارک کردم و پیاده شدم تا از کوچه برم تو خیابون یه پیکان سفید نگهداشت و با خشونت گفت بیا سوار شو, من فکر کردم داره متلک می گه جواب ندادم و به راهم ادامه دادم یهو دیده راننده گنده و دیلاق در شاگرد رو هم باز گذاشته و دنبالم می دوه و دستمو داره می کشه تا سوار کنه. قلبم داشت تند تند می زد و اصلا تو اون حالت حتی نمی تونستم جیغ بزنم. حتی یه گربه هم تو کوچه نبود .یهو یه پراید رسید و وقتی جریانو دید دستشو رو بوق گذاشت و یه سمت پیکان سرعت گرفت. مردک دیلاق ترسید و دستمو ول کرد و سوار شد و دِ در رو. من هم به سمت خیابون دویدم.
- شماره شو برداشتی؟ رفتی کلانتری؟
- نه بابا, تو اون حالت اصلا قدرت فکر کردن نداشتم. کلانتری هم برم می ترسم مثل دوستم جیم شم. هی بیارن و ببرنم. آخرش هم یه انگی بهم بزنن. تازه جدیدا دوستام وقتی کیفشونو می دزدن و همه مدارکشون هم باهاش میره به پلیس نمی گن. حتی زینب خانوم که دزد اومده خونه ش و نصف زندگیش رو برده, نرفت به پلیس خبر بده گفت می ترسم نصف بقیه شم پلیس ببره.
- دیگه نری اون کوچه پارک کنی!
- باشه سعی می کنم.
دوروز بعد:
جایی برای پارک نیست و دوباره می رم همون کوچه. ایندفعه کارم تموم شده و سوار می شم که برم. هوا داغه و طبق معمول اولین کاری که می کنم پنجره ها رو باز می کنم. می بینم دختری با لباس شیک و پیک داره هراسون می دوه و پسری موتور سوار بلوز قرمز نه چندان تمیز داره دنبالش میاد. دختر که جلوی من می رسه می پرسم مزاحمت شده؟ در حال دویدن نفس نفس زنان می گه آره, توروخدا کمک. ماشین من برعکس مسیر اونهاست.دختر از ماشین رد شده و به فکر هیچکدوم نرسید که بیاد بغل دست من بنشینه. حالا پسر موتور سوار جلوی من رسیده و داره دنبالش می کنه. داد می زنم آهای آقا, خجالت بکش. ولش کن دختر مردمو.
اصلا نفهمیدم چطور شد که اول صدای موتوری که نزدیک می شد و بعد نفس گرم موتور سوار رو روی گوش و گونه چپم احساس کردم. و صدای رعد آسای- تورو سنه نه! به تو چه ج..ه!
موتور سوار موقتا دختر رو رها کرده بود. صدای فلزی شنیدم که چاقو ضامن دار بود. گرفت بغل گردنم. گفت فضولی کنی سرتو می برم! یک آن یاد روح الله داداشی افتادم و گفتم دیدی منم سرنوشت اونو پیدا کردم. خشکم زده بود. دخترک که صدای دور شدن موتور رو شنیده بود, یک آن برگشت و ماجرا رو دید. جیغی زد و با فریاد گفت: خانوم توروخدا برو, این پسره رحم نداره. تورو خدا گاز بده برو. پسر از صدای بلند دختر ترسید و دوباره به سمت او یورش برد. در حال گاز دادن و دور شدن سرمو بردم بیرون و موبایلمو نشون دادم و هوار زدم: الان به 110 زنگ می زنم... و شیشه ها رو از ترس کشیدم بالا.
تازه وارد خیابون شده بودم , برگشتم دیدم موتوریه دوباره دختره رو ول کرده و داره دنبال من میاد. توی مسیر مردم می دیدن هر جا به من می رسه با چاقو می کوبه روی شیشه ماشین, هیچکس دخالتی نکرد. البته اینو برای سیبا تعریف نکردم. مثل خیلی از ماجراها...
* * *
رفتیم شمال,هنوز ساک ها رو از توی ماشین در نیاورده, توی ساحل صدای جیغ و گریه و داد و فریاد شنیدیم. همون لحظه یه پسر 17 ساله جت اسکی سوار به نام علیرضا با پسرخاله ش جلوی چشم بقیه غرق شده بودن. پسرخاله هه البته نجات پیدا کرد. می گفتن اولین بار بوده که علیرضا جلیقه نجات تنش نکرده بود. پدره پسرخاله هه رو با این حالش گرفته بود زیر مشت و لگد. شما فکر کنید تموم اون سه روزی که ما اونجا بودیم پدر و مادر و برادر و چندین نفر از اقوام در همون محل منتظر اومدن جسد علیرضا بودن و آخرش هم نیومد که نیومد. کار ما شده بود دلداری دادن به اینها و حرف زدن با نجات غریق ها و تعریف شنیدن از اونها که دیروزش 8 نفر از یه خانواده غرق شده بودن و فقط دو نفرشون زنده موندن و پریروزش 4 نفر و ...
واقعا خودم بریدم از یادآوری این حوادث... خیلی دیگه هم هست. اما دیگه کشش ندارم بگم.
از دزدی ها, از جنایت ها, از غارت ها, از آدم ربایی ها, از زندان ها, از خشونت ها, از قتل ها و از عدم امنیت شغلی, از نداشتن آزادی, آزادی نوشتن, حتی نوشتن وبلاگ, نداشتن آزادی بیان, آزادی لباس پوشیدن, آواز خوندن, و حتی آزادی آب بازی کردن...
یه چیزی میگن مرگ از رگ گردن به تو نزدیکتره! الان هم من دقیقا همین احساسو دارم. ناامنی رو تا مغز استخونم حس می کنم. در هر قدم هر لحظه احساس می کنم یه بلایی قراره سر من و نزدیکانم بیاد...
بالاترین
کم کم اونقدر دایره این حوادث و ماجراها به ما نزدیک شد که خود من حقیقتا شدیدا احساس ناامنی و ترس می کنم.
هر شب سی با از سرکار میاد خونه برای هم تعریف می کنیم:
سی با: راستی امروز همون همکارم که دیروز تعریفشو می کردم از برادر زنش چاقو خورده و بیمارستانه.
من: امروز ساعت 3 ریختن رو پشت بوم همسایه و دیش هاشونو جمع کردن و از بعضی از پنجره خونه ها رفتن تو و رسیورها رو هم جمع کردن.
روز بعد:
سی با: پدرِ مهندس فلان که دیده بودیش, آهان آره همون. از پریشب گم شده. با اینکه کارمند عالی رتبه بازنشسته بوده به خاطر گرانی مخارج شبا آژانس کار می کرده.
- برادر مهندس بیسار که گرفته بودنش, یادته؟ تو زندان اعتصاب غذا کرده و حالش خیلی بده. رفته بودم دلداریش می دادم.
من: خانم ف... رو که می شناسی؟ آهان, آره همون. زنگ زد گفت دزد اومده تموم طلاهاشو برده . حدود 20 میلیون تومن می ارزیدن.
- خانم جیم هم چند روز بود که نمیومد ورزش. امروز زار و نزار اومده باشگاه . دوشنبه پیش رفته از بانک 15 میلیون تومن گرفته تا بره یه تیکه زمین از روستای فلان بخره. جلوی بانک یه تاکسی زرد میاد جلوش. با خوشحالی سوار میشه, نزدیکی های روستا راننده تاکسیه وایمیسه و چاقو درمیاره و پولا رو می گیره هیچی, میخواد بهش تجاوز کنه که یه موتور سوار افغان می رسه. تاکسیه از ترس خانم جیم رو با لباسای پاره پرت می کنه و فرار می کنه, کارگر افغان با موتور می رسونتش به شهر و براش تاکسی میگیره و التماس می کنه چون کارت اقامت ایران رو نداره برای شهادت نمی تونه بیاد. اما شماره شو به جیم می ده...
چند روز دیگه:
سی با: آخ آخ, پدر دوستم که گفتم گم شده بود! یه مسافر معتاد آشنا تو ماشینش سوار شده و شروع کرده به کشیدن مواد, پدر دوستم که چند بار این جوون رو ترک داده بوده, نصیحت می کنه که نکش پسر من. پسره هم که اعصاب نداشته خیلی راحت می کشتش و جسدشو آتیش می زنه و می ندازه تو چاه... رفته بودیم ختم پدر دوستم.
من: جیم رو که یادته, با هزار خواهش و قول گرفتن از اداره آگاهی که کاری به اجازه اقامت داشتن یا نداشتن کارگر افغان نداشته باشه, و 200 هزار تومن هدیه, کارگر رو برای شهادت میبره. یارو سرهنگ آگاهی هی جیم رو می کشونه اونجا و هیچ خبری ازدستگیری راننده تاکسی نمیشه و بعدا می فهمه سرهنگه بهش نظر سوء داره. از خیر پولش گذشته و جواب تلفن های سرهنگ رو هم نمیده.
یه روز دیگه:
سی با: ببخشید دیر اومدم. یکی از همکارام موقع اومدن به محل کار درست روبه روی شرکت رفت زیر کامیون و له شد. همون که یه بار اومده بود خونه مون... موندیم تا خانواده ش اومدن. دوستش هم که تازه از شریف فارغ التحصیل شده و 23 سالش بود و تازه به صورت قراردادی استخدام شده بود تا این خبرو شنید سکته کرد و اونم مرد...
من: منم رفته بودم دیدن ب. نزدیک خونه شون راننده یه پراید(نه تازه موتور سوار) اومده کیفشو بزنه, کیف گیر کرده بود به شونه ش, تا چند متر روی زمین کشیده شده, سه تا دنده ش شکسته و استخون ساق پاش ترک خورده و بیشتر جاهای بدنش کبوده. راستی تا یادم نرفته, امروز نزدیک بود منو بدزدن!
سی با: شوخی نکن.
من, نه والله. ماشینو که یه جای فرعی و خلوت پارک کردم و پیاده شدم تا از کوچه برم تو خیابون یه پیکان سفید نگهداشت و با خشونت گفت بیا سوار شو, من فکر کردم داره متلک می گه جواب ندادم و به راهم ادامه دادم یهو دیده راننده گنده و دیلاق در شاگرد رو هم باز گذاشته و دنبالم می دوه و دستمو داره می کشه تا سوار کنه. قلبم داشت تند تند می زد و اصلا تو اون حالت حتی نمی تونستم جیغ بزنم. حتی یه گربه هم تو کوچه نبود .یهو یه پراید رسید و وقتی جریانو دید دستشو رو بوق گذاشت و یه سمت پیکان سرعت گرفت. مردک دیلاق ترسید و دستمو ول کرد و سوار شد و دِ در رو. من هم به سمت خیابون دویدم.
- شماره شو برداشتی؟ رفتی کلانتری؟
- نه بابا, تو اون حالت اصلا قدرت فکر کردن نداشتم. کلانتری هم برم می ترسم مثل دوستم جیم شم. هی بیارن و ببرنم. آخرش هم یه انگی بهم بزنن. تازه جدیدا دوستام وقتی کیفشونو می دزدن و همه مدارکشون هم باهاش میره به پلیس نمی گن. حتی زینب خانوم که دزد اومده خونه ش و نصف زندگیش رو برده, نرفت به پلیس خبر بده گفت می ترسم نصف بقیه شم پلیس ببره.
- دیگه نری اون کوچه پارک کنی!
- باشه سعی می کنم.
دوروز بعد:
جایی برای پارک نیست و دوباره می رم همون کوچه. ایندفعه کارم تموم شده و سوار می شم که برم. هوا داغه و طبق معمول اولین کاری که می کنم پنجره ها رو باز می کنم. می بینم دختری با لباس شیک و پیک داره هراسون می دوه و پسری موتور سوار بلوز قرمز نه چندان تمیز داره دنبالش میاد. دختر که جلوی من می رسه می پرسم مزاحمت شده؟ در حال دویدن نفس نفس زنان می گه آره, توروخدا کمک. ماشین من برعکس مسیر اونهاست.دختر از ماشین رد شده و به فکر هیچکدوم نرسید که بیاد بغل دست من بنشینه. حالا پسر موتور سوار جلوی من رسیده و داره دنبالش می کنه. داد می زنم آهای آقا, خجالت بکش. ولش کن دختر مردمو.
اصلا نفهمیدم چطور شد که اول صدای موتوری که نزدیک می شد و بعد نفس گرم موتور سوار رو روی گوش و گونه چپم احساس کردم. و صدای رعد آسای- تورو سنه نه! به تو چه ج..ه!
موتور سوار موقتا دختر رو رها کرده بود. صدای فلزی شنیدم که چاقو ضامن دار بود. گرفت بغل گردنم. گفت فضولی کنی سرتو می برم! یک آن یاد روح الله داداشی افتادم و گفتم دیدی منم سرنوشت اونو پیدا کردم. خشکم زده بود. دخترک که صدای دور شدن موتور رو شنیده بود, یک آن برگشت و ماجرا رو دید. جیغی زد و با فریاد گفت: خانوم توروخدا برو, این پسره رحم نداره. تورو خدا گاز بده برو. پسر از صدای بلند دختر ترسید و دوباره به سمت او یورش برد. در حال گاز دادن و دور شدن سرمو بردم بیرون و موبایلمو نشون دادم و هوار زدم: الان به 110 زنگ می زنم... و شیشه ها رو از ترس کشیدم بالا.
تازه وارد خیابون شده بودم , برگشتم دیدم موتوریه دوباره دختره رو ول کرده و داره دنبال من میاد. توی مسیر مردم می دیدن هر جا به من می رسه با چاقو می کوبه روی شیشه ماشین, هیچکس دخالتی نکرد. البته اینو برای سیبا تعریف نکردم. مثل خیلی از ماجراها...
* * *
رفتیم شمال,هنوز ساک ها رو از توی ماشین در نیاورده, توی ساحل صدای جیغ و گریه و داد و فریاد شنیدیم. همون لحظه یه پسر 17 ساله جت اسکی سوار به نام علیرضا با پسرخاله ش جلوی چشم بقیه غرق شده بودن. پسرخاله هه البته نجات پیدا کرد. می گفتن اولین بار بوده که علیرضا جلیقه نجات تنش نکرده بود. پدره پسرخاله هه رو با این حالش گرفته بود زیر مشت و لگد. شما فکر کنید تموم اون سه روزی که ما اونجا بودیم پدر و مادر و برادر و چندین نفر از اقوام در همون محل منتظر اومدن جسد علیرضا بودن و آخرش هم نیومد که نیومد. کار ما شده بود دلداری دادن به اینها و حرف زدن با نجات غریق ها و تعریف شنیدن از اونها که دیروزش 8 نفر از یه خانواده غرق شده بودن و فقط دو نفرشون زنده موندن و پریروزش 4 نفر و ...
واقعا خودم بریدم از یادآوری این حوادث... خیلی دیگه هم هست. اما دیگه کشش ندارم بگم.
از دزدی ها, از جنایت ها, از غارت ها, از آدم ربایی ها, از زندان ها, از خشونت ها, از قتل ها و از عدم امنیت شغلی, از نداشتن آزادی, آزادی نوشتن, حتی نوشتن وبلاگ, نداشتن آزادی بیان, آزادی لباس پوشیدن, آواز خوندن, و حتی آزادی آب بازی کردن...
یه چیزی میگن مرگ از رگ گردن به تو نزدیکتره! الان هم من دقیقا همین احساسو دارم. ناامنی رو تا مغز استخونم حس می کنم. در هر قدم هر لحظه احساس می کنم یه بلایی قراره سر من و نزدیکانم بیاد...
بالاترین
چهارشنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۹۰
استعدادهای درک نشده فرنود فهیم/ شوشول شویی
تعدادی از بچه ها دست بلند می کنن ومیگن:من من من!
پسری به نام فرنود انتخاب می شه.
مجری: فرنود جان, چه کارایی رو خودت انجام می دی؟
فرنود با سادگی و اعتماد به نفس و البته کمی لوس: مثلا, می رم دستشویی, خودم شوشولمو می شورم!
مجری به جای تشویق این بچه فهیم خودشو می زنه کوچه علی چپ: چیکار می کنی؟ ماشین لباسشویی رو خودت روشن می کنی؟ نه, نه, نه, اشتباهه, اشتباهه.
خوب, این ویدئو برای یکی دو روز شد باعث خنده و شادی و نشاط یک عده از خدا بی خبر.
نه, شما به من بگید, کجاش خنده داره!
در کشوری که طرز شستن شوشول هزار برابر موشک هوا کردن مهمتره, شما چه انتظاری از یه بچه دارید؟
ببینید از 1400 سال پیش تا به حال چند کتاب در این مورد نوشته شده.
اصلا در همین توضیح المسائل خودمون(!), چند صفحه ش مربوط به همین شوشولیه که شما بهش می خندید و چند صفحه ش درمورد فیزیک هسته ای و هوا کردن موشک!
شکر خدا, انواع و اقسام آداب شستن و استبرا و... به صورت مکتوب موجوده.
تازه این پسر باهوش فهمیده نگهداری این عضوش در این کشور اسلامی چقدر مهمه. ا اگه مواظب عضوش نباشه چطور در آبنده بتونه چهار زن عقدی و بی نهایت صیغه رو ضبط و ربط کنه؟
به نظر من به جای خندیدن و مسخره کردن و مثل این خانم مجری - ندیده گرفتن استعدادهای درک نشده این کودک فهیم- بیاییم ازش ایده بگیریم و شوشول واش هایی در کشورمون راه اندازی کنیم( یه چیزی مثل کارواش ولی از اون مهمتر)
بالاترین
چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰
در پارکهای کرج مردم مزاحمین شادی شان را "هو می کنند...
روز جمعه در پارک بانوان کرج خانوما دسته جمعی ورزش می کردن و بعد از گفتن یک دو سه با شماره چهار کف می زدن, مسئول برقراری نظم پارک با باتوم به پشت زنی می زنه یعنی کف زدن ممنوع, همه زن ها به اون حمله کرده و اونو"هو" می کنن. او پا به فرار می گذاره... بعد همه با هم ساعتها می رقصن و هیچکس اعتراضی نمی کنه.
دومی:
پنجشنبه گذشته(روز مبعث) در پارک تنیس کرج دو نفر اومده بودن سرنا و دهل می زدن. مردم زیادی دور شون جمع شدن و خیلی ها بشون پول می دادن. چند تا جوون هم شروع کردن به حرکات موزون و رقص کردی. یکهو عین مور و ملخ مأمور ریخت و سازها روتا اومدن ضبط کنن مردم ریختن دور مأمورا و شروع کردن به "هو" کردن و "ولش کن" "ولش کن". مأمورا از ترس ولشون کردن و فرار رو بر قرار ترجیح دادن .
صحنه خیلی جالبی بود.
لینک در بالاترین
شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۰
تو این رژیم دیگه تو هیچ انتخاباتی شرکت نمی کنم!
چند هفته پیش در فیس بوک نوشتم:
من در کمال صحت عقل اعلام می دارم که در این رژیم دیگر در هیچ انتخاباتی شرکت نمی کنم!
بعضی ها شماتتم کردن که نباید کلمه "هیچ" رو به کار ببرم... و اگر انتخابات واقعا آزاد و سالمی برگزار شد چه!... و تو چند بار خواستی نری رأی بدی و آخرش جوگیر شدی و رفتی دادی( چقدر کج فکری,رأی رو می گم بابا جان)
من در انتخابات گذشته, گاهی رأی نمی دادم و البته هیچوقت کارمو به دیگران توصیه نکردم. و معمولا بعد از انتخابات می گفتم رای دادم یا ندادم.
اما این انتخابات آخر رو رفتم رأی دادم, چون تعداد تحریم کننده ها خیلی کم بود و فکر می کردم رأی ندادن من تأثیری در نتیجه نداره. و هنوز امیدی داشتم که شاید حکومت از تقلب های قبلیش که همه دنیا فهمیدن خجالت بکشه, و شاید به خاطر اینکه مخالفین علنی تعدادشون چندین برابر موافقین جیره خوار حکومت شده بتونیم شرایط رو کمی بهتر کنیم. اما هر دفعه حکومت نذاشت و وضع هی بدتر و بدتر شد.
من دیگه "هیچ" امیدی به برگزاری انتخابات آزاد و سالم و دموکراتیک تو این حکومت ندارم. حالا هی بگین گفتنِ"هیچ" حرف آدمای احمقه. هی بگین اقلا بگو تا اطلاع ثانوی. آخه چه اطلاع ثانوی. این حکومت چیش قراره عوض بشه؟
حالا که ما می دونیم تعدادمون چند برابر جیره خواراست, حالا که نمی ذارن حتی تو راهپیمایی های سکوت شرکت کنیم, با تحریم انتخابات حتما می تونیم کاری از پیش ببریم. باید باور کنیم عمر اینا دیگه به سر رسیده و حکومت از درون مضمحل شده.
اصلاح طلبا هم نیان وسط گود که پایگاه های مردمی خودشون رو از دست می دن.
balatarin
من در کمال صحت عقل اعلام می دارم که در این رژیم دیگر در هیچ انتخاباتی شرکت نمی کنم!
بعضی ها شماتتم کردن که نباید کلمه "هیچ" رو به کار ببرم... و اگر انتخابات واقعا آزاد و سالمی برگزار شد چه!... و تو چند بار خواستی نری رأی بدی و آخرش جوگیر شدی و رفتی دادی( چقدر کج فکری,رأی رو می گم بابا جان)
من در انتخابات گذشته, گاهی رأی نمی دادم و البته هیچوقت کارمو به دیگران توصیه نکردم. و معمولا بعد از انتخابات می گفتم رای دادم یا ندادم.
اما این انتخابات آخر رو رفتم رأی دادم, چون تعداد تحریم کننده ها خیلی کم بود و فکر می کردم رأی ندادن من تأثیری در نتیجه نداره. و هنوز امیدی داشتم که شاید حکومت از تقلب های قبلیش که همه دنیا فهمیدن خجالت بکشه, و شاید به خاطر اینکه مخالفین علنی تعدادشون چندین برابر موافقین جیره خوار حکومت شده بتونیم شرایط رو کمی بهتر کنیم. اما هر دفعه حکومت نذاشت و وضع هی بدتر و بدتر شد.
من دیگه "هیچ" امیدی به برگزاری انتخابات آزاد و سالم و دموکراتیک تو این حکومت ندارم. حالا هی بگین گفتنِ"هیچ" حرف آدمای احمقه. هی بگین اقلا بگو تا اطلاع ثانوی. آخه چه اطلاع ثانوی. این حکومت چیش قراره عوض بشه؟
حالا که ما می دونیم تعدادمون چند برابر جیره خواراست, حالا که نمی ذارن حتی تو راهپیمایی های سکوت شرکت کنیم, با تحریم انتخابات حتما می تونیم کاری از پیش ببریم. باید باور کنیم عمر اینا دیگه به سر رسیده و حکومت از درون مضمحل شده.
اصلاح طلبا هم نیان وسط گود که پایگاه های مردمی خودشون رو از دست می دن.
balatarin
عشوه مکن/رشید بهبودُف
دیدم تو گوگل شعرش نیست. نوشتمش تا روز جمعه ای گوش بدید و باهاش بخونید. حالش رو ببرید:
از شوق بهار, بلبل پریش
بر زد چهچهی سوی یار خویش
گفتا عشوه مکن, یکدم غمزه مکن, زان لعلِ لب جام می ام ده(2)
گلم... جانم... قلبِ مرا مشکن از جفا...
بیا... در برِ من تو ای دلبر
بیا, بیا, در بر من ای سیمین پرواز
عشوه مکن تو به من یار
* * *
من آن بلبلم, بلبل چمن
گر تو بگذری سوی یار من
برگو راز دلم, از پرواز دلم, سوی آن مهروی دل آزار(2)
بگو.... مشکن... این دل من ای زیبا صنم
مکن... قلب مرا خون ای دلدار
بیا, بیا, از غم دل گویم من بس راز
تا شوی از مستی هشیار...
این ترانه به جز"بهار دلکش" از معدود ترانه هاییه که رشید بهبودف به فارسی خونده.
خیلی بامزه ست, به جای قلب می خونه گلب و به غم می گه گَم
------------------
برای آقای نوری زاد خیلی ارزش و احترام قائلم. با اینکه بارها برای عقایدش هزینه داده, (در صورتیکه می تونست مثل خیلی های دیگه نونِ این دولت رو بخوره و حساب بانکیشو چاق کنه و به روش نیاره که چی داره می گذره) اما همچنان استوار و با شجاعت می نویسه. از حقیقت, از عدالت, ازآینده, از امید...
این نوشته ای بودد که خیلی منتظرش بودم, همه ما باید چنین کنیم, بگوییم, بنویسیم و خسته نشویم.
به افتخارش همه کلاه و ایضا روسری از سر برداریم ,
در فردایی که زیاد دور نیست، کمونیست های سرزمینمان، کرسی تدریس خواهند داشت. با هم، در بهترین نقطه ی تهران، برای سنی های سرزمین مان، مسجد خواهیم ساخت. روسری های اجباری را از سر بانوان مان برخواهیم داشت. به حجاب بانوان باحجابمان، بیش از پیش احترام خواهیم گذارد. و از مردان و بانوان مسلمان و مسیحی و کلیمی و زرتشتی، بخاطر تلخ نوشی های این سالهای پس از انقلاب، پوزش خواهیم خواست.
محمد نوریزاد در تازه ترین مطلب خود اینگونه نوشت:
"روزگار، که بی تابانه چشم به راه فوران خصلت های ناب انسانی ماست، درست درهمین نزدیکی ها پای می کوبد. در آن روز، که دور نیز نیست، ما، قدر همدیگر را خواهیم دانست. به روی هم لبخند خواهیم گشود. به آبروی تک تک هم، و به آبروی کشورمان بها خواهیم داد. از جوانان و نسل های آسیب دیده ی خویش پوزش خواهیم خواست. و آنان، بزرگوارانه ما را خواهند بخشود.
فردا، که زیاد دور نیست، مردان و زنان رنجیده و قهرکرده و رفته ی ما، به سرزمین مان بازخواهند گشت. و ما، در معابرشهر، به یمن ورودشان پایکوبی خواهیم کرد. به شوق تماشای روی گل شان، طاق نصرت خواهیم بست. و دسته گل هایی از غرور، به گردنشان خواهیم انداخت. و التماسشان خواهیم کرد که اگر می توانند، ما را ببخشایند، و اگر آتشفشان نفرتشان راهی به بخشایش ندارد، برای فرونشاندن آن، به صورت ما سیلی بزنند، و به صورت های سیلی خورده ی ما آب دهان بیاندازند. شعله های سرکش نفرتشان که فرو نشست، بر فرش قرمز دل های ما پای بگذارند، و مام بی تاب وطن خویش را در آغوش کشند.
در فردایی که زیاد دور نیست، کمونیست های سرزمینمان، کرسی تدریس خواهند داشت. با هم، در بهترین نقطه ی تهران، برای سنی های سرزمین مان، مسجد خواهیم ساخت. روسری های اجباری را از سر بانوان مان برخواهیم داشت. به حجاب بانوان باحجابمان، بیش از پیش احترام خواهیم گذارد. و از مردان و بانوان مسلمان و مسیحی و کلیمی و زرتشتی، بخاطر تلخ نوشی های این سالهای پس از انقلاب، پوزش خواهیم خواست.
فردا که زیاد دور نیست، در قم، و درهرکجا، برای دراویش مان، خانقاههایی مفصل خواهیم ساخت. و پریشان موی و پیاده پای، به هر کجای کشورمان خواهیم رفت، و از بهاییان سرزمین مان، بخاطر سالها آسیب و دربدری و ظلم، دلجویی خواهیم کرد، و در پرداخت خسارت مالی و جانی به هر آن کس که از ما و پدرانمان آسیب دیده، شتاب خواهیم کرد.
در همین نزدیکی ها، پیش پای نخبگان و برجستگان مطرود سرزمین خویش بر زمین خواهیم نشست. و برای چرخش چرخ نخبگی در سرزمین مان، دست به دامانشان خواهیم شد. و شایستگان آنها را به پذیرش مسئولیت های حساس کشورمان ترغیب خواهیم کرد.
در یک اجتماع شورانگیز و میلیونی، مقصران و خطاکاران خویش را، دست بسته، به پیشگاه مردممان خواهیم آورد تا با آنان، هرآنچه خود صلاح می دانند، همان کنند. و مردمان ما، در آن روز، آنقدر از میوه های درخت فهم تناول کرده اند که میوه ی تلخ « تقاص» را دور بیاندازند.
در روزی که زیاد دور نیست، آبروی رفته ی ایران و ایرانیان را درهمه جای جهان، ترمیم خواهیم کرد. و به همگان نشان خواهیم داد که ایران و ایرانی، جز به افراختن پرچم پاکی و درستکاری و فهم، به چیزی دیگر چشم ندارند. به همه ی جهانیان نشان خواهیم داد که درنگاه فهم ما، مردمان بی گناه اسراییل، و شیعیان جنوب لبنان، یکسان اند.
در همان روزی که زیاد دور نیست، از قانون عذر خواهیم خواست. و از شرم این که از او در این سالها، مضحکه ای جهانی پرداخته ایم، سر به زیر خواهیم برد، و به او قول خواهیم داد که به حرفش گوش کنیم و به اجرای همه جانبه ی بایدها و نبایدهایش همت ورزیم. به او قول خواهیم داد که سینه اش را با رعایت زشتکاری ها و ویژه خواری خواص، نخواهیم خراشید، و بساط و حیات هزار فامیل را برخواهیم چید.
قدر شهدا و آسیب دیدگان و مدافعان راستین خود را خواهیم دانست، و از باب نمونه، به در خانه ی خالقی پورها (پدر و مادر سه شهید) و به درخانه ی شهید همت و شهید باکری خواهیم رفت و به آنان خواهیم گفت : ما آنقدر فهم داریم که قدردان گوشه ی کوچکی از رنج شمایان باشیم.
برای آبادانی ایران عزیز، جانانه کار خواهیم کرد. تنبلی ها و مصرف فراوان را کنار خواهیم گذارد. و اعتیاد و هرزگی های همه جانبه را در مذبله های دره های دور دفن خواهیم کرد.
دستگاه قضایی خود را با عدل و انصاف و درستی، آشتی خواهیم داد. و اگر مردم بخواهند، عمله های جور را به عملگی در پشت دیوارهای اعتماد مخدوش شده ی مردمانمان، به اردوهای کار اجباری خواهیم فرستاد.
آزادگی از دست رفته را، و فهم را، و انصاف و رشد را، به منبرها و تریبون های مذهبی مان باز خواهیم آورد.
و سرآخر، به سخنان اسلامی که حیثیتش در این سرزمین به تاراج رفته است، گوش خواهیم سپرد. و به او قول خواهیم داد حساب او را با حساب اسلامی که این روزها از دهان بی سوادان و پرخاشگرانی چون جنتی و صدیقی و سید احمد خاتمی و علم الهدی عربده می کشد و نفرت می پراکند، جدا سازیم.
عجب روز مبارکی است آن روز. روزی که خدای خوب ما، درست پا به پای خود ما، برای بارش برکات آن بی تاب است. بی تاب به هم پیوستن فهم ها و عشق ها و درایت های ما. روزی که زیاد دور نیست. روزی که در همین نزدیکی هاست."
دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰
عاشقانه های من و سیبا- 3
از در وارد شد و با خنده و عشق بوسم کرد و با نگاهی فاتحانه دست تو کیفش کرد.
- اگه گفتی چی واست خریدم!
من با خوشحالی از اینکه بالاخره یک بار هم که شده بدون هیچ تیکه و یادآوری خودش عقلش رسیده کادویی برام بخره گفتم نمی دونم...
- حدس بزن(هنوز دستش تو کیفش بود. گل نمی تونست باشه...)
من با نیش باز: طلا؟
- نه...(حتی لبخندش نپژمرد.. یعنی کادوش بهتر از طلاست؟)
- اون انگشتر الماسه؟
- نه...
- سرویس نقره.
- نه...
- عطر
-نه
-ادوکلن
- نه بابا...
- یه تاپ خوشگل...
- نه (و خنده ای بلند)
- بگودیگه بدجنس... دلم آب شد...
در حالیکه با دهنش آهنگ دادارادام می خوند با ژستی مارلون براندو وار( یا اگه خیلی نخوام اغراق کنم ,حامد بهداد وار) چیزی از کیفش درآورد...
باورم نشد, یک قوطی بنفش نرم کننده موی گلرنگ بود.
- یعنی چی؟ مسخره کردی؟
هنوز در عالم هپروت و خوشحال و پر از اعتماد به نفس بود: نه عزیزم, اون روز داشتی تلفنی به دوستت می گفتی شونه کردن موهات سخته شنیدم, امروز تو تعاونی اداره اینو دیدم و برات خریدم. گفتم برات بخرم خوشحالت کنم.
با خنده گفتم- آخه آدم عاقل تو از اول ازدواج که هر روز می ری حموم دوش می گیری, تا به حال چشمت به اون همه کاندیشنر مو که تو قفسه بندی هست نخورده بود؟
بردمش حموم و انواع و اقسام نرم کننده مو از هر مارکی رو نشونش دادم, حتی عین همون که خریده بود و من ازش استفاده نمی کردم تو قفسه بود.
- حالا نزن تو ذوقم دیگه...
- باشه بابا ... مرسی:)
---------------
درسته که به قول هوشنگ ابتهاج عزیز:
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان...
اما من واقعا دیگه بریدم, نمی تونم از مرگ عزیت الله سحابی, هاله و بعدش هدی صابر بنویسم. اشک اجازه نمی ده.
همه دارن یا کشته می شن یا دق مرگ می شن. شهادت نامه 64 زندانی سیاسی به عنوان اعتراض به اهمال در معالجه هدی صابر رو که خوندم تا آخر نامه جلوی خودمو گرفتم اما به اسامی که رسیدم دیگه نتونستم جلوی اشک ریختنمو بگیرم. چرا باید بهترین و شجاعترین فرزندان کشورمون زندانی باشن؟
مدام لحظه مرگ ندا جلو چشممه.
چهره پروین فهیمی جلوی زندان اوین وقتی از بقیه زندانی ها سراغ سهرابشو می گرفت و نگران از دست دادن روز کنکور بود...
هر چیز رنگ آتش و خون ندارد این زمان؟
- اگه گفتی چی واست خریدم!
من با خوشحالی از اینکه بالاخره یک بار هم که شده بدون هیچ تیکه و یادآوری خودش عقلش رسیده کادویی برام بخره گفتم نمی دونم...
- حدس بزن(هنوز دستش تو کیفش بود. گل نمی تونست باشه...)
من با نیش باز: طلا؟
- نه...(حتی لبخندش نپژمرد.. یعنی کادوش بهتر از طلاست؟)
- اون انگشتر الماسه؟
- نه...
- سرویس نقره.
- نه...
- عطر
-نه
-ادوکلن
- نه بابا...
- یه تاپ خوشگل...
- نه (و خنده ای بلند)
- بگودیگه بدجنس... دلم آب شد...
در حالیکه با دهنش آهنگ دادارادام می خوند با ژستی مارلون براندو وار( یا اگه خیلی نخوام اغراق کنم ,حامد بهداد وار) چیزی از کیفش درآورد...
باورم نشد, یک قوطی بنفش نرم کننده موی گلرنگ بود.
- یعنی چی؟ مسخره کردی؟
هنوز در عالم هپروت و خوشحال و پر از اعتماد به نفس بود: نه عزیزم, اون روز داشتی تلفنی به دوستت می گفتی شونه کردن موهات سخته شنیدم, امروز تو تعاونی اداره اینو دیدم و برات خریدم. گفتم برات بخرم خوشحالت کنم.
با خنده گفتم- آخه آدم عاقل تو از اول ازدواج که هر روز می ری حموم دوش می گیری, تا به حال چشمت به اون همه کاندیشنر مو که تو قفسه بندی هست نخورده بود؟
بردمش حموم و انواع و اقسام نرم کننده مو از هر مارکی رو نشونش دادم, حتی عین همون که خریده بود و من ازش استفاده نمی کردم تو قفسه بود.
- حالا نزن تو ذوقم دیگه...
- باشه بابا ... مرسی:)
---------------
درسته که به قول هوشنگ ابتهاج عزیز:
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان...
اما من واقعا دیگه بریدم, نمی تونم از مرگ عزیت الله سحابی, هاله و بعدش هدی صابر بنویسم. اشک اجازه نمی ده.
همه دارن یا کشته می شن یا دق مرگ می شن. شهادت نامه 64 زندانی سیاسی به عنوان اعتراض به اهمال در معالجه هدی صابر رو که خوندم تا آخر نامه جلوی خودمو گرفتم اما به اسامی که رسیدم دیگه نتونستم جلوی اشک ریختنمو بگیرم. چرا باید بهترین و شجاعترین فرزندان کشورمون زندانی باشن؟
مدام لحظه مرگ ندا جلو چشممه.
چهره پروین فهیمی جلوی زندان اوین وقتی از بقیه زندانی ها سراغ سهرابشو می گرفت و نگران از دست دادن روز کنکور بود...
هر چیز رنگ آتش و خون ندارد این زمان؟
برچسبها:
اهمال,
زندانی سیاسی,
زیتون,
سهراب,
سی با,
عاشقانه,
عزت الله سحابی,
ندا,
نرم کننده,
هاله سحابی,
هدی صابر
پنجشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۰
عاشقانه های من و سی با - 2
.
.
بعد از هدیه روز مرد, هدیه روز تولد سیبا هم صرف امور خیریه خواهد شد...
بالاترین
دوشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۰
عاشقانه ها-1
ترس از برگشتن در این ترافیک وحشتناک داشت منو می کشت و سی با هی تو جاده پیچ می زد و بالاتر می رفت.
- سی با جان قربون قدت, موقع برگشتن خودمون هم میشیم جزئی از این ملت گرفتار ها ...
نزدیکی های سد سی با هم در اثر غرغر من یواش یواش ترسید. تصمیم گرفتیم بریم تو یه رستوران بغل رودخونه یه دیزی و پشتبندش چایی بخوریم شاید گره کور ترافیک باز بشه.
شب بود, آسمون ستاره بارون, هوا خنک , آب رودخونه کرج پرآب و خروشان, نورهای رنگی رستوران کنار رودخونه تو آب منظره جالبی رو به وجود آورده بودن. من و سی با دست روی شونه ی هم رو یه تخت تمیز نشسته بودیم و به آب خیره شده بودیم. موسیقی دلنوازی پخش می شد.
سی با منو بیشتر بغل کرد و خواست چیزی بگه. گفتم چه کلمه عاشقونه ای الان می گه؟ و از حدس هایی که می زدم قند تودلم آب می شد.
.
.
.
گفت:
زیتون جان فکر می کنی الان چند مترمکعب در ثانیه آب داره از جلوی ما رد می شه؟
کادوی روز مرد صرف امور خیریه می شود
بالاترین
برچسبها:
ترافیک,
جاده چالوس,
چایی,
دیزی,
رستوران,
رودخانه کرج,
رودخونه,
عاشقانه,
کرج,
مرقد امام
پنجشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۰
در کجای دنیا اینطور دخترِ پدر مرده رو می زنن؟
1-هر وقت میام چیزی در وبلاگم بنویسم یه خبر بد داغونم می کنه. روحیه مو می ریزه به هم و دستم برای تایپ خشک می شه. میگم قرار بود چیزی بنویسم که دیگرانو بخندونه. ببینن تو موقعیت های سخت هم میشه امیدوار بود و خندید. اما ...
کشته شدن هاله سحابی هزار بار فجیع تر از مرگ پدر مبارزش عزت الله سحابی بود.
نمی دونم اعضای این حکومت پیش خودش چی فکرمی کنن؟ تاکی می تونن به این دیکتاتوری وحشی خودشون ادامه بدن...
واقعا شوکه شدم. فکر می کنید این خبرو چه جوری شنیدم .از صبح بیرون بودم. کارای اداری و بانک و خرید و... صبحش وقتی تو کانال های ماهواره ای می چرخیدم به صورت زیرنویس خونده بودم که وزارت اطلاعات به خانواده سحابی دستور داده مراسم تشییع جنازه رو بندازن ساعت 7 . پیش خودم گفتم ای چه ظلمیه برای خانواده ی مردی که یک عمر مبارزه کرده و هرگز از حرفش پایین نیومده. سحابی خیلی راحت می تونست مثل خیلی ها بره خارج و راحت زندگی کنه. (نه البته خیلی راحت, مبارزه از راه دور ) اما موند و حرفشو زد و کلی هزینه داد.
ساعت 5 بعداز ظهر خسته و گرسنه رفتم مرغ فروشی, دادم دوتا برام تیکه کنه تا برم خونه برای خودم چیزی درست کنم.
مرغ فروش شرق و آرمان می خونه و هر وقت میرم تا وقتی کارشو بکنه با هم گپ می زنیم. گفتم نمی دونم از کی روغن شده دوبرابر؟ بطری یک لیتری که دوهفته پیش خریدم هزار و هشتصد تومن امروز خریدم سه هزار و ششصد. گفت کاش فقط گرونی اذیتمون می کرد. نگاش رفت به سمت عکس سحابی روی صفحه اول آرمان. گفتم آره واقعا حیف همچین مردی.
گفت و حیف همچون زنی. گفتم کدوم زن؟ چی شده؟
گفت برای ناهار رفته بودم خونه. پسرم پای اینترنت بود گفت که هاله دختر سحابی تو مراسم ختم پدرش به دست لباس شخصی ها کشته شده شده.
با چه حالی برگشتم خونه.
نه که ندونم توی مراسم دفن و ختم عزت الله سحابی لباس شخصی ها حتما می ریزن. اما باورم نمیشد اینطور با شقاوت. واینطور گستاخ که دختر پدرمرده رو بزنن.
2- روایت یک زندانی سیاسی از اکبر امینی که ۲۵ بهمن از جرثقیل بالا رفت
انگیزه اکبر برای بالا رفتن از جرثقیل چه بود؟
3- شنیده شد که هاشم صباغیان در پی حمله قلبی در مراسم تشییع جنازه دوست و همرزمش عزت الله سحابی فوت کرده اما بعد تکذیب شد.
4- چه باید کرد؟
لینک در بالاترین
کشته شدن هاله سحابی هزار بار فجیع تر از مرگ پدر مبارزش عزت الله سحابی بود.
نمی دونم اعضای این حکومت پیش خودش چی فکرمی کنن؟ تاکی می تونن به این دیکتاتوری وحشی خودشون ادامه بدن...
واقعا شوکه شدم. فکر می کنید این خبرو چه جوری شنیدم .از صبح بیرون بودم. کارای اداری و بانک و خرید و... صبحش وقتی تو کانال های ماهواره ای می چرخیدم به صورت زیرنویس خونده بودم که وزارت اطلاعات به خانواده سحابی دستور داده مراسم تشییع جنازه رو بندازن ساعت 7 . پیش خودم گفتم ای چه ظلمیه برای خانواده ی مردی که یک عمر مبارزه کرده و هرگز از حرفش پایین نیومده. سحابی خیلی راحت می تونست مثل خیلی ها بره خارج و راحت زندگی کنه. (نه البته خیلی راحت, مبارزه از راه دور ) اما موند و حرفشو زد و کلی هزینه داد.
ساعت 5 بعداز ظهر خسته و گرسنه رفتم مرغ فروشی, دادم دوتا برام تیکه کنه تا برم خونه برای خودم چیزی درست کنم.
مرغ فروش شرق و آرمان می خونه و هر وقت میرم تا وقتی کارشو بکنه با هم گپ می زنیم. گفتم نمی دونم از کی روغن شده دوبرابر؟ بطری یک لیتری که دوهفته پیش خریدم هزار و هشتصد تومن امروز خریدم سه هزار و ششصد. گفت کاش فقط گرونی اذیتمون می کرد. نگاش رفت به سمت عکس سحابی روی صفحه اول آرمان. گفتم آره واقعا حیف همچین مردی.
گفت و حیف همچون زنی. گفتم کدوم زن؟ چی شده؟
گفت برای ناهار رفته بودم خونه. پسرم پای اینترنت بود گفت که هاله دختر سحابی تو مراسم ختم پدرش به دست لباس شخصی ها کشته شده شده.
با چه حالی برگشتم خونه.
نه که ندونم توی مراسم دفن و ختم عزت الله سحابی لباس شخصی ها حتما می ریزن. اما باورم نمیشد اینطور با شقاوت. واینطور گستاخ که دختر پدرمرده رو بزنن.
2- روایت یک زندانی سیاسی از اکبر امینی که ۲۵ بهمن از جرثقیل بالا رفت
انگیزه اکبر برای بالا رفتن از جرثقیل چه بود؟
3- شنیده شد که هاشم صباغیان در پی حمله قلبی در مراسم تشییع جنازه دوست و همرزمش عزت الله سحابی فوت کرده اما بعد تکذیب شد.
4- چه باید کرد؟
لینک در بالاترین
برچسبها:
تشییع جنازه,
ختم,
درگذشت,
شقاوت,
کشتن,
لباس شخصی,
ملی مذهبی,
هاله سحابی
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۰
هَی وایِ من!
1- دوستی تعریف می کرد: "برای تعطیلات عید ازطریق یکی از از آژانسها تور مشهد گرفتیم. وقتی به هتل محل اقامت رسیدیم و برای شام به رستوران هتل رفتیم دیدیم ای داد و بیداد, تقریبا هم هتلی ها از خانواده های آخوند هستن. مردان عمامه به سر عبا به دوش و زن های چادری رو گرفته و حتی دختربچه های یکی دو ساله هم روسری به سر دارن. گفتیم چکار کنیم. یک هفته باید صبحانه ناهار شام- جزء قرارداد تور بود- باید اینها رو تحمل کنیم و بترسیم مبادا بلند بخندیم یا روسریمون بره کنار و اینا بخوان تذکر بدن و...
ناهار فردا اما اتفاقی افتاد که آخوندها از ما خجالت کشیدن.
گارسون ها هنوز ناهار رو نیاورده بودن که بچه آخوندها شروع کردن به دم گرفتن:"اول استارتر"*, "یالا استارتر بیارید."
استارتر سوپ بود. هر چه زن های آخوندها لب گزیدن و زدن پشت دست بچه ها مگه گوششون بدهکار بود!
حالا" مِین کورس" می خواستن. و شروع کردن به حدس زدن غذای اصلی. کباب رو که آوردن. که الحق دراز بود. زمزمه های "هَی وایِ من"* از بچه آخوندها برخواست. و شروع کردن به ایراد گیری . یکی گفت چه شوره! اون یکی گفت بی نمکه! یکی دیگه گفت سفته و برنجش خوب دم نکشیده و خیلی معمولیه و...
و بعد با زدن قاشق چنگالهای به روی میز"دسر" خواستن. یکی گفت "ترامیسو" می خوام. اون یکی" ترایفل" یکی دیگه ژله میوه با بستنی زعفرونی خواست.
من و همسفران غش کرده بودیم از خنده. آخوندها که همگی دور میزی جداگانه از زن و بچه هاشون نشسته بودن سرخ و سفید می شدن و به منزل هاشون, ببخشید به زنهاشون چشم غره می رفتن که بچه ها رو ساکت کنید. و زن ها هی به بچه ها فحش می دادن بشکون می گرفتن اما هیچ فایده ای نداشت. بچه ها و نوجوونها دور گرفته بودن و تازه حالا سرگرمی می خواستن.
ما که فهمیده بودیم اینا همه ماهواره دارن و برنامه "بفرمایید شام" کانال من و تو 1 رو می بینن بلند گفتیم:
- ماهواره فقط برای ما بده و برای بعضیا آزاده.
گارسون ها هم همه خندیدن. فکر کنم آخوندها دلشون می خواست زمین دهن باز کنه و برن توش."
2- تا ماجرای کشته شدن بن لادن رو شنیدم مثل همه بدبین ها اول شروع کردم به ایراد گیری نوع خبر دادن که چرا حالا؟ چرا هیچ فیلم و عکسی نشون نمی دن؟ چرا تو دریا انداختنش؟ کی براش فاتحه به عربی خونده؟ چطور بن لادن رو پشت بومش هیچ نگهبان یا تیرباری نذاشته بوو راحت بغل زنش خوابیده بود وخون از دماغ هیچ آمریکایی نیامده بود؟
چطور چهار سال راننده شو زیر نظر داشتن و این ساختمون رو پیدا نکرده بودن؟
چطور ساختمون به قول خودشون به این گرونی در یه منطقه تو پاکستان ساخته شده و کسی نمی دونسته کی اونجا زندگی می کنه؟ اونم شرقی های فضول(دور از جون شما) که تا هفت محله اطرافشونو باید بشناسن.
البته آمریکا یواش یواش و به صورت قطره ای از روز بعدش جواب تعدادی از این سوالها رو داد. و البته فیلمش رو هرگز پخش نکرد
و بعد برام مسئله شد که ببین بن لادن که اینقدر زن رو بی ارزش و مثل کالا می دونه چطور در آخرین لحظات عمرش پشت یک زن پناه گرفت.
و احساس ها متناقضی که خوب که چی؟ تروریسم یعنی از بین می ره؟ یه وقت نخوان انتقام بگیرن و...
و بعد خوشحال که خوب این رئیسشون بود و منبع مهم مالی از طریق بن لادن تأمین می شده و حالا ارثش بین ورثه ش تقسیم می شه و دست تروریستها نمی رسه.
حالا فامیل هاش تو ایران(تو یه روزنامه خوندم انگار تعدادی از خواهرها یا دختراش تحت الحفظ در ایران زندگی می کنن)
بعد گفتم زیتون جان به تو چه؟ زندگی تو بکن.
3- من اگه این سوالو نکنم می میرم. خواهش می کنم یکی به من جواب بده.
حتما از نوشته هام معلومه که من اصلا مذهبی نیستم و نسبت به هیچ گروه مذهبی هم سمپاتی ندارم. در انتخابات البته فعالبت کردم و کلی در تظاهرات اصلاح طلبان شرکت کردم. به صورت اجبار رو پشت بام الله اکبر هم گفتم( منی که دوست ندارم هیچ کلمه ای جز صلح و آزادی رو فریاد بزنم) اما مذهبی هرگز نبودم.
بنابراین به سازمان مجاهدین هم هیچ علاقه ای ندارم. اما بگم من مثل همه انسان ها از شنیدن خبر کشتار در کمپ اشرف ناراحت شدم.
( یکی از کاربران بالاترین بهم اطلاع داده یکی به اسم زیتون در بالاترین اومده علیه این سازمان فعالیت می کنه که مطمئن باشید من نیستم. آی دی من در بالاترین به این صورت نوشته می شه:z8un(
اما همیشه برام این رفتار مجاهدین سواله و با خلوص نیت می پرسم:
- چرا مدت زیادیه مسعود رجوی پیداش نیست و فقط عکسشو نشون می دن و صدایی به اسم اون پخش می شه؟ چرا اونقدر برای مردم ارزش قائل نیستن که بگن رهبر معنویشون کجاست؟ حالا به ما نمی گن چرا به هواداراشون نمی گن؟ چرا خود هوادارها هیچ وقت سوال نمی کنن؟ آیا راسته قبل از غیبتش یکی با هیبت مسعود رجوی با چشمای بسته و شال سبز جلوی هواداراشون رفته تو تابوت و اعلام کرده که به غیبت صغری می ره؟
- چرا تموم هوادارای زن باید روسری قرمز سر کنن؟ اگه یه نفر از رنگ قرمز بدش بیاد باید کیو ببینه؟ آیا تا به حال یکی از این خانوما اعتراض کرده به این همسانی لباس و قیافه؟ آیا اگه یکی موهاش پیدا باشه آسمون به زمین میاد؟ آیا تا به حال کسی بهشون گفته که شما که به جمهوری اسلامی ایراد می گیرید خودتون هم همین عیب ها رو دارید؟
- چرا مریم رجوی ... اصلش ولش کن...
- مجاهدین باید خیلی خوشبخت باشن که زیتون هوادارشون نیست, وگرنه با سوالاش کچلشون می کرد.
4- سال نوی کلیمی ها بخصوص اونایی که وبلاگمو می خونن مثل پیمان و فرناز عزیز مبارک باشه. ببخشید که اینقدر دیر شد و هشته به درتون هم تموم شده.(من امسال رکورد تنبلی رو شکستم و سال نوی مسیحی و عید نوروز خودمون هم دیر تبریک گفتم)
5- روایت تکان دهنده ضیا نبوی، زندانی سیاسی از زندان کارون اهواز
آقای لاریجانی! اینجا زندان کارون است؛ مرز زندگی انسانی و حیوانی
6- احمدی نژاد اخیرا(پس از آشتی مصلحتی با آقا) در یک سخنرانی یه همچین جمله ای گفت: امیدوارم که به زودی تمام سلاح های دنیا به قلم تبدیل شود.
آخه بگو مرد ناحسابی تو کشور ما که تموم سلاح ها به قلم تبدیل شد چه گلی به سر مردم زدی؟ همین ضیا نبوی و منصور اسانلو و بهاره هدایت و زید آبادی و این همه آدم شریف دیگه به چه جرمی در زندان هستن؟ داشتن سلاح یا قلم؟ اینقدر عصبانیمون نکن مردک!>
7- مینیمال های رضا ناظم (جواد سعیدی پور)رو یادتون هست؟
متاسفانه - و البته طبیعتا در جمهوری اسلامی - کتابش مجوز نگرفته و گذاشته تش تو اینترنت.
بخونید و لذت ببرید و اگه داشتید به اندازه لذتی که بردید به شماره کارتی که داده پول واریز کنید تا حلال باشه.
نویسندگی در ایران اینطوری شده دیگه...
ناهار فردا اما اتفاقی افتاد که آخوندها از ما خجالت کشیدن.
گارسون ها هنوز ناهار رو نیاورده بودن که بچه آخوندها شروع کردن به دم گرفتن:"اول استارتر"*, "یالا استارتر بیارید."
استارتر سوپ بود. هر چه زن های آخوندها لب گزیدن و زدن پشت دست بچه ها مگه گوششون بدهکار بود!
حالا" مِین کورس" می خواستن. و شروع کردن به حدس زدن غذای اصلی. کباب رو که آوردن. که الحق دراز بود. زمزمه های "هَی وایِ من"* از بچه آخوندها برخواست. و شروع کردن به ایراد گیری . یکی گفت چه شوره! اون یکی گفت بی نمکه! یکی دیگه گفت سفته و برنجش خوب دم نکشیده و خیلی معمولیه و...
و بعد با زدن قاشق چنگالهای به روی میز"دسر" خواستن. یکی گفت "ترامیسو" می خوام. اون یکی" ترایفل" یکی دیگه ژله میوه با بستنی زعفرونی خواست.
من و همسفران غش کرده بودیم از خنده. آخوندها که همگی دور میزی جداگانه از زن و بچه هاشون نشسته بودن سرخ و سفید می شدن و به منزل هاشون, ببخشید به زنهاشون چشم غره می رفتن که بچه ها رو ساکت کنید. و زن ها هی به بچه ها فحش می دادن بشکون می گرفتن اما هیچ فایده ای نداشت. بچه ها و نوجوونها دور گرفته بودن و تازه حالا سرگرمی می خواستن.
ما که فهمیده بودیم اینا همه ماهواره دارن و برنامه "بفرمایید شام" کانال من و تو 1 رو می بینن بلند گفتیم:
- ماهواره فقط برای ما بده و برای بعضیا آزاده.
گارسون ها هم همه خندیدن. فکر کنم آخوندها دلشون می خواست زمین دهن باز کنه و برن توش."
2- تا ماجرای کشته شدن بن لادن رو شنیدم مثل همه بدبین ها اول شروع کردم به ایراد گیری نوع خبر دادن که چرا حالا؟ چرا هیچ فیلم و عکسی نشون نمی دن؟ چرا تو دریا انداختنش؟ کی براش فاتحه به عربی خونده؟ چطور بن لادن رو پشت بومش هیچ نگهبان یا تیرباری نذاشته بوو راحت بغل زنش خوابیده بود وخون از دماغ هیچ آمریکایی نیامده بود؟
چطور چهار سال راننده شو زیر نظر داشتن و این ساختمون رو پیدا نکرده بودن؟
چطور ساختمون به قول خودشون به این گرونی در یه منطقه تو پاکستان ساخته شده و کسی نمی دونسته کی اونجا زندگی می کنه؟ اونم شرقی های فضول(دور از جون شما) که تا هفت محله اطرافشونو باید بشناسن.
البته آمریکا یواش یواش و به صورت قطره ای از روز بعدش جواب تعدادی از این سوالها رو داد. و البته فیلمش رو هرگز پخش نکرد
و بعد برام مسئله شد که ببین بن لادن که اینقدر زن رو بی ارزش و مثل کالا می دونه چطور در آخرین لحظات عمرش پشت یک زن پناه گرفت.
و احساس ها متناقضی که خوب که چی؟ تروریسم یعنی از بین می ره؟ یه وقت نخوان انتقام بگیرن و...
و بعد خوشحال که خوب این رئیسشون بود و منبع مهم مالی از طریق بن لادن تأمین می شده و حالا ارثش بین ورثه ش تقسیم می شه و دست تروریستها نمی رسه.
حالا فامیل هاش تو ایران(تو یه روزنامه خوندم انگار تعدادی از خواهرها یا دختراش تحت الحفظ در ایران زندگی می کنن)
بعد گفتم زیتون جان به تو چه؟ زندگی تو بکن.
3- من اگه این سوالو نکنم می میرم. خواهش می کنم یکی به من جواب بده.
حتما از نوشته هام معلومه که من اصلا مذهبی نیستم و نسبت به هیچ گروه مذهبی هم سمپاتی ندارم. در انتخابات البته فعالبت کردم و کلی در تظاهرات اصلاح طلبان شرکت کردم. به صورت اجبار رو پشت بام الله اکبر هم گفتم( منی که دوست ندارم هیچ کلمه ای جز صلح و آزادی رو فریاد بزنم) اما مذهبی هرگز نبودم.
بنابراین به سازمان مجاهدین هم هیچ علاقه ای ندارم. اما بگم من مثل همه انسان ها از شنیدن خبر کشتار در کمپ اشرف ناراحت شدم.
( یکی از کاربران بالاترین بهم اطلاع داده یکی به اسم زیتون در بالاترین اومده علیه این سازمان فعالیت می کنه که مطمئن باشید من نیستم. آی دی من در بالاترین به این صورت نوشته می شه:z8un(
اما همیشه برام این رفتار مجاهدین سواله و با خلوص نیت می پرسم:
- چرا مدت زیادیه مسعود رجوی پیداش نیست و فقط عکسشو نشون می دن و صدایی به اسم اون پخش می شه؟ چرا اونقدر برای مردم ارزش قائل نیستن که بگن رهبر معنویشون کجاست؟ حالا به ما نمی گن چرا به هواداراشون نمی گن؟ چرا خود هوادارها هیچ وقت سوال نمی کنن؟ آیا راسته قبل از غیبتش یکی با هیبت مسعود رجوی با چشمای بسته و شال سبز جلوی هواداراشون رفته تو تابوت و اعلام کرده که به غیبت صغری می ره؟
- چرا تموم هوادارای زن باید روسری قرمز سر کنن؟ اگه یه نفر از رنگ قرمز بدش بیاد باید کیو ببینه؟ آیا تا به حال یکی از این خانوما اعتراض کرده به این همسانی لباس و قیافه؟ آیا اگه یکی موهاش پیدا باشه آسمون به زمین میاد؟ آیا تا به حال کسی بهشون گفته که شما که به جمهوری اسلامی ایراد می گیرید خودتون هم همین عیب ها رو دارید؟
- چرا مریم رجوی ... اصلش ولش کن...
- مجاهدین باید خیلی خوشبخت باشن که زیتون هوادارشون نیست, وگرنه با سوالاش کچلشون می کرد.
4- سال نوی کلیمی ها بخصوص اونایی که وبلاگمو می خونن مثل پیمان و فرناز عزیز مبارک باشه. ببخشید که اینقدر دیر شد و هشته به درتون هم تموم شده.(من امسال رکورد تنبلی رو شکستم و سال نوی مسیحی و عید نوروز خودمون هم دیر تبریک گفتم)
5- روایت تکان دهنده ضیا نبوی، زندانی سیاسی از زندان کارون اهواز
آقای لاریجانی! اینجا زندان کارون است؛ مرز زندگی انسانی و حیوانی
6- احمدی نژاد اخیرا(پس از آشتی مصلحتی با آقا) در یک سخنرانی یه همچین جمله ای گفت: امیدوارم که به زودی تمام سلاح های دنیا به قلم تبدیل شود.
آخه بگو مرد ناحسابی تو کشور ما که تموم سلاح ها به قلم تبدیل شد چه گلی به سر مردم زدی؟ همین ضیا نبوی و منصور اسانلو و بهاره هدایت و زید آبادی و این همه آدم شریف دیگه به چه جرمی در زندان هستن؟ داشتن سلاح یا قلم؟ اینقدر عصبانیمون نکن مردک!>
7- مینیمال های رضا ناظم (جواد سعیدی پور)رو یادتون هست؟
متاسفانه - و البته طبیعتا در جمهوری اسلامی - کتابش مجوز نگرفته و گذاشته تش تو اینترنت.
بخونید و لذت ببرید و اگه داشتید به اندازه لذتی که بردید به شماره کارتی که داده پول واریز کنید تا حلال باشه.
نویسندگی در ایران اینطوری شده دیگه...
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۹۰
بیشتر مردم قبض گازشونو نپرداخته اند...شورشی در راه است؟
مسئله گاز و آب که موضوعش جداست. فیش برای کل ساختمون میاد و معمولا روی شارژ آپارتمان حساب می شه و هیچ واحدی نمی تونه از پرداختش خودداری کنه چون مورد لعن و نفرین و چه بسا شکایت بقیه ساکنین قرار بگیره.
تازه مبلغ این خدمات اونقدر نبود که نشه دادش و مثلا براش جنگید, فیش 8 هزار تومنی برق و 3 هزار تومنی آب و ده تومنی گاز و تلفن هم به مبلغ مصرف شده, برای دوماه آنچنان هزینه زیادی(نسبت به بقیه مخارج) برامون نداشت.
اما با این فیش های جدید چنان مردم نقره داغ شدن که خیلی از طرفدارای این حکومت هم نمی تونن پرداخت کنن.
مثالی میارم. چند روز پیش یه مرد جوون تو تاکسی می گفت:" من دانشجوئم و یه کار کارگری دارم و ماهی 200 هزار تومن حقوق می گیرم. خونه ای کوچیک در زورآباد اجاره کردم ماهی 50 هزار تومن(فکر نمی کنم اجاره هیچ جایی در ایران به این ارزونی باشه) با 150 هزار تومن به زور مخارج دانشگاه و رفت و آمد و خورد و خوراکمو تأمین می کردم. حالا برام فیش گاز اومده 150 هزار تومن. تا فیشو دیدم از عصبانیت زدم پاره ش کردم. فیش آب و برق هم چند برابر قبل اومده. آخه شما بگید من چه جوری می تونم با این شرایط زندگی کنم." صورتش از شدت ناراحتی قرمز شده بود.
من و راننده تاکسی و مسافرای دیگه واقعا جوابی نداشتیم بدیم. جز اینکه: خوب کاری کردی که ندادی و ما هم همین تصمیمو داریم. ایشالله درست می شه و...
واقعا هم من توی جلسه ساختمون این مسئله رو مطرح کردم و از شنیده هام گفتم که یه عده با وانت فلان شهر گشتن و فیش های مردم رو جمع کردن تو چند گونی و فرستادنش برای فلان ارگان. هر کدوم از همسایه ها هم از شنیده هاشون گفتن که سرکارشون گفتن فیش های گاز رو ندید اگه تعدادمون زیاد باشه هیچ کاری نمی تونن بکنن و از این صحبتا. علی رغم پافشاری دوسه همسایه ترسو و نون به نرخ روز خور, تصویب شد که فعلا فیش گاز رو نپردازیم. شنیدم خیلی از محلات کرج اینکارو کردن.
من فکر می کنم مسئله مبلغ بالای فیش ها حتما حتما شورش هایی رو در پی داره. و این رشته هم مثل رشته دعوای رهبری و رئیس جمهوری قطعا سر بسیار درازی داره.
اگر شورش های انتخابات بیشتر در محلات متوسط نشین به بالا بود اینبار به جنوب شهر و روستاهایی که تا به حال با سیاست دولت موافق بودن می رسه.
شوخی که نیست. ماهی چهل یا چهل و پنج هزار تومن از پول نفتمون با هزار منت بهمون به عنوان یارانه می دن و ماهی سیصد هزار تومن به مخارجمون اضافه شده. باک ماشینی که با سه هزار تومن پر می شد حالا شده بیست و یک هزار تومن.
سیبی که می خریدیم ششصد یا هفتصد تومن حالا شده سه هزار تومن. گوشت و مرغ و تخم مرغ (از شونه ای سه هزار تومن شده شش هزار تومن) که بماند. نون و نمک و پنیر و ماست و شیر و دمپایی و سفره و میخ و طناب و دستمال کاغذی و جوراب و مانتو و ملافه و میز و اتو و ...
(اینا به کنار... آلوچه رو بگو. تازگی ها به خوردن آلوچه ترش –ازاونایی که به صورت له شده تو نایلونه- معتاد شدم. از بسته ای 500 شده دو هزار تومن. یعنی چهار برابر, آخه نامسلمونا شما مگه یارانه آلوچه به ما می دین؟)
موضوع برداشت چهار صفر از پول هم حسابی مردمو ترسونده. حساب کردن که خوب ما ده میلیون تومن پس انداز داریم چند وقت دیگه می شه ده هزار تومن. چیکار کنیم که ارزش پولمون حفظ شه. مسکن که راکده, با ده میلیون هم نمی شه خونه و زمین خرید, دلار که دولت هی می زنه توسرش که گرون نشه, پس یالله بریم سکه بخریم.اینه که سکه داره هی گرون و گرون تر می شه. خود دولت هم شروع کرده به فروختن سکه.از تمام بهار و نیم تا ربع و یک گرمی. از اون ور هم برای صید بقیه سرمایه های سرگردان اومده سکه های 50 گرمی, 25 گرمی, ده گرمی, 5 گرمی و 2.5 گرمی مخصوص ولادت حضرت علی پیش فروش کرده و قول داده تا شهریور تحویل بده.
همیشه فکر می کنم خود دولت در گرون کردن سکه طلا نقش داره, چرا چون هر چند وقت یه بار یهو یه جو روانی ایجاد می شه, سکه ها به طریفی از بازار جمع میشه و در نتیجه گرون میشه و وقتی قیمت سکه خیلی خیلی بالا رفت دولت میاد با بزرگواری با یه تخفیف جزئی در میلیون ها قطعه به مردم می فروشه. الان بانک ملی به هر نفر با نشون دادن کارت ملی 5 سکه تمام بهار می ده. این همه سکه طلای آماده از کجا اومده؟ از کی تدارک چنین روزی رو دیدن؟
تاریخ پرداخت فیش های گاز آخر فروردین بوده. از هر ده نفری که می پرسی بین 6 تا 8 نفر می گن فیشمون رو پرداخت نکردیم. دولت قول داده که قسطیش کنه. اما فیشی که قراره هر ماه بیاد چه جوری میشه قسط بندیش کرد؟ اونی که این ماه نداره 150 هزار تومن پول تنها گازشو بده و ماههای دیگه هم همین مبلغ میاد چه جوری این پولو در ماههای بعد بپردازه؟
حکومت یا باید از گرون کردن گاز معذرت بخواد.(که نمی خواد) یا برای پرت کردن اذهان عمومی باید یه جنگ زرگری راه بندازه و همه تقصیرا رو بندازه گردن یه شخصی منفور( کی مناسب تر از احمدی نژاد)...
حالا یه عده دارن می گن آخی... طفلکی رهبر تا حالا نمی دونسته احمدی نژاد اینقدر بده, باید حمایتش کنیم تا دولتو عوض کنه.
بابا گول این بازیا رو نخورید!
بالاترین
چهارشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۹۰
شرف شمس, سنگ گشایش
مثل همیشه ساعتی رفتم که معمولا خلوته. اما زهی خیال باطل. در کمال تعجبم اینبار توی مغازه جمعیت وول می خورد. زن و مرد, پسر و دختر جوون از هر شکل و قیافه. چادری, مانتویی, مو سیخ سیخی, های لایتی, ریشو پشمو, سبیلو, هفت تیغه, مو دم کفتری و...
- از این بِده. نه از اون یکی بده. عالیه. چقدر بیعانه بدم؟ آهان باشه بفرمایید.
عجیب اینکه معامله ها زود جوش می خورد. پشت سر هم, بدون چک و چونه ی معمول. یه سری با خوشحالی می رفتن و یه سری با عجله عین مور و ملخ می ریختن تو مغازه.
خدای من, چه خبره؟ باور کنید الان که دارم این ماجرارو تایپ می کنم موهای دستم سیخ شدن. ایناهاش. این دست من!
گفتم شاید نقره هم مثل طلا - که ربع سکه اش ظرف مدت دوسه ماه از 60 هزار تومن به 120 هزار تومن رسیده- سیر صعودی پیدا کرده که مردم اینطور هجوم آوردن برای خرید. دیدی من بیچاره که وسعم نمی رسید طلا بخرم از نقره هم محروم شدم.
به خودم گفتم صبور باش زیتون, شاید مسئله چیز دیگه ای باشه, بالاخره رازش آشکار می شه.
یواش یواش خودمو یه جوری چپوندم بین جلوپیشخونی ها. مرد نقره فروش در دفتری به چه کلفتی تند تند داشت اسم می نوشت و سنگی از بین صدها سنگی که با چسب چسبونده شده روی مقواهای بزرگی که دست به دست توسط ملت چرخونده و انتخاب می شدن, می کند و با چسب نواری می چسبوند توی دفتر جلوی اسم طرف. به علاوه مبلغ زیادی به عنوان بیعانه.
عجیب تر اینکه همه هم هم سلیقه بودن. از دم عقیق زرد انتخاب می کردن. حتما شما تاحالا فهمیدید موضوع چی بوده و من چه روزی رفته بودم. ولی من خنگ هنوز دستگیرم نشده بود.
فروشنده تا نگاش به من افتاد برخلاف همیشه اخمی کرد و گفت شما بی زحمت هفته بعد تشریف بیارید سرمون خیلی شلوغه. (خانمش هم اومده بود کمکش. برای همین گفت سرمون). من که مرده بودم از فضولی, گفتم اشکالی نداره, صبر می کنم. بیچاره فکر کنم شده بودم آینه ی دقش. چون هر معامله ای که می کرد یه بار همون جمله رو می گفت.
سرتون رو درد نیارم. اونقدر موندم تا بفهمم از طلوع تا غروب آفتاب 19 فروردین( 27 رمضان. من نفهمیدم تاریخ شمسی درسته تا قمری) هر کی سنگی عقیق ترجیحا زرد به صورت انگشتر یا مدال گردنبند بده یه آدم صالح ومؤمن, ترجیحا همین آقای نقره فروش لامذهب براش پشتش اسمشو حک کنه و همیشه همراهش باشه, چنان گشایشی در کارها و در رزقش می افته دیدنی و شنیدنی. و کلا تموم گرفتاری هاش رفع می شه. همه مریضی های خود و دوستاش معالجه می شه و...
البته به شرطی که انگشتر رو در دست راست کنی وهر روز قبل از اینکه چشمت به قیافه منحوس اعضای خانواده و همسایه ها بیفته نگین رو به جانب کف دست بگردونی و سوره انا انزلنا بخونی و دعای بخصوص دیگه ای بخونی و فوتی کنی و وردی بگی و شیطون رو لعنت کنی و قر کمری و... ببخشید قاطی کردم این آخری رو فاکتور بگیرید.
اسم سنگ رو یادم رفت بگم. سنگ رو که البته گفتم. عقیق, ترجیحا زرد. اگه فروشنده زردش رو تموم کرده بود سبز و آبی و قهوه ای و قرمز و بنفش و نیلیش هم قبوله. اما اسم جدیدش بعد از حکاکی اسم می شه "شرف شمس".
فهمیدم آقای نقره فروش فقط تا سحر 19 فروردین می تونه سفارش بگیره و بعد از اون تا غروب حق نداره چهره زیبای هیچکدوم از مشتری ها رو ببینه. فقط هر چی حساب کردم دیدم اگه بخواد دقیقه ای یک عقیق هم حکاکی کنه امکان نداره حساب اون همه سنگ رو برسه.
هر لحظه که تو مغازه موندم آداب جدیدی از شرف الشمس یاد گرفتم که با مقتضای سنگ ها و قاب های موجود آقای نقره فروش عوض می شد. یعنی آخراش عقیق قرمز خیلی مجرب تر از زرد بود و گردنبندش مؤثرتر از انگشترش. یواش یواش فکر کنم کار به سنگ فیروزه و زبرجد و آماتئیس(اسمشو درست گفتم؟) هم رسید.
آخراش طاقت نیاوردم گفتم, آقای... اگه این سنگ اینقدر خوبه چرا رئیس جمهور اعلام نمی کنه همه بخرن تا همه مردم ایران خوشبخت و کامروا و پولدار شن؟ گفتم الان عین همیشه می خنده و خستگیش در میاد.
اما بی ادب چنان عصبانی شد و اخمی کرد که چی.
وقتی همه رو راه انداخت. موقعی که داشت زنجیرم رو جوش می داد گفتم آقای نقره فروش شما هم؟ واقعا صبح سحر پا می شید برای حکاکی؟ این چیزا چیه چاپ کردید دادید دست مردم؟( 5000 تا بروشور برای دعاهای مجرب شرف الشمس و انواع تسبیج گفتن ها چاپ کرده بود) این آقای ماتریالیست ضد حکومت که همه بلایای دنیا رو از چشم مذهب های مختلف بخصوص اسلام می دید.
فکر کنم ترسیده بود که مشتری همیشگیشو از دست بده وگرنه عمرا اون موقع شب برام زنجیر جوش می داد....
گفت: ای زیتون خانم... سفره ایه که باز شده. زرنگ اونیه که به موقع بشینه دورش! از این مردم احمق جاهل خشکه مذهب هر چی بخوری کمه. اینقدر خرن که احمدی نژاد شده رئیس جمهورشون!
گفتم آهان... اگه تو کار مردم گشایشی نداشته باشه, تو گشایش حساب بانکی شما تاثیر بسزایی داره... با خنده گفت احسنتم! گل گفتی خواهر!
پ.ن.
بعدا فهمیدم در همین 19 فروردین, روز گشایش کارها و وسعت رزق و روزی و روز شفای مریضان, حمله کردن به اردوگاه اشرف مجاهدین در عراق و چند نفرو کشتن.( اونا هم یحتمل عین من سنگ شرف الشمس همراه نداشتن)
داشتم با تاسف مراسمشو تو ماهواره می دیدم, مریم رجوی اومد و چندیدن کبوتر که عکس کشته شده ها رو حمل می کردن تو هوا پرداد و بعد گفت این شهیدان تقدیمی هستن از طرف مسعود!!
و گفت همه خانواده کشته شده ها خوشحال شدن از کشته شدن بچه شون در این راه. گفت همه خانواده ها بهش زنگ زدن مریم! مبادا مشکی بپوشی و گریه کنی.
مریم هم عین همینا, با خانوما دست می داد و به هر آقایی که می رسید یه جوری دستاشو قایم می کرد و...
پ.ن.2
راستی من یادم رفت عیدو اینجا هم تبریک بگم. تو فیس بوک گفته بودم فکر کردم اینجا گفتم.
امیدوارم سال خوبی باشه برای همه شما... سال گشایش در کارها, رفع گرفتاری ها و مشکلات, شفای مریضان و وسعت رزق و روزی...
جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹
چهارشنبه سوری 89 خود را در کرج چگونه گذراندید
ندیده بودم ماشین پلیس بخواد از کوچه رد بشه و هر چی آزیر بکشه و با بلند گو بگه که برید کنار, هیچکی محل نذاره و مجبور شه دنده عقب برگرده!
اون شب کسایی اومده بودن از رو آتیش بپرن که دو سه سال قبل به احمدی نژاد رأی داده بودن و مرتب با همسایه ها کل کل داشتن. حالا خانمش با روی گرفته به مردم شکلات و آجیل تعارف می کنه. پارسال از همسایه ای شکایت کرده بود که در تولد پسرش صدای آهنگش بلنده و حالا خودشون تا نصف شب موندن تو کوچه کنار ماشینی که با صدای بسیار بلند آهنگ پری باخ منصور رو پخش می کرد.
بیشتر خیابونا بساط عیش و عشرت و طرب برپا بود. اما گوهردشت مثل همیشه شلوغ تر بود و مردم کلی شعار دادن. اکثرا مرگ بر دیکتاتور. یکی از دوستان دیده که چند نفر هم دستگیر شدن.
به گفته یک شاهد عینی در یکی از خیابونای مهرشهر مردم در حال پایکوبی بودن که پلیس می رسه و می گه متفرق شید, پسری شوخ طبع میره جلو و می گه سرکار چیکارمون دارید, مگه ما شعار مرگ بر دیکتاتور دادیم؟, هنوز جمله شو کامل نگفته بوده که رئیسشون یه سیلی محکم می زنه تو گوش پسره.
مردم شروع به اعتراض می کنند و جوری به پلیس حمله می کنن که پلیس عقب نشینی می کنه. چند دقیقه نمی گذره که نیروی بسیج باتوم به دست می ریزن اونجاو شروع به کتک زدن مردم می کنن. از همونجا شعارهای مرگ بر دیکتاتور واقعا شروع می شه.
خانمهای شجاع مسن نه تنها فرار نمی کنن بلکه می رن جلوی بسیجی ها رو بگیرن که کلی توهین می شنون.
حالا این نیروی ویژه فکر می کنه(خط یازدهم) که این دستور سیا یا موساده که پیرزن ها رو می فرستن جلو:) غافل از اینکه این کار کاملا خود جوشه(نه خودجوش از جنس احمدی نژادی, خودجوش واقعی) و مردم واقعا از دست اینا ذله شدن و مادرا به خاطر فرزنداشون حاضرن دست به هر کاری بزنن.
فردای شب چهارشنبه سوری دیدم پاکبان محله با ناراحتی داره بقایای چوب و خاکسترها رو جارو می کنه. فکر کردم خسته ست و گفتم:
ببخشید اگه خیلی کثیف کردیم. نتونستیم همه رو جمع کنیم.
گفت: خواهش میکنم. تا باشه کار برای شادی مردم.
ناراحتیم به خاطر دیشبه , چندتامونو بردن زندان قزل حصار خون پاک کنیم. اونقدر خون بود که کارگرای خودشون از پسش برنمیومدن. خون گوسفند نبود. خون زندانی هایی بود که با تفنگ کشته بودنشون. خدایا به دادمون برسن.
و با ناراحتی دوباره شروع کرد به جارو کردن .
پ.ن.
قتل عام در زندان قزل حصار در 25 اسفند 89
سهشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۹
گرد سم خران شما نیز بگذرد...
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف الدین فرقانی
لینک در بالاترین
چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹
بستن رستوران معروف "پسرخاله" در هشتگرد به خاطر توهین به رهبری
2- فکر می کنم ساعت سه بعد از ظهر زوده برای تظاهرات. هوا روشنه و تا شروع کنی شعار بدی و یا مشتتو هوا کنی تابلو می شی. بهتره ساعتش دم غروب باشه تا هم کسایی که سر کار می رن تعطیل باشن و هم هوا رو به تاریک شدن باشه.
3- خیلی ها رستوران "پسرخاله" رو تو شهر هشتگرد می شناسن. صاحبش با فروش چند تا گردن در روز شروع کرد و یواش یواش سبزی پلو و گردنش اونقدر معروف شد که تقریبا تموم گردنهای کشتار اون روز هشتگرد و کرج و توابع رو می خرید و باز کم می آورد. ساعت یک و ربع باید به جوجه کباب و چنجه و کوبیده رضایت می دادی. از یه مغازه کوچولو شد یه تالار چند طبقه با حیاط و تخت و آبنما. یه طوطی سخنگو هم اون گوشه مردمو سرگرم می کرد. خیلی ها از میدون تجریش و ونک کیلومترها راه می کوبیدن برای خوردن ناهار در پسرخاله.
حالا چند وقتیه که پسرخاله رو بستن. گردن خورای حرفه ای حکایت می کنن که یه اطلاعاتی از صاحب رستوران آدرس دستشویی رو می پرسه و او هم توالت رو نشون می ده و به شوخی می گه بیت رهبری اونجاست. بیسیم از جیب مشتری درمیاد و برادرا خودشونو در اسرع وقت میرسونن. حالا رستوران بسته ست و صاحبشو بردن به اونجایی که عرب نی انداخت.
یعنی این اطلاعاتی ندیده بود نشنیده بود, این "خدمت بیت رهبری" در بین مردم جا افتاده. همینطور که قدیم می گفتن : خدمت خلیفه!
4- اوضاع کرج... بسیجی های کرج قاطی کردن
پستهای ایست و بازرسی بسیجیها در خیابانهای کرج و رفتار وحشیانۀ آنها با مردم!
5- دیکتاتور به پایان سلام کن....
بالاترین
شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۹
خدا بیامرز جان یادت گرامی
از اول وبلاگنویسیش, حتی قبل از اون می شناختمش.انسان خیلی نکته سنج و شوخی بود. وقتی اسم وبلاگشو گذاشت خدا بیامرز کلی ازش گله کردم اما همچنان سمج روی انتخاب اسم وبلاگش ایستاد. ام اس داشت و می گفت به مرگ نزدیکه. آخرش هم تو تصادف شدیدی که در جاده تبریز به روستای نظر کهریزی رخ داد کشته شد. همراه با چهار نفر از همکاران معلمش... چی بگم:( این روزا از در و دیوار برامون مرگ می باره...
چند وقت پیش هم دوست عزیزی در فیس بوک. احسان وفایی... خواهرش می گفت دم صبح تو خواب احتمالا سکته کرده.
جوونای ما یا دارن از غصه دق می کنن یا تو جاده های خراب تصادف می کنن و یا وقتی حقشونو می خوان کشته می شن...
برچسبها:
احسان وفایی,
ام اس,
بلاگر,
تبریز,
حسن سالک نیا,
خدا بیامرز,
معلم,
نظر کهریزی
پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۹
تجاوز به محارم
متاسفانه این معضل به شدت در کشور ما رواج داره و من خودم بارها با اینگونه دختران بخت برگشته صحبت کرده ام. چند سال پیش با تعدادی از دوستان قصد این کردیم که خانه ای امن برای اینگونه دختران در شهری کوچک (و مذهبی) تأسیس کنیم. پس از ماهها دوندگی و گرفتن رضایت از شهرداری, کلانتری و حتی امام جمعه, می دونید آخر چه ارگانی جلوی پای ما سنگی بزرگ و لاینحل گذاشت و ماهها تلاش ما بی ثمر موند؟
بسیج! بله, بسیج, مدرسه به اصطلاح عشق.
ما رو متهم کرد به وابستگی به خارج و منافقین و... کاری کردن که مسئولان از ترس موافقت خودشون رو پس گرفتن.
در جلسه ای که با رئیس کلانتری داشتیم, او با نهایت تأسف تعریف می کرد که:
- دختران زیادی به همین دلیل از خونه فرار می کنن, ما می گیریمشون. وقتی دختر برامون تعریف می کنه که بارها پدر و برادراش بهش تجاوز کردن و جایی نداره بره خود من که به خاطر شغلم وحشتناک ترین جنایت ها رو تو زندگیم دیدم به گریه می افتم.
ما مجبوریم با دلی پر درد همین دخترا رو دوباره به خونه شون برگردونیم و به رومون نیاریم چه کثافتاکاری هایی داره تو مملکتمون اتفاق می افته.
این رئیس کلانتری کلی ما رو دعا می کرد به خاطر کارمون.
اما نشد... نذاشتن.
.
.
.
"مادر محبوبه هنگامی متوجه ی تجاوز جنسی همسرش به دخترشان شد که محبوبه حامله شده بود. پدر خانواده با شناسنامه ی همسرش محبوبه را در بیمارستان بستری کرد تا وضعحمل کند. مادر محبوبه چهارده سال است که فرزند معلولِ همسر و دخترش را نگهداری می کند. پدر محبوبه که بعد از مدتی حبس از زندان آزاد شده است حالا هر سه دختر خود را مورد آزار و تجاوز جنسی قرار می دهد. مادر از ترس این که مبادا دختران دیگرش هم مورد آسیب واقع شوند شب ها نمی تواند بخوابد و دائماً مراقب رفتارهای همسرش است. اما، با وجود همه ی این مشکلات و ترس ها و کتک خوردن ها و زندانی شدن ها، مادر به خاطر تنهایی، بی پناهی و مشکلاتش حاضر به جدایی از شوهرش نبوده و با این وضع کنار آمده است، حتی زمانی که همسرش محبوبه را به بیمارستان می برد و در رَحِم دخترش دستگاه ضدبارداری می گذارد.
مژگان هم که سال هاست در معرض تجاوز جنسی پدرش قرار دارد می گوید: «مادرم از سه سال پیش فهمیده بود که بابام بهم تجاوز می کنه، اما کاری نمی توانست بکنه، نه آن به روی من می آورد نه من به روی آن می آوردم. به چند تا از فامیل ها گفته بود اما کسی کمکش نکرد. مادرم کاری نمی تونه بکنه. اگر می تونست، اول یک کاری برای خودش می کرد....» مادر مژگان هم درباره ی سکوتش می گوید: «چندین بار شب ها دیدم که شوهرم از خواب بیدار می شه و می رود، بعد دخترم جیغ می زند سؤال که می کردم می گفت دخترت جن زده شده جیغ می کشه در خواب... شب ها چند وقت می رفتم پیش دخترم می خوابیدم اما زندگیم را جهنم می کرد، من می فهمیدم اما چه کنم؟ من مادر بدی نیستم، کدام مادری حاضره شوهرش به دخترش نظر بد داشته باشد...اما کاری از دستم بر نمی آمد. اگر طلاقم می داد نه کسی را داشتم نه جایی را....»
در پژوهشی که درباره ی تجاوز جنسی پدر به دختر صورت داده ام به این نتیجه رسیدم که مادران در اکثر موارد از تحت سوء استفاده قرار گرفتن جنسی دختر خود یا مطلع هستند و به روی خود نمی آورند یا بعد از اطلاع به خاطر ترس از پیامدهای آن، ترس از شوهر، ترس از آبروزیزی، ترس از شکستن حریم خانواده و از همه مهم تر به دلیل وابستگی اقتصادی و نبود حمایت های مالی و خانوادگی پس از طلاق احتمالی، لب به سخن و اعتراض نمی گشایند و حتی گاهی تمامی عصبانیت و خشم فروخفته ی خود را بر سر دختران قربانی خود خالی می کنند. در واقع، وابستگی اقتصادی مهم ترین علت سکوت مادران نسبت به آزار جنسی فرزندان شان است. در اغلب موارد این وظیفه ی شوهر است که نیازهای مالی خانواده را تأمین کند. در خانواده های کم درآمد وابستگی زن به شوهر از این حدّ هم فراتر می رود زیرا اصولاً امکاناتی برای تأمین مالی زن وجود ندارد. بنابراین بسیاری از زنان به علت وابستگی اقتصادی ای که به همسر خود دارند و نگران تأمین معاش خود هستند نه واکنش فعالانه ی اعتراض بلکه واکنش منفعلانه ی سکوت را برمی گزینند و بعد از مدتی دچار مشکلات روحی و روانی زیادی می شوند.
سپیده می گوید: «بابام یک شب آمد بغلم و شروع کرد به دستمالی کردنم و می خواست بهم تجاوز کنه، من مقاومت کردم و متکا را روی خودم نگه داشته بودم. در حال تقلا کردن بودم که مادرم آمد، بابام شلوارش را درآورده بود، بعد که مادرم آمد بابام با پتو جلوی خودش را گرفت و شلوارش را پوشید و رفت در اتاق خودشان. من گریه می کردم، به برادرانم گفتم با بابام دعوام شده نذاشتم آن ها بفهمند. فردا که در خانه بودیم مادرم دعوا کرد باهاش، اما می گفت من هر کاری دلم بخواهد با این دختر می کنم تو هم حق نداری حرف بزنی. هم تو را می کشم هم خودش را می کشم. باز هم شب ها با اصرار و زور کنارم می خوابید. مادرم هم دیگه خبر داشت اما کاری از دستش برنمی آمد. جرأت هم نداشت به کسی بگوید، اگر طلاق می گرفت جایی واسه ی ماندن نداشت، پولی هم نداشت. همه چیز برای پدرم بود... بابام مادرم را هم کتک می زد و خیلی می ترساند که به کسی نگوید. مادرم هم می گفت شکایت نکن....» پریسا هم می گوید: «مامانم که از زندان آزاد شده بود یواش یواش حالیش کردم که بابام بهم تجاوز میکنه، فکر می کرد من خُلم که این حرف ها را می زنم اما خیلی بهش گفتم، آخرش باور کرد اما کاری نکرد، گفت به کی بگم؟ چی کار می تونم بکنم؟»
شاید مورد مادر فاطمه بهترین نمونه باشد برای نشان دادن تأثیر فقر اقتصادی بر سکوت مادران در قبال تجاوز جنسی همسران شان به دختران شان. مادر فاطمه که پس از چندین سال آوارگی و فقر به تازگی به صیغه ی مردی درآمده بود از طریق نیروی انتظامی متوجه ی تجاوز همسرش در ماشین به دخترش می شود اما در جلسه ی دادگاه با وجود باور به این مسئله می گفت که چنین چیزی واقعیت ندارد و همسرم فرد مؤمنی است و برای باقی ماندن در خانه و سر پناه جدیدش به شدت سعی در پنهان کردن حقیقت داشت. فاطمه می گفت: «اگر ما یک خانه داشتیم و مادرم کار داشت یا کسی را داشتیم که بریم پیشش این اتفاقات نمی افتاد....»
اما بر اساس یافتههای پژوهشی که انجام دادهام، زنانی که نسبت به همسر خود از توانمندی و استقلال اقتصادی برخوردار بودند واکنشی فعالانه نسبت به آزار جنسی دخترانشان نشان می دادند. زیرا این مادران بسیاری از دغدغه های سایر مادران را که از جهت اقتصادی به همسران شان وابسته بودند نداشتند. مادر نوشین که زنی 43 ساله و پرستار است و به گفته ی خود مالک منزل است بعد از فهمیدن آزار جنسی شکایت کرده و حتی درخواست طلاق داده است. هم چنین مادر پریسا که زنی 40 ساله و کارمند مخابرات است و مالک خانه ای که در آن ساکن هستند. او وقتی نسبت به رابطه ی همسر با دخترش مشکوک می شود بعد از اصرارهای زیاد پرده از واقعیت بر می دارد و خیلی سریع همسرش را مجبور می کند برای مشاوره به بهزیستی برود و به مقدار زیادی مشکل را مدیریت می کند.
ازاینرو، استقلال اقتصادی زنان یکی از عواملی است که می تواند از بزه دیدگی و آزار جنسی مجدد آن ها در خانه جلوگیری کند. در این پژوهش دیده شد که مادرانی که دختران شان توسط محارم، مخصوصاً پدر، مورد آزار و تعرض جنسی قرار می گرفتند اغلب سکوت می کردند و واکنش فعالانه ای از خود نشان نمی دادند، دلیل سکوت آنان نه عدم علاقه و سنگ دلی بلکه بیشتر ترس از جدایی و بی سرپرست ماندن و مشکلات اقتصادی ای بود که می توانست بعد از اعتراض به این مسئله گریبان گیرشان شود. اما در این میان دو تن از مادرانی که از جهت اقتصادی مستقل بودند و حتی منزل مسکونی هم در مالکیت آنان بود با موفقیت توانستند از فرزند خود در مقابل آزارهای جنسی پدر مقابله کنند و جلوی بزه دیدگی مجدد آنان را بگیرند. بنابراین به نظر می رسد استقلال اقتصادی زنان مخصوصاً مادران می تواند یکی از بهترین راههای پیشگیری از آزار جنسی زنان در خانواده توسط محارم باشد. به این منظور باید برای این قشر موقعیت های اقتصادی عادلانه فراهم شود.
می توان سه رویکرد را درباره ی برابری زنان و مردان و در نهایت حق زنان برای برخورداری از اشتغال برابر با مردان و توانایی کسب استقلال اقتصادی شناسایی کرد. رویکرد انسانی، رویکرد اخلاقی، و رویکرد کارکردی. در رویکرد انسانی تأکید بر ارزش های انسانی است. اومانیسم فراجنسیتی نگاهِ محوری این تفکر است. انسان ها برابر متولد شده اند و هر آن چه موجب فرودستی یکی و فرادستی دیگری شود غیر انسانی است. در رویکرد اخلاقی اعتقاد بر این است که فرودستی زنان و فرادستی مردان غیراخلاقی است و با عدالت اجتماعی ناسازگار است. بنابراین فرصت های اجتماعی برای همه ی زنان و مردان باید برابر باشد و فرصت های اجتماعی-اقتصادی را نباید به دلیل جنسیتی خاص از افراد سلب کرد. رویکرد کارکردی بر این ایده استوار است که ناتوانمند سازی و ناتوان پنداری زنان موجب فلج سازی نیمی از جامعه می شود و باعث می شود تحقق توسعه ی پایدار با مانع مواجه شود. بنابراین برابری زنان و مردان برای همه ی افراد جامعه کارکرد دارد.
در هر سه رویکرد بالا اشتغال زنان و استقلال اقتصادی زنان اهمیت دارد. اما در رویکرد کارکردی نه تنها استقلال اقتصادی زنان به واسطه ی اشتغال اهمیت دارد بلکه کارکرد هم دارد. بنابراین استقلال اقتصادی زنان باعث کاهش یا دستِ کم پیشگیری از بزه دیدگی مجدد زنان در خانواده می شود. بنابراین سر سخت ترین مخالفان برابری زن و مرد که با اشتغال و استقلال اقتصادی زنان به بهانه ی حفظ خانواده ی مقدس مخالفند، با ایجاد قوانینی که فرصت های اشتغال و استقلال اقتصادی را برای زنان محدود می کند غیرمستقیم اجازه ی شکل گیری آسیب های اجتماعی را در خانواده می دهند، قوانینی هم چون کاهش ساعت کار زنان، خصوصی کردن مهدکودک ها، سهمیه بندی جنسیتی، نیمه وقت سازی اشتغال زنان، محدودیت اشتغال زنان در بخش های دولتی، و غیره.
با وجود این که نزدیک به پنجاه درصد از جمعیت جهان را زنان تشکیل میدهند کمتر از یک درصد از داراییهای جهان از آن این مجموعه است. فقر اقتصادی زنان یکی از عواملی است که باعث میشود زنان از سویی از بدیهیترین نیازهای رفاهی محروم و از سوی دیگر به واسطه ی اعمال کنترل شدید از سوی مرد به عنوان نانآور و محور اقتصادی خانواده در قبال کوچک ترین خطاهای مرتبط با مسایل اقتصادی خانواده مورد خشونت قرار گیرند یا سختترین و شدیدترین خشونت ها و آزارهای جنسی خود و اطرافیان شان را به علت فقدان سرپناه تحمل کنند. در جهان امروز بیش از یک میلیارد نفر که عمدتاً در کشورهای درحال توسعه به سر میبرند و اکثریت آنان را نیز زنان تشکیل میدهند در شرایط ناپذیرفتنی فقر بهسر میبرند. علاوه بر تمام پیامدهایی که فقر برای تمام اقشار مختلف دارد، با توجه به ویژگیهای خاص زنان، پیامدهای اجتنابناپذیر دیگری نیز هست که جامعه ی جهانی را ملزم میکند در این خصوص توجه بیشتری به خرج دهد. بنابراین فقر میتواند زنان را ناگزیر به موقعیتهایی بکشد که حتی در برابر بهرهکشی و بردگی جنسی نیز آسیبپذیر باشند. به لحاظ اهمیت بحث اشتغال زنان، این موضوع در کنوانسیون تبعیض علیه زنان نیز مورد تأکید قرار گرفته است. مطابق این کنوانسیون، دوّل عضو مکلف هستند کلیه ی اقدامات مقتضی را به عمل آورند تا هر گونه تبعیض علیه زنان در اشتغال از بین برود و، بر اساس اصل تساوی زنان و مردان، حقوق مشابه برای آنها تضمین شود (ماده ی 11 کنوانسیون منع تبعیض علیه زنان). از این منظر، ایجاد فرصت های شغلی برای زنان زمینهساز وصول به درجاتی از استقلال و مقدمهای بر مهار خشونت و سالمسازی خانواده است. زنانی که از استقلال اقتصادی بهرهمند میشوند میتوانند از همزیستی با مردی که آن ها را مورد خشونت قرار میدهد امتناع کنند و شانس این زنان در موقعیتهای انحلال قهری یا اختیاری خانواده برای حفظ شرافت و برخورداری از زندگی انسانی بیش از زنانی است که از نظر اقتصادی وابسته به مردان خانواده بوده و خشونت را به ناچار میپذیرند. طبعاً وظیفه ی اصلی در این زمینه بر عهده ی دولت است که با ایجاد فرصت های شغلی مناسب زمینه را برای حضور زنان در مشاغل مورد علاقهشان و به دنبال آن کسب استقلال اقتصادی فراهم کند."
لبنک در بالاترین
یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹
25 بهمن 89- قسمت چهارم- مبادا آسوده بخوابید چون ما حالا حالاها بیداریم.
و داخل پارک حدود 20 ون منتظر خوراک انسانی بود.
صفحاتی فلزی بلندتر از قد انسان برای تبلیغ جشنواره تأتر فجر گذاشته بودن و مأموران زبل بیشتر تجهیزاتشون رو بین این صفحات قایم کرده بودن که تا تقی به توقی خورد سپر و کلاهخود و اسلحه شونو بردارن.
جالب ترین قسمت این بود که قشر انتلکتوآل عزیز با تیپ های بامزه که در اون شرایط! کمی غریب میومد, مثلا آقایون با موهای بلند فر و کلاه کارآگاهی و پیپ در دهان و کراوات به یقه و بارونی های بلند یقه ایستاده, و خانمها با آرایش غلیظ و موهای هفت رنگ یا تیپ های اسپرت (لباس های مارک دار) کمی غیر متعارف, بدون هیچگونه توجهی به اوضاع دم تأتر شهر جمع شده بودن و بحث های تأتری می کردن و منتظر باز شدن درها بودن .
چیزی که در 25 بهمن من حس کردم این بود که اکثر مأمورا بیشتر قصد ارعاب مردم رو دارن تا اینکه بخوان بزنن و بکشن. یه عده شون که واقعا التماس می کردن برین.
همدلی مأموران راهنمایی با مردم جالب بود. گاهی به ماشین ها اجازه می دادن که از راه خلاف برن. یه جوری که انگار گور باباشون شما هم بیایید برید.
یه جاهایی اگه اجازه بدین کلاه خودمو قاضی کنم, شاهد بودم یه مأمور واقعا دید که فلان پسر یا دختر یا خودم شعار دادیم و ندیده گرفت.
اون موتورسوارهای عربده کش در حوادث بعد از انتخابات بدجور می زدن و اینبار نه. فقط رد می شن مانوور می دن.
البته اینامشاهدات منیه که تو خیابونای اطراف انقلاب گیر کردم و نذاشتن پام به موقع به میدون انقلاب برسه(تا 16 آذر فقط شد برم).
یه جاهایی می زدم تو دل مأمورا که یعنی می خوام از بینتون رد شم. عکس العمل هاشون کمرنگ تر از پارسال بود. یعنی پارسال هی با باتوم می زدن ولی اینبار یه مقدار ترس تو نگاهشون بود. شاید فکر می کردن من نیروی انتحاری ام :)
ساعت نه شده بود و دیگه هوا کاملا تاریک و سرد شده بود, و مردم دسته دسته به سمت خونه هاشون می رفتن. نگاه هامون به همدیگه ناراضی نبود. کمی از دق دلیمون رو خالی کرده بودیم وبهشون فهمونده بودیم که مبادا آسوده بخوابید چون ما حالا حالاها بیدارهستیم.
تعداد نیروها اینقدر زیاد بود که احساس می کردیم اگه دهن باز کنییم یه راست به سمت ون های خالی که منتظر طعمه بودن راهنمایی می شیم. پس همه با سکوت راه می رفتیم.
فکر می کنم تو کوچه پس کوچه ها وضعمون بهتر بود و تعداد آدمایی که دور و بر محل تظاهرات گیر کرده بودن خیلی خیلی بیشتر بود و شاید بیشتر هم شعار دادیم.
هنوز موبایل ها آنتن نمی داد و ما عزیزان خودمونو پیدا نکرده بودیم. من از نگرانی داشتم می مردم.
دوستی لطف کرد و مارو با ماشینش مارو جاهایی برد که شاید بتونیم ردی پیدا کنیم. ساعت ده و یازده و دوازده همه ش در مسیر تظاهرات چرخ زدیم.اون ساعتها مردم خیلی کمی تو خیابونا بودن و درعوض شهر در قرق نیروهای انتظامی بود. فقط جلوی کلانتری هایی مثل انقلاب اول کارگر و نواب خیلی شلوغ بود. تعداد زیادی مردم سرگردان از احوال گمشده هاشون سوال می کردن. به طور حتم ترجیح می دادن به جای اینکه در بیمارستان و سردخونه جوونشونو پیدا کنن در کلانتری ها ببینن. منم همین آرزو رو داشتم.
پیش خودم می گفتم طفلک مادر پدر اون پسر جوونی که سر خیابون پرچم کشته شده بود(محمد مختاری). آیا چطوری می فهمن. چه حالی می شن؟
اون موقع من هنوز از کشته شدن صانع ژاله خبر نداشتم.
اون ساعت ها جلوی هر خیابون فقط موتورهای خالی می دیدی که با نظم و ترتیب چیده شده بود. به سی با گفتم مأمورا چی شدن؟ رفتن رستوران شام بخورن؟ گفت نه بابا, ببین تو هر خیابون کمی دورتر از محل پارک موتورها چندین ون شیشه دودی(شایدم پرده سیاه داشتن) پارک شده. اونا رفتن تو ون گرم بشن.
راست می گفت. تا میدون آزادی هم دقیقا همین برنامه بود. چهل پنجاه تا موتور خالی و ده بیست ون اونطرف ترش.
خلاصه نصف شب دلنگران برگشتیم کرج.
تقریبا با رسیدن ما عزیزان ما هم رسیدن, سرفه کنان با چشمهایی سرخ و دردناک از گاز فلفل. بعد از چندین بار تعقیب و گریز و استشمام گاز فلفل و اشک آور, یکیشون حالش بد می شه, حالت خفگی بهش دست داده بوده و یکی از هموطنان به زور می بردشون خونه و شربت آبلیمو براشون درست می کنه.
حالا ببینیم فردا اول اسفند حکومت چطور می خواد برخورد کنه. عاقلانه یا جاهلانه...
پ.ن.
متاسفانه نظرخواهیم بسته است. دوستی برام ای میل زده و گفته خواسته در مورد قانع ژاله برادر صانع ژاله کامنت بذاره که با در بسته مواجه شده. کامنتشو به صورت ای میل برام پست کرده. در ایمیلش خطاب به خیلی از بلاگرها حرف زده.
مه شنیدیم که برادر یکی از شهدا چند روزه بازداشت شده
دوستان هنرمند
دوستان کرد
دوستان سنی
دوستان دانشجو
شهیدی که شما دادین برادرش در زندانه
امیدش به شماست
ندیدم ازش حمایت کنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه منطقی میدونین
برای حکومت شرط گذاشته بشه
که تا یک شنبه قانع رو آزاد کنن
ازتون استدعا دارم...
اگه برای این دو جوون ارزش قایلین
اگه میخواین تو دهن کیهان جنایت کار بزنین
لطفا در باره این دو موضوع در وبلاگ هاتون و کل اینترنت گفتگو راه بیندازیم
بذاریم خون من و تو که شاید فردا
کشته بشیم و نباشیم
با خون برادران و خواهران کشته شدمون ،رهبر ما باشن
حاج حسن آقای بیخدا …برادر عبدالقادر بلوچ…قربون اون بلو چی نوشتنت
…نانا زولا ی مهربون و بد دهن
دوست خلاقم اندرمال خالق رو و یارو
تلویزیون های 7/24 که نمیدونیم کجای دنیا هستین
تلویزیون پارس
کانال وان
دوست بختیاری پارس که به ما آموزش تیر کمون ساختن میدین
جناب بهرام مشیری نگران هویت ایران و ایرانی
آقای تور جان قیل قیل کن
دکتر خزغلی مغضوب پدر
دوستان طرفدار خاتمی که 8 سال براتون شعار دادیم
دوستان طرفدار محسن رضایی که به ما که هیچ…به بختیاری بودن خودش خیانت کرد
دوستان نهاد مردمی
دوستان اهل طریقت که میدونیم ماه پیش با اجتماع کردن.دوستان زندانی تون رو در اصفهان و الیگودرز آزاد کردین
نیک آهنگ کوثر خود نویس با اون هاله زردت
سارا جون چه کدیور هستی چه نیستی
دکتر مهاجرانی و دکتر بنی صدر و دکتر سازگارا
دوستان پیک نتی و پیک ایرانی
دوستان هکر و وی پی ان ساز که آزادی بیان در ایران مدیون شماست
دوستان روز و امروز و رادیو فردا
دوستان آذری و ترک و مازنی و خراسانی و لر و عرب و …((واقعا زیادیم))
دوستانی که توی بی بی سی(بیبی سکینه سابق)مشغولین…آقای چالنگی و خانم درخشش شیک پوش و متین…آقای دکترسیروس آموزگار که حرف زدن صحیح رو از شما یاد می گیرم
و عشق به ایران رو از خواهرتون
که هنوز اینجا در ایران هستن
دوستان پان ایرانیست
دوستان آته ایست
دوستان فمینیست
کروبی….ای شیخ ی که فتنه به جان آقا افکندی
آقای میر حسین که تازه فهمیدیم دختراتون تو ایرانن و به بهانه تحصیل و به قصد خوشگذرانی از جیب این ملت به اروپا و امریکا نرفتن
وهمه دوستانی که بسیارند
و همه دوستانی که همچون من خس و خاشاکند و بسیاریم
و بسیاریم…و بسیاریم
…
خیلی ساده می گم
اگر صانع رو جاسوس کیهان نمی دونین
اگر برای شجاعت برادرش ارزش قایلین
اگر برای خون این دو برادر و خون شهید ایستاده حرمت قایل هستین
با اینکه مخالف عقاید خیلی از شما هستم
ولی عاجزانه استدعا می کنم
بخاطر گرمای خون دوستان جوانمان
به خاطر دل داغدیده مادر صانع و قانع
از شما استدعا می کنم
هدف مند تر باشیم و روز یکم اسفند رو در کنار هفتم صانع، روز آزاد سازی قانع قرار بدیم
اگر این کلام ناچیز من به نظر شما منطقی هست
توی اینترنت انعکاس بدین
تا شاید بتونیم آزادش کنیم
حداقل توی زندان حسین بازجو بشنوه که بخاطرش راهپیمایی شده و طاقت بیاره
من حتی وبلاگ هم ندارم
ولی اگه برای ایستاده مردن جوانا ارزش قایلین لطفا این جسارت من رو به عنوان پست بگذارین
و دوستان کرد
دوستان سنی
که می دونیم در همه جای ایران هستین
دوستان هنرمند
دوستان دانشجوی تهرانی
دوستان هوادار مرحوم منتظری خصوصا
فرزندان ایشون
دوستان ادواری و تحکیمی
و…و…و….مادران داغدار پارک لاله
ما شما رو به عنوان صاحبان عزا میشناسیم
هر کدوم از شما که خودش رو عزادار یا صاحب عزا میشناسه
به برادر صانع کمک کنه
و روز یکشنبه اول اسفند رو در یک پست اختصاصی به آزاد سازی قانع به هر نحو تخصیص بده
من حتی وبلاگ هم ندارم ولی روز یکشنبه به خیابون مبرم
تا در کنار همه دوستان
اییییییییستاده بمیرم
اشتراک در:
پستها (Atom)